هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۳۶:۲۹ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#21
قسمت ۶

ناتان پس از لحظاتی آرام گرفت و حالا طوری که انگار عقلش سر جایش برگشته باشد، این پرسش در ذهنش شکل گرفت:
- هیچ معلوم هست چه اتفاقی برایم افتاده؟ این عکس العمل های عجیب چه بود که از خودم نشان دادم؟

در همین لحظه صدایی از پشت پطروس گفت:
- اوه، ببین این جا چه داریم! دو کبوتر عاشق یکدیگر را در آغوش گرفته اند.

ناتان بلافاصله خودش را از آغوش پطروس بیرون کشید و گادفری را دید که دست به سینه در آستانه ی در دستشویی ایستاده و با حالتی ناخشنود به او و پطروس نگاه می کند.

ناتان و پطروس هر دو بلند شدند و ایستادند و پطروس گفت:
- آن چیزی که تو فکر می کنی، نیست.

گادفری:
- جدا؟ درباره ی لوی مرحوم هم همین را می گفتی.

پطروس با لحنی تند گفت:
- راجع به او حرف نزن.

گادفری:
- بله، بله، می دانم که حرف زدن درباره ی او ممنوع است. چون راهب پطروس بزرگ بیم دارند که بازگویی گناهان لوی بقیه را به انجام آن ها تشویق کند.

پطروس با عصبانیت گفت:
- حرف زدن درباره ی او را تمام کن.

در همین لحظه رزالی هم که به آن جا آمده بود، بازوی گادفری را گرفت.
- عزیزم، بهتر است که دیگر ما از این جا برویم.

گادفری رو به ناتان گفت:
- بهتر است مراقب خودت باشی، نزدیک بودن به راهب پطروس برایت عاقبت خوشی ندارد.

او این را گفت و بعد به همراه رزالی از اتاق پطروس بیرون رفت. ناتان و پطروس هم از دستشویی بیرون رفتند و پشت میز رو به روی هم نشستند. ناتان سرش را پایین گرفته بود و به حرف های گادفری و احساسات عجیبی که تجربه کرده بود، فکر می کرد.

پطروس با ملایمت او را صدا کرد:
- ناتان عزیز، می خواهی در رابطه با مشکلی که باعث آشفتگی ات شده بود، با من حرف بزنی؟

ناتان سرش را بالا گرفت و گفت:
- بله، فکر می کنم بهتر است این موضوع را با شما در میان بگذارم... آن موقع یک حس قوی و عجیب را تجربه کردم، یک حس آشفتگی و به هم ریختگی قوی ناشی از نرسیدن به چیزی که عمیقا به آن تمایل داشتم.

- و چیست آن چیز؟

ناتان با شرمندگی سرش را پایین انداخت.
- خجالت می کشم بگویم.

پطروس دستش را بالا آورد و دست ناتان را که روی میز بود، گرفت و فشار داد.
- نباید از گفتن هیچ چیز به من خجالت بکشی. برای این که بتوانم به خوبی از تو مراقبت کنم، باید از تمام افکارت مطلع باشم.

در این لحظه ناتان به یاد جمله ی هشدارآمیز گادفری افتاد:
- بهتر است مراقب خودت باشی، نزدیک بودن به راهب پطروس برایت عاقبت خوشی ندارد.

و ترس وجودش را گرفت. چرا گادفری این حرف را زده بود؟ آیا واقعا پطروس باعث سرانجام شوم لوی شده بود؟

- ناتان عزیز، در چهره ات وحشت می بینم. حتما به خاطر حرف های گادفری برایت سخت است که به من اعتماد کنی. ولی تو نباید به سخنان این موجود کوچک ترین اهمیتی بدهی، موجودی که در تاریکی غرق شده و برطرف کردن عطشش به خون مهم ترین اولویت اوست.

ادامه دارد...





نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۳۲:۳۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#22
قسمت ۵

در همین لحظه کسی در زد.
- می توانم بیایم داخل؟

پطروس با لحنی بشاش گفت:
- رزالی! بیا داخل.

رزالی لبخندزنان وارد شد و گادفری با دیدن او از جایش بلند شد. آن ها مدتی با چهره ای ملتهب و در حالی که اشک در چشمانشان حلقه بسته بود، به هم نگاه کردند. ناتان هم که از دیدن آن دو در این حالت شوکه شده بود، به آن ها خیره شد.

