هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۳
#21
دو مرد زیر نور نقره ای ماه ایستادند و دوباره به هم دیگر نگاه کردند. در دست یکی جام پر از معجون حباب داری می جوشید و خودنمایی می کرد و در دست مرد سفید بی مو عینک نیم دایره ای طلایی رنگی می درخشید.

-آلبوس ببین واست عینک با برند ولدمورت گرفتم. الان یکی از برند های معروف تو بازاره. باعث خوش تیپی بیش از حد افراد میشه.
-بده ببینم؟ این!؟ خیلی دمده شده که تام! این دیگه چیه آخه؟ تو معجون نمی خوری؟ ببین معلومه خیلی تشنته! از بس هیچی نخوردی و ننوشیدی نه دماغ واست مونده نه مو تام!

ولدمورت با خودش فکر کرد که دادن عینک همینجوری و بدون برنامه به آلبوس باهوش و نابغه و از این قبیل حرف ها، خیلی هوشمندانه و ولدمورتانه نیس بنابراین به دنبال چاره گشت. ناگهان صدای فریادی به گوش رسید.

-آلبوس س س س! نع ع ع ! این کارو نکن!

و سپس صدا قطع شد!

-صدای چی بود تام؟ اسم منو صدا زد؟
-نه بابا کی با تو کار داره آخه!

صدا دوباره به گوش رسید. همراه با صدا پیکر قد بلند و خوش قیافه و شیک پوشی به سمتشان می دوید و او کسی نبود جز سیریوس که با ردای مجلسی به سمت آنها می دوید.
در همین حین ولدمورت از فرصت استفاده کرد و برای آلبوس که می خواست به سمت سیریوس برود، زیر پایی گرفت و آلبوس دامبلدور با سر به زمین افتاد و اولین چیزی که آسیب دید عینکش بود.
ولدمورت یک طلسم بی هوشی به سمت سیریوس فرستاد که صاف توی سینه سیریوس خورد و پخش زمین شد.

-وای تام! من عینکم شکسته، نمی تونم چیزی ببینم اصلا! تو کجایی تام؟
-چیزی نیس آل! بیا این عینکو بگیر بزن به چشمت تا بتونی ببینی.

آلبوس عینک نیم دایره ای را از دستان ولدمورت گرفت و به چشمش زد. ولدمورت که انگار باری از دوشش برداشته شده بود به کناری ایستاد تا نتیجه کارش را ببیند.

-بفرمایید نوشیدنی جناب لرد!
-مرگخوار تو کی اومدی اینجا؟

لرد این را گفت و نوشیدنی را سر کشید.

-همین چند دقیقه پیش اومدم. از عروسی اشخاصی به اسم پاتر دنبال این پسر خوش تیپ کردم رسیدم اینجا. همش اسم آلبوس دامبلدورو صدا می زد منم شک کردم.

-به به چه نوشیدنی خوش طعمی بود این. طعم کرشیو و آوداکاداورا می داد برامون. از عروسی آوردیش مرگ خوار؟
-نه ارباب همین جا افتاده بود منم به رسم ادب تعارف کردم.

آلبوس به سمت لرد ولدمورت و مرگخوار برگشت و عینکش را روی پل قوز اول بینی اش صاف کرد. در چهره آلبوس چیزی دیده می شد که تا کنون بی سابقه بود. حس کودنی؟ خشم و نفرت؟ نه ... بد گمانی و تردید بود!
ولدمورت کمی قوز کرد. در سمت چپ قفسه سینه اش چیزهای دردناکی حس می کرد. درد بود یا دردناک بود؟ ولدمورت و درد؟ حسی نا شناخته بود! حسی که تا به حال در هیچ کدام از زندگانی هایش نداشت. حس دماغ داشتن؟ کچل نبودن؟ نه ... حس عشق ورزیدن!


ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۲۰:۵۲:۵۳


پاسخ به: اگه می رفتید کوچه ی دیاگون چی می خریدید؟
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۳
#22
من اول می رفتم مغازه شوخی های ویزلی و کلی وسایل جرج و فرد و می خریدم. بعدش می رفتم وسایل مدرسمو می خریدم. چوبدستی ، گربه، کتاب و ...



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۳
#23
فرودگاه الزلال در دبی
تدی :
-چی شده فرزندم چرا چشات انقد گنده شده ؟
-آلبوس اون مرده چرا با سه تا کیسه تو فرودگاهه؟
-پسرم اون سه تا کیسه نیستند سه تا خانومند! ندید پدید بازی در نیار بچه.
-آهاااااااان.
-آلبوس مطمئنی اونا چندتا مرگخوار نیستند که زیر شنل قایم شدن؟
-جیمز تو دیگه چرا؟ صد بار فرستادمت تو کشور های عربی ماموریت!
-هی اونجارو باقلوا عربی ی ی ی ی!!! آلبوس س س س واسمون بخررررر.
-از دست تو تدی همش ندید پدید بازی درمیاری، بیا این پولارو بگیر برو بخر. واسه من ازون پودر پسته دارا بخر، واسه جیمزم بخر بچه اس دلش می خواددد.
تدی پول را گرفت و زوزه کنان به سمت تریای فرودگاه رفت. یه خانم چشم آبی و مو طلایی بزک دوزک کرده پشت ویترین باقلوا ایستاده بود که ناخود آگاه تدی یاد ویکتوریا افتاد.
-سلام
-اهلا و سهلا. :zogh:
-عه ... چیزه ... ازونا چنده؟
- ?Do U sPeak English Mr
-آره آره می تونم باقلوا کیلویی چند هم شیره؟
- .U can have it for free Mr Silver hair :zogh:
-جون من ؟؟؟ پس یه دو کیلو بده هم شیره.

شترق!!
(صدا کوبیدن مشت جیمز تو سر تدی)

-داری به دختر دایی من خیانت می کنی؟ خجالت نمی کشی؟
-خیانت چیه؟ دارم باقلوا می خرم بابا.
-داری چشم دختره رو در میاری! برو اونور خودم می خرم.

تد به صورت سر به زیر از شیرینی فروشی دور شد.

- ? What would U like handsome :pretty:
-عه ... چیزه ... شماره این باقلوا فروشی چنده؟
- ?Do u want my number
- !yessssssss

گرومپ پ پ پ!!
لودو وسط ویترین باقلوا فروشی ظاهر شد و زیر بار وزنش ویترین شکست. قیافه اش شباهت زیادی به بارتی کرواچ در زمانی که دیوانه شده بود، داشت. چشمهایش در اثر وزش باد سرخ شده و ردای زنبوریش پاره پاره و خاکی بود. دامبلدور به سمت ویترین باقلوا فروشی شتافت.

-لودوووووو!؟
-بعله. خودم هستم پیرمردددددد!
-تو؟ چطوری آخه؟

لودو به دختر چشم آبی اشاره کرد و گفت :
-با کمک یاور تازه عضو شده جدید مرگ خوارها نانسی عجرم گانت!

نانسی : :zogh: :zogh: :zogh:
.U are welcome dear



پاسخ به: زیباترین جمله ی کتاب هفتم از نظر شما چی بود !؟
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳ جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۳
#24
آخه بین این همه کتاب و جمله نمیشه گفت کدومش قشنگتر بود. شاید بگم هر کدوم از جمله هاشو هزار بار خوندم. نمی تونم بگم کدوم قشنگ تر بود. کلا حرفهای قشنگی می زدند. واقعا نمی تونم بگم



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱:۴۹ پنجشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۳
#25
- با نوشتن رولی این معجون را تهیه کنید و مخفیانه به خورد هر کس که دوست دارید بدهید.طبیعتا مرئی کردن مجدد نوشنده معجون شما کاملا به اراده شما بستگی دارد! 15نمره

-فرجو؟
-بله؟
-پس معجونت کجاست؟ تکلیف امروزت! معجون ابله شناسی!
-الان پیداش می کنم. احتمالا تو کیفمه. یه چند لحظه استاد.
-زودتر پیداش کن شاید لازم شد روی خودت امتحانش کنیم .

