هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ چهارشنبه ۲ دی ۱۳۹۴
#21
اربابا؟ اربابا حدس میزنیم الآن یه ابروتون رفته بالا و منتظرین بگم نقد میخوام که لینکِ قوانینو بدین و اینا:))
ولی ارباب ما نظر میخوایم ازتون بابت این پست، اگه لطف کنین^_^



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۰۷ چهارشنبه ۲ دی ۱۳۹۴
#22


برگِ 399 هزارُم از دفترچه خاطراتِ دانای کل


نشسته بود یک گوشه، یک پایش را روی دیگری انداخته بود و با نگین انگشترش بازی می کرد.

- ... منم بهش گفتم ازت نمیترسم که! بعد بهم گفت اگه ازم نمیترسی بیا دوئل کنیم. منم قبول کردم..
صدای خنده چند زن و مرد بلند شد.
- هی، پس همینه که اینجایی!
گوینده جملات اول، با لحنِ طنزآمیزی شکایت کرد:
- عه! خب مسخرم نکنین دیگه! نصف خودتونم با دوئل مردینا!

روونا آشفته از جایش بلند شد. طبق عادت، نگین انگشتر را به دندان کشید تا بتواند فکر کند. چند وقت در این " محفظه" گیر افتاده بود؟ چند سال از مرگش گذشته بود؟
میدانست که سوال بعدیَش چیست. مثل همیشه! مثل این همه مدتی که در انتظار نشسته بود...
- خب.. ینی هیچکس منو یادش نمیاد؟ هیچکس نیست که با من خاطره داشته باشه؟

لحظات قشنگ آن زندگی طولانی، در مقابل چشمانش می رقصیدند.. زندگی با مردم دهکده زادگاهش.. زندگی با سالازار.. زندگی با گودریک.. کلاس درس هایش.. یعنی هیچکدام از شاگردهایی که پرورانده بود به یادش نمی افتادند؟ و یا مهم تر از آن، زندگی با مرگخوار ها.. نقطه عطف زندگیَش..
برای اولین بار به خودش اعتراف کرد که فکر نمیکرده لرد سیاه هم به یاد اون نیوفتد. در تمام مدتِ مرگخوار بودنش، آنطور که میخواست فکر می کرد. به قلبی که زیر لایه هایِ اهداف بلند دفن شده، ولی هست...

سری تکان داد. چهره ای جوان داشت که به بیست نمیرسید. هرچند هر بار که در این باره صحبت می کرد، به خاطرِ سن به ظاهر کَمَش مسخره می شد، اما او این مردم را می شناخت. سالها در میانشان زندگی کرده بود. رسمشان را می دانست...
تنها باید آنچه می خواستند نباشی، یا از آنجا که باید می بودی دور میشدی.. راه حلشان، همیشه حذف کردن بود. یک جایگزین دیگر!

باز هم نگین انگشترش را مکید.. یعنی چه کسی را به جایش آورده بودند؟
و ناگهان فکر وحشتناک تری به ذهنش خطور کرد...

اصلا با رفتنش، آنقدر جای خالی برای کسی درست کرده بود که جایگزین بخواهد؟

- عه.. بچه ها من دارم میرم! احتمالا یکی منو یادش اومده! داستاناتونو نگه دارین تا من بیام!
با حرص سری به سوی جمع شلوغشان برگرداند و چشم غره ای بی مخاطب رفت.

- هی.. آبی! چرا نمیای اینجا؟
نصیحت هایِ ذهنِ پریشانش را نادیده گرفت و فشارهایَش را سرِ بانوی زردپوش جیغ کشید:
- چون کار احمقانه ایه! چون حالم داره به هم میخوره بس که خواسته و ناخواسته از خاطرات مرگای مزخرفتون شنیدم. این کار مسخرس، میشنوی؟ بیخوده! شماها هم یه مشت احمقین که خسته نمیشین از شنیدن خاطراتِ تکراری هم.. دقت کردین همه خاطراتتون عین همه؟ لعنتیا.. نمیخواین یه کاری بکنین؟ اینجا نشستین و الکی میخندین که چی؟ آخرش همتون محو میشین.. خب؟ محو میشین!

و سکوت...

نفس نفس میزد. باورش نمیشد این همه فریاد را در پسِ لب های بسته اش نگه داشته باشد. جمعیت مقابلش هم بعد از چند ثانیه حیرت زدگی، نگاه هایشان را از هم می دزدیدند.

- خب.. چیکار کنیم آبی؟ اینجا گیر افتادیم.. هیچ کاری از دستمون برنمیاد.. دوتا انتخاب داریم، شاد باشیم یا غصه بخوریم..
بانوی زرد پوش لبخند تلخی زد و حرفش را ادامه داد:
- ما میفهمیمت.. ولی نگاه کن! ما حتی خودمونم فراموش کردیم! یادمون نمیاد کی هستیم و از کجا اومدیم.. فقط میدونیم اینجایی که الآن ایستادیم کجاست، راجع به بعدش هم هیچ اطلاعی نداریم.. به نظرت کار عاقلانه چیه؟ هوم؟

روونا نفس سنگینی کشید. طبق معمول، حق بقیه بود. اما...
- میدونی مسئله چیه؟ مسئله اینه که درست بودن این انتخاب، چیزی از تلخ بودنش کم نمیکنه.

سپس گلویش را با دست راست گرفت و فشار داد:
- اینجا رو میبینی؟ یه بغض بزرگه.. یه بغض خیلی بزرگ.. کاش هیچ میشدم.. مثل همه! الآن چی؟ مجبورم بشینم اینجا و مثل احمقا منتظر بمونم که یه نفر منو صدا کنه؟ واقعا؟

بانوی زرد پوش هم نگاهش را دزدید.
- میخوای چیکار کنی آبی؟
- نمیدونم. شاید بخوام تلاش کنم که فراموش نکنم خودمو.. شایدم.. بخوام باهاش کنار بیام.
زهر خندی زد:
- ولی شنیدن هزارباره نحوه مردنتون، آخرین چیزیه که میخوام!

