هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۶
#21
آدر کانلی با نیشخند دور و برش را چک کرد و بطری معجون را زیر ردایش پنهان کرد و جلو رفت. چوبدستی را رو به صورتش گرفت و وردی خواند. چشم هایش آبی شدند و موهایش بور و نازک. همین برای شناخته نشدنش بود. به سرعت بر حیاط هاگوارتز قدم می داشت. می دانست کجا دنبالش بگردد.
به نزدیکی خوابگاه دختر ها که رسید ایستاد. می توانست او را ببیند. آنجا کنار در ایستاده و به هر دختری که از خوابگاه بیرون می آمد و یا وارد می شد کارتی که بدون شک در آن شماره ای نوشته شده بود می داد. نیشخندش پهن تر شد و به سمتش رفت. حالا صدایش هم می آمد :
- شماره! شماره! چه ساحرگان با کمالاتی!
چشم هایش درخشیدند و کارت های شماره دارش را به سوی یک گروه دختر لوس که مثل احمق ها می خندیدند گرفت.

- بفرمایی شما هم شماره بردارید. خواهش می کنم.

آدر با صدای بلندی رو به او گفت :
- شما رودولف هستید؟

رودولف با اخم به مردی که نمی شناخت نگاه کرد و گفت :
- آره ، چی می خوای؟

آدر با او دست داد و گفت :
- از دیدنتون خوشحالم. من توسکی هستم.
- الآن وقت ندارم. برو یک وقت دیگه بیا. فعلا می خوام با ساحرگان با کمالات باشم.
- اما ارباب من که یک ساحره ی خیلی با کمالات هستن گفتن این نامه رو بدم به شما و شما رو بیارم پیششون.

آدر پاکت را به او نشان داد. رودولف به سمت پاکت حمله کرد و کاغذش را تو یک ثانیه پاره کرد و نامه را خواند :
- رودولف عزیزم. سلام. من یکی از دوستای قدیمیت هستم. هرینبورتون. شاید یادت نیاد. آخه پنج سال پیش با هم بودیم. اما خانواده ی من چون از تو خوششون نمیومد ما رو از هم جدا کردن. من به خاطر تو از دست اونها فرار کردم. الآن دوباره این فرصتو پیدا کردم تا تو رو ببینم. دنبال این مرد برو و بیا پیش من. مشتاق دیدارت هستم. زودتر بیا.

رودولف به آدر نگاه کرد و گفت :
- بریم.

آنها با آپارت از هاگوارتز بیرون رفتند و وارد یک پارک بزرگ شدند. رودولف در راه کلی سوال از هرینبورتون پرسید. او انقدر گرم حرف زدن درباره ی آن دختر ، شده بود که اصلا متوجه ی آن نبود که دارند به کجا می روند؟
آنها از کوچه پس کوچه های زیادی رد شدند. آدر در یک کوچه ی بن بست که به یک دیسکوی مشنگی می رسید ایستاد. صدای کر کننده ی آهنگ و جیغ های گوش خراش زنان از آن ساختمان می آمد. دختران نیمه عریان با کمالات مشنگی از در رد می شدند و وارد ساختمان دیسکو می شدند. رودولف در حالی که لب هایش را می لیسید به دختران خیره شد و گفت :
- اون اینجا منتظرمه؟
- آره.

رودولف ذوق زده گفت :
- وااای! چه با کلاس!

و با عجله به جلو دوید تا دوست دختر قدیمی اش را ببیند. آدر چوبدستی اش را رو به او گرفت و گفت :
- آووگاردوس!

شک الکتریکی به رودولف وارد شد و سر پا لرزید. حدود سه دقیقه داشت می لرزید و جریان الکتریسته در بدنش جریان داشت. آدر چوبدستی اش را پایین گرفت. رودولف بر زمین افتاد. از بدنش بخار بلند می شد. آدر با خشم به سمتش دوید و گفت :
- ای مرتیکه چشم چرونه الواتی! دنبال دختر مردم می ری هان؟

آدر از موهای رودولف گرفت و سرش را بالا آورد. دهانش باز بود و چشم هایش نیمه بسته بودند و ناله می کرد :
- هرینبورتون! کجایی؟ هرین؟ هرین؟

آدر چوبدستی اش را به سمت چهره اش گرفت و دوباره همان ورد را خواند و به چهره ی اصلی اش برگشت. رودولف به زحمت گفت :
- آدر؟

آدر بطری معجون را از زیر ردایش در آورد و گفت :
- اینم هرینبوریتون! بیا! بخور. بخور پسره ی الواتی. انقدر بخور تا بترکی مرگخوار لعنتی!

درش را باز کرد و بطری را توی دهن رودولف فرو کرد و مایع سبز لجنی درونش را بدون آنکه به او مهلت نفس کشیدن بدهد در حلقومش ریخت!

چند دقیقه بعد...

رودولف به هوش آمد و با حالتی از گنگی به اطرافش نگاه کرد. آدر با کنجکاوی به دیسکو اشاره کرد و گفت :
- هی رودولف! اونجا رو. ساحرگان با کمالات! بیا بهشون شماره بدیم.

رودولف در حالی که تسبیح را در دستش می گرداند لبش را گاز گرفت و به پشت دستش زد و گفت :
- استغفرو المرلین! خجالت بکش. حیا کن. برو جوون. برو خودتو اصلاح کن. با این کارا به هیچ جا نمی رسی.


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۱:۴۲ یکشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۶
#22
آرسیونس به آرامی خود را عقب کشید تا از زیر دست دامبلدور جیم شود که آلبوس به موقع مچش را گرفت و گفت :
- برو فرزندم! قلب سالم در تن سالم است!

آرسیونس در حالی که سعی می کرد خود را از دامبلدور دور کند گفت :
- برو فرزندم! قلب سالم در تن سالم است.
- نه ، نه. خواهش می کنم. این دیگه نه. حموم نه.

لیسا برگشت و با تهدید گفت :
- قهر می کنما! قهر می کنما! دارم بهت می گم قهر می کنم!
- توی حموم با شپش هایت قهر کن!

رودولف با قمه اش به چیزی در حمام اشاره کرد و گفت :
- اون چیه؟

و اینجا بود که دامبلدور فهمید فرزندان تاریکی آشنایی چندانی با شامپو و کیسه و لیفو این ها ندارند. پس جلو رفت و شامپو را برداشت و گفت :
- این شامپوست. شامپو مغز خر پرژک! مدل جدیدشه. می گن برای اینکه موهاتون نفس بکشه و مغزتون رشد کنه خیلی خوبه. درشو رو اینطوری باز می کنی ، میاری بالا سرت و یکم فشار می دی. بعد دست هات رو تو موهات فرو می کنی و می مالیشون. اینطوری. نگاه کنین. این لیفه. یکم شوینده ی بدن و صورت بهش می زنین ، می مالینش و بعد به بدنتون می کشید. بعد بدنتون برق می زنه و کلتون بوی مغز خر می ده. خیلی خوبه.

دامبلدور شیر را باز کرد. مرگخوار ها آب دهانشان را قورت دادند و با وحشت به هم نگاه کردند. دامبلدور با عجله از حمام بیرون آمد و قبل از اینکه مرگخوار ها فرار کنند در یک حرکت سریع به داخل حمام هلشان داد و در را بر رویشان بست و قفل کرد. مرگخوار ها وحشیانه به در می کوبیدند و تمنا می کردند که آنها را آزاد کند. دامبلدور در حالی که می رفت تا گشتی در خانه ی ریدل ها بزند گفت :
- نگران نباشید. پنج ساعت بعد میام و در رو باز می کنم. فعلا خودتون خوب بشورید.


