هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
#21

- بیست سال بعد، بابت کارهایی که نکرده ای بیشتر افسوس می خوری تا بابت کارهایی که کرده ای. بنابراین، روحیه تسلیم پذیری را کنار بگذار، از حاشیه امنیت بیرون بیا، جستجو کن، بگرد، آرزو کن و کشف کن.
مارک تویین.

کتابش را بست و گوشه ای گذاشت. این روز ها اصلا حال و حوصله کتاب خواندن نداشت ولی با این حال از کتابخانه به ندرت بیرون می آمد.
 نه تنها او بلکه همه اهل خانه به نوعی خسته و کسل بودند، آن هم فقط به یک دلیل.
جمله "بیست سال بعد بابت کارهایی که نکرده ای بیشتر افسوس می خوری تا بابت کارهایی که کردی" مدام در ذهنش تکرار می شد. آیا واقعا قرار بود بابت کاری که امروز نکرده است در آینده غصه بخورد؟... جواب را خودش می دانست؛ در این باره کمی تجربه داشت. پس معطل چه بود؟ چرا با اینکه می دانست در آینده می خواهد حسرت چنین لحظه ای را بخورد منتظر نشسته بود؟
به عقربه های ساعت دیواری چشم دوخت... افسوس که چقدر زود دیر می شد. از جایش برخاست نمی گذاشت دیر شود؛ شاید اگر کمی پافشاری می کرد می توانست او را راضی به ماندن کند.
آرام از پله ها بالا رفت و مقابل در اتاق او ایستاد می دانست که داخل اتاق است ولی نمی دانست دارد چه می کند. نفس عمیقی کشید و آرام در زد. صدای گرم و دلنشینی از داخل اتاق آمد:
- بفرمایید داخل.

داخل نشد! همان جا در آستانه در ماند و به مردی که درحال جمع کردن وسایلش بود چشم دوخت.
- اوه سلام اما. با من کاری داشتی؟

دختر سعی می کرد نگاهش را از چمدانی که پر از وسایل بود بردارد و به جای دیگری نگاه کند ولی نمی توانست.
- شما واقعا دارین می رین؟

بی مقدمه شروع کرده بود و از همان اول رفته بود سراغ موضوع اصلی.
- خودت که جواب این سوال رو بهتر از من می دونی... و با این حال بازم می پرسی؟

سرش را پایین انداخت.
- جواب سوال رو می دونستم ولی با دوست داشتم شما بگین غلطه. بگین من جواب رو اشتباه حدس زدم؛ لبخند بزنین و بگین کی اینا رو گفته؟ اینا همش شایعه است.
-متاسفم که این رو میگم ولی این شایعه نیست! حقیقته... نگران نباشین یه چند وقت که بگذره می تونین باهاش کنار بیاین.

 نمی توانست! یعنی دوست نداشت با چنین قضیه ای کنار بیاید.
-پرفسور من دیگه... دیگه نمی شنوم! دیگه نمی ببینم! دیگه حسش نمی کنم!

و قبل از اینکه مرد حرفی بزند ادامه داد:
- دیگه بوی وایتکس کریچر و سوپ پیاز مالی رو حس نمی کنم.
- اگه به خاطر این موضوع ناراحتی باید بگم یکم قیمت ها بالا رفته کریچر و مالی مجبورن اجناسی رو بخرن که ارزون تره و به همین دلیل که پیازها اون عطر خوش گذشته رو ندارن و مطمئنا نصف وایتکس کریچر آب که بو نمی ده.

لحنش آرام بود ولی نه مثل همیشه.
-من دیگه صدای فریاد سرکادوگان رو نمی شنوم.
- خب می دونی چند سال تو هاگوارتز فریاد زده و شعار داده؟ مسلما تارهای صوتیش در اثر این همه فشار آسیب دیده و به این دلیل...

اجازه نداد حرفش را تمام کند.
- من دیگه لبخندی روی لب بچه ها نمی بینم. حتی جوزفین هم که همیشه بچه ها رو می خندوند دیگه از خونه درختیش بیرون نمیاد.
-این روز ها همه مشغولن اما. مثل خودت که تازگیا همش درحال کتاب خوندن هستی.

هردو آن ها خوب می دانستند که اما این چند روزه اصلا نتوانسته درست و حسابی کتاب بخواند. او فقط خودش را در کتابخانه کرده بود تا با کسی رو در رو نشود.

مرد دوباره مشغول جابه جا کردن وسایل شد.
- دیگه... دیگه خانم فیگ مثل قدیم ها عشق نمی ورزه و ما رو با لحن همیشگیش صدا نمی کنه.

