هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: تولد هفده سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۹
#21
جادوگران عزیز،
هفده سال ناقابل گذشت. چه رازها که در دل خود پنهان داری و چه خاطراتی که در حافظه‌ات به یادگار مانده است. برای همه‌مان خون دل خوردی و با سوز جگر نویسندگان و انسان‌های فرهیخته‌ای تربیت کردی که امروز هرکجا باشند، بدون شک تو را از یاد نخواهند برد. دوران‌های مختلفی را به چشم دیده‌ای و گاها در دل خندیدی که جدال امروز و دیروز ما، بعدها چیزی جز حسرت از دست دادن لحظات بیاد ماندنی برایمان نخواهد بود. گرچه که همه این‌ها مارا ساخت و درسی بود برای فردای مان.


جادوگرانی‌های عزیز،
دوستانی که در گذشته با ما بودید و امروز در تاریخ و خاطرات جادوگران ماندگار شدید،
عزیزانی که امروز از افتخارات جادوگران هستید و برای ما آموزگار بودید و هستید و خواهید بود،
تازه واردین و قدیمی‌های دوست داشتنی،
گذر عمر غیرقابل امتناع است و همه ما رفتنی. اما از همگی‌تان ممنون و سپاس‌گزارم که در خلق خاطرات و لحظات زیبای من و سایرین شریک بودید و خالصانه دوستی ورزیدید.

خیلی از ما آمدیم و رفتیم، اما جادوگران به مسیرش ادامه داد و تسلیم نشد. امیدوارم همیشه سربلند و ماندگار باشی جادوگران عزیز.
و برای تمامی جادوگرانی‌های عزیز آرزوی موفقیت و سلامتی می‌کنم.

(نامه‌ای از چندمین سیریوس جادوگران)


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۵:۲۶ جمعه ۳۰ آبان ۱۳۹۹
#22
پایان!(3#)

بعد از یک تصمیم شجاعانه(1) و آنهمه دویدن(2) به دنبال خرگوش برای یافتن سرزمین عجایب یا شاید بهتر است بگویم «نقطه آسایش»، اینک به پایان داستان رسیده‌ایم. اما به راستی پایان‌ها چگونه‌اند؟ شیرین؟ تلخ؟ و یا شاید هم پایانی باز و مملو از علامت سوال!
احتمالا فکر می‌کنید که سرنوشت این جوان در دستان نویسنده است. و یا فکر می‌کنید هرآنچه نویسنده تصمیم بگیرد، سیریوس هم محکوم به اجرای آن است. اما اگر نویسنده و سیریوس، هردویشان یکی باشند چه؟ و حتی فراتر از این. یعنی اگر سرنوشت جفت‌شان در دستان کس دیگری باشد چه؟! مثلا نویسنده دیگری! بگذارید بیش از این گیج‌تان نکنم.

بعد از کمک دایی آلفارد، اوضاع سیریوس دیگر آنقدرها هم خراب نبود. می‌توانست زندگی تازه‌ای را آغاز کند. شاید نه یک زندگی خارق العاده و پر زرق و برق اما به هرحال تاحدودی به «سرپناه» مورد نظر خودش رسیده بود. اما باور کنید همه چیز به این سادگی‌ها هم نیست.
فرض کنید روزگاری در جهان امروزی ما یک ویروس خانه خراب کن همه‌گیر شود و حتی از دست جادوگران هم ساختن درمان آن امکان پذیر نباشد. آن وقت همگی باید در همان «سرپناه» خود برای روزها و حتی شاید یک مدت طولانی محبوس بمانند.

اگر در سرپناه‌مان همه امکانات هم فراهم باشد، بازهم یک چیز کم است. مسئله‌ای که هیچ‌چیز نمی‌تواند جایگزین آن باشد. سیریوس هم در اعماق وجودش این مسئله را احساس می‌کرد و با وجود کمک سخاوتمندانه دایی‌اش، همچنان آنگونه که باید و شاید خوشحال نشده بود. البته این خلاء را در خانه مادری هم احساس می‌کرد. گاهی کمتر و گاهی بیشتر. فهمید که رفتن از خانه هم مشکلش را حل نکرده است. و یا به قول شما «سیریوس، سیریوس باهوشی بود!»

به خیابانی که پاتیل درزدار در آن قرار داشت برگشت و سوار موتورش شد. مشغول کنار زدن جَک موتور شد تا ماجراجویی خود را در این شهر خواب‌گرفته ادامه دهد. اما در آن سردی و تاریکی شب، گرمای دستان فردی را در پشت خودش احساس کرد. سرش را برگرداند و چند لحظه‌ای خیره ماند...

چند ساعت بعد - در خیابان‌های لندن

- این آخرین اخطاره! بزنید کنار...

در نیمه‌های شب که پرنده هم در خیابان‌ها پر نمی‌زد، تعقیب و گریز نفس گیری جریان داشت. آژیر ماشین پلیس، سکوت شب را درهم شکسته بود. خیابان ها همچنان لغزنده بودند و همین موضوع سختی این تعقیب و گریز را دوچندان کرده بود. فرد کنار راننده مدام سرش را از پنجره ماشین بیرون می‌آورد و با یک بلندگو که ظاهر مسخره‌ای داشت، به افرادی که تعقیب‌شان می‌کردند اخطار می‌داد. اما بنظر می‌رسید هیچ‌کدام از اخطارها کارساز نبودند.

- با موتور بپیچ اینور!
- دیوونه شدی؟ اینجا که بن بسته!
- دقیقا!


دو جوان که سوار یک موتورسیکلت مشکی رنگ بودند، با تمام سرعت می‌تاختند. سرعت موتور آنقدر بالا بود که لحظه پیچیدن‌شان به آن بن بست، افسران پلیس خیال کردند آنها با سرعت نور به سمت ستاره‌های آسمان پرواز کرده اند و حالا از ساکنین آنجا به شمار می‌آیند! البته تسلیم نشدند. وقتی به داخل آن بن بست پیچیدند، هردو جوان را دیدند که از آن موتور ظاهرا جادویی پیاده شده‌اند و به دیوار تکیه داده‌اند.