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ جمعه ۸ دی ۱۳۹۶
#23
چند روز بود که به همه چیز مشکوک شده بود. از دامبلدور و محفل ققنوس گرفته تا چمن حیاط هاگوارتز! وقتی چشم چپ گبین بیرون می زد ناخود آگاه اخم صورتش را می پوشاند و از خود می پرسید :
- چرا همش چشم چپش بیرون می زنه؟ نکنه حقه ای تو آستین داره؟

گبین بیچاره به خاطر اخم های احمقانه ی آدر به اشتباه فکر کرد که آدر از او بدش می آید و یکی دو باری نزدیک بود با هم دعوا کنند. یا آدر وقتی رز را می دید که ذوق زده به گل هایش آب می دهد با خودش می گفت :
- چرا انقدر به گلش علاقه داره؟ نکنه اون گل یک جور گیاه سمی و شیطانیه؟

یا وقتی رودولف را می دید که هرگز از قمه هایش جدا نمی شود این فکر به ذهنش می زد که او نقشه ی قتل کسی را دارد. حتی به مهربانی رز زلر هم مشکوک شده بود! با خود فکر می کرد که نکند پشت این مهربانی یک چهره ی خشن و مرگبار باشد؟
نمی دانست چرا ولی در آن چند روز نمی توانست به هیچ کس اعتماد کند. شاید به خاطر این بود که پیام شخصی هایش در گروه تلگرامی توسط کسی که فکرش را هم نمی کرد پخش شده بود!
همه ی دنیا یک جور عوضی شده بود. انگار واقعیت پشت پرده ی تاریک و گنگی پنهان شده بود که آدر نمی توانست آن سویش را ببیند. چند روزی گذشت. بچه های هافل از این رفتار های عجیب او حیرت کرده بودند. البته پیوز که پیر دانای هافلپاف بود به بچه ها گفت که نگران نباشند. این شک ها و رفتار های عجیب از علایم دوران نوجوانی و جوانی است و می گذرد. بچه ها هم به حرف پیوز اعتماد کردند و خیالشان راحت شد که این رفتار ها گذری هستند. البته هیچ کس به آدر در اینباره چیزی نگفت.
ولی هر روز بدبینی آدر به دنیای اطرافش بیشتر می شد. دیگر به صداقت گریفیندوری ها و به اینکه آیا قلب واقعا در سمت چپ است هم مشکوک شده بود. یک روز به خودش آمد که دید به کل هاگوارتز و دنیای جادوگری شک دارد!
آیا واقعا اینجا واقعا هاگوارتز است؟ آیا هاگوارتز برای اهداف و نقشه های پلیدی درست شده؟
یک صبح جمعه ی تعطیل که هر یک از بچه های تالار برای کاری به بیرون رفته بودند آدر در تالار خصوصی تنها بر صندلی چرمی کنار پنجره نشسته و کتابی درباره ی خیانت های تاریخ جادوگری می خواند. آهی کشید و چشمانش را مالاند. از پنجره ی تالار که رو به حیاط هاگوارتز است به بیرون نگاه کرد. آسمان صاف و آفتابی بود. برای شنبه تکلیف خاصی نداشت. تصمیم گرفت به بیرون برود و هوایی تازه کند. کتاب تاریخش را بست. شکمش قار و قور می کرد. کتاب تاریخ را در کتابخانه ی تالار گذاشت. نظرش عوض شد. تصمیم گرفت اول به آشپزخانه ی تالار برود و برای خودش یک ساندویچ درست کند و بخورد و بعد به بیرون برود. به آشپزخانه رفت. پرتو های زرد و گرم خورشید از پنجره به داخل می ریخت. میز گرد و چوبی صبحانه در وسط آشپزخانه بود. به سمت یخچال رفت و درش را باز کرد. خشکش زد. حتی نمی توانست پلک بزند و برای لحظاتی مبهوت به آنچه که در یخچال بود نگاه می کرد.
یک مرد چاق و با قدی متوسط خودش را به زور یخچال جا کرده و لبخند می زد. شکم بر آمده و چاقش از همه ی هیکلش جلو تر بود و چشم های آبی ملایمی داشت. یک لباس بلند پوشیده بود که بر قطعه قطعه اش پرچم آمریکا نقاشی شده بود. یک کلاه استوانه ای بلند هم بر سرش گذاشته بود که آن هم عکس پرچم آمریکا را داشت. موهای بور و نازکش بر کله اش به سمت راست شانه شده بود و با غرور اخم به آدر نگاه می کرد.
آدر از سیاست ها و تاریخ مشنگ ها هیچی نمی دانست. وگرنه حتما او را می شناخت. آخر چه کسی در دنیای مشنگی هست که رییس جمهور آمریکا ترامپ را نشناسد؟
آدر عقب رفت. مرد خود را از توی یخچال بیرون کشید.
- خدای من! تو دیگه کی هستی؟

لبخند بر صورت مرد پهن تر شد و دندان های آشغال زردش دیده شدند. قدمی به سمت آدر برداشت و گفت :
- دستای پشت پرده!
- چی؟
- دستای پشت پرده!
- یعنی چی؟
- دستای پشت پرده!
- کجا؟
- دستای پشت پرده!
- چه چیزی؟
- دستای پشت پرده!

آدر جوش آورد و داد زد :
- ااااه. هر چی می گم نگو دستای پشت پرده! مثل آدم خودتو معرفی کن و بگو کی هستی؟

ناگهان در بسته شد. آدر برگشت. بله ، همانطور که گفته شد متاسفانه آدر هیچی از دنیای مشنگی نمی دانست وگرنه او را هم می شناخت. آن مردک نسبتا چاق چشم آبی ، مو سفید عوضی هم کسی نبود جزء نتانیاهو رییس جمهور اسراییل. بی مقدمه داد زد :
- ما اومدیم تا ذهن تو رو عوض کنیم. می خوایم دیوونت کنیم آدر. ما تک تک همگروهی ها و دانش آموزای هاگوارتز و احمق و تهی می کنیم.
- تو از کجا پیدات شد؟
- ما باید ارزش ها و باور های مردم دنیا رو عوض کنیم و همه رو غرب زده و بی دین کنیم. اون موقع کشور ها تبدیل می شن به لانه های زنبور عسلی که زنبور هاش هیچ کاری برای محافظت از لونه شون نمی کنن. ما می تونیم عسل لونه ها رو بکشیم برای خودمون. نظم نوین جهانی ما اینه. به من نگو که این کار اشتباهه. این حرفی که می گم تجربه ی سال ها جنگ با روسیه است و جواب داده. وقتی مردم تغییر می کنن حکومت ها هم عوض می شن. ایرانی ها فکر می کنن که با دموکراسی و رابطه با ما می تونن پیشرفت کنن. اون احمق ها به زودی حکومتشون رو بر انداز می کنن و برده ی ما می شن. وقتی به خودشون میان که می بینن آمریکا همه ی سرمایه های کشورشونو غارت کرده و اون موقع برای تغییر خیلی دیره.
چشم های نتایاهو برق می زدند. آب دهان آدر خشک شد. عضلات بدنش سفت و آماده ی حمله شدند. مثل اینکه با یک مشت دیوانه طرف بود. به نظر نمی آمد درگیری با آنها کار چندان سختی باشد. هر دو یک مشت پیر زبار در رفته ی دیوانه بودند.
ناگهان آنتوان لاوی از پنجره سرش را داد داخل و گفت :
- دستای پشت پرده!

ترامپ یک ساعت از قدیمی از جیبش در آورد و از زنجیرش گرفت و آن را تاب داد. همه با هم شروع کردند :
- دستای پشت پرده!
همه با هم می گفتند و آرام آرام به سمت آدر می آمدند. نتانیاهو می خندید و بشکن می زد. آنتوان لاوی به داخل آشپزخانه آمد. مرلین منسون و گروهش از کابینت ها بیرون پریدند و شروع کردند به ساز زدن. با گیتار برقی هایشان خشن ترین صدا ها را تولید می کردند و مرلین منسون در حالی که دیوانه وار سرش را بالا و پایین می داد جیغ می کشید :
- دستای پشت پرده!

چند ثانیه ی بعد شیخی که بر حسب تصادف رییس جمهور ایران هم بود از تو هوا ظاهر شد. در حالی که بر میز دور خودش می چرخید و ردایش تکان می خورد همراه با بقیه شعار دستای پشت پرده سر داد. بعد سر و کله ی خیلی های دیگر مثل مایکل جکسون و شاهین نجفی از در و دیوار پیدا شد. قلب آدر در سینه فرو ریخت. در آشپزخانه قل قله ای بود و او در گوشه ی اتاق با مشت های بسته اش ایستاده بود و شر شر عرق می ریخت. چشم هایش از وحشت گشاد شده و بدنش یخ کرده بود. هر لحظه جمعیت به سوی او می آمد. جمعیت صد ها نفری که شعار دستای پشت پرده می دادند که ثانیه به ثانیه به تعدادشان اضافه می شد. تازه می خواست به جلو حمله کند و جمعیت را به سمت در بشکافد که کسی محکم از پشت بر سرش کوبید.سرش به شدت گیج رفت بر زمین افتاد. صدایی در گوشش زنگ می زد. دو نفر از دستای پشت پرده از پهلو های آدر گرفته و بلندش کردند. همه در یک لحظه ساکت شدند و سکوت سنگینی بر همه جا حاکم شد. ترامپ جلو آمد و ساعتش را رو به چشم های آدر گرفته و تکان داد.
- چشمات داره سنگین می شه. تو خوابت میاد. خیلی خوابت میاد. چشمات بسته شد.


چشم های آدر طبقن فرمان بسته شدند.

