هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ جمعه ۱۲ شهریور ۱۳۹۵
#21
سلاملکم خدمت مدیران عزیز!

عرض به حضور گل های سایت که، به نظر من این بلاک های آخرین ارسال های سمت چپ سایت در صفحه ی انجمن ها خیلی خیلی تأثیر داره روی خوانده شدن یه تاپیک. از طرفی الان همه ی انجمن های ایفای سایت یه بلاک 8 سطری دارن.

نظر به این که کلاً همیشه فعالیت توی محفل ققنوس و خانه ریدل زیاده، من فکر می کنم که شاید بد نباشه این دو تا انجمن از بقیه ی انجمن ها بلاکش جدا بشه. که کمتر اجحاف در حق بقیه ی انجمن ها صورت بگیره.

یعنی نظر من اینه که یه بلاک باشه، آخرین ارسال های انجمن های محفل ققنوس و خانه ریدل و یه بلاک دیگه هم باشه آخرین ارسال های انجمن های ایفا.

اینجوری احتمالاً انجمن هایی مثل هاگزمید، شهر لندن و کوچه دیاگون بیشتر دیده میشن.

پیشاپیش ممنون از حسن توجه شما!



پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۳:۱۰ سه شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۵
#22
سلام علیکم جمیعاً

آقا ما یه عمری توی این محفل جیب زدیم و خونه لخت کردیم، بعد یه کم پایین تر اومدیم درخواست دادیم گفتین جدیداً کم جیب زدیم! ما نیز هم رفتیم دونات (همون دوزار خودمون! :hammer) پول در آوردیم که هم شوما راضی باشین هم مرلین رو خوش بیاد!

حالا اومدیم یه تیریپ اینجا ببینیم اوضاع چیجوریاس. بالاخره ما نون مون از این خونه گریمولد در میاد دائاش من! 4 تا قاب آویز و جام و از این چیزا که این حرفا رو نداره اخوی!

دیگه اون گردن آویز بود چی بود که یاروی ر.ا.ب داشت، اون رو نداریم پس مرلین رو شکر در امانیم از حرکات ژانگولریت. بیا تو یاروی دله دزد.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۹ ۱۴:۵۴:۳۳


پاسخ به: ☆⚀کازینو دو دانه لودر⚅☆
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵
#23
بیرون کازینو

لشکری از گاومیش های خشن و پُر کُرک و پشم باروفیو پشت در های کازینو بودند. هر گاومیش یه گاومیش چرون هم روی خودش داشت که سیبیل های تا بنا گوش در رفته و شلوار های محلی ـشون نشون می داد که قطعاً از دهات باروفیو و اینا اومده بودند.

باروفیو که روی جلوترین گاومیش نشسته بود دوباره با صدای بلند گفت:
- شما هیچ راهی غیر از تسلیم ره ندارین. من شیره خوردم! از شیر های همین گاومیشی که الان لای پاهامه! همه ی ما شیر ره خوردیم. ما نصفتون می کنیم! ما گاز انبری شما ره می ترکونیم. اما اگه همین الان بیاین بیرون و سرکردگان ـتون ره تحویل بدین، شما ره می بخشیم!

هاگرید که روی یکی از گاومیش های کنار باروفیو به صورت بر عکس نشسته بود و در حقیقت پشت ـش به تخته و در کازینو و دوربین و همه ی دم و تشکیلات بود گفت:
- باروفیو! اینا ویزلی ـن اون تو! نمیفمن سرکرده چیه. حتی بعید بدونم بدونن سرکردگان جمع سر کرده ـس. میخوای یه کم زیر سمج تر حرف بزنی؟

باروفیو نگاهی به دور و برش انداخت و زیر لبی گفت:
- ببین کاره ما ره! این اوشکول باید دیگه ما رو نصیحت کنه!

درون کازینو

ویزلی های بی شمار هی به همدیگه نگاه می کردند و هی دوباره به هم نگاه می کردند. هی کلمه ی سرکردگان رو تکرار می کردند، دوباره هی به هم نگاه می کردند. تا این که خسته شدند و سعی کردند دنبال معنی برای این واژه بگردن!

درست زمانی که ویزلی ها با صدای بلند در حال تشریح سر، کرده و گان بودند، به طور خیلی خودجوشی گلرت، دانگ، لوئیس و ریگولوس و رودولف دور هم جمع شده بودند و در حال پچ پچ های شدیدی بودند!

