-شما از صبح تا حالا کجا بودن می شین؟
رابستن، به شهاب سنگ نزدیک شد و چنان به آن نگاه کرد که انگار گنج دیده است.
-نگاه کردن بکن!
-بابا، اون تکه ای از سیرازو بودن می شه!
-نه خیر! اون سنگ گردنبند منه.
-تکه ی سیرازو رو به من دادن کن!
-نمی دم.
-آهان...گرفتن کردنش کردم!
همین که رابستن به شهاب سنگ دست زد، تلوتلویی خورد و با شدت به عقب پرتاب شد؛ سپس احساس کرد که پشت سرش در حال سوختن است و استخوان پایش دارد آب می رود.
-بابایی، چرا من قدم بلند شدن شده؟
-چرا من قد کوتاه شدن شدم؟ چرا من مو در آوردن شدم؟
رابستن، شهاب سنگ را به کراب پس داد و با ناراحتی، گفت:
-اصلا سنگ رو نخواستن شدم.
-منم با سنگه قهرم.
- باید حواسمون باشه بقیه بهش دست نزنن.
شهاب سنگ، لحظه به لحظه داشت افراد بیشتری را جا به جا می کرد و این موضوع کم کم داشت دردسر ساز می شد.