نفس عمیقی کشید و دوباره پشتش را به جمعیت کرد. سرش را بالا گرفت و به سقفِ نامرئیِ مکعب نگاه کرد.. طبق معمول، آسمان آبی بود. زیر لب تکرار کرد:
- آبی.. آبی.. آبی.. من روونام.. کسی که عاشق رنگ آبیه.. کسی که عاشق پروازه.. من روونام..
پلک هایش به آرامی روی هم می افتادند.
- آبی..

ناگهان سرمای مرگی را بر دستانش حس کرد. تصور کرد که بانوی زرد پوش آمده:
- ببخشید اگه ناراحتت کردم..

صدای دخترانه جدیدی پاسخ داد:
- منو؟

چشم باز کرد و به دختر نوجوان مقابلش خیره شد. چشم های متوسط قهوه ای داشت و پوستی سفید. موهای بلند و لخت نسکافه ای رنگ.. و یک حسِ آشنا در نگاهش موج میزد.
روونا ناخودآگاه لبخندی زد:
- نه.. اشتباه گرفتمت با یکی دیگه.. کاری داشتی با من؟

دخترک سرش را کج کرد و لبهایش را کمی جلو آورد. انگشتانش با بی رحمی به پشتِ موهایش چنگ زدند.
- تو.. تو یادته کی هستی، نه؟

روونا سر تکان داد.

- خب.. خواستم ببینم.. اگه دنیاتونو - یا شایدم دنیامونو- یادته.. میشه کمکم کنی که بفهمم من کیَم؟


ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲ ۲۰:۵۵:۲۵


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: نقش خداوند در هری پاتر چیست؟
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
#23
بابا چه وعضشه:|
خیلی دلم میخواد بدونم ایده اینکه رولینگ موقع نوشتن خدا و خداپرستی و شیطان و شیطان پرستی رو مورد توجه قرار داده به کودوم ذهن بیماری رسیده!
فکر کردین اونجا هم مثل ماهان که تو چهارصد صفحه کتابشون دویست صفحه ش توصیف شاهچراغ رفتن عاشقانه شخصیت اوله؟:|
یه دنیای جدیدی خلق شده که تو هیچ جای کتاب از خدا حرف نزده. هیچ جا! حالا اینکه شما خیلی علاقه دارین فک کنین خانم رولینگ خودش بچه شیعه بوده و اینکه همه عکسای تو اینترنتش بدون چادره توطعه غربِ بی ادبه و دلتون می خواد فرض کنین عشق همون معنی خدا رو میده و محور اصلیه کتابه، کاملا یه مسئله جداست! ولی عشق، عشقه. یه مفهوم کاملا جدا و خدا، خداست. یک مفهوم دیگه.
الآن باز یکی میاد میگه دقت کردین آرایشِ ریش دامبلدور با گوشا و سرش شکل آنتی کریست بود؟ یا خاک عالم، دقت کردین تو هری پاتر از شیشصد و شصت و شیش سال قبلش، شیصد و شصت و شیش سال گذشته؟
بریم بخوریم هرکس این همه پول و وقت گذاشته که من و مامان و بابامو از راه راست منحرف کنه:hungry1:



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ سه شنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۴
#24
خانه ریدل ها

لرد لبخند موقری زد و وارد خانه شد.
- ممنونیم لینی.. خودمون راهو بَــ..
- چی گفتی؟ گفتی لینی؟

لرد نفس عمیقی کشید. این کار چیزی از متانت و ارزش او کم نمی کرد..
- گفتیم عروسی دارید؟ لی لی لی لی!
- به خاطر این تعجب کردم که فک کردم اسممو صدا کردی! به هر حال، اسمم لینیه!

لینی نگاهِ مایوسی به تازه وارد مقابلش انداخت:
وایسا ببینم.. کل کشیدن بلد نیستی؟ اونجوری کل نمیکشن که!
با ذوق شروع به توضیح دادن کرد:
- نیگا.. زبونتو باید بچسبونی به دندون جلوییت، بعد هی پشت سر هم جیغ بکشی" لی لی لی لی" خب؟ حالا امتحان کن!

ارباب سابق همانطور که برای تربیت چنین مرگخوار هایی که "از هر انگشتشان یک هنر می بارد" به خود آفرین می گفت، سری تکان داد.

- چرا سر تکون میدی؟ گفتم کل بکش.

لرد سیاه خواست خانه را ترک کند، اما آغوش های تهدید آمیزِ همیشه بازِ دامبلدور را به خاطر آورد:
- خب.. گفتی چجوری؟
دهانش را تا ته باز کرد. لینی جلو دوید و فکش را کمی بالاتر برد:
- تا اونجا که نه.. آهان.. حالا دُرُس شد! چند بار پشت سر هم بگو لی!

لرد، نیم ساعتِ تمام با فرمت :paz: سعی در کل کشیدن داشت، تا اینکه بالاخره توانست اولین کلِ عمرش را بکشد و دست نویسنده را از پشتِ مانیتور، به گرمی فشرد.
- لی؟

- خوب نبود؟
- چرا چرا خوب بود! حالا هم زمان که داری میگی "لی" ؛ جیغ بکش!
- قبلش اون عینکو بردار پیکسیِ مــ.. منظورم اینه که اول اون عینکو از رو چشات بردار. کِل کشیدن درس میدی، فیزیک که تدریس نمیکنی!
- تو جیغتو بکش! چه معنی داره تازه وارد با یه خاک انجمن ارباب خورده اینجوری حرف بزنه؟ خودِ ارباب.. چیز.. خود ارباب سابق ینی!.. همیشه میگف دوره زمونشون با تازه واردا خوب برخورد نمیشده.. اصن شاید راز خلوت شدن سایت کم جمعیت شدنمون همین باشه
جیغِ بلندی کشید:
-اوه من یه نابغه م! ننه روونا بم مفتخر میشه وقتی ایدمو بگم بش!

