هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ چهارشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۷
#21
- هنوز نرسیدیم؟ ما خسته شدیم!
- به من چ... آم... چرا ارباب! رسیدیم!

رون روبروی گریمولد ایستاد و دعا کرد همانطور که لرد ولدمورت او را گوجه فرنگی دیده، اینجا را هم خانه ریدل ببیند.

اما لرد که خنگ نبود! او فقط آدم هارا جابجا می دید و نه خانه ها را. بنابراین به سرعت به طرف رون برگشت.
- ما رو آوردی اینجا چیکار کنیم؟ گریمولده که!

ترس رون از پایین شلوارش جاری شد. کارش تمام شده بود... تمام آرزوهایش در حالی که هنوز حتی به آنها فکر هم نکرده بود به فنا می رفتند و او تکه تکه شده و زیر دندان های مرگخواران به ذرات سازنده اش تجزیه می شد و ....

در باز شد و پنه لوپه که جارو به دست و آماده بیرون رفتن بود در چارچوب قرار گرفت. نگاه سرسری به رون انداخت و خم شد.
همین طور که در حال بستن بند کفش هایش بود توضیح داد:
- سلام رون! خوش اومدی! بچه ها گشنشون بود پیازپلو رو خوردن! یکم پیاز داغ تو یخچال هست اونا رو گرم کن بخور!

و سرش را بالا گرفت و با لرد فیس تو فیس شد.
آب هانش را قورت داد و به رون نگاه کرد... در حالی که از شدت هجوم احساسات بی حس شده بود نگاهی به رون انداخت و دستش را به سمت چوبدستیش برد.
- ل... لُر...د؟

لرد ولدمورت سوالش را فراموش کرد و با ذوق به طرف پنه لوپه قدم برداشت.
- آلوچه! ما آلوچه خیلی دوست داریم!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ دوشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۷
#22
خلاصه : دامبلدور دستش سیاه شده و داره از بین میره. این سیاهی کم کم به فکرش هم میرسه و رفتارش هم کاملا سیاه میشه.
پنه، رز، رون، گادفری و ماتیلدا به اعماق جنگل ممنوعه فرار میکنن که نقشه ای برای نجات محفل از دست این دامبلدور بکشن. بقیه محفلی ها ولی توی خونه گریمولد با دامبلدور موندن. دامبلدور که الستور و نویل و هری رو دنبالشون می فرسته اونا ام به کمکشون می رن و نقشه می کشن که با رفتن به هاگوارتز و توی کتابخونش راه حلی پیدا کنن.
دامبلدور بعد مدتی به هاگوارتز می ره تا به همه چی اشراف داشته باشه. یه چغندر قند با کاتانا استخدام می کنه تا سراغ خائنین بره و همه رو بکشه‌.


پ.ن: علیرغم توصیه خودم، یه پست شد!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ دوشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۷
#23
خلاصه: نسل ویزلیا داره منقرض میشه. یعنی مالی بخاطر فشار روحی روانی، دیگه نمیتونه باردار بشه. حالا دکتر میگه که اگه بخوان باردار بشه، باید یه روح خوب بهش پیوند بزنن! آرتور میره تو گورستان، اما... یه روحی بهش میدن که هیچ سوادی نداره. حالا مجبوره که اون روحه رو هم بگیره و پس گرفته نمیشه. حالا آرتور میخواد که بره به حرف های نصیحت آمیز دامبلدور گوش بده.



***

- پروف!
- بله؟
- پروف؟
- بله؟
- پروف؟
- کوفتو... فرزندم چته؟
- پروف الان باید در فقدان مالی به من بگی جانم... من الان پر از کمبود محبتم! خب حالا بیاین امتحان کنیم! ... پروف؟

پروف به سقف خیره شد.

- جانم؟
- ایول! حالا... می گم پروف... دکمه غلط کردمش کو؟ الان بیاین که من به نصیحت هاتون گوش بدم!
- نصیحت؟ کدوم نصیحت؟
- بهم بگین با غم نداشتن بچه چه کنم؟ مالی نمی تونه با احساس سبکیش کنار بیاد...به سنگینیش عادت داشت عشقم!
-
- پروف اگه ارتش ویزلی دچار مشکل بشه، چجوری حس امنیت رو به نسل هامون تزریق کنیم؟ از ما گفتن ولی شما باید یه راهکاری بدین! بخاطر محفل!