بعد از چندین دقیقه تعقیب و گریز، خیالشان راحت شده بود که آنها را گیر انداخته اند. نور داخل بن بست به شدت کم بود و چهره هیچکدام از جوان‌ها مشخص نبود. البته یکی از آنها در عین خونسردی، سیگاری از جیبش درآورد و آن را روشن کرد. از روشنایی آتش روشن کننده سیگار، چهره آن جوان نمایان شد. او سیریوس بود.
ماموران که ظاهر چابکی نداشتند، از ماشین‌شان پیاده شدند و آرام به سمت آنها حرکت کردند. کمی که نزدیک تر شدند و چشمانشان به تاریکی عادت کرد، توانستند صورت و لباس‌های آنان را مشاهده کنند. زیر کاپشن‌های چرمی‌هایشان یک تی-شرت شبیه بهم پوشیده بودند. تی-شرتی که روی آن با رنگ قرمز جمله:
«Born to be Revolutionary» نوشته شده بود.

ماموران بعد از دیدن این جمله، احساس خطر بیشتری کردند. در ذهنشان اینطور می‌گذشت که شاید این دو نفر شورشی های خطرناکی باشند و آمدنشان به این کوچه اهداف شوم دیگری را به دنبال داشته باشد. اما حقیقتا اینطور نبود. آنها نه آنارشیست بودند و نه هر ایسم دیگری! مامور پلیسی که راننده ماشین بود در نهایت عزمش را جزم کرد و با آنکه فاصله‌شان نزدیک با آن دو جوان بود، فریاد کشید: «خلاف اولتون سرعت غیرمجاز بود، بعدش نزدیک بود یک گربه رو زیر چرخ‌های موتورتون سلاخی بکنید!»

هردویشان زدند زیرخنده. بعد از اینکه حسابی خندیدند، آن یکی جوان که چهره‌اش معلوم نبود، جلو آمد و کمی نزدیک تر شد. حالا دیگر چهره او هم نمایان شده بود. چه کسی جز جیمز پاتر می‌توانست باشد؟ همان کسی که سیریوس خلاء نبودنش را احساسش می‌کرد. یک دوست! و البته دوستی‌شان واقعا معنادار بود. دوستی که قرار بود از بعد آن شب، پیچیده‌تر و معنادارتر هم بشود...

- ببین آقا پلیسه! شب واقعا خوبی بود. اما حالاست که باید زحمت رو کم کنیم.

برای پلیس فرار این دو جوان غیرممکن بنظر می‌رسید. به همین دلیل آنها هم یک دل سیر خندیدند. اما هنوز خنده‌شان بند نیآمده بود که آن دو جوان که واقعا سریع هم بنظر می‌رسیدند، سوار موتورشان شدند و موتور با اولین گاز سیریوس به پرواز درآمد. در چند لحظه، موتور سیکلت از جلوی چشمانشان برای همیشه ناپیدا شد. چشمانشان را مدام می‌مالیدند که نکند خواب باشد و یا دود توهم زایی استشمام کرده باشند. اما آن موتور سیکلت اینبار واقعا در آسمان شب و در نور مهتاب، ناپدید شده بود.

چند ساعت قبل - مقابل پاتیل درزدار

سیریوس باورش نمیشد که بعد از مدتها بالاخره دوست صمیمی‌اش را دیده است. جیمز پاتر سعی کرد با چند بشکن سیریوس را از حالت خیره ماندن درآورد. سیریوس از موتور پیاده شد و صمیمانه دوست خود را به آغوش کشید. چندساعتی حرف زدند و سیریوس تمام ماجراهای پیش‌آمده را برای جیمز تعریف کرد.
بعد از آن صحبت‌ها تصمیم گرفتند از آن شب، یک شب فراموش نشدنی بسازند. کمی در خیابان شیطنت کنند، در مورد آینده‌شان صحبت کنند و برای تغییر دنیا به جایی بهتر نقشه بکشند. و صد البته جیمز با اصرار خود توانسته بود سیریوس را متقاعد کند تا او مدتی در کنار خانواده پاتر زندگی کند. خانواده‌ای که آرزویش را داشت.

شاید این یک پایان شیرین و دوست داشتنی بنظر برسد. واقعا هم پایان خوبی بود. اما همه‌مان می‌دانیم که این یک پایان واقعی نیست! زندگی برای هردوی آنها ادامه داشت و قرار بود اتفاقات درهم شکننده و سخت‌تر از اینها در جریان زندگی‌شان رقم بخورد. اما خب، به هرحال همانطور که گفتم این داستان هم درست مثل زندگی‌ست. گاهی تلخ و گاهی شیرین...

این خاطرات سه قسمتی تاحدودی! براساس وقایع کتاب نوشته شده‌اند.


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۳۰ ۷:۳۷:۱۹

تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۴:۲۵ چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۹
#23
البته همیشه تلخ نیست! درست مثل زندگی. درست مثل آدم‌ها.

جوان داستان ما، تصمیم بزرگی گرفته بود. خانه‌اش را ترک کرده بود و با موتور خود به سمت اولین مقصدی که در ذهنش نقش بسته بود، حرکت کرد. کوچه دیاگون!

باران شدت بیشتری گرفته بود. البته هوای لندن اکثر اوقات ابری بود. اما ابرها و باران آن شب هم همانند سیریوس حسابی لجاجت ورزیده بودند و مصرانه می‌باریدند. قطرات باران بر روی کاپشن چرمی‌اش لیز می‌خوردند. اما موهای بلندش به طور کامل خیس شده بودند. عینک مخصوص و بزرگ خود را به چشم زده بود تا قطرات باران رانندگی‌اش را متوقف نکنند. بی امان و با سرعت بالایی می‌راند. خیابان‌ها براثر باران آنقدر لیز شده بودند که نزدیک بود چندباری کنترل موتور از دستش خارج شود. اما به نظر راننده زبردستی می‌رسید.

