هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان




پاسخ به: بعد از دامبلدور و لرد سیاه کی قوی ترین جادوگره؟چرا؟
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۸
#21
سورس اسنیپ!
هم قدرتمند هم نخبه!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: چه کسانی به شما کمک کرده اند؟
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۸
#22
آمم

سو لی
آملیا فیتلوورت
لرد
دامبلدور ( سابق و فعلی)
پنه لوپه ی سابق، گابریل دلاکور الان
ارنی پرنگ
رز زلر
هوریس اسلاگهورن
و...

خلاصه که خیلیا کمکم کردن



Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: اعلام جرم
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ چهارشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۸
#23
من از جرالد ویکرز شکایت دارم!

دلمو شکونده!

دوم اینکه اصلا از من تو رولاش استفاده نمی کنه! من دوست دخترشم!

سوم اصلا به گربه ی من اهمیت نمیده

یه هفته ام هست که موهاشو رنگ نکرده!

دیگه دوست دارم بیوفته آزکابان یکم حالیش شه که اذیتم کرده


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ سه شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۸
#24
- اینجا چه خبره؟

ماتیلدا این را گفت و به جمعیت بزرگی از جادوآموزانی که دور چیزی نیم دایره زده بودند اشاره کرد. آملیا گفت:
- ستاره ها میگن که یه چیزی به دیوار زده شده و انگار که مهمه.
- پس بریم ببینیم چیه؟
- بریم!

و آن دو به طرف جمعیت رفتند. به زور از بین بقیه رد شدند و در این بین صدای شکسته شدن چند دنده ی آملیا و ماتیلدا به گوش رسید. بیشتر جادوآموزان دلشان برای آن دو سوخت و راه را برای آنها باز کردند. ماتیلدا موهایش را از جلوی چشمانش کنار زد و به تابلو چشم دوخت.

جادوآموزان عزیز. با عرض پوزش، به دلیل اعتراض جن های خانگی که خواستار مرخصی بودند، شما تا سه روز غذا نخواهید داشت. یعنی شما باید از کوچه ی دیاگون و یا در دنیای مشنگی برای خود غذا جور کنید. و البته با پول نه! مدیر مدرسه، آقای آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور به این نتیجه رسیدند که این می تونه فرصتی برای کم کردن وزن، یاد گرفتن کار های مشنگی بدون جادو و ثابت کردن افراد الف.دال به وی باشد.


دلیل اعتراض جن های خونگی..
.


ماتیلدا با عصبانیت زیر لب غر زد.
- دیگه دلیل اعتراض جنا به ما چه ربطی داره وقتی کار خودشونو کردن؟!

در این حین هرمیون گفت:
- مرلینو شکر! بالاخره جن ها به عقل اومدن و اعتراض کردن. چه کار خوبی! اما کاشکی بیشتر از سه روز بود...

ماتیلدا که دیگر تحمل نداشت، دست آملیا را کشید و او را با خود به طرف کلاس بعدیشان برد.

سه ساعت بعد

ماتیلدا با خشم در تالار را باز کرد و مستقیم به طرف مبل هلگا رفت و تلپی نشست. تمام کتابهایش را پرت کرد و به یخچال خیره شد.

نیمفادورا پرسید:
- چته ماتیلدا؟ کتابارو برای چی می ندازی؟

آملیا با صدای هیس هیس مانندی گفت:
- ستاره ها میگن که از مرخصیه جن ها ناراحته!
- آهان!

ماتیلدا با عصبانیت گفت:
- نمی دونم چرا یهو این جنا هوس مرخصی کردن. اونا اصلا مرخصی نمی خوان. خودشون گفتن! این هرمیون... معلوم نیست اصلا چجوری راضی شون کرده!

آملیا یادآوری کرد:
- اما ماتیلدا اون هرمیونه! اون محفلیه!
- مگه محفلی ها بد نمیشن؟!