دانگ با نگرانی گفت:
- لامصبا چیجوری اینجوری کردن باهامون؟! به موت قسم فروختنمون!

گلرت گفت:
- می دونم دانگ! ولی آروم باش! درستش می کنیم!

رودولف قمه ش رو کشید و گفت:
- تیکه تیکه شون می کنیم! فقط اونو به من نیشان بده!

ریگولوس در حالی که دستش توی جیب لوئیس بود، یه دست دیگه رو احساس کرد و فهمید که دست دانگ رو گرفته و اوضاع هم خیلی خراب عاشقانه س! پس سریع دستش رو کشید و گفت:

- الان باروفیو تشنه س! ما باید یه قربانی بهش بدیم!

لوئیس که تا حالا ثابت بود گفت
- درسته! ولی کی؟!

- من می دونم کی!

گلرت این جمله رو گفت و از جاش بلند شد! گلوش رو صاف کرد، ریش بلندش رو مرتب کرد و رو به جمعیتی که دیگه ساکت شده بودند شروع به صحبت کرد:
- هم رزمان من! ما اینجا دور هم جمع شده بودیم که بر علیه وزیر فاسد و فاسق قیام کنیم! اما دوستان من! یه نفر در بین ما هست که وزیر دنبالش می گرده و اگه بهش اونو ندیم خودمونو ازمون می گیره! در نتیجه معرفی می کنم! این شما و این هم لوئیس سرکردگان ویزلی!

در همین سر و صداها همه ی ویزلی ها جلو اومدند و لوئیس رو برداشتند و جلوی باروفیو انداختند و اونم لوئیس رو زیر بغلش زد و رفت!

حالا گلرت مونده بود و یه جماعت ویزلی که همه گوش به فرمان ـش بودند!



پاسخ به: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۰:۲۰ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵
#24
سلام و عرض ادب
دوستان عزیز همونطور که مطلع هستید این گروه مجدداً شروع به کار کرد. اما تغییرات زیادی انجام شده توی روند تاپیک. با گذشت زمان خودتون متوجه این تغییرات خواهید شد. ضمناً نحوه ی عضویت در این گروه فقط از طریق دعوتنامه هست و عضویت برای همه آزاد نیست. فقط کسانی که از طریق پیام شخصی، دعوتنامه دریافت می کنن عضو گروه محسوب میشن.
لطفاً کسانی که عضو نیستند در این تاپیک پستی نزنن.

تصویر کوچک شده


نیو سوج!

دهکده ی هاگزمید مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود. صدای دانش آموزانی که اومده بودن یه کم توی سر و مغز همدیگه بزنن کل دهکده رو پُر کرده بود. سه دسته جارو و سه دسته پارو و سه لیوان شربت آلبالو و اون کپیده قشنگو از هجوم دانش آموزان دهه 80 ی هاگوارتز مصون نمونده بودن و هر گوشه کنار 4 تا دختر و پسر رو می دیدی که دارن باهم به شدت معاشرت می کنن.

این وسط صدای یه موتور سیکلت درب و داغون سی جی 125 کرمان موتور به گوش رسید که سوژه ی مورد نظر ما روش نشسته بود و با جدیدت تمام مشغول «آم آم، بیب بیب»کردن بود.
این مو ها و ریش و پشم های سفیدش باد می خورد و می ریخت توی سر و صورتش و فوق العاده جذاب و دختر کُش شده بود! حیف که سنش بالا رفته بود و به اختلاف سنی زیاد هم اعتقاد نداشت. وگرنه همونجا هف هشت ده پونزده بیست تا دختر بار میزد میبرد بهشون سیاهی یاد میداد!

گلرت گریندل والد غصه ی ما یکی یکی کوچه پس کوچه های هاگزمید رو با موتور مذکور می گشت و خودش هم نمی دونست چی میخواد! یه زمانی توی هر کوچه خیابونی که میرفت همه آنچنان ازش حساب می بردن که کل الیوم خیابون رو صدای سنگین سکوت در بر می گرفت! اما حالا هیچ کس به پشم آراگوگ هم حسابش نمی کرد!

