هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۰:۱۳ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹
#21
بسمه تعالی



بی‌خیال سر جایش دراز کشیده بود و سعی می‌کرد به خواب برود، اما کاشی‌های سخت و سردِ جایش چندان به این موضوع کمک نمی‌کردند. پیرمرد که حالا چندساعتی می‌شد روی کاشی‌های سرد طبقه چهارم مچاله شده بود، هیچ ایده‌ای نداشت که برای چه چنین کاری می‌کند، ولی یک چیزی ته دلش می‌گفت باید همچین چیزی را انجام دهد، البته ته دلش بر موضوع دیگری نیز اصرار داشت که آن تراشیدن تمام موهای سر و صورتش، اضافه کردن پنجاه و هشت کیلو وزن و شروع یک زندگی جدید به عنوان یک داور آماتورِ الکلی فوتبال بود که در اولویت بعدی قرار داشت.

تپ تپ تپ...

صدای قدم‌های یک نفر در طبقه هفتم مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز به طور واضح به گوش رسید و چشمان مرد را به سوی هیئتی با موهای پریشان دعوت کرد که با پیژامه به سرعت به سویش می‌آمد ولی در میانه راه متوقف شد.
- سلام پروف... عه!

هری در میانه راه متوقف شده، به سمت راست و دری که در ناگهان ظاهر شده بود برگشت. سپس با سرعت به آن سو هجوم برده، وارد اتاق شد.

- نعععع! هاگوارتز هری رو خورد!

چند لحظه بعد در دوباره ظاهر شده و هری از آن بیرون آمد.

- نعععع! هاگوارتز هری رو تف کرد!
- هان؟ چی شد؟
- هاگوارتز تفت کرد باباجان.
-

هاگوارتز موجود بی‌نزاکتی بود.
گفت و گوی کوتاه هری و دامبلدور، آنچه در ذهن پسرک بود و قصد مطرح کردنش را داشت، از خاطرش برد، اکنون او تنها می‌دانست که گرسنه است.


- نعععععععععع! دوباره خوردش!

ورود دوباره هری به اتاق ضروریات دوباره فریاد را از نهاد دامبلدور بلند کرده بود. پیرمرد به سختی از جایش بلند شده و افتان و خیزان به سمت جایی که سابقا در آنجا قرار داشت رفت...


صبح روز بعد:

هری در حالیکه دستی بر شکم مملوء از شکلات قورباغه شکلاتیش می‌کشید از در اتاق ضروریات بیرون آمده و از سر مدهوشی لبخند به لب داشت. لبخندی که به طرفت العینی محو شد.

"باباجان نترس، اومدم دنبالت!"


هری مطمئن بود که دامبلدور را در اتاقی مملوء از خوراکی‌های لذیذ ندیده است، و نه در انجمن الف.دال و نه حتی در لاکچری‌ترین سرویس بهداشتی جهان جادویی.
پس آب‌دهانش را قورت داده و به انواع خاک‌هایی که در آن لحظه مناسب به سر ریختن بودن اندیشید.

- یافتم!

همزمان که لبخندی بر لب‌های پسرک می‌نشست و گوزنی نقره‌ای، حامل پیام "همه پاشید بیایید هاگوارتز! " راهی خانه شماره دوازده گریمولد می‌شد، دری پشت سر هری، روی دیوار طبقه هفتم هاگوارتز شکل گرفت...



...Io sempre per te


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ جمعه ۴ مهر ۱۳۹۹
#22
و پیش از اینکه لرد بوی نا را بازدم کند، تصویری در مقابلش قرار گرفت.

-این کیه، ما از این خوشمون نمی‌آد، مردک کچل به ما اخم کرده!
- نه عزیزم... تو باید زیبایی هات رو ببینی و از تماشای خودت لذت ببری! به خودت در آیینه لبخند بزن!

روانشناس این را گفته و با حالتی رویاگونه روی پنجه پا چرخی زده و خودش را در آغوش کشید.

- زیباییم.

ولدمورت هم به خودش اخم‌تر کرد.

- آفرین! حالا بیا با هم دیگه این زیبایی‌ها رو فریاد بزنیم!
- نمی‌خوایم.
- نــــه! تو باید تعارف با خودت رو کنار بذاری، بگذار-
- دور شو!