چند لحظه بعد گادفری و رزالی هر دو پشت میز نشستند و ناتان در حالی که قلبش زیر و رو می شد، با خودش فکر کرد چه رابطه ای بین این دو نفر وجود دارد؟ با وجود این که نیازی به این سوال نبود و همه چیز مثل روز روشن بود، ناتان نمی خواست چیزی که داشت با چشم هایش می دید را باور کند.

گادفری برای رزالی شراب ریخت و رزالی همان طور که جام را از دست او می گرفت، خطاب به ناتان گفت:
- واقعا از تو ممنونم که باعث آزادی گادفری شدی.

ناتان چند لحظه با حالتی گیج و منگ به رزالی خیره شد. بعد چند بار پلک زد و طوری که انگار به خودش آمده باشد، گفت:
- خواهش می کنم، وظیفه ی انسانی ام بود.

رگ پیشانی گادفری با شنیدن کلمه ی انسانی ناخودآگاه شروع به تپش کرد و دستش را بالا آورد و آن را روی پیشانی اش گذاشت. رزالی یک دستش را روی بازوی گادفری گذاشت و دست دیگرش را به سمت پیشانی او برد.
- عزیزم، چه چیزی تو را عصبی کرده؟

ناتان در حالی که گونه هایش سرخ شده بود، لب پایینی اش را می گزید و نفس هایی کوتاه می کشید، نگاهش را به سمت پطروس گرداند تا ببیند او چه عکس العملی در برابر این رفتار یک راهبه نشان می دهد، ولی در کمال تعجب دید که پطروس دارد لبخندزنان آن دو را تماشا می کند.

گادفری دستش را از روی پیشانی اش برداشت و در حالی که رزالی رگ پیشانی او را می مالید، پاسخ داد:
- چیز مهمی نیست، عشق من.

ناتان با شنیدن عبارت آخر حس کرد چیزی به سرعت از داخل معده اش به سمت گلو و دهانش می آید. دستش را روی دهانش گذاشت و در حالی که اوق می زد، با عجله خودش را به دستشویی رساند.

گادفری و رزالی با چهره هایی نگران به سمتی که او رفته بود، نگاه کردند و پطروس از جایش بلند شد و به سمت دستشویی رفت و از پشت در گفت:
- ناتان عزیزم، چه اتفاقی افتاد؟ حالت خوب است؟

ناتان همان طور که روی زمین زانو زده بود و سرش بالای کاسه ی توالت قرار داشت، دوباره اوق زد و بعد گفت:
- من... حالم خوب است.

- لطفا اجازه بده بیایم داخل و کمکت کنم.

- نه، نه، شما نباید مرا در این حالت ببینید.

- این حرف را نزن، بگذار بیایم داخل، خواهش می کنم!

ناتان به سختی از جایش نیم خیز شد و چفت در را باز کرد و دوباره روی زمین افتاد. پطروس داخل شد و با چهره ی آشفته و رنگ پریده ی ناتان مواجه شد و روی زمین مقابلش نشست.
- ناتان بیچاره ی من، چه اتفاقی برایت افتاده؟

ناتان همان طور که سرش را به دیوار تکیه داده بود، شروع کرد به هق هق و اشک از چشمانش جاری شد.

پطروس دستش را بالا آورد، گونه ی خیس ناتان را نوازش کرد و با صدایی آرام گفت:
- به من بگو چه شده تا کمکت کنم. به تو گفته بودم همیشه مراقبت هستم، مگر نه؟

ناتان به چشمان آبی و مهربان پطروس نگاه کرد و با صدایی بغض آلود گفت:
- می توانم خواهش کنم مرا در آغوش بگیری؟

- البته.

پطروس بدن لرزان ناتان را محکم در آغوش گرفت، سر او را روی سینه ی خود قرار داد و با خودش فکر کرد چه چیز باعث بی قراری و آشفتگی او شده؟ ناتان هم در حالی که جویبار اشک از چشمانش جاری بود، به ضربان قلب پطروس گوش سپرد.

ادامه دارد...





نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۲۹:۴۱ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#23
قسمت ۴

پطروس یکه خورد.
- تو راجع به این قضیه هم می دانی؟

- بله. آن موجود در ذهنم با من حرف زد و از من خواست آزادش کنم.

- او سعی داشته تو را اغوا کند.

- بله، ولی با این حال دلم برایش می سوزد، چیست آن موجود؟

- او یک خون آشام است.

