هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بهترین نویسنده
پیام زده شده در: ۹:۲۶ یکشنبه ۲ مهر ۱۴۰۲
#21
رای من برای این بخش دوریا بلک هست.

علاوه بر پستش در باشگاه دوئل، سایر رول هاش هم کیفیت بالا و خوبی داشتن و فکر می کنم شایسته این عنوان باشه.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر فصل
پیام زده شده در: ۹:۱۵ یکشنبه ۲ مهر ۱۴۰۲
#22
درودان فراوان بر جملگان،

راستش باتوجه به اینکه عنوان محدود به ایفای نقش نیست به عنوان تقدیر از مدیرانی که در جا به جایی سرورها و بهبود قابل ملاحظه شرایط اتصال به سایت شدن، من رایم رو مشترکا به حسن مصطفی و لینی وارنر می دم.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱:۱۷ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۲
#23
از راه پله تنگ و نمور بالا می رفت و پاهایش را به دنبال خودش می کشید. سرد بودند و سنگین و بدون جان. همراهانی که تنها دلیلشان برای همراهی ناچاری بود و شاید اگر می توانستند جایی خیلی دورتر از پای پلکان مسیرشان را از آن روح خسته و سرگردان جدا می کردند و می شدند یک جفت پای خالی.
یک جفت پای خالی بودن بهتر از یک جفت پای مجبور اضافی بود. پاهایی گره خورده به روحی که در تن مچاله شده بود. روح مردی که زیر بار نگاه دیوارهای خانه‌اش سر خم کرده بود و فقط تلاش می کرد تا به اتاقکش برسد. زانوهای سست و خالی‌اش را وادارد که فقط چند قدم یا پله دیگر او را تحمل کنند. به دستان آویزانش التماس کند به دیوار چنگ بزنند و او را به پیش برانند و با خودش دعادعا کند زیر بار آن دیوارهای چرک شکم داده که با نگاهشان خردش می کردند له نشود.

ناگهان مقابل در بود. پایان فلاکتی و آغاز مصیبتی. شبح وار به درون اتاق خالی خزید. جلو رفت. به صندلی که رسید فرو ریخت. در مقابلش پنجره‌ای مه گرفته بود از آسمان ابری لندن بود و سدی ناکارآمد در مقابل شمیمی شرورانه که رطوبت آمیخته به تعفن را پخش می کرد. به تصویر خودش در آن نگاه کرد. شبیه به میوه‌ای بود که آبش را گرفته باشند. شل و وا رفته. کمی خم شد و زانوهایش را در شکم جمع کرد. احساس خوبی داشت. دلش می خواست برای مدت های طولانی در همان حالت بماند. شاید برای ابد.
اما نمی شد.
چیزی را حس می کرد... طوفان کوچکی در سینه‌اش بود. صدای صاعقه‌ها را می شنید و قایق کوچک قلبش را می دید که چطور در میان امواج بالا و پایین می شد و کاری می کرد تا وجودش تماما بتپد. سیلی بود در اسارت وجودش.
سرش را بالا گرفت و احمقانه دهانش را باز کرد... هیچ... تقلا کرد. صدا زد. از صندلی برخواست و بار دیگر، با شدت بیشتری فریاد زد. شعله امیدی یافته بود که نوید رهایی می دید. بلند داد زد. بالا و پایین پرید. بیشتر فریاد زد. بلندتر و بلندتر و ... هیچ.
دوباره فروریخت.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ جمعه ۱۷ شهریور ۱۴۰۲
#24
بسمه تعالی






مظنونی جدید، خزنده، بالارونده و بسیار بستنی گرای را بدین سرای آوردیم تا جماعت جادوانه اسرار وی را برون کشند و دستش را روی نمایند، بازجویده؛ کوین دنی سدریک فرد تدی کارتر بنا بر ادعای خود خویشتن خویششان.

تصویر کوچک شده




توضیحات دنگ و دینگی:
دقت کنید که در این مصاحبه ها مخاطب پرسش های شما شخصیت ایفایی مهمون (متهم تحت شکنجه) هستش و این کار بیشتر برای شناخت بهتر شخصیت ایفای نقشی اون هاست و نه شخصیت حقیقی پشت اون ها، پس لطفا این موضوع رو در پرسش هاتون لحاظ کنید. از اونجایی که قراره این پرسش ها در قالب شکنجه پرسیده بشن، توصیه می شه که اون ها رو شبیه به اتهام مطرح کنید، گرچه هیچ اجباری در این خصوص نیست و حتی می‌تونن خیلی دوستانه باشند. در نهایت پرسش‌های شما در قالب یک رول که با همکاری با مهمون اون قسمت نوشته شده، پاسخ داده می شن. اضافه کنم که مهلت ارسال پرسش تا پایان وقت 25 شهریور 1402 هستش.



شیرخوران و قاقالی‌لی‌خواهان،
لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۲
#25
بسمه تعالی





اتاقکی شیشه‌ای و کوچک، روی یک گاری دستی در میانه تالاری سنگی قرار گرفته بود و نمایی واضح از دیوارهایی منقش به زنجیر و انواع و اقسام ابزارآلات شکنجه را برای پسرکی که سعی می کرد ارتعاشات دست و پایش را کنترل کند به نمایش می گذاشت و درست در همان لحظه ای که تری بوت متفکرانه به شیء خمیده و میخ داری نگاه می کرد و می اندیشید که چگونه کار می کند، طنابی از تنها منبع نور آن اتاق پایین آمد و وزیر سحر و جادو همچون مامورین خدوم آتش نشانی از آن سرخورد و پایین آمد.
وزیر، وزیری بود متفاوت.

- معجون را بر وی خورانیدی؟

دنگ که روی زمین نشسته بود، شیشه معجون خالی را همچون جام قهرمانی بالای سر برده و خوشحالی کرد. وزیر نیز مشتی کاغذ از جیب کتش بیرون آورد و رو به پسرک درون ویترین کرد.


1. نام نخستین، پیشین، پسین، کنیه و سایر الفاظ و حرکاتی که به جنابتان دلالت دارد را بیان نمای.
سلام خدمت وزیر محترم و سایر خواننده های گرامی!
والا اینجوری که شما گفتین خودمم باورم شد که چند تا اسم مخفی دارم که خودم خبر نداشتم تا حالا.
ولی باور کنین من فقط تری بوتم. البته به جز مواقعی که شما بهم میگین سه چکمه!

وزیر با سوءظن به شیشه خالی معجون نگاه کرده و اندیشید «پس رطوبت کفش و استوک‌های اسطوره و کاپیتان سابق چلسی لندن چه؟!»

2. مزه معجون را چون دیدید؟
اممم... توصیفش سخته! راستش چیزی نبود که بخوام دوباره بچشمش. یه جورایی طعم اون ژله هایی رو میداد که تو جشن درست کردم.

وزیر با سوءظن بیشتری به شیشه معجون نگاه کرد...

2.5. کنون استرس دارید؟
آره خب! طبیعتا باید داشته باشم دیگه. یکم برین عقب تر خواهشا. واسه سلامت خودتون میگم.

3. ز کجا، بهر چه آمده اید و به کجا می روید؟
بنده از لندن تشریف آوردم خدمتتون. اونجا به دنیا اومدم و بعد رفتن به هاگوارتز و شروع شدن تیک زدن هام به ارتش مقتدر ارباب پیوستم. الان هم که... به دلایلی که نمی‌دونم در خدمتتون هستم.

4. آیا یک تری قابل نوسانگیری بوده و می تواند ما را به وزیری ثروتمند بدل سازد؟
راستشو بخواین تنها روش درآمد زایی از من در حال حاضر فروشمه که الان در انحصار اربابه! ولی خب اونجوری هم نمیشه چون مشتری ندارم.

وزیر باناامیدی آشکاری به ادامه بازجویی پرداخت...

5. اوقات خویش را در ویترین چگونه می گذرانید؟
سوال سختیه. چون واقعا نمیدونم. به طرز عجیبی قادرم که اوقاتمو تو جاهایی مثل هاگ یا ایفا بگذرونم ولی نمیدونم چطوری وقتی تو ویترینم قابل انجامه.

6. آیا در آن فضای شیشه‌ای کوچک دچار استرس می گردید؟ اگر می گردید خسارتی نیز وارد می نمایید؟ اگر می نمایید آن را که می پردازد؟
حقیقتش یک بار نزدیک بود به فروش برم. البته مرلینو شکر نرفتم. ولی خب استرس بدی داشت. خسارت چندانی هم نزدم اون موقع. اگه خرد شدن دیوار پشت سرم، پایین اومدن شیشه ویترین و نابود شدن حدود نود و هفت درصد از سایر اقلامی که تو ویترین بودن رو فاکتور بگیریم خسارت قابل توجهی نبود که بخوام خدمتتون عرض کنم.
در مورد پرداختش! از اونجایی که ارباب صاحب مغازه‌ان پس باید ایشون پرداخت کنن. ولی چون شان ارباب بالاتر از این حرف هاست اسکور جان زحمتشو میکشه!

وزیر با خودش اندیشید که وی نیز بعد از آن از اسی نابینا متعلق به فوی سوءاستفاده مالی نماید.