زن با دستانی از هم باز شده برای به آغوش کشیدن لرد ولدمورت، در میانه راه متوقف شد.

- حالا بگذار ما بریم. کار و زندگی داریم و مرگخوارانی که در فراغ ما می‌سوزند.

روانشناس با آغوش باز حمله ور شد.

- نمی‌ذاریم! از ما دور شو!
- ولی من باید بغلت کنم! تو بهش نیاز داری! تو باید گرمای محبت رو بچشی!


- از شما بسیار بسیار بسیار زیاد متنفریم!

آغوش سخت پزشک احساس لرد را برملا کرد.

- حالا با من فریاد بزن! بگو من بینی زیبایی دارم!

لرد حتی بیشتر از قبل از روانشناس متنفر شد.



...Io sempre per te


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
#23
آرتمیسیا لحظه‌ای تامل کرد. سپس سری به تایید تکان داد.

- نه پیرزن، نمی‌شه.
- اونوخ کی می‌خواد جلوم رو بگیره؟ شما؟
- بله، ما لرد ولدمورت هستیم، تاریک‌ترین جادوگرن قرنیم، نشان خدمات ویژه‌ی هاگوارتز رو داریم و ...
- آووکادوی رسیده مامانی.
- .... بله، این هم هستیم.
- بزرگ‌تر کوچیک‌تری هم سرت می‌شه؟

لرد سرش نمی‌شد، امّا نمی‌خواست کم بیاورد.

- بله سرمون می‌شه.
- خب پس اینو ور دار من برم.
- برش داریم که می‌ری به اون یکی موجود پیر اطلاع می‌دی.

پیرزن کمی با خودش فکر کرد.
پیرزن کمی بیشتر با خودش فکر کرد.
پیرزن خیلی بیشتر با خودش فکر کرد.

- پیرزن زنده‌ای؟

صدا کردن فایده‌ای نداشت... لرد باید راه دیگری را امتحان می‌کرد.
- کروشیو.

آرتمیسیا روی هوا بلند شده، سپس چندبار به زمین کوبیده شد.
- هـــــی. گفتم مردما! خب کجا بودیم؟

لرد و مروپی به لبخند خالی از دندان چشم دوخته و پس از چند لحظه نگاهشان را تا چشم‌های پیرزن بالا کشیدند.
- می‌خواستی بری چغلی ما رو بکنی.
- خوب شد گفین... راجع به چی؟
- راجع به اینکه... ما چرا داریم خودمون رو به یک پیرزن محفلی لو می‌دیم.
- به خاطر بزرگ‌تر کوچیک‌تری.

پیرزن می‌دانست که لرد بسیار مبادی آداب است.

- ما از "بزرگ‌تر کوچیک‌تری" متنفریم! داشتی می‌رفتی می‌گفتی که ما قصد داریم به واسطه این تازه‌واردنما یکی از جغدهای دامبلدور رو به دست بیاریم.

پیرزن بلافاصله به سمت در خانه گریمولد به راه افتاد، با سرعتی بسیار... کم.

- می‌گم پرتقال پیوندی مامان چرا نکشتینش؟
- به خاطر بزرگ‌تر کوچیک‌تری مادر... ولی فکر کنم بتونیم اینجا نگه‌اش داریم تا بعد از اینکه تازه‌واردنما جغد رو برامون بیاره. پیرزن! برگرد... ما قصد داریم در راستای بزرگ‌تر کوچیک‌تری یک مدّتی ازت نگهداری کنیم.

پیرزن با سرعت برگشت.
او نگهداری شدن را بسیار دوست داشت

- راستی مادرجان... بزرگ‌تر کوچیک‌تری چی هست؟

مروپی در جواب پسرش تنها شانه‌ای بالا انداخت. بزرگ‌تر کوچک‌تری هر چه که بود، آن‌ها را در دردسر بزرگی انداخته بود.



...Io sempre per te


پاسخ به: هماهنگی های تیم ترجمه
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
#24
اهم... فکر کنم رون و خاموش کن هم من باشم،
سه روز.



...Io sempre per te


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹
#25
ولدمورت آرام آرام ابروهایش را پایین آورده و گره زد، لب‌هایش را جمع کرد و سعی کرد جدال سلول‌های عصبی را که با مشعل و چنگک به سمت قسمت صاف سرش حرکت می‌کردند را نادیده گرفته و خاطره‌ای محو از واقعه‌ای مشمئز کننده را کنار بزند و دلیلی برای خشمش از لوسیوس پیدا کند.