ناتان کابوس دیشبش را به خاطر آورد، دندان های نیش آن موجود که در گردنش فرو رفتند و به خود لرزید.
- چرا او را زندانی کردید؟

- به خاطر عدم توانایی اش در کنترل عطشش به خون چیزی نمانده بود که باعث مرگ یک کودک خردسال شود.

- الان حال آن کودک خوب است؟

- خوشبختانه بله. راهب ها و راهبه های درمانگر موفق شدند او را نجات دهند.

- پطروس، فکر می کنم آن خون آشام به اندازه ی کافی تنبیه شده. او الان در وضعیت خیلی بدی قرار دارد و از تشنگی زیاد رنج می برد. می توانم از تو خواهش کنم او را آزاد کنی؟

چشمان پطروس گشاد شدند.
- تو این را از من می خواهی؟

ناتان با حالتی التماس آمیز گفت:
- بله.

- ناتان عزیز، اگر او دوباره کنترلش را از دست بدهد و به کسی حمله کند، چه؟

- من مسئولیت این قضیه را به عهده می گیرم‌.

پطروس با لحنی حیرت زده گفت:
- تو اصلا او را نمی شناسی. چرا می خواهی برای یک غریبه چنین کاری انجام بدهی؟

- بله، او را نمی شناسم، اما وقتی یاد چهره ی رنج کشیده و صدای پر از دردش می افتم، قلبم درد می گیرد.

چشمان پطروس پر از اشک شد.
- ناتان عزیزم، مهربانی تو واقعا مرا تحت تاثیر قرار می دهد. من به تو اعتماد می کنم و آن خون آشام را آزاد می کنم.

ناتان لبخند زد.
- پطروس، واقعا از شما ممنونم.
*
شب هنگام بود و ناتان به همراه پطروس و آن خون آشام که دیگر آزاد شده بود، سر میز شام نشسته بودند. پوست خون آشام که به خاطر کم خونی شدید چروک شده بود، حالا با نوشیدن مقادیر زیادی از خون گوزن صاف شده بود و ناتان از زیبایی او حیرت زده بود.

خون آشام ظرف بزرگ و پر از خونی را که مشغول نوشیدن محتویات آن بود، روی میز گذاشت و با چشمان طلایی رنگ و خیره کننده اش به ناتان نگاه کرد.
- ناتان عزیز، خیلی خیلی از تو سپاسگزارم. تو لطف خیلی بزرگی در حق من کردی. مطمئن باش که از این پس مراقبت بیشتری از روحم می کنم و اجازه نمی دهم شهوت به خون بر وجودم حاکم شود.

ناتان لبخند گرمی زد.
- گادفری عزیز، من به تو اعتماد کامل دارم.

پطروس همان طور که از جام شرابش می نوشید، لبخندزنان به آن ها می نگریست و سعی می کرد صدای هشداردهنده ی داخل مغزش را خاموش کند، صدایی که به او می گفت نباید خواسته ی ناتان را می پذیرفت و گادفری را آزاد می کرد.

ادامه دارد...



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۲۶:۵۲ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#24
قسمت ۳

ناتان در حالی که قلبش به شدت می تپید و نفس نفس می زد، از خواب پرید. نیم خیز شد و چند لحظه به همان حالت ماند. بعد از روی تختش بلند شد و اتاقش را ترک کرد.

همان طور که از بین راهب ها و راهبه ها رد می شد، به آن ها لبخند می زد و با خوشرویی به آن ها صبح به خیر می گفت، ولی آن ها با دیدن او چشمانشان گشاد می شد و دهان هایشان باز می ماند. ناتان با خودش فکر کرد چرا آن ها با دیدن او این قدر وحشت زده شده اند؟
- خواهر راهبه، می توانم یک لحظه با شما صحبت کنم؟

راهبه ای که صدایش زده بود، رویش را برگرداند و مثل بقیه با دیدن او یکه خورد.
- اوه، البته! شما باید آقای ناتان کاون باشید، همان فرد خوش شانسی که قرعه ی زندگی در این قلعه به نامش افتاده.

- لطفا مرا ناتان صدا کنید.

- حتما، شما هم می توانید مرا رزالی صدا کنید.