گروه اسلیترین :
گروه گریفندور:
گروه هافلپاف :
سیاهی لشکر :

-الان پیداش می کنم استاد.
-استاد میشه واسه منو امتحان کنید؟
-رز ویزلی! چند بار بهت بگم سر کلاس خودنمایی نکن؟ حتما مثه مامانت باید بگی که علامه دهری؟
-اجازه استاد؟ تو همه کلاسا همینه.
-آفرین اسکورپیوس، مثه پدرت باهوشی. ده امتیاز برای اسلیترین! فرجو معجونت؟
-استاد اجازه؟ پیداش کردیم.
-بذارش رو میز. امروز میخوایم ببینیم کلاسمون چند تا ابله داره.
-پرفسور اسنیپ؟
-چیه ممد؟
-مگه شما نمرده بودید؟ شما روحید؟
-کی به این سیاهی لشکرها کتاب هری پاتر داده!؟
-آقا اجازه؟ ما.
-آفرین اسکورپیوس ده امتیاز برای سلیترین. سارا پاشو!
-من؟ چرا؟
-خب روی صندلی من نشستی دختر!
-آها ببخشید.
-پاپاتونده ... عه ... نه هیچی تو بشین راحت باش. هی تو پسر که عینک گرد زدی؟
-بله آقا؟
-اسمت چیه؟
-کوچیک شما، غلام پنج دست_ساطورچیان پاتر!
-یعنی تو این کلاس کسی نیس با هری پاتر نسبتی نداشته باشه که من یاد لی لی نیفتم؟
-آقا اجازه؟ ما نسبتی نداریم.
-اسمت چیه؟
-آلبوس دامبلدور!
-محض رضای مرلین آلبوس! با دومتر و نیم ریش و سبیل سفید سر کلاس من چیکار می کنی؟
-اومدم ازت بخوام که کمکم کنی از غلام در برابر لرد محافظت کنیم؟
-چرا!؟؟
-چشاش شبیه لی لیه!
-به زیرشلواری راه راه مرلین قسمت می دم بیخیال این ماجرا شی!
-یعنی بهترین ویژگیتو از همه پنهان کنم؟ یعنی بالاخره تو به این پسر (غلام) علاقمند شدی؟

غلام :

-همیشه ه ه ه !

کل کلاس :

-استاد؟
-بله فرجو؟
-معجون؟ امتحان؟
-آلبوس داوطلب میشی؟
-من به تو اعتماد دارم اسنیپ!

قورت قورت قورت! (دامبلدور در حال سر کشیدن معجون)

-سیوروس؟
-بله؟
-معجون نامرئی می دی بخوریم؟ فرق معجون ها رو هنوز بهشون یاد ندادی؟ من الان با این قیافه نامرئی چطور برم به جنگ لرد؟
-فرجوووو!!! این چیه؟
-نمیدو نیم آقا. فکر کنم کار خواهرمه! واسه شوخی معجونو عوض کرده!
-اجازه طرز تهیه شو بگم؟ معجون تو هفت دقیقه درست میشه، پودر پوست اژدها، حشره توربال، زردک دریایی و ژله گربه ماهی لاز...
-رز!! باز بی اجازه حرف زدی؟ بفرستمت حبس؟
-سیوروس؟
-بله ؟
-تو باید بری حبس به جای رزی با این معجون درس دادنت.
-قول میدی تو حبسم کسی شبیه لی لی نباشه؟
-سعمو می کنم. رز پاشو روش ساختن معجون نامرئی رو بگو.
-اجازه؟ اول سه قاشق پودر پوست اژدها می ریزیم تو آب جوش و سه بار در جهت عقربه های ساعت هم می زنیم. چهارتا بال حشره توربال اندازه متوسط داخل پاتیل ریخته یک دقیقه صبر میکنیم و یه بار خلاف جهت عقربه ها می زنیم. ژله گربه ماهی رو خورد می کنیم و داخل پاتیل می ریزیم سه بار دیگر هم می زنیم و در نهایت زردک دریایی را با ملاقه و به آرامی به محتویات پاتیل اضافه می کنیم. و دوبار درجهت و سه بار خلاف جهت عقربه های ساعت هم می زنیم.
-باریکلا دختر. تشویقش کنید بچه ها

کلاس :

-سیو بیا بریم میخوام با یکی آشنات کنم.
-اسمش چیه؟
- لی لی پوت!

و این گونه دامبلدور چند ساعتی نامرئی ماند و سپس اسنیپ را به لی لی پوت معرفی کرد و در نهایت ... فوقع ما وقع!

2. به نظر شما چرا استاد ابتدای جلسه خودش را از دید دانش آموزان مخفی کرده بود؟ 3 نمره

میخواست گوش واسته ببینه بقیه چی می گن.

3. با نوشتن یک رول از این معجون برای خلق یک خاطره به یاد ماندنی یا غم انگیز یا مخاطره آمیز و... استفاده کنید. لازم هم نیست اگاهانه این معجون را نوشیده باشید. 12 نمره

تعطیلات کریسمس شروع شده بود و طبق معمول همه می خواستند در پناهگاه و کنار مادربزرگ و بابا بزرگ ویزلی باشند. محیط پناهگاه با آخرین اختراع آرتور ویزلی یعنی بخاری شناور در هوا که در واقع یک بخاری برقی مشنگی بود که با کمک کلی ورد و افسون روشن شده و وسط اتاق نشیمن مثل ابری پرواز می کرد، حسابی گرم می شد.
میل های بافتنی مالی ویزلی در حال بافتن بلوز پشمی بنفش و زردی بود و به نظر می رسید در ادامه دادن سر آستین ها به رنگ زرد کمی تردید دارد!
جوراب های ساق بلند کاموایی کنار شومینه خاموش خودنمایی می کرد. روی میز وسط اتاق نشیمن سه ظرف بزرگ پر از بیسکوییت و کیک و پیراشکی خانگی بود و بوی مطبوع بوقلمون شکم پر که در پناهگاه می پیچید، هر جادوگر گرسنه ای را افسون می کرد.

-پس واقعا شما هیچ وقت چنین کتابی رو زیر کفپوش اتاق پنهان نکرده بودید عمو پرسی؟
-نه فرجو، این خوابی که دیدی چیز خاصی نبوده پسر، بیخیالش شو بابا! (راهنمایی : جهت دونستن این ماجرای خواب به تکلیف فلسفه مراجعه شود)
-خیلی ممنون عمو پرسی.

فرجو این را گفت و از اتاق خارج شد و تصمیم گرفت دیگر به آن خواب کذایی فکر نکند. امروز قرار بود با بچه ها در باغ گلوله برف جادویی بازی کنند. بنابراین فرجو به سمت اتاق سابق پدرش رفت تا خود را با چند لایه از لباس ها و کت های پشمی اش بپوشاند. به محض ورود به باغ اولین دستاورد جنگی را ز سوی رکسان دریافت کرد.

-هی فرجو کله اتو بپا ممتاز.

رکسان که در حال آماده کردن مسلسلی از گلوله های برفی با استفاده از پاروی جادویی ویزلی بود این را گفت و پشت چند تا از درخت های باغ سنگر گرفت. گلوله برفی رکسان به سر و صورت فرجو خورد و باعث شد قبل از شام کریسمس کمی هم برف با چاشنی خاک و گل باغچه نوش جان کند! رکسان از پشت درختها بیرون آمد و با نیش از بناگوش در رفته گفت :

-تو و رزی تو یه گروه، منو هوگو هم یه گروه میشیم، تا آلبوس و جیمز و لی لی هم بیان، درضمن بهت پیشنهاد می کنم به هم گروهیت یه کم کمک کنی چون فکر کنم بد جوری با آخرین اختراع بابامون درگیره!
فعلا گروه برنده یعنی ما یه ربع ساعتی رو استراحت اعلام میکنیم. بپر بریم هوگو.

هوگو جیغی از سر شادی کشید و همراه رکسان به پشت درخت ها سرید.
رزی در ضلع شرقی باغ ایستاده بود و سعی در رام کردن پاروی جادویی بود و در آخرین تلاشش پارو مشتی برف به صورتش تف کرده بود و مثل سنگ داخل برف ها گیر کرده بود و تکان نمی خورد. فرجو به کمک رزی شتافت.

-بذار کمکت کنم رزی. ببین اول از همه باید باهاش دوست شی. پس یه کمی نازش می کنیم.

فرجو دستی بر روی دسته پارو کشید بلافاصله پارو شل شد و روی زمین افتاد.