دینگ دونگ...دینگ دونگ...

- اِ! ارباب دارن زنگ در رو می‌زنن! بریم درو باز کنیم ارباب؟ ارباب...؟

دینگ دونگ...دینگ دونگ...

- برید.

دینگ دونگ...دینگ دونگ...

لرد ولدمورت حتم داشت تا رفتن و برگشتن مالفوی‌ها دلیل خشمش را به خاطر خواهد آورد.

دینگ دونگ...دینگ دونگ...

همان زمان، جلوی در خانه ریدل‌ها:

- خب... یه بار دیگه مرور می‌کنیم! ریموند و فلور و جوزی، میوه‌ها! آرتی و زاخی و رز، پلو و خورشت، سِر و کریچر و پنه‌لوپه، سوپ و کباب و مایعات، هری هر چیزی دلش خواست، بقیه چیزا رو هم هاگرید پوشش می‌ده، بچه‌ها دقت کنید یک جوری بخورید که تا یک ماه دیگه سیر باشید. یک دو سه، محفل!

حلقه محفلی‌ها بعد از مرور نقشه‌شان از هم گسسته شده.

- چـــــه خـــــبــــــــرتونه! اومدم!

با شنیده شدن صدای مالفوی‌ها، رز که از لحظه رسیدن دستش را روی زنگ گذاشته بود، پا به فرار گذاشت.

- باباجان کجا؟
- پروف خودت گفتی هر موقع صداشون اومد بدوییم، تا نشنیدیمم کسی بگه لعنت بر پدر و مادر مردم‌آزار واینسیم.
- اون مال یه جای دیگه بود، الان اومدیم مهمونی، پلو، خورشت، آجییییل!

با به زبان آورده شدن کلمه آجیل رز به وجد آمده و با شدّت بیشتری لرزید.

- پسته هم داره؟!

دامبلدور با حرکت سر تایید کرد، در همان لحظه در خانه مالفوی ها باز شد و قبل از آن که نارسیسا متوجه چیزی شود، موجودی شبیه به یک طوفان مرتعش از کنار او عبور کرد.

- هووووی! کجا؟!
- به‌به آقای مالفوی عزیز، ببین کی اومده دیدنت! پسرخالهِ عمویِ برادرخوندهِ شوهرعمهِ خانومت، سیریوس!

مالفوی‌ها به یکدیگر نگاهی کرده و به صدای محفلیون که حالا با سر و صدا وارد سرسرا می‌شدند و با همه سلام علیک می‌کردند، گوش سپردند.
- بدبخت شدیم.
- نه عزیزم... بدبخت‌تر شدیم.

نارسیسا این را گفت و دستش را به دور شانه‌های لوسیوس انداخت.



...Io sempre per te


پاسخ به: مشورت با آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۰:۴۸ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹
#26
اول تشکر می‌کنم از لرد ولدمورت که لطف کردن و جواب برخی از سوالای پلاکس رو دادن و خیلی خوب و درست اشاره کردن... این پیاز رو هم بهشون تقدیم می‌کنم نگن بعد عمری رفتیم محفل، دست خالی راهیمون کردن. با نون و نمک خیلی هم خوشمزه‌ می‌شه!

اما در جواب شما پلاکس عزیزم بگم که... باباجان من که تاپیک‌ها رو می‌بینم محفلی‌ها حضور دارن و می‌نویسن، فلور دلاکور، آرتمیسا لافکین، زاخاریاس اسمیت و... حاضرن و فعالیت می‌کنن. اما اینکه چرا محفلی‌ها سوژه‌های خودشون رو ندارن و داستانی با محوریت محفلی‌ها وجود نداره که بگم خدمتت که این موضوع وابسته به جا افتادن ایفای "محفله"، بر خلاف جا افتادن ایفای یک شخصیت که می‌شه توی مدّت کوتاه یکی دو ماه راهش انداخت، ایفایی که بین چندتا شخصیته زمان بیشتری می‌بره، از طرفی مقایسه کردنش با گروه مرگخواران هم که به لطف لرد ولدمورت چندین ساله که دارای ثباته کمی ناعادلانه‌س، محفل الان داره تغییرات زیادی رو تجربه می‌کنه و ابتدای یک دگردیسی قرار داره در صورتی که گروه مرگخواران خیلی وقته که بلوغش کامل شده.
اگر هم این وسط اشاره به کم کاری‌های من داری بگم که درست می‌گی و کسی که یکی از شناسه‌های مهم سایت رو برمی‌داره باید نسبت بهشون مسئولیت پذیر باشه، من در حال حاضر مشکلی برام پیش اومده و بعد از رفع شدنش امیدوارم بتونم جبران این مدت کم‌کاری رو بکنم.

