هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
#21
معرفی شخصیت قبلیم خوب نشد انگاری. لطفا جایگزین شود!

*****

نام: لوئیس

نام خانوادگی: ویزلی

نام کامل: لوئیس دلاکور ویزلی

سن درحال حاضر: 11سال

تاریخ تولد: آگوست 2005

والدین: بیل ویزلی و فلور دلاکور

گروه: گریفندور!

چوبدستی: نامعلوم

نژاد: اصیلِ اصیله! نه تنها پدر و مادرش جادوگرن، بلکه مادربزرگ و پدربزرگش هم جادوگرن! همچنین یک اسپیداِستر یا تندرونده هم هست! (اگه نمیدونید اسپیداستر چیه به همه چیز درباره Louis.W و به قسمت اطلاعات بیشتر مراجعه کنید)

اقوام: کل خانواده ویزلی! اما در خانواده خودش دو خواهر داره به نام های ویکتوریا دومینیک

پُست در کوییدیچ: مدتی کوتاه دروازه بان


مشخصات ظاهری:


در شجره نامه های غیر رسمی ای که از خانواده ویزلی منتشر شده بود موهای لوئیس ویزلی بلوند بود. اما در دانشنامه رسمی هری پاتر یا همان harrypotter.wikia تصویر و طرح رسمی ای از لوئیس ویزلی منتشر نشده. بنابراین، من موهای شخصیتم رو خودم انتخاب کردم! موهای لوئیس ویزلی نارنجی است.موهای پرپشت و بلندِ نارنجی البته. نه نارنجی پر رنگ و نه کمرنگ. کاملاً متواضع! رنگ چشم های ایشون هم قهوه ای ـه. یکم... خیلی کم هم به فندقی میزنه رنگ چشم هاش! صورت نسبتاً لاغری داره. کلاً هم لاغر به حساب میاد. چونه اش یکم کوتاه ـه و پیشونی اش هم یکم بلند.

مشخصات اخلاقی:


لوئیس ویزلی همواره سخت عصبانی میشه. اما وقتی عصبانی میشه جوری عصبانی میشه که بیا و ببین! بنابراین بهتون توصیه میکنم هیچوقت، مخصوصاً با وجود نیروی اسپیدفورسی که در اون جریان داره (به اطلاعات بیشترمراجعه کنید!) باهاش درگیر نشید. لوئیس همیشه دوست داشته که درهمه نظر بهتر از بقیه باشه و برای همین زیاد اسپیداِستر بودن خودش رو به رخ بقیه میکشه. اما همیشه میدونسته که بعضی ها در بعضی موضاعات از اون بهتر هستن. البته نمیشه گفت که لوئیس این موضوع رو کاملاً درک کرده و اون رو پذیرفته! حالا میرسیم به نکات مثبت. لوئیس همیشه بسیار شوخ طبع و متلک پرون بوده و البته همیشه مواظب بوده که تا چه حد متلک پرونی بکنه. همچنین ایشون خیلی خینده رو هستن و ناراحتی خودشون رو کمتر بروزمیدن. سعی میکنه که تا جای ممکن از دیگران کمک نگیره و خودش مشکلات خودش رو حل کنه. البته یک سری خصوصیات های دیگه ای هم داره که همه گریفندوری ها اونها رو دارن و لازم نیست بهشون اشاره بشه!

زندگی نامه کوتاه:


لوئیس دلاکور ویزلی، در آگوست سال 2005، درخانه ساحلی پدر و مادرش چشم به جهان گشود. مدتی بعد و در فاصله کوتاهی دارای دو خواهر به نام های ویکتوریا و دومینیک شد. اوایل سال های زندگی اش بسیار آرام بود. زندگی خالی از مشکل در یک خانه ساحلی و زیبا. اتفاقات و مشکلات از پنج سالگی وی شروع شد. در پنج سالگی لوئیس که مصادف بود با سال 2010 معلوم شد که لوئیس، یک اسپیداِستر است. خانواده لوئیس فکر میکردند که سرعت بسیار بالای لوئیس یک عمر جادویی است. پس از گذشتن چند روز دویدن های سریع و حرکت سریع دست ها ادامه داشت. لوئیس پس از آن چند روز را در بیمارستان سنت مانگوگذراند تا اینکه معلوم شد او یک اسپیداستر است. لوئیس هیچگاه اسپیداستر بودن را یک مشکل به حساب نمی آورد و همواره میگفت: اسپیدفورس برای من سعادتِ و برای دشمنام مصیبت!


انجام شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۶ ۱۸:۱۱:۲۶



پاسخ به: ثبت نام الف.دال
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ سه شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۵
#22
مشعل انسانی اومده که ارتش رو زیر و رو کنه!
پستم هم اینجاست فرمانده!

