دفترچه خاطرات عزیزم
امروز رفتم خونه پدر بزرگم تا پارسیس برادرم رو بهش بسپارم و برم خونه گریمولد تا تو آشپزخونه فوت و فن آشپزی رو از خانم ویزلی یاد بگیرم ولی... طبق معمول پدر بزرگم منو نگه داشت تا یکی از اون داستانای خواب آورشو برام تعریف کنه.
- باباجان میخوام برات قصه شنگول و منگول و ...
-پدر بزرگ اون مال بچه هاست.
-آهان راست میگی میخواستم قصه شنل قرمزی...
-اونم مال بچه هاست.
-آهان قصه دیو و دلبر...
-پدر بزرگ مطمئنی برای من داستان میخوای بگی یک وقت منو با پارسیس اشتباه نگرفتی؟
-بابا جان یعنی من اینقدر پیرم که فرق تو رو با اون جقل بچه ندونم؟
-ببخشید!
-بزار فکر کنم... آهان میخواستم داستان اختراع جادویی جدتو بگم.
-پدر بزرگ.
-بله باباجان.
-مگه شما پدر پدرم نیستید.
-چرا باباجان.
-مگه شما و پدرم جادوگرین؟
-نه باباجان.
-پس چطوری از خاطرات جادویی میگین و جد من چطور تونسته اختراع کنه؟
-من منظورم جد مادر ته باباجان.
-شما...
-میشه اینقدر سوال پیچم نکنی؟
پدر بزرگ دیگت برام گفته. سوال دیگه ای داری؟
-نه بابا جا...
نه ندارم پدر بزرگ.
پدر بزرگم یک کاسه بزرگی از روی میز برداشت و روی پاش گذاشت.
-این دفعه من تعریف نمیکنم خودت میبینی.
-پدر بزرگ این قدح اندیشه...
اما قبل از اینکه دوباره سوال کنم سرم تو قدح فرو رفت و زن و مردی با لباسای کهنه که روی لباس های مرد پارگی هایی که مثل رد پنجه و سوختگی بود رو دیدم. همون لحظه کنترلی رو تو دست پدر بزرگم دیدم.
-باباجان هرجا نیاز به توضیح داشت برات استپ میکنم.
-مگه فیلمه؟
-اینقدر سوال نپرس.خب اون پسر جوون مو برنز که اسمش توماسه جدته اون خانم مو سیاه با چشمای آبی که کنار شه و اسمش مالیه و خیلی شبیه تویه همسرشه. خب این جد تو یک مربی اژدها است و دختری به اسم نو لا دارن که اون دیگه خیلی شبیه تویه موهاش حناییه و چشا شم قرمزه. چرا دستتو جلوت گرفتی؟
- موهای خانمه سیاهه نمیتونم نگاه کنم.
پدر بزرگم هم زمان با تاسف خوردن با تکون دادن سر دکمه کنترل رو زد و صحنه شروع به وول خوردن کرد.
- تام عزیزم من خیلی میترسم هر روز میری و اون اژدها های مجارستانی رو رام میکنی و آخر شب برمیگردی بعضی وقتا هم که خیلی دیر بر میگردی من دلم قد یک گنجیشکه با خودت نمیگی زنم نگرانه سریع تر برم خونه.
- عزیزم من مجبورم آخه اگه یک روز کار نکنم که برای شام نمیتونیم چیزی بخوریم تازه مدرسه نولا چی میشه دختر به این باهوشی حیفه که درس نخونه.
یک نگاه به اون خونه فکستنی انداختم فقط یک شومینه و صندوقچه کهنه نو ترین وسایل به نظر میرسیدن در چوبی نیم سوخته اتاق نظرمو جلب کرد. به سمت در رفتم و وارد شدم. صدای تام و مالی قطع شد و دخترک داخل اتاق روی تختش نشست اون نولا بود.
- من برای بابام نگرانم. باید یک چیزی بسازم که همیشه بدونم بابام چی کار میکنه. نگاهی به ساعت روبروش کرد و به فکر فرو رفت. بعد از دقایقی از اتاق بیرون رفت و چوب مادر شو آورد و ساعت رو آورد پایین. کاردستی هایی ساخت که روی هر کدوم اسم یکی از اعضای خانواده اش به چشم میخورد. عقربه های اضافه ای روی ساعت تنظیم کرد و جادو هایی رو اجرا کرد. بعد از شیش ساعت وقت گذاشتن روی ساعت که برای من با سرعت می گذشت ساعت رو پیش مادرش برد.
-مامان مامان نگاه کن این ساعته که ساختم میگه که هر کدوممون کجاییم و خطر در اطرافمون چجوریه ببین بابا حالش خوبه و دم دره.
و همون لحظه در باز شد و تام با چهره ای خسته در حالی که نامه ای دستش بود وارد شد. دختر که خیلی خوشحال بود رفت و تو بغل پدرش جا خوش کرد.
-مالی نامه هاگوارتزه.
دستی شونمو گرفت و از قدح خارج شدم. پس حالا فهمیدم ساعت ویزلی هارو کی اختراع کرده.
-پدر بزرگ میشه بقیه زندگی نو لا رو بهم بگی.
-نه دیگه باباجان الان فقط بهت میگم که اون از اولین بچه هایی بود که به هاگوارتز رفت و در ریونکلاو جا خوش کرد. بقیه داستان روز ای دیگه.
-پدر بزرگ...
-نه دیگه من اونهمه پیش پدر بزرگت نبودم که بیام برای تو خلاصه تعریف کنم.
نگاهی به ساعت کردم و دیدم همه خونه هستن. خونه...
-وای خدا دیرم شده باید برم خونه گریمولد.
ویرایش شده توسط پنه لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱۳ ۱۵:۱۲:۰۴