در آخر هم ازت تشکر می‌کنم که به فکر محفلی، معلومه پشت ردای سیاهت یک قلب بزرگ پنهان شده. :)

ارادتمند شما،
آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۸ ۱۱:۰۳:۴۱


...Io sempre per te


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۸:۵۵ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
#27
بسمه تعالی



اطلاعیه



بنا بر این اطلاعیه از مورخ 99/06/10 ساعت 22:22 اعضایی که هیچگونه سابقه عضویت در گروه‌های محفل یا مرگخواران را نداشته‌اند جهت ورود به محفل ققنوس می‌بایست به گروه الف.دال مراجعه کنند. پس از طی کردن دوره و تایید مسئول اون گروه، از طرف محفل ققنوس با شما ارتباط برقرار شده و آدرس مقر محفل ققنوس برای شما افشا خواهد شد.

افرادی که در حال حاضر مشغول طی کردن دوره ورود به محفل بودند و دوره آن‌ها متوقف شده بود، به طور پیش فرض به عضویت الف.دال در خواهند آمد و همینطور اعضایی که در طول تابستان 99 به محفل ققنوس پیوسته اند که اسامی آن‌ها به شرح زیر می‌باشد:

فلور دلاکور
لاوندر براون
زاخاریاس اسمیت
آرتمیسا لافکین
گابریل تیت
نیوت اسکمندر
هوریس اسلاگهورن



لازم به ذکر هست که مسئولیت این گروه با جناب آقای هری پاتر هست.


باتشکر،
آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور.



ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۶ ۱۶:۵۶:۰۵


...Io sempre per te


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲:۰۹ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۹
#28
بسمه تعالی



سوژه جدید:


صدای باد گرم تابستانه که با ملالت این طرف و آن طرف می‌رفت و بعضه تکه پلاستیکی را هم به دنبال خودش می‌کشید، تنها صدایی بود که شنیده می‌شد. چمن‌ها از فرط گرما پلاسیده بودند و در عوض تک و توک درخت‌های خیابان لباسی از برگ‌های سبز تیره به تن داشتند که در تعارض به نور سرخ خورشید در حال غروب جلوه‌گری می‌کردند. مردک بی‌خانمانی هم زیر سایه یک تابلو، روی یک نیمکت درازکشیده بود. پیرهنی تنش نبود و تنها چیزی که شاید باعث می‌شد کسی حضورش را بعدها به خاطر بیاورد خالکوبی روی ساعد دستش بود؛ افعی که از دهان یک جمجمه بیرون زده.

بنگ!

مرد از جا پریده و به سرعت به رو به رویش خیره شد. به خیالش چیزی دیده بود، یک چیزی که در خودش فرو می‌رفت یا شاید هم چیزی که ناگهان به اندازه یک کاغذ لاغر شده بود، هر چه که بود اکنون دیگر ناپدید شده و اثری از آن در بین خانه شماره سیزده و یازده میدان گریمولد دیده نمی‌شد. مرد دوباره روی نیکمت دراز کشیده و دستش را سایه چشمانش کرد و بعد از آنکه زیرلب «به خشک شانسی» گفت، دوباره به خواب رفت.

اما درست همان جا؛ بین شماره های سیزده و دوازده، پسری نوجوان چند دقیقه قبل وارد همان خانه‌ای شده بود و یک کیسه هم با خودش داشت که درونش شکلات، بسته‌های برتی باتز با تمام مزه‌ها و بسته‌هایی از رشته‌های مزه دار که کافی بود در آب بجوشند، و بعد که آن‌ها را می‌خوردی هر بار طعمی جدید داشتند. دست کم این چیزی بود که از تصویر روی بسته بندی آن‌ها دستگیر پسرک شده بود.یک بسته برتی باتز برای خودش برداشت و در کیسه را در به یک گوشه‌ی راهرو پرت کرد. با پاهایی که روی زمین می‌کشید از پله ها بالا رفته و در میان راه با شیطنت پرده‌هایی که روی یک تابلو بودند را کشید.