اما خدا لعنت کنه اون آلبوس رو که اومده بود و با چند تا وعده وعید غیر اخلاقی خرش کرده بود و چوبدستی به اون عسلی رو هم ازش گرفته بود. نورمنگارد به چُخ رفته بود و خودشم مثل اسکل ها اونجا گیر افتاده بود.
بعد هم که اون ولدمورت کچل اومده و یه دور هم اون دهنش رو صاف کرده بود. اصلاً کلاً انگار این انگلیسیا کرم دارن!

اما حالا مدت ها بود که از یاد و خاطره ها رفته بود. حتی پیر ها و کسایی که اون زمان ها بودن هم دیگه نمی شناختنش. مرلینی که نگاه می کرد به خودش میدید خیلی دلش میخواد یکی بشناستش و یا ازش حساب ببره. حالا هوادار و یار پیشکش اما بالاخره یکی نباید خفن سیاهی ها رو بشناسه آخه؟!

توی همین فکرا بود که توی یکی از کوچه پس کوچه های هاگزمید، یهو یه چیزی توجه ش رو جلب کرد. شخصی با پالتوی بلند قهوه ای رنگ که هر جیب ـش به شکل عجیب غریبی قلمبه شده بود داشت به سمتش می دوید! آیا ممکن بود بالاخره یکی گلرت رو شناخته باشه؟! دقیقاً داشت به اون نگاه می کرد!

زد روی ترمز و کنار کوچه نگه داشت. وای یعنی ممکن بود یکی از هوادار هاش باشه؟ شاید یه گروه بودن و اینجا توی هاگزمید از دست دامبلدور قایم شده بودن! اصلاً شاید کل هاگزمید طرفدارای گلرت بود! یعنی ممکن بود دهکده ی هاگزمید خواستگاه دوباره ی گلرت گریندل والد کبیر باشه؟!

بالاخره ماندانگاس فلچر به گریندل والد کبیر رسید و در یک صحنه ی تاریخی تمام تفکرات ددمناشیانه ی گلرت رو به گاج برد و اونجا ثبت نام کرد!

- جون واشر سرسیلندرت، جون ریش و پشمت، جون عمه ی دامبلدور فقط گاز بده و برو. این بی ناموسا دنبالمن!

گلرت که همچنان در افکار خودش غوطه ور بود و انصافاً ناجوانمردانه از اون تفکرات خوش بیرون کشیده شده بود بی وقفه گازید! گازید و گازید و گازید تا بالاخره با راهنمایی های ماندانگاس وارد یکی از خانه های امن دانگ شدن!

ماندانگاس فلچر وقتی امنیت رو حس کرد گلرت رو بغل کرد و گفت:
- دمت گرم داداچ خیلی ترکوندی. برات جبران می کنم.



پاسخ به: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ جمعه ۲۲ مرداد ۱۳۹۵
#25
تام دستی توی موهاش کشید و اون ها رو پریشون کرد و گفت:
- رودولف این کیه؟ ما تا به حال اینو ندیدیمش! چطور به خودش اجازه داده توی مدرسه ی ما باشه و ما نبینیمش؟

رودولف که خیلی خیلی زیاد جلوی خودش رو گرفتی بود که برای تام ریدل یه شیشکی تمیز نبنده نفس عمیقی کشید و گفت:
- والا حتماً این یکی از زیر دست پروفسور دیپت در رفته و گرنه که هیشکی بدون اجازه ی شما وارد این مدرسه نمیشه!

تام که مشخصاً متوجه معنی واقعی حرف رودولف نشده بود بادی به غبغب انداخت و گفت:
- آفرین رودولف! تازه داری میفهمی ما چه شخصیتی هستیم! ادامه بده! این ضعیفه کیه؟

رودولف در حالی که توی دلش با خودش می گفت «کدوم خل و چلی گفته این باهوشه؟! اون از امتحانش اینم از این! بنده خدا اصلاً شیرین میزنه انگار! » نگاهش رو به ویولت دوخته بود و بااشتهای عجیبی این کار رو هم انجام می داد!

- والا ارباب من یه چند بار سر میز ریونکلاو دیدمش! ولی اینا باعث نمیشه توجه خاصی بهش پیدا نکرده باشم الان!

- خفه شو ملعون! یادت نره برای چی اینجایی ـم. سریع باید کلید اتاق رو از چنگ ـش در بیاریم و بریم کار رو تموم کنیم!