-بعدشم آروم آروم توی محفظه ی بالاییش برف می ریزی. اونم واست گلوله های برفی می سازه. ببین با این درجه هایی هم که داره می تونی سایز گلوله برفی هارو تغییر بدی رزی.
-فرجو خودتو خسته نکن حتی اگه هم من یاد بگیرم باهاش کار کنم و حتی اگه دو تا دیگه هم ازین پارو ها داشته باشیم مگه معجزه شه حریف اون خواهر زلزله ات شیم.
-خب حالا یعنی میخوای تسلیم شی؟
-رزی و تسلیم!؟ هرگز!!
-خب پس بیا با پارو یه کم تمرین کن.
-فرجو؟
-بله رزی؟

فرجو اندیشید رزی خیلی مشکوک اسمش را بر زبان آورده بود.

-من نظرم اینه که یه کار دیگه کنیم؟
-چیکار رزی؟
-اون چیزی که اوندفعه سر کلاس معجون سازی یاد گرفتیم!
-معجون سازی... معجون سازی... معجون نامرئی؟ رزی بس کن فقط میخوایم بازی کنیمو یه کم...
-و یه کم توسط رکسی مسخره بشیم، آره !؟

رزی جمله فرجو را این گونه تمام کرد و با حرص هوا را از بینی اش خارج کرد. انگار خیلی بدش آمده بود که رکسان برف بازی اش را مسخره کرده بود.

-بر فرض اینکه حرفتو قبول کنم، کجامیخوای درستش کنی اصلا؟

رزی که به نظر می رسید به تمام جنبه این قضیه فکر کرده و حتی این امکان وجود داشت که از همان جلسه معجون سازی در حال سبک و سنگین کردن این موضوع بود جواب داد :

-انبار بابابزگ ویزلی! همیشه پر از پاتیل و وسایل معجون سازیه.
-اینم قبول. حالا دستورشو از کجا بیاریم؟

رزی سرش را بالا گرفت، چشمانش برقی زد و با خودپسندی بی نظیری که فرجو همیشه آن را تحسین می کرد گفت :

-منو دست کم گرفتی انگار فرجو! وقتی با رز ویزلی هم گروه می شی هیچ وقت نگران دستور ناقابل یه معجون نامرئی شدن نباش.

چند دقیقه بعد فرجو و رزی دور یک پاتیل در حال جوش خوردن در انباری تاریک نشسته بودند. خوش شانسی شان بود که آنجا پر از کبریت و فندک های مشنگی بود و توانستند به راحتی و بدون استفاده از جادو آتش روشن کنند.

-رزی مطمئنی تا ده دقیقه دیگه آماده میشه؟
-فرجو! برای بار هزارم میگم. این معجون کلا تو هفت دقیقه درست میشه. خب اول دو قاشق پودر پوست اژدها رو باید بریزیم و سه بار در جهت عقربه های ساعت هم بزنیم. پودرو بده فرجو، کمد سمت راست کشوی اول، قوطی قرمزه.
-رزی؟
-بله؟
-تو چطور جاشو بلدی؟

رزی سرخ شد ولی دیگر حرفی نزد و خود را مشغول تنظیم شعله نشان داد. پس از ریختن پودر داخل پاتیل شروع به هم زدن کرد.

-چهارتا بال حشره توربال اندازه متوسط، سه قاشق زردک دریایی و یک ورق کامل ژله گربه ماهی یک ساله! همشونو می تونی تو کشوی سوم کمد قرمز سمت چپ انبار پیدا کنی.

این بار دیگر رزی زحمت خجالت کشیدن هم به خود نداد. سرش را بلند کرد و متوقعانه به فرجو خیره شد.

-تو قبلا بهش فکر کرده بودی رزی، منو گول نزن.
-خب که چی؟ آره بهش فکر کردم همون موقع که رکسان قرار بازی رو واسه بعد از ظهر گذاشت من اومدم انبار تا مطمئن شم همه چیز هست. خب حالا لطفا وسایلو بیار.

رزی لبخندی زد و این را گفت. از چشم هایش می شد ذوق و شوق را خواند.
رزی بال حشره تور بال را داخل پاتیل ریخت یک دقیقه صبر کرد و سپس یک بار خلاف جهت عقربه ها هم زد. ژله گربه ماهی را با دست هایش خورد کرد و داخل پاتیل انداخت سه بار دیگر هم زد و در نهایت زردک دریایی را با ملاقه و به آرامی به محتویات پاتیل اضافه کرد. و دوبار درجهت و سه بار خلاف جهت عقربه های ساعت هم زد.

-خب حالا می رسیم به آخرین مرحله. تو انجام می دی یا من؟
-چی رو رزی؟

رزی مشکوکانه به فرجو نگاه کرد و گفت :

-باید یکی توش تف کنه.
-چی ی ی ی ی!؟ رزی؟
-خب دستورشه فرجو.
-باشه باشه. خودت این کارو کن.

رز بدون معطلی بالای سر پاتیل ایستاد بخارهای پاتیل موهای قرمز و فرفری اش را پف دار تر نشان می داد و در اثر گرما چهره اش بر افروخته شده بود.

-خب سی ثانیه دیگه آمده اس .

معجون پس از فرود چاشنی رزی فش فشی کرد و کاملا بی رنگ شد. رزی با ملاقه آن را در دو لیوان بلوری ریخت. فرجو و رزی به هم زل زدند. می شد استرس را در نگاه رزی خواند. با اینکه معجون خوبی درست کرده بود ولی ته دلش می لرزید.

-با شماره سه رزی. یک، دو، سه!

هر دو نفر لیوان را تا آخر سر کشیدند. معجون اولش طعم تخم مرغ خام می داد ولی در نهایت به نظر می رسید طعمی ندارد. فرجو از مزه مزه کردن معجون کمی دل و رودش به هم ریخته بود. نقطه سردی در معده اش حس کرد. نقطه شروع به بزرگ تر شدن کرد و مثل یک دایره شعاعش بیشتر شد تا جایی که فرجو حس کرد ا ز سرما می لرزد. و سپس احساس سبکی وجودش را فرا گرفت.

-رزی ی ی ی؟ فرجووووو؟ ممتازای خانواده؟ کجایید؟

صدای رکسان از بیرون انبار به گوش می رسید.

-فرجو!!
-رز!!
-وای ما نامرئی شدیم!
-رز!!
-می دونم فرجو، ما نامرئی هستیم م م م!
-رز!!
-چته خب؟
-معجون مرئی شدنشو کی میخوای درست کنی؟
-عه ... معجون مرئی شدنی وجود نداره.
-پس چطوری مرئی شیم!؟
-ضد طلسم داره.
-خب؟
-خب که خب؟
-رز!!
-بله؟
-ضد طلسم!؟
-بلد نیستم.
-رز!!
-تا دو سه ساعت دیگه اثرش از بین میره یا اگه بخوام مثه کتاب بگم ضعیف میشه!
-رز! شام کریسمس! می کشنمون رزی! سر شام باس نامرئی بریم یعنی؟
-تقریبا
-رز!!
-بله؟
-کجایی؟ میخوام بزنمت.
-خب هر وقت منو گرفتی میتونی کتکم هم بزنی.

در انبار با صدای شترقی باز شد. صدای خنده رزی با آن همراه و سپس دور شد. فرجو به دنبال صدا از انبار خارج شد. رد پاهای رزی روی برف دیده می شد که در حال دور شدن از او بود. رکسان که مات و مبهوت این صحنه شده بود کمی فکر کرد و فریاد زد:

-گرگم به هوای نامرئی؟ چطوری؟ منم میخوام!

آن روز هر چهار نفر معجون نامرئی خوردند و تا قبل از تاریک شدن هوا گرگم به هوای نامرئی بازی کردم. حالا بگذریم که سر شام کریسمس چه اتفاقی افتاد و چه عربده ها کشیده شد و چه کتک ها خورده شد.




ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۹ ۲:۰۵:۰۹
ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۹ ۲:۰۹:۱۵
ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۹ ۲:۱۲:۳۷


پاسخ به: اگه یه روز براتون یک نامه از یک مدرسه جادوگری بیاد چی کار می کنید ؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۳
#26
چشمام اندازه گالیون میشه، فکر میکنم شوخیه یا جوکه! بعدشم که می گم سن من واسه مدرسه رفتن زیاده بزرگوار



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۲:۳۰ سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۳
#27
1. موفین گانت پست فطرت است. تافتی پست‌فطرت‌تر است. آلیس لانگ باتم اصلاً پست فطرت نیست. پاپاتونده خیلی پست فطرت است. ویکتوریا ویزلی تقریباً پست فطرت است.