- رزالی، آیا مشکلی در رابطه با من وجود دارد؟ چرا دیگران با دیدن من شوکه می شوند؟

- خب، می دانید چهره ی شما دقیقا مثل راهبی است که پنج سال پیش در یکی از همین اتاق های قلعه اعدام شد.

رنگ ناتان پرید.
- اعدام؟... اما چرا؟!

- او گناه های بسیاری کرده بود، آن قدر که دیگر قابل بخشش نبود و فقط مرگ می توانست روحش را پاک کند.

- می توانید به من بگویید چه گناه هایی؟

- نه، نه، کسی اجازه ندارد درباره ی او صحبت کند. این کار ممنوع است... من دیگر باید بروم، ناتان. از آشنایی با تو خوشحال شدم. امیدوارم اوقات خوشی را در این قلعه بگذرانی.

رزالی این را گفت و فورا از آن جا رفت و ناتان را با چهره ای مبهوت تنها گذاشت. ناتان با خودش فکر کرد:
- چرا صحبت کردن درباره ی آن راهب ممنوع است؟... لعنت، این موضوع حواسم را پرت کرد و فراموش کردم راجع به آن موجود محبوس در زیرزمین از رزالی سوال کنم. مهم نیست. بهتر است پطروس را پیدا کنم و از او بپرسم.

از راه پله ها بالا رفت و خودش را به اتاق پطروس رساند. در اتاق اندکی باز بود و صدای گریه از آن شنیده می شد. ناتان از لای در نگاه کرد و پطروس را دید که کف اتاق زانو زده، دست هایش را در هم حلقه کرده و گریه کنان دعا می خواند.
- پروردگار من، خطاهایم را ببخش. به من کمک کن تا مرتکب گناه نشوم...

ناتان با خودش فکر کرد که بهتر است الان مزاحم پطروس نشود و بعدا با او صحبت کند. اما همین که خواست آن جا را ترک کند، پطروس صدایش زد.

- ناتان، این تو هستی؟ لطفا بیا داخل.

ناتان با حالتی شرمنده وارد اتاق شد.
- متاسفم، من نمی خواستم...

پطروس از جایش بلند شد و لبخند مهربانی زد.
- مهم نیست. باید به تو بگویم که حال خوشی نداشتم، ولی با دیدن تو حس می کنم خیلی بهتر شده ام.

- خوشحالم که این را می شنوم. چه چیزی باعث ناراحتی شما شده؟

پطروس لبه ی تختش نشست و به ناتان اشاره کرد تا او هم کنارش بنشیند.
- یک خاطره ی دردناک قدیمی. می دانی، همیشه به خودم می گویم گذر زمان تاثیر اتفاق وحشتناکی که در گذشته رخ داد را از بین می برد، ولی بعد از گذشت پنج سال درد ناشی از آن هنوز هم برایم تازه است.

- پطروس، اتفاقی که از آن صحبت می کنی، اعدام آن راهب است؟

پطروس یکه خورد.
- تو راجع به آن می دانی؟

- امروز یکی از راهبه ها راجع به این قضیه به من گفت.

پطروس با حالتی خشمگین گفت:
- چه روح های تربیت ناپذیری دارند این راهبه ها و راهب های قلعه. بارها و بارها تاکید کرده بودم که نباید درباره ی این موضوع حرف بزنند.

- عصبانی نباش، پطروس. در واقع به نوعی تقصیر من بود. من از او سوالی پرسیدم و او در جواب درباره ی قضیه ی آن اعدام به من گفت.

- چه سوالی از او پرسیدی؟

- خب، وقتی داشتم در قلعه راه می رفتم، همه ی راهب ها و راهبه ها با حالتی شوکه به من نگاه می کردند. من هم از یکی از آن ها قضیه را پرسیدم و او به من گفت دلیل وحشت بقیه این است که چهره ی من مثل آن راهب اعدام شده است.

پطروس آهی کشید، لب هایش لرزید و اشک در چشم هایش حلقه زد.
- بله، بله، تو دقیقا مثل او هستی، مثل لوی. من هم وقتی اولین بار تو را از دور دیدم، شوکه شدم. بعد با خودم فکر کردم و فهمیدم این فرصتی است که پروردگار در اختیارم قرار داده. من نتوانستم به لوی کمک کنم، نتوانستم روح او را نجات دهم، ولی حالا هر کاری از دستم بربیاید، برای تو انجام می دهم، ناتان عزیزم، من مراقب روح تو هستم.