رودی که مشخصاً از تغییر مسیر ناگهانی بحث خوشحال نبود گفت:
- باشه پس بیخیال عشق! بچسب به وظیفه! الان میرم شقه ـش می کنم و کلید رو میارم!

تام یه پس گردنی به رودولف زد و گفت:
- خاک تو سرت! اینجا فقط بشین نگاه کن و یاد بگیر!

تام ریدل خوش تیپ و خوش قیافه آیینه ی دستی رو از جیبش در آورد و مو هاش رو مرتب کرد. شاید یادتون نیاد ولی اون زمانی که الان داره راجع بهش صحبت میشه فرق وسط با استفاده از خط کش و مقادیر زیادی کتیرا جزو خفن ترین آپشن های خوش تیپی محسوب می شد.
بعد از درست کردن مو هاش پیلی های پت و پهن ردا ـش رو از همدیگه باز تر کرد تا رداش گشاد تر و در نتیجه خودش خوش تیپ تر به نظر برسه. در آخر هم با استفاده از یک شونه ی دندونه درشت سبیل هاش رو مرتب کرد و در حالی که فکر می کرد خوش تیپ تر از اون در صحنه ی گیتی وجود نداره هِلِک هِلِک به سمت ویولت حرکت کرد.

- اهم اهم! خانم زیبا! ببخشید که چنین دوشیزه ی زیبایی رو از خواب نازشون بیدار کردم!

ویولت چشماش رو باز کرد و تا چشمش به موجود جلوی روش افتاد جیغ مختصری زد که هفت جد و آباد تام که عده ای مشنگ کثیف هم در بین ـشون بودن جلوی چشماش اومد!

- چته مرتیکه؟ چرا همچین آدمو از خواب بیدار می کنی؟! اصلاً من خواب نبودم! اصلاً تو اینجا چیکار می کنی؟ نکنه تو هم یه بخش دیگه از مجازات منی؟ ای مرلین نگذره از اون اسلاگ پیر سگ!

تام در حالی که سعی داشت شرایط رو کنترل کنه گفت:
- نه بانوی زیبا! من از طرف کسی نیومدم. آخی، بمیرم. پروفسور اسلاگهورن مجازاتت کرده؟ چرا مگه چیکار کردی؟ شیطونی کردی خوشگله؟

- بیبین بچه سوسول یه بار دیگه بوق خوری اضافه بکنی همین جا تبدیل به همون بوق ـت می کنما! افتاد؟! و بعله، پروف اسلاگ مجازاتم کرده! حالا فرمایش؟!

تام از یه طرف اوضاع رو چندان مساعد نمی دید و از یه طرف دیگه اینقدر برای رودولف طاقچه بالا گذاشته بود. در نتیجه تصمیم گرفت دل رو به دریا بزنه و یه کم به ویولت نزدیک شد و گفت:
- من خیلی وقته عاشقت شدم عزیزم. نظرت راجع به یه کم راز و نیاز چیه؟

اون طرف ماجرا رودولف که حوصله ش سر رفته بود چند دقیقه ای بود داشت قمه هاش رو تمیز می کرد و اون ها رو برق می انداخت. هر چی فکر می کرد دلیل برتری روش تام به روش خودش رو نمی فهمید و نمی دونست که چرا نباید برن ویولت رو شقه کنن و کلید رو بردارن و برن پی کار و زندگیشون.
چیزی که مشخص بود این بود که چند دقیقه ای می شد حوصله ش از نگاه کردن به فک زدن اون دو نفر سر رفته بود و سعی می کرد با هر چیزی که می شه خودش رو سرگرم کنه.
اما در همین هنگام بود که صدای تام که فریاد می زد به گوشش رسید:
- رودولف دَر رو! فقط بدو و هیچی نپرس!



پاسخ به: موزه‌ی وزارتخانه
پیام زده شده در: ۱۰:۴۴ چهارشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۵
#26
داخل تیتاپ

- آقا! آقا یه لحظه وایسین همگی بینم! هر کی از جاش جُم بخوره همینجا شقه ـش می کنم!

