هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ یکشنبه ۹ دی ۱۳۹۷
#21
عزیزان شرمنده بابت اپیزودی بودن فن.به زودی از این حالت خارج میشه.در واقع محوریت فن سامانتا هستش نه هری.خیلی زود میریم سراغ شخصیت اصلی داستان و داستان با حالت بهتری پیش میره.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ یکشنبه ۹ دی ۱۳۹۷
#22
چند ساعت بعد دوباره در کوپه باز شد اما اینبار نه پسری که وزغش را گم کرده بود جلوی در بود نه دختر مو فرفری و نه ساحره ای که چرخدستی خوراکی ها را اورده بود.اینبار پسر مو بوری که صورت مثلثی داشت وارد کوپه شده بود.هری به یاد اورد که موقع خریدن رداهایش در فروشگاه خانم مالکین با ان پسر حرف زده بود.ان روز او روی چهارپایه ایستاده بود و در حینی که خانم مالکین ردایش را برایش اندازه میکرد با لحن کشدار و بی حوصله اش به فخر فروشی پرداخته بود.اما اینبار او تنها نبود.دو پسر درشت هیکل که چهره هایی شرور و بدجنس داشتند در دوطرف او ایستاده بودند و هری را به یاد نگهبانان شخصی می انداختند.نگاه پسر روی زخم پیشانی هری ثابت ماند و هری صدای بیروح او را شنید که میگفت:
-پس حقیقت داره...توی تمام قطار پیچیده که هری پاتر توی این کوپست...من مالفوی هستم.دراکو مالفوی.
رون موفق شد پوزخندش را در صدای سرفه ساختگی اش پنهان کند اما در هر حال توجه مالفوی درا جلب کرد.مالفوی نگاه تحقیر امیزی نثار او کرد و گفت:
-به نظرت اسم من مسخرست؟...لازم نیست اسم تو رو بپرسم..تو باید یه ویزلی باشی..پدرم بهم گفته که همه ویزلی ها موی قرمز و کک و مک دارن و انقدر بچه دار میشن که دیگه نمیتونن خرجشونو بدن.
گوش های رون سرخ شدند و مالفوی اینبار هری را مخاطب قرار داد:
-پاتر خودت میفهمی که بعضی از خانواده های جادوگرا بهت از بقیه هستن.بهتره با عوضی ها دوست نشی.من میتونم کمکت کنم.
مالفوی حین گفتن کلمه عوضی ها نگاه معناداری به رون کرده بود.او دستش را جلو اورد تا با هری دست بدهد اما هری دستش را جلو نبرد و گفت:
-ممنونم.اما فکر کنم خودم بهتر بتونم عوضی ها رو تشخصی بدم.
گونه های مالفوی کمی سرخ شد و دستش را مشت کرد و پایین انداخت و گفت:
-بهتره مواظب باشی پاتر.اگر میخوای به سرنوشت پدر و مادرت دچار نشی باید مودب تر از اونا باشی.
هری با عصبانیت دستش را بالا اورد تا مشتی نثار صورت مالفوی کند اما دستش پیش از برخورد با صورت مالفوی اسیر دست رون شد.دو پسر قوی هیکلی که همراه مالفوی بودند با حالتی تهدید امیز بازوهایشان را نشان دادند.مالفوی پوزخندی زد و گفت:
-شما که نمیخواین با ما دعوا کنین مگه نه؟
هری با شجاعتی که پیش از ان در خورد سراغ نداشت گفت:
-مگر اینکه زودتر از اینجا برین بیرون.
-نه نمیریم.ما همه خوراکیامونو خوردیم ولی مثل اینکه شما خوراکی دارین.
دست یکی از پسرها به سمت انبوه قورباغه های شکلاتی رفت تا یکی از انها را بردارد اما قبل از ان دستش را عقب کشید و فریاد زد.خال خالی موش رون دندان هایش را در دست او فرو کرده بود و از ان اویزان بود.پسر دستش را با شدت تکان داد و ان را چرخاند و بالاخره موش از دستش جدا شد و با شدت به پنجره خورد و روی زمین افتاد.مالفوی و دوستانش فریاد زنان از کوپه بیرون رفتند.شاید خیال کرده بودند موش های دیگری هم در انجا هستند.بلافاصله هرمیون گرنجر وارد شد.او ردای هاگوارتز را به تن کرده بود و همچنان رییس ماباب به نظر میرسید.او دستش را به کناره در کوپه گرفت و گفت:
-شما که دعوا نکردین؟بهتره قبل از اینکه برسیم خودتونو توی دردسر نندازین.
رون با حالتی تدافعی جواب داد؛
-خال خالی دعوا کرده نه ما.
-میدونین چرا گفتم؟چون اون سه تایی که اینجا بودن رفتارشون خیلی بچگانست داعم تو راهرو بالا و پایین میدون.به هرحال بهتره زودتر رداهاتونو بپوشین من الان پیش راننده بودم و پرسیدم کی میرسیم و اون گفت که دیگه چیزی نمونده.