یک بار از منظر قامبلی و یک بار از منظر دامبلی گزاره‌های فوق را علت‌یابی کنید. (10 امتیاز)

-خب فرجو خوب تمرکز کن! حالا درسته از فلسفه و اینا سر در نمیاری ولی باید تلاشتو بکنی!
-باشه رزی باشه سعمو می کنم. حالا نمیشه یه کم به تکالیف تو هم نگاه کنم؟
-نخیر نمیشه، خودت برو تکالیفتو انجام بده! همیشه هم دارم بهت می گم! وای که چقد تو سر به هوا شدی جدیدا.
-باشه باشه غر زدن بسه !

(یه چند لحظه سکوت)

-مورفین کیه رزی؟
-مورفین دیگه، دایی تام ریدل. اونی که با یه مار فشفشو حرف می زد.

- مورفین گانت پست فطرت است. خب این الان دیدگاه میخواد؟ دایی تام ریدل قراره بلند طبع باشه؟ با اون بابای گداش؟ کلا یه انگشتر و یه گردنبند داشت. واسشون با تخم مار نیمرو درست می کرد! یه خونه به گند گرفته داشت. بعدشم که رفت زندان. بچه قراره خوب در بیاد؟ بدون توجه به دیدگاه قامبلی و دامبلی مورفین را پست فطرت اعلام می کنم! والسلام
-خیلی بی نمک بود فرجو.
-اگه می خندیدی باعث تعجب بود رزی.
تافتی پست فطرت تر است. خب تافتی کیه اصلا؟ آها استادمونه. یادم میره اسم استادا همش. خب اینجا دیدگاه لازمیم که چرا پست فطرت است .
دامبلیسم : احتمالا علاوه بر اینکه ریش نداره. کچلم هست که شده پست فطرت تر.
قامبلیسم : این بنده خدا به دلیل موقعیت بد و شغل ملال آور تدریس دانش آموزان تخس و سرتق هاگوارتز پست فطرت تر شده طفلی.
-حالا این باز یه چیزی فرجو.
-حالا آلیس! خب ریش که نداره ولی فکر کنم گیس بلندی داشته باشه پس با توجه به دیدگاه دامبلیسم پست فطرت نیس این بزرگوار. حالا از دیدگاه قامبلسیم بخوایم نگاه کنیم دیگه مامان نویل لانگ باتم پست فطرت میشه؟ نه جون من بگو میشه ای بزرگوار؟ خب نمیشه دیگه. اصلا موقعیت اجازه نمیده، اینم از این.
پاپاتونده هم که خودشو بکشه یه ریش فسقلی رو چونش بذاره پس از دیدگاه دامبلی پس فطرته حالا از دیدگاه قامبلی بخوام بگم این بچه داستان زندگیشو برید بخونید متوجه می شید اصلا موقعیت حکم کرده این بچه پست فطرت بار بیاد. تازه انگار شکست عشقی هم به مشکلات زندگیش اضافه شده.
حالا آخرین مورد هم ویکتوریا ویزلی (این اسمش ویکتوار نبود؟) تقریبا پس فطرت است. خب ریش که نداره. موهاشم انقد روشن و طلاییه که دیده نمیشه. بخاطر همین از دیدگاه دامبل تقریبا پس فطرته. از لحاظ قامبلی هم چون دوست پسرش گرگینه اس ولی آدم خوبیه بنا به موقعیت، تقریبا پست فطرته پس.
-هی فرجو دختر عموته ها!
-خب چی کار کنم ؟ تکلیفمونه خب.
-----------------------------------------------



قراره مدت زمانی در جایی با یک فرد که از منظر دامبلی به رویدادها نگاه میکنه وقت بگذرونید. این که چه میشه و چه نمیشه با خودتون، رولی بنویسید و سوژه‌های خلاقانه‌ای رو پیاده کنید! (20 امتیاز)

فرجو به ردیف کتاب های روی طاقچه نگاه کرد. قطر بعضی از کتاب ها به اندازه نعل سانتور هابود. فرجو سعی کرد اسم همه کتاب ها را نگاه کند تا چیزی که دوسدارد را پیدا کند. فرجو برخلاف خواهرش رکسان که همیشه بیشتر وقتش را خارج از خانه و در حال ترقه بازی می گذراند، ترجیح می داد در اوقات فراغت کمی کتاب بخواند. به نظر می رسید شباهت هایی بین او و پرسی در این مورد وجود دارد. به همین دلیل فرجو علاقه زیادی به اتاق قدیمی پرسی در پناهگاه داشت. چون همیشه پر از کتاب های جور واجور بود.

-فرجو کوییدیچ بازی می کنی؟ منو تو مقابل رز و هوگو

رکسان در حالیکه روی در اتاق می کوبید با صدای بلندی این را گفت.

-رز که هیچی بلد نیس. هوگو هم هنوز کوچولویه که با منو تو بازی کنه.

رکسان نگاهی به اتاق انداخت و با سرخوشی گفت :

-خب بگو میخوام کتاب بخونم دیگه باو! با کتابای عمو پرسی بهت خوش بگذره ممتاز کوچولو.

رکسان در اتاق را به هم کوبید و تالاپ و تولوپ کنان از اتاق دور شد. فرجو تصمیم گرفت برود و با رکسان کوییدیچ بازی کند. به نظر می رسید امروز روز کتاب خواندنش نبود. به سمت در حرکت کرد، ناگهان پایش به قالیچه کف اتاق گیر کرد و سکندری خورد. قالیچه کوچک که بسیار نخ نما شده روی خودش تا خورد.

فرجو برگشت که قالیچه را سر جایش برگرداند که نظرش در کف اتاق به چیزی جلب شد. یکی از کف پوش ها به نظر لق می زد و شل بود. یعنی ممکن بود مخفیگاهی برای چیزهای مخفی باشد؟ در اتاق پرسی چنین چیزهایی بعید بود. فرجو زانو زد و کف پوش شل را برداشت. سپس دستش را به داخل برد. دستش به چیز سختی برخورد کرد. صندوقچه کوچکی در زیر کف پوش جاسازی شده بود.

فرجو با هر زحمتی بود آن را از زیر کف پوش در آورد. خیلی خاکی و کثیف بود. شاید اگر این صندوقچه را در کف اتاق پدرش پیدا می کرد هرگز جرئت باز کردن آن را به خود نمی داد. چون مطمئنا یکی از اختراعات نیمه تمامشان و بسیار خطرناک بود.

به آرامی در صندوقچه را باز کرد. کتاب کوچکی با جلدی رنگ و رو رفته در آن قرار داشت. دقیقا چیزی که از پرسی انتظار می رفت!
کتاب آنقدر قدیمی و کهنه بود که تقریبا نوشته روی جلدش خوانده نمی شد. فرجو جلد کتاب را کمی با آستینش تمیز کرد و سعی کرد عنوان کتاب را بخوند :

-شیشه های دام پلیس و پرورش خزندگی !؟ نه اینکه نمیشه.

فرجو باز هم دقت بیشتری کرد :

-شیشه های دامبلیسم و روش خزندگی !؟

فرجو تا جایی که چشم هایش یاری می کرد روی عنوان کتاب تمرکز کرد :
-اندیشه های دامبلیسم و روش زندگی ! آها این شد یه چیزی.

فرجو همانجا کف اتاق نشست و مشغول خواندن شد :
اندیشه دامبلیسم مربوط به زمان های بسیار دور می باشد. یعنی زمانی که پدر علم دامبلیسم، شکلات آب نبات تافی دامبل زنده بود.
اولین باری که استاد بزرگ به وجود این علم پی بردند زمانی بود که برای سفر به راه دوری رفته و در آنجا به حمام و وسایل اصلاح دسترسی نداشتند و مجبور به بلند کردن ریش و سبیل هایشان شدند! در آن دیار بی آب و علف استاد تلاش بسیاری جهت یافتن چاره کردند و با آنکه همه مردم آن دیار عاری از هرگونه ریش و سبیل بودند کسی جایی را جهت اصلاح بلد نبود. لذا استاد گرا نقدر ...

با خواندن چند سطر اول فرجو در جدی بودن موضوع کتاب شک کرد :

-منو مسخره کردی عامو؟ این دیگه چیه ؟
-حرف دهانت را بفهم ای بچه گستاخ!