با این فریاد ویولت همه دست رو تو رفتن و از حرکت ایستادن! حتی تیتاپ و مینی بوس و هیچ کدوم از این ها هیچ حرکتی نمی کردن. یه حسی به همه دست داده بود که می تونستن شرط ببندن حتی حرکت وضعی و انتقالی کره ی زمین هم متوقف شده بود! بس که این ویولتمون با جذبه س!

ملت همگی با قیافه هایی دو نقطه خط مانند رو به ویولت نشسته بودن و منتظر بودن ببینن چی به چیه داستان و آیا کسی شتک می شه یا نه!

ویولت از جاش بلند شد، نگاه چپ چپی به همه کرد و گفت:
- آخه لامروتا این چه وضعشه؟ گروه های دیگه هر کدوم برای خودشون داستان و سوژه پیدا کردن! هر کی میاد هی فقط به گروه ما افکت دارک و ترسناک و اینا میده! هر چی دندون سر جیگر میذاریم حیا نمی کونن!

دانگ که از این سخنرانی غرا ویولت شگفت زده شده بود با چشمای پر از اشک گفت:
- تا حالا کجا بودی آبجی؟ به موت قسم مام دلمون از دستشون خونه! سه دفعه که آفتاب بیفته سر اون دیفال و سه دفعه که اذون مغرب و بگن همه یادشون میره ما چی بودیم و چی شدیم!

لوئیس که پشت سر ماندانگاس نشسته بود آروم کنار گوشش گفت:
- دانگ جان. میگم می دونم این دیالوگو خیلی باش حال می کنیا! ولی فکر کنم جاش اینجا نبود!

- حرف از جاش بودن و جاش نبودن نزن خان لوئیس که هیچ خوشم نمیاد! کی واسه ما قد یه ارزن سوژه خرج کرد که من خروار خروار واسش رو کنم؟!

لوئیس که واقعاً ترجیح میداد سر ارتباط این دیالوگ با بحث، صحبتی با دانگ نکنه روش رو به سمت پنجره کرد و سعی کرد توجه خودش رو به تیکه های تیتاپ جلب کنه!
از طرف دیگه ملت هم گروهی همه همچنان با همون قیافه های دو نقطه خط به حرف های دانگ و ویولت فکر می کردن تا این که یهو هری از جاش بلند شد و با ابهت خاصی گفت:
- من حرف دوستامون رو قبول دارم! ما نباید بشینیم و دست روی دست هم بذاریم! ما باید نجاتشون بدیم! ما باید با ولدمورت بجنگیم. باید بریم وزارتخونه! تسترال ها رو بیارین! اون پانمدی رو گرفته! اون پانمدی رو توی مخفیگاه خودش گرفته!

ملت که هر لحظه دو نقطه خط تر از لحظه ی قبل تر می شدن مات و مبهوت به هری نگاه می کردن و تلاش رون که با قیافه ی عذر خواهانه سعی در نشوندن هری می کرد رو می ستودند!
بعد از نشستن هری همه سکوت کرده بودن و فکر می کردن و فکر می کردن. یعنی چیکار باید می کردن؟ چجوری باید نجات می یافتند؟ شاید باید درخواست کمک می کردند! اما چطوری؟ اون ها که وسیله ای برای درخواست کمک نداشتن! و همین باعث شد فکر کنند و فکر کنند و فکر کنند! بیشتر فکر می کردند و فکر می کردند و فکر می کردند!

تا راننده با فریادی همه رو از جاشون پروند:
- ای بـــــــوق تو روح پر فتوحتون! ای گل بگیرن در اون وزارتخونه رو! بابا جان من یه تست هوش از اینا بگیرین! خب آخه بی شعورا نیم دوجین چوبدستی توی اون داشبورد وا مونده افتاده! نامسلمونا مگه شما جادوگر نیستین آخه؟! چرا من ـه پیرمرد رو اینقدر حرص میدین؟!

موزه وزارتخانه

رودولف سعی داشت از جاش بلند شه و خودش رو سالم نشون بده. با درد شدیدی که می کشید به سختی زیر لبی گفت:
- تقصیر من چیه خب؟ این بلاجر وحشی بود خب! خودم که نخواستم بخورم!

باروفیو جواب داد:
- به من چه؟ می خواستی نزنی، می خواستی نخوری، می خواستی اون گند ره نزنی! خدا را خوش میاد؟ چرا گناه می کنی؟

در همین حال بود که چوبدستی باروفیو به صدا در اومد:
- وزیر، وزیر! اینجا اوضاع قاراشمیش شده. ما هر چی «تشه» بود رو خوردیم! الان به فنا رفتیم. برو ببین هکتور چه غلطی کرده با این تشه! ما الان باید چیکار کنیم؟!