لوئیس!
خوش اومدین به ارتش دامبلدور! ما واقعا به اعضایی احتیاج داریم که بیان اتاق ضروریات رو زیر و رو کنن!

تایید شد.


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۵ ۱۸:۰۶:۰۶



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ سه شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۵
#23
لوئیس درحالی که جلوی شومینه خانه گریمولد لمداده بود لبخندی زد. لوئیس در بچگی هم مانند حالا، در دنیای کوچک خودش سِیر میکرد. آن موقع های از محفلی بودن خانواده اش خبر نداشت. از جادوگران سیاهی که مانند شکارچی دردنیای بیرون و در تاریکی شب به آرامی رشدمیکردند خبر نداشت. اما این موضوع برای نج یا شش سال پیش بود. لوئیس هیچوقت اولین باری که از این موضوعات با خبر شدرااز یاد نمیبرد.

فلش بک - 2 سال قبل -هاگوارتز

لوئیس ویزلی یازده ساله در راهروهای هاگوارتز به سمت اتاق ضروریات میدوید. اعضای گروه گریفندور به او گفته بودند که به اتاق ضروریات برود. پس از چند دقیقه دویدن، بالاخره به اتاق ضروریات رسید. با تمام قوا خواست که در باز شود و وقتی چشم هایش را باز کرد، دستگیرهای نمایان شده بود. لوئیس دستگیره را گرفت و در را هل داد تا وارد شود. اتاق پر بود از بچه های کوچک و بزرگ. تنها کسی که ایستاده بود چارلی ویزلی، عموی لوئیس بود. چارلی لوئیس را به نشستن دعوت کرد و لوئیس هم نشست. چارلی لبخندی زد و با صدایی بلند و رسا شروع به صحبت کرد:
- خب، میدونم که همه شما احتمالاً چیزی درباره الف دال شنیدین . ارتش دامبلدور با اسم مخفف الف دال که حکم کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه در پنجمین سال تحصیلی هری پاتر رو داشت.

صدای پچ پچ هاو زمزمه هایی به گوش رسید. پس از آنکه زمزمه ها خوابید چارلی ادامه داد:
- درسته که ولدرمورت نابود شد. ما هم نمیگیم که بر می گرده. اما میدونیم که بالاخره کسانی شبیه ولدرمورت وجود دارند. جادوگرهای شرور همیشه وجود دارن. این کلاس شمارو برای اون روز آماده میکنه. چون واضحه که ما نمیتونیم وقتی این مشکل پیش اومد با اون مقابله کنیم.

دانش آموزی که از روی صدایش آشکار بود پسر است در میان جمعیت دستش را بالا آورد و پرسید:
- اما دیگه هیچ جادوگری به قدرتمندی اسمشونبر نمیشه مگه نه؟ مطمئناً شرور های الان خیلیراحتتر ازاسمشونبر شکست میخورن.

چارلی جواب داد:
- از کجا میدونی که دیگه جادوگری به قدرتمندی ولدرمورت نمیشه؟ شاید حتی جادوگری برسه که از اون هم قدرتمند تر و شرور تر باشه.

لرزه بر اندام لوئیس افتاد. اگر اینگونه بود انگار که کل زندگیت بر روی بود که شاید در دوره تو جادوگر سیاهی ظهور نکند. لوئیس دستش را بالا برد وپرسید:
- اما اگه اینطوری باشه که ما هر لحظه باید آماده جنگ باشیم! جادوگر های شرور جدیدتر احتمالاً بهتر از قبلی ها هم هستن!

چارلی خنده ای کرد و پاسخ داد:
- خب الف دال واسه همین چیز هاست دیگه!

پایان فلش بک

لوئیس خنده دیگری کرد. یعنی در دوره ای که او درحال زندگی کردن در آن بود جادوگر شرور دیگری هم ظهور میکرد؟ هیچکس نمی دانست.




پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۹:۲۹ سه شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۵
#24
و اینک، حماسه دیگری از سالن ورزشی دیاگون اما اینبار، کلاس کاراته با مربی گریِ هری پاتر! صداهایی که در حال خارج شدن از کلاس کاراته بودند به شرح زیر بود:
- اَیــــَـــــه یَه! گودا! اَیــــَـــــه گودا!

درا ین لحظه لوئیس وارد کلاس کاراته شد و با سوتی بلند هری را فراخواند و گفت:
- به به! میبینم که کلاس کاراته زدی. چیزی از کاراته هم میدونی یا تمرین ها و آموزش هات رو هواست؟!
- معلومه که من کاراته بلدم. نا سلامتی پسر برگزیده ام.
- چه ارتباطی بین این دوتا بود این وسط؟. کارته و پسر برگزیده بودن رو میگم.
- پسر برگزیده هر کاری رو بلده... حالا اومدی ثبت نام کنی؟
- نچ. اومدم نظاره کنم!