اما بعد دوباره روی یخچال متمرکز شد. در همین حال سدریک گفت:
- یعنی سه روز بدون غذا؟

ارنی جواب داد:
- یخورده تو یخچال داریم!

دورا با نگرانی گفت:
- اما این که کافی نیست!
- آره دورا اما باید دووم بیاریم. و خب به گفته ی دامبلدور باید بریم غذا پیدا کنیم اما بدون پول! یعنی مثلا شکار کنیم؟!

آملیا گفت:
- ستاره ها میگن ما بلد نیستیم شکار کنیم!

سدریک گفت:
- ولی می تونیم تا سه روز گوشت نخوریم! یعنی منظورم اینه که اگه ما نمی تونیم شکار کنیم، می تونیم قارچای خوراکی رو بخوریم و برای مطمئن شدن سمی نبودنشون‌، بریم کتابخونه و تحقیق کنیم!
- ولی ستاره ها به این نتیجه رسیدن که می تونیم طاقت بیاریم.

وین تازه وارد پرسید:
- چی داریم تو یخچال؟
- من میرم ببینم!

ماتیلدا این را گفت و به طرف یخچال راه افتاد و وقتی در آن را باز کرد، دهنش از شدت تعجب باز مانده بود. گربه ی او در آنجا نشسته بود و شکمش باد کرده بود و در یخچال... هیچی نبود! تمام خوراکی ها و غذا ها را خورده بود! ماتیلدا ناگهان گربه را بلند کرد و با عصبانیت گفت:
- چیکار کردی؟!

گربه "میو" ای گفت و به زور خود را از دستان ماتیلدا خارج کرد. همه با چشمانی گشاد شده به صحنه خیره شده بودند و دیگر نمی دانستند چیکار کنند!

دو روز بعد

جنگل

آملیا گفت:
- به نظرت این قارچ سمیه یا نه؟

آگاتا کتاب راهنمای قارچ ها را باز کرد و دنبال قارچی گشت که آملیا به آن اشاره کرده بود و بالاخره آن را پیدا کرد.
- می تونی بخوریش سمی نیست!
- آخیش! بالاخره یکی پیدا شد!

آگاتا داد زد:
- بچه ها! ازین قارچایی که آملیا پیدا کرده پیدا کنین. اینا سمی نیستن!

همه دور آملیا جمع شدند و به قارچ خیره شدند!
- برای چی تو باید بخوری؟
- راست میگه!
- چون ستاره ها میگن که من پیداش کردم! مگه هافلی ها سختکوش نیستن؟ برین یه دونه دیگه پیدا کنین!
- حوصله نداریم. بدش به ما!
- دست نزنین به قارچم! من ناظرم ناسلامتی!

ولی همه به طرف آملیا و قارچ حمله ور شدند! آنها دو روز بود که توی جنگل بودند و خیلی حالشان خراب بود و دیگر تحمل یک روز دیگر را نداشتند!



Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۱:۱۷ جمعه ۲۸ تیر ۱۳۹۸
#25
ماتیلدا زمزمه کرد:
- اینجا دیگه کجاست؟!

و به صدای مرد گوش داد!
- قانون دوم چیه؟

همه یکصدا گفتند:
- از جادوی سیاه استفاده نکنیم!

گادفری در جواب به سوال ماتیلدا گفت:
- یه جایی برای ترک کردن بدی ها. به گمونم!
- گادفری، بیا ببینیم این کسی که داره صحبت می کنه کیه!
- اگه لهمون نکنن باشه اما من می تونم با اره لهشون ک...

ماتیلدا محکم روی پای گادفری زد. گادفری از درد قرمز شد اما هیچ چیز نگفت! در عوض ماتیلدا زیر لبی و با عصبانیت به گادفری گفت:
- گادفری مواظب باش! اینجا دارن کارای بدشونو می ذارن کنار بعد تو داری از اره حرف می زنی؟!
- ببخشید. ولی دفعه ی بعد لطفا با یه زبون دیگه بهم بفهمون نه با لگد زدن!
- عذر می خوام!