لرد پرسید:
- کودوم ایده؟
- حدس بزن!
لینی همچنان لبخند دلنشین می زد که با چهره پوکرفیسِ تازه وارد روبرو شد. ابروهایش را بالا انداخت:
- به جمعِ مرگخورای بی ارباب خوش اومدی نمونه آزمایشی!
بعد، بلندتر از قبل داد زد:
- آرسی؟ نت سیوروس قطعه هنو؟ یه دسترسی زیر سایه علامت شوم میتونی بدی؟
آرسینوس هم که به لطف نویسنده از اولِ رول به امید گفتن همین یک دیالوگ پشت در ایستاده بود، بلافاصله جواب داد:
- به کی؟

پیکسی به سمتِ تازه وارد برگشت:
- به کی؟
- اممم.. اسممو بگم؟
-
- بیژن!

لینی صدایش را بلند تر کرد:
- آرسی به بیژن دسترسی بده!
_ آی پیش عاشناستا..!

صدای سیوروس هم که از ابتدای رول به سرنوشت آرسینوس دچار شده بود، به گوش رسید:
- دروغ میگه. میخواد جلوتون ژست بیاد و به سوژه جو بده، وگرنه این یارو بیژنه با قند شکن اومده اصن!

جانورنمایِ ریونی به سمتِ بیژن برگشت:
- بیخیال.. دعوای اینا قدیمیه.. تو کِلِتو بکش تا من برم بقیرو بیارم باهات آشنا کنم!^_^






ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۷ ۱۸:۰۵:۴۹
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۷ ۱۸:۰۸:۱۹
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۷ ۱۸:۰۹:۴۲
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۷ ۱۸:۱۳:۴۴


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۰:۲۵ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۹۴
#25
خانه ریدل ها

لینی لب و لوچه اش را جمع کرد. لینی کمی فکر کرد. لینی یادش آمد نجینیِ بیچاره مادر ندارد که! لینی بغض کرد. لینی تصمیم گرفت برای نجینی مادری کند. لینی " تنهایی لیلا" و " کیمیا" و چند سریالِ بسیار وزین شبکه های سراسری را از حافظه باز خوانی کرد. لینی از جلوی در کنار رفت:
- بفرمایید تو!

سیریوس همانطور که سعی می کرد جنتلمنانه دسته گل را تقدیمِ لینی کند، متوجه شد که اینجا ایران است و تازه! در یک سایتِ فارسی زبان هم هستند!( البته اینجای ما! اینجای آن ها که می شود آنجای ما، نتیجتا اینجای آنها با اینجای ما یکی نیست و منظور نویسنده ای که در کلِ سوژه مشغول پرت کردنِ حواس شما بوده، " اینجای ما" ست)
بنا براین او هم سریال های بسیار وزینِ شبکه های سراسری را از حافظه بازخوانی کرد و سرش را انداخت پایین.

- ببخشید من الآن خدمت می رسم! شما بفرمایید داخل بشینید!
لینی این را گفت و خوشحال از اینکه با استفاده از تمام وجودش(!) صورت را از نامحرم پوشانده، به دنبال نجینی که آخرین بار، روی صندلی لردِ سابق تکیه زده بود دوید.
- نجینی؟ کجایی مامـ.. کجایی؟

لینی به درِ اتاق لرد رسید، اما در واقع به درِ اتاق لرد نرسیده بود! به یک خرابه رسیده بود که تنها موجودِ زنده آن، یک جغد قهوه ای بود. نجینی آنجا نبود.. نجینی فرار کرده بود. شاید به دنبال پدرش!

- دنبال چی می گردی لینی؟

لینی با ذکر " اوا نامحرم" و فرمت به سمت صدا برگشت. روونا بود.
- دنبال چی می گردی؟
بعد هم اشاره ای به تیپ و فرمِ ایستادن لینی کرد و دماغش را چین انداخت:
-مُـ..مشکلی پیش اومده؟

پیکسی نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط شود:
- کجا بودی از اول سوژه تاحالا؟
- ایده ای ندارم. من همیشه مورد بی مهری بودم تو سوژه ها؛ میدونی؟

پیکسی دوباره نفس عمیقی کشید و دوباره سعی کرد بر خودش مسلط شود:
- به هر حال.. خلاصه که پست پایین هس، بخونش. الآنم سیریوس اونور منتظره و نجینی در رفته.
سرش را پایین انداخت:
- خب من نمیتونم برم بگم دخترم نخواسته با شما ازدواج کنه که.. آبرومون میره.. مردم چی میگن؟

روونا همانطور که با فرمت به لینی خیره شده بود و فکر می کرد" جوگیری تا چه حد؟" ، گفت:
- خب.. اگه نظر باهوش ترین مرگخوارو بخوای، نجینی که دیگه بر نمیگرده، سیریوس تاحالا نجینی رو دیده مگه؟
- بعید می دونم.

روونا با حرص نفس عمیقی کشید:
- لینی، میشه توضیح بدی چرا از منم رو میگیری؟
- چون تو این سریالام همینکارو می کنن.

روونا که کاملا قانع شده بود، ادامه داد:
- اول برو آمارشو در بیار خب.. بعد اگه ندیده بود، میتونه یه نجینی جدید جدید ببینه! چطوره؟



ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۳ ۱۱:۱۵:۲۳


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۰:۵۲ پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۴
#26
- تا حالا فک کردی چرا اینقدر زور میگه بهتون؟ مگه تو چیت کمتره؟ یه پارچه آقای نقاب دار! تازه اینقدر باکلاسی که همیشه هم کراوات میزنی! سیوروس کراوات میزنه اصن؟ نهایت با کلاس بودن سیوروس روغن زدن موهاشه که تازه من فک میکنم بس که حموم نمیره این شکلی میشن!