- حالا به هر چی می گم گوش کن. تو یک دیوونه ی پوچ ، بی احساس ، بتی. تو تحت فرمان من هستی. حالا وقتی دستمو به هم زدم تو باید بری بیرون و بقیه ی همگروهی هات رو بیاری پیش ما.

ترامپ یک دست محکم زد و آدر مثل فنر از جا پرید. چهره اش ور آمده و بی احساس شده بود. او رفت که بقیه ی هم گروهی هایش ر به دام بیندازد.


ویرایش شده توسط آدر کانلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۹ ۹:۵۴:۲۹
ویرایش شده توسط آدر کانلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۹ ۱۱:۵۸:۵۰

من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: ققنوس نیوز
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲ چهارشنبه ۶ دی ۱۳۹۶
#24
فوری! فوری!

ولدرمورت قدمی دیگر به مرگ نزدیک می شود!

گزارشگر : استنلی ورفورد

ساعت نه و چهل و هفت دقیقه ی شب است. آسمان تیره و هوا سرد است و باران می بارد. من در دهکده ی هاگزمید هستم و می‌روم که با یکی از اعضای تازه وارد محفل ، آدر کانلی گفتو گو کنم. با آنکه چندان از حضور این عضو جوان در محفل نگذشته با یکی از همکاران خود آرتور ویزلی کار بزرگی انجام داده اند.
رو به روی کافه « شاد » هاگزمید می ایستم. در را به آرامی باز می کنم و وارد می شوم. موج گرما و صدا ی به هم خوردن لیوان ها و خوش بش ها و خنده ها به سمتم هجوم می آورند. او را می بینم. آنجا کنار پنجره ی دیواری کافه نشسته و لبخند ملایمی بر لب دارد. به سمتش می‌روم و بعد از سلام و احوال پرسی بر صندلی رو به رویش می نشینم. شال و کلاه را از سر و‌گردنم بر می دارم و دفترچه و خودکار را از کیفم بیرون می‌آورم.
آدر کانلی جوان چهار شانه و نسبتا قد بلندی است. موهایش کوتاه و سیاه و چشم ها و ابرو هایش هم مشکی است. چهره ای آرام و لبخندی همیشگی دارد.
لبخند می زنم و شروع می کنم :
- خب بیاید از اول شروع کنیم. شما کی عضو محفل شدید؟
- حدود دو هفته پیش.
- پس واقعا تازه واردید؟
- بله.
- اولین مأموریتتون کی بود؟
- یک هفته ی پیش.
- ماموریتتون چی بود؟
- خب ، یکی دو روز بود که گزارش دادن یک مرگخوار تو اسکاتلند دیده شده. بعد از کمی تحقیقات متوجه شدیم اسمش استونی ماراله. دامبلدور من و آرتورو برای دستگیریش فرستاد.
- مگه شما تازه وارد نبودین؟ چطور پروفسور اجازه دادن؟

آدر می خندد و می گوید:
- چرا. اول پروفسور به اینکه منو به این ماموریت بفرستن حتی فکر هم نمی کردن. اما من اصرار کردم و داوطلب شدم. اینقدر روی مخ پروفسور راه رفتم که بالاخره اجازه دادن. البته نه تنهایی. پروفسور آرتور رو هم با من فرستادن.
- عجب! چرا؟
- خب دلیلش معلومه. مرگخوار ها موجودات خطرناکی هستن و استونی هم از اون سابقه داراش بود! تنهایی رفتن یک تازه وارد برای دستگیریش احمقانه ترین کاری بود که می تونستیم انجام بدیم.
- کی راه افتادین؟ اگه میشه با جزئیات سفرتونو تشریح کنید.
- صبح جمعه ی هفته ی پیش ساعت نه صبح به اسکاتلند آپارات کردیم. از اولین جایی که استونی دیده شد شروع کردیم. پیش جادوگر هایی رفتیم که اونو دیدن و ازش سوال پرسیدیم. درباره اینکه به کدوم سمت می رفت و آیا تنها بود یا نه؟ و خیلی چیزای دیگه. ردشو گرفتیم و فهمیدیم که به سمت یکی از جنگل ها حرکت می کنه. فهمیدیم آخرین نفری که باهاش تماس داشته یک پیرمرد سورتمه کش بود. ما درباره ی استونی ازش پرسیدیم. اون پیرمرد ما رو به کلبه ای تو وسط جنگل برد و گفت :
- استونی تا اینجا اومد.
زمین پوشیده از برف بود. جنگل پر از درختای کاج و سرو بود و روی شاخه ی درخت ها اینقدر برف نشسته بود که خم شده بودن. منو آرتور از سورتمه پایین پریدیم. از پیرمرد تشکر کردیم و پولشو دادیم. برف تا ساق پامون بالا میومد. خدا رو شکر پوتینای بلند پوشیده بودیم. به کلبه نگاه کردیم. لب دریاچه ی یخ زده بود. کلبه از تخته های پوسیده و خاک خورده درست شده بود و خیلی کوچیک به نظر می رسید. آروم آروم رفتیم سمتش. چوبدستی هامون سفت تو دستمون چسبیده بودیم. آرتور در حالی که به کلبه خیره شده بود آروم بهم گفت چی کار کنم :
- اگه استونی اون تو بود جوری طلسم نزن که بمیره. از طلسم های دفاعی استفاده کن. بهتره آماده ی هر اتفاقی باشی.

خوب حرفاشو تو ذهنم نگه داشتم. تو دلم غوغایی بود. هیجان اضطراب قلبمو فشار می داد. به سمت کلبه رفتیم. احتمالا استونی اون تو بود و ما خدا خدا می کردیم صدای قرچ قرچ خورد شدن برف زیر پامونو نشنوه.
وقتی جلوی در کج و پوسیدش وایستادیم آرتور یک دستشو خیلی آروم روی دستگیره گذاشت و با اون یکی دستش شمرد. قلبم گرپ گرپ به سینم می زد. یک دو سه. آرتور درو باز کرد و پریدیم تو و همانطور که حدس می زدیم اون سگ کثیف داخل کلبه بود و روی زمین خاکی کلبه خودشو مچاله کرده و خوابیده بود. ما با فریاد وارد کلبه شدیم. استونی وحشتزده از جا پرید. چوبدستیش کنارش بود ولی قبل از اینکه حتی بفهمه چی شده ده پونزده تا طلسم مختلف روش پیاده کردیم. آخر سر فقط یک جنازه ی نیمه مرده کف زمین پخش شده بود که مثل سگ له له می زد. از دهنش کف بیرون می‌اومد و صورتش مثل گچ سفید و پلکاش نیمه باز بود. یک مار سیاه گردنش رو فشار می داد و کلی زنجیر به دستو پاش وصل بود. یک نفس راحت کشیدم. خیلی خوشحال بودم که بالاخره گیرش آوردیم و فکر می کردم اولین ماموریتم با موفقیت تموم شد. ما تو اتاق رو گشتیم. آرتور‌ مار رو از گردن استونی بدبخت بیرون کشید. من چوبدستیشو برداشتم و یک کاغذ پیدا کردم. تای کاغذ رو باز کردم. توش خط خطی های سیاه و عجیب غریبی بود که فقط چند تا عکسش معلوم بود. عکس یک مار که رو به یک جمجمه بود. خیلی تعجب کردم و کاغذ رو به آرتور نشون دادم. آرتور هم چیزی از نقاشی سر در نیاورد و گفت :
- احتمالا یک رمزه. باید از زیر زبونش بکشیم بیرون.
- اما بهتر نیست ببریمش پیش آلبوس؟
- نه شاید خیلی مهم باشه. مثل بمب ساعتی میمونه. هر چی بیشتر وقت تلف کنیم اوضاع خطرناکتر میشه.
هر چند که نمی دونستم بمب ساعتی چیه ولی به حرفاش اعتماد کردم. ما استونی رو بیرون به یک درخت کاج بستیم. آرتور یک ورد خوند و استونی رو به هوش آورد. ما ازش پرسیدیم این کاغذ چه معنی ای می ده؟ اون گفت هیچی نمی دونه و اینطور بود که ما ناچارا شروع کردیم به شکنجه کردن. بیچاره دلم براش خیلی سوخت. تو چهره اش درد و رنج موج می زد. داد می کشید و جیغ می زد و التماس می کرد ولش کنیم. بیچاره چند بار غش کرد. اما چاره ای نبود. اینقدر بهش ورد زدیم که ترسیدیم بمیره ولی فهمیدیم نمی خواد چیزی بگه. یعنی خودش اعتراف کرد و گفت :
- اگه چیزی بگم ارباب منو می کشه.
آخر سر یک فکری به سرم زد. یخ دریاچه رو شکستم و یک لیوان آب ازش برداشتم و بعد روش ورد خوندمو به زور تو حلقش جا کردم. شروع کرد به هذیان گفتن. می خندید و چرت و پرتی می گفت. ازش پرسیدیم این کاغذ چیه. با چشمای گنگ و احمقش به ما نگاه کرد و یک چیزی زمزمه کرد. خط های کاغذ تغییر شکل دادند و نوشته ها و تصاویری شکل گرفتند. تو کاغذ نوشته بود :
- زیر درخت کبود سرو. کنار دریاچه ی یخ زده. کنار کلبه ی تاریک. جمجمه ای سیاه است. جمجمه ی شیطان با یک روح تاریک که در درونش دمیده شده.
آرتور به من نگاه کرد و گفت :
- فکر کنم یک جان پیچه.
از استونی پرسیدم :
- استونی این جان پیچه؟

استونی گفت :
- ببخشید ارباب. من نباید می خوابیدم. ولی خسته بودم ارباب. همش تغصیر اون محفلیاست.