پطروس همان طور که اشک می ریخت، دست های ناتان را در دستان خود گرفت و با چشمان خیس آبی اش به چشمان زمردی ناتان چشم دوخت.

ناتان که معذب شده بود و نمی دانست باید چه بگوید، فقط به پطروس نگاه کرد و لب هایش را گزید.

چند لحظه بعد قضیه ی موجود محبوس در زیرزمین را به خاطر آورد و خوشحال شد که می تواند با پرسیدن درباره ی آن موضوع بحث را عوض کند.
- پطروس، آن موجودی که در زیرزمین زندانی است، چیست؟

ادامه دارد...







نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۲۳:۴۴ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#25
قسمت ۲

ناتان از جایش پرید. آیا باز هم خیالات به سرش زده بود؟

صدا که لحنی لرزان و ضعیف داشت، گفت:
- کمکم کن!... زیرزمین.

ناتان در حالی که قلبش به سینه اش می کوبید، با دستانی لرزان شمعی را روشن کرد، آن را به دست گرفت و از اتاقش خارج شد.

همان طور که سایه ی بزرگش روی دیوارها افتاده بود و منظره ای رعب آور را پدید آورده بود، پله ها را یکی یکی پشت سر گذاشت تا این که بالاخره به زیرزمین رسید و با یک در چوبی کهنه مواجه شد. قفل بزرگی به در بود. ناتان با حالتی درمانده به قفل خیره شد و با خودش فکر کرد که حالا چه کار کند.

- یک سنگ لق کف زمین آن اطراف هست. کلید زیر آن است.

ناتان با پاهایش تک تک سنگ های کف زمین در آن حوالی را چک کرد تا این که سنگ لق را پیدا کرد. خم شد، آن را از جا درآورد و با یک کلید آهنی زنگ زده مواجه شد. کلید را برداشت، به سمت در رفت و آن را گشود.

در حالی که نور لرزان شمع تنها بخش کوچکی از فضای داخل اتاق را روشن کرده بود، قدم به داخل گذاشت.

آن صدا با خوشحالی گفت:
- تو آمدی!

ناتان جلو رفت و در مقابلش مردی را دید که دست هایش را از دو طرف به حلقه های بزرگ آهنی روی دیوار زنجیر کرده بودند. سر مرد رو به پایین بود و با موهایی سیاه، بلند، چرب و آشفته پوشیده شده بود. پیراهن و شلوارش آن قدر چرک بود که رنگش معلوم نبود.

ناتان جلوتر رفت، خم شد و مرد را صدا کرد.
- هی!

مرد سرش را بالا آورد و چشمان ناتان از آن چه دید، گرد شد. صورت مرد مثل سیبی خشکیده به شدت چروک بود و چشمانش در حدقه فرو رفته بود. او با صدایی پر از درد گفت:
- لطفا زنجیرها را باز کن.

ناتان در حالی که هم چنان به این موجود عجیب خیره شده بود، به سمت یکی از حلقه هایی که زنجیر به آن ها متصل بود، رفت. اما بعد مکث کرد و با خودش گفت:
- هیچ معلوم هست دارم چه کار می کنم؟ من اصلا نمی دانم این موجود چیست و برای چه او را در این جا محبوس کرده اند... وضع تاسف آمیزش ناراحتم می کند، ولی اگر او واقعا خطرناک باشد، چه؟

موجود با بی قراری گفت:
- معطل چه هستی؟ زودتر مرا آزاد کن.

ناتان لب پایینی اش را گزید.
- متاسفم! نمی توانم این کار را بکنم.

و بعد به سرعت از سلول خارج شد، درش را قفل کرد، کلید را زیر سنگ لق گذاشت، از پله ها بالا رفت، خودش را به اتاقش رساند، روی تختش خوابید و سعی کرد صدای آن موجود را که مرتب اسمش را صدا می زد و از او درخواست کمک می کرد، ناشنیده بگیرد.

لحظاتی بعد دید که در سلول ایستاده و موجود به زنجیر کشیده شده هم مقابلش است.

- بیا جلو، ناتان. بیا و آزادم کن. نمی بینی که دارم رنج می کشم؟

ناتان با صدایی لرزان گفت:
- نمی توانم این کار را بکنم.

- تو می توانی این کار را بکنی، تو باید این کار را بکنی.