- تازه من میدونم ایده زندانبان کردنِ معاونتم همون سیوروس داد!

مرگخوارانِ زجر کشیده طفلکی آزار دیده دور آرسینوس جمع شده بودند و سعی می کردند راه نجاتی پیدا کنند.
آرسینوس هم که از همان اول عضو شدن مدیر شدن وزیر شدن رویاهای بلندپروازانه ای در سرش داشت، پس از پاک کردن ابرِ تشکیل یافته بالای سرش، پرسید:
- کابل مودمِ سیوروس کو؟

خانه شماره 12 گریمولد

- خب الآن قراره چی کار کنیم؟
- بریم با نیروی قلبمون با محفلیا بجنگیم!

هری با سرش اشاره ای به دهانِ پر از خرده چوب هاگرید کرد:
- جنگیدن با نیروی گشنگی هاگرید تو الویته! همه قلباتونو آماده کنین!

محفلی ها با فرمت به هاگرید زل زده بودند.

- گوفته بودم چقدر دل و جیگر دوس دارم؟

ملت محفلی هم تصمیم گرفتند دل و روده شان را جمع کنند و بروند سر کار بعدی. از آن جایی که هیچ کارِ بعدیی به غیر از همین عشق ورزیدن به ذهنشان نمیرسید و همیشه " کارهای بعدی" را دامبلدور انجام داده بود، یک ممد پاتری از گوشه صحنه تز داد که:
- بیاین پدر روشنایی انتخاب کنیم!

خانه گریمولد باز هم در سکوت فرو رفت. هری از جایش بلند شد، ایستاد و دست هایش را تا می توانست باز کرد:
- اوه! بیاین بگردیم.. یه کسی باید باشه که.. خاص باشه! زخم و زیلی هم باشه.. یه جورایی انگار نشون میده که از روزگار زخم خورده و دنیا دیدس! ریش هم نداشته باشه چه بهتر..! اصن به نظر من برگزیده بودنش هم یه صفت خیلی خیلی مهمه! حالا به نظرتون کیو انتخاب کنیم؟

- داوشتون واس همین کارا اینجاس!

سر همه محفلی ها به سمت ویولت برگشت.
- نظرتون چیه رفقا؟

ملت محفلی نگاهی پر عشقی به هم انداختند.. بعد دیدند نمی توان دلِ کسی را شکست که اینقدر به او عشق میورزیدند.. پس همه سر ها به تایید بالا و پایین شد.

- برگزیده هم شدم!

همان طور که ملت محفلی با فرمت :yoho: از مادرِ روشنایی جدیدشان استقبال می کردند، دو ممد پاتر مشغول تغییر فرمت ـِ هری، و دو تای دیگرشان مشغول بستن دست های روی هوا خشک شده اش بودند.


ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۲ ۱۲:۳۰:۱۴


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴
#27
روونای باهوش با سیاه خوشگلشون

پروانه ها موجوداتِ " قشنگی" هستند. کمتر کسی را می توانید پیدا کنید که بگوید مجذوب زیباییِ مورگانا دادی شان نمی شود..
می دانید.. من فکر می کنم همه مسئله این است که آنها نمی دانند دارند چه کار می کنند. همانطور که ما نمی دانیم وقتی یک چمدان را می گذاریم زمین، ممکن است سقف خانه یک نفر در یک جهان دیگر فروبریزد، پروانه ها هم نمی دانند که بال میزنند و.. یک گوشه خیلی دور در همین دنیا، طوفان به پا می شود!
انگار همه چیز به ذات بر می گردد..

________

- چی میل دارین، خانم؟

اخم کرده بود و از شیشه کافه، به بیرون نگاه می کرد.
صاحب کافه وزنش را از پای راست، به چپ انداخت و با بی حوصلگی سوالش را تکرار کرد:
- خانم؟ چی میل دارین؟

روونا سرش را بالا آورد و به موهای طلایی رنگِ کوتاهِ پسر بیست و چند ساله صاحب کافه چشم دوخت. چی میل داشت؟
در حال تصمیم گیری بود که صندلی مقابلش عقب کشیده شد. مردِ سیاه پوشی روی آن نشست و عینک آفتابی را از چشمانِ درشت قهوه ایَش برداشت.
- مثل اینکه خانم نمی تونن تصمیم بگیرن. از همون همیشگی، دوتا.

پسرک سرش را تکان داد و آن ها را ترک کرد. روونا لبخند سردی به صورت جیم موریارتی پاشید.
- حواست بود که امروزه.. نه؟

جیم سکوت کرد.

- البته.. منظورم اینه که سالگردش امروزه! چقدر گذشته جیم؟ چند سال؟
مرد سیاهپوش دستانش را روی میز گذاشته بود و با آنها بازی می کرد.

- میدونی.. به حالت غبطه می خورم.. خیلی زود تونستی خودتو قایم کنی.. یه کاری کنی که فراموش شی.. اما من؟ من فراموش نشدم جیم.. تمام این سال ها تو چشم های همشون نگاه کردم و لبخند زدم. سعی کردم با هر بار دیدنِ لرد، به خودم یادآور بشم که یه مرگخوار وجدان نداره. اما..

لبخند تلخی زد.
- میدونستی آریانا.. مرگخوار شده؟ حالا همه چیز سخت تر میشه.. برای همیشه فرشته عذابم جلو چشمامه.. میفهمی چی میگم؟
- میتونم تصور کنم چه حالی داری.
- نمیفهمی آقای باهوش! نمیتونی حتی تصورشم بکنی! چرا؟ چون من همشو دیدم! از اول تا آخرش.. تو فقط افتادن مهره آخر دومینورو دیدی.. فقط.. طوفانشو! حالا باید به اندازه من عذاب بکشی.. حق نداری اینقدر خوشبخت باشی وقتی به اندازه من توی این ماجرا حضور داشتی..!