پروف نگاهی به اطراف انداخت و دستی به ریشش کشید.
- اون روحه کو الان؟
- دم در وایساده!
- یه راه حل دارم! ولی شاید یکم وقت ببره!

آرتور با خوشحالی رو به جلو خم شد.
- اشکال نداره پروف! الان فقط زنم مهمه!
- خب... مگه پس نمی گیرنش؟
مگه مشکل بی سوادیش نیست؟
- اوهوم!
- تو باید... بهش سواد یاد بدی!

حالا آرتور باید تصمیم می گرفت. تحمل کردن آن روحِ نکبت، یا بیخیال شدن زنش؟!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۷
#24
تام سعی کرد به گونه ای رفتار کند که نه سیخ بسوزد و نه کباب. بنابراین منتظر ماند تا سارا ابتدا سوار لامبورگینی شود.
اما انتظار بیهوده ای بود. سارا همچنان ایستاده و پوکرفیسانه به او نگاه می کرد.

- چرا ما رو اینجوری نگاه می کنی؟
- یعنی تو واقع نمی دونی؟
- نمی دونیم!

نزدیک بود دوباره ذکر مشنگ سارا فضا را عطرآگین کند که تام برای جلوگیری از این اتفاق چوبدستیش را نامحسوسانه بالا آورد و رو به لوسیوس بخت برگشته و بی خبر از همه جا ایمپریویی گفت و دوباره منتظر ایستاد.
لوسیوس در لامبورگینی را باز کرد و رو به سارا با یک اشاره کوتاه و سراسر احترام ایستاد.

حالا سارا خرذوق، و همه چیز مطابق میل تام بود.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ شنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۷
#25
خلاصه: دافنه و آرنولد تنهایی توی خونه پورتلند که یک مکان امن دیگه برای محفله ان که ناگهان سنگی همراه با یه نامه به داخل خونه پرت می شه. حالا آرنولد قصد داره اونو با خودش به خونه گریمولد ببرن تا بفهمن جریان از چه قراره.

***

- اونو بده به من!
- نمی خوام! نوبت خودمه!
- دوساعته که داری باهاش بازی می کنی! ما هم آدمیم آ! گفتم دسته بازی رو بده به من!

رون نوچ کشدار و حرص دربیاری گفت و دوباره مشغول پی اس شد. پنی هم که حسابی از عقب موندن برنامش برای اتمام هیتمن ۲ عصبانی بود طی یک حرکت ناگهانی جلو رفت و با پا وسط نمایشگر فرود آمد. این سیاست جدید او بود: یا مال خودم یا هیشکی!

رون که در حال فتح جام بود از حال رفت ولی صدای زنگ در باعث شد کسی حواسش جمعِ اون نباشه و به طرز سنگ روی یخ طوری اهمی کرد و سرجاش نشست.

آرنولد در حالیکه نامه رو در دست داشت وارد گریمولد شد.
- نرین کنار! هیچی براتون نیاوردم!

پنی که همچنان از واقعه اخیر عصبانی بود و حوصله برعکس حرف زدن آرنولد رو نداشت گربه رو با یک حرکت جانانه به بیرون شوت کرد و در رو بست تا the end آرنولد هم به مرحله show برسه.

- فکر می کنین در مورد چیه؟
- چرا از ما می خوای انرژیمونو هدر بدیم و در مورد چنین چیزی فکر کنیم وقتی خیلی راحت می تونیم بازش کنیم و بفهمیم جریان از چه قراره؟

پنی لب ورچید.
- من که چیزی نگفتم!
- نه تو رو مرلین بیا و بگو!
- خب آخه گفتم ذهنتونو یکم ورزش بدین!
- به ما گفتی تنبل؟ آره؟ چطور می تونی؟ ما توی یه جبهه ایم!
- خب آره ولی...
- ولی؟ یعنی دیگه ما رو هم جبهه ایت نمی دونی؟ اُف بر تو!
- نه من منظورم این نبو...
- یعنی من دارم دروغ می گم؟ آره دیگه منظورت همین بود! دیدین؟ همتون دیدین؟
- چی رو می خواستن ببینن آخه؟
- چی گفتی؟ یعنی منظورت اینه که اونا کورن؟