بالاخره به پاتیل درزدار رسید! موتورش را دقیقا روبروی در ورودی پاتیل درزدار پارک کرد. از موتور پیاده شد و چند لحظه‌ای معطل ماند. آنجا از بیرون بسیار خلوت بنظر می‌رسید. اما گاه گداری صدای خنده‌های بلند و بهم خوردن لیوان ها و ظروف به گوش می‌آمد. چکمه‌های سیریوس بکلی گلی شده بودند. آنها را با لبه تیز جدول‌های خیابان تمیز کرد و وارد پاتیل درزدار شد...

بعد از آنکه در را باز کرد صدای همهمه و شلوغی، فضا را به طور کلی تغییر داد. با قدم‌های آرام از راهروی باریک ورودی گذشت. شاید انتظار می‌رفت که ظاهر و سن و سالش، توجه بقیه را به خود جلب کند. اما آنها سیریوس را از قبل هم می‌شناختند. به همین دلیل اکثرشان با یک نگاه و بعد از خاطر جمعی، به گفتگو با دوستانشان ادامه می‌دادند. فضای زنده آنجا، هرکسی را تحت تاثیر قرار می‌داد. سیریوس هم برای لحظه‌ای مشکلاتش را فراموش کرده بود.

چون کسی را نداشت که آنجا منتظرش باشد، روی صندلی های تک نفره مقابل متصدی نشست و دستانش را روی میز گذاشت.

- چیزی میخوری یا می‌نوشی جوان؟
- حقیقتش باید برم کوچه دیاگون. یکی اونجا هست که میتونه کمکم کنه.
- هرطور مایلی. اما حالا که اینجا نشستی حداقل این نوشیدنی رو مهمون من باش.


سیریوس نوشیدنی را خورد. مزه‌اش برایش تازگی داشت و نفهمید که اصلا چه چیزی خورده. اما چندان حال و حوصله پرس و جو را هم نداشت. کمی که بدنش گرم شد و لباس‌هایش خشک شدند، از جای خودش بلند شد و به سمت دیواری که او را به کوچه دیاگون می‌رساند حرکت کرد. متصدی از دور فریاد زد:
- یه تشکر نکنی ها!

و بعد زیرلب گفت: از دست این جوان ها.

سیریوس از پشت سرش دستش را به نشانه تشکر بلند کرد و پس از چند قدم به مقابل دیوار جادویی رسید. با چند حرکت چوبدستی‌اش دیوار مقابلش را گشود و وارد کوچه دیاگون شد.
در کوچه دیاگون اکثر مغازه‌ها تا دیروقت باز بودند. اما خب شب که می‌شد، آنجا بسیار خلوت تر بنظر می‌رسید. مخصوصا اگر تا آغاز سال تحصیلی جدید، چند ماهی فاصله بود. البته حال و هوای آنجا همیشه زیبا و دلنشین بود. چه بسا که باران تازه بند آمده بود و بازتاب نور مغازه‌ها به کف خیس و آب گرفته آنجا، واقعا دیدنی بود.

در خانواده بلک تنها دو نفر بودند که متفاوت از بقیه خانواده فکر می‌کردند. یکی دختر خاله‌اش، آندرومدا و دیگری دایی شوخ و شنگش یعنی آلفارد.
البته هیچکدامشان به اندازه سیریوس کله شق نبودند و تا پیش از آن هرگز کاری نکرده بودند که موجع به طرد شدنشان از خانواده بشود.

سیریوس به دنبال یک کوچه فرعی خلوت می‌گشت. وارد اولین کوچه فرعی که به چشمش خورد شد و با یک پا به دیوار تکیه داد. از کوله‌ش آرام سیگارش را در آورد و به گوشه لبش گذاشت. سیگار نسبتا زخیمی بود. البته مشخصا از نوع کوبایی نبود. حداقل هنوز نه! سیگارش را با چوبدستی‌اش روشن کرد.
سپس والکمن قدیمی که از خانه به همراه خودش آورده بود را درآورد. نوار کاست درون آن را درآورد، برعکسش کرد و مجددا داخل والکمن گذاشت. دکمه «Play» را فشرد...

گروه بیتلز بود که می‌خواند...
When I find myself in times of trouble, Mother Mary comes to me
... Speaking words of wisdom, Let it be

همینطور که بیلتز می‌خواند، سیریوس جوان در فکر سرپناه بود. در فکر یک راه نجات. هرگز حاضر نبود دوباره به آن خانه برگردد. سیریوس اراده کرده بود که مصرانه تصمیم خود را دنبال کند. تصمیمش نقش خرگوش را بازی می‌کرد و خودش آلیسی شده بود که دنبال آن خرگوش می‌دوید تا سرزمین عجایب را پیدا کند!

صدای قدم‌هایی به گوشش رسید که مدام نزدیک تر می‌شدند. سریعا سیگارش را زیر پا خاموش کرد و منتظر ماند تا ببیند با چه کسی مواجه می‌شود.

- اوه، سیریوس!
- دایی آلفارد!


سیریوس چیزهای زیادی را از دایی‌اش یاد گرفته بود. مثلا دایی‌اش دست و دل باز بود و یا اینکه همیشه اهل شوخی و شیطنت بود. سیریوس جوان با اینکه روزهای سختی را سپری می‌کرد، اما وقتی پای شوخی و شیطنت باز می‌شد، کم نمی‌گذاشت! درست مثل دایی‌اش. از دیدن دایی اش خوشحال شده بود اما از طرفی بابت بو و پوکه سیگار مضطرب بنظر می‌رسید.

- دایی جان این بوی چیه؟ برام آشنا نیست اما انگار خیلی تنده!
- بوی یه نوع معجونه دایی جان. برای تقویت ریشه مو کاربرد داره!!