7. بر چنگال‍‌زاغ می‌نظارید، چگونه بدین جایگه رسیدید؟
والا من داشتم زندگیم رو میکردم که یهو دیدم یه جغد آوار شد رو سرم! نگاهش که کردم دیدم یه نامه‌ی محرمانه با یه مهر آبی داره.
بازش که کردم دیگه نفهمیدم چی شد. وقتی به خودم اومدم دیدم وسط تالارم و همه بهم میگن ناظر.

8. استرس نظارت را چون می یابید؟
خب استرس که زیاد داره. اینکه بخوای همزمان این همه آدم رو از همه‌چی راضی نگه داری و مراقب باشی که فعالیتشون کم نشه سخته. ولی خب یه جورایی لذت بخش ترین نوع استرسیه که تا حالا داشتم. در مورد خسارات وارده بر اثر این مدل استرس هم باید عرض کنم که دقیقا مثل خسارات وارده به ویترین، چیز خاصی نبوده که بخوام بگم.

9. داشتن چیزان بی‌قرار را چون؟
اممم... شاید به نظر خیلی ناجور باشه؛ ولی به درد هم میخوره. مثلا تو دعوا های مشنگی‌طور کلا لازم نیست کاری انجام بدم چون طرف به صورت اتومات ناک اوت میشه. یا حتی گاهی اوقات تو کوییدیچ خودش میره گل میزنه. البته که بدی هاش هم کم نیست ولی تقریبا میشه گفت متعادله این قضیه.

10. بازگردیم بر ویترینتان، مشتریان نخر تا کنون جنابتان را واررسی نموده‌اند؟
بالا تر هم گفتم. تا حالا تا دم فروش رفتم ولی مرلینو شکر تا الان همه‌ی خریدار ها بعد دیدن خرابی های حاصل از استرسم واسه‌ی فروش رفتن پشیمون شدن.

11. آیا تا به حال پس آورده شده‌اید؟
خیر! به لطف روونا تا حالا نرفتم که بخوام برگردم.

12. به شکل نسیه و اقساط نیز به فروش می رسید؟ شرایطش چون است؟
امم... اینارو باید از ارباب بپرسین ولی خب منم تا یه حدی اطلاعات دارم. نسیه رو شک دارم ولی تخفیف بالاتر از قیمت هم خوردم حتی. تازه اشانتیون هم دارم.

13. آیا رجیستری می باشه و یا به شکل غیرقانونی وارد گردیده‌اید؟
سوالاتتون داره از سطح سمج رد میشه؛ ولی عیب نداره، گوگل هست.
راستش بنده اصلا وارد نشدم. از اول همینجا بودم. مگه اینکه انتقالم از خونه‌ی ریدل به مغازه رو صادرات در نظر بگیریم. که در اون صورت باید اعلام کنم به صورت قاچاقی وارد کوچه دیاگون کردنم. احتمالا برای اینکه فروش انسان غیر قانونیه.

وزیر به سرعت تو-دو لیستش را بیرون کشیده و اضافه کرد «آزادسازی قاچاق انسان و برده‌داری.»

14. بیمه نیز دارید؟
بله که دارم. مگه میشه ارباب جنس بدون بیمه بفروشن؟ بنده بیمه‌ی روونا هستم!

15. بین خودمان باشد، جنابتان را به صافکاری رجوع داده‌اند؟
یه بار در طی یکی از ماموریت های اخیر از پنجره افتادم پایین و رفتم صافکاری. ولی خیالتون راحت! بدون رنگ درآوردش.

16. در تصویرتان چیزکی بر دست دارید که گوشه آنچه در پسینتان هست را قرمز می نماید، چیست؟
راستش مطمئن نیستم چون آیلین درستش کرده ولی یک پروفایل دیگه هم دارم که توش پسینم قرمزه و اون چیزکه سبزه. پس شاید یک دریچه به پروفایل دیگه‌ام باشه.

وزیر چهره‌ای متفکر به خویش گرفته و با جنابش اندیشید «پروفایل دیگر؟! خویشتنشان مولتی می باشند؟!»

17. از چه روی به تناول مرگ روی آوردیدی؟ طعم آن چون است؟
من زمانی که بچه بودم دفترچه‌ی خاطرات عموی مرگ خوارم رو پیدا کردم و از همون زمان به اقتدار ارباب پی بردم. تا اینکه بعد از مدتی افتخار حضور تو جمع مرگ‌خوار ها رو پیدا کردم.
حقیقتش رو بخواین خیلی دقیقا یادم نیست. در واقع چیزی جز طعم معجونی که هکتور بهم داد رو به یاد ندارم. اونم اولش ترش بود و بعد شیرین شد. بعدشم کم کم شور شد و داشت نمه نمه به سمت تلخی میرفت که بیهوش شدم.

18.چندی پیش در مکانی عمومی خویش و اسی نابینا به نزاع پرداختید، از چه روی، با چه هدفی و تبعات آن چه بود؟
اون جریان خسارت به ویترن رو یادتونه؟ از همون روی بود. اسکور بنده مرلین شاکی بود که چرا انقدر خسارت میزنم و یه چیزایی راجب ورشکستگی میگفت که من یکم از لحنش ترسیدم و یهو یه دستم پرواز کرد و گونه‌ی اسکور جان رو نوازش کرد. اسکور هم فکر کرد قضیه جدیه و... خلاصه که این بود ماجرا!
تبعات خاصی هم نداشت. فقط به خاطر ضربات وارده تا اطلاع ثانوی مغزم از پردازش اطلاعات معذوره!

وزیر یک برگ از کاغذهایی که در دست داشت را در جیبش چپاند و رو به تری گفت: کنون هنگام آن است که به اتهامات وارده از سوی سایر اعضای جامعه مفخم جادویی پاسخ دهید. نخست:

ارباب، فرزند موری به نام ت (لرد ولدمورت):


مدتهاست تو رو برای فروش گذاشتیم. در بهترین جای ویترین. بهت رسیدیم، هر روز برقت انداختیم، تخفیف زدیم، تبلیغ کردیم، قیمتتو زیاد کردیم، همراهت اشانتیون دادیم، جایزه گذاشتیم. نشد که نشد.

اینو برای ما مشخص کن که چرا به فروش نمی ری؟ چرا خریدار نداری؟

اربابا! دلایل متفاوتی میتونه داشته باشه. مثلا همینی که خودتون گفتین: بالا بردن قیمت.
ولی خب راستش منم شکایتی ندارم از این بابت. خیلی هم راضی‌ام.

وزیر تکه کوچک کاغذ را به دقت تا کرده و آن را پشت ربان کلاهش با دقت جاسازی نمود

خط شخصی شهزاده (آیلین پرینس):


1. attack damage لگد هات چنده؟
با توجه به نوع ضربه فرق میکنه. مثلا اگر ضربه با دست وارد بشه دمیجش به مراتب کمتره پامه.
البته یک مسئله‌ی دیگه رو هم باید مد نظر داشته باشیم. اونم علت ضربه‌اس. اگر به دلیل عصبانیت باشه قطعا با ضربه‌ی سهمگین‌تری نسبت به زمانی که به دلیل تعجب وارد شده مواجه می‌شید.

2. تمام روز تو ویترین وایسادن چه حسی داره؟
تا وقتی که مثل الان ارباب هر سه ساعت به بهانه‌ی فروشم بیان مغازه مشکل خاصی ندارم.

وزیر پشت چشمی نازک کرد و اندیشید «بسیار پاچه‌ورز می‌باشد.»

3. معجون رو چجوری دادن بهت؟
من قربانی شدم. قربانی نداشتن اطلاعات. به محض ورودم به خونه‌ی ریدل هکتور یه بطری معجون رو به این بهونه که میتونه تیک زدنم رو خوب کنه ریخت تو حلقم و تبدیل شدم به این بمبی که میبینین. من اگه واقعیت رو درمورد هکتور میدونستم هیچوقت این بلا سرم نمیومد!

4. هیچ مشتری ای تا حالا قصد خریدت رو داشته؟
راستش از لحاظ داشتن قصد آره. ولی بعد دیدن خرابی های به وجود اومده از استرسم همه‌شون پشیمون شدن.

5. میگن سندرم دست بی قرار اگه کنترل نشه تبدیل به سندرم دست بیگانه میشه. یعنی دسته کلا خودسر عمل می کنه. ممکنه این در مورد پای تو هم صدق کنه؟
فکر نمیکنم با همچین چیزی مواجه بشم.چون مال من سندروم نیست. البته یک جورایی هم امیدوارم که نشم. اگه قرار باشه اونجوری بشم سر تا پام غیرقابل کنترل میشه.

6. در حال حاضر تخفیف بالای قیمت فروش داری. یعنی اگه بخریمت چقدر بهمون پول میدن؟
خیلی مطمئن نیستم. ولی تا بیست درصد رو مطمئنم. واسه اطلاعات بیشتر باید تشریف بیارین مغازه.

7. کلاس مورد علاقه ات تو هاگوارتز کدومه؟
من کلا کلاس های هاگ رو دوست دارم. ولی امسال کلاس مورد علاقه‌ام کلاس موجودات جادویی بود.

8. مغازه ای که توش داری به فروش میری کجاست؟
شما وقتی میایی تو کوچه‌ی دیاگون، یکم که بیای جلوتر میرسی به یک کوچه‌ی دیگه به اسم ناکترن. اونو که که آخر بیای سر نبش ناکترن هفت در خدمتتون هستم.