هرمیون از کوپه بیرون رفت.هری و رون غرولند کنان لباسهایشان را دراوردند و رداهای سیاه رنگشان را پوشیدند.ردای رون برای کوتای بود و لبه گرمکنش از زیر ان بیرون زده بود.بالاخره سرعت قطار کم شد و صدایی در راهروها پیچید:
-از تمام دانش اموزان خواهشمندیم که کلیه وسایل خود را در قطار باقی بگذارند.وسایل دانش اموزان به صورت جداگانه به مدرسه منتقل خواهند شد.
هری و رون با عجله تمام خوراکی های باقی مانده را در جیب هایشان جا دادند و با جمعیت متراکم داخل راهرو پیوستند تا از قطار پیاده شوند.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ جمعه ۷ دی ۱۳۹۷
#23
هری روی صندلی قطار نشسته بود و درحالی که مناظر بیرون را تماشا میکرد به دو هفته گذشته فکر میکرد.به روزی که با هاگرید به کوچه دیاگون رفت و وسایل مدرسه اش را خرید.به داستان غم انگیز زندگی پدر و مادرش که از هاگرید شنیده بود.به جغد سفیدش هدویگ که به عنوان هدیه تولد دریافت کرده بود.به خداحافظی اندوه بارش با سامانتا.به یاد اورد که وقتی دروسلی ها او را به ایستگاه کینگز کراس رساندند سامانتا بر خلاف پدر و مادرش از اینکه هری جای سکوی نه و سه چهارم را نمیداند نگران بود و بالاخره وقتی هری با کمک زن مهربانی توانسته بود ان را پیدا کند سامانتا گریه کنان او را در اغوش گرفته بود و گفته بود که دلش برای او تنگ خواهد شد و در اخر برای اینکه هری را از ناراحتی دراورد خندیده بود و گفته بود:
-تابستون که برگردی کلی حرف داریم که باهم بزنیم.
هری با یاداوری این موضوع لبخند زد.همان موقع در کوپه باز شد.کوچک ترین پسر خانواده سرخ مو در درگاه ایستاده بود.او به صندلی خالی اشاره کرد و گفت:
-اینجا جای کسیه؟همه کوپه ها پر شدن.
هری سرش را تکان داد.پسر چمدانش را داخل کوپه کشید و بدون اینکه ان را در قسمت بار بگذارد در را بست و خود را روی صندلی انداخت و گفت:
-من رون هستم.رون ویزلی.
هری گفت:
-منم هری هستم.هری پاتر.
رون با شگفتی گفت:
-پس تو واقعا هری پاتری؟....فکر کردم فرد شوخی میکنه.
هری گفت:
-تو خانواده شما همه جادوگرن؟
رون گفت:
-اره به غیر از یکی از فامیلای دور مامانم که حسابداره.البته ما هیچ وقت درباره اون حرف نمیزنیم.
-خوش به حالت کاش منم سه تا برادر جادوگر داشتم.
چهره رون در هم رفت و گفت:
-پنج تا.من شیشمین بچه ام.بیل و چارلی از هاگوارتز فارق التحصیل شدن.اگه توهم چندتا برادر داشتی دیگه برات هیچی نمیخریدن.من باید رداهای کهنه بیل رو بپوشم و از چوبدستی قدیمی چارلی استفاده کنم.موش پرسی هم به من رسیده.وقتی پرسی ارشد شد مامان و بابام براش یه جغد خریدم ولی وسعشون...منظورم اینه که...خال خالی رو دادن به من.
رون موش بی حالی را از جیبش دراورد و گفت:
-همیشه خوابه.به هیچ دردی نمیخوره.دیروز سعی کردم زردش کنم بلکه یه ذره جالب تر بشه میخوای ببینی؟
هری مشتاقانه سرش را تکان داد.رون از داخل چمدانش چوبدستی رنگ و رو رفته اش را دراورد.در انتهای ان چیز سفید رنگی برق میزد. رون اهی کشید و گفت:
-موی تک شاخش داره در میاد.ولی مهم نیست.
ناگهان در کوپه باز شد.پسری با صورت گرد و چشم های اشک الود وارد کوپه شد و گفت:
-شما یه وزغ ندیدین؟
هری و رون سرشان را تکان دادند.بغض پسر ترکید و گفت:
-گمش کردم.همش از دستم در میره.
هری گفت:
-بالاخره پیدا میشه.
پسر سرش را تکان داد و با درماندگی گفت:
-اره...پس اگه دیدینش...
او دوباره سرش را تکان داد و از کوپه بیرون رفت.اما هنوز چند لحظه نگذشته بود که دوباره برگشت اما اینبار تنها نبود.یک دختر مو فرفری همراهش بود.دختر با حالتی رییس ماابانه گفت:
-شما یه وزغ ندیدین؟ وزغ نویل گم شده.
هری گفت:
-ما که بهش گفتیم ندیدیم.