و بازهم مشخصا مثل سابق سیریوس دروغگوی خوبی نبود.

- بگذریم دایی جان، بیا بریم داخل مغازه. دِ چرا ایستادی؟ حرکت کن پسر جان.

سیریوس به دنبال دایی‌اش راه افتاد و از آن فرعی کوچک خارج شد. مغازه آلفارد از آنجا خیلی فاصله نداشت. در طول راه آلفارد چندباری به سیریوس لبخند زد تا او احساس غریبی نکند.
وقتی که داخل مغازه رسیدند، آلفارد یک صندلی چوبی برای سیریوس آورد تا روی آن بنشیند. سپس خودش به پشت میز کارش رفت و مشغول صحبت با سیریوس شد...

- آها، اینم از این! خب دایی جان اینجا چیکار می‌کردی؟ اون هم این وقت شب؟
- حقیقتش دایی تصمیم گرفتم دیگه هرگز به خونه برنگردم!


سیریوس شجاعانه و بدون مکث این پاسخ را داد.

- هوووممم! چه تصمیم عجیبی. درست مثل اون چیزی که دستته! هاهاها !
- این والکمنه دایی جان.
- والک چی چی؟ حالا هرچی البته! سیریوس جان تو دیگه بزرگ شدی. فکر نکنم بتونم توی تصمیمت تغییری ایجاد کنم؟ درسته؟
- نه امکان نداره که برگردم. به هیچ وجه!
- امیدوارم حداقل بتونم بهت کمکی بکنم. بگو ببینم چه کمکی از دستم ساخته‌ست.

برق امید در چشمان سیریوس درخشید. با خوشحالی خواسته‌ش را گفت: « یه سرپناه! اگه بذاری مدتی پیش تو بمونم تا بتونم اوضاعمو یکمی راست و ریست کنم، خیلی خوب میشه!»

آلفارد سرش را کمی خاراند. مردد شده بود. خواهر خودش را خوب می‌شناخت. اما خیلی مکث نکرد و پاسخ داد:
- اممممم... حقیقتش دایی جان تو که مامان خودتو میشناسی. کارهاش واقعا عجیب و بی‌رحمانه ست! البته شاید تو هم این تصمیم های عجیب گرفتنت رو از مامانت یاد گرفتی! هاهاهاها!

نور امیدی که در دل سیریوس ایجاد شده بود، مجددا در حال خاموشی بود. چراکه خانه دختر خاله‌اش یعنی آندرومدا جایی نبود که او بتواند زندگی کند. آن خانه واقعا فرق زیادی هم با خانه خودشان نداشت.

- اما ناراحت نباش دایی جان! من یک مقدار پس انداز دارم که شاید بتونه کمکت کنه. با این پول میتونی حداقل یک مدتی رو بگذرونی. و البته که امیدوارم اینکارم مادرت رو خیلی ناراحت نکنه!

که البته آلفارد اشتباه می‌کرد. بعدها مادر سیریوس آنقدر از اینکار آلفارد ناراحت شد که نام او را از شجره خانوادگی بلک خط زد. شاید بپرسید این حجم از واکنش نسبت به چنین کمکی غیرمنطقی بنظر می‌رسد؟ واقعا هم همینطور است اما مادر سیریوس واقعا زن خوبی نبود...

سیریوس کمک آلفارد را قبول کرد و از مغازه‌اش خارج شد. کمکی تا به آخر عمرش، هرگز آن را فراموش نکرد. به سمت پاتیل درزدار رفت تا مجددا به خیابان های لندن برگردد. آرزو می‌کرد که کاش می‌توانست جیمز را ببیند. بهترین و صمیمی‌ترین دوست زندگی‌اش!

اما قرار بود اتفاقات تازه‌ای برای او رقم بخورد...


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۹
#24
قرار نبود تراژدی و تلخ باشد. قرار بود طنز باشد. چند دیالوگ با شکلک‌های همیشگی. و یا چند پاراگراف که هرطور شده با پیوند غیرمرتبط ترین مسائل، خالق لبخند برای ما باشد. این روزها همه چیز و همه کس رنگ و لعاب طنز به خودشان می‌زنند. الحق والانصاف شاید چاره ‎ای هم نباشد. در خیل مصیبت‌ها، باید ادامه داد. حتی اگر از پشت این لبخندها روح‌های زخم خورده‌مان نمایان شود، بازهم باید خندید. باید ادامه داد...
به هرحال نباید فراموش کرد که بارقه‌های امید هرچقدر هم کوچک و باریک باشند، اما نشانه‌هایی هستند برای تسلیم نشدن. همیشه نه اما بسیار دیده‌ایم که در آخرین و تاریک‌ترین لحظات، پیروزی و روشنایی فرا می‌رسد.

این داستان برگی است از تاریخ. یا شاید هم کمتر از یک برگ. چند خط. خطوطی نامنظم و باران خورده که بوی پاییز می‌دهند. در صفحه نمیدانم چندم تاریخ جادوئی‌ و پرافتخار مان. البته قرار نیست تمام داستان هایمان مملو از افتخار باشند و چهره یک قهرمان انقلابی و سفید از ما را به نمایش بگذارند. هیچ چیز و هیچکس آنقدر سفید و یا سیاه نیست. و شاید خیلی‌هایمان خاکستری باشیم...

بلاشک حتی در جهان جادویی ما، هرعملی تبعاتی خواهد داشت. داستان‌مان گذشته و نوجوانی مردی است که متفاوت می‌اندیشید و سرکشی کرد! داستان نوجوانی که آرزوی‌های بلندی در سر داشت و البته کمی هم کله شق بود!
این مرد جوان، سیریوس نام داشت و با خانواده خودش به مشکلات جدی برخورده بود...