- خرِ بیشعورِ بزِ کصافت.

خانم بلک درون تصویر حتی به دنبال کسی که پرده را کنار زده بود نگشته و در حالی که به دور دست‌ها خیره بود، نخستین فحش‌هایی که به ذهنش رسیده بود را به زبان آورده بود. شاید اگر این باور وجود نداشت که یک تابلوی طلسم شده برای رنجاندن پسر ارشد و تمام هم مسلکانش است، می‌شد تصور کرد که لحنش کمی متالم و یا حتی غمگین است. غمگین از سکوتی که حتی با کوبیده شدن پاهای زاخاریاس به پله‌های چوبی هم شکسته نمی‌شد.
بالای پله‌ها خودش را روی یک صندلی انداخت و با اشاره چوبدستی تلویزیون را روشن کرد تا چیزی تماشا کند، اما قبل از آن که تلویزیون روشن شود، پریزش را از برق کشید. بسته برتی باتز را باز کرد و یک مشت از آن را به دهنش گذاشت، چهره در هم کشید، ولی بازهم خودش را مجبور کرد هر چه که بود قورتش بدهد.
قورت دادن چیزی که همزمان مزه پرتقال، کرفس، شکلات، گِل و سوپ پای مرغ بدهد، آسان نبود.

- آخه من اینجا چه غلطی می‌کنم؟

کلافه از تنها رها شدن، از سرجایش بلند شد و به سمت در اتاقی رفت، دستش را روی دستگیره گذاشت و تا نیمه باز کرد، همانطور رهایش کرد و مسیر آمده را تا بالای صندلی برگشت، سپس دوباره به سمت همان در نیمه باز رفته و وارد اتاق شد. چهار دیواری کوچکی بود که تنها یک میز تحریر فکسنی که سطحش پر از خط و خش بود آنجا به چشم می‌خورد و یک صندلی که برای نشستن چندان مطمئن به نظر نمی‌رسید. نفسش را بیرون داد و از اتاق بیرون آمد، در را بست و یک گوشه کنار دیوار زانو زد؛ کسل، کلافه و خسته.
دست کرد توی جیبش و تکه کاغذی را که چند بار تا شده بود باز کرد.عکس بود؛ عکسی دسته جمعی از افرادی که در روزگاری نه چندان دور شب و روزش را کنار آن‌ها می‌گذراند. با آن‌ها غذا می‌خورد، حرف می‌زد از دست بعضی‌هایشان عاصی بود و بعضی دیگر از دست خودش، کنارشان جنگیده بود، فرار کرده بود، به دنبال کسی یا چیزی رفته... زندگی کرده بود.حالا همه درون تصویر به او لبخند زده برایش دست تکان می‌دادند، البته همه به جز جن خانگی پیر که غرزنان گوشه‌ای از دیوار را می‌سابید یا شوالیه‌ای که از درون یک تابلو تهدید آمیز شمشیرش را تکان می‌داد. چیزی درون ذهنش جرقه زد، عکس را بلند کرد و آن را رو به روی خودش گرفته، لبخندی زد.
- خب حالا بگید ببینم... کدومتون مهمون می‌خواد؟



...Io sempre per te


پاسخ به: هاگزگـِیم
پیام زده شده در: ۰:۳۰ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۹
#29
- الان کدومتون می‌خواد خسارت منو بده؟

یوآن دسته‌ای را که دوشقه شده و به واسطه دو سیم از میان آویزان بود بالاگرفته و به هوریس و رودولف که با شورت‌های ورزشی وسط تلویزیون بودند نشان داد.

- قشنگ معلومه این باید بده دیگه! من از اول صبح اینجا بودم! پیس... یه دونه از اونا بده.

هوریس روی زمین نشسته و به فلیپ لام اشاره می‌کرد تا یک دانه از آنها برایش بیاورد. لام هم دویده و رفت.
- خیلی بچه خوبیه این فیلیپ.
- چی می‌گی؟ هوی، یوآن... سویچ کن رو جی‌تی‌آی، اونجا کمالاتش بیشتره، من با اینا اصلا حال نمی‌کنم.

