البته همیشه تلخ نیست! درست مثل زندگی. درست مثل آدمها.
جوان داستان ما،
تصمیم بزرگی گرفته بود. خانهاش را ترک کرده بود و با موتور خود به سمت اولین مقصدی که در ذهنش نقش بسته بود، حرکت کرد. کوچه دیاگون!
باران شدت بیشتری گرفته بود. البته هوای لندن اکثر اوقات ابری بود. اما ابرها و باران آن شب هم همانند سیریوس حسابی لجاجت ورزیده بودند و مصرانه میباریدند. قطرات باران بر روی کاپشن چرمیاش لیز میخوردند. اما موهای بلندش به طور کامل خیس شده بودند. عینک مخصوص و بزرگ خود را به چشم زده بود تا قطرات باران رانندگیاش را متوقف نکنند. بی امان و با سرعت بالایی میراند. خیابانها براثر باران آنقدر لیز شده بودند که نزدیک بود چندباری کنترل موتور از دستش خارج شود. اما به نظر راننده زبردستی میرسید.
بالاخره به پاتیل درزدار رسید! موتورش را دقیقا روبروی در ورودی پاتیل درزدار پارک کرد. از موتور پیاده شد و چند لحظهای معطل ماند. آنجا از بیرون بسیار خلوت بنظر میرسید. اما گاه گداری صدای خندههای بلند و بهم خوردن لیوان ها و ظروف به گوش میآمد. چکمههای سیریوس بکلی گلی شده بودند. آنها را با لبه تیز جدولهای خیابان تمیز کرد و وارد پاتیل درزدار شد...
بعد از آنکه در را باز کرد صدای همهمه و شلوغی، فضا را به طور کلی تغییر داد. با قدمهای آرام از راهروی باریک ورودی گذشت. شاید انتظار میرفت که ظاهر و سن و سالش، توجه بقیه را به خود جلب کند. اما آنها سیریوس را از قبل هم میشناختند. به همین دلیل اکثرشان با یک نگاه و بعد از خاطر جمعی، به گفتگو با دوستانشان ادامه میدادند. فضای زنده آنجا، هرکسی را تحت تاثیر قرار میداد. سیریوس هم برای لحظهای مشکلاتش را فراموش کرده بود.
چون کسی را نداشت که آنجا منتظرش باشد، روی صندلی های تک نفره مقابل متصدی نشست و دستانش را روی میز گذاشت.
- چیزی میخوری یا مینوشی جوان؟
- حقیقتش باید برم کوچه دیاگون. یکی اونجا هست که میتونه کمکم کنه.
- هرطور مایلی. اما حالا که اینجا نشستی حداقل این نوشیدنی رو مهمون من باش. سیریوس نوشیدنی را خورد. مزهاش برایش تازگی داشت و نفهمید که اصلا چه چیزی خورده. اما چندان حال