کتاب از دست فرجو به زمین افتاد و به سمت صدا برگشت. پیرمردی قد بلند و لاغر با کلاهی نوک تیز و ردایی آبی و مندرس رو به رویش ایستاده بود. ریش و سبیل هایش به زمین میرسید و کاملا سفید بود و شبیه
پشمک وانیلی بود که خاله فلور درست میکرد. با دست راستش یک عینک بدون دسته ای را جلوی صورتش نگه داشته بود و به فرد خیره شده بود.

-خیلی ببخشید ولی شما کی باشید ؟ وسط اتاق عموی من چیکار دارید؟
-پسر کوچک گستاخ! من پدر علم دامبلیسم هستم! پست فطرت. چرا تو اصلا ریش و سبیل نداری پسرک؟
-تو وسط اتاق از آسمون نازل شدی، بعد من گستاخم؟ تورو خدا نگاه کن.
- ای گستاخ! ای دون مایه! ای پست فطرت! در دوران ما هرگز چنین برخوردی از یک مذکر پست فطرت ندیده بودیم! جای بسی تاسف است برای جامعه جادو گری.

فرجو از جا برخاست و رو به روی پیرمرد قرار گرفت و گفت :

-خب حالا غرض از ظاهر شدنت وسط اتاق چی بود؟
-آن کتاب گرانمایه که دربر توی پست فطرت است آخرین یادگار باقی مانده از سخنان ناب ماست. برای بردنش و سپردنش به شخصی مطمئن ظهور کرده ایم.

فرجو نگاهی به کتاب رنگ و رو رفته انداخت.

-خب جناب دامبل؟ موضوعش رو یکم واسه من دون مایه توضیح می دی؟

دامبل دستی به خرمن ریشوانش کشید و گفت :
-علم دامبل بر پایه ریش و سیبیل و دون مایگی افراد بنا شده فرزندم، همیشه آگاه باش و بدان بی ریش و سبیل پست فطرتی بیش نیستی! حالا کتاب ما را رد کن بیاد ای پست فطرت ترین.

ناگهان در اتاق با صدای شترقی باز شد و سقف اتاق شروع به باریدن کرد!! فرجو متعجبانه به قطره های آبی که ز سر و رویش می چکید و قیافه مه گونه و تار دامبل نگاه کرد با خود اندیشید گویی دید چشم هایش کم شده است!

-هی حالت خوبه فرجو؟
-رکسی!!!! پس دامبل کوش؟
-هاااان ن ن؟ نه انگاری یه چیزیت شده ها! پاشو پسر، کوییدیچو پیچوندی گرفتی وسط اتاق خوابیدی؟

رکسی این را گفت و دست به کمر بالای سر فرجو ایستاد. کنار پایش سطل آبی به چشم می خورد!

-من چرا سرم درد میکنه رکسی؟
-خب من چه میدونم! هی نکنه خوردی زمین بعدش ولو شدی؟ منو بگو که فکر کردم خوابیدی.هرچی صدات کردم پا نشدی منم یه سطل آب ریختم روت.
-یادمه رو قالیچه سکندری خوردم.
-خب دیگه لوسبازی بسه. پات گیر کرده بعدشم افتادی سرتم به یه جایی خورده دیگه پاشو خوتو جمع کن باو!

رکسان این را گفت و فرجو را با سری که کم کم در اثر ورم اندازه کدو حلوایی شده بود تنها گذاشت.
فرجو به سرعت به سمت کف اتاق شیرجه رفت تا کفی را چک کند. قالیچه را به سرعت کنار زد.
هیچ اثری از کفی شل شده نبود!!
فرجو دستی به سر ورم کردش کشید و پس از صاف کردن قالیچه به سمت در حرکت کرد.


ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۷ ۱۲:۴۱:۴۸
ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۸ ۰:۲۲:۲۳

آخرین دشمنی که نابود می شود مرگ است!


پاسخ به: رده بندی کتابهای تخیلی!!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
#28
هری پاتر خب دیگه واضحه که



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
#29
1.يه رول طنزوجد بنويسيد و تلاشتون براي رام كردن يه كله اژدري رو شرح بدين. ‍[بيست امتياز]

-میشه سوال بپرسم؟
-نه
-فقط یکی؟
-گفتم نه!

فرجو با شنیدن نه آخری دست از سر ویولت بیچاره بر نداشت و دوبار پرسید :

-یه جمله بگم شما به صورت صحیح غلط بهم جواب بدید ؟
-چندبار باید بهت بگم نه تا دست از سر من برداری؟

فرجو سرش را پایین انداخت و یک پایش را به جلو و عقب تاب داد که البته از روی ردا به نظر می آمد موش زیر پایش رفته است و سپس گفت :

-اگه به سوال من جواب بدید منم به این سوال جواب می دم!

ویولت چشم هایش را به بالا چرخاند و گفت :

-از دست تو ... بپرس.
-میخواستم بپرسم نقد... اهم اهم ببخشید اشتباه شد! کله اژدری چیه ؟
-فرجو اینکه تکلیفته من نباید بیام واست توضیحشو بدم. برو خودت بگرد پیداش می کنی! عصر بخیر

ویولت این را گفت و فرجو را با شانه های فرو افتاده در وسط راهرو تنها گذاشت. فرجو با کله کج شده به روی شانه به سمت کلاس جانور شناسی حرکت کرد.

-سلام رزی
-سلام فرجو، چرا انقد دیر کردی ؟
-داشتم سعی می کردم بفهمم کله اژدری چیه .
-تو که هیچی، همه میخوان بفهمند! چند دقیقه دیگه می فهمیم.
-کسی چیزی دستگیرش شده؟
-جیمز میگه می دونه چیه ولی من میگم داره بلوف می زنه.

محوطه قلعه خیلی شلوغ بود سال سومی های گروه هافلپاف و گریفندور برای درس جانورشناسی در حاشیه جنگل ممنوع جمع شده بودند و منتظر بودند. هیچ کس نمی دانست قرار است با چه چیزی مواجه شوند. کله اژدری!
یعنی موجودی یک کله که همان کله اش شبیه اژدر بود؟
یا چند کله داشت و یکی از آنها شبیه اژدر بود؟
اصلا اژدر کیست؟ یا چیست؟
ویولت وارد محوطه شد و در حلقه دانش آموزان قرار گرفت. ردای خیلی خوشرنگی پوشیده بود. فرجو به ذهنش سپرد تا آدرس این ردا فروشی را از ویولت بگیرد! با اینکه حدسش این بود که ویولت جواب نقد... -ببخشید بازم اشتباه شد-جواب سوالش را نمی دهد.

-خب عصر بخیر. بدون مقدمه چینی میخوام برم سر درس. اول از همه دو تا داوطلب میخوام.
قبل از اون مطمئنم هیچ کدوم از شما نمیدونید کله اژدری چیه.

سکوتی لبریز از هیجان فضارا فراگرفت. همه منتظر بودند کسی چیزی بگوید. رزی از بین هافلپافی ها به جیمز اشاره می زد و از او میخواست که حرفی بزند. اما جیمز اصلا به روی خودش نمی آورد و سعی می کرد به انعکاس عکس خودش در آینه جیبی اش نگاه کند تا مطمئن شود به اندازه کافی خوش تیپ است!

-باشه پس کسی پیداش نکرده. داوطلب؟

باز هم همگی سکوت کردند.

-پس اینطور. اولین داوطلب رو خودم انتخاب می کنم چون فکر می کنم زیادی داره به تیپ و قیافش اهمیت میده!

جیمز با شنیدن این حرف بلافاصله آینه اش را در جیبش گذاشت. و سیخ ایستاد.

-جیمز پاتر!

همه بچه های گریفندور یک قدم عقب رفتند و جیمز در جلوی حلقه قرار گرفت. جیمز که غافل گیر شده بود. نگاهی به عقب انداخت و اصلا خودش را نباخت با صدای رسا گفت :

-مثه یه گریفندوری شجاع!

این را گفت و به سمت وسط حلقه دانش آموزان حرکت کرد. ویولت از پر رو بودن این بچه تعجب کرد و گفت :

-و داوطلب بعد ...
-من!
همه سر ها به سمت صدا چرخید . معمولا فرجو اینگونه برای کاری داوطلب نمی شد.