_______

تصویر کوچک شده

شيشه ى شما به جاي شير، حاوي خاطرات جواني لرد ولدمورت است. از قدح انديشه استفاده كنيد.

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط باروفیو در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۰ ۱۶:۴۴:۱۳
ویرایش شده توسط باروفیو در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۷ ۰:۱۶:۲۹


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۵
#27
لوئیس که از این همه توجهی که پروفسور دامبلدور یهویی بهش کرده بود ذوق مرگ شده بود لبخند پت و پهنی زد. همینجور که زمان می گذشت لبخندش بزرگ و بزرگتر میشد تا به خنده های هیستیریک و غیر قابل کنترلی تبدیل شد. خنده های هیستیریک تبدیل به لرزش های خفیف بدنی و بعد در ادامه رعشه های کاملاً محسوسی شد و در پایان این نو گُل تازه شکفته در عنفوان جوانی جان به مرلین آفرین تسلیم کرد! حضور شما سروارن گرامی در مجلس یادبود آن مرحوم موجب تسلی خاطر بازماندگان ایشان است!

دامبلدور که انتظار این حجم از بی جنبگی رو نداشت گفت:
- عجب دوره زمونه ای شده ها! قبلاً خروار خروار به این هری توجه می کردیم آخ نمی گفت لامصب! حتی میومد با هم جلسات درس شبانه هم برگزار می کردیم! واقعاً ویزلی جماعت از توش محفلی در نمیاد. هری پسرم خودت بگو اصلاً!

هری دستی به زخمش کشید، موهاش رو پریشون کرد و با نگاه خفنی گفت:
- پروفسور به نظر من باید اینا رو محفلی کنیم! باید این دو تا رو سفیدشون کنیم! ما وظیفه داریم این دو عنصر معلوم الحال رو از توی باتلاقی که توش گیر کردن بیرون بکشیم. این وظیفه ی تک تک ماهاست!

چند لحظه کل کافه رو سکوت سنگینی برداشت و همه فقط با قیافه های دو نخطه خط به هری پاتر که دوباره افه ی رهبری گروه رو گرفته بود نگاه می کردن. دیگه صدای چریدن گاومیش ها و یا قل قل معجون های هکتور و تیز کردن قمه های رودولف هم به گوش نرسید! ذهن هر کدوم از اعضای محفل به شدت در حال کنکاش و فعالیت بود. آیا باید همونجا میز های کافه رو از عرض یکی پس از دیگری توی حلق و سوراخ دماغ هری فرو می بردن؟ آیا باید جفت پا توی لوزه المعده ـش می رفتن؟ واقعاً چاره ی کار چی بود؟

در همین حین بود که ناگهان فریاد کریچر به هوا رفت و در حالی که سرش رو به پایه ی میز می کوبید گفت:
- کریچر بد! کریچر دلش خواست ارباب پاتر رو کتک زد! کریچر دلش خواست عن ارباب پاتر رو درآورد! کریچر بد! کریچر دلش خواست هلیکوپتری تو دهن ارباب زد!

همه ی محفلی ها به سمت کریچر رفتن و همینطوری که باهاش صحبت می کردن مانع از خود زنی ـش می شدن!
- کریچر تو تقصیری نداری. ما هم دلمون می خواد لهش کنیم.
- تو خیلی جن خوبی هستی که اینقدر تحمل ـت بالاست.
- کریچر ولش کن خب بچه خلقت ـش اینجوری بوده!
- یعنی چی خلقتش اینجوری بوده؟ اگه دامبلدور اینقدر لوسش نمی کرد که اینجوری نمی شد!

پروفسور دامبلدور از جاش بلند شد، همه رو دعوت به سکوت کرد و گفت:
- فرزندان روشنایی. به نظر من هری داره درست میگه! ما باید یه فرصت به این دو نفر بدیم! خود ما هم در حال حاضر نیرو برای محفل ققنوس کم داریم و هر کسی بیاد دست رد به سینه ش نمی زنیم! از این لحظه به بعد من به رودولف و هکتور اعتماد کامل دارم! از شما هم میخوام اعتماد داشته باشین و کمکشون کنین!