 اینبار جا خورد و به سمت دختر برگشت.
- جدی می گی؟... سر این موضع باید با آرابلا صحبت کنم و...
- اما جونی بیا پایین غذا آماده ست.

همین سخن کافی بود تا دست دختر رو شود. از بالای عینکش نگاهی به دختر انداخت.
- من به شما دروغ گفتن یاد ندادم.

راست می گفت. یاد نداده بود ولی در آن لحظه تنها چیزی که به ذهن دختر می رسید گفتن همان جمله بود.
دوست داشت هزاران بهانه بیاورد تا از رفتنش جلوگیری کند.
-اگه شما برین، این خونه سرد و بی روح میشه.

درحالی که سعی می کرد جوراب ها و ردایش را همزمان وارد چمدان کند گفت:
- جایی که عشق باشه، زندگی جریان داره. “گاندی”... و این جا محفل عشق اما. چه با من، چه بی من.

- پس من چی؟ با رفتن شما من باید از کی این همه مطالب یاد بگیرم؟ باید از کی سوال هام رو بپرسم؟ من... من به خاطر اینکه یکی بهم اعتماد داشت پیشرفت کردم. من به خاطر اینکه شما باورم داشتین تا اینجا رسیدم... خودتون بگین، من بعد از رفتن شما باید چی کار کنم؟

بالاخره حرفش را زد.
مدت ها بود که می خواست این حرف ها را به او بزند و از او بابت این همه اعتماد تشکر کند. ولی...

مرد بدون اینکه صورتش را برگرداند و به او نگاه کند جواب داد:
-خودت چی فکر می کنی اما جان؟ واقعا فکر می کنی به غیر از من کسی بهت اعتماد نداره؟... بذار یه سوال بپرسم، خودت به اعضای محفل اعتماد داری؟
-بله.
-پس بدون، اون ها هم به اندازه ای که بهشون اعتماد داری، به تو اعتماد دارن... رفتنم زیاد هم سخت نخواهد بود.

باور نمی کرد.
- من هرگز بیست و دو تیر سال نود و شش رو فراموش نمی کنم.

دختر آرام حرفش را زده بود و نمی دانست مرد آن روز را به خاطر دارد یا نه.
- بعد از شما... از کی باید یاد بگیرم؟

پشتش را به دختر کرد به و پنجره خیره شد.
- از همه می تونی یاد بگیری، از یه جادوگر گرفته تا یه مشنگ حتی از مرگخوارا. با دقت بهشون نگاه کن. از رفتار همشون میشه یه درسی گرفت. ماگل ها یه ضرب المثل دارن که میگه ادب از که آموختی؟ از بی ادبان. می دونم که معنی ش رو خودت می دونی.

می دانست!
حرف های پیرمرد کاملا حقیقت داشت. ولی با این حال دوست نداشت با قضیه کنار بیاید.
- اگه شما برید کی باید مراقب خونه باشه؟! کی می تونه مثل شما اینجا رو اداره کنه؟! اعضای محفل به کی باید تکیه کنند!؟
- هنوز کسایی اون بیرون هستند که حواسشون به شما هست. می تونین به اونا تکیه کنید. همینطور که... من بهشون تکیه کردم. تازه اعضا محفل خیلی خوب می تونن این خونه رو اداره کنن.

به خورشید که داشت غروب می کرد خیره شد. زمان رفتن رسیده بود.
دختر هر کاری می کرد نمی توانست او را راضی به ماندن کند.
- خورشید داره غروب می کنه و این به این معناست که شما می خواین برین؛ درست نمی گم؟
- درسته. ولی این رو یادت باشه که هر غروبی یه طلوعی هم داره. پس انقدر غمگین نباش اما. منم بالاخره بر می گردم و دوباره کنار هم جمع میشیم، خوش می گذرونیم ماموریت می ریم و کلی کار دیگه می کنیم.

حرفش روی دختر تاثیر خوبی گذاشت. پس قرار بود دوباره باز گردد و مثل خورشید دوباره طلوع کند!
- فقط یه قولی به من بده اما جان.

 دختر برای یک لحظه شوکه شد. ولی بعد به خود آمد.
- چه قولی پروفسور؟
- این که قول بدی که قوی بمونین و هرگز ناامید نشین!... قول می دی؟
- بله پرفسور... .
-خیلی خوبه.