-باشه فرجو ولی یادت باشه حتی نمی دونی برای چی داری داوطلب می شی!

ویولت این را گفت به سمت جنگل ممنوع رفت. نفس در سینه ها حبس شده بود. همه نگاه ها به او دوخته شده بود و می خواستند ببینند این کله اژدری چیست؟
لحظه موعود فرا رسید ویولت با یک قلاده کله اژدری از جنگل ممنوع خارج شد. فرجو و جیمز به هم نگاه کردند و تعجبشان را از دیدن آن موجود به هم ابراز کردند.
کله اژدری نام برده شده موجودی بود حدودا اندازه ی یک سگ سرابی، به رنگ طلایی نقره ای که چشمهای احتمالا ور قلمبیده اش زیر مقدار زیادی پر پوشیده شده بود. دو تا پاهای جلویش به نظر قدرتمند می آمد و شبیه پاهای یک گربه بود که با کرک های خیلی ریز و ظریف نقره ای و رگه های طلایی پوشانده شده بود. بدنه این موجود، طلایی و به طرز عجیبی شبیه کف دست بی مو بود. پاهای پشتی اش زیر انبوهی از پر های بلند و بزرگ طلایی و نقره ای همانند دم طاووس پوشانده شده بود. شاید اگر فرجو قبلا اسم این موجود را نشنیده بود حتی ممکن بود با صدای بلند شروع به تعریف کردن از زیبایی هایش کند!
چیزی که فرجو انتظار داشت حداقل یک مار بزرگ و ترسناک بود یا حداقل یک موجودی با سر مار مانند!

-کله اژدری اینه؟

جیمز قبل ازینکه فرجو مانعش شود این را گفت.

-بله آقای پاتر. ببینم چیکار می کنید.

ویولت این را گفت و قلاده کله اژدری را باز کرد. کله اژدری پس از باز کردن قلاده حتی تکان هم نخورد! همانجا ایستد و نظاره گر بچه ها شد. البته اگر می توانست از بین آن همه پر پرپشت چیزی ببیند. که بعید به نظر می رسید!
جیمز به صورت امتحانی قدمی به سویش برداشت. کله اژدری باز هم تکان نخورد. رزی با نگرانی به صحنه نگاه می کرد. فرجو وقتی که مطمئن شد خطری ندارد او هم قدمی به سمتش برداشت. با خود فکر کرد که شاید کله اژدری کبیر کور است!
در همین فکرها بود که ناگهان کله اژدری از خود خاصیتی نشان داد. دهانش را باز کرد و اولین نشانه های کله اژدری را از خودش نشان داد! بزرگترین دهان بی دندانی که تا به حال فرجو در عمرش دیده بود زیر کله پر از پر کله اژدری نمایان شد. غرش یا چیزی شبیه غرش محوطه را لرزاند. فرجو و جیمز سرجایشان میخکوب شده بودند. غافل ازینکه این فقط شروع نمایش کله ی کله اژدری بود!
ماری که حتی از ناگینی ولمورت هم بزرگتر بود از به اصطلاح دهان کله اژدری خارج شد.
صدای جیغ بچه ها محوطه را پر کرد.

-سرتو بدزد فرجو و و !

جیمز و فرجو هر دو نفر رو زمین خوابیدند و شعله های آتشی که کله اژدری پرتاب کرده بود از چند سانتی متری بالای سرشان گذشت!

-آخه اینم شد درس ویولت؟ داری مارو به کشتن می دی که!
-هیس. اعتراض نکن جیمز!
-بابا راست می گم دیگه.

جیمز و فرجو از جا بلند شدند.و از کله اژدری فاصله گرفتند. کله اژدری دهان بی دندانش را بست و مار در سیاهی اش محو شد.

-از فکرتون استفاده کنید د د ... بچه ها ها ها

صدای رزی در حالی که فریاد می زد به گوش می رسید.

-راست میگه جیمز. باید یه فکری کنیم. واضحه که نمی تونیم باهاش بجنگیم.
-آخه احمق کی گفته باید باهاش بجنگیم؟ باس رامش کنیم ... رام م م !
-آخه چطوری، ظاهرش انقد خشگلو شبیه طاووس بود فکر کردم با یه کم آب و دون کوتا میاد ولی ... ولی ... ولی ... جیمز طاووس!
-خل شدی انگار، این کله اژدریه نه طاووس.
-نه نه نه! گوش کن یه فکری دارم ولی ریسکیه!
-خب؟
-خب که خب!
-یعنی نمیخوای واسم توضیحش بدی؟
-ببین من کاری که می گمو بکن فقط باشه؟
-یعنی به حرف توی نخود مغز گوش بدم؟ اگه آتیش گرفتم و از ریخت و قیافه افتادم چی ؟
-واسه تو خطری نداره بهت قول میدم.
-هی ! فکر کردی من از خطر می ترسم!
-باشه باشه! پس باهم میریم فقط آینه جیبیتو بده به من.
-واسه چی؟ میخوای مثه من خوش تیپ شی؟
-اه جیمز بس کن دیگه. حاضری؟
-باشه بریم.

جیمز آینه جیبی اش را در آورد و در دستان فرجو قرار داد. همه بچه ها به آن ها خیره شده بودند و ویولت هم قلم پر به دست منتظر بود تا صفر این جلسه را به آنها بدهد! سپس هر دو نفر به سمت کله اژدری رفتند. کله اژدری همچون شیر طلایی خوش قد و بالایی ایستاده بود. با حس کردن وجود پسرها -البته چون چشم درست حسابی نداشت فقط حس می کرد- آماده نشان دادن آن اژدر خوش تیپ داخل سوراخ رو صورتش -الان که فکر می کنم زیاد شبیه دهان نبود!- به آنها شد. فرجو به حالت آماده باش ایستاد. همه بچه ها نفسشان را حبس کرده بودن. حتی ویولت هم که کنجکاو شده بود ببیند چه خبر شده است، کمی صاف تر ایستاد. فرجو آینه جیمز را در مشتش نگه داشته و آماده دیدار با اژدر خان شده بود. جیمز هم نیم قدم عقب تر از او قرار گرفته بود. با رو نمایی مجدد از اژدر خان صدای جیغ بچه ها به گوش رسید.
فرجو معطل نکرد آینه را همچون سپری جلوی خودشان قرار داد و چوبدستی را به سمت آن گرفت و فریاد زد :

-لارجوس میرر!

آینه شروع به بزرگ تر شدن کرد. تا جایی که یک سوم وسط از قد فرجو و جیمز را پوشاند. جیمز که مطمئن بود فرجو زیر سنگینی آینه له می شود به کمکش شتافت و هر دو نفر با کمک هم آینه را جلوی کله اژدری نگه داشتند.
اژدر با بیرون آمدن از داخل دهان بی دندانش رو به روی آینه قرار گرفت. بادیدن خودش در آینه جیغ بلندی کشید و به داخل سوراخش رفت!
سپس پر های بلند و نقره ای و طلایی قسمت پشتی بدنش را باز کرد و همچون طاووسی زیبا خود را به نمایش گذاشت همه بچه ها با دیدن این صحنه لب به تحسین گشودند.

-خب دیگه بسته می تونید آینتو نو بذارید پایین پسرا.

ویولت در حالیکه به سمت آنها می رفت این را گفت. فرجو و جیمز آینه را به کناری انداختند و جیمز بلافاصه ضد طلسم را خواند، آینه به اندازه قبلی اش برگشت. جیمز نگاهی به خودش در آینه انداخت تا مطمئن شود هنوز خوش تیپ است. و سپس آن را در جیبش گذاشت. در این حال فرجو محو تماشای کله اژدری بود. پر های پشتی حیوان مانند یک بادبزن طلایی-نقره ای باز شده بود و می درخشید. نور سرخ رنگ غروب خورشید بر پر هایش می تابید و زیبایی اش را چند برابر می کرد.
فرجو انقد محو تماشایش بود که اصلا متوجه نشد ویولت کنارشان ایستاده است.

-بسیار خوب کارتون خوب بود. نمره کامل رو می گیرید و چون داوطلب بودید هر کدوم برای گروه هاتون 10 امتیاز کسب کردید.

جیمز و فرجو به هم نگاه کردند و لبخند زدند! چیزی که کمتر پیش می آمد.