اما به نظر میرسید که دختر حرف او را نشنیده است.او به چوبدستی رون خیره شد و گفت:
-داشتی جادو میکردی؟بذار ماهم ببینیم.
دختر روی صندلی نشست.رون گلویش را صاف کرد و چوبدستیش را تکان داد و گفت:
-خورشید خانم افتاب کن این موش چاقو زرد کن.
از چوبدستی او جرقه ای خارج شد اما اتفاق دیگری نیفتاد.دختر گفت::
-مطمعنی این افسون الکی نیست؟اخه درست کار نکرد مگه نه؟البته من برای تمرین فقط چند تا افسون ساده رو امتحان کردم و همشون درست کار کردن.تو خانواده ما هیچ کس جادوگر نیست.وقتی نامه هاگوارتز به دستم رسید خیلی تعجب کردم ولی خوشحال هم شدم.من همه کتابهای درسیمونو از حفظم امیدوارم کافی باشه.اسم من هرمیون گرنجره.وشما؟
هری به رون نگاه کرد و با مشاهده چهره بهت زده او فهمید که اوهم کتاب هایش را حفظ نکرده است.رون زیر لب گفت:
-من رون ویزلی ام.
-منم هری پاترم.
هرمیون گفت:
-همون هری پاتر معروف؟من همه چی رو درباره تو میدونم.چندتا کتاب برای مطالعه ازاد خریدم.تو کتاب تاریخچه جادوگری مدرن و ظهور و سقوط جادوی سیاه و رویداد های شگفت انگیز دنیای جادویی در قرن بیستم درباره تو نوشته بودن.
هری با تعجب گفت:
-درباره من؟
-یعنی تو نمیدونستی؟اگه من جای تو بودم همه کتاب ها رو زیر و رو میکردم تا همه چیزو درباره خودم بدونم.شما میدونیم توی چه گروهی میفتین؟من تحقیق کردم.دلم میخواد تو گریفیندور بیفتم.به نظر من از بقیه گروه ها بهتره.شنیدم دامبلدورم توی گریفیندور بوده.البته ریونکلا هم زیاد بد نیست....خب دیگه بهتره بریم وزغ نویلو پیدا کنیم.بهتره زودتر رداهاتونو بپوشین.چون دیگه داریم میرسیم.
او از کوپه بیرون رفت و نویل را با خود برد.رون چوبدستیش را در چمدانش انداخت و گفت:
-خدا کنه هرجا میفتم با این دختره تو یه گروه نباشم.عجب افسون احمقانه ای بود.جرج یادم داد.شرط میبندم میدونسته افسونش به درد نمیخوره.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ چهارشنبه ۵ دی ۱۳۹۷
#24
وقتی هری یک دقیقه تمام به نامه خیره شد سامانتا فهمید که او قصد باز کردن ان را ندارد.جلو رفت و نامه را از دست او گرفت و گفت:
-چکار میکنی؟
سپس پاکت نامه را پاره کرد و نامه را از داخل ان دراورد.هری با دیدن نامه احساس کرد که دوباره میل فراوانی برای خواندن ان دارد.او و سامانتا باهم مشغول خواندن نامه شدند.در نامه نوشته بود:
اقای پاتر عزیز
بدین وسیله به اطلاع میرسانیم که جای شما در مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز محفوظ است.فهرست کتابهای درسی و وسایل مورد نیاز دانش اموزان ضمیمه این نامه است.شروع سال تحصیلی جدید اول سپتامبر است.خواهشمندیم حداکثر تا روز سی و یکم ژوییه جغدی برایمان بفرستید.منتظر جغد شما هستیم.
با تقدیم احترامات
مینروا مک گوناگل
معاون مدرسه[/[/font
هری و سامانتا سرهایشان را بالا اوردند و به هم نگاه کردند.ناگهان عمو ورنون جلو امد و گفت:
-من همه اون نامه های کوفتی رو خوندم.اگه بخواد به اون مدرسه مسخره بره باید وسایل احمقانه ای مثل پاتیل و جوبدستی بخره.من هیچ پولی برای خریدن این چیزا نمیدم.
هاگرید دوباره دهانش را کج کرد و گفت:
-فکر کردی پسر لی لی و جیمز به پول احمقی مثل تو احتیاج داره؟
سامانتا سوالی را پرسید که ذهن هری را مشغول کرده بود.در واقع یکی از سوال هایی که ذهن هری را مشغول کرده بود.
-ببخشید یعنی چی که اونا منتظر جغد هری هستن؟
هاگردی ضربه محکمی به پیشانیش کوبید و گفت:
-داشت یادم میرفت.
سپس از جیب پالتویش یک قلم پر و یک تکه کاغذ پوستی و یک جغد زنده بیرون اورد.زبانش را لای دندان هایش گذاشت و با خطر خرچنگ قوباغه اش روی کاغذ پوستی نوشت:
[font=Verdana]-جناب اقای دامبلدور نامه را به هری تحویل دادم.فردا وسایلش را برایش تهیه میکنم.هوای اینجا خیلی خراب است.امیدوارم حالتان خوب باشد.
ارادتمند شما هاگرید