ناتان بی اختیار جلو رفت و هر دو زنجیر را باز کرد. موجود آهی از سر آسودگی کشید و شروع کرد به تکان دادن شانه ها و دستانش تا خشکی عضلاتش از بین بروند. بعد رویش را به سمت ناتان برگرداند و لبخند زد.
- از تو ممنونم.

و به سمت ناتان یورش برد، دهانش را باز کرد و دندان های نیش بلندش را در گردن او فرو برد.

ادامه دارد...







نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۲۲:۲۲ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#26
قسمت ۱

ناتان داشت با خوشحالی در یکی از راهروهای طویل یک قلعه ی گوتیک باستانی قدم می زد.
- واقعا خوش شانس بودم که در قرعه کشی برنده شدم و شانس زندگی در این قلعه نصیبم شد. الان هیچ چیز نمی تواند حالم را خراب کند.

در همین لحظه کسی با لحنی محکم و سرد ناتان را از پشت سر صدا کرد.
- آقای کاون!

ناتان با خودش فکر کرد:
- هیچ چیز جز راهب ها.

و بعد برگشت و به سمت راهب که مردی با موهای طلایی بلند و چشمان آبی بود، رفت.
- بله برادر راهب؟

- باید به شما بگویم که اصلا خوب نیست شب ها تنهایی در قلعه پرسه بزنید. در گذشته اتفاقات خیلی بدی در این جا رخ داده و آثار آن هنوز حس می شود.

ناتان سعی کرد لبخند دوستانه ای بزند.
- از توصیه ی شما ممنونم، برادر راهب. همین حالا به اتاقم می روم.

راهب سری تکان داد و از آن جا رفت. ناتان هم که به هیچ وجه حرف های راهب را جدی نگرفته بود، به گشت و گذار در قلعه ادامه داد.

همان طور که داشت از یکی از راهروها رد می شد و تابلوهای رنگ روغن را زیر نور مشعل ها نگاه می کرد، ناگهان صدای جیغ گوشخراشی او را از جا پراند. چشمانش گشاد شد و قلبش به تپش افتاد و به سرعت به سمت منبع صدا که اتاقی در انتهای راهرو بود، دوید. درش را باز کرد و تنها با اثاثیه ی خاک گرفته مواجه شد.

در همین لحظه دستی روی شانه اش قرار گرفت و ناتان فریادی زد و از جا پرید.

ولی وقتی رویش را برگرداند، با همان راهب قبلی مواجه شد.
- مرا ترساندید، برادر راهب.

- متاسفم، آقای کاون، چنین قصدی نداشتم. آیا در راه بازگشت به اتاقتان بودید؟

- بله، بله. ولی برادر راهب، شما آن صدای جیغ گوشخراش را نشنیدید؟

- نه، من چیزی نشنیدم.

ناتان با خودش فکر کرد که آیا خیالاتی شده؟ اما صدای جیغ خیلی واضح بود، واضح تر از آن که بخواهد خیال باشد.

- می خواهید شما را به اتاقتان راهنمایی کنم؟ به نظر گیج و پریشان می آیید.

- بله، لطفا این کار را بکنید، برادر راهب.

راهب زیر بازوی ناتان را گرفت و ناتان از نزدیکی ناگهانی او یکه خورد، ولی چیزی نگفت و اجازه داد راهب او را از راهروهای طویل رد کند، از پله ها بالا ببرد و به اتاقش برساند.

- واقعا از شما ممنونم، برادر راهب.

راهب لبخند کوچکی زد و گونه های سفیدش سرخ شد.
- لطفا مرا پطروس صدا کنید.

ناتان هم لبخند زد.
- بله، پطروس.

راهب رفت و ناتان در اتاقش را بست و به سمت تختش رفت و خودش را روی آن انداخت.

همان طور که چشم هایش کم کم گرم می شد و خواب او را فرامی گرفت، ناگهان صدایی در مغزش پیچید.
- کمکم کن!

ادامه دارد...



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۲۰:۱۵ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#27
معرفی داستان: ناتان بسیار خوشحال است که بالاخره می تواند در قلعه ی گوتیک مورد علاقه اش زندگی کند، او نمی داند که سرنوشت برایش چه در چنته دارد.



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱:۲۴ شنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۲
#28
سوژه: ماموریت
کلمات: خامی، خامه، خار، کائنات، خیک، آبشش، کشف.