-خب واسم توضیح بدید چطور شد که به این فکر افتادید؟
-خب راستش ما فکر کر...
-فکر فرجو بود! من فقط همراهیش کردم.

جیمز خاضعانه این را گفت. فرجو با تعجب و چشم های گرد شده به او نگاه کرد.

-زود باش بگو دیگه فرجو. منم دوس دارم بدونم چطوری این فکر به ذهنت رسید البته یه چیزهایی هم حدس زدم.

جیمز با لبخند و در حالیکه دستی به مو های پر پشتش می کشید تا مبادا چیزی از خوش تیپی اش کم شود این را گفت و به فرجو چشم دوخت. فرجو شروع به حرف زدن کرد و امیدوار بود تا توضیحش درست باشد نه یک شانس هری پاتری !

-خب کله اژدری خیلی قشنگه و یه جورایی شبیه طاووسه. طاووس هم همیشه وقتی کسی بهش نزدیک میشه میخواد زیباییشو ثابت کنه و پرهاشو باز میکنه. من فرض رو بر این گذاشتم که کله اژدری هم اینجوریه! ولی نمیدونه که باید دمشو باز کنه یا کله شو بندازه بیرون. من فقط با آینه بهش نشون دادم کله اژدریش چقد زشته تا بفهمه باس دمشو باز کنه تا قشنگ بشه. این یه ریسک بود و لی خب ارزش امتحان کردن داشت.

فرجو مکثی کرد. انگار مطمئن نبود که حرفش را ادامه دهد.

-راستش جیمز و آینه اش باعث شد به این فکر بیفتم! چون اون همیشه میخواد چک کنه و مطمئن شه که خوش تیپه.

-بله، چیزهایی که فرجو گفت تقریبا درست بود. کله اژدری بر عکس اسمش اصلا حیوون بد و درنده ای نیس و ذاتا فقط میخواد زیباییشو نشون بده و عملا حیوون رامیه!
خب حالا برای این جلسه کافیه. به جز جیمز و فرجو، هر کدوم از شما برای جلسه بعد دو لوله کاغذ پوستی راجع به راه های دیگه ای که میشه این حیوون رو رام کرد مینویسید و میارید. کلاس تعطیل. می تونید برید.

-پس اونقدرا هم مغز نخودی نیستی فرجو.

جیمز با خنده این را گفت و فاتحانه به سمت گروهش رفت. فرجو هم به سمت رزی در گروه هافلپاف رفت.
------------------------------------------------
پ.ن : توضیحات در مورد کله اژدری و طاووس رو از خودم در آوردم که بتونم بنویسم، واسش رفرنسی ندارم. ولی اژدر رو چندتا جا خوندم که یه جور مار هست که از دهنش آتیش بیرون میاد.



ازتون مي‌خوام آخرين رول خودتون در سطح ايفاي نقش عمومي رو نقد كنيد!

آخه عزیز دل! ای بزرگوار! من نقد بلدم؟
من نقد بلد بودم انقد درخواست نقد نمی دادم که بزگوار! :worry:
ولی به روی چشم نقد می کنیم

این میشه آخرین پست ما، که سر کلاس ماگل شناسی بود.

حالا نقد :

فرجو جان! پسر خوب! جوونی هنوز پسرم. تازه کاری. راه میفتی جای پیشرفت داری.
کمتر احساساتی شو پسر گلم.
یه کم غلط های نگارشیتو درست کن.
خلاصه سعی کن بخونی و بنویسی تا پیشرفت کنی پسرکم!


ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۶ ۱۴:۰۴:۳۳
ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۶ ۱۴:۰۹:۵۰
ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۶ ۲۳:۰۷:۱۶

آخرین دشمنی که نابود می شود مرگ است!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳
#30
فرجو پس از سیخونکی که سارا سر کلاس به او زده بود از خواب پرید. انگار سر کلاس خوابش برده بود. تکلیف این جلسه کلاس ماگل شناسی روی تخت سیاه خود نمایی می کرد. تا فرجو به خودش بیاید و تکلیف را بخواند همه بچه ها به سمت میز وسط کلاس هجوم برده بودند. فرجو خیلی فرز و چابک از جا پرید و از زیر دست سارا کتابی را قاپید.

-هری پاتر و یادگاران مرگ 2 ! آخه چرا؟ منکه خودم واسه همین داستانم !

صدای سارا از دور دست به گوش می رسید :

-خلاقیت فرجو! خلاقیت ت ت ت ...

فضای کلاس به دور سرش می چرخید. فرجو حس کرد دارد بالا می آورد. آرزو کرد کاش سر صبحانه ژامبون نخورده بود. با صدای تالاپی روی زمین افتاد. از جا برخاست و به دور و برش نگاه کرد.

-هاگوارتز! چقد هیجان انگیز! خودم هم هر روز اینجام همیشه !

با تمسخر و اخم این را گفت و از جا بلند شد. لباس هایش را تکاند و نگاهی به دور و برش انداخت. هاگوارتز همان هاگوارتز بود. انگار که اصلا جایی نرفته بود. دیوار های سنگی قلعه مثل همیشه پر از تار عنکبوت بود. کف راهرویی که فرجو ایستاده بود کمی گلی بود. به نظر می رسید قبل از او چند تا از بازیکنان کوییدیچ ازآنجا گذشته بودند.

-وای حالت خوبه ؟ چرا انقد گلی شدی ؟

فرجو سرش را به سمت صدا برگرداند. دختری زیبا با موهای قرمز تیره و چشمان سبزی که هر پسری را میخ کوب می کرد، رو به روی فرجو ایستاده بود. دختر چینی روی پیشانی اش افتاده بود و با نگرانی به فرجو نگاه می کرد.

-عه ... سلام ... حالم خوبه، شما خوبید؟

فرد با دستپاچگی این را گفت. چشمان دخترک از تعجب گرد شد. و با دهان باز به او نگاه کرد.

-چرا اینجوری حرف می زنی؟ نکنه سرت به جایی خورده؟ اصلا چرا انقد گلی هستی؟ زمین خوردی؟

فرجو که فهمید اشتباه کرده است تصمیم گرفت حرف دختر زیبا را تایید کند و ساکت سری تکان داد و گفت :

-آره زمین خوردم.

دختر نگاه خصمانه ای به انبار جاروی بازیکنان کوییدیچ انداخت سپس لبخندی به فرجو زد و گفت :

-میخوام برم کتابخونه سیو، باهام میای ؟

فرجو از جا پرید. سیو!!! یعنی اسنیپ! پس این دختر زیبا ...

-باشه لی لی بریم.

لی لی کتاب هایش را بر دوشش انداخت دست فرجو را گرفت و با هم به سمت کتابخانه حرکت کردند. از گرمای دست لی لی فرجو دل گرمی خاصی احساس کرد. با خود اندیشید چقد لی لی دوست داشتنی است. موهای قرمز تیره اش که تا پایین شانه اش می رسید حالت خاصی داشت. پیچ و تاب موهایش به ظرافت موج های یک رودخانه بود که از گلبرگ های رز پر شده بود. چشم هایش به حدی سبز بود که فرجو با خود اندیشید شاید سبزی چمن های هاگوارتز از چشم های او الهام گرفته است. و لبخندی که این چهره را تکمیل می کرد، انحنایش بی نظیر بود. فرجو زمانی به خودش آمد که در حال راه رفتن به لی لی زل زده بود.

-تو امروز چت شده سیو؟

فرجو به خودش آمد و گفت :

-هیچی، یه سوال بپرسم؟

لی لی با اخم به او نگاه کرد و گفت :

-اگه بازم میخوای راجبه دعوت پاتر ازم بپرسی برای بار هزارم بهت می گم که من بهش گفتم نه!

فرجو از جا پرید و دست های لی لی را محکم تر گرفت. همیشه فکر می کرد از دست دادن لی لی واقعا در حق اسنیپ نامردی بود.
لی لی و فرجو وارد کتابخانه شدند فرجو روی میز نشست. لی لی هنوز آثار ناراحتی روی صورتش نمایان بود. با اوقات تلخی شروع به صحبت کرد :

-همیشه بهت گفتم از پاتر و دار و دستش واقعا خوشم نمیاد. خیلی از خود راضی و مردم آزار هستند. می دونم اونا امروز توی راهروی کنار انبار جارو هلت دادند رد گل چکمه هاشون روی کف راهرو مونده بود. امیدوارم فیلچ اونا رو ببینه و تنبیهشون کنه. سیو؟

فرجو که باز هم به لی لی خیره شده بود به خود آمد و گفت :

-بله؟
-تو چرا انقد با اون گروه از بچه های اسلیترین می پلکی؟
-با کیا؟
-با اون به اصطلاح طرفداران اندیشه های اصیل زادگی! اوری! مالسیبر! لوسیوس مالفوی!
- من؟ کی ؟

فرجو باز هم اشتباه کرد. به سرعت صاف نشست و به قیافه مبهوت لی لی نگاه کرد.