لوئیس به سمت نیمکت کنار در ورودی نشست و انگار که درحال دیدن یک فیلم اکشن باشد لبخندی بر لبانش نقش بست. بی شک در کلاسی که هری مربی آن بود اتفاقی می افتاد. همانطور که انتظار میرفت پس از چند دقیقه مشکل از راه رسید. هری اقدامی کرده بود که اگر می خواست ولدرمورت و تمام مرگخوارانش را تنهایی و چندبار دیگر شکست بدهد راحت تر بود! این اقدام چیزی نبود جزء آموزش دادن کاراته به دامبلدور. هری کنار دامبلدور ایستاد و شروع به توضیح دادن کرد:
- پروفسور نگاه کنید. اول باید با دستاتون گارد بگیرید و بعدش سعی کنید با پاهاتون با سر حرف مجازیتون ضریه بزنید.

دامبلدور در گارد گرفتن مشکلی نداشت اما موقع زدن لگد پایش را بیش از حد بالا آورد و با کله ملقی بر روی زمین افتاد. هری فرمت سکوت به خود گرفت و گفت:
- اِ... پروفسور؟! بهتر نیست یه ورزش سبک تر از کاراته رو انتخاب کنید؟
- ولی من کاراته دوست دارم فرزندم!
- اِ... خب... یعنی... راستی مگه شما مربی گلف نبودید پروف؟!
- راست میگویی فرزندم! ممنون که یادم انداختی.

دامبلدور با قدم های بلند از کلاس بیرون رفت. هری تا اینکه رویش را برگرداند با صورت بی دماغ لرد سیاه رو به رو شد.
- لردک؟! اردک؟! شما اینجا چیکار میکنید؟
- ما نیز آماده ایم که خودمان را حتی قوی تر از قبل کنیم. می خواهیم کاراته را فرا بگیریم... و بقیه مرگخوارهایمان.

هکتور ناگهان ویبره زنان کله اش را از پشت سر لرد سیاه بیرون آورد و سریعتر از قبل ویبره رفت. لرد سیاه ادامه داد:
- البته شاید خطرناک نیز باشد. ما نمی خواهیم هیکل روی فرممان را ناقص کنیم. آرسینوس، اول تو برو!

آرسینوس با ماسک همیشگی اش و ردایی که سرتا پایش را پوشانده بود رو به روی هری ایستاد. هری انقدر چشم هایش را تنگ کرد که دیگر چشم هایش بسته شد.
- آرسی با ردا نمیتونی کاراته کار کنی.

لرد از سوی دیگر اتاق به آرسینوس گفت:
- برو آن ردای ورزشی ات را بپوش آرسینوس.
- چشم ارباب.

آرسینوس وارد رختکن شد و پس از چند دقیقه با ردای ورزشی راه راهِ آبی و سفیدش که لوگوی آدیداس بر روی آن نقش بسته بود وارد سالن شد. هری زیر لب گفت:
- امیدوارم اتفاقی که واسه دامبلدور افتاد دوباره نیفته...

هری فکر نمیکرد گوش های لردسیااه انقدر تیز باشند. ناگهان لرد سیاه نعره زد:
- یعنی آن پشمک هم اینجا بوده است؟! ما باید جایی که ریش های او بهش خوردن کاراته را فرا بگیریم؟! نخیر! ما میرویم!

لرد سیاه با قدم های بلند همراه مرگخوارانش از کلاس کاراته بیرون رفت و لوئیس هم بر روی نیمکتش قهقهه ای سَر داد. مطمئن بود که این کلاس جالب خواهد شد.




پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵
#25
اگر از کسی که زیاد به سالن ورزشی دیاگون میرفت یا حتی زیاد از دور و اطراف آن میگذشت می پرسیدید همیشه که پر سر و صدا ترین و شلوغ ترین قسمت سالن کجاست، بی شک همه جواب میدادند: سالن بدنسازی. در این زمان هم وضعیت همانطور بود و در سالن بدنسازی غوغایی به پا بود. حدس بزنید که مربی بدن سایزی که بود؟ خیر، هاگرید نبود. چون میدانیم بسیاری از هیکلش را چربی و استخوان های غولی تشکیل داده. مربی سالن بدنسازی ما کسی نبود جزء چارلی ویزلی. بله. همان مربی اژدهای خودمان!