بوته خارهایی که روی هم در برابر محراب تپه ی کوچکی را تشکیل داده بودند و راهب پطروس اعظم که برهنه روی این تپه دراز کشیده بود تا خارها بدنش را زخم کنند و گناهان و شرارت ها از شکاف زخم هایش خارج شوند. موهای طلایی و مواج بلندش صورت سفیدش را دربرگرفته بود و چشمان آبی اش آرام به نظر می رسید، اما در واقع درونش در تلاطم بود.

به گادفری فکر می کرد، آن شیطان خون آشام که با عضویتش در محفل ققنوس پاکی را به سخره گرفته بود، با اسمش خدا را به سخره گرفته بود. خواهرش رزالی را از او دزدیده بود و ناتان، کسی که شباهتی بی بدیل به معشوق نگون بخت پطروس داشت را هم از آن خود کرده بود.

همان طور که پطروس به خاطر خارهایی که در بدنش فرو می رفتند و فکر گادفری رنج می کشید، راهبی با چرخ دستی وارد عبادتگاه شد و به سمت تپه ی خار آمد.

پطروس بدون آن که رویش را برگرداند، از انعکاس قدم های شمرده اش او را شناخت.
- چه شده است، برادر ایتاچی؟

- برایتان خوراکی و نوشیدنی آورده ام. خواهش می کنم از این خامه ی وانیلی و نان سفید بخورید و از این خیک چای بنوشید.

- اکنون چیزی نمی خورم و نمی آشامم. کائنات دست به دست شیطان داده اند تا خدا را سرنگون کنند، اما نمی دانند که خامی به آن ها چیره شده و فکر سرنگونی ارتش الهی رویایی بیش نیست.

- بله سرورم، همین طور است. ولی اگر چیزی نخورید و نیاشامید، نیرویتان را از دست می دهید.

- آری، اما در عوض تصاویری از عالم بالا به من الهام می شود.

- متوجه شدم، سرورم... راستی موردی هست که می خواستم به عرضتان برسانم. جهت کشف واقعیات آن پری دریایی را شکنجه کردیم و آبشش هایش را از حلقش بیرون کشیدیم، اما حتی کلمه ای به زبان نیاورد. حال باید چه کنیم؟

- خود من شخصا به این موضوع رسیدگی خواهم کرد.

راهب ایتاچی تعظیمی کرد و از آن جا رفت. پطروس هم چشمانش را بست و به این فکر کرد که چه روشی برای تنبیه گادفری مناسب تر است، فرو بردن یک قطعه آهن گداخته در حلقش یا بیرون کشیدن شش هایش از راه دهانش؟

کلمات نفر بعدی: آکواریوم عظیم، نیمه خرچنگ های مجنون، آزمایشات زیرزمینی، دانشمند شرور، حکم رانی، برده داری، قهقهه.



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲:۵۴ جمعه ۲۵ اسفند ۱۴۰۲
#29
سوژه: ماموریت
کلمات: برادر، خنجر ، جادو، ابر، حامله، معجون، خون.


رزالی در بیمارستان سنت مانگو روی صندلی مقابل یک شفابخش نشسته و درماندگی و اضطراب چهره اش را فرا گرفته بود.
- شما مطمئنین؟

زن شفابخش لبخند عریضی به او زد.
- البته، شما حامله این. آزمایش خونتون اینو نشون میده.

رزالی سرش را به نشانه ی انکار تکان داد و اشک از چشمانش جاری شد.
- نباید این اتفاق می افتاد.

شفابخش به او اخم کرد.
- این حرفو نزنین، بچه ها هدیه ی خداوند هستن.

رزالی هق هق کنان گفت:
- می دونم، می دونم، منم همین فکرو می کنم. ولی معشوقم میگه اونا هدیه ی شیطانن.

چشمان شفابخش گرد شد.
- چه طرز فکر وحشتناکی!

رزالی چهره اش را با دست هایش پوشاند.
- اصلا این اتفاق چه طور افتاد؟ چه طور یه هم چین چیزی ممکنه؟

- عزیزم، منظورتون از این حرف چیه؟

- منظورم اینه که معشوق من یه خون آشامه، اون اصلا نباید بتونه این جوری بچه دار بشه.

- شاید خدا خواسته این لطفو بهش بکنه، شایدم خدا این کارو به خاطر تو کرده، اون خواسته ی قلبی تو رو شنیده و به خاطر روح پاکت این بچه رو بهت داده.