9. دوست داری نفر بعدی مورد اتهام کی باشه؟
راستش افراد زیادی هستن که دوست دارم بیشتر بشناسمشون. ولی به نظرم اینجا کوین گزینه‌ی مناسبیه.

10. خودت از ژله هایی که درست کردی خوردی؟
بله متاسفانه. ولی کاش نمیخوردم و اون از مرلین بی‌خبری که ژله ها رو از پنجره پرت کرد بیرون زودتر این کار رو میکرد.

وزیر برگه کاغذ را به پشت سرش پرت کرد و برگ بعدی را خواند.

همواره خیره غیر چسبیدنی (هیزل استیکنی):


1..کی بهت معجونی رو داد که باعث شد انقدر پات تیک بزنه؟
یه دوره‌ای تو درمانگاه بودم و خانم پامفری یه معجون بهم داد که بعدا مشخص شد توسط یک فرد مجهول‌الهویه با معجون اصلی جابه‌جا شده بوده.
از همین تریبون از فرد مجهول‌الهویه درخواست میکنم به شدت عذاب وجدان بگیره.

2.چرا فقط موقع‌ی استرس پات تیک میزنه؟
زمانی که شما میترسین، استرس دارین، یا خیلی هیجان‌زده می‌شین بدنتون ماده‌ای رو ترشح میکنه به اسم آدرنالین. توی افراد عادی این هورمون تلاش میکنه تا شما رو از خطر دور کنه. ولی در مورد بنده، در های خطر رو به روم باز میکنه و و اصرار میکنه که بفرمائین داخل.

3.توی کدوم مغازه برای فروش گذاشته شدی؟
بالاتر عرض کردم خدمتتون دیگه. ولی نمیشه نیاین؟
اگه ارباب ببینن مشتری کم دارم شاید پشیمون بشن.

4.چند وقته برای فروش گذاشته شدی؟
من؟... از وقتی یادم میاد تو ویترین زندگی میکردم.
به محض اینکه پام رو گذاشتم تو خونه‌ی ریدل یه از مرلین بی خبری پست اولم رو برد خدمت ارباب و این شد نتیجه‌اش.

5.چراخانه ی ریدل ها رو برای زندگی انتخاب کردی؟
به خاطر ارباااب. اصلا مگه دلیل دیگه‌ای هم میتونه داشته باشه؟
چه چیزی از این بهتر که نزدیک ارباب زندگی کنین.
که البته این افتخار نصیب من نشد.

6.توی ژله ها چی ریخته بودی؟
چی؟... خب! چیزه...
اصلا تقصیر من نبود. برین از جنای خونگی بپرسین که چرا پودر ژله و آرد رو میذارن کنار هم؟!

7.چرا اصلا ژله درست کردی؟
اولش قصد داشتم چیز پیچیده تری رو درست کنم. ولی از اونجایی که تو زمینه‌ی آشپزی هر رو از بر تشخیص نمیدم قرار بر این شد که برم سمت ژله.

8.چرا انقدر دوست داری تالار ریونکلاو شلوغ باشه؟
چون که میخوام اعضای ریون با همدیگه صحبت کنن و با هم آشنا بشن. مخصوصا تازه‌وارد ها که به محض ورودشون به تالار با شومینه‌مون مواجه میشن.
البته این شلوغ بودن هم نباید از حد خودش خارج بشه و باعث نرسیدنمون به فعالیت های ایفایی بشه.

این کاغذ با یک اشاره چوبدستی به موشک تبدیل شده و از اتاق بازجویی بیرون رفت.

سکه مرطوب العمل (کوین کارتر):


1..بعد از اینکه کلاه فرستادت ریونکلاو چه حسی داشتی؟
از مرلین که پنهون نیست از شما چه پنهون؛ من اولش میخواستم برم گریفندور. منتها ظرفیتش پر بود و اومدم ریون. واسه همین میشه گفت چون اومدم به دومین اولویتم خیلی هم خوشحال نبودم.
ولی اگه الان قرار باشه گروهبندی بشم قطعا ریون رو انتخاب میکنم. قصدم این نیست که بگم گریف خوب نیست. ولی خب همون قضیه‌ی تعصب و ایناست دیگه!

2.به فلسفه علاقه داری؟
شدیدا و کاملا. به شکل عجیب و غریبی معتادشم.
چند تا از فسلسوف های مورد علاقم هم دیوید ثورو و آلبر کامو هستن.
فلسفه‌ی درد و رضایت فردریش نیچه رو هم خیلی میدوستم!
میگم الان که قراره تشریف بیاری تو ویترین میای بشینیم بحث فلسفی بکنیم؟

3.از چی خیلی بدت میاد؟ چی ممکنه عصبیت کنه؟
اینکه چکمه هامو برمیدارن و قایم میکنن! آخه چرا از این کارا میکنین؟

4.تو آینه ی نفاق انگیز چی می بینی؟
اِ... چیزه! ایوان چجوری هیستوریشو پاک کردی؟
البته یه بخششو میتونم بگم. خودمو میبینم که بالاخره از ویترین در اومدم و دارم در کنار ارباب دنیا رو به تسخیر سیاهی در میارم!

5.لولو خورخورت تبدیل به چی میشه؟
شاید احمقانه به نظر بیاد ولی شیشه‌ی ویترین!
درسته! من هر روز دارم توی بدترین کابوسم زندگی میکنم.

وزیر که قصد داشت لولو خورخوره جیبی‌اش را بیرون بکشد، آن را به سوی اعماق جیب هل داد.


6.درمورد محل زندگیت بهمون بگو. اگه فعلی پشت ویترینه قبلی کجا بود؟
خب من با این فرض میرم جلو که منظورت قبل از دوره‌ی مرگ‌خواریمه!
قبلا تو خونمون واقع در لندن زندگی میکردم؛ البته تا قبل از اینکه مامان و بابام به خاطر مرگ‌خوار بودنم پرتم کنن بیرون!

7.برای مقابله با دیوانسازها، اولین خاطره ی خوبی که یادت میاد چیه؟
لحظه‌ای که نامه‌ی قبولیم به عنوان مرگ‌خوار رسید به دستم.

8.از چی بیشتر از همه میترسی؟
خب این چیزی که گفتی رو یه بار تقریبا پرسیدی پس من میرم سمت چیزی که تو رتبه‌ی دوم قرار داره.
حشره آقا! حشره!
اصلا نمیدونین چه عذابیه وقتی هر روز که پاتونو تو تالار گروهتون میذارین و یهو یه حشره‌ی آبی رنگ بهتون صبح بخیر میگه!

دنگ به شکلی موذیانه دستانش را به هم مالید و پاورچین پاورچین به سوی ویترینی که تری در آن بود رفت.

9.بهترین و بدترین ویژگی اخلاقیت رو بگو.
بهترین؟... خب به نظرم کسی نمیتونه درباره‌ی ویژگی های خوبش بگه. پس فقط اون بده رو میگم. متاسفانه خیلی زود عصبی میشم که خب با توجه به وضعیتم خیلی ویژگی خوبی نیست.

10.اتاقت تو خونه ی ریدل چه شکلیه؟
از اونجایی که علاقه‌ی زیادی به کتاب دارم یه دیوارش رو کامل کتابخونه کردم. کفشم یه فرش آبی نقره‌ای پهن کردم. ولی خب جزئیاتش رو یادم نمیاد. از آخرین باری که اونجا بودم حدودا یک سال میگذره!

11.یک روز از زندگیتو برامون شرح بده.
میدونی کوین؟ واقعا خیلی بدی! این چه سوالیه که از یه زندانی میپرسی؟

من صبح بیدار میشم. به شیشه‌ی شرقی تکیه میدم. بعد که خسته میشم میرم به شیشه‌ی غربی تکیه میدم.
انتخاب های زیادی ندارم خلاصه!

این برگ پس از تمام شدن سوالاتش خود به خود مچاله و مشغول جست و خیز کردن در اتاق بازجویی شد.

حال مشتی دیگر ز سوالات خودمان:


19. نظر جنابتان را در خصوص وزارت بشکوه، مقتدر، کارآمد و امید آفرین جنابمان بیان نمایید.
به نظرم زیادی مقتدر بودین دیگه!
مخصوصا تو دوره‌ی حجاب اجباری. چه قانونیه؟
پختیم از گرما وسط تابستون!
ولی بقیه‌اش خوب بود به نظرم. اصلاحات هوشمندانه‌ای در جامعه جادوگری ایجاد کردین.

20. گر قصد شکنجه جنابتان را داشته باشیم چون بنماییم؟
حشره! از هیچی بیشتر از حشره نمیترسم! البته به جز ویترین که خب همین الانشم دچارشم.
حالا من گفتم، ولی یه وقت نیارینش ها!
.
.
امم... میگم یه صدایی نمیاد؟ یه چیزی تو مایه های ویز ویز؟

دنگ داشت که از سوراخ کوچکی به درون ویترین می رفت، ولی به دلیل اضافه وزن حاصل از بی کاری طولانی، تنها نصفش عبور کرده بود.