البته از آنجایی که چارلی تمرین هارا به مردم میداد و خودش آنهارا اجرا میکرد از سختی آنها هم با خبر نبود. در میان هیمن توضیحاتی که من درحال دادن به شما بودم، صدای فریادی از سوی چارلی و خطاب به هاگرید شنیده شد:
- هاگرید یکم از اون هیکل گنده بکت کار بکش یه استفاده ای ازش بشه حداقل!
- میکنم چارلی جان نگران نباش. این هیکل گنده همه اش عضله است نمیدونستی؟!

چارلی نگاهی با فرمت چشم غره رفتن به هاگرید کرد و نگاهی گذرا به سالن بدنسازی انداخت. همین نگاه گذرا کافی بود تا چارلی دامبلدور را درحالی که یک وزنه روی گلویش افتاده بود و مانع از نفس کشیدنش میشد را ببیند. چارلی بدو بدو به سمت دامبلدور رفت و با به خرج دادن مقادیر زیادی زور، و شکاندن مچ و استخوان شانه اش موفق شد وزنه را از روی گلوی دامبلدور بردارد. دامبلدور سری به نشانه تشکر تکان داد.
- ممنون فرزندم. فاصله زیادی با خفه شدن نداشتم!
- خواهش میکنم پروفسور. اما چرا رفتید سراغ وزنه برداری؟ بهتر نبود یه چیز آسون تر روانتخاب میکردید؟
- منظورت اینه که من پیر و از کار افتاده ام فرزندم؟! منظورت این است؟! من مدت ها قبل قهرمان مسابقات وزنه برداری با ریش بودم فرزندم!

و ریش هایش را تاب داد. چارلی سرش را به نشانه انکار تکان داد.
- نه پروفسور. منظورم این بود که یه ورزش راحت تر رو انتخاب میکردید. زبونم لال بلایی سر خودتون میارید.
- باشه فرزندم.

چارلی از دامبلدور دور شد و به سراغ بقیه ورزشکاران تازه کار زد. پس از آنکه وزنه ای مناسب برای هاگرید انتخاب کرد، راه سالن تیراندازی را به ربکا نشان داد فهمید که با اینکه خودش ورزش نمیکند، اما داشتن مسئولیت یک سالن ورزشی بدنسازی شاید از خود بدنسازی سخت تر باشد. احتمالا افراد زیادی با این حرف موافق بودند.

قرچ!

چارلی به سرعت سرش را برای پیدا کردن منبع این صدا برگرداند. چارلی دامبلدور را دید که کمرش از حد عادی بیشتر بیرون زده است و یک عدد دمبل در دو دستش رویت کرد. چارلی این بار هم بدو بدو به سمت دامبلدور رفت و به جمع کسانی که دورش حلقه زده بودند پیوست.
- پروفسور گفتم وزنه برداری رو ول کنید شما رفتید سراغ دمبل؟!
- بله فرزندم. می خواستم پروفتان همیشه رو فرم باشد. حالا کی خوب میشوم؟
- نمیدونم پروفسور. شاید حدود دو هفته دیگه!




پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵
#26
لوئیس یک بار دیگر با هیجان از جیمز پاتر پرسید:
- داریم کجا میریم جیمز بگو دیگه دلم آب شد!
- اگه یک لحظه دندون رو جیگر بزاری میفهمی.

لوئیس و جیمز اکنون وارد زمین چمنی کوچک در سالن ورزشی شدند.لوئیس نگاهی متکبرانه به جیمز انداخت.

- نه!

جیمز هم بلافاصله ویبره ای از شدت هیجان رفت و جواب داد:
- آره! بِیس بال!
- دیگه کجا رو می خوای بشکونی؟! فکر نکنم شیشه سالم واسه سالن ورزشی مونده باشه!
- نگران نباش لوئیس هنوز چندتا شیشه واسه سالن مونده. حالا بدو لباست رو بپوش که می خوایم صفا کنیم!

پس از گذشت چند دقیقه، لوئیس با لباس مخصوص بیس بال وارد زمین شد و گفت:
- جیمز دست کش پیدا نکردم تو جایی ندیدی؟
- دستکش؟ دستکش می خوای چیکار؟!
- مگه من گیرنده توپ نیستم؟! نکنه ضربه زننده ام؟ اگه باشم که خیلی خوب میشه!
- آره توی ضربه زننده ای چوب بیس بال هم اینجاست.

و در یک حرکت ناگهانی چوب بیس بالی از نا کجا آباد از پشتش درآورد و به لوئیس داد. لوئیس نگاهی با فرمت "حالت خوبه؟" به جیمز انداخت و با حالتی رنجیده خاطر گفت:
- پس پرتاب کننده کو؟ بازی بدون پرتاب کننده که نمیشه!... میشه؟
- پرتاب کننده؟ پرتاب کننده نداریم. من گیرنده توپ هستم و تو ضربه زننده دیگه!
- توی بیس بال سه تا پست اصلی داریم جیمز! با دوتا که نمیشه بازی کرد.