لبخند زد. هم خودش...
هم چشمانش.
دختر خیلی دلش می خواست بتواند همیشه این لبخند را ببیند ولی حیف که برای مدتی نمی توانست.
خورشید آرام خانه گریمولد را ترک کرد و در دل کوه ها فرو رفت.
- خب فکر کنم دیگه وقت خداحافظی رسیده. با بقیه بچه ها قبلا خداحافظی کرده بودم و فقط تو مونده بودی اما جان.
- به مرلین می سپرمتون پرفسور.
- ممنون. تو هم همیشه قوی بمون و هرگز قولی رو که به من دادی فراموش نکن. به بچه ها هم سلام من رو برسون.... خداحافظ اما.
- خداحافظ پرفسور.

صدای پاقی آمد و مرد غیب شد.


بجایی که تا چند لحظه پیش پیرمرد قرار داشت خیره نگاه کرد.
چقدر دلش برای او تنگ می شد ولی چاره ای جز صبر کردن و منتظر بازگشت او ماندن، نداشت.او هرگز قولی را که به مرد داده بود فراموش نمی کرد.
لبخند زد. هم خودش...
 هم چشمانش.

-خداحافظ استاد... خداحافظ.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲:۲۵ پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
#22
- قاقا!

لرد نگاهی به دامبلدور کوچک انداخت.
- قاقا!
- این بچه چرا همش قار قار می کنه؟
- آخی! بچه میگه قاقالی لی می خواد.
- پناه بر خودمان! مادر هری را از کجا می شناسد؟... لی لی دیگر کیست بچه؟


زن درحالی که کودک را از دستان لرد می گرفت گفت:
- لی لی نه! قاقالی لی... بچه گشنشه! اجازه می دین ببرم بهش غذا بدم؟

لرد اندکی تفکر کرد و دید خودش حوصله غذا دادن به بچه را ندارد پس تصمیم گرفت که دامبلدور کوچک را به زن بسپارد.
- باشه ببرش.
- وای شما چقدر ممهربونین که به این راحتی به همه اعتماد می کنین.

لردولدمورت مهربان نبود! به هیچکس هم اعتماد نمی کرد.
- ما... کجا رفت؟

زن و آلبوس آنجا نبودند.
در همین موقع لرد کاغذی را روی زمین پیدا کرد.

نقل قول:
ما این بچه رو دزدیدیم! اگه تا فردا مقدار پولی که پایین نامه نوشتیم بهمون ندین یه بلایی سر بچه میاریم. اگه با پلیس هم تماس بگیرید دیگه بچه تون رو نمی بینین! پس حواستون باشه که تا فردا پول رو بیارین. با تشکر خانم دزده




مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ سه شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
#23
کمی جلوتر از مسافرخانه

اتوبوس داشت خوش خوشان می رفت و آهنگ "آقای راننده آقای راننده یالا بزن به دنده" را می خواند.
- به به چه زندگی خوبی دارم من! نه مسافری، نه مرگخواری، نه...
- راستی قراره کجا بریم اتوبوس روشنایی؟

اتوبوس به طور ناگهانی توقف کرد و محفلی ها به سمت جلو پرتاب شدن.
-پرفسور یه سوال دارم این حالتی که الان ما توش قرار داریم جزو قانون چندم نیوتن محسوب میشه؟
- از اون جایی که ما دوست داشتیم حالت اولیه خودمون رو حفظ کنیم ولی به خاطر ترمز اتوبوس نتونستیم پس... قانون اول اما جان.
-اگه...
- شما ها کی سوار شدین؟

فریاد اتوبوس لرزه بر اندام محفلیون انداخت.
- مگه من شما رو ننداختم بیرون؟
- چرا داد می زنی باباجان؟ اون کسایی که انداختی بیرون مرگخوار بودن نه محفلی باباجان. ما فرزندان روشنایی هستیم و اونا فرزندان تاریکی. کلی تفاوت بین ما هست!

اتوبوس اصلا به حرف های دامبلدور گوش نمی داد او دنبال راهی بود تا محفلی ها را نیز پیش مرگخواران بفرستد و از دستشان خلاص شود.
- پرفسور روشنایی من به این نتیجه رسیدم که باید اینجا توقف کنم تا هم شما یه هوایی بخورید هم خودم یه استراحتی بکنم. نظرتون چیه؟

دامبلدور و محفلی ها به بیرون نگاه کردند تا چشم کار می کرد بیابان بود.
- باباجان نمی شه بری یه جای خوش آب و هوا تر توقف کنی؟ اینجا کلا بیابونه.
- من خستم پرفسور. نای حرکت کردن ندارم. دقت کردین من انقدر بیچارم که حتی راننده هم ندارم. دلتون به حال من نمی سوزه؟

دل محفلی ها و دامبلدور برای اتوبوس سوخت و آرام از آن پیدا شدند.
- باباجان ما پیاده می شیم ولی ما رو مثل مرگخوارا...