21. نظرات جنابتان را در خصوص این خمسه عنوان بنمایید:

لرد ولدمورت:
اربابی مقتدر، بزرگ و قدرتمند! اربابا ببینین چقدر ازتون تعریف کردم! نمیشه آزادم کنین؟

اخطارگر خطی (لینی وارنر):
یه دوست، راهنما و هم‌گروهی فوق‌العاده!

جهت جین (سو لی):
بازم یه دوست و راهنما و بهترین ناظر تمام دوران ها! البته این یه مورد آخرو به لینی نگین. همینجوریش هم ترسناک هست!

نفوذسایبری‌گونِ معجون ساز (هکتور دگروث گرنجر):
مرلین لعنتش کنه! بیچارم کرد با اون معجونش.
تازه به همونم راضی نشد که! از اون به بعد تا سه هفته هر روز تو غذام معجون می‌ریخت. یه وقت فکر نکنین بعدش دیگه این کار رو نکرد ها. من دیگه از اونجا غذا نمیخوردم!

اسی نابینا در تملک فوی(اسکورپیوس مالفوی):
دستش درد نکنه تو این مدت خیلی زحمت کشید.
البته خوب شد نفهمید من اینجام وگرنه میومد کل پولشو تا نات آخر ازم میگرفت.

22. پنج نفر به انتخاب خویش برگزین و نظر خویش پیرامون ایشان گوی.

کوین کارتر:
یک نویسنده‌ی عالی و در حال حاضر هم ویترینی خوب!

آیلین پرینس:
از همین تریبون ازت تشکر میکنم.
تو کلاس تغذیه نجاتم دادی!

سوزانا هسلدن:
اگه لطف کنه و جک و جونوراش، به خصوص حشراتش رو از تو تالار جمع کنه ممنون میشم.

بلاتریکس لسترنج:
ازش به شدت ممنونم اگه اون روز بعد از خوردن معجون هکتور از راه نمیرسید. معلوم نبود که الان زنده باشم یا نه؟!

و در نهایت خودتون جناب وزیر:
موسس یک وزارت مقتدر و قدرتمند که خیلی هم به هممون کمک کردین!

23 آیا کسی هست از برای جنابتان سندی را به وثیقه آورد؟ کدامین سند؟
والا از خانواده‌ام که کلا انتظاری نمیره. نهایتا شاید ارباب سند ویترین رو برام بذارن!

24. معجونیدن را چونان بدیدید؟
تجربه‌ی جالبی بود.
ولی توصیه‌اش نمیکنم. چون انگشتام رو دیگه حس نمیکنم!

25. ز بهر معجونیدگان در منزل که اعترافات جنابتان را می شنوند چه دارید که گویید؟
ا...ِ میشه لطف کنین کلا چیزایی که اینجا شنیدید رو نشنیده بگیرید؟

وزیر با اشاره‌ی چوبدستی کاغذ سوالات را به آتش کشید و چشمکی به نقطه‌ای تاریک زد. دو مامور نگو و نپرس از ناکجا ظاهر شده و ویترین و پسرکش را با خویش بردند...



×× مظنون، متهم و محکوم بعدی به زودی در این سرای حاضر خواهد شد ××



ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۱۶ ۰:۱۳:۱۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۲
#26
دین دونگ... دین دونگ

دیزی ولو روی کاناپه صدای زنگ در رو شنید ولی به خودش زحمت نداد که بلند بشه و بره دم در، با خودش خیال کرده بود که «خب هرکی باشه دیر یا زود خسته می شه و میره» و با همین تصور موهای سرش رو خاروند و یک دونه پفک هم لاشون پیدا کرد و به عنوان پیش صبحونه گذاشت دهنش.

دین دونگ... دین دونگ

دیزی این بار در جواب زنگ در چرخید و صورتش رو به شکاف مبل فشار داد. اون نه کار داشت، نه زندگی و با تموم شدن ترم هاگوارتز و باطل شدن مجوز معجون سازیش عملا هیچ مشغولیتی نداشت و برای چندین ماه آینده باید زندگیش رو با مقرری بخور نمیر مرگخواری می گذروند و توی این شرایط ترجیح می داد حداقل صبح هاش رو تخت بخواب، نه اینکه اول صبح جواب یه آدم بی‌کارتر از خودش رو بده.

دین دونگ..دین دونگ

دست هاش رو بالا آورد و به گوش‌‌هاش چسبـ..
دین‌دین‌دین‌دین‌دین‌دین

- اومدم!

دیزی خسته از بی‌کاری پاهاش رو روی زمین می کشید و به سمت در می رفت، احتمال می داد که شاید سو می خواد نظرش رو راجع به یه کلاه جدید بدونه، شایدم لینی راجع به یه چیزی هیجان زده شده بود یا همچین چیزی...
- چیه؟!

در باز شد و وزیر سحر و جادو به همراه معاونش که روی شونه‌ش جلوی در بودن.
درست بود که دیزی دیگه آب از سرش گذشته بود و بالا و پایین جهان براش فرقی نداشت و سبک بال بود و اینا ولی بازم دلیل نمی شد با پیژامه و یه تی‌شرت چرک جلوی وزیر مملکت احساس راحتی کنه و هل شد و در رو توی صورت وزیر کوبید.

- درود.

صدای وزیر از اون طرف در میومد و در طرف دیگه دیزی با سرعتی که از خودش انتظار نداشت لباس هاش رو با اولین چیز پارچه‌ای تمیزی که به چشمش خورد عوض کرد و تند صورتش رو شست و از اولین پودر سفید رنگی که به چشمش می خورد یه مشت به صورتش زد و برگشت و در رو باز کرد.

- سلام جناب وزیر، خوبین؟
- درود آبگوشت‌آ... بنّایی می نمودید؟
- هان؟

دیزی سرش رو چرخوند و به تصویرش در آینه بغل در نگاه کرد؛ روی صورت تکه های گچ کم کم داشتن سفت می شدن و به تنش هم روکش مبل بود.

- آره... هفت صبح داشتم تو کانتینر بنایی می‌کردم.
- آه، نیک است که ملابس ایمن نیز بر تن بنموده‌اید. در هر حال خویشتنمان این را مصدورانیدیم.

وزیر این رو گفت و حکمی که دیزی سر کلاس نشون داده بود رو جلوش گرفت.

- عه! این یعنی الان دوباره می تونم به کارم ادامه بدم؟!

وزیر به صورت دیزی که حالا ماسک گچی روش کاملا خشک شده بود نگاه کرد و گفت:
- خیر، جنابمان نخستاً ز بهر آن نمجوازیده بودیم و دلیلی مداشت که آن را بعلیقانیم و نتیجـ
- هی‌هی‌هی! جناب وزیر قبول دارم که این ایفای نقشتونه و اینجوری صحبت می کنید و اینا ولی بعلیقانیم؟! نمجوازیده؟! سِریسلی؟!

دیزی دیوار چهارم رو شکسته بود و از جهان ایفایی خارج شده بود، ولی در مقابل آقای زاموژسلی که چند پیرهن بیشتر از اون پاره کرده بود تشخیص داد که این جا این کار فایده چندانی عاید رول نمی شه و به خاطر همین دیالوگ هایی که از قبل براش تعریف شده بود رو به زبون آورد.

- ما آمدیم جنابتان را ز بهر جعل اسناد دولتی دستگیر و به آزکابان راهی بنماییم... و آنکه تلفظ دقیق‌تر آن نیز سیریسلی می باشد.

دیزی که می دید نه تنها شغلش رواز دست داده، عدم سوءپیشنه هم پیدا کرده و کار پیدا کردن براش از قبل هم سخت‌تر شده، احتمالا مقرری مرگخواریش توی مدتی که توی آزکابان هست قطع می شه و حتی تلفظ‌هاش هم غلطه اشک توی چشماش جمع می‌شه، بغض می کنه و در اثر لرزیدن اجزای صورتش ماسک گچی‌ش ترک می خوره و می شکنه.

- گمان می بریم آن ماسک گچی بر پوست جنابتان ساخته، و آن را سلامت داشته است.
- واقعا؟!
- خیر. تنها ز بهر همگروهیت قصد بهبود روحیات جنابتان را داشتیم.

دیزی نشست و با صدای بلند با خودش فکر کرد.
- حالا اون تو چی کار کنم؟
- می توانید در آن سرای به استعجال ادامه دهید...
- اینو که خودم تو چت باکس گفتم!
- خب ما نیز در رول می گوییم!
- این تقلبه!
- خیر! نمی باشد!

از اونجا که هر دو شخصیت کاملا از کنترل خارج شده بودن دنگ پرید وسط و با فریاد «وییز! ویییز!» به معنی «کات! کات!» خواست از هم جداشون کنه ولی دیگه دیر شده بود و به خاطر همین اشاره کرد که یک پرده بزرگ آبی بکشن روی صحنه و خودش پرید جلوی اون و نور پروژکتور افتاد روش و از یک جیبش چندتا برگ کاغذ و از جیب دیگه‌ش یه میکروفون در آورد و شروع به صحبت کرد.

- وییز، وییزیا ویز. ویززی وو دیزیو وادیززیو وووزی وزوز! وزیا وز وازا واز! زوویز ویزا! یییوزی ویزه وزه وازه اسی. وازه ووزه، ووزه ویز ویز ویزا وزّه!