جیمز چند دقیقه ای را پوکرفیس شده گذراند تا اینکه بشکنی زد و گفت:
- فهمیدم! من اول توپ رو پرت میکنم و بعد سریع میدوم میام جایگاه گیرنده توپ و سعی میکنم توپ رو بگیرم. تو هم سعی میکنی توپ رو پرت کنی!
- ام... فقط... یه چیزی رو الان فهمیدم. اینجا که زمین بیس بال نیست!
- چی؟!

جیمز به پشت چرخید و متوجه شد در در زمین چوگان ایستاده است! جیمز با عصبانیت گفت:
- پس وسایل بیس بال اینجا چیکار میکردن؟! ها؟! چیکار میکردن؟!
- اینا هم لباس چوگان هستند نه بیس بال. اونی که دستم دادی هم چوب بیس بال نبود. از اون چکش های بلند بود که باهاش توپ چوگان رو کنترل میکردن!
- ولی... من، یعنی تو... اینجا... اصلاً ولش کن بابا من میرم زمین بیس بال رو پیدا کنم!

جیمز با گام های بلند بدو بدو از زمین چوگان خارج شد و لوئیس را تنها گذاشت.


ویرایش شده توسط لوئیس ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۳ ۱۲:۲۹:۴۵



پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۹:۵۶ یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵
#27
ریونکلاو VS گریفندور

سوژه: بازیکنان گمشده


- خب بروبچ همه آماده ان؟ ردا هاشون رو پوشدن؟ صلوات به مرلین فرستادن؟ اگه آره که بزنید بریم یه سمابقه جانانه رو با ریون شروع کنیم!

فریاد های تشویق از سوی بازیکنان تیم گریفندور به سوی کاپیتان تیم، استرجس پادمور سرازیر شد. اما پس از گذشت چند لحظه دیگر در تالار استرجس با حالتی پوکورفیس شده گفت:
- پس جیمز کجاس؟!

بازیکنان تیم تازه متوجه غیبت جیمز پاتر شدند. بازیکنان تیم شروع به گشتن هرجایی که ممکن بود عهدی در آن جا شود کردند. از سطل آشغال گرفته تا صندوق توپ های بازی. استرجس قبل از آنکه بازیکنان تیم به مرزی برسند که خشتک بر دهان گرفته و سر به بیابان بگذارند با حالتی غمگین گفت:
- چاره ای نداریم. باید بازیکن جایگزین بیاریم.

در همین زمان - رختکن ریونکلاو

وضعیتی بسیار مشابه به وضعیت رختکن گریفندور، در رختکن ریونکلاو هم برقرار بود. اعضای تیم به صورت پراکنده مستقر شده بودند و هرکدام جایی را به دنبال دروازه بان تیمشان، ادی کارمایکل میگشتند. در این لحظه باروفیو که در مرز گریه کردن بود بغض کرده بود شروع به ناز کردن گاومیشش کردو گفت:
- ره دیگه نداریم. باید بازیکن ره جایگزین کنیم!

چند دقیقه بعد - زمین کوییدیچ هاگوارتز

استرجس پادمور و باروفیو به فکر فرو رفته بودند.چگونه می خواستند به مادام هوچ بگویند که یکی از بازیکن هایشان گم شده است. در آخر هردو کاپیتان به سمت مادام هوچ رفتند و اول، باروفیو صحبت کرد:
- اِ... مادام هوچ؟! ما یک مشکلی ره داریم! :worry:

مادام هوچ با بی حوصلگی سرش را به سوی باروفیو چرخاند و درحالی که چشم هایش را در حدقه می چرخاند گفت:
- مشکل چیه حالا؟
- خب... یکی از بازیکن های تیم ره ما گم شده. درواقع دروازه بان تیم ره.

استرجس پوکرفیس شده خطاب به باروفیو گفت:
- یکی از بازیکن های شما گم شده؟! یکی از بازیکن های ما گم شده! درواقع، جیمز گم شده.
- ادی ما نیز ره گم شده.من که انقدر شیر گاومیشه بهش میدادم نباید مشکل حافظه داشته باشه. ما بازیکن جایگزین ره آورده ایم.
- ما هم همینطور.

مادام هوچ که کاملاً شاهد حرف های رد و بدل شده میان باروفیو و استرجس بود سرش را تکان داد و رسماً اقدام به شروع مسابقه کرد.