یوآن:

- چیه؟
- یــــــعـــــنی ناموسا هیچکدومتون این دغدغه رو نداره از اون تو بیارمش بیرون؟

هوریس و رودولف نگاهی به یکدیگر انداخته، سپس کمی خود را خارانده، بع از آن یکدیگر را خارانده و سپس به سمت یوآن برگشتند.
- نه.

یوآن برای لحظه‌ای در سکوت، سیامک انصاری وار به تخم چشم‌های دوربین خیره شده و بعد دوباره رو به آن دو کرد.
- خـــــب بازم خوبه، چون اگه می‌خواستمم نمی‌دونستم، این دسته هم که به کل زدین داغون کردین... بذار ببینم هنوزم کار می‌کنه یا نه؟

روباه با احتیاط و بدون اینکه قسمت جرقه زننده دسته را لمس کند، دکمه دایره را فشار داد.

- هشــّـه!
- دِ هه!

هوریس با تکلی خشن رودولف را سرنگون کرده بود.
یوآن این بار دکمه L1 را زده و سپس دایره را زد.

- عه!

حالا این رودولف بود که هوریس را نقش بر زمین کرده بود و در همین حال لبخندی عریض برچهره روباه نارنجی جوان می‌نشست.
- خــب خـــــب خــــــــب!



...Io sempre per te


پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ یکشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۹
#30
مالی فکر کرد و فـــــکر کرد و فــــــــــــکر کرد.
ولی چیزی به ذهنش نرسید و احساس کرد که خنگ است و اصلا کسی دوستش نداشته وگرنه چرا داشت در خانه غریبه‌ها می‌شست و می‌پخت و ‌می‌روبد و گیر مروپ افتاده بود تا دقّش بدهد و اصلا آن همه زحمت برای که و چه؟ آخرش به او می‌گفتند سوپت نمک ندارد یا بی تنوع است یا چاقی یا ریشخندش می‌کردند که شبیه آنی شرلی است و غصه دارمی‌شد و غذای زیادی می‌خورد و چاق‌تر و چاق‌تر می‌شود و بعدش هم آرتور که در وزارتخانه ارتقاء گرفت طلاقش می‌دهد و با هفت بچه قد و نیم قد آواره می‌شود و همان بچه‌های قد و نیم قد هم دست تنها می‌گذارندش و می‌اندازندش گوشه سالمندان و پرستارها به او اهمیت نداده و در غربت می‌میرد و شهرداری در یک گور دسته جمعی دفنش می‌کند و در آن دنیا هم پرونده‌اش با بلاتریکس جا به جا شده و تا ابدالدهر در آتش می‌سوزد و اصلا تقدیرش از همان روز نخست با سختی و گرفتاری بود.
وی در همین راستا بغض کرد.

- ... عزیزمامان الان چی‌کار کنم؟
- میجینم مپشیشمیش هیــــــــــــن کهشیبیشه هیشکسیبسیم؟

مالی وقتی بغض می‌کرد، اصوات نامانوسی بیرون می‌داد.
مروپ متوجه نشد که مالی چه می‌گوید، اما همین که او بغض کرده، زانوهایش را در بغل گرفته و هق‌هق می‌کرد یعنی نصف عملیات با موفقیت انجام شده بود، پس شاد و خرسند ملاقه را برداشته و رفت تا سوپ پیاز خودش را بپزد.
پس لبخندی زده، چوبدستی‌اش را به سمت دیگ بزرگ گرفت. دیگ خورد به سقف، بعد خورد به دیوار و سپس هشت دور، دور خودش چرخیده و در نهایت جر خورده و وسط اتاق افتاد.

- آقاجون به خدا من نبودم!

تیشک!

مروپ که با هجوم خاطرات قدیمی رو به رو شده بود، خودش را از پنجره به بیرون پرتاب کرده و رفت تا خودش را در زیرزمین حبس کند.

- رفت؟

مالی از بین انگشتانی که با آن‌ها صورتش را پوشانده بود، اطراف را نگاه کرد. خبری از خانم گانت نبود؛ تصور حتی چند دقیقه آرامش هم لبخند عظیمی را به لب‌های او نشاند. لبخندی که احتمالا خیلی دوام نمی‌آورد.



...Io sempre per te






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.