و خندید. گفتم :
- فایده ای نداره آرتور. هذیون می گه. باید خودمون کشفش کنیم.

شروع کردیم به گشتن. درخت های سرو رو یکی یکی نگاه می کردیم و دنبال یکیشون که سرو سیاه بود می گشتیم. سه دقیقه نکشید که پیداش کردیم. خیلی ضایع بود. درخت سرو و تنومندی بود که تنه اش از جوهر هم سیاه تر بود. شاخه هاش هم برخلاف بقیه ی سرو ها یک دونه برگ نداشت. ما برفا رو کنار زدیمو زمین یخ زده ی زیرشو کندیم. خیلی سخت بود. دستامون بی حسو سرخ شده بود. یکم که گذشت یک جمجمه با چشم ها و دهان بسته رو پیدا کردیم. مثل یک تیکه ذغال ، سیاه بود. آرتور به آرامی اونو بالا آورد. سرمای ترس رو در درونم حس می کردم. با جان پیچ هیچ شوخی ای نبود. روح شیطانی داخلش می تونست ما رو در جا بکشه. پرسیدم :
- چطور کار می کنه؟

آرتور جمجمه رو با دقت روی برفا گذاشت و گفت :
- فکر کنم اگه چشم و دهنش باز شن روح شیطانی خودشو نشون بده.

از آرتور پرسیدم که باهاش چی کار کنیم. اونم گفت که نابودش می کنیم. شکمم از شدت ترس به هم پیچید. من تا حالا تو عمرم یکبار هم حتی از دور جان پیچ ندیده بودم. حالا چطور می تونم روح درونش نابود کنم؟ سعی کردم آروم باشم. آرتور توضیح داد :
- جان پیچ ها رو میشه احضار کرد. اما فقط یک مرگخوار می تونه این کارو کنه. کار استونیه. می تونه تو هذیون های جواب رو بگه. وقتی احضار شد باید حمله کنیم. به درون تاریکیش بریم و نابودش کنیم.

پرسیدم :
- یعنی هیچ راه دیگه ای نداره؟ ما می تونیم اونو پیش دامبلدور ببریم تا اون کارشو بسازه.
- نه خیلی خطرناکه. وقتی دست یک انسان غیر مرگخوار به این جان پیچا بخوره هر لحظه ممکنه روح شیطانی به اونا آسیب بزنه. ما باید نابودش کنیم چاره ای نیست و نابود کردنش هم هیچ راه خاصی ندارد. باید بشکنیمش.

نفس عمیقی کشیدمو توی سینه ام حبس کردم. رفتیم پیش استونی. ازش رمز پرسیدیم. شاید نزدیک به پونزده بار سوال کردم تا بالاخره گفت :
- ای ارباب تاریکی. ای شاهزاده ی قدرت. بیا به سوی‌ من. چهره ی کریه و تاریکی را بر من بنما.

نفسم تو سینه ام حبس بود. چوبدستیمو فشار می دادم و هر لحظه آماده بودم روح شیطانی بزنه بیرون. اما هیچ اتفاقی نیفتاد. تازه داشت خیالم راحت میشد که جمجمه لرزید. استونی می‌ خندید. خودمونو عقب کشیدیم. یک دفعه انگار جمجمه ترکید. چشم ها و دهنش باز شد و یک غبار غلیظ تاریک بیرون اومد. صدا های وحشتناک و خشنی گوشامونو کر می کرد. مار هایی از داخل چشم ها و دهن جمجمه که غبار غلیظ با سرعت ازش بیرون می اومد ، بهدبیرون می‌لولیدند. به سمت جان پیچ حمله کردیم. داد می کشیدیم و جلو می رفتیم. تو دود غلیظ سیاه فرو رفتیم و گم شدیم. صورت مرد تاریکی رو اون جلو جلو ها می دیدیم. چوبدستی هامون شکست. مرد گفت :
- دو تا محفلی عوضی. جفتتونو با شکنجه می‌کشم.

آرتور داد زد :
- به حرفاش گوش نکن. هنوز هم می تونیم جان پیچ و نابود کنیم. ما باید جمجمه رو بشکنیم!
دو دل بودم. می خواستم فرار کنم ولی نمی شد. شاید فرار بهترین کار بود. اما... با آرتور دویدم به سمت جمجمه. ماری دور پای آرتورو گرفت و زمین انداخت. ایستادم تا نجاتش بدهم اما اون داد زد :
- نه بدو. جان پیچ و نابود کن.

دویدم به سمت مرد تاریک. اون لباس های بلند و سیاهی پوشیده بود. هر لحظه به مرد نزدیک می شدم چیزای سیاهی جلوی چشمم میومدنو می رفتن. مرد سیاه که فکر می‌کنم همون ولدرمورت بود چوبدستیشو بالا آورد و به سمتم نشونه رفت. به جلو شیرجه زدم و در کمال تعجب از داخل ولدرمورت رد شدم. انگار اون فقط یک غبار سیاه بود. انگار که همه ی چیز های دور و برم فقط تاریکی های خیال و افکار غبار آلود بود. یک دفعه دیدم جمجمه تو دستم بود. برداشتمش و کوبیدم به زمین. اینقدر محکم کوبیدم که جمجمه نصف شد و در یک لحظه غبار غیب شد. آرتور روی زمین خوابیده بود. به جمجمه نگاه کردم. خاکستر شد و رفت تو زمین.

- واقعا که چه ماجرای شگفت انگیزی رو تجربه کردین! با استونی چی کار کردین؟
- انداختیمش آزکابان. البته قبلش با یک ورد دوباره هشیارش کردیم.
- و نظرتون درباره ی محفل چیه؟

لبخند آدر پهن تر می شود و می گوید :
- گروه فوق العاده! اینکه یک گروهی هست که با آشغال های اون بیرون بجنگه و امنیتو حفظ می کنه خیلی خوبه. از اینکه عضو محفل شدم خیلی خوشحالم. با روحیه ی ماجراجوی‌ منم جور در میاد.
- خیلی ممنون که وقتتونو در اختیار من گذاشتین.
- خواهش می‌کنم.

بر خاسته و با هم دست می‌دهیم. از کافه بیرون می‌آییم و او ، آدر کانلی می رود و در تاریکی ها و هوای مه آلود و بارانی در جاده ای رو به بالا ناپدید می شود. خدا می‌داند به کجا می رود و قرار است باز چه ماجرا هایی را تجربه کند؟



من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۱۱:۵۵ یکشنبه ۳ دی ۱۳۹۶
#25
سوژه ی جدید!

هری در حالی که دست هایش را در جیب هایش فرو کرده بود ، بر ساحل ماسه ای دریاچه قدم می زد. روز آفتابی و بهاری خوبی بود. آب دریاچه آرام بود و مثل همیشه صدای شلپ شلپ برخورد موج ها به ساحل به گوش می رسید.
هری برگشت و به هاگوراتز نگاه کرد. چمن های حیاطش برق می‌زدند و زیر نوازش های خنک نسیم به سمتی کج شده بودند. انگار که در آن هوای گرم و مطبوع کسی جزء هری میلی به بیرون آمدن نداشت. یا شاید هم بعضی هایشان میل داشتند ولی مجبور بودند کتاب معجون سازی را بخوانند. برای فردا شنبه امتحان معجون سازی داشتند. هری دو ساعتی درس خواند. ولی بعد احساس کرد مغزش سنگین شده و توان ادامه دادن ندارد. هرماینی پیشنهاد کرد به بیرون بیاید و نیم ساعتی هوایی تازه کند. هری هم که احساس می کرد پیشنهاد بدی نیست به حرف هرماینی گوش داد. بیست مری جلو رفت و رو به دریاچه ایستاد و لبخند زد.