***


صدای لیلی لونا پاتر، جایگزین ادی کارمایکل در گزارشگری در ورزشگاه تنین انداخت:
- خب، خانوم ها و آقایان! همونطور که احتمالاً تا الان با خبر شدید یکنفر از هردو تیم گمشده و این شما و این بازیکن های جایگزین! جایگزین جیمز پاتر، مدافع تیم کوییدیچ گریفندور، هاگرید!

لیلی به هاگرید اشاره کرد ای کرد و سپس فریاد های هورا بلند شد. هاگرید هم در جواب این تشویق ها سریعاً کیک شکلاتی ای که در حال خوردن آن بود را در پشتش قایم کرد و لبخندی شکلاتی به تماشاچیان تحویل داد. صدای لیلی باری دیگر در ورزشگاه تنین انداخت:
- و اما جایگزین ادی کارمایکل، دروازه بان تیم کوییدیچ ریونکلاو کسی نیست جزء ربکا جریکوی هفت تیر کش!

ربکا تیر بارانی هوایی به راه انداخت و حضور خودش را به خوبی نشان داد. در این لحظه مادام هوچ وارد زمین شد و مثل همیشه گفت:
- کاپیتان ها با هم دست بدن.

استرجس و باروفیو با یکدیگر دست دادند. مادام هوچ نعره زد:
- همه سوار جاروهاشون بشن!... 1... 2... 3! بازی شروع میشه!

بازی به سرعت شروع شد. دای لوولین مانند عقابی به سمت کوافل شیرجه زد و آن را از دو سانتی متری دست چارلی ویزلی قاپید. دای با سرعت به سمت دروازه تیم گریفندور رفت و کوافل را به اورلا کوییرک پاس داد. اورلا کوییرک هم به سرعت بازی را ادامه داد و به سمت دروازه تیم گریفندور رفت. فریاد استرجس از سوی دیگرزمین شنیده شد:
- هاگرید! اون بلاجر رو پرت کن! :vay:

هاگرید از همه جا بی خبر بلاجری که از سوی ویولت بودلر به سمت او پرتاب شده بود را با شدتی حیرت آور به سمت اورلا کوییرک پرتاب کرد. بلاجر با آن چنان سرعت و قدرتی به سمت اورلا پرتاب شد که پس از برخورد از میان تماشاچیان گذشت و با شکستن دیوار پشتی جایگاه تماشاچیان از زمین بیرون افتاد.مادام هوچ بازی را با نعره دیگری متوقف کرد:
- پنالتی برای تیم ریونکلاو!

پس از چند لحظه مهاجم تیم ریونکلاو، فلور دلاکور، کوافل به دست به سمت دروازه تیم گریفندور آمد. کوافل را با چند حرکت نمایشی چرخاند و سپس پرتاب کرد. رون ویزلی به سمت دروازه ای که کوافل به سمت آن میرفت یورش برد و کوافل را با نوک انگشتانش گرفت. رون به سرعت کوافل را برای گودریک گریفندور فرستاد. گودریک کوافل را به چارلی و چارلی هم به دامبلدور پاس داد.

دامبلدور بدون توجه به سن و ریش های بلند تراز مرلینش به سمت دروازه تیم ریونکلاو رفت اما ربکا جریکو، دروازه بان تیم ریونکلاو با بیرون آوردن مسلسلش از پرتاب کوافل از سوی دامبلدور جلوگیری کرد. ربکا با اخمی شدید شروع فریاد زد:
- برو عقب پروف! نمی خوام بهت آسیب بزنم!
- اما فرزندم! پس محفل چی میشه؟! پس اتحاد و دوستی چی میشه فرزندم؟!
- ما تو مسابقه کوییدیچ هستیم پروف! قضیه اش کاملاً با محفل و اینطور صحبت ها فرق میکنه!
- یعنی تو حاضری در کوییدیچ پروفت را بکشی؟! پروفی که در گرمای بی رحمانه تابستان درِ گریمولد رو برایت باز کرد و گذاشت جلوی کولر بشینی را میکشی؟! آری فرزندم؟!
- بله پروف! شاید مجبور بشم. پس برو عقب!
- باشه فرزندم. باشه فرزند کوییدیچ.

دامبلدور با چشم های گریان و درحالی که در یک پارچه صورتی فین میکرد کوافل را به ربکا تحویل داد و عقب نشینی کرد. ربکا کوافل را به فلور دلاکور پاس داد. فلور دلاکور پس از آنکه به دروازه نزدیک شد کوافل را به دای لوولین که از قبل به سمت دروازه رفته بود پاس داد. در این لحظه گودریگ گریفندور سعی کرد با جهشی ناگهانی کوافل را از دست دای بقاپد اما موفق نشد. لوئیس بلاجر را به سمت او پرتاب کرد اما باروفیو با سرعت خودش را به او رساند و بلاجر را برگرداند.