- پسرم تا کی باید بهت بگیم که این دوستای مشنگت در حد و اندازه خانواده ما نیستند؟ پس کی میخوای سرعقل بیای؟
- اصالت، اصالت، اصالت! بسه دیگه خستم کردید. دیگه نمیتونم این وضع رو تحمل کنم.


صورت سیریوس از شدت عصبانیت به طور کلی قرمز شده بود. بعد از آخرین فریاد‌هایش، موهای پریشان و بلندی که داشت، به جلوی صورتش آمده بودند و قرمزی صورتش را پوشانده بودند. با همان حالت عصبانیت از پله‌های خانه‌شان بالا رفت و بلافاصله بعد از اینکه وارد اتاقش شد، در اتاق را محکم بست.

- والبورگا... بهتره انقدر به سیریوس سخت نگیری. خودش یه روزی میفهمه که باید چطوری رفتار کنه!
- چطور جرات میکنی به من بگی که چطور پسرم رو تربیت کنم؟ اونهم از وقتی که مردی و حالا فقط یک تابلوی لعنتی هستی. من نقشم رو به عنوان یک مادر خیلی خوب بلدم.
- واقعا نمیدونم میخوای تا به کجا پیش بری، اما امیدوارم یک روزی از این رفتارهات پشیمون نشی.


حقیقت این بود که سیریوس اینبار قصد ترک کردن منزل آبا و اجدادی خودش را داشت و مادرش هنوز متوجه این موضوع نشده بود. مشکلات سیریوس با خانواده‌اش به این موضوع ختم نمیشد. او به جهان آزاد اعتقاد داشت. از مخفی نگه داشتن رازهای جادویی نفرت داشت و هرگز تفاوتی میان خودش و بقیه قائل نمیشد.

به سرعت مشغول جمع آوری لوازم ضروری‌اش برای آغاز یک سفر برگشت ناپذیر شد. سفری که قرار بود سرنوشت او را برای همیشه تغییر بدهد. اما یک نوجوان دهه شصت میلادی چه چیزهایی میتواند در کوله پشتی خود داشته باشد؟ یک والکمن قدیمی که نوار کاست Beatles را از پشت و رو پخش می‌کرد، چندتا کتاب جادوگری که معلوم بود فقط چند صفحه اولشان ورق خورده است، مقدار ناچیزی پول و البته یک پاکت سیگار!

روابط دوستانه سیریوس با مشنگ ها باعث شده بود تا بیشتر خلق و خوی رفتاری آنها را بگیرد. سیریوس در دروغ گفتن خیلی زبردست نبود و نتوانسته بود به خوبی سیگار کشیدن خود را از خانواده‌اش پنهان کند.
کاپشن چرمی مشکی رنگش را پوشید، یک بند کوله‌اش را به پشتش انداخت و به سرعت از پله‌ها پایین رفت. شاید یکی از آخرین میراث های خانوادگی‌اش همان موتوری بود که هاگرید به کمک آن هری را از دره گودریک نجات داد. کلید موتورش را از میز کنار خروجی خانه‌شان برداشت و از خانه خارج شد...

- توی این هوای بارونی داری کجا میری؟

سوالی که برای همیشه بی پاسخ ماند. شاید آخرین باری بود که صدای مادرش را می‌شنید. البته آنها واقعا هیچوقت رابطه خوبی نداشتند و انگار از دو دنیای متفاوت آمده بودند.
سیریوس در خانه را پشت سرش بست. با اینکار ناگهان سکوت، سردی و تاریکی خیابان‌ وجود او را فرا گرفت. البته خیلی هم ساکت نبود، چراکه باران می‌بارید و این باران، بی شباهت با حال و روز دل سیریوس جوان نبود. افکار بی‌شمار در سرش همچون روح‌های سرگردان و بی‌مقصد، پرسه می‌زدند. نه آنچنان کسی را می‌شناخت و نه جایی را داشت که به آنجا برود.

سوار موتورش شد و به سمت کوچه دیاگون حرکت کرد...


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: ضروريات محفل
پیام زده شده در: ۰:۲۲ یکشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۹
#25
خلاصه تا پایان این پست:
یوآن و لادیسلاو سر اتاقشون داخل محفل دعواشون میشه و میخوان همدیگه رو بیرون کنن. کار به مبارزه تن به تن کشیده میشه. توی راند دوم مبارزه، لادیسلاو برای همیشه به جهان انیمه‌ها منتقل میشه. روح یوآن و پروفسور دامبلدور هم این وسط به صورت اتفاقی جابجا میشه ...


!Round 2... Fight


در راند دوم مبارزه ناگهان صحنه و زاویه فیلم‌برداری از مبارزه تغییر کرد. همه چیز دو بعدی شد. در بالای راست و چپ صفحه دو خط قرمز وجود داشت که نشانگر جون مبارزان بود. لادیسلاو انیمه‌ای آلبوس‌نما در برابر یوآن مقلب به روباه حنجره طلایی قرار گرفته بود. با صدای رعد و برقی از آسمان، راند دوم آغاز شد!
- ایندفعه کارت تمومه لادیسلاو!
- با مشت آهنین‌مان دو نصف خواهی شد روبه‌ک!

لادیسلاو به قصد استفاده از نیروی ماورائی مشت آهنین خود به سمت یوآن حمله ور شد. اجرای فرمول مشت آهنین به شدت دشوار بود. باید پلیر مورد نظر روی دسته کنسول خود همزمان هشت کلید را فشار میداد تا این مشت اجرا شود! مسئله اینجا بود که اگر یک دکمه را اشتباه می‌فشرد، دسته کنسول فرمان دیگری را اجرا می‌کرد.

از طرفی یوآن هم اینبار قوی‌تر از راند اول ظاهر شده بود. وقتی دید آواز همایون شجریان کارساز نیست، دست به دامان متالیکا شد. بعد از اخذ حق کپی رایت از شرکت برادران هتفیلد به جز جوادشون، دست به سوی حنجره‌اش برد تا تنظیمات آن را تغییر دهد. همزمان با حمله جادوئی لادیسلاو، یوآن هم آماده اجرای فن متالیکایی خود بود.