- باد خوبی میاد نه؟ البته من که خوب حسش نمی کنم. آخه از داخل بدنم رد میشه ولی باید باد خوبی باشه. یک باد گرم. درسته؟ هر چی باشه الآن بهاره. فصل میوه های خوشمزه. فصل طبیعت و زندگی.

هری با تعجب برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. پسری آنجا ، لب مرز درختان جنگل ممنوعه و ساحل دریاچه ایستاده بود. به نظر همسن هری می آمد. هم قد او بود و لبخند می زد و ابرو هایش از هم فاصله داشت. البته تمام بدنش مثل یک غبار آبی بود و از داخل آن می شد پشت سرش را هم دید. هری با کنجکاوی و تعجب چند لحظه ای مکث کرد و بر پسر خیره شد. او هم به هری خیره شده بود و منتظر حرفی یا عکس العملی بود. هری گفت :
- آآآ... سلام.

پسر با کف بر سرش زد و لبش را گاز گرفت. موهای فر دارش در هوا تاب خورد.

- آه متاسفم. وقتی زنده بودم مادرم همیشه بهم می گفت که قبل از حرف زدن با کسی اول سلام کن. ولی من همیشه یادم می رفت.
- تو روحی؟
- آره.
- یکی از ارواح هاگوارتز؟
- درسته.
- پس چرا من هیچ وقت تو رو ندیدم؟
- خب راستشو بخوای من یکم خجاتی ام. معمولا با ارواح دوست میشم. بیشتر اوقات تو جنگل ممنوعه پرسه می زنم. البته نه که خیلی از اونجا خوشم بیاد. ولی من به مدرسه ترجیحش می دم.
- اسمت چیه؟
- اسمم جورجیه. ولی اینکه کی بودم و چه کارا کردم یادم نیست. فقط یک ته رنگایی از موقعی که زنده بودم یادم مونده. چیز زیادی نمی دونم. فقط یک مشت تصاویر و مکالمه های نامفهوم تو ذهنمه البته یادمه که توی هاگوارتر بودم. درس می خواندم و شاد بودم و چهره های گنگی از دوستام به خاطر دارم. آه راستی ، تو گروه گریفیندور بودم. تو از کدوم گروهی؟

هری با لبخند زد و گفت :
- منم از گریفیندورم.

روح جلوتر آمد و خندید و گفت :
- اوه ، چه عالی! اسمت چیه؟
- هری پاتر.
- هری پاتر؟ هنوز هم جیسون مدیر مدرسه است؟

هری اخم کرد و بعد چند لحظه گفت :
- جیسون؟

لبخند به آهستگی از صورت جورجی پاک شد و گفت :
- وای ، مثل اینکه از اون موقع خیلی گذشته. آره؟
- من تا حالا اسم این کسی که گفتی رو نشنیدم. اصلا نمی دونم کیه؟

جورجی در سکوت با چهره ای جدی به نقطه ای خیره شد و بعد چند لحظه دوباره لبخند زد و گفت :
- همیشه برای قدم زدن اینجا میای هری؟
- نه. چطور؟
- هیچی. همینطوری پرسیدم. آخه ، من همیشه جمعه ها اینجام. معمولا وقتایی که بقیه نیستن میام.

جرجی به دریاچه اشاره کرد و گفت :
- آخه می دونی. جسد من اونجاست. توی دریاچه.

هری برگشت و به دریاچه نگاه کرد. جورجی کنار او ایستاد. آهی کشید و هیچی نگفت. هری با تعجب گفت :
- توی دریاچه؟ چطور مردی؟

جورجی شانه بالا انداخت و گفت:
- نمی دونم. از لحظه ی مرگم هیچی یادم نیست. فقط می دونم روز جمعه بود. ترسیده بودم و... یک چیزی ... یک چیزی توی دستام بود و می دویدم. فکر می کنم چیز با ارزشی بود.

هری چیزی نگفت. در سکوت به او نگاه می کرد و با خود فکر می کرد که ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چه اتفاقی برای جورجی افتاد و چطور مرد؟
جورجی برگشت و به هری نگاه کرد. دستش را بر شانه ی هری گذاشت. از پر هم سبک تر و کمی سرد بود. جورجی گفت :
- می تونم ازت یک خواهشی بکنم هری؟

در نگاهش التماس و تمنا موج می زد.

- بگو. اگه تونستم انجامش می دم.
- من هیچی از گذشته ی خودم نمی دونم. ولی می دونم که دلم نمی خواد اینجا باشم. دلم نمی خواد توی این دنیای پست و فانی بمونم. من باید برم به دنیای خودمون. ولی نمی تونم. من هر جمعه اینجا میام و فکر می کنم که چه بلایی سرم اومد؟ من قبل مرگ چی کار می کردم؟ کی بودم؟ اما هیچی یادم نمیاد. می دونم یک چیزی اون پایین هست که به این موضوع مرتبطه. می تونی... می تونی جنازه ی من رو از دریاچه بیاری بیرون؟ من نمی تونم به دریاچه برم. اگرم برم نمی توانم جنازمو دفن کنم. این دریاچه برام مثل یک دیواره که نمی تونم توش نفوذ کنم. نمی دونم چرا؟ خواهش می کنم هری! این دنیا برام مثل زندان شده. به خاطر هم گروه بودنمون هم که شده جنازه ی من رو از دریاچه بیاری و بیرون دفنش کن. خواهش می کنم.

هری نمی دانست چه بگوید. دو دل بودند که این کار را بکند یا نه؟ کمی شک داشت. اما وقتی جورجی را دید که چطور التماس و خواهش می کند نتوانست تحمل کند و گفت :
- باشه. من بعدا با دوستام یک سری به اونجا می زنم.

جورجی مثل یک فنر از جا پرید و از خوشحالی منفجر شد و کلی از هری تشکر کرد. هری از اینکه می توانست برای او کاری کند خوشحال بود و از طرفی خیلی دوست داشت بداند درون دست های جسد داخل دریاچه چه چیزی است؟









من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۰:۱۶ جمعه ۱ دی ۱۳۹۶
#26
آدر کانلی و آرنولد و ادوارد و آملیا و چند دست از مرگ‌خواران مثل دوریا بلک و رز ویزلی رفتند سراغ آزمایشگاه مخوف. آدر اصرار داشت تند تر و تند حرکت کنند و هر چه سریع تر یک آزمایشگاه مخوف پیدا کرده و کمی بترسند و ماجراجویی کنند.
اعضای دسته برای جست و جوی آزمایشگاه ابتدا به هاگوراتز رفتند و اینقدر در راهرو ها و سالن ها این ور و آن ور رفتند که از هر چی آزمایشگاه است خسته و کوفته شدند. عضلات پاهایشان شل شده بود و می لرزید. سر انجام در یکی از راهرو های خلوت و تنگ صبرشان به آخر رسید. رز ویزلی به دیوار راهرو تکیه کرد و آرام آرام نشست و گفت :
- آی پاهام درد گرفت. پس این آزمایشگاه مخوف و ماجرایی کجاست؟ اه ، اصلا من می گم ولش کن. بریم سراغ یک چیز دیگه.

اعضای گروه ایستادند و به زانو هایشان تکیه کرده و یا بر زمین نشستند. آدر که همچنان سر پا بود گفت :
- نه ، نه ، نه. ما باید آزمایشگاه و پیدا کنیم. سوژه ی خوبی میشه. نباید نا امید شیم.

نارسیسا مالفوی جیغ کشید :
- به ما چه که تو عاشق آزمایشگاه مخوف و ترسناکی؟ ما دیگه خسته شدیم. می خوایم بریم سراغ یک سوژه ی دیگه.

آدر هیچی نگفت و فقط به چهره ی خشمگین او خیره شد. بقیه هم با نارسیسا موافق بودند. شاید باید بی خیال این سوژه می شدند. آدر آهی کشید و به دیوار تکیه داد. همه به هم نگاه می کردند و منتظر یک پیشنهاد بودند که آملیا صدایی شنید. صدای قهقهه های عجیبی از پس دیوار. اخم در هم کشید و گفت :
- من دیوانه شدم یا واقعا یکی داره توی دیوار می خنده؟

همه با تعجب به سمت او آمدند و گوش هایشان را بر دیوار گذاشتند. ادوارد حیرت زده گفت :
- راست می گه یکی پشت دیواره!

آدر دست هایش را مشت کرد و بر دیوار زد. از صدا معلوم بود پشتش خالی است. آدر با هیجان به بقیه نگاه کرد. چشم هایش در حدقه گشاد شده و می درخشید. دوریا آدر را کنار زد و گفت :
- بزار ببینم.