محفلیون نمی دونستن که باید سر هاشون رو به تقلید از کریچر به پایه های میز ها بکوبن، با سیخ شومینه خودشون رو بسوزونن یا دست هاشون رو تا کمر توی مخلوط کن کافه بذارن و روشنش کنن؟

یکی از محفلی ها با صدای بلند گفت:
- ولی پروفسور شما دانگ رو که چندین ساله محفلی بوده رو راه ندادین! چرا به این دو تا اعتماد می کنین؟

- فرزندم اینقدر مسائل رو با هم قاطی نکن! اون بچه پررو بود! جاش توی محفل نبود! پس فردا برای خودمون شاخ میشد دردسر درست می کرد!

سپس با صدای بلند تری گفت:
- فرزندانم بشتابید و کار هایی که باید رو انجام بدید. سریعاً راهی پیدا کنید که این دو تا رو به محفل ققنوس بگروانیم!




پاسخ به: ☆⚀کازینو دو دانه لودر⚅☆
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۵
#28
شور و شوق خفنی بین ویزلی های حاضر در کازینو راه افتاد. هر کدوم با نگاه هایی پر از ذوق به همدیگه ابرو بالا می انداختن و دوباره شکم هاشونو صابون زدن که یکی از فک و فامیلشون بالاخره به یه منصبی می رسه و دیگه همه ی زیر دست ها و کارمند هاش رو ویزلی ها تشکیل میدن و دیگه کل الیوم از این گرسنگی و بدبختی و فلاکت خارج میشن!

لوئیس آب دهنش رو قورت داد و با خوشحالی ای که نمی تونست پنهونش کنه گفت:
- چی؟ چی؟ چه نقشه ای؟

رودولف همینطور که لبخند شیطانی ش رو ادامه میداد گفت:
- یه نقشه ای که بتونیم باروفیو و اون خیکی رو از وزارت بیاریم بیرون و خودمون بریم جاش بشینیم!

- خب خب! یعنی باید چیکار کرد؟

- یعنی باید یه کاری کنیم که دیگه اون دو تا نتونن وزیر و معاون وزیر باشن!

- ایول دقیقاً همینکارو باید کرد! ولی روند کار چیه؟

- روند کار این میشه که با استفاده از نقشه ی من نذاریم دیگه برن توی ساختمون وزارت!

- خب نقشه ت چیه دقیقاً؟

رودولف قمه ش رو از توی کمربندش در آورد و روی میز گذاشت. دستی روش کشید و لبخندی گل و گشاد و به غایت زاقارت زد و شروع به توضیح دادن کرد:
- ببین ویزلی جان! نقشه اینه که من از این قمه ها به اندازه ی کافی در اختیار شما میذارم و همه با همدیگه میریم باروفیو و هاگرید رو شقه شقه می کنیم و بعد خودمون میشیم وزیر!

لحظات بعد از این دُر فشانی رودولف، کازینو در سکوت مطلق فرو رفت. ویزلی ها همه با حالت دو نقطه خط به همدیگه دو به دو نگاه می کردن و با توجه به تعداد زیادشون این کار ساعت ها طول می کشید. داوود کثیف همینطور که داشت ظرف ها رو با یه دستمال کثیف پاک می کرد خشکش زده بود و به یه نقطه خیره شده بود. تابلوی مرحوم لودو سرش رو توی دست هاش گرفته بود و فقط و فقط افسوس می خورد.

اصلاً جو سنگینی سالن رو تحت تأثیر قرار داده بود تا با صدای یه پس گردنی آبدار سکوت شکست و دوباره همه به کار های خودشون مشغول شدن و ویزلی ها هم پخش و پلا شدن!

رودولف همینطور که گردنش رو می مالید با حالت اعتراضی گفت:
- چرا میزنی دانگ بی شعور؟! اندازه ی یه تسترال هم فرهنگ و ادب نداری!

لوئیس به جای ماندانگاس جواب داد:
- انصافاً با این ایده ی بکرت نرم ترین برخوردی که میشد باهات بشه الان این بود!

رودولف زیر لبی گفت:
- اصلاً به من چه؟ توی همون پست قبلی هم که گفت من بیشتر به نیروی انسانی شبیه م تا مغز متفکر یک براندازی!