در همین لحظاتی که لادیسلاو با مشت آهنین خود روی هوا قرار داشت و به سمت یوآن حمله ور شده بود و یوآن دهانش را به اندازه چندبرابر کله هاگرید برای خواندن متالیکا باز کرده بود، دامبلدور بعد از یک غیبت طولانی از راه رسید.
- چه می‌کنید فرزندانم؟

اما کار از کار گذشته بود. مشت لادیسلاو به صورت یوآن برخورد کرد و همزمان یوآن متن موسیقی متالیکا را فریاد می‌کشید.
- Annnnnd nothinnng elseeee mattersssss...

یوآن پخش بر زمین شد. اما گویا لادیسلاو از شدت امواج صوتی یوآن حنجره طلایی یا اشتباه وارد نمودن دکمه های فن مشت آهنین در دسته کنسول خود، ناپدید شده بود. آری! او به جهان انیمه‌ها انتقال یافته بود. شاید تا به ابد! حالا شاید بپرسید چرا در جهان انیمه‌ها و اصلا از کجا معلوم که دو قدم آنطرف‌تر پرت نشده باشد؟ نویسنده نیز خودش هیچ ایده‌ای ندارد. به هرحال باید دست تقدیر و سرنوشت را هم باید درنظر گرفت.

کمی گذشت تا آنکه یوآن به هوش آمد. همزمان با یوآن، پروفسور دامبلدور هم به صورت ناخودآگاه غش کرده بود. گویا دکمه‌های اشتباهی لادیسلاو مصیبت دیگری هم به بار آورده بود!
- پروفسور، من چرا شما شدم؟
- و همچنین من نیز چرا یوآن گشته ام؟


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۵ ۳:۱۴:۳۹
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۵ ۲۲:۵۶:۳۳

تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: جادوگرام
پیام زده شده در: ۴:۱۳ یکشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۹
#26
ID: @shir_sirius

تصویر پروفایل:
تصویر کوچک شده

پست جدید:
تصویر کوچک شده


کپشن زیر پست:

گمشده!
هاااا ای فرزند خونده ما گم ورفته. تمام پایین برره را دنبالش وگشتیم اما پیدا نَوَشد! احتمال ما این بیده که توسط بالا برره‌ای ها به سرقت رفته بید. بَیایید با زبون خوش پسش ودید. اگر مرد بیدید قرار وگذارید چال اسکندرون هاگزمید تا نشانتان ودم! هااااا ایَه!!
پ.ن: از یابنده تقاضا فوکولیم تا وی را به صندوق پستی گریمولد ویندازه و مژده گونی خود را دریافت فوکوله.

کامنت‌ها:

دامبل_خان: خااااک وچوک! ولدی خان اگر کار تو بیده با زبون خوش برش ورگردون. وگرنه چال اسکندرون منتظرت بیدم.
ولدی_خان: ایندفعه دیگه کارش تمام بید.
گانت_دو برره: هاااا داریم بهش گرت نخود تزریق وکنیم. توهم سالازار خان وزده.
کیوون_کراب: گالیون زور وَده شیرسیریوس! تا آزادش فوکولیم.

این داستان ادامه دارد...



تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۶:۴۸ پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۹
#27
کمی پایین تر- در مسیر جهنم:

ماموران الهی برای آنکه سیریوس را به جهنم منتقل کنند، ابتدا مجبور بودند از برزخ عبور کنند. عالمی مملو از روح‌ها و شناسه‌های سرگردان که در انتظار سرنوشت خویش بودند. کسانی که نه بلاک شده بودند، نه درخواست بستن کالبد خود را داده بودند و نه دیگر علائم حیاتی از خودشان نشان ‌می‌دادند. همینطور که عبور می‌کرد جیمز سیریوس پاتر را دید که درکنار تدی مشغول یویو بازی بود. مورفین گانت را دید که به همراه بلیز زابینی منقل را بساط کرده‌اند و آنقدر غرق در دود شده بودند که حضورشان در برزخ را کاملا فراموش کرده بودند.

سیریوس اهل تسلیم شدن نبود. ابتدا سعی کرد به ماموران انتقال رشوه دهد تا او را در برزخ رها کنند. اگر موفق می‌شد، امکان داشت بتواند برزخیان را متقاعد کند تا همراه او به جهنم بروند و شورشی علیه سیستم برپا کند.
سیریوس: آق مامور!
مامور بیگ باس: خموش باش ای کافر! مامور 47، این فرعی را باید کدام سمت می‌پیچیدیم؟
مامور شماره 47: مگر داخل آن دفترچه راهنما نمایان نیست؟
مامور بیگ باس: خیر! گویا جنبده‌ای این قسمت را خورده است.
مامور شماره 47: حال در این دوراهی چه کنیم؟

از قضا دوراهی که در آن مانده بودند، دوراهی بسیار استراتژیکی بود. یک راه به سمت سرور جادوگران می‌رفت و راه دیگر به سمت جنهم! سیریوس می‌دانست که اگر او را به جهنم ببرند، قطعا از تمام جهات جغرافیایی پاره‌اش خواهند کرد و چوب نیم سوخته او را وادار به اعتراف گناهانش خواهد کرد. چوب نیم سوخته یکی از ماموران جهنم بود که بنا به دلایلی از سیریوس کینه‌ای دیرینه به دل داشت. پس سیریوس تمام تلاشش را کرد تا مجددا با ماموران بزرگوار ارتباط برقرار کند.