که معنی آن می شود «دیزی به هر ضرب و زوری که بود راهی آزکابان شد و در آن همه چیزش رو از دست داد، ولی بعد با تلاش و کوشش توی زندان تونست خودش رو احیا کنه و در کارگاه های بازپروری زندان با اسی شپش آشنا شد که روش های حرفه‌ای جعل اسناد و مدارک رسمی رو بهش یاد داد و بعد از رهایی از زندان به یک جاعل نامدار تبدیل شد و اسناد بی شماری رو جعل کرد، قصه ما به سر رسید، هیپوگریف به هاگرید نرسید.»


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ایده‌پردازی قالب سایت
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۲
#27
نمی‌دونم کار طراحی قالب به کجا رسیده و هنوز پیشنهادات پذیرفته می شن و یا خیر؟ و اینکه پیشنهاد دادن قراره چقدر هوریس عزیز رو به زحمت بندازه، ولی فکر نکنم ضرری داشته باشه که پیشنهادم رو بگم. خواستم یک کادر جدید کوچولو اضافه بشه و برای کاربرها به صورت رندوم نقل قول هایی از کتاب یا حقایقی از جهان جادویی رو نمایش بده.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۰:۲۰ جمعه ۱۰ شهریور ۱۴۰۲
#28
آقای زاموژسلی در برای آخرین بار به محتوای درون دیگ مسی بزرگ انداخت و متفکرانه دستی به چانه‌اش کشید. سپس با انگشت به آنچه درون دیگ بود اشاره کرد و گفت:
- نمک بیافزای.

دنگ، حشره سیه چرده سرخوش جست و خیز کنان از کپّه پودر سفید رنگ مشت مشت برداشت و درون دیگ ریخت و چنین خواند:
- وییزی ویزیوو! وییزی ویزیوو!
- آآآآخ!

هری پاتر درون دیگ که نمک ها درون چشمش افتاده بودند تلاش کرد با دست های بسته چشمانش را بمالد، ولی نتوانست و غرغر کرد.
- لعنتی حداقل عینکمو بزار روی چشام!
- سکوت بنمای! اطعمه که سخن نمی رانند.

هری دوست داشت تا با آقای زاموژسلی بحث نماید اما در عوض به زور سرش را از دیگ بیرون آورد و به اطراف دخمه نگاه کرد.

- چه می خواهی خیس‌پای‌آ؟
- هیچی.
- سخن گوی! گر مگویی پروفسور روزانه از جنابمان نمره کم بنموده و می گوید اعمال زایده در حین طباخیمان رخ داده.

هری پاتر چند ثانیه‌ای را با خودش کلنجار رفت و سرانجام تصمیم گرفت با وزیر صادق باشد تا مجبور نباشد معجون راستی بخورد و تمام زندگانیش را بریزد روی دایره.
- دنبال هرمیون می گشتم که ازش بپرسم معنی اطعمه چیه.

هری پاتر پسری خنگ و بی‌دانش بوده و شش سال هاگوارتز را با تقلب گذرانده و در آن لحظه عدم تلاش و کوشش وی در مسیر علم و دانش خودش را نشان می داد. هری شرمگین دو زانویش را در شکمش جمع کرد و سرش را بر کف دیگ تکیه داد. آقای زاموژسلی سرش را کج کرده و به پسرک یتیمی که رنجش را به صورت کشیده و در دیگ او افتاده بود نگاه کرد.
- گمان می بریم مهیا شده باشد.

آنگاه به آرامی در را گشود و نگاهی به بیرون انداخت. نه خبری از دامبلدور بود و نه روبیوس هاگرید. پس دیگ را برداشت، از انبار جاروهای هاگوارتز بیرون جهید و به گام هایی بلند شروع به دویدن کرد.

- آخ... آخ... آخ...!

به هر گام آقای زاموژسلی سر هری به کف دیگ کوبیده شده و او هربار آخ می گفت و او از هاگوارتز تا هاگزمید، از هاگزمید تا کوچه دیاگون ، از کوچه دیاگون تا سه راه شهید مودی، از آنجا تا ایستگاه کینگزکراس و بعدتر خانه ریدل و بن بست اسپینری که تا پیش پایشان پروفسور آنجا بود و دوباره تمام مسیر را برگشتن به همان کافه هاگزهد «آخ»های بسیاری گفت و بدون هیچ اعتراض دیگری به این فکر می کرد که چرا آقای زاموژسلی هنگام توقف و آدرس پرسیدن نیز درجا می زند؟ اما پیش از آنکه به نتیجه ای برسد جمجمه ایوان روزیه آمد بالای سرش.

- غذات اینه لادیسلاو؟
-بلی... این نیز مختومه جنابتان.

پروفسور دستش را بالا آورده و در حالی که به هری کف دیگ خیره بود روی جمجمه‌اش ضرب گرفت و با دست دیگر کاغذی که آقای زاموژسلی به وی داده بود را گشود.

«یک وعده یتیمچه تهییه نمایید.»


- وی یتییمی صغیر می‌باشد.

ایوان با اشاره آقای زاموژسلی به درون دیگ، یک بار دیگر به هری درون آن نگاه کرد که یک طرف سرش به شکل قابل ملاحظه‌ای باد کرده و اشک های روان از چشمانش و شانه‌ای بالا انداخت.
بدمزه به نظر نمی‌آمد.



ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۱۰ ۲۳:۴۰:۲۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
#29
بسمه تعالی





دگر متهمی بر این سرای آوردیم تا زیر و بم وی برون کشیده، نهان وی را بر جملگی عیان داریم، آن جنابان مجانب خویشتنانتان و این جناب مجان کفشِ کاپیتان و اسطوره سابق باشگاه چلسی لندن!


تصویر کوچک شده



توضیحات دنگ و دینگی:
دقت کنید که در این مصاحبه ها مخاطب پرسش های شما شخصیت ایفایی مهمون (متهم تحت شکنجه) هستش و این کار بیشتر برای شناخت بهتر شخصیت ایفای نقشی اون هاست و نه شخصیت حقیقی پشت اون ها، پس لطفا این موضوع رو در پرسش هاتون لحاظ کنید. از اونجایی که قراره این پرسش ها در قالب شکنجه پرسیده بشن، توصیه می شه که اون ها رو شبیه به اتهام مطرح کنید، گرچه هیچ اجباری در این خصوص نیست و حتی می‌تونن خیلی دوستانه باشند. در نهایت پرسش‌های شما در قالب یک رول که با همکاری با مهمون اون قسمت نوشته شده، پاسخ داده می شن. اضافه کنم که مهلت ارسال پرسش تا پایان وقت 11 شهریور 1402 هستش.



لیگاً و برتراً
لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۲
#30
بسمه تعالی




آقای وزیر با چوبدستی به در سنگین شکنجه گاه اشاره کرد و در نیز با صدای سر و صدای بسیار گشوده و اسکلتی پیچیده در ردایی سیاه را نمایان کرد. وزیر جلو رفت و در مقابل آنچه بر روی صندلی قرار داشت ایستاد


1. اسامی، القاب، شهایر و غیره و ذلک خویش را بیان دارید.
هوووم، لطف میکنین این دستبندها رو کمی شل تر کنین؟ استخون مچم رو خراش میده!...من در طول تاریخ القاب بیشماری داشتم که معروف ترین اونها، اسکلت، شامپو، ایوان خیلی مخوف، همون که نمیمیره، سیریش و ... است.

2. طعـ... معجون چون بود؟ (در این قسمت معجون از استخوان های مختلف ایوان در حال چکیدنه)
یه مقداری گس بود. البته به من قول نوشیدنی کره ای داغ و کف آلود داده بودن ولی خب به هر حال...تو جامعه امروز به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد! اگه براتون جای سوال داره که وقتی معجون از تمام استخوان هام در حال چکه کردنه طعمشو چطوری متوجه میشم باید بگم که غدد چشایی من روی استخوان هامه!

3.ز کجاییان می باشید و چگونه طفولیت می نمودید؟
آه دوران شیرین کودکی! ما سال ها پیش به عنوان شاخه ای از جادوگران اصیل اروپایی از فرانسه به انگلیس مهاجرت کردیم. شخصا به دوران طفولیت خودم افتخار میکنم. همچون یک اصیل زاده اصیل سراسر کودکی من به شکنجه های روحی روانی مشنگ زاده ها و مشنگ ها گذشت...دوران معصومیت از دست رفته!

4. چونان چنین نحیف گشتید؟
فک و فامیل و دوست و آشنا شاهدن که من اول اینقدر لاغر و نحیف و تکیده نبودم. به هر حال مردن عوارض خودش رو داره. باید بین یکجا پوسیدن و نحیف برگشتن یکی رو انتخاب میکردم. البته من به همه گفتم به خاطر رنج و اندوه فراوانی که خاطر تباهی جامعه جادویی با پذیرش خون لجنی ها دچارش شده خوردم اینقدر لاغر شدم. خوبیت نداره، شما هم همینو تو پرونده درج کنین.

5. چگونه بر هم سوار مانده‌اید؟ ملاتتان چیست؟
هیچ ملاتی برتر از انگیزه نیست! امید و انگیزه هر استخوانی رو سرپا نگه میداره.

6. گر بریزید کی سر همتان می نماید؟
در طی این سال ها بارها و بارها ریخته و دوباره سر هم شدم. بعضی اوقات رهگذران خیر و گاهی اوقات هم به دست مهندسین توانمند خانه ریدل!