همه ساکت ساکت بودند. دوریا دست هایش را بر سطح دیوار کشید و یک بر آمدگی پیدا کرد. آن را فشار داد. سنگ به داخل دیوار رفت و صدای غرش دیوار در راهرو پیچید. دیوار حرکت کرد و راهروی تاریکی باز شد. آدر از هیجان می خندید. با صدای بلندی گفت :
- من مطمئن آزمایشگاه همینجاست. بزنین بریم بچه ها. یوهووو!

آدر از همه زود تر به درون تاریکی پرید.
اما آیا واقعا آنجا یک آزمایشگاه مخوف بود؟


ویرایش شده توسط آدر کانلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۱ ۱۱:۵۹:۵۶

من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۱۷ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۶
#27
درخواست نقد ممنون


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۶
#28
وقتی بچه بودم همیشه یک همبازی مخفی داشتم. آن موقع در دهکده ی جادوگر ها که در قعر جنگل بود من دوستان زیادی داشتم ولی کانیلا با همه شأن فرق داشت.
اولین باری که با هم آشنا شدیم من هفت ساله بودم. آسمان صاف و آبی بود و هوا خنک و دلچسب. تنهایی در حاشیه ی رودخانه ی عمیق و طولانی ای که کمی از دهکده دور‌بود نشسته بودم. آبش آرام و روان بود و ماهی های زیادی در‌آن شنا می کردند. پدرم همیشه از آنجا ماهی می‌گرفت. سنگ های ریز را بر می داشتم و داخل آب می انداختم و به صدای تالاپ افتادنشان گوش می دادم. نسیم خنکی می وزید و شاخه های سبز درختان را تکان می داد. به هیچی فکر نمی کردم و راحت و آزاد بودم. وقتی از پرتاب سنگ خسته شدم بر علفزار سبز کنار رودخانه دراز کشیدم. صدای خش خشی را از چند متر آن طرف تر شنیدم. فوری نشستم و به آنجا که صدا می آمد نگاه کردم. مردی از بین بوته ها بیرون آمد. لبخند پهنی بر لب های کبودش داشت. قدش بلند بود و موهایش به سیاهی قیر بودند که آنها را دسته دسته بر شانه هایش انداخته بود. لباس رکابی پاره و کهنه و خشن و کلفتی پوشیده بود که بازو های لخت و قوی اش را نشان می‌ داد. توری در بغل گرفته بود. او را نمی شناختم. از اهالی ده نبود. برایم دست تکان داد و گفت :
- روز خوبیه. مگه نه؟

برخاستم و گفتم :
- آره.

کمی دستپاچه شده بودم. مرد به سمتم آمد و گفت :
- این رودخونه باید ماهی های چاق و چله ای داشته باشه. درسته؟

ناگهان یاد تاکید های مادرم افتادم که می گفت هیچ وقت با غریبه ها حرف نزنم.

- مامانم گفته که نباید با غریبه ها حرف بزنم.

مرد ز زیر خنده. دهانش را تا جایی که می توانست باز کرد و با صدایی بلند قاه قاه خندید. انقدر بلند می خندید که من هم خندیدم. بالاخره خنده هایش قطع شد. اشک را از چشم هایش پاک کرد و گفت :
- چرا؟ غریبه ها که هیولا نیستن؟ هستن؟

سر تکان دادم و گفتم :
- آره. مامانم گفته بعضی هاشون هیولان.
- تو که من رو هیولا نمی بینی؟ می بینی؟

ساکت شدم و خیلی دقیق به بدنش نگاه کردم. داشتم دنبال نشانه های هیولا ها می گشتم. دنبال شاخ ، چنگال های بلند ، دندان های خون آشامی و... ولی او انسان بود و هیچ نشانی از هیولا ها نداشت. غریبه دو انگشت اشاره اش را پشت کله برد و برای خودش شاخ درست کرد. تورش را زمین انداخت و در حالی که به سمتم می آمد صدایش را عوض کرد و گفت :
- هووو! من یک هیولام. من می خوام تو رو بخورم! واااا.

بعد دست هایش را دور شکمم حلقه کرد و آرام من را زمین انداخت و قلقلکم داد. در حالی که از خنده می لرزیدم دست هایش را کنار زدم و گفتم :
- نکن. نکن. بسه دیگه.

غریبه برخاست و رهایم کرد. احساس بهتری داشتم. غریبه بعد از چند لحظه لبخند زدن گفت :
- پدر و مادرت درست گفتن. اونا می خوان ازت محافظت کنند. توی این جنگل موجودات خطرناک زیادی هست. تو باید به حرفشون گوش بدی. ولی بدون ، حداقل من یکی از اون هیولا ها ی آدم خوار نیستم. حالا میای با هم دوست شیم؟
غریبه انگشت کوچکش را به سمتم آورد. اما دست من پایین بود. مردد بودم که باهاش دوست بشوم یا نه؟ به‌نظر مرد خوبی می آمد ولی من نمی خواستم از حرف پدر و مادرم سر پیچی کنم. غریبه با دست آزادش دست دراز شده اش را گرفت و گفت :
- ای بابا! دست بده دیگه. دستم داره خشک می شن ها؟ اگه دستم خشک شد خونش گردن خودته.

خندیدم. تصمیم را گرفتم و انگشت کوچکم را دور انگشت کوچک‌ و زبر او حلقه کردم. هر دو لبخند زدیم و دست هایمان را تکان دادیم. غریبه گفت :
- ما دو تا از حالا تا ابد با هم دوستیم. دو تا دوست مخفی. چون نباید به پدر و مادرت درباره ی من چیزی بگی.
- چرا؟
- اگه بهشون بگی با یک غریبه فورا دوستیمونو به هم می زنم و تو رو از من دور می کنم. فکر می کنم تو با یک خون آشامی چیزی دوست شدی که می خوای بهت آسیب بزنه. در حالی که من آدمم. قول می دی بهشون هیچی نگی؟
چند لحظه ای فکر کردم و گفتم :
- باشه. قول می دم.
- قول قول؟
- آره. قول قول.
- خوبه. حالا میای ماهیگیری کنیم؟ من تور دارم.

هیجان زده گفتم :
- حتما.

از آن روز به بعد ما تقریبا هر روز هم دیگر را می دیدیم و بیشتر و بیشتر با هم آشنا می شدیم. می گفت که اسمش کانیلاست و قبلاً در دهکده ی جادوگر ها زندگی می کرده. می گفت که نگهبان انبار غذا بود و در زمستان که شکار کم بود از انبار غذا مراقبت می کرد. اما یکبار خوابش برد و یک دسته جن کوتوله مخفیانه انبار غذا را خالی کردند. آن سال خیلی برای جادوگر ها سخت گذشت‌ و یک نفر از گشنگی مرد. به همین دلیل او را از دهکده بیرون انداختند. کانیلا زندگی سختی داشت. دلم برایش می سوخت. یعنی تنهایی زندگی کردن چه حسی دارد؟ از آن موقع که داستان زندگی اش را تعریف کرد تصمیم گرفتم باهاش آنقدر دوست بشوم که از تنهایی در بیاید. من درباره ی او همانطور که قول داده بودم به پدر و مادر هیچی نگفتم. بعد از مدتی دیگر من او را به چشم یک غریبه نمی دیدم. بلکه آن را دوستی همسن خودم می دانستم. ما چندین بار با هم شکار کردیم. او مثل یک پدر من را بر شانه هایش می گذاشت و ما به دنبال موجودات مخفی و یا آهو ها و گوزن ها رفته و آنها را می کشتیم. او یکبار یک بچه آهو را جلوی چشم های مادرش کشت. ما در آن لحظه ها می خندیدیم و خوشحال از شکارمان آن را کباب می کردیم و می خوردیم. یکبار دیگر که یک خرگوش زنده را گرفته بود گفت:
- اینم از شکار جدید. حالا ببین اینو چطوری می کشم...