او کاغذ را به پای جغد بست و به سمت در کلبه رفت و جغد را با شدت به بیرون پرتاب کرد.چهره اش چنان عادی بود که انگار به کسی تلفن زده بود.دستی زیر چانه هری نشست و دهانش را که از تعجب باز کرده بود بست.هری به سامانتا نگاه کرد و متوجه شد که خود او هم به زور دهانش را بسته نگه داشته اما نتوانسته است مانع گشاد شدن چشم هایش بشود.هاگرید لبخند زنان گفت:
-اینجا خیلی سرده نه؟
سپس چتر صورتی رنگ و کهنه اش را به سمت شومینه گرفت چند جرقه از نوک ان خارج شد و اتش مطبوعی در شومینه زبانه کشید.به نظر میرسید که ساعت هاست ان را روشن کرده اند.سامانتا فرصت نکرد مثل هری نفسش را در سینه حبس کند چراکه عمو ورنون پشت یقه او را گرفته بود و او را به سمت پله ها میکشید.سامانتا به زور یقه اش را از دست پدرش جدا کرد و درحالی که گردنش را میمالید گفت:
-چکار میکنی بابا؟ الان خفه شده بودم.
عمو ورنون نعره زد:
-نمیزارم نزدیک این گنده بک بمونی بیا بریم بالا دختر.
سامانتا با ارامش کامل سرش را به یک سو کج کرد و طوری به پدرش نگاه کرد که گویی دیوانه شده است.هاگرید گفت:
-تو نمیتونی مجبورش کنی از برادرش دور بشه دروسلی.
او چترش را با حالتی تهدید امیز تکان میداد.عمو ورنون ترسید و همراه خاله پتونیا به سرعت از پله ها بالا رفت و هری توانست صدای کوبیده شدن در تنها اتاق کلبه را بشنود.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: خوش قیافه ترین بازیگر در فیلم های هری پاتر
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ سه شنبه ۴ دی ۱۳۹۷
#25
فرد و جرج تو قسمت اول عالی بودن.ولی هرجا سخن از زیبایی است نام اما واتسون می درخشد
عشق فقط هرمیون.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک سوال مطرح شده، متناسب با هر یک از گروههای هاگوارتز به آن جواب دهید
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ سه شنبه ۴ دی ۱۳۹۷
#26
.به کدام یک از خصوصیات خودتان افتخار میکنید:
الف)اصالتتون
ب)خوشبینی تون
ج)هوش و ذکاوتتون
د)مهربانیتون&