هاگرید درحالی که به طور خودش را روی جاروی پرنده نگه داشته بود بلاجر را دور سرش چرخاند و سپس، به بلاجر ضربه زد. بلاجر مستقیماً به سمت جاروی دای رفت و آن را در هم شکست. دای بلافاصله پس از آنکه فهمید بلاجر به جارویش اصابت کرده است روی جاروی ویولت پرید خود را به آن آویزان کرد. صدای نعره ای از سوی دیگر زمین کوییدیچ شنیده شد:
- به سمت مهاجم تیم من بلاجر میفرستی؟! آره؟! الان میزنم شل و پلت میکنم!

این فریاد از سوی کسی نبود جزء ربکا جریکو. ربکا بارِ دیگر مسلسلش را درآورده بود و بدون هیچ رحمی آن را به سمت هاگرید گرفته و روی ماشه اش هم ضرب گرفته بود.
صدای بی حوصله مادام هوچ پس از سوتش برای پایان بازی با وجود آرام بودنش هم شنیده شد:
- نه آقا!اصلاً اینطوری نمیشه! یا هاگرید میزنه استخون های یکی از بازیکن هارو میترکونه یا ربکا یکی رو به رگبار میبنده! باید داور ها برنده رو مشخص کنن.

***


رودولف لسترنج و کن الاف رویشان را برگردانده بودند تا قیافه دیگری را نبینند. رودولف زیر لب گفت:
- من مرگخوار قدیمی و مورد اعتماد ارباب بودم! بعد تو یکدفعه ای اومدی ای و در حالی که فعالیتت هم خیلی کم بود مرگخوار و ناظر انجمن شدی!
- همه میدونن که من مرگخوار بهتری هستم!

استرجس وارد بحث شد و گفت:
- آقا شما قراره برنده بازی کوییدیچ رو مشخص کنید نیومدید بگید کدوم مرگخوار بهتری هستید که!

کنت پس از چندلحظه اخم کردن خطاب به رودولف گفت:
- تازه من یه کلکسیون قمه دارم شاه نداره! از خوشگلی تا نداره!

رودولف در یک حرکت ناگهانی یکی از قمه های بزرگش را در گردن کنت انداخت و سپس با چند لحظه چرخاندن قمه اش کنت را به بیرون از زمین پرتاب کرد.رودولف نعره زد:
- اصلاً گریفندور برنده است بابا! حاضرم گریفندور رو برنده کنم اما اون کنت رو با اون پوز هایی که میده اینجا نبینم! ما که رفتیم!

رودولف با قدم های بلند از زمین بیرون رفت و از نظر ها ناپدید شد. گریفندوری ها پس از آنکه از وضعیت پوکرفیس شده از تعجب بیرون آمدند، فریاد های تشویق را شروع کردند.


ویرایش شده توسط لوئیس ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۳ ۱۴:۵۸:۲۷



پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۵
#28
بلافاصله پس از اینکه رودولف ورد را بر زبان آورد، تنه درخت از هم باز و راه مخفی نمایان شد. رودولف به این امید که خوشحالی لرد سیاه را ببیند به سمت او چرخید اما لرد سیاه کوچکترین عکس العملی نشان نداد. رودولف جویده جویده گفت:
- ارباب؟ اتفاقی افتاده؟ همونطور که گفتم راه مخفی به هاگوارتز باز میشه.

لرد سیاه به رودولف نگاهی کرد. سپس پشتش را به او کرد و جواب داد:
- نه رودولف اتفاقی نیفتاده. فقط فهمیدم احمق تر از اون چیزی هستی که فکر می کردم!
- اما ارباب! حرفی که من زدم درست بوده! ما الان به یه راه مخفی به هاگوارتز دسترسی داریم.
- تو دقیقاً فکر کردی من می خوام با هاگوارتز چه کاری بکنم رودولف؟!
- فکر کردم که شما... میتونین با این راه مخفی به هاگوارتز حمله کنید.
- یعنی تو واقعاً فکر کردی من همینطوری میرم و به هاگوارتز حمله میکنم؟! فکر نکردی بعدش چه اتفاقی میفته؟!