پنه لوپه نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه. اما در نهایت نتونست و برای جیغ زدن آماده شد که ماتیلدا گفت:
- جیغ نکشیا! یادت رفت ادوارد چی گفت؟

ادوارد از میون جمعیت داد زد:
- بابا حتی خودِ منم دو سه تا جیغ در روز رو براش مجاز کردم! لازم داره خب!
- تو الان به پنی گفتی نیازمند و فقیر؟

پنی این بار اما با پوکر ترین حالت ممکنه به جلو خیره شد. تنها چیزی که توی ذهنش جریان داشت این بود که: لرد چطور اینا رو توی چت باکس تحمل می کنه؟


ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۲۴ ۲۳:۲۶:۴۱

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۷:۵۰ پنجشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۷
#26
شخص نامعلوم تنها ضربه ای به پس کله کریس زد تا او را وادار به حرکت کند.
کریس نیز ایمپریو طور به طرف جارویش رفت و در همین حین با شماره بعدی تماس گرفت.
- سلام رون! آره دیدمش! همین الان راه بیفت بریم کلبه! آره به ننه باباعم بگو! لشکر ویزلی رو آماده کنی آ...

با وجود تمام خونسردی نگاهش دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. اگر پروفشان از دست می رفت...‌ او هرگز خودشان را برای ترکش نمی بخشید!

کمی که زمان گذشت، همزمان کریس و ارتش مونارنجی ها رسیدند. پشت سرشان هم گادفری و سوجی و ادوارد بودند که به طرف کلبه می دویدند.

- پروف! پروف جون من بلند شین!

ملت محفلی با چشم های گرد و بغضی آشکار به صحنه روبرو خیره شدند.
گادفری با لبهای لرزان پیشتر رفت و کنار جسد دامبلدور روی زانوهایش افتاد. کلاهش را از سر بیرون آورد و به آرامی گفت:
- یعنی ما از دستش دادیم؟!
وای بر ما!

و ضجه زنان و پا به سر کوبان زیر گریه زد.
صحنه فوق تراژیکی بود. بارانی که هیچکس نمی دانست درآن سال خشک و وسط تابستان از کجا این طور سیل طور بر سرشان می بارد، جسد پروف در آن میان، کوکاکولاهایی که از دماغش بیرون زده و در آنها غوطه ور شده بود، و سرهای فرو افتاده و گریه های ملت محفلی‌. تا اینکه آملیا گریه کنان گفت:
- استایلشو! چقدر آب رفته پروفم!
- آره! دماغشم این لحظه آخری مثل اینکه جاافتاده بوده!
- ریششم کوتاه کرده بوده مرلین بیامرز!
- تازه رنگشم کرده!

با این توصیفات، ابتدا محفلیون با شک به هم نگاه کردند و سپس به سرعت از کنار جسد به عقب پریدند.

- این کیه دیگه؟
- لباسای پروفو تن یکی کردن!
- واقعا چرا؟
- پس پروف کو؟ این شبیه یکی از مرگخوارا نیست؟
- هست!
- پس یعنی... پروف و گرفتن؟

کاغذی پاره و نیم سوخته از آسمان به آرامی فرود آمد و روی جسد مرگخوار قرار گرفت. پنی به سرعت آن را برداشت.

- شما گول خوردین!



ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۲۲ ۹:۱۵:۴۱

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۷
#27
طرف جنوب غربی جنگل!

پنه لوپه نگاهی به اطراف انداخت و با ترس به خود لعنت فرستاد که چرا قبول کرده تنها در این اطراف دنبال غذا باشد. تصمیم گرفت دیگر دلیر بازی در نیاورد و به دنبال این سری جرئت ها نباشد.
- وای چقدر قشنگ!

چشمش به طرح قشنگی روی درخت افتاد و به سمتش دوید.
- پروانه س! وای چه بزرگ و نازه!

و با نگاه دیگری که عشق و لطافت از آن چک چک می کرد دستش را روی بال پروانه گذاشت.
- پر دل و جرئتی آ! فرار کن دیگه!

اما پروانه غول پیکر حتی تکانی به بال هایش هم نداد.

- چه لوس! خب تکون بخور دیگه!