در این حین، قانون پنجم هم گفته شد!
- هیچوقت دعوا نمی کنیم!

ماتیلدا به اطراف نگاه کرد. او یعنی همه ی محفلی ها فکر می کردند که مرگخوار ها همه از بین رفته اند. در سراسر جهان، حتی یک تخلف هم به گوش نخورده بود. چطور این همه مرگخوار در جایی بودند که همه ی محفلی ها در همانجا زندگی می کردند؟ ماتیلدا فکر کرد که همه ی مرگخوار ها دم گوششان بودند اما محفلی ها فقط به شهر های دیگر، منطقه های دیگر و... توجه می کردند و سوال ایجاد شده برای او این بود که چجوری مرگخوار ها را پیدا نکردند؟ و آیا مرگخوار ها جایی برای پنهان شدن داشتند؟

گادفری در فکر دیگری بود. آنجا کجا بود؟ چجوری آنجا وجود داشت؟ او و ماتیلدا محفلی بودند اما چرا تا حالا چیزی درباره ی این نشنیده بودند؟ تمام مرگخوار هایی که دنبالشان می گشتند اینجا بودند و محفلی ها هم چیزی به آن دو نگفته بودند. چند تا راز دیگر وجود داشت که آن دو از وجودش بی خبر بودند؟

و جکسون به مهم ترین مسئله در آنجا فکر می کرد. چرا هاگرید خونی بود؟ این سوال مدام در ذهنش تکرار میشد. بالاخره تصمیم گرفت که به ماتیلدا و گادفری بگوید.
- ماتیلدا، گادفری‌، اول باید بفهمیم چرا هاگرید خونیه؟!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
#26
پست اول

فلش بک

- خب... اینجا جاش خوبه!

خدمتکار جعبه ی توپ های کوییدیچ را به سختی بر روی زمین گذاشت. او برای مطمئن شدن از سالم بودن توپ ها، در جعبه را باز کرد و به درونش نگاهی انداخت.

- اینکه سالمه. بازدارنده هم که مثل همیشه تکون می خوره. سرخگونم که سر جاشه. اسنیچم که بال می زنه. پس همه چی مرتبه...

او نگاهی به ساعتش کرد و ناگهان یادش افتاد که از وقت دارویش گذاشته. با عجله محلولی که هکتور داده بود را از جیبش در آورد. در همین موقع، صدای فریاد بلاتریکس شنیده شد!
- گذاشته اون لامصبو؟ بیا دیگه!

خدمتکار بدبخت، اول قهوه ای شد و بعد از ترس سکته زد و همانجا غش کرد و معجون هکتور درون صندوق توپ ها افتاد. ولی در معجون محکم بود و توپ ها از معجون هکتور در امان بودند. اما اشکالی که آن ورزشگاه داشت، این بود که در فاصله ی سه کیلومتری خورشید بود. پس هیچ چیزی در آنجا در امان نمی ماند! ظرف معجون آب شد و در نتیجه، مایع سفید رنگ روی توپ ها سرازیر شد!

روز مسابقه

همه ی بازیکنان و جادوگران موجود در ورزشگاه، لباسی با آپشن(امکانات؟!) قطب جنوب کردن و قطب شمال کردن به میدان بازی آمده بودند. اما باز هم داغ بود! همه صد عینک آفتابی بر روی چشمانشان زده بودند که بتوانند کمی از زمین بازی را ببینند و البته موفق شده بودند.

یوآن سر جایش نشست. و در حالی که آب برتی بات می خورد، شروع به گزارش بازی کرد.
- سلام به همه ی تماشاگران هورت بازی کم کم داره شروع هورت میشه و بازیکنان دارن به زمین میان هورت!

ناگهان کفش پاشنه بلندی از طرف بلاتریکس به طرف یوآن پرتاب شد و صاف به پیشانیش خورد.