۲.در صورت تکرار قصه ی سه برادر کدام یک را انتخاب می کردید:

الف)سنگ زندگانی
ب)شنل نامرئی&
ج)ابرچوبدستی
د)دانش پس از مرگ

۳.از بین اشیا صندوق جادویی کدام را برمیدارید:
الف)کلید طلایی
ب)بطری زیبا و خالی
ج)کتاب نقره ای
د)شمیشر جواهر نشان&

۴.هنگام عبور از پل با دوستان صمیمیتون غولی اجازه ی عبور نمیدهد آنگاه شما چه میکنید:
الف)تسلیم شدن و تعظیم کردن بدون هیچ جنگ و خونریزی
ب)پاسخ به معمای غول برای عبور&
ج)داوطلب شدن برای مبارزه
د)عبور از پل دیگر که پس از عبور شما خواهد شکست(کم ظرفیت)

۵.از جادو برای چه استفاده میکنید:

الف)به دست آوردن قدرت
ب)در راه پیشرفت
ج)راحتی و آسایش
د)محبت و کمک به دیگران&

۶.در برابر چه چیزی کمترین مقاومت را دارید:
الف)جهالت
ب)خواری&
ج)گرسنگی
د)تنهایی

۷.از چهار جام کدام را مینوشید:
الف)جام پر از مایع خونی رنگ
ب)جام پر از مایع نقره ای رنگ
ج)جام پر از مایع شفاف یا بیرنگ
د)جام پر از مایع طلایی رنگ&

۸.کدام را مورد دوست دارید قبل از بقیه مطالعه کنید:
الف)غول
ب)سانتور
ج)دیوانه ساز&
د)انسان

۹.به کدام جادو علاقه خاصی دارید:
الف)جادوی سفید&
ب)جادوی خاکستری
ج)جادوی سیاه
د)همه ی موارد

۱۰.از چه حادثه ای بیشتر می ترسید:
الف)از بین رفتن گنجینه ی دانشتان
ب)شکستن چوبدستیتان
ج)از بین رفتن کل زحماتتان
د)مرگ یکی از دوستانتان&