7. مواردی ز شوخیان پسا وانتی که سایرین بر جنابتان وارد آورده اند را بیان بنمایید.
یکی از شوخیای رایج بستن استخوان مچ پام با طناب به میزه. که وقتی بلند میشم که برم طناب کشیده میشه و اسکلت بندیم در خود فرو میریزه! بعدیش هم که هر هفته بدون استثنا اتفاق میفته دعوت کردنم به استخره! درسته که من میتونم راه برم و حرف بزنم ولی دیگه شنا نمیتونم بکنم، ناسلامتی همه وجودم سوراخه!

8. ما استماع بنمودیم که در محفل سیاهان از جنابتان استفاده ابزاری بنموده و به جهت ملعبه جنگا استفاده می نمایند؟ گر حقیقت دارد بر جملگان عیان بنمایید که اسباب لهو و لعب سایرین بودن چون است؟
خوشبختانه من کاربرد های زیادی دارم. مثل جالباسی، جا چتری، چکش، ابزار موسیقی، ترسوندن بچه هایی که خوب غذا نمیخورن و ...

9. آیا تماما اوریجینال می باشید؟ قطعات یدکی نیز دارید؟ آن ها را که، چه هنگام و از چه طریقی حاصل بنموده و در کدامین سرای می باشند. گر قطعات یدک نداشته و اوریجینال می باشید، راز ماندگاری و پوک نگشتن را بر جملگان عیان بنمایید.
در حال حاضر کاملا اورجینال هستم. ولی در صورت لازم میتونم لوازم یدکی خودم رو از سراسر قبرستان‌های معتبر بریتانیا و حومه تهیه کنم. راز ماندگاری من هم در سه چیز خلاصه میشه. قرص کلسیم، شیر پرچرب و افتاب تابان!

10.آیا تمایل به سوء قصد به احدی از جامعه جادوگرای را دارایید؟ از چه روی؟
هووووم...اصولا به صورت پیش فرض آمادگی سوقصد به جان تمام اعضای جامعه جادوگری که عضو یاران ارباب نیستند رو دارا میباشم.

11. آیا مجدّی‌ای قصد جانت را دارد؟ چرای؟
از دشمنان ریز و درشت با دماغ قلوه کن شده بگذریم...سگ ها! اگر جایی سگ ببینم مثل سگ فرار میکنم! یه کوه استخوان سالم هر سگی رو به وسوسه میندازه.

12. طی سالیان شاهد حضور اقوام و اقسام خویشان جنابتان در این سرای بودیم و جملگی بر ریونکلاو وارد گشتند، از چه روی جنابتان چونان مگشتید؟
در خاندان ما توجه به اصل دموکراسی یکی از اصولی ترین اصول ما در طی قرون متمادی بوده. به همین منظور هر آنکس که میخواست اسلیترینی باشه رو برای جاسوسی به ریونکلا میفرستادیم. ولی چون من میخواستم اسلیترینی باشم ادعا کردم به خاطر هوش سرشارم باید ریونی باشم که به اسلیترین فرستاده شدم!

13. در خصوص اطلاعات فزون مربوط به خویش بیان داشته اید "آخه به اطلاعات اضافه درباره من چیکار داری؟!". چه چیز را خفی می دارید؟
اوووم...خیلی چیزا. ولی چون دقیق نپرسیدین میتونم این سوال رو دور بزنم.

14. مشغله‌تان کشتار و شکنجه و امثالهم است... گالیونی در آن هست؟ ز دشاویریات آن گویید.
جدیدا کاسبی کساد شده. متاسفانه تورم و رکود اقتصادی داره کم کم باعث میشه که کشت و کشتار رونق قبلی رو نداشته باشه جناب وزیر. واقعا دولت شما نمیخواد به مشکلات این صنف مظلوم رسیدگی کنه؟ فقط از ما مالیات میگیرین!

15. پرسشی بر جنابمان وارد آمده و زان پس ز جنابمان بگریخت، آن پرسش چه بود؟
من وقتی رسیدم پرسش دوان دوان از مهلکه گریخته بود و متاسفانه قادر به شناساییش نشدم.

16. جنابتان را ایی نخستین نامیده‌اند، ز ایی های پس از خویشتن گویید، که بوده و مشغول به چه می باشند؟
ایتو که دهه پنجاه به رحمت لرد رفت. ایتری هم الان سهامدار گرینوتز شده ولی از ترس اینکه ازش مول دستی قرض بگیرم با من قطع ارتباط کرده ملعون. ایفور هم چند سال پیش رفت از سر کوچه یه پک نوشیدنی کره ای بخره ولی دیگه برنگشت. متاسفانه به خاطر مشغله زیاد فرصت نکردم دنبالش بگردم.

وزیر نفس عمیقی کشید و کاغذ پوستی ای را از جیبش در آورد و گفت:
کنون اتهاماتی که سکه خیس‌العمل بر جنابتان وارد آورده را پاسخگویید. ( پرسش های کوین کارتر)

1. اول از همه بگو چند سالته؟[/b]
امممم. زمان جنگ جهانی اول که داشتم کتاب چاپ میکردم، موقع ساخت اهرام هم که هنوز تو کار تجارت سنگ بودم، سنگی هم که قابیل باهاش زد تو سر هابیل رو من بهش داده بودم...پس بخوایم حساب کنیم حدودا....سی چهل سال!

2. چطور دلت اومد بتمنو به اسکلت تبدیل کنی؟چی شد مردی؟ راسته که بخاطر شرافت خودکشی کردی؟
من از اول گفته بودم که بتمن اسکلتی قشنگتر و پر جذبه تره! و چرا اینو یادته اصلا؟ :))) در مورد مرگ هم که همه داستان دوئل من و مودی رو میدونن. البته نه کاملا صحیح. من با مودی دوئل کردم، نصف دماغشم کندم ولی متاسفانه حریف قابلی نبود و عرضه یه طلسم اوادا ساده رو هم نداشت. از اونجایی که اون سال ها لرد هم تازه وارد غیبت صغری شده بود از اندوه خودم خودم رو آوادایی کردم. البته بعدا فهمیدم اون چشم باباقوری افتخارش رو به نام خودش سند زده!

3. رابطه ت با حیوونا چطوره؟ سگا وقتی این مقدار استخون می بینن دهنشون آب نمیفته؟
سگ؟ سگ کجاست؟ اینجاست؟ یکی بیاد دستای منو باز کنه...اهای کمک!

4. شغلت چیه؟ یکم درمورد قضیه شامپو اینا توضیح بده.
شغل که زیاد دارم. در خدمت ارباب به شغل شریف آدمکشی مشغولم. از طرفی چون اسمم ایوان بود سال ها پیش تصمیم گرفتم خط تولید شامپویی به همین نام ایوان رو تاسیس کنم که تا مدت ها در بین جوامع مشنگ طرفدار بسیار داشت. اما به مرور مشغله کار اول باعث شد نتونم بهش رسیدگی کنم و بروز رقبایی مثل پرژک و هد اند شولدرز ما رو از بازار محو کرد.

5. زندگی یه اسکلت چجوریه؟ کمی شرح بده لطفا.
صبح ها همیشه با خوردن قرص کلسیم و شیر پرچرب شروع میشه. بعدش زمین زیر پام رو حسابی با دستمال تمیز میکنم چون یه مقدار خیلی خفیفی از هرچیزی که میخورم به خاطر اناتومی بدنم روی زمین میریزه. بعدش هم تک تک استخون هام رو روغن میمالم و به مدت یک ساعت از نور زندگی بخش خورشید استفاده میکنم. مابقی روز دیگه مثل بقیه کاملا عادیه. به دستور ارباب میرم یه خانواده رو شکنجه میکنم، جایی رو منفجر میکنم، برای اطلاعات گرفتن به اعضای وزارتخونه رشوه میدم و ...

6. اسکلت بدنت تا چه اندازه محکمه؟ اگه من، کاملا کاملا اتفاقی و بدون ذره ای افکار شیطانی، توپی رو محکم به سمتت پرت کنم و بهت برخورد کنه؛ می شکنی؟ اگه برحسب اتفاق توپ بولینگ باشه چی؟
به لطف تغذیه سرشار از کلسیم و مواد معدنی نمیشکنم ولی فرو میریزم. که اونم بالاخره خودم یا یه ادم خیر کمک میکنه سرهم میشم دوباره. ولی شما سعی کن سمت بولینگ نری. بدمینتون بازی کن.

7. چی شد که دوباره به این دنیا برگشتی؟
خب من از اونجایی که شدیدا در اون برهه زمانی دوست داشتم بمیرم خودم رو با آوادا خلاص کردم. همه چی تا یه مدت خوب بود. من رو خاک کردن و توی قبرم پوسیدم. ولی هیج کس نیومد دنبالم که من رو به جهان دیگه ای ببره. تا اینکه یه روز یه آقایی زد رو شونم و گفت تو خیلی دوست داشتی بمیری؟ و من لا ذوق حرفش رو تایید کردم. اون آدم هم شصت دستش رو بهم نشون داد و گفت پس حالا که اینطوری برگرد سر جایی که بودی! فقط چون یکی دو سالی گذشته بود جز این اسکلت چیزی ازم باقی نمونده بود. فلذا با این شکل و شمایل برگشتم!