آیا سیریوس برزخیان را با خود همراه خواهد کرد؟
آیا مجال فرار و برپایی شورش برای او فراهم خواهد شد؟
آیا امکان خواهد داشت تا به صورت اتفاقی به اتاق سرور جادوگران پا بگذارد؟
آیا اجبارا به جهنم و به ملاقات چوب نیم سوخته خواهد رفت؟


در بهشت:

بهشت جایی بود که افراد اجازه آسیب رساندن به یکدیگر را نداشتند. ماموران بهشت از امنیت آنجا سفت و سخت مراقبت می‌کردند. اما مگر می‌شود هری و ولدمورت زیر یک سقف باشند و قصد آسیب رساندن به یکدیگر را نداشته باشند؟ هرچند که سقف بهشت انتهایی نداشت. همانطور که محفلی‌ها برای بیرون راندن مرگخواران از بهشت به دنبال مدرک می‌گشتند، مرگخواران نیز درحین آنکه در رود کناری آفتاب می‌گرفتند و شیرعسل می‌خوردند، به دنبال نقشه‌ای برای خلاص شدن از شر محفلی ها بودند.
- خب یارانمان! منتظر پلان A و حتی B تان هستیم.


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۳:۲۷ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹
#28
نـاگهـــــان همه چیز با صدای مهیبی که انگار از بلندگوی وانتی‌های همه چیز خَر کوچه‌ها بیرون می‌آمد، Pause شد. همه چیز و همه کس از حرکت ایستاد.
- کاااااااااات !

عوامل پشت صحنه این فیلم یعنی فیلم «ماموریت غیرممکن» وارد کادر شدند. عوامل خیلی زیاد بودند. آنقدر زیاد که کادر دوربین مملو از آدمیزاد شد. کورممد، نورممد، توحید، جمشید، عمو، خاله، شاکری، نادری، شفیعی جم، مهراد جم، عوامل منوتو، عوامل اینو اون، کریم باقری، استاد باقری، سرهنگ علیفر و هر کسی که واقعا ذره‌ای به سوژه ارتباطی نداشتند.

کارگردان فیلم که اکبر فرهادی نام داشت. او هرگز مانند برادر کوچکترش، کارگردان موفقی نشده بود. فیلم‌های ضعیفی همچون «رودولف از قفس پرید»، «درخشش ابدی یک ذهن مشنگ» و «باشگاه مشت زنی حاج ماروولو شیرموز فروش و برادران» را در کارنامه داشت که هرگز مورد توجه مردم و منتقدان قرار نگرفته بود. امیدوار بود این فیلم بتواند بالاخره اسکار را برایش به ارمغان بیاورد.

اکبر فرهادی شخصا پیش قدم شد و به طرف دوربین آمد. نزدیک و نزدیک تر شد. آنقدر نزدیک که فقط دماغ و لبهایش درون کادر دیده میشدند. سپس لب گشود:

آیا از لــوس شدن سوژه خستـه شده‌ایـــد؟
آیا به دنبال یافتن آن کــلاغِ دم سیاه که به قول شهره غار غارو سر میکنه هستیــد؟
آیا مشتاق دوباره جان گرفتن سوژه هستید؟
پس منتظر چی هستید؟ هم‌اکنون این موزیک را پلی کنید!


به دستور کارگردان، موزیک با صدای غار غار یک کلاغ آغاز شد! کسی فکرش را نمی‌کرد این موزیک انقدر سمی و تحریک کننده باشد. اولش هنوز یخ مجلس باز نشده بود. همه برای رقصیدن قند در دلشان آب شده بود. اما از خجالت قرمز شده بودند و فقط یکدیگر را نگاه می‌کردند.

ملت قبل از اینکه اکبر بیاد وسط:

اکبر اول آمد وسط. سپس چندین دختر گل منگولی که دامن پوشیده بودند وارد صحنه شدند. رودولف معطل نکرد. پشت بند رودولف سایر مرگخواران ریختند وسط. ماروولو کف زمین رقص آمبولانسی میزد. بینز تخصص خاصی در بندری داشت. شانه‌هایش مثل زلزله چندین ریشتری تکان می‌خوردند. محفلی‌ها هم برای اینکه کم نیاوردند، به وسط صحنه هجوم آوردند. ویلبرت و هری آنقدر نزدیک به هم می‌رقصیدند که کارگردان به فکر سانسور نسخه نهایی افتاد. سیریوس با شلوار کردی آمد وسط و رقصی معروف به رقص «جواتی!» را انجام میداد.

ملت بعد از اینکه اکبر اومد وسط: تصویر کوچک شده


بعد از انجام شادی و خوشحالی که در دل همگی مانده بود، کارگردان برگه‌های تازه‌ای را از آسیتنش بیرون آورد. آنهارا لوله کرد و آرام آرام به سمت بازیگران فیلم برد. بازیگران از نحوه حرکت کارگردان کم کم دچار ترس و استرس شدند. وامصیبتا! میخواهد با برگه‌های لوله شده چه بکند؟!
- این برگه‌هارو بگیرید! سناریوی اصلاح شده‌ست. برید داخل اتاق گریم بشینید مثل آدم بخونیدشون و بعد برید جلوی دوربین.

داخل اتاق گریم سناریوی اصلاح شده را خواندند و بعد از اینکه سرجای قبلی‌شان مقابل دوربین قرار گرفتند، با صدای «حرکت» کارگردان، مجددا ضبط شروع و ادامه یافت...


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۰ ۴:۴۰:۴۲

تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹
#29
حل این معنا برای مرگخوارها و محفلیون تبدیل به یک چالش واقعی شده بود. تقریبا حاضر بودند هرکاری انجام دهند تا دوباره ارباب و رهبر خود را بدست بیاورند. بدون آنها، تمام فعالیت‌هایشان بی معنی شده بود و حتی بعضی از مرگخواران و محفلی ها مشترکا میزگرد تخصصی تشکیل داده بودند و درمورد مباحث فلسفی همچون «هدف و چیستی زندگی» بحث می‌کردند.
- بنظرم ما هم باید مثل نیچه تا آخرین لحظات عمرمون مجنون بشیم و به فقط به یک گوشه خیره بمونیم!
- داری اشتباه می‌کنی. به قول سقراط زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد.
- گوشنمون شده.