مشتاقانه به او نگاه می کردم و منتظر بودم که با خرگوش زنده چه کار می کند؟ یعنی اینبار چطور حیوان را می کشد؟ خرگوش مثل برف سفید بود و چشم هایش قرمز بودند. نفس نفس می زد و قلبش تند می تپید. خرگوش نازی بود و گوش های بلند و نرمی داشت. کانیلا در یک لحظه سر خرگوش را در دهانش برد و سرش را با دندان های تیزش کند. دهانم باز مانده بود و مبهوت به او نگاه می کردم که با دهان غرق خونش می خندید و به من چشمک می زد.
یکبار تیر کمانش را به من داد و من یک کبوتر زیبا را وقتی بر روی جوجه هایش نشسته بود کشتم. از خوشحالی فریاد کشیدم و هیجان زده کبوتر کشته شده را به کانیلا نشان می دادم. ما به بالای درخت رفتیم و کل لانه اش را با جوجه هایش چپه کردیم. کلی هم خندیدیم و لذت بردیم.
البته ما فقط شکار نمی کردیم. قایم باشک هم بازی می کردیم. در روز های گرم تابستان در رودخانه شنا می کردیم و... درست است که پدر و مادر هرگز اجازه نمی دادند حتی پایم را در آب رودخانه بگذارم ولی کانیلا می گفت که باید شنا یاد بگیرم. خیلی به دردم می خورد و بهم شنا کردن را یاد داد.‌و درست است که پدر و مادر هرگز اجازه نمی دادند به شکار بروم ولی کانیلا می گفت باید مرد بار بیایم و خشن باشم.
در ضمن ، کانیلا مثل همه ی دوست های دیگر در مشکلات کمکم می کرد و پیشنهاد هایی می داد. البته پیشنهاد هایش یکم زیادی عوضی بازی بود. مثلاً وقتی من همه تخم مرغ های مرغمان را کش رفتم تا با کانیلا یک صبحانه ی درست و حسابی بخوریم پدر دعوایم کرد و بهم سیلی زد. من ناراحت شدم و موضوع را به کانیلا گفتم. او گفت که برای انتقام بروم مرغمان را سر ببرم. من هم همین کار را کردم و هر چند کتک مفصلی خوردم ولی احساس رضایت می کردم.
وقتی که هشت ساله بودم در یک غروب غم انگیز در کناره های رودخانه قدم می زدم. رنگ سرخ و نارنجی خورشید از لای شاخ و برگ های درخت ها رد می شد و بر امواج نرم و آرام رودخانه می درخشید. صدای جیرجیرک ها و قورباغه ها به گوش می رسید و بلبل و پرندگان آواز می خواندند. دلم شکسته بود. قیافه ام پکر بود و ذهنم به شدت درگیر ماجرایی شده بود و خاطرات یک ساعت پیش به یادم می آمدند. ناگهان کانیلا را دیدم. خوشحال شدم. ‌‌‌‌او به سمتم آمد و گفت :
- چطوری قهرمان؟

همان لباس های قدیمی را به تن داشت. رکابی خشن و کلفتی که در گذر زمان سیاه رنگ و پاره پاره شده بود. او در آن یک سال حتی در زمستان هم با همین لباس بود. با هم دست دادیم. به آرامی گفتم :
- خوبم.
- راستشو بگو. غمگین به نظر میای؟ چی شده؟
- هیچی.
- به من اعتماد کنم. من می توانم کمکت کنم.
آهی کشیدم و گفتم :
- دوباره از باتیس کتک خوردم.

کانیلا دندان به هم سایید و گفت :
- این بچه دیگه خیلی پر رو شده. تو چی کار کردی؟
- گریه کردم و به پدر مادرم گفتم. اونا هم پیش پدر و مادر باتیس رفتن و بهشون گفتن رفتار پسرشونو درست کنه.
- واقعا که. فکر کنم تا الآن بیست باری همین کار رو کرده باشه. درسته؟
- فکر کنم.
- چرا حقشو نمی زاری کف دستش؟
- من زورم به اون نمی رسه. اون خیلی قوی تره. به خاطر همین هم به همه زور می گه. تا حالا سعی کردم باهاش دوست بشم ولی اون فقط کتکم می زنه.
- چرا پدر و مادرت هیچ کار نمی کنن؟
- نمی دونم. فکر می کنن زیاد مهم نیست. ولی بابا گفت اگه یکبار دیگه زدت خودم بهش می کنم.

کانیلا در حالی که سر تکان می داد زبان دراز دو لبه اش را بیرون آورد و چرخاند.

- می دونم می دونم. درکت می کنم. نگران نباش. همین امشب پدرشو در میاریم. تا ساعت دوازده بیدار باش. وقتی ساعت دوازده شد بیا بیرون. من جلوی در خونتون منتظرم.

قلبم با هیجان به سینه ام می کوبید. گفتم :
- نقشه چیه؟
- بعدا بهت می گم.

ساعت نه شب وقتی در رخت خوابم بودم مادر پیشانی ام را بوسید. چراغ را با خواندن وردی خاموش کرد و با یک شب به خیر رفت. وقتی مطمئن شدم رفته ملافه را کنار زدم و برخاستم. با اینکه چشم هایم خسته و خواب آلود بودند خودم را بیدار نگه داشتم. به این فکر می کردم که چه چیزی در سر کانیلا می گذرد؟ تا ساعت دوازده به سختی بیدار ماندم. هر لحظه ممکن بود چشم هایم بسته شود و در خواب عمیقی فرو بروم. به همین خاطر در اتاق قدم می زدم. وقتی ساعت دوازده شد صدایی شنیدم :
- ‌‌‌‌پیس. آدر. وقتشه.

از پنجره به بیرون نگاه کردم. آسمان صاف و سیاه بود. میلیون ها میلیون ستاره در پرده ی تاریک شب چشمک می زدند و ماه کامل مقل چراغی همه جا را روشن کرده بود. نور رنگ پریده و سفید ماه بر شانه ها و بازو های لخت کانیلا می خورد و می درخشید. با عجله کاپشنی که مال آدم های غیر جادوگر بود تنم و کردم. دستگیره را به آرامی چرخاندم در را با صدای قیژ قیژش باز کردم. مثل شبحی تاریک ، بی صدا و آرام از پله ها ی چوبی پایین رفتم و به طبقه ی همکف رسیدم. آن پایین نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و عطسه کردم. البته با دست جلوی دهانم را گرفتم. با ترس به پله ها نگاه کردم. چند لحظه ای در سکوتی سنگین و طولانی گذشت. آهی از سر آسودگی کشیدم. گویا که پدر و مادر صدایم را نشنیدند. با عجله در را باز کردم و بیرون رفتم. هوا سرد بود و به آرامی باد می آمد. در را باز گذاشتم. کانیلا سلام کرد. جوابش را دادم. چشم هایش را تاریکی می درخشید و لبخند ترسناکی بر لب داشت. کانیلا گفت :
- حالا وقتشه. خونه ی باتیس کجاست؟

به آرامی گفتم :
- چه نقشه ای داری؟
- اول بریم جلوی خونه شون. خودت می فهمی.

با تردید به او نگاه کردم و بر کوچه ی خاکی راه افتادم. خاک زیر پایم خش خش می کرد. با آنکه ماه در آسمان بود ولی انتهای جاده ی خاکی در تاریکی فرو رفته بود. خانه ها مبهم و تیره و تار دیده می شدند. ده متر آن ور تر جلوی خانه ای چوبی و دو طبقه ایستادم. کانیلا پرسید :
- کدوم پنجره مال اتاق باتیسه؟

با انگشت پنجره ی طبقه ی دوم را نشان دادم.

- اون.

کانیلا آرام خندید. دو سنگ از زمین برداشت و در حالی که آنها را به هم می مالید اورادی را زمزمه می کرد. سنگ ها ابتدا سرخ شدند و درخشیدند. سرخیشان بیشتر و بیشتر شد. می توانستم گرمایشان را احساس کنم که به صورتم می خورد. دو سنگ ناگهان در هم فرو رفتند و سر انجام به شکل گلوله ی مذابی در آمدند. کانیلا گلوله را از این دست به آن دست انداخت و با خنده به آن خیره شد. نور آتش صورتش را روشن کرده بود. لبخند شیطانی ای بر لب داشت. چشم هایش در حدقه گشاد شده بودند و درست مثل وقتی که شکار می کردیم از وحشی گری می درخشیدند. سنگ را رو به من نگه داشت و گفت :
- کارشو تموم کن.

هری قلبم در سینه ریخت. خشکم زده بود و نفسم در سینه حبس شد. رنگ از چهره ام پرید. چند لحظه ای در سکوت به او خیره ماندم. کانیلا گلوله ی مذاب را تکان داد و گفت :
- بگیرش. نترس. نمی سوزونت. این گلوله ی آتش از پنجره به راحتی رد میشه. بدون اینکه اونو بشکنه و کل اتاق باتیس رو به آتیش می کشه.
- ولی... ولی من نمی خوام اونو بکشم...

کانیلا با صدای خشن و بی رحمش گفت :
- چرا نه آدر؟ باتیس یک بچه قلدره مگه نه؟ مگه اون چه سودی برای این دنیا داره؟ اون جز قلدری چی سرش می شه؟ بکشش آدر. بکشش.