8. به نظرت این دنیا ارزش زندمون داره؟ به عنوان کسی که مرده چه توصیه هایی به ما زنده های فعلی می کنی؟
این دنیا دیگه بدرد نمیخوره. به عنوان یک اسکلت مرگخوار توصیه میکنم اگه جزو یاران ارباب نیستین به من پیام بدین تا از این زندگی کسالت آور و سخت با یه طلسم سبز رنگ کوچولو رهاتون کنم. اگه هم مرگخوار هستین که اووووووف! زندگی چقدر حال میده، بیا با هم بریم مرگ بقیه رو بخوریم!

9. چیزی هست که بعد از مرگ، بابتش حسرت بخوری؟
الان که دوباره زنده ام ولی حسرت بزرگم بعد از مرگ این بود که چرا یادم رفت هیستوری آینه نفاق انگیز رو پاک کنم!

10. در مورد اخلاقت بگو. گذر زمان تاثیری روی اخلاقت داشته؟
اخلاق؟ اخلاق نداریم ما! خیلی هم عالی! اخلاقیات اصولا چیز بدرد نخوریه. شعار خاندان ما همیشه این بود که بکش و لبخند بزن، دنیا دو روزه! رو به روز هم بدتر و گند اخلاق تر میشم!

11. سخت ترین کار برای یه اسکلت چیه؟
شنا کردن! من میتونم کف دریا راه برم ولی شنا رو از من نخواین. نمیشه.

12. از اینکه مردم گاها ازت می ترسن چه حسی داره؟ ناراحت میشی یا به عنوان یه مرگخوار از مخوف بودن لذت می بری؟
چرا باید ناراحت بشم؟ فلسفه وجودی من همینه! اصلا وقتی میبینم یه نفر با دیدن من به خودش میلرزه یا خودشو خراب میکنه به خودم افتخار میکنم و غرور کاذب سرتاسر وجودم رو فرا میگیره!

13. رابطه ت با بچه ها چطوره؟ منم کاملا بچه ی خوبیم و اصلا قصد اذیت کردن کسیو ندارم.
بچه...بچه....برو اون ور بچه! اخرین بچه ای که باهاش ملاقات داشتم استخوان دست من رو با ذوق کند و برای سگش پرتاب کرد! اون و سگش البته عاقبت خوشی نداشتن. تو چی؟ تو که همچین قصدی نداری، هان؟

14. خاله بلای من(بلاتریک لسترنج) رو طلسم کردی؟ چی کار کردی این همه بهت علاقه داره؟
کسی جرات داره خاله بلای تو رو طلسم کنه مگه؟! به هر حال نسبت فامیلی و بزرگ شدن با هم و داشتان خاطرات مشترک در طی سالیان متمادی روی این علاقه دو طرفه بی تاثیر نبوده. یادش بخیر، چه شهرهایی رو که با هم آتیش نزدیم!

15. راستشو بگو خودت میدونی تغذیه زمان بنیان گزاران هاگوارتز چی بوده؟
بله که میدونم. خوبم میدونم. پودینگ کرم فلوبر، کباب دنده مانتیس و نوشیدنی گازدار خون ترول با عصاره لیمو و نعنا.

16. یکم درمورد خانواده و گذشتت بگو.
در مورد خانواده بالاتر نگفتم؟ گفتم ها. خانواده ای اصیل و زحمتکش، مهاجرت به انگلستان، تلاش برای سربلندی و افتخار کسب کردن برای سیاهی. این وسط مسطا هم تجارت میکردیم البته. بسته به اقتضای زمان تجارت سنگ، برده، اسلحه و ...

17. چرا مرگخوار شدی؟ اصلا چرا جادوگر شدی؟
یعنی چی چرا جادوگر شدم؟! من جادوگر به دنیا اومدم بچه جان! هفت پشت خاندان قبل و بعد من همه جادوگر بودن. هدفم از مرگخواری هم صرفا خدمت به ارباب بود و اینکه با طرح و نقشه های ایشون بتونیم جامعه جادوگری ایده آل خودمون رو طراحی کنیم. بدون مشنگ ها، بدون مشنگ زاده ها، بدون مشنگ دوست ها.

18. تو هم مثل این اسکلتای توی بازی کامپیوتری مشنگی، توپای رنگی می خوری؟(نمونه ش بازی زوماس ریورینگ و آمازون ادیونتور)
هان؟ توپ رنگی؟ من فقط قرص قرمز رنگ کلسیم میخورم. این قبوله؟

19. راز بقا چیه؟ منظورم اونی که مشنگا تماشاش می کنن نیستا! اونا که فقط ادای شما رو در میارن. منظورم راز بقا از نگاه خودتونه.
آفرین سوال بسیار خوبی پرسیدی، درود به شرفت! راز بقا در اینه که شما به شدت طالب مردن باشین! یعنی شما هرچی بیشتر بخوای بمیری کائنات همون طور که دوتا شصت دستش رو بهتون نشون میده هی بیشتر و بیشتر زنده نگهتون میداره. حالا سالازار نکنه یه صبح از خواب بیدار بشی و با خودت بگی چه صبح دلنشینی، چقدر خوب که من زنده ام. همون لحظه شهرداری لندن یه کابل میبنده به پایه های برج بیگ بن و با لودر میکشتش که تخریبش کنه و کل برج روی سر شما آوار میشه و شما میمیری!

20. به دوئل علاقه داری؟ اگه بله بگو از کی علاقه مند شدی؟
بله که علاقه دارم، دوئل ورزش تخصصی من زمان تحصیل در هاگوارتز بود. یادمه اون موقع کلاس دوئل خیلی خوبی هم داشتیم، اینقدر خوب بود که تعداد دانش آموزا توی جشن آخر سال ۱۷۴ نفر کمتر از جشن آغاز سال تحصیلی بود! بعدشم که ارباب افتخار دادن اجازه دادن در باشگاه دوئل ایشون مشغول به کار بشم.

21. دوئل با مودی چه حسی داشت؟
واااااای افتضاح بود! مردک چشم بابا قوری حتی یه طلسم درست نمیتونست اجرا کنه! هر چی زد به در و دیوار خورد! اینقدر بد بود که اعصابم رو خرد کرد که آخر سر خودم خودم رو کشتم! ولی بعدا همه جا جار زد که اون من رو کشته! فکر کن! اولین طلسمی که توی دوئل به کار برد لوموس بود!

22. گشنه و تشنه نمی شی؟
گشنه و تشنه نمیشم ولی همواره در حال خوردن و نوشیدنم! اینکه محلی برای ذخیره ندارم و همه اش میریزه کف زمین البته بی تاثیر نیست.

23. درد رو احساس می کنی؟ اصلا احساس داری؟
دیگه ببخشید اسکلتم، روح که نیستم. بله که درد رو حس میکنم. بدترین درد هم اینه که موریانه من رو با چوب اشتباه بگیره و از داخل مشغول جویدن معز استخوانم بشه...وااااااای!

24. تو آینه نفاق انگیز چی می بینی؟
هوم؟ من؟ هیچی، چیزی نمیبینم اصلا. فقط یه مه خاکستری. (هیستوری آینه نفاق انگیز را مجددا پاک میکند)

25. زمانی که زنده بودی بیشتر بهت خوش می گذشت یا الان؟
الان خیلی بهتره. مردم بیشتر ازم میترسن. فقط کافیه کلاه شنلم رو بندازم که علی الحساب سه چهار نفر رو قبضه روح کنم. اتفاقا از عزرائیل و مابقی فرشته های مرگ پورسانت میگیرم برای این کار!

26. چه چیزایی شادت میکنه و باعث میشه حالت بهتر بشه؟ چه چیزهایی غمگینت می کنه؟
خدمت به ارباب، قتل و غارت و شکنجه و شیر پرچرب همیشه من رو خوشحال میکنه. چیزی هم که منو غمگین میکنه فکر کردن به این موضوعه که نکنه یه روز نتونم این کارها رو بکنم.

27. قطعا باید اهدافی داشته باشی که تو این جهان موندگار شدی. لطفا اولویت بندیشون کن.
خدمت صادقانه و خالصانه به ارباب. فخر فروختن به عالم و آدم مبنی بر اینکه من بعد از مرگم زندم ولی شما نه!

28.حقیقتو بگو. معجون راستی روت اثر گذاشته یا نه؟
همین نوشیدنی گس بدمزه رو میگی؟ نمیدونم فکر میکنم اثر گذاشته باشه چون طعمش رو میتونم توی مغز استخونم حس کنم.

29. علامت شومت رو کجا داغ زدی؟
وقتی به صورت اسکلت برگشتم ارباب علامت شوم رو روی استخونم داغ زد.

30. همیشه برام سوال بوده بی مهره ها چطور می تونن بدون داشتن اسکلت درونی، دست و پا ( و در صورت وجود بالشون) رو تکون بدن. الان برام سواله یه اسکلت چطور میتونه بدون داشتن ماهیچه و مخلفات کارهای روزمره شو انجام بده؟
بی مهره ها رو نمیدونم منم ولی جواب سوالت در مورد من خیلی ساده است. به وسیله مفاصل! مفصل های من با گوشت و ماهیچه هام از بین نرفتن. اونا به همون محکمی استخوان هام هستن و به من امکان میدن به هر وری که میخوام حرکت کنم‌. روحم البته بی تاثیر نیست. بیچاره سعی میکنه به زور خودش رو توی چارچوب اسکلتیم نگهداره.