نقشه با وجود اینکه لوس و قدیمی بود اما نقشه باهوشی بود. می‌دانست چطور در سوژه گره ایجاد کند تا رسیدن به کلاغ سخت تر بشود. او دست پرورده هیولایی بود که برخلاف تمام داستان‌ها که هیولاها بزرگ و خرفت هستند، از قضا هیولا هم هیولا باهوشی بود. نقشه که دید آبی از این جماعت گرم نمی‌شود، قهرش را شکست و در آن سکوت فراگیر که همگی دلسرد شده بودند، به مانند ویدئوپروژکتور در آسمان تاریک و سرد آن شب، جملاتی را به نمایش در آورد.
- بچه ها همگی این بالا رو نگاه کنید!

مرگخوارها و محفلیون همگی به سرعت توجهشان به آسمان جلب شد. نقشه آرام آرام کلماتی را به نمایش گذاشت که نشان از شروط او برای ادامه همکاری‌اش با آنها بود...

امشب هالووینه و من مدت‌هاست که رقص هالووین ندیدم. اگر می‌خواهید زبان باز کنم و به شما GPS لحظه‌ای آن کلاغ را نشان بدهم، مرگخوارها و محفلیون باید لباس مناسب انتخاب کنند و دو به دو باهم برقصند. رقص یک مرگخوار با مرگخوار دیگر و یا محفلی با محفلی دیگر قبول نیست.


همینطور که همگی هاج و واج یکدیگر را نگاه می‌کردند، نقشه چیزی که فراموش کرده بود بنویسد را نوشت!

آهان! این رو یادم رفته بود بگم. هرکس در انتخاب زوج خودش مختار هستش. اما رقصیدن سیریوس و ماروولو باهمدیگر اجباریه. انتخاب موسیقی با خودتون! فرت...


سیریوس:
ماروولو:


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: اشعار جادویی
پیام زده شده در: ۳:۳۲ پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۹
#30
تصویر کوچک شده

Sirius Black Ft. Che And Fidel
"Chera Badi"


هه هه..! سیریوس و چه گوارا
امشب باهم... کلی حرف دارن!
(خطاب به ماروولو گانت)

چه گوارا:
اصیل‌زاده با ما چرا بدی؟
مگه چوبدستیت میخاره؟ انگاری آوادا زدی

انقدر نکن آستاکبار رفیق
یهو میشه دعوا مرافه، بعدش حرف و خرافه
اگه کَل داری میگم بیان فردا سراغت

مثِ معجون مملی‌ان؛ کرکات بریزه، انگاری واجبی‌ان

همه دوستا با منن، شدم اوستا کار اصن
توی هاگزمید امضا میخوان دوستدارا ازم

دور ور ما دیگه آستاکبار بوقه، پس تنها جایی که منو ببینی بین کارگرای کارخونه دوغه!

نزار قرار شر، دیگه با گنگ پایین شهر، چون میدم با موتور از روت رد شن اینا مثِ شوالیه شب
تو که فاز میدی فقط وقتی پا رولی، میگی اصیل‌زاده خولی، ولی دلشو نداری بیای معامله کنی
همه لات بازیات واسه مروپی بوده، خونریزیاتم که همش آر پی بوده...

وااای بد شده با من، چون از حد و مرز رد شده کااارم
چیزایی میگه انگار جنگ شده واقعا، چرا بدی چرا بدی چرا بدی


سیریوس:
ماروولو مسافرکشی نرو با ما بد باش فقط، می‌زنیم موهای لردو باشه حتی کچل
فرق از وسط، فرق از بغل، قرمز مُده؛ می‌کنیم رنگم عوض

برتی بات هم هست مرهم لنین، تو اروپا بهم میگن دست مرلین
بسه دلیل! با مشنگا بِه از این باش که هستی با خلق اصیل

بالاییمو میخوریم آب کدو تنبل، گیج میشیم و لیس میزنیم جادوگران و میخوریم شیب
ترمز بریدیمو میکنیم زیر، لِه!

این آستاکبار هر روز بیش‌تر میشه، پس ما تند میریم جلو تغییر عملی شه
همینه که گوش میکنه نوه‌ات همش به من دیگه، بعد ندیده نبیره نتیجه
اینه که این آر پی تو تاریخ جادوگران شد یه پدیده
شُک قوی به کل جادوگران داد، با ما نباش بد دیگه، خوب فک کن سنجیده

واااای بد شده با من چون از حد و مرز رد شده کاااارم
چیزایی میگه انگار جنگ شده واقعا، چرا بدی چرا بدی چرا بدی


فیدل:
آره اینجا داستانی داره، سیریوس که راست وامیساده آزکابان می خوابه
الکی فشار نیار ماروولو باشگاه نیس آخه، زیر پا ماگل مچاله میشی؛ تو پاسکاری آره!

به جا اصالت یکمی دلو هل بده بالا، بجا رول به ما برو دستمالو بده دادا
تو خانه ریدل که هواتو داره، چون اگه دست ما بیفتی میشی خراب و پاره

بهتره هیچ وقت نخوره تو گذرت به ما، آسمون بالا تنها نقطه مشترک ما
سیریوس بالاتر از اینه بشه درگیر قضیه، نه دستمال‌کش کسیه

نه نمیده تغییر عقیده تحت تاثیر بقیه، تو یه دقیقه دریده؛ مثل سگ هاری که به یه اصیل پریده
ماها انقلابیم؛ این طبیعت ماست، اگه نمیفهمی بکنم اون شقیقتو باز

واااای بد شده با من چون از حد و مرز رد شده کاااارم
چیزایی میگه انگار جنگ شده واقعا، چرا بدی چرا بدی چرا بدی...


(شعر اصلی از آهنگ «چرا بدی»، هیچکس و زدبازی)



_Warning این پیام صرفا جنبه رول پلی دارد. جوگیر نشید خواهشا! Warning_


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.