- دِ مثل آدم گزارش کن دیگه!

گزارشگر نتوانست ضربه ی محکم بلاتریکس را تحمل کند و در همانجا روحش به طرف مرلین پرواز کرد. بلاتریکس خودش میکروفن را در دست گرفت.

- خب بازیکنا بیان تو زمین! حوصله ندارم اسماتونو بگم!

بازیکنان با ترس و لرز وارد زمین شدند. اشلی نگاهی به بلاتریکس کرد اما بعد جاروی خودش را چک کرد و به بقیه هم گفت که همین کار را کنند. وقتی از سلامت جارو ها مطمئن شدند، سوار آن شدند. ماتیلدا و استرجس با هم دست دادند. اشلی سوت را زد و بازی شروع شد. بازیکنان پرواز کردند و در جای خود ایستادند. ماتیلدا زیر لبی به اون دوست ماتیلدا که نمی شناسیدش گفت:
- بذار اسمت پنهان بمونه. اون دوست ماتیلدا که نمی شناسیدش صدات بزنن، قشنگ تره!

بازی را ستارگان گریفیندور شروع کردند. پاندا توپ را محکم به طرف آستریکس پرتاب کرد. تماشاگران و بازیکنان در عجب بودند که چطور پاندا با آن وزن سنگین بر روی جارو نشسته و جارو نشکسته بود! آستریکس توپ را گرفت. توپ را به طرف دروازه پرتاب کرد اما سدریک با یک حرکت آکروباتیک وار، آن را دفع کرد.

پوست تخمه سریع بازی را شروع کرد. توپ را بین دو پوستشگذاشت و زیگ زاگی جلو رفت. نیمفادورا توپ بازدارنده را به طرف آرتور انداخت که داشت به پوست تخمه نزدیک میشد اما توپ بازدارنده به طرف آستریکس رفت و به صورت او خورد! آستریکس برای چند لحظه ستاره دور سرش می چرخید اما بعد مدتی، دوباره به حالت اول برگشت. در همان حین پوست تخمه آرتور را با چند حقه ی کوچک فریب داد و توپ را گل کرد و هافلپاف را ده صفر جلو انداخت. نیمفادورا از عقب زمین گفت:
- متاسفم پوست تخمه!

بعد به طرف ماتیلدا رفت. ماتیلدا که چهار چشمی همه جا را با دقت نگاه می کرد، متوجه حضور او نشد! نیمفادورا گفت:
- ماتیلدا. یه چیزی می خوام بگم!
- نیمفا الان وقت خوبی نیست!
- ولی من بازدارنده رو به طرف آرتور زاویه دادم اما به طور عجیبی به آستریکس خورد!

ماتیلدا ناگهان به او خیره شد و گفت:
- یعنی چی؟
- یعنی بازدارنده مشکل داره و من...

ناگهان صدایی از طرف توپ بازدارنده شنیده شد!
- من هر کسیو که دلم می خواد می زنم.

همه چهار چشمی و با دهان باز به توپ خیره شدند. اما آن تنها چیز عجیب نبود. توپ های دیگر هم کم کم شروع به حرف زدن کردند.



Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۸
#27
نام: ماتیلدا استیونز

تاریخ تولد: ۱۳ سپتامبر

جنس: مونث

اصالت: آمریکایی

گروه: با عشق " هافلپاف"

رنگ چشم: آبی- خاکستری کشیده ( اما نه مثل ژاپنی ها. منظورم فقط اینه که گرد مثل توپ نیست. اما مردمک چشمم درشته!). تقریبا چیزی مثل یه توفان. بعضی وقتا میتونه خوشحال و مجذوب کننده باشه. بعضی وقتا مثل آرامش قبل از طوفان و بعضی وقتا هم خود طوفان همراه با رعد و برق!