رودولف سرش را پایین انداخت. درست بود که او می دانست لرد سیاه بدون برنامه و نقشه به هاگوارتز حمله نمی کند، اما رودولف این فکر را میکرد با راه مخفی همه چیز آسان تر بود و احتمال اینکه حمله حتی بدون نقشه هم شکست بخورد بسیار کم بود. رودولف جواب داد:
- بعدش؟ اما اینطوری شما شما هاگوارتز رو میگرفتین و...
- نه رودولف! اتفاقی که میفتاد این بود که اساتید هاگوارتز با من و مرگخوارها مبلارزه میکردن و واضحه که برنده هم میشدن.
- یعنی شما نمی خواید کاری بکنید ارباب؟
- معلومه که میکنم! اما هاگوارتز الان در وضعیت مناسبی برای حمله نیست... ضعیف نیست.
- ولی... چطوری ارباب؟
- از بیرون رودولف. از خارجِ هاگوارتز هم میشه اون رو تضعیف کرد. اما من کسایی رو اینجا نیاز دارم. آرسینوس، ریگولوس و رودولف. شما توی دره میمونید.

رودولف، ریگولوس و آرسینوس زیرلب تایید کردند.

چندین ساعت بعد

در میان سکوت شب، ناگهان رودولف خطاب به ریگولوس گفت:
- واقعاً لازم بود ارباب برای حمله به هاگوارتز صبر کنه؟

ریگولوس جوابی نداد اما آرسینوس گفت:
-آره رودولف واقعاً لازم بود. اگر هم نبود، جرئتش رو داشتی که به ارباب بگی؟

رودولف جوابی نداد.




پاسخ به: موزه‌ی وزارتخانه
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۵
#29


پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۱۱:۱۳ جمعه ۱ مرداد ۱۳۹۵
#30
لوئیس ویزلی روی صندلی اش در فضای باز سالن ورزشی لم داده بود و آب میوه میل میکرد. در همین میان، جمعیتی پوکرفیس شده و سردرگم به سمت لوئیس آمدند و کسی که از همه جلوتر ایستاده بود شروع به صحبت کرد:
- سلام. اینجا کسی به اسم لوئیس ویزلی هست؟
- خودم هستم. فرمایش؟!
- لوئیس ویزلی شما هستید؟! مربی پِینت بال؟!

لوئیس از جایش بلند شد. عینک آفتابی اش را از چشک هایش برداشت و جواب داد:
- بله. خودمم. شما کسایی هستید که می خواید پینت بال یادبگیرید؟
- بـ... بله. خودمون هستیم.
- خب پس بزنید بریم زمین پینت بال!

چند دقیقه بعد - زمین پینت بالِ سالن ورزشی دیاگون

پس از آنکه پینت بال باز های تازه کار لباس های مخصوصشان را پوشیدند، لوئیس که چند دقیقه قبل گرخیده بود و در این لحظه به شکل یک گلوله آتشین دیده میشد، سخنرانی اش را آغاز کرد:
- باید همین الان بهتون بگم که ورزش پینت بال خطرناک هم هست. بنابراین از شلیک در فاصله های سه متری و کمتر به شدت خودداری کنید. این بازی قانون خاصی نداره و فقط باید همدیگه رو با گلوله های رنگی لت و پار کنید.

- مطمئنید که خطرجانی ندار...
- بازی رو شروع کنید!

قبل از اینکه فرد ناشناس بتواند حرفش را به پایان برساند فریاد لوئیس بازی را آغاز کرد. پینت بال باز ها شروع به شلیک به یکدیگر کردند و ازآنجا که کوچکترین اطلاعی از تفنگ پینت بال نداشتند، اکثر گلوله هایشان به سمت دیوار روانه میشد. در یکی از شلیک های فردی ناشناس، گلوله پرتاب شده از تفنگ مستقیماً به پیشنایی یکی از بازیکنان اصابت کردو او را پخش زمین کرد. لوئیس هم بلافاصله پس از رویت کردن این واقعه سوت بلندی زد و بازی را متوقف کرد. سپس به سمت فرد نقش بر زمین شده رفت و هوشیاری او را آزمایش کرد:
- آقا؟ آقا؟! صدای من رو میشنوید؟ میدونید الان کجا هستید؟!

صداهای نامفهومی از دهان بازیکن خارج شد. لوئیس به این علت که برخی از بازیکنان مشنگ بودند و برخی دیگر جادوگر، ناگهان نعره زد:
- اون چیه اونجا!

و به در ورودی اشاره کرد. به محض اینکه سر بازیکنان به سمت در ورودی چرخید لوئیس چوبدستی اش را درآورد و سریعاً برآمدگی پیشانی بازیکن پخش زمین شده را بهبود داد. سپس گفت:
- خب دیگه انگار این کلاس یکم خطرناکه و بهتره برید خونه هاتون.

ازآنجایی که بازیکن ها جانشان را دوست داشتند با سرعتی باور نکردنی از سالن بیرون رفته، و خود را نجات دادند.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.