ویییژژ

-... اینجا رها نکنی.

مثل این که دامبلدور خیلی دیر حرفش را زده بود و حالا آنها وسط بیابان مانده بودند.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ سه شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
#24
- یعنی شما نمی دونین هیچ جا کجاست؟ پس چه جور لردی هستید؟

لرد سیاه که از بی ادبی اتوبوس عصبانی شده بود، لگدی محکم به آن زد.
- آخ... چرا می زنی آخه.
- تا تو باشی دیگر به ما گیر ندهی. ما خودمان خوب می دانیم هیچ جا کجاست ولی مایلیم نظر شما را نیز بشنویم.

اتوبوس قیافه حق به جانبی به خود گرفت ولی از آنجا که اتوبوس بود، کسی متوجه ای تغییر نشد.
- خیلی خب. حالا که خیلی اصرار می کنی میگم بهت. هیچ جا همون نور لنده(Neverland ) یعنی سرزمینی که هیچ جا نیست و هیچی نیست! فهمیدید؟
-بله ما خودمان نیز به همین موضوع فکر می کردیم.

یکی از مسافران دستش را بلند کرد تا از ااتوبوس سوالی بپرسد:
- پس اگه هیچ جا، هیچ جا نیست پس چرا ما می خوایم بریم هیچ جا؟
- چون شما فرمون من رو کندین و من مجبورم شما رو ببرم به هیچ جا. سوال دیگه ای نیست؟
- نه خیر.
- پس راه می افتیم.

اتوبوس به راه افتاد.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰ سه شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
#25
- عه، خب اگه اینطوره من برم واسه قندعسل مامان سرنگ پر از میوه بیارم.

بعد از جمله بانو مروپ همزمان سه چهار تا مرگخوار خود را روی او انداختند تا از رفتنش به سوی سرنگ جلوگیری کنند.
- بانو لازم نیست شما خودتون رو نگران کنین ما خودمون ترتیب کار ها رو می دیم.
- یعنی چی مرگخوارای مامان؟ یعنی به غیر از من کس دیگه ای هم به فکر زردآلو مامان هست؟
-معلومه که هست! ما برگ چغندر نیستیم که!

مروپ خودش را از زیر دست و پای مرگخواران بیرون کشید.
- پس موندن من تو این خونه واسه شما چه فایده ای داره؟! من می رم خونه سالمندان تا از دستم راحت شید.

بلاتریکس به مرگخوار که جمله بالا را گفته بود کروشیو یی زد.
- بانو به این تازه وارد زیاد توجه نکنین. موندن شما برای ما خیلی هم مفیده اگه فقط لطف کنید دیگه سراغ اون سرنگ نرین.
- آخه بلا مامان تو روشی بهتر از روش من سراغ داری؟

بلاتریکس کمی فکر کرد.
داشت!
-یه فکر خوب به ذهنم رسیده.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
#26
- یه لحظه صبر کنید بانو مروپ! من این کار رو انجام نمی دم.

مروپ و سارا به سمت بلاتریکس که این جمله را به زبان آورده بود چرخیدند.
- هه هه بلا خانوم جا زد! بانو من که از اولش گفتم این بلا چیزی از عشق سرش نمی شه.
- نه که خودت خیلی سرت میشه!
-تو هرگز همسر تام نمی شی.
- یادم باشه موقعی که این بازی تموم شد بدم تسترال ها...
-ساکت!

با فریاد مروپ، سارا و بلاتریکس آرام شدند و دست از گیس و گیس کشی برداشتند.
- خب بلا مامان، بگو مشکل با نامه نوشتن چیه؟
- سواد نداره بانو مروپ نمی خواد لو بده.

بلاتریکس خیلی سعی کرد جلوی خود را بگیرد تا کار غیر عادی نکند.
- سارا کسی بهت یاد نداده جواب سوالی رو که بلد نیستی ندی؟

بعد درحالی که چشم از قیافه ضایع شده سارا بر می داشت و به بانو مروپ چشم می دوخت گفت:
- بانو من با نوشتن نامه مشکلی ندارم با قسمت عاشقانه ش مشکل دارم. تام از نامه های عاشقانه خوشش نمیاد. منم که دوست ندارم تام رو ناراحت کنم پس از این قسمت انصراف می دم.