پوست: سفید

مو: قهوه ایه کمرنگ بلند. ته موهامو همیشه این رنگی میکنم. اصن همیشه همون شکلیم!

ظاهر کلی:

قد بلند و لاغر. با صورتی گرد و بینی کوچیک. بیشتر مواقع موهامو باز میذارم و یه گردنبندی از سنگ هماتیت سیاه تو گردنمه! شاید بخاطر اینه که هماتیت به آدم اعتماد به نفس میده یا اینکه با لباسم جور و ست باشه، میندازمش.لباس خاصی هم ندارم.

و البته گربمم کنارمه. این قسمت ظاهر کلیمه اما من ظاهر گربمم اضافه می کنم. پشمالو. کاملا سفیده اما بالای سرش و قسمت خیلی کمی از کمرش خاکستری قهوه ایه. یه گربه ی تنبل و شکمو. گوش می کنه به حرفما اما وقتی بحث غذا میشه، دردسرسازه. ولی امیدوارم همه منو با گربم بشناسن

جارو: آذرخش. ( مثل آذرخش زئوس. خدای خدایان!)

اخلاقیات: مهربونم و زود جوش میارم. خیلی باهوش نیستم و ساده ام. زود رنجم و زودم دوست پیدا میکنم

قلبم بزرگه. محدود به یه نفر نیست( اما خب بیشتر قلبم جرالده❤️) من در کنار این ها، شخصیت یک هافلپافی اصیل رو دارم. من عین این جمله ام : " بهتر است هافلپافی ها را در کنار خود داشته باشید، نه در روبرویتان"

ولی من شجاعم. مثل گریفی ها نه، اما کمی هستم.دوست دارم که از همه ی دوستام موقع دعوا ها دفاع کنم.(مخصوصا اگه جرالد باشه اما اون خودش از پس خودش بر میاد) و تو جنگ در کنارشون بمیرم. من هر کاری میکنم که تاریکی بر روشنایی غلبه نکنه. من همراه محفلی ها، برای سفیدی و پروفسورمون میجنگیم!

چوبدستی : طول ۲۵ سانتی متر. چوب درخت گردو و موی اژدها.

علاقه مندی ها: جرالد اول از همه! همه ی بچه های هاگوارتز. اول هافلپافی ها رو دوست دارم، بعدش محفلی ها رو. بعدشم که بقیه رو ( غیر از مرگخوارا!) پیشو پشمالوئمو که خیلی دوست دارم.

پاترونوس: دلفین.

زندگی نامه:

من در تو خانواده ی معمولی به دنیا اومدم که به جادو اعتقاد نداشتن. اسم پدرم جیمز استیونز و اسم مادرم سوزان ویتی یِر هستش. یه خواهر داشتم که دو سه سال از من بزرگتر بود. اسمش ناتاشا استیونز بود. وقتی دو سالم بود، بخاطر گاز گرفتی مُرد! همه میگفتن چشامون خیلی شبیه هم بود و هر دومون بقیه رو یاد مامان بزرگمون مینداختیم. اما اون آبی چشماش با من فرق داشت. مثل من طوفانی نبود. رنگ چشاش مثل یک دریای پاک و تمیز بود و هر وقت عصبانی میشد، اون چشاش کمی تیره تر میشد. دقیقا مثل این میمونه که تو تو روز به دریا نگاه کنی روشنتر و وقتی که شب میشه، از نظر ما تاریک میشه! وقتی پنج سالم شد‌، کارای عجیب غریبی میکردم و یه جورایی یه اتفاقایی دور من می افتاد. وقتی ده سالم شد، دیگه همه مطمئن شدن که من عادی نبودم. البته تعریف اونا از غیر عادی، در واقع " دیوونه" بود. همیشه دور خودمو پر از سحر و جادو حس میکردم. ولی همه اینا تازه مقدمه ی کار بود! داستان از اونجایی شروع شد که من برای هزارمین بار به کتابخونه رفته بودم که کتاب مورد علاقمو که برای بیستمین بار بخونم. معمولا بخاطر اونجا میرفتم چون احتمالا با مامانم سر جادو دعوام میشد. و یا اینکه اون میگفت:
- چرا مثل ناتاشای عزیزمون رفتار نمیکنی؟ اون یه دختر شایسته بود.