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ دوشنبه ۳ دی ۱۳۹۷
#27
عزیزان خوشحال میشم اگه در پیام شخصی نظرتون رو درباره موضوع داستان بهم بگین تا بتونم بهتر بنویسم.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ دوشنبه ۳ دی ۱۳۹۷
#28
چند دقیقه بعد از ان تنها صدایی که به گوش میرسید صدای غرش طوفان و صدای برخورد قطره های باران با سقف و دیوار کلبه بود.ناگهان سامانتا نفس بلندی کشید.انگار که برای مدتی نفس کشیدن را فراموش کرده بود.با چشم های درشت شده به هری نگاه کرد.هری با دیدن نگاه او به خودش امد و با سرعت سرش را به چپ و راست تکان داد و دست هایش را بالا اورد و گفت:
-نه...نه...یعنی...حتما اشتباهی شده...من...من نمیتونم جادوگر باشم....من..من فقط هری هستم..فقط هری.
هاگرید خندید و گفت:
-باشه.‹فقط هری› تا حالا اتفاقی برات نیفتاده؟اتفاقی که توضیحی براش نداشته باشی؟وقتی عصبانی میشی یا میترسی.
هری به سامانتا خیره شد و به فکر فرو رفت.بعد از چند لحظه زمزمه کرد:
-اون دفعه که از رو پشت بوم سر دراوردم.
سامانتا گفت:
-یا اون دفعه که پلیور قهوه ایه بابا کوچیک شد.
-اون روز که صندلی دادلی غیبش زد.
-یا اون موقع که موهات یک شبه بلند شد.....هری تو جادوگری
سامانتا جمله اخر را با صدای بلند گفت و بازوهای هری را گرفت و با شوق به او نگاه کرد.هاگرید گفت:
-دیدی گفتم؟چطور ممکنه پسر لی لی و جیمز پاتر جادوگر نباشه؟...
ناگهان عمو ورنون گفت:
-دیگه بسه.نمیزارم بیشتر از این بهش بگی.ما نمیزاریم اونو ببری.وقتی قبول کردیم بزرگش کنیم قسم خوردیم که این مزخرفاتو ازش دور کنیم.
هاگرید با تمسخر و نگاهی تهدید امیز گفت گفت:
-یه مشنگ گنده مثل تو چطور میخواد نزاره پسر لی لی و جیمز به هاگوارتز بره؟
عمو ورنون از نگاه هاگرید ترسید و دوباره عقب رفت.
هری پرسید:
-هاگوارتز؟
هاگرید لبخندی زد و گفت:
-بهترین مدرسه جادوگری دنیا.
بعد به عمو ورنون و خاله پتونیا گفت:
-این بچه از وقتی که اینجا اومده تحقیر شده.با تشکر از بی توجهی های شما حتی شک دارم که بدونه روز تولدش کیه....
هری با خود فکر کرد هرچند هاگرید درباره عمو ورنون و خاله پتونیا درست میگفت اما با این حرفش سامانتا را هم زیر سوال برده بود.بنا بر این حرف او را قطع کرد و گفت:
-نه اینطور نیست...خواهرم هر سال به من هدیه تولد میده.
او به یاد اورد که در شش سال گذشته یعنی درست از همان وقتی که سامانتا معنی کلمه تولد را درک کرده بود و روز تولد هری را فهمیده بود هر سال توسط سامانتا غافلگیر شده بود.او حتی اگر پولی برای خرید هدیه نداشت با یک نقاشی یا کاردستی ظریف و زیبا هری را در روز تولدش خوشحال کرده بود.هری دست چپش را بالا اورد تا ساعتش را به هاگرید نشان دهد و گفت:
-این مال همین امساله.یعنی مال همین امروز.
سامانتا تکه ای از موهای موج دارش را دو انگشتش پیچید.هاگرید نگاهی به ساعت کرد و گفت:
-جالبه...خواهرت اره؟
هاگرید کلمه خواهر را با حالت خاصی بیان کرده بود.او نگاهی به سامانتا انداخت و گفت:
-شماها چقدر شبیه همید.
او به چشم های سامانتا خیره شد و لبخند زنان ادامه داد:
-اگه من خودم هری رو از خونشون نیاورده بودم فکر میکردم خواهر و برادرین.
هری و سامانتا همزمان اعتراض کردند:
-ما خواهر و برادریم.
لبخند هاگرید پهن تر شد و گفت:
-پس خوشحالم که این سال ها حداقل خواهرت کنارت بوده.....خب...دیگه وقتشه که نامتو بخونی هری..
او از جیب پالتویش نامه ای درست شبیه نامه هایی که هری نتوانسته بود انها را بخواند دراورد و به هری داد.روی ان نوشته بودند:
-دریا.کلبه روی سخره.طبقه پایین.اقای هری پاتر.
هری نگاهی به سامانتا کرد و او با حالتی تشویق امیز سرش را تکان داد.هری حال عجیبی داشت.بیشتر از یک هفته در ارزوی خواندن ان نامه به سر برده بود ولی حالا که نامه را در دست داشت دلش نمیخواست ان را باز کند.تصور میکرد با باز کردن ان نامه زندگیش دگرگون خواهد شد.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: بزرگترين دليل قهرمان بودن هري چيه؟
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ یکشنبه ۲ دی ۱۳۹۷
#29
هری قهرمانه چون در کنار شجاعت و جنگیدن با بدی دوستی مهربونی و مهم تر از همه عشق رو فراموش نکرد.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: کافه گریف!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ شنبه ۱ دی ۱۳۹۷
#30
ملت گریفیندور کم کم به صحنه جرم برگشتند.فنریر کم کم به هوش امد.نگاهی به بقیه انداخت و بعد با حالتی تدافعی از جایش بلند شد و ایستاد.انگار داشت با زبان بی زبانی میگفت هرکس شکست من را مسخره کند تبدیل به سوسیس و کالباس خواهد شد.
در همین لحظه در کافه باز شد و تکه های باقی مانده پنجره اش روی زمین ریخت.ملت گریف سریع چوبدستی هایشان را در اوردند و به سمت کسی که وارد شده بود نشانه گرفتند.او دست هایش را جلو گرفت و گفت
-نه نه...منم هرمیون.
چند لحظه همه ساکت شدند و بعد رون از میان جمعیت گفت
-هرمیون؟
ناگهان لیزا چارکس جیغ کشید و گفت
-روحشههه برگشته انتقام بگیره...روح هرمیون منو ببخش....من نمیدونستم اون روحه اون پشتهههه....
چشم های هرمیون به اندازه سکه گالیون شد و گفت
-هن؟...من مردم؟....
ملانی گفت
-تو روحی..من جسدتو دیدم...
لیزا که همچنان جیغ میکشید گفت
-من تو رو فرستادم اون پشت اشغالارو بندازی....اون تو رو کشششتتت....عررررر...
هرمیون گفت
-بابا من زندم.
اما ملت گریف همچنان اصرار داشتند که او روح هرمیون است نه خودش.
هرمیون با حرص به سمت گریفی ها حمله کرد و درحالی که به هرجای انها که به دستش میرسید ضربه میزد گفت
-اگه...مرده...بودم....نمیتونستم....بزنمتون....
هرمیون از نفس افتاد و وسط ملت گریف ایستاد.استریکس درحالی که بازویش را می مالید گفت
-فکر کنم واقعا زندست.ملانی مگه تو نگفتی جسد اینو دیدی؟
ملانی اخم هایش را درهم کشید و گفت
-خب حالا که دقیق فکر میکنم یادم میاد که اون جسده موهاش سیاه بود.
هرمیون جیغی کشید و گفت
-تو فرق سیاهو با قهوه ای بلوطی نمیفهمیییی؟
ناگهان فنریر عربده زد
-حالا که زنده شدی دیگه...زود باشین برین سر کارتون تا سوسیس کالباستون نکردم.
ملت گریف از ترس جانشان به سرعت مشغول تعمیر پنجره های نابود شده و تمیز کردن کافه شدند.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.