بله، این درست بود که رزالی همیشه دلش می خواست بچه دار شود، ولی حالا که آن موجود کوچک در بدنش پدید آمده بود، ابرهای تاریکی او را در خود فرو برده بودند و نمی توانست احساس شادمانی کند.
*
رزالی در اتاق مشترک خودش و گادفری در خانه ی گریمولد نشسته بود و مشغول گوش دادن به برنامه ی رادیویی سخنان برادر پطروس بود.

- آگاه باشید از شیطانی که در روح شما رخنه می کند، همان شیطانی که از گوش هایتان، دهانتان، بینی تان و چشم هایتان به داخل بدنتان و سپس به روحتان راه پیدا می کند...

رزالی در حالی که به لرزه افتاده بود، چوبدستی اش را برداشت و جادویی را به سمت لیوان شیشه ای پر از معجونی که مقابلش قرار داشت، روانه کرد. بعد چوبدستی را کنار گذاشت و لیوان را با دو دست برداشت.
- خدایا منو ببخش.

و محتویات لیوان را یک نفس سر کشید و بعد آن را به سمت دیوار پرت کرد. صدای شکستن لیوان فضا را پر کرد و قطعاتش روی زمین پایین دیوار ریخت.

رزالی همان طور که هق هق می کرد، به سمت کشو رفت، خنجری را از آن بیرون کشید، آستین لباسش را بالا زد و خنجر را محکم روی نرمی ساق دستش کشید. پوست و گوشتش شکاف برداشت و خون سرخ از آن بیرون زد.

سوزش عمیق. شاید این سوزش عمیق می توانست دردی را که در قلب رزالی می جوشید، اندکی تسکین دهد، درد کشتن فرزندش با دستان خودش.

کلمات نفر بعدی: تراشیدن مو، قطع انگشت، مایع چسبناک، بوی تعفن، مرداب، چنگال های شب، عروسک خیمه شب بازی.



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵:۳۲ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۲
#30
به مناسبت چهارشنبه سوری:

ایزابل گادفری را با دست ها و پاهای بسته و در حالی که یک نارنجک در دهانش گذاشته بود، لب پنجره ی باز نشاند و بعد با فاصله ای از او ایستاد و لبخندزنان به این منظره نگاه کرد.
- چه روش دلپذیری واسه جشن گرفتن امشب!

فلاش بک
تپه ی عظیمی از هیزم های شعله ور و فروزان و رزالی و ناتان که با خوشحالی و جست و خیز کنان مرتب از روی آن می پریدند و آواز می خواندند:
- در میان آتش می سوزی... پوست صافت کم کم جمع می شود، پوست سفیدت کم کم سرخ می شود، موهایت وز می خورد، اما این پایان ماجرا نیست... در میان آتش می سوزی...

گادفری در حالی که روی چارپایه ای نشسته و یک جام پر از خون را در دست گرفته بود، با چهره ای ناراضی به این منظره نگاه می کرد و سعی داشت آواز آن دو را ناشنیده بگیرد.

این شعر در واقع حالت استعاری داشت و به نابودی مشکلات اشاره می کرد، ولی برای گادفری یادآور خاطراتی بود که بنجامین در حالت مستی برایش تعریف کرده بود:
- همیشه بعد از بریدن گلو یا فرو کردن چاقو تو قلبشون، جسدشونو آتیش می زنم. این جوری دیگه مطمئن میشم راهی واسه برگشت ندارن... هه هه هه!

و بعد به سختی گریسته بود. گادفری جام را روی میز کوچکی در مقابلش گذاشت و با بی قراری دستی لای موهایش کشید.
- بنجامین! آخه چرا فکر می کنی محکوم شدی که این جوری زندگی کنی؟

بعد از جایش بلند شد و در جهتی خلاف تپه ی آتش شروع به پیاده روی کرد تا به هم ریختگی اعصابش برطرف شود. همان طور که پیش می رفت و خنکی ملایم هوا کم کم حالش را بهتر می کرد، ناگهان طلسمی میان دو کتفش برخورد کرد و او بیهوش روی زمین افتاد.
پایان فلاش بک

ایزابل جلو آمد، ضامن نارنجک را کشید و گادفری را هل داد. گادفری در حین سقوط منفجر شد و درخشش زیبایی از رنگ های زرد، نارنجی و قرمز را که با تکه های گوشت و خون ترکیب شده بود، در منظره ی تاریک شب به وجود آورد.



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.