پروانه در حال عصبی کردنش بود. حس فضولیش هم در این میان در حال خودنمایی بود.فکری درون ذهنش جرقه زد و در پی آن دستش را به طرف شاخک پروانه برد و آن را آرام کشید.
اما پروانه این بار هم بی حرکت ماند.
لج پنی در آمد... خیلی هم در آمد. دستش را با چشم غره به طرف شاخک برد واین بار با تمام توانش کشید...

و بلافاصله پشیمان شد!
اما دیر شده بود. پروانه که بیشتر شبیه خفاش بود برگشت و در چشم های پنه لوپه خیره شد...
کمی بیشتر، و دندان های تیزش بیرون زد.
پنه لوپه جیغ زد و این بار حتی سریعتر از قبل پشیمان شد. گروه بزرگی از خفاش های پروانه نما همزمان برگشتند و دندان هایشان را در معرض دید گذاشتند!

طرف شرق جنگل

رون در حال تفکر درباره نحوه کباب کردن گادفری بود که شخصی جیغ زنان و با سرعت نور از کنارشان رد شد.
نگاهشان به پشت سرِ او کشیده شد و این بار هر سه عربده زنان به دنبال او دویدند.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ یکشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۷
#28
سلام!

خبط کردیم، به یه دوست گرامی تر از جانی جرئت دادیم! فرمودند با ایشون که رفیقمون می باشند دوئل کنیم!
هماهنگ شده!

مهلت هم دوهفته لطفا!

من برم که چشمام کور شد تو این سیاهی!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۸:۰۶ شنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۷
#29
و باز جنگل ممنوعه!

نگاه ها خیره به خنده های شیطانی آلستور، نویل و هری بود که ناگهان مدلشان کن فیکون شد و با مهربانی به طرف بچه ها دویدند.
- آخه شما ها کجا بودین؟ دلمون هزار راهو رفت!
- آره! این همه دنبالتون گشتیم که بفهمیم شما کجایین و با هم یه فکری بکنیم که پروفو از این وضعیت نجات بدیم!

پنی کمی با شک و تردید به هری نگاه کرد و بعد که هوش ریونیش را که از زمان پا گذاشتن در جنگل خاک می خورد به کار انداخت و یادش آمد آن کسی که دستش سیاه شده و افکارش هم همین طور، پروف است نه دیگر محفلیون در نتیجه این همه قایم باشک بازی و ترس و دلهره و من بدو اون بدو حماقتی بیش نبوده است.

- اصلا کی گفت ما باید از دست اینا فرار کنیم؟
نگاه غضبناکش را در پست های قبلی چرخاند و با فهمیدن این که خودش این دستور را داده سرفه ای کرد تا جهت نگاه های پوکریِ دیگران را منحرف کند.

- خب حالا! خودم گفتم! اصلا دوست داشتم!

و با نگاهی به اطراف به طرف هاگوارتز حرکت کرد.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: آشپزخانه زندان
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ جمعه ۱۶ آذر ۱۳۹۷
#30
- چند بار بگم آخه؟

ریموس لب هایش را جمع کرد.
- باید با جزئیات بگی! اینطوری سربسته که نمی شه!

مالی سرش را به دیوار کوبید و گفت:
- می ری خودتو می ندازی جلوی جاربولانس! بقیه ش بهت مربوط نیست!
- نبایدم مربوط باشه... می میرم خب!
- تسترال... الکی خودتو می ندازی جلوش!
- خب که چی بشه؟ دردم نمیاد چجوری داد و فریاد کنم؟‌

مالی تصمیم گرفت در اولین فرصت اتاق ریموس و رونالد را از هم جدا کند.
- ببین! تمارض شنیدی تا حالا؟
- نه!

مالی چشم هایش را با اندوه بست.
- تو خودتو الکی می ندازی جلوی جاربولانس، الکی داد و فریاد می کنی! می فهمی؟
- فکر کنم آره!
- پس بزنین بریم! بچه ها توی گریمولد منتظرن!

گروه سه نفره سوپراستاروارانه به طرف جارو هایشان دویدند و برای دنبال کردن جامبولانس به راه افتادند.


ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۱۷ ۶:۲۱:۴۰
ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۱۷ ۶:۲۳:۱۳

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.