کانیلا سنگ را جلوتر آورد. دستانم را عقب بردم و گفتم :
- ولی من نمی تونم یک آدم بکشم.
- میتونی. یادت میاد یکبار یک ماهی رو زنده زنده رو ذغال انداختیم؟ باتیس با اون ماهی چه فرقی می کنه؟ آدر اون فقط قلدری می کنه. یادت میاد تا حالا چند بار زدت؟ فکر می کنی اگه بزرگ بشه آدم خوبی باشه؟ تو داری یک آشغال رو از رو زمین محو می کنی آدر. درست مثل قهرمان ها. آدم بد همیشه باید بمیره. مگه نه؟

دلم کمی قرص شد. کانیلا گوی آتش را در دستان لرزانم گذاشت. دستم را نمی سوزاند. فقط گرم می کرد. به پنجره ی اتاق خواب باتیس نگاه کردم.
شاید کانیلا راست می گفت. شاید بهتر بود او بمیرد. قهرمان ها همیشه یک آدم بد را می کشتند. به کانیلا نگاه کردم. به آرامی سر تکان داد و گفت :
- بکشش. بکشش.بکشش ...

ناگهان صدا های بیشتری شنیدم. ده ها نفرموجود نامریی که در سکوت و تاریکی شب زمزمه می کردند :
- بکشش. بکشش. بکشش.

گوی آتشین را در دستانم فشار دادم و آن را عقب بردم. همه ی آن کتک هایی که از او خوردم به ذهنم آمدند. نفرت از او در قلبم زنده شد.
- بکشش.بکشش. بکشش.
گوی آتشین را عقب بردم. من فقط داشتم یک آدم بد را می کشتم. یک پسر بد قلدر. و این کار بدی نبود. من او را می کشتم و همه و مخصوصا خودم را از شرش راحت می کردم. ناگهان کسی فریاد زد :

- آدر نه! این کارو نکن!

وحشتزده برگشتم. پدرم بود. او با یک پیراهن که از جلو باز بود تند تند به سمتم می آمد. کانیلا مثل یک سگ هار غرید. دست هایش را بالا آورد. چنگال هایی سیاه از دست هایش بیرون زدند و پوزه ای از دهانش بیرون آمد. او به سمت پدرم خیز برداشت و او را بر زمین انداخت. من جیغ می کشیدم و اسم پدرم را صدا می زدم. کانیلا چنگال هایش را در سینه ی پدر فرو کرد. دمی شبیه دم عقرب ولی صد برابر بزرگتر از پشتش بیرون زد و آن را به سمت گردن پدر برد. می دانستم اگر دم به گلویش بخورد او را می کشد. باید یک کاری می کردم. باید پدرم را از دست کانیلا نجات می دادم. گوی را به سمت شیطان پرت کردم. خدا خدا می کردم به پدرم نخورد. گلوله ی آتش به آرامی در هوا چرخید و زمان کند شد. اگر به پدرم بخورد؟ من هیچ وقت نشانه گیری خوبی نداشتم...
گلوله به کانیلا خورد. آتش همه ی بدنش را پوشاند. او مثل یک گرگ زوزه کشید. پدر خود را از زیرش خلاص کرد. کانیلا که دیگر هیچ شباهتی به انسان نداشت در حالی که می سوخت مچاله شد. فلس های سیاهی از پوستش بیرون آمد و بعد از چند لحظه به خاکستر تبدیل شد. همه ی همسایه ها و اهالی روستا بیرون ریختند و دور ما جمع شدند. همههمه ای به پا شد. مردم نمی دانستند چه اتفاقی افتاده. پدر من را بغل کرد و گفت :
- تو داشتی چی کار می کردی؟ می خواستی باتیس رو بکشی؟

پچ پچ ها ناگهان بلند شد و هر یک از مردم چیزی گفتند. باتیس وحشتزده به من نگاه کرد. بغضم ترکید. در حالی که اشک می ریختم و زار می زدم همه ی ماجرا را توضیح دادم. از همان اول که کانیلا را دیدم و اینکه یک سال مخفیانه با او دوست بودم. پدر من را در آغوش گرفت و گفت:
- مگه نگفتیم با غریبه ها حرف نزن؟
- اما... اما من فکر می کردم اون آدم خوبیه!
- اون یک شیطان بود آدر. اون خودشو به شکل یک انسان در آورد و باهات دوست شد. تا تو رو تبدیل به یکی از خودشون کنه. اگه همینطوری به حرفاش گوش می دادی تبدیل به یک روانی آدم کش می شدی. اگه من صدای عطست رو نمی شنیدم و دنبالت نمیومدم تو تا حالا باتیس رو کشته بودی.

من کلی گریه کردم. از اینکه نزدیک بود خود را در چه دامی بیندازم و اینکه یک سال با یک شیطان دوست بودم می لرزیدم و از ته قلب اشک می ریختم. بابا از مردم عذر خواهی کرد و سعی کرد به آنها توضیح دهد که من بچه ام. نمی دانستم آن یک شیطان است. در حالی که پدر با اهالی جادوگر حرف می زد مامان من را بغل کرد و به خانه برد.
اهالی روستا من را بخشیدند. خاطره ی آن روز توی ذهنم ماند و هیچ وقت پاک نشد.باتیس هم دیگر با من کاری نداشت. وقتی فهمید نزدیک بود او را بکشم از ترسش حتی به سمتم هم نمی آمد.
من در روز ها بعد ماجرا را دقیق تر و کامل تر برای پدر و مادرم و دوستانم تعریف کردم. پدر خیلی تلاش کرد تا آموزه های کمدی که از آن شیطان یاد گرفته بودم را از ذهنم پاک کند. من دوباره برگشتم و توانستم رفتار های خشن و انتقام جویان ام را که از آن شیطان یاد گرفته بودم ترک کنم.
آن تاریخ و آن خاطره برای همیشه در ذهنم حک شد. و من هیچ وقت فراموش نمی کنم که نزدیک بود به خاطر یک دوست شیطان در هشت سالگی آدم بکشم و تبدیل به چه هیولایی بشوم...









من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ چهارشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۶
#29
جلوی چشم های ریموس را خود گرفته بود. صورتش در هم مچاله شد و گلوی هری را به آرامی رها کرد. هری ناله می کرد و گلویش را می مالید. جیمز داد زد :
- بدو تد! فرار کن.
جیمز بی معطلی برگشت و به سمت درختان حاشیه ی قبرستان دوید. اما تد برای لحظاتی با تردید به پدرش خیره ماند. یعنی واقعا پدر می توانست به پسر خودش آسیبی بزند؟

- توی عوضی منو از قبر بیرون کشیدی. من تو رومی کشم!

قلبش هری در سینه فرو ریخت. رنگ از صورت تد پرید.
- اما پدر منم تد. پسرت.

ریموس با صدایی که از خشم شعله می کشید داد زد :
- هر عوضی ای که می خوای باش. تو من رو از قبر بیرون کشیدی. تو آرامش من رو به هم زدی. تو منو دوباره به دنیای فانی برگردوندی.
تد با ناباوری پدرش را برانداز کرد. فهمید کاملا در اشتباه بوده. بعد برگشت و به دنبال جیمز که ده متری با او فاصله داشت دوید. ریموس به سمت بچه ها جهید ولی هری مچ پایش را گرفت و او با سر زمین خورد. بچه ها را می دید که هر لحظه دور تر می شوند. کبودی بزرگی‌بر‌پیشانی اش افتاده بود. هری‌چوبدستی اش را به سوی‌ریموس گرفت. صورت هری کبود و سرخ بود. ریموس در لحظه به سمت هری پرید و مشت های گره کرده اش را عقب برد و محکم بر‌گیجگاه هری کوبید. درد مثل زهر در سر هری پیچید. همه چیز برایش تیره و تار شد و دنیا دور سرش چرخید. صدای صوتی را در گوشش می شنید. بدنش شل شد. چشم هایش سیاهی رفت و بی هوش بر زمین ماند.
ریموس با چشمهای وحشی اش که برق می زدند به جیمز و تد نگاه کرد.
حالا نوبت آنها بود.


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ چهارشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۶
#30
سلام پروفسور.
اومدیم یکم عشق بورزیم ومحفلی شیم. با روشنایی عهد ببندیم و نورانی شیم. می خوایم با تاریکی و هر چی لرد و مرگخواره بجنگیم.
عاشق اون ریشاتم هستیم.
به ما هم اجازه ی ورود می دین؟


درود بر تو آدر.
وقتی یکی میخواد عاشق باشه و به روشنایی بپیونده من نمیتونم سر راهش قرار بگیرم. شما که دیگه عاشق ریش های من هم هستی و پست های خوبی هم مینویسی.
اجازه ورود رو خودت کسب کردی، نیاز به من نبود.
تایید شد.

*همچنین با آملیا تماس بگیر و تو الف دال هم عضو شو. آملیا و الف دال خیلی به اعضای تازه وارد محفل کمک میکنن که با سایت بیشتر آشنا بشن و پست های بهتری بتونن بنویسن.
موفق باشی.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۲۲ ۱۷:۰۳:۴۱

من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.