پست اولفلش بک- خب... اینجا جاش خوبه!
خدمتکار جعبه ی توپ های کوییدیچ را به سختی بر روی زمین گذاشت. او برای مطمئن شدن از سالم بودن توپ ها، در جعبه را باز کرد و به درونش نگاهی انداخت.
- اینکه سالمه. بازدارنده هم که مثل همیشه تکون می خوره. سرخگونم که سر جاشه. اسنیچم که بال می زنه. پس همه چی مرتبه...
او نگاهی به ساعتش کرد و ناگهان یادش افتاد که از وقت دارویش گذاشته. با عجله محلولی که هکتور داده بود را از جیبش در آورد. در همین موقع، صدای فریاد بلاتریکس شنیده شد!
- گذاشته اون لامصبو؟ بیا دیگه!
خدمتکار بدبخت، اول قهوه ای شد و بعد از ترس سکته زد و همانجا غش کرد و معجون هکتور درون صندوق توپ ها افتاد. ولی در معجون محکم بود و توپ ها از معجون هکتور در امان بودند. اما اشکالی که آن ورزشگاه داشت، این بود که در فاصله ی سه کیلومتری خورشید بود. پس هیچ چیزی در آنجا در امان نمی ماند! ظرف معجون آب شد و در نتیجه، مایع سفید رنگ روی توپ ها سرازیر شد!
روز مسابقههمه ی بازیکنان و جادوگران موجود در ورزشگاه، لباسی با آپشن(امکانات؟!) قطب جنوب کردن و قطب شمال کردن به میدان بازی آمده بودند. اما باز هم داغ بود! همه صد عینک آفتابی بر روی چشمانشان زده بودند که بتوانند کمی از زمین بازی را ببینند و البته موفق شده بودند.
یوآن سر جایش نشست. و در حالی که آب برتی بات می خورد، شروع به گزارش بازی کرد.
- سلام به همه ی تماشاگران هورت بازی کم کم داره شروع هورت میشه و بازیکنان دارن به زمین میان هورت!
ناگهان کفش پاشنه بلندی از طرف بلاتریکس به طرف یوآن پرتاب شد و صاف به پیشانیش خورد.
- دِ مثل آدم گزارش کن دیگه!
گزارشگر نتوانست ضربه ی محکم بلاتریکس را تحمل کند و در همانجا روحش به طرف مرلین پرواز کرد. بلاتریکس خودش میکروفن را در دست گرفت.
- خب بازیکنا بیان تو زمین! حوصله ندارم اسماتونو بگم!
بازیکنان با ترس و لرز وارد زمین شدند. اشلی نگاهی به بلاتریکس کرد اما بعد جاروی خودش را چک کرد و به بقیه هم گفت که همین کار را کنند. وقتی از سلامت جارو ها مطمئن شدند، سوار آن شدند. ماتیلدا و استرجس با هم دست دادند. اشلی سوت را زد و بازی شروع شد. بازیکنان پرواز کردند و در جای خود ایستادند. ماتیلدا زیر لبی به اون دوست ماتیلدا که نمی شناسیدش گفت:
- بذار اسمت پنهان بمونه. اون دوست ماتیلدا که نمی شناسیدش صدات بزنن، قشنگ تره!
بازی را ستارگان گریفیندور شروع کردند. پاندا توپ را محکم به طرف آستریکس پرتاب کرد. تماشاگران و بازیکنان در عجب بودند که چطور پاندا با آن وزن سنگین بر روی جارو نشسته و جارو نشکسته بود! آستریکس توپ را گرفت. توپ را به طرف دروازه پرتاب کرد اما سدریک با یک حرکت آکروباتیک وار، آن را دفع کرد.
پوست تخمه سریع بازی را شروع کرد. توپ را
بین دو پوستشگذاشت و زیگ زاگی جلو رفت. نیمفادورا توپ بازدارنده را به طرف آرتور انداخت که داشت به پوست تخمه نزدیک میشد اما توپ بازدارنده به طرف آستریکس رفت و به صورت او خورد! آستریکس برای چند لحظه ستاره دور سرش می چرخید اما بعد مدتی، دوباره به حالت اول برگشت. در همان حین پوست تخمه آرتور را با چند حقه ی کوچک فریب داد و توپ را گل کرد و هافلپاف را ده صفر جلو انداخت. نیمفادورا از عقب زمین گفت:
- متاسفم پوست تخمه!
بعد به طرف ماتیلدا رفت. ماتیلدا که چهار چشمی همه جا را با دقت نگاه می کرد، متوجه حضور او نشد! نیمفادورا گفت:
- ماتیلدا. یه چیزی می خوام بگم!
- نیمفا الان وقت خوبی نیست!
- ولی من بازدارنده رو به طرف آرتور زاویه دادم اما به طور عجیبی به آستریکس خورد!
ماتیلدا ناگهان به او خیره شد و گفت:
- یعنی چی؟
- یعنی بازدارنده مشکل داره و من...
ناگهان صدایی از طرف توپ بازدارنده شنیده شد!
- من هر کسیو که دلم می خواد می زنم.
همه چهار چشمی و با دهان باز به توپ خیره شدند. اما آن تنها چیز عجیب نبود. توپ های دیگر هم کم کم شروع به حرف زدن کردند.