وزیر کاغذی که در دست داشت را به مچاله به گوشه ای پرت کرد و آنگاه کاغذ دیگری از جیش بیرون کشید.
- و کنون نیز افتراجات بانوی غریبِ مشکی را پاسخ گویید: (پرسش های دوریا بلک)

۱. جناب پروفسور روزیه! وقتی قبول زحمت کردی برای تدریس هاگوارتز، به این فکر نکردی که ممکنه بچه‌ها شب‌ها کابوس ببینن؟ اصلا کی از شمای اسکلت خواست بیای و تدریس کنی؟[/b]
چرا راستش خیلی بهش فکر کردم و از ذوق اینکه بچه ها سر کلاس قراره با دیدن من تشنج کنن و کف و خون بالا بیارن تا خود صبح نخوابیدم! چه صحنه ای میتونست قشنگ تر از این باشه؟ پیشنهاد تدریس رو هم شخص مدیریت محترم هاگوارتز بانو وارنر به صورت یک نامه رسمی به من دادن. یعنی من داشتم یه دور دیگه پدر و مادر نویل رو تو اسایشگاه سنت مانگو شکنجه میکردم که جغد مدیریت هاگوارتز دعوتنامه تدریس رو برام فرستاد که بسیار موقعیت خوبی بود. چون دوتا از والدین یکی از دانش آموزان هاگوارتز هم اونجا بودن که شخصا و با رضایت قلبی رضایت خودشون مبنی بر اینکه من به عنوان استاد به پسرشون تدریس کنم رو اعلام کردن.

۲. اصلا چرا تصمیم گرفتی اسکلت بشی؟ تو که به هزاران زحمت مرگ رو دور زدی، نمی‌شد چهار گرم گوشت هم بمونه به استخونات؟
دیگه ببخشید زنده شدن آپشنال نیست که. من وقتی زنده شدم که همین اسکلت ازم باقی مونده بود. متاسفانه اون ور یکم کاغذ بازی اداری زیاد داره، روند رسیدگی پرونده طولانی میشه. و نتیجه اش شد اینی که میبینین.

۳. همین الان بهترین و بدترین مرگخوار رو نام ببر!
بهترین مرگخوار: تمام مرگخوارها
بدترین مرگخوار: نداریم! شما اگه بهترین باشی میتونی مرگخوار بشی، ولی اگه بد یا بدترین باشی نمیتونی افتخار مرگخوار بودن رو داشته باشی.

۴. بالاخره تونستی پاداش مربوط به مشاغل سخت و زیان آور رو بگیری یا نه؟ اگر گرفتی چرا نرفتی به ارباب تقدیمشون کنی؟
یه جغد از طرف مدیریت برام اومد که ۲ نات انداخته بودن داخل پاکت. قطعا اشتباه شده بود. از طریق کارتابل اداری اساتید به مدیریت مدرسه جغد ارسال کردم ببینم مابقی مبلغ کجاست ولی هنوز جوابی ندادن. قطعا به دستم برسه تقدیم ارباب میکنم.

۵. یه تحلیل شخصیتی از خودت ارائه بده. «آخه به اطلاعات اضافه درباره من چیکار داری؟!» هم جواب نیست!
خب من شخصیت بسیار دوست داشتنی و فروتنی دارم. من شدیدا خودخواهم، موذی و آب زیرکاهم. تازه به دوران رسیده و خالی بند و مفلوک و متوهم هم هستم. دقیقا بهترین صفات انسانی در وجود من جمع شده!

۶. نوشتی «محل زندگی: سر قبرم»! من خودم اون روز رفتم دم در اتاقت توی خونه‌ی ریدل! توضیح بده!
خب فگر کنم لازمه اینجا روشنگری کنم کمی. ببین من اسکلتم خب؟ جای اسکلت کجاست؟ توی قبر، دقیقا. حالا من اسکلتی سخنگو و متحرکم. پس هر جا که بخوابم یا زندگی کنم همانا قبر من آنجاست!

۷. اگر یه زمان برگردان داشته باشی، به کدوم دوره برمی‌گردی و چه کسی رو می‌کشی و چه کسی رو نجات می‌دی؟
هووووم، به دوران بنیانگذاران هاگوارتز میرفتم و غیر از سالازار کبیر بقیه رو میکشتم تا مدرسه به بهترین نحو تاسیس و اداره بشه و محلی برای پرورش اصیل زادگان باشه تا در آینده ارباب مدرسه و جامعه جادویی یکدست و اصیلی رو تحویل بگیره.

ادامه پراسیش خودمان...

17. در سر قبرتان می زیید، سایر مکان‌های قبرتان چه کم دارند؟ مثلا پای آن.

اونجا تاریکه و متاسفانه اینترنتش هم ضعیفه. برای همین سال هاست سر قبر رو برای سکونت انتخاب کردم. باد کولر هم اینجا بهتر بهم میرسه.

18. اینکه بسیار بخورید و فربه نشوید چون است؟
خیلی خوبه. از مزایای نداشتن معده اینه که میتونم جیره غذای یک سال یک کشور رو بخورم و سیر بشم ولی حتی یک گرم از اون غذاها کم نشه. من مرگخواری سازگار با محیط زیستم!

19. گر قصد شکنجه جنابتان را داشته باشیم می بایست چون کنیم؟
وزیر جان، میدونم جواب دادن به سوالاتت و تاثیر معجون یکم طول کشید ولی سگ نیاری ها. به اسم طولانی و جذابت قسمت میدم سگ مگ نیاری اینجا! با هم کنار میایم یه جوری.

20. روزانه‌آ، احساساتتان نسبت به وزارت فخیمه و پرجلال و شکوه و عظمت و بی مانند آه و فغان، وزیر گرام و دنگِ دینگ نفرت زای را بیان دارید.
وزارتی بسیار زیبا، جادار و مطمئن! همین که از بنده دعوت کردید خدمتتون برسم به صرف شیرینی و شربت نشان از سیاستی صحیح داره. قطعا با سیاست شما ما میتونیم وزارت پر جلال و شکوه و عظمت و بی مانند آه و فغان را به کشورهای دیگه هم صادر کنیم.

۲۱. کنون نسبت بدین خمسه مذکور در ذیل نظر خویش در خصوص جنابانشان را گویید.

سه بلای مجهول لام عجیب (بلاتریکس لسترنج):
قوم و خویشی کار درست و باعث افتخار خاندان.

خط ایی جنگ مذکر (لینی وارنر): بانو وارنر بزرگ خاندان پیکسی های مقیم لندن، مدیر و مدبر و متفکر.

تری این وان قابلمه کج (سدریک دیگوری): اگه کسی که میخونه میشه خواننده سدریک به عنوان کسی که میخوابه میشه خوابنده! پر تلاش، خوش خواب و ارام بخش (به عیر از وقتایی که خر و پف میکنه)

سیه غریب (دوریا بلک): مچاله کننده قلب خوانندگان، برنده مسابقات دارکنس گات تلنت. فوران استعداد.

آن شمایی که یک اَبَر ناشنوا می باشد (یوآن آبرکرومبی): کسی که همیشه اسمش رو با خودم اشتباه میگیرم! ایوان، یوآن! نکن عزیز من، ما داریم اینجا زحمت میکشیم!

22. پنج شخص به انتخاب خوی برگزیده و نظر خویش پیرامون ایشان گوی.
من به جای پنج نفر پنج بار ارباب رو برمیگزینم! رهبری ذاتی، خشانتی آسمانی، قلبی فراخ و گسترده و اراده ای آهنین که خدمت زیر سایه اش افتخاری بی پایان برای مرگخوارانشان است.

23. ز بهر رهایی زین سرای چه شخصی و چه سندی را حاضر است برایتان گرو گذارد؟
از آنجایی که من شخصیتی بسیااااار محبوب و بسیااااااار پر طرفدار هستم فکر میکنم هیچ کس برای وثیقه گذاشتن پیدا نشه وزیر جان. معجون دوم رو هم همینجا در خدمتت هستم!

24. معمجنیدن چون بود؟
هه؟ معمجنیدن؟ معجونیدن؟ والا آبش خوب بود، دماشم مناسب بود. فقط طعمش بد بود. یکم کارامل بهش اضافه میکردین بهتر میشد. روشم خامه فرم گرفته و اندگی ترافل و یه نی چتری هم دیگه تکمیلش میکرد.

25. به معجون بینان درون خانه نکته‌ای گویید و سخنی با معجونیان آتی.
به معجون بینان عزیز داخل خونه توصیه میکنم که هر کدوم چند قرم برن عقب تر...عقب تر...بازم عقب تر. حالا بهتر شد، اینطوری به چشم هاشون فشار نمیاد!
و در مورد معجونیان آتی، ای دوست یا دشمنی که پس از من به این سرای وارد گشته و معجون ها خواهی خورد، با خودت دستکش آهنی بسیار بیاور که در این سرای تایپ ها کرده و سر انگشتانت زخم ها خواهد شد!




×× با تقدیر و تشکر از ایوان روزیه عزیز و گرامی، متهم بعدی به زودی به این سرای خواهد آمد.××



تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.