دانگ کنار لوئیس و رودی نشست. پاهاش رو روی میز خاک گرفته که انگار قرن ها بود کسی برای رضای مرلین یه دستمال روش نکشیده بود گذاشت و پُک محکمی به سیگارش زد.

- من یه ایده دارم که خیلی راحت می تونین باهاش کار باروفیو رو بسازین. قبل از این که بفهمه از کجا خورده باید وزارت رو ببوسه بذاره کنار!

رودولف که از ورود یهویی دانگ شاکی بود داد زد:
- برو بینم تو اصلاً کجا بودی؟! دیگه توحید ظفرپور هم می دونه اینجوری وارد کردن شخصیت خود آدم توی سوژه چقدر خزه و ناظر برخورد می کنه!

دانگ با حالت خشنی بلند شد، سیگارش رو گوشه ای انداخت و در دیالوگی به صورت ترکیبی از جدایی و آژانس شیشه ای گفت:
- تو می دونی یه محفلی درخواست عضویت تو محفل بده، رد بشه یعنی چی؟! تو می دونی به خاطر فعالیت و سطح رول نویسی رد بشه یعنی چی؟ منو از چی می ترسونی؟ از ناظر؟ برو از دامبلدور بترس!

کل الیوم ملت کازینو:

لوئیس سعی کرد اوضاع رو جمع کنه و گفت:
- ام... حالا به خودت مسلط باش دانگ! میخوای بشین بگو نقشه ت چیه! هوم؟ :worry:

دانگ با حالت شاکی نشست، نوشیدنی کره ای رودولف رو خورد و قمه ش رو که در زمان عصبانیت ـش کف رفته بود جاساز کرد و شروع به تعریف کرد:
- ببینید. درست قبل از انتخابات من به نفع تراورز کشیدم کنار و با توجه به این که خودش هم خیلی خفن بود، رأی های زیادی داشت! اما درست قبل از انتخابات دیگه دیده نشد و فقط یه نامه ازش مونده بود که به نفع باروفیو کشیده بوده کنار! به نظرتون این جای کار نداره؟



پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ جمعه ۸ مرداد ۱۳۹۵
#29
سلام علیکم


1- هدف و انگیزه تون از عضویت در محفل ققنوس؟!

به جون این کچله من هیچ انگیزه ی خاصی ندارم بابا! عهه! همینطوری میام یه گوشه میشینم کاری هم به کسی ندارم. قول!

2- سیاهی دل مرگخوارا رو با چه چیزی تمیز و پاکیزه میکنین؟

مشکین تاژ!

3- چند مورد از فواید ریش پروفسور دامبلدور رو نام ببرید!

والا تا اونجایی که من می دونم به ریش نیست، به ریشه س! ولی برای قایم کردن بعضی چیزا هم خوبه.

4- خلاقیت سفیدتون رو به کار بندازین و سه تا لقب ناقابل برای ولدمورت اختراع کنین!

کچل، ضایع، از دماغ فیل افتاده!

5- به نظرتون بهترین راه نابودی و از صحنه روزگار خارج کردن سیاهی و تاریکی چیه؟

اتحاد، اتحاد رمز پیروزی ست!

6- با چه روشی ولدمورت رو به عشق دعوت میکنین؟

همینجوری میرم می پرم توی بغلش و بوس و ماچ و...

7- اسم رمز ورود به دفتر پروفسور دامبلدور؟

کهنه سواران سپید!

سلام جان دانگ، والا ما با صنف دله دزد مملکت مشکل نداریم از اون‌جا که این پروفمون هم اعتماد کرد به این یارو موروغنی ولی خب شما از زمان بازگشتت یکم فعالیتت کم بوده و از اتاق فرمان، فرمان اومد که فعالیت بیشتری داشته باشی و سپس دوباره بازگردی جانم چون از شرایط عضویت در محفل کیفیت و فعالیت خوبه که شما یه کم این فعالیت رو باید ببری بالاتر.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۸ ۲۲:۳۳:۴۱


پاسخ به: موزه‌ی وزارتخانه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۹ شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۵
#30
نام پدر: مدرسان شریف!

محل تولّد: مدرسان شریف!!

شماره شناسنامه: بیست و نه، دو تا شیش!!!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.