-سیو! من خودم دیدم چرا پنهانش می کنی؟ من دیدم! شما باهم مخفیانه قرار می ذارید و یه کارایی دارید می کنید. من نگرانتم سیو می فهی؟

قیافه لی لی به حدی ملتمس آمیز بود که فرجو با خود فکر کرد که چرا سیوروس اسنیپ همین جا به لی لی قول نداد که دیگر به سمت آن گروه از افراد نرود. فرجو تصمیمش را گرفت!
وقتش بود که این نامردی که در حق اسنیپ شده بود را از داستان حذف کند. باید به لی لی قول می داد که دیگر دست از پا خطا نمی کند.

-لی لی من بهت قو....

- به به! ببین کی اینجاست! سیوروس اسنیپ! اسنیپ موهاتو تو کدوم معجون اینجوری چربش کردی؟

صدای قهقهه در کتابخانه پیچید. فرجو به انعکاس عکسش روی شیشه قفسه ها نگاه کرد. پسر نوجوان و رنگ پریده ای با مو های مشکی و چرب و بینی عقابی به او زل زده بود.
سرش را به سمت صدای قهقهه چرخاند. پسری قد بلند و به شدت خوش قیافه با مو های تاب دار و چشمان تیره بی نظیری به او زل زده بود. در کنارش پسری که کمی از او کوتاه تر بود با موهای پرکلاغی و عینکی گرد که لبش را به پوزخندی آراسته کرده، ایستاده بود و چوب دستی اش را بصورت نمایشی می چرخاند.

لی لی از پشت کتاب هایی که رو میز چیده بود بیرون آمد و مقتدرانه جلوی آن ها ایستاد :

-شما پسر کوچولو ها بهتره برید یه جای دیگه بازی کنید!
-لی لی تو برو! من خودم از پس اینا بر میام!

فردجو در حالی که دستش در جیبش بود این را گفت. هر دو پسر از دیدن لی لی جا خوردند.

-اوانز! من اصلا متوجه حضورت نشدم!

جیمز این را گفت و یک تعظیم نمایشی کرد. سیریوس نیشخندی زد و گفت :

-خیلی شانس آوردی اسنی دماغو! بعدا به حسابت می رسیم حتما!

فرجو چوبدستی اش را بیرون کشید و فریاد زد :

-اکسپلیارموس!

چوبدستی جیمز از دستش بیرون آمد و در دستان فرجو قرار گرفت. ولی خوشحالی فرجو دیری نپایید سیریوس نفرینی به سمت فرجو فرستاد :

-آکنوس فیاسوس!

جوش هایی به بزرگی یک گالیون بر صورت فرجو ظاهر شد. فرجو دست هایش را روی صورت دردناکش گذاشت و روی زانوانش نشست. لی لی از وحشت جیغ بلندی زد و به سمت فرجو رفت. جو به طرز مسخره ای ترسناک شده بود. جیمز که انگار دستپاچه شده بود با تعلل گفت :

-سیریوس! نه! اوانز چیزی نیس ببین یه ضد طلسم ساده داره . تو ازینجا برو ما درستش می کنیم. فقط تو برو.

لی لی همچون ماده ببر وحشی از جا بلند شد. در تمام خطوط صورتش خشم دیده می شد چوبدستی اش را به سمت جیمز گرفت.

-هی لی لی ! داری چیکار می کنی!

جیمز این را گفت و به حالت تسلیم دست هایش را بالا برد. اما لی لی بی هیچ ملاحظه ای فریاد زد :

-پورتگو!

جیمز با صدای بلندی به قفسه کتاب های پشت سرش خورد. سیریوس فرصت را غنیمت شمرد و فریاد زد :

-اکپلیارموس!

سه چوبدستی به هوا رفت. و در دستان سیریو س قرار گرفت.

-اینجا چه خبره! تو کتابخونه ؟ واقعا که! دوشیزه اوانز از شما چنین انتظاری نمی رفت!

پرفسور مگ گونگال در حالیکه تعدادی کتاب در دستش بود. به هر چهر نفر آنها اشاره کرد و گفت :

-آقای اسنیپ برو به درمونگاه. راجبه کارت هم به پرفسور اسلا گهورن نامه می نویسم. و شما سه نفر! با من به دفتر میاید. آقای بلک به پاتر کمک کن از زیر کتاب ها در بیاید. همراهم بیاید.

لی لی رو به فرجو گفت :

-بعدا می بینمت سیو. فعلا!

و سپس به همراه بقیه بیرون رفت. فرجو به سمت درمانگاه رفت. با آرنجش روی صورتش را پوشانده بود و می دوید. احساس می کرد چقدر برای اسنیپ متنفر بودن از پاتر و یارانش طبیعی بود.

فرجو پس از خوردن معجونی که مادام پامفری به او داده بود به سرعت به سمت راه پله ای که به برج گریفندور می رفت دوید باید حتما لی لی را می دید و برایش توضیح می داد.
در نزدیکی پیچی که به راه پله منتهی می شد کمی ایستاد تا نفسی تازه کند. ناگهان صدای آشنایی شنید. خوشحال شد که لی لی هنوز به خوابگاه دختران نرفته است. صدای لی لی کمی بلند تر شد و بطور واضحی به گوش می رسید :

-اون یه مرگ خوار نیس! برای آخرین بار می گم جیمز! اون فقط یه کم یه کم ...
-یه کم پلیده و کلی جادو سیاه بلده و خیلی به امر اصالت نسل اعتقاد داره !؟
-خودت چی؟ برای مسخره کردن و خنده همه آماده ای؟ فکر کردی خیلی باحالی؟

صدای لی لی به طرز قانع کننده ای لبریز از تنفر و خشم بود.

-ولی اوانز من هیچ وقت از جادوی سیاه استفاده نکردم. هیچ وقت لی لی!

فرجو از لحن حرف زدن جیمز به خشم آمد. چوبدستی اش را در آورد و با قدم های تندی وارد پیچ شد و روبه روی جیمز قرار گرفت.

-نه ه ه ه! با هر دو تاتونم! بس کنید! دیگه نمیخام هیچ کدومتونو ببینم.

لی لی بعد از گفتن این حرف با غیظ از کنار جیمز گذشت و به سمت برج گریفندور دوید. جیمز به دنبال او رفت.

-اوانز صبر کن!

فرجو برای طلسم کردن پاتر از پشت، با خودش مقابله کرد. چوبدستی اش را در جیبش گذاشت و با قیافه ای اندوهگین به سمت راهروی پشتی راه افتاد. دلش می خواست برای اسنیپ کاری کند. ولی غیر ممکن به نظر می رسد. روی پله های سنگی قصر نشست و به فکر فرو رفت. ناگهان کسی از پشت به او سیخونکی زد. فرجو بلافاصله بلند شد و به پشت برگشت ولی آنجا کسی نبود. دوبار سیخونک دیگری ازپشت خورد.

-هی کی هستی خودتو نشون بده!
-چی می گی فرجو؟ پاشو دیگه، آخه وسط کتابخونه جای خوابیدنه؟
-سارا!!! تو اینجا چیکار می کنی؟
-منظورت چیه؟ سر تکالیف انگار خوابت برده بود. اومدم دیدم اینجا خوابیدی. گفتم بیدارت کنم.

فرجو نگاهی به کتاب زیر دستش انداخت.
هری پاتر و یادگاران مرگ 2!

-آره تکلیف ماگل شناسی. تو نوشتی چیزی؟
-آره تقریبا، دوسداشتی بدم یه نگاهی بنداز بهش.

سارا این را گفت و به سمت در کتابخانه حرکت کرد. فرجو کتاب و کاغذ های پوستی اش را برداشت و به دنبال سارا حرکت کرد.


ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۵ ۲۳:۱۲:۵۰
ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۶ ۱۴:۲۴:۴۵






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.