و من با داد به اون یاد آوری میکردم که:
- مامان! اون فقط پنج سالش بود. شما پنج سال باهاش بودین. هنوز خوب جا نیفتاده بود. بعد چطور میگی که ' رفتارش خوب بود؟!'

در هر حال، سر میز نشسته بودم و با کینه کتاب میخوندم که یهو یه صدای بلندی شنیدم. فکر کردم عادی بود اما اون صدا دوباره تکرار میشد. اونوقت صبح، هیچکس غیر از صاحب کتابخونه اونجا نبود. بخاطر همین ساکت بود و موجب ترسم شده بود. یه نفر خیلی بزرگ یهو از پشت قفسه ی کتابخونه ای که تکون میخورد بیرون اومد و بعد ها فهمیدم که اسمش هاگرید است! یه حرفایی زد که رویا های منو به حقیقت تبدیل کرد. منو به کوچه ی دیاگون آورد و از اون موقع، من به دنیای سحر و جادو وارد شدم!

الانم که فعلا با جرالد ویکرز در رابطه ام.


ویرایش شه لطفا


انجام شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۵ ۲۱:۳۳:۵۴

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۸
#28
همگی محفلی ها از روی جدول بلند شدند که دست به کار شوند غیراز ماتیلدا! پروف با تعجب رو به ماتیلدا گفت:
- فرزند! تو چرا نمیری؟!

ماتیلدا با بغض گفت:
- پروف! شونمو هاگرید شکست!

پروفسور دامبلدور به استخوانی که از شانه ی ماتیلدا بیرون زده بود نگاه کرد و قانع شد که ماتیلدا فعلا کاری از دستش بر نمی آمد اما هاگرید نظر پروفسور را عوض کرد!
- این که عب نداره. من بولندش می کنم و می ذارمش رو شونم. بعد از اینکه کارمونم توموم شد‌، می برمش بیمارستان!

پروفسور لبخند ملیحی زد و گفت:
- حتی هاگرید هم بعضی وقتا بهترین پیشنهاد ها رو میده. آفرین هاگرید!

هاگرید می خواست با یک حرکت ماتیلدا را بلند کند که ناگهان دستش به استخوان بیرون زده ی ماتیلدا خورد! ماتیلدا چنان جیغ بلندی کشید که حتی مرگخوار هایی که درون خانه ی ریدل بودند هم فهمیدند!

خانه ی ریدل

اشلی با جیغ یک نفر از جا پرید و به دور و بر نگاه کرد. هیچکس درون اتاقش نبود اما صدا خیلی بلند بود. شانه ای بالا انداخت و دوباره به خواب فرو رفت!

جدول نزدیک خانه ی شماره ی دوازده گریمولد

ماتیلدا گریه و مدام توی مشتش فوت می کرد که شاید دردش کمتر شود اما نشد. تنها یک کار باقی مانده بود! هاگرید به ناچار یک فرغون از حیاط یازده گریمولد قرض گرفت و آرام آرام ماتیلدا را درون آن گذاشت و به کوچه ی دیاگون برد!

کوچه ی دیاگون

محفلی ها اما، به دنبال وسایل مناسب برای تعمیر کردن خانه شان بودند.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: اگر جای فلان شخصیت بودم ....
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۸
#29
اگه جای سدریک بودم، با لرد نمی جنگیدم!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: اطلاعیه های تالار اصلی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۸
#30
ازین پس، هر کس بخواد توی تالار اصلی تاپیک بزنه، باید تویاینجا اطلاع رسانی کنه


ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۳ ۱۵:۴۲:۳۲

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.