فلش بک

ایستاده بود پشت ستونِ مرمری و سعی می کرد بدون اینکه دیده شود، دو دخترِ مقابلش را زیر نظر داشته باشد. یکی از آنها که موهای طلایی رنگِ لختی داشت، لبخند احمقانه ای زد:
- خیلی خوشگله..

نفر دوم که چشم های سبز و موهای قهوه ای رنگی داشت هم سر به تایید تکان داد:
- و البته، قدرتمنده! یه.. نابغه س! ندیدیش سر کلاس؟ هیچکس نمیتونه باهاش رقابت کنه انگار.. از خود استاد هم بیشتر میفهمه.. چه برسه به اون دختره خود پسند که کم مونده موهاشو آبی کنه!

- آره خب.. مسلمه که از اونم باهوش تره! دقت کردی شکل خون آشاماس، کارولاین؟
کارولاین دهانش را برای پاسخ دادن باز کرد که متوجه شد جیم، چند قدمی بیشتر با آن ها فاصله ندارد. سکوت کرد و لبخند اغواگرانه ای زد. جیم چند قدم ادامه داد.. و ناگهان به سمت ستون برگشت! پوزخندِ نامحسوسی زد. روونا به سرعت چرخید و پشتش را به ستون تکیه داد. سنگینی نگاه تمسخر آمیز جیم را از پشت ستون هم حس میکرد..

و شاید این تغییر احساسات.. مهره اول دومینو بود!

پایان فلش بک

- اون روز منو از پشت ستون دیدی، نه؟
جیم انگشت اشاره اش را روی شقیقه تکیه داد.
- بذار فک کنم.. هوم.. یادم اومد!
و بعد، شروع به قهقهه زدن کرد:
- روونا.. تو واقعا باهوشی؟ اون یه حرکت طبیعی بود برای پسری تو اون سن.. برای جلب توجه و جذاب تر جلوه کردن حتی!

پژواک قهقهه هایش در گوش روونا می پیچید و او به موهایش چنگ زد برای بیرون کردن این صدای لعنتیِ شکنجه آور..

فلش بک

لبخند خودپسندانه ای زد:
- حتی نمیتونی تصور کنی که چه کارایی از من برمیاد!

ابروهای جیم به شکل تمسخر آمیزی بالا رفتند.
- تمایلی به تصور کردن چیزای کوچیک ندارم!

لبخند روونا اما، سرجایش بود. با نازی که شاید جزوی از ذاتش بود، دستانش را در جیب ردا فرو برد و بطری شیشه ای کوچکی را از آن بیرون کشید و روی میز کوبید.
- تا چه حد میتونی خشن باشی پسرجون؟
- بیشتر از تو!
- امتحانش کن!

جیم نگاهی به دور و بر انداخت.
چند ثانیه به مشتریان کافه خیره شد و سرانجام، انگشت اشاره اش را به سمت زنِ چاقی گرفت که سه میز دورتر نشسته بود.
- زجر کش کردن یه زنِ بی گناه که داره کیک و چای میخوره به اندازه کافی بی رحمانه س!

زن موهای سرخ فر دارِ کوتاهی داشت. لبخندِ مهربانی هم روی لبش خودنمایی می کرد و زل زده بود به لیوانِ چایِ داغِ مقابلش که بخار از آن بلند می شد.
روونا اخم کرد. باید انجامش میداد؟ شاید بهتر بود که..

سرش را با گیجی به سمت دیگری چرخاند. چند میز آن طرف ترشان، دو دختر آشنا نشسته بودند.. بسیار آشنا.. کارولاین می خندید و " آن یکی دوست" ـش زیر چشمی به جیم نگاه می کرد.

شاید این.. مهره دوم دومینو بود!

از جایش بلند شد و خاک گوشه دامنش را با دست تکاند.
- الآن؟
- اگه نمیترسی!

اخمی میان ابرو هایش نشست. میدانست احمقانه ست.. چیزی فراتر از احمقانه.. کشتن یک زنِ بی گناه و متواری شدن؟ بی دلیل؟ فقط برای.. اثباتِ جرات؟
- این کار خیلی احمقانه س جیم!
- می تونی انجامش ندی!

دست دراز کرد تا بطری شیشه را بردارد. نگاهش چرخید اما.. و گره خورد با نگاهِ تمسخر آمیز کارولاین.. و نگاه پیروزمندانه " آن دوستش"
- میرم!

پایان فلش بک

- یادت میاد نگاهشونو؟

جیم به پشتی صندلی تکیه داد و یک تای ابرویش را بالا انداخت.
- حضورشونو یادمه.. ولی واقعا اینقدر تاثیر گذار؟ قابل باور نیس برام روونا! به نظرم اینا.. یه جور توجیهن!

بانوی آبی پوش لبخند محزونی زد:
- مسئله همینه جیم.. میبینم و نمیبینی.. شادی و نیستم..

فلش بک

- سلام خانم!
زن لبخند خجالتی زد. و چشمانِ سبز رنگش.. پشت سر هم.. موج های عشق روانه می کردند در پی نگاهِ سیاه روونا..

چوب دستی را محکم تر در دستانش فشرد تا جلوی لرزش خفیفشان را بگیرد.
- میتونم اینجا بشینم؟
- معلومه! با دوست پسرت دعوات شده؟

چشمان روونا گرد شدند.
- دوست پسرم؟
- همون پسری که روبروت نشسته بود..
- اِی.. یه جورایی!