مروپ با شنیدن حرف های بلاتریکس به فکر فرو رفت.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۶:۴۲ یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
#27
کی؟
پیتر جونز.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ سه شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
#28
- بالاخره کمک می خواید یا نه؟

بلاتریکس کمک می خواست. رکسان هم همینطور.
اما بلاتریکس غرور داشت! او هرگز غرورش را زیر پا نمی ذاشت تا از یک مشنگ کمک بگیرد.
- آره ما کمک می خوایم! خیلی هم کمک می خوایم! ... آخ!... چرا می زنی خب؟
- رکسان تو خجالت نمی کشی این همه نوشته رو نقض می کنی؟بلا هرگز از یک مشنگ اونم از نوع پیتزا فروشش کمک نمی خواد.

رکسان که خود را محکم به دیواره قبر چسبانده بود سعی کرد عقب تر برود ولی نشد.
دوباره سعی کرد! ولی بازهم نشد.
پس تصمیم گرفت از همان فاصله با بلاتریکس صحبت کند.
-مشکلش چیه بلا؟ می تونیم وقتی اون ما رو بیرون آورد گروگان بگیریم و ببریمش واسه بانو نجینی.
- که باز یه همچین مشکلی پیش بیاد؟
- بلا تو رو مرلین اون آینه رو سمت من نگیر... آخه خیلی چندشه!
- آینه؟... مرلین گناه من چی بود که الان مجبورم روز مراخصیم رو اینجا و کنار این بگذرونم؟ ...خالی اگه کمک نکنی من از اینجا برم بیرون می دم این آینه بخورتت!
- بلا هر بچه ای می دونه که آینه آدم رو نمی خوره و... آخ!

از قدیم می گویند بهترین وسیله برایی شکنجه دادن بعد از چوبدستی کفش یا دمپایی است!
خب بلاتریکس هم گاهی اوقات مجبور می شد از روش های قدیمی استفاده کند.
- خوب شد! تا تو باشی دیگه حرف اضافه نزنی.
- بیاین رفتم براتون نردبون آوردم.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۷ سه شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
#29
- چه خوب! حالا اینی که گفتی چی هست؟
- چی، چی هس؟
- پی چی هس رو می گم. چیه؟


لبخندی بر روی لب های آلکتو نشست و چهره دانشمندان را به خود گرفت. سپس آماده توضیح شد.
- عرضم به حضورت داوشم، جی پی اس سامانه موقعیت یاب جهانیه که می تونه موقعیت دقیق نقطه مقطه ها رو چی؟! رو زمین نشون بده. فهمیدی؟

تام با خوشحالی سر تکان داد؛ خوب همه چیز را فهمیده بود.
-راستی آلکتو سامانه موقعیت جهان که می گی چی هست؟
- تام داشم مطمئنی حالت خوبه؟ می گم یه تک پا برو پیش آبجی پامفری.
- راست میگه برو پیشش حتما.

تام دانش آموز حرف گوش کنی بود.
از جایش برخاست و خواست از دست شویی خارج شود که چیز مهمی یادش آمد.
- راستی به خانم پافری چی باید بگم؟

میرتل و آلکتو به هم نگاه کردند. وضع تام خراب تر از این حرف ها بود.
-مث اینکه باس خودم دست به کار شم!


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹
#30
- ایست!

همین یک کلمه کافی بود تا کنجکاوی مرگخواران و محفلیون را بر انگیزد و به خاطر تکان های شدید اعضا هردو گروه؛ تشت را واژگون سازد.
خانم فیگ که توانسته بود زود تر از بقیه خود را از زیر دست و پای مرگخواران و محفلی ها نجات دهد از جایش برخاست.
- چی شده پلیس جونی؟ چرا فریاد می زنی؟
- تشت شما تا اطلاع ثانوی توقیف می شه.

مروپ که با شنیدن کلماتی چون توقیف و تشت به زور هم که شده بود خود را از زیر دست و پای جماعت بیرون کشید.
- چرا پلیس مامان می خواد تشت مامان رو توقیف کنه؟
- چون تو این وضعیت کرونا از منزل خارج شدین و تازشم شما نه تنها طرح فاصله گذاری اجتماعی رو رعایت نکردی بلکه بیش از حد مجاز هم مسافر سوار کردی!
- پلیس مامان می دونی داری من رو ترغیب می کنی که برم خانه سالمندان؟

ولی پلیس به حرف های مروپ گوش نمی کرد. او در حال برسی تشت بود.
- ای وای بر من! پلاک هم که ندارین و این یعنی رعایت نکردن طرح ترافیک( زوج و فرد )... باید از همه تون هم تست بگیریم تا ببینیم تب ندارین!

پرفسور دامبلدور که دید وضع دارد خراب می شود سریع وارد عمل شد.
- می گم بابا جان انقدر خودت رو درگیر این مسائل نکن. بیا تا با عشق مسئله...
- وای جنازه! شما با خودتون جنازه حمل می کنید؟


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.