زن لبخند شیطنت آمیزی زد.
- ترکیب قشنگی هستید دخترم! تو خیلی زیبایی و اون واقعا نابغه به نظر میاد!

به طرز احمقانه ای.. این مهره سوم دومینو بود.

پایان فلش بک

- همه اینا یه جور توجیهه! برای کاری که.. هوم.. میشه بهش گفت شیطنتای جوونی!
- همه چیز یه توجیهه؟ هنوز نمیبینشون جیم؟
- یادم نمیاد بعدش چی شد.

روونا ناباور جیغ کشید:
- ممکنه؟ به همین راحتی؟

اما بعد از چند ثانیه، او هم به پشتی صندلی داد و با لحن آرام تری گفت:
- البته.. نبودی اونموقع.. تو اون کوچه.. خب.. اونموقع.. وقتی بود که ازش خواستم بریم قدم بزنیم..

فلش بک
- سکتوم سمپرا!

نور سبز رنگی از چوب دستی روونا بیرون جهید. زن جیغ کشید و روی زمین افتاد. روونا اخمِ دردناکی کرد و دماغش را چین انداخت. بوی خون در مشامش پیچید. چوبدستی را داخل جیب ردایش گذاشت، زیر لب زمزمه کرد" متاسفم" و خواست برای ترکِ کوچه روی پاشنه پا بچرخد که..

نوری شدید، لحظه ای چشمانش را کور کرد. دستانش را مقابل آن ها گرفت تا بتواند اتفاق مقابلش را ببیند. لحظه ای تصور کرد که صدای گریه نوزادی را می شنود اما صدا سریعا قطع شد.

-والمیرا سلنترو..

به سمت زن برگشت. او که چوب جادو نداشت.. چوب جادویش را خود روونا از او گرفته بود.. پس..؟

-والمیرا سلنترو..

هیچ چوب جادویی در دستانش نبود.. با دست خالی ورد می خواند و به زخم هایش می کشید.. البته.. نه چندان خالی.. دستانش نورِ سرخ رنگی داشتند.. سرخ.. به رنگِ خون..

روونا جیغ کشید..
- تو باردار بودی؟

-والمیرا سلنترو..

بلند تر جیغ کشید:
- لعنتی! تو حق نداری جادوی اونو بدزدی! به درک که میمیری! به درک که جفتتون میمیرید! اون فشفشه میشه احمق! فشفشه!

این از تحمل خارج بود.. نبودن بهتر از فشفشه بودن است.. همه جادوگران این را می دانند..
روی پاشنه پا چرخید و دور شد.. با تمام توان دوید و دور شد.. دووور..

پایان فلش بک

- حق نداشت جادوی دخترشو بدزده! حق نداشت!

جیم شانه بالا انداخت:
- ربطی بینشون پیدا نمیکنم! و خب.. این به ما مربوط نمیشه! اون مادرش بود!

روونا ناله کرد..
- هنوزم نمیفهمی جیم.. نمیفهمی.. حق نداشت.. حق نداشتی.. حق نداشتم.. احمقانه بود..
- همه آدما توی جوونیاشون کارای به این مسخرگی انجام دادن.. همینقدر احمقانه!

لبخندِ سردی روی لب های بانوی آبی نشست.
و صدای سومی از بالای سرش شنیده شد:
- سفارشاتونو آوردم!

ماگ ها روی میز چیده شدند و مسیر دو جفت نگاه تغییر کرد. یک جفت چشمِ سیاهِ زنانه با کنجکاوی زل زدند به سفارش ها و یک جفت چشم قهوه ای مردانه نگران.. به چشمان زنانه!

چشمانش طوفانی شدند.. جیم می توانست رنگ خاطرات را در آن ها تشخیص دهد..

- چای؟ کیک؟ اونم الآن؟ هیچوقت هدفت رو ازین کارای مسخره درک نکردم جیم! لطفا ببریدش.. هزینشونم آقا حساب می کنه بعدا!

مرد نگاهِ پرسشگری به جیم انداخت و او تایید کرد. سفارش ها از روی میز جمع شدند و صاحب کافه به سوی آشپزخانه حرکت کرد..

و ناگهان جرقه ای در ذهن روونا زده شد!
اگر مهره اول دومینو.. خیلی ریز تر از این ها بوده باشد چی؟ یک چیزی قبل تر از حرف دختر ها.. قبل تر از بحثِ روونا و جیم سر کلاس.. قبل تر از سوال استاد.. قبل تر از همه این ها.. اگر مهره اول دومینو.. قبل تر از رسیدن سوال به ذهن استاد بوده باشد چه؟

صدای بلندی توی کافه پیچید:
- آخ!
صاحب کافه زمین خورده بود.

مسیر چشمانِ سیاه رنگ زنانه به سمت پسرک برگشتند..

و مردی قلم به دست با شوق و ذوق از پشت میز کافه بیرون جهید که "فهمیدمش!" و.. مهره اول دومینو افتاد!







ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۱ ۱۸:۰۴:۰۶
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۱ ۱۸:۱۰:۰۳


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴
#28
سالن پذیرایی خانه شماره12 گریمولد

محفل در سکوت فرو رفته بود. هرکس یک گوشه روی کاناپه لم داده بود و غرق در افکار خودش بود. فرد هم دور تا دور اعضا می چرخید و کمرنگ و پررنگ می شد.

یک ساعت گذشت و محفل همچنان در سکوت فرو رفته بود..
...
دو ساعت گذشت و محفل همچنان در سکوت فرو رفته بود..
...
شب شد و محفل همچان در سکوت فرو رفته بود..
....
داشت صبح می شد و محفل همچنان در سکوت فرورفته بود که اورلا نگاهی به بقیه محفلی ها انداخت.
- خب میشه بگین چرا دامبلدورو انداختین تو زندان؟

یوآن گفت:
- چون سوژه بود؟
جیمز جیغ کشید:
- اورلا تو دوتا پست پایین ترو نخوندی ینی؟

دختر دستکش هایش را از دستش بیرون آورد:
- چرا.. خوندم.. ولی جنگتون کو پس؟
- ما تصمیم گرفتیم با نیروی قلبمون بجنگیم اورلا

- و با نیروی قلبتون نگه داریدش تو زندان؟

هری موهای سرش را به هم ریخت:
- خب.. در واقع.. بیاید به قلبمون اعتماد کنیم و ببینیم چی میگه!

اورلا لبخندِ " وای من چقده خفنم" ـی زد:
- من زودتر از شما رجوع کردم بش

مالی تابی به ملاقه در دستش داد و گفت:
- دامبلدور مخلوع همیشه میگفت به اعضای تازه وارد اعتماد کنید ایدت چیه اورلا؟

اورلا با فرمت شروع کرد:
- میدونی مالی.. شما یه کم زیادین.. ینی نه اینکه زیاد باشینا.. ماها کمتریم.. بعد یه کمم خرجتون بالـ.. در واقع منظورم اینه که خرج ماها کمتره از شماهاس.. بعد.. خب..

نگاهی به بقیه محفلی ها کرد:
- نظرتون چیه از ویزلیا به عنوان یه سد دفاعی استفاده کنیم؟

جرج از زاویه صد و هفتاد و خورده ای درجه به نود درجه تغییر وضعیت داد:
- ینی چی؟

- ینی مرگخوارا یه زندانبان گذاشتن دیگه حتما.. ما بیایم یه سد دفاعی بسازیم.. یه راه حل پشتیبان.. که اگه از دست زندانبان فرار کردن بخورن به سد دفاعی ما و برگردن سر جاشون


ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۱ ۱۴:۳۰:۵۷


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ دوشنبه ۲ آذر ۱۳۹۴
#29
ارباب؟ ارباب!

ارباب ما بالاخره رولِ یک ماهمونو تموم کردیم ارباب! ارباب چون طولانی شد، به چند قسمت تقسیمش کردیم ارباب. میشه اینکارو کرد دیگه ارباب؟
ارباب نقدش میکنید ارباب؟

ارباب؟ ارباب!



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ دوشنبه ۲ آذر ۱۳۹۴
#30
برگِ 398 هزارُم از دفترچه خاطراتِ دانای کل


- سکتوم سمپرا!

روونا لبخند زد.

- گفتم سکتوم سمپرا!
- تاحالا کسیو دیده بودی که موقع مرگ اینقدر ریلکس باشه؟

موهای فر و قهوه ای رنگ اریک مانچ در هم پیچیده بودند. چشمان طوسی رنگش گرد شده بود و دست راستش که به دور چوب دستی پیچیده شده بود، می لرزید.

بانوی آبی پوش همچنان لبخند میزد.
- سکتوم سمپرا؟ تو داری سعی میکنی یه خون آشامِ مرگ خوار رو با " سکتوم سمپرا" بکشی؟ اکسپلیارموس!

لب های اریک سفید شدند. چه حماقتی!

روونا دیگر لبخند نمیزد. صورتش بی حالت شده بود و تنها چیزی که نشان میداد او یک مجسمه مرمریِ زیبا نیست، برق زندگانی درون چشمانش بود.
- چرا؟ چرا میخواستی من بمیرم؟
- طبیعیه.. مرگ هر مرگخوار، آرزوی هر محفلیه!
- چرا من؟! چرا اینقدر.. ناگهانی؟ توقع داری باور کنم که داشتی می رفتی برای شام بروکلی بخری و یهو تصمیم گرفتی بیای سر راهت منم بکشی؟ از کجا باید مطمئن باشم که فقط خودت بودی؟

بعد، اریک لبخندِ پنهانی زد. نور امید در چشمانش درخشیدن گرفت و تمام تلاشش را به کار بست تا نزدیک شدنِ "سنستیر" را از پشت روونا نشان ندهد.. که بازتاب حضورِ خطرناکِ یار محفلیش، در مردمک چشمانش نباشد.. و موفق شد!

چند لحظه بعد، خنجرِ چوبی در قلبِ بانوی آبی پوش فرو رفته و درخشش زندگانی در چشمانش، متوقف شده بود.

{ گفته بود که خون آشام است؟ چه حماقتی!}

________

چشمانش را به زحمت باز کرد. سنگینی وزنه ای بیست کیلویی را روی سینه اش حس می کرد.
چه به سرش آمده بود؟

با گیجی حافظه اش را جستجو می کرد.. چشمانش را بست..
آخرین صحنه ای که به خاطر می آورد، چشم های قهوه ایِ ترسیده، و لب های رنگ پریده یک مرد میانسال بود.

کلافه شده بود. چشمانش را با حرص باز کرد..

و جیغ کشید!


دختر جوانی که روی او خم شده بود، خندید. بلند و کشدار..
- چته؟ آروم باش..
{ سر تا پای روونا را از نظر گذراند}
-.. بانوی آبی پوش!

روونا از شنیدن این لقب آشنا، لبخند زد و دوباره سعی کرد از جایش بلند شود.
- اینجا.. کجاست؟

حالا مقابلِ دختر ایستاده بود. دخترک سر تا پا قرمز پوشیده بود و موهایِ قرمز رنگی هم داشت. چشم های سبز کشیده، با لب های کوچک سرخ و پوستی به سفیدی برف.
- محفظه!

دختر قرمز پوش این را گفت و روونا را دور زد تا به راهش ادامه دهد.

- محفظه ی چی؟

{ سکوت..}

روونا روی پاشنه پا چرخید.
- پرسیدم محفظه ی چـ...
از شدت تعجب، نتوانست حرفش را ادامه دهد.
منظره عجیبی بود. هزاران هزار ساحره و جادوگر در کنار یکدیگر..
حرکت می کردند و حرکت نمی کردند.. به نرمی سایه ها..
وجود داشتند و وجود نداشتند.. به وضوحِ حقیقت.. و به کم رنگیِ آن..
در پس زمینه ای پر رنگ.. و بی رنگ!

آنجا چه خبر بود؟

چشمانش را دقیق تر کرد.
به اندازه کافی گیج مانده بود..
وقت استفاده از هوش ریونکلایی ـَش بود!

روی نزدیک ترین جادوگر دقیق شد..
او هم پوستی رنگ پریده داشت و لب های سرخ.. موهایش پرکلاغی بودند.. چشمانش هم به همان رنگ.. و ریز!
کتِ سفید رنگی به تن داشت که خونِ دلمه بسته زخمِ روی قلب را بیشتر به نمایش می گذاشت..
جادوگر به او نزدیک شد.

- ببخشید.. اممم.. آقا؟ اینجا.. کجاست؟
- محفظه!
- محفظه چی؟
- تاحالا راجع به سنگ ققنوس چیزی نشنیدی؟

و بدون توجه به پاسخ روونا، از کنار او گذشت. بیشتر کنجکاو شده بود..

سنگ ققنوس؟! واژه آشنایی بود.. به خاطر نمی آورد که آخرین بار آن را چه زمانی شنیده است.. شاید در یکی از کتبِ قدیمی کتابخانه اش خوانده بود..

اما حالا که حافظه اش یاری نمیکرد.. تکلیف چه بود؟ باید شروع می کرد به کشف؟ بدون هیچ منبع اطلاعاتی و هیچ کتابخانه وسیعی؟ تنها با..

- هی.. نگاه کن!
به سمت صدا برگشت. منبع صدا، یک زنِ زردپوش با لباسی عجیب غریب بود.
اخم کمرنگی کرد و تخمین زد که قدمت این دامنِ پف پفیِ پر زرق و برق به چند قرن پیش باز می گردد.

- نگاه کن، بانوی آبی!
- بله؟
- نگاه کن!

روونا موهای مشکی رنگش را پشت گوش زد و کلافه صدایش را بالا برد:
- ببین.. من این سوالو تاحالا از دو نفر پرسیدم و میدونم که اینجا محفظه سنگ ققنوسه.. پس نیازی نیست اینارو تکرار کنی.. یه چیز جدید بگو! اینجا.. کجاست؟

- خودت بفهم.. نگاه کن و بفهم!
موهای مشکی روونا دوباره روی صورتش ریختند و او، اینبار تلاشی برای کنار زدنشان نکرد. در عوض، نگاه غضبناکی به زن انداخت. چه بازیِ هوشِ مسخره ای!

-هی.. سوال دیگه ای نداری؟ یادم میاد وقتی جای تو بودم و برای اولین بار اینجا رو میدیدم، داشتم از کنجکاوی.. - اصطلاحا- میمردم!

زن، تاکید عجیبی روی کلمه " اصطلاحا" کرد.

- خب.. تو کی هستی و اینجا چیکار میکنی؟

- اسمم مهم نیست.. همونطور که تو بانوی آبی پوشی، منم بانوی زرد پوشم..
منم مثل توام! یه.. غیر طبیعی! با یه ویژگیِ شخصیتی محکم.. شاید تکراری، اما اونقدر محکم که علاوه بر خاطره م، روحمو هم حفظ کرد!
میفهمی چی میگم بانوی آبی پوش؟ اینجا همه ما یه خاطره ایم.. تا وقتی که.. بخوانمون!

- اگه.. نخوان چی؟

زن گیج شده بود.
- مگه میشه نخوانت؟ ینی بعد از " تموم شدن" ـت، هیچکس یاد تو نمیوفته دیگه؟ این که امکان نداره!

- امکان که داره.. ولی اگه بخوانمون.. کجا میریم؟

- کنارشون بانوی آبی پوش.. و حرفمو باور کن وقتی که میگم دیدنِ خودت از دریچه چشم دیگران، اصلا انتظاراتت رو برآورده نمی کنه!

- راهی برای تموم شدنش نیس؟ تا آخر عُـ...
مکثِ دردناکی کرد.. عمرشان به پایان نرسیده بود مگر؟
- تا آخرِ این لعنتی، باید منتظر بشینیم تا یادمون بیوفتن؟ آخرش که چی؟

نگاهِ زنِ زرد پوش تلخ شد.
- راه فرار هس.. ولی ما نمی دونیم اونطرفش چیه، آبی! فقط میدونیم اون طرفی هم وجود داره. هیچکس تاحالا از اونجا بر نگشته.. میبینی؟ هممون ترجیح میدیم بشینیم تا ما رو به خاطر بیارن و برگردیم به دنیاشون..

- این چرخه.. کی تموم میشه؟

زن به آرامی چرخید. حالا، پشت به روونا ایستاده بود:
- هر دفعه که میریم پیش اونایی که یادمون میوفتن، یه قسمت از وجودمونو اونجا جا میذاریم. و به مرور زمان اونقدر کمرنگ میشیم که به " ابد" میریم!
- ابد؟
- همونجایی که گفتم هیچکس ازش برنگشته!
می دونی.. بستگی داره چقدر ویژگی ت پررنگ بوده باشه.. هرچقدر کمرنگ تر باشی، زودتر میری! تا حالا نتونستیم بفهمیم باید به کمرنگ بودن بگیم خوشبختی، یا بدبختی!

روونا چشمانش را بست. اطلاعات با سرعت به ذهنش هجوم می آوردند و او سعی در سامان دادن به آنها داشت..
چند ثانیه بعد، وقتی که چشمانش را باز کرد، زن آنجا نبود!


ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲ ۲۳:۰۰:۲۰
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲ ۲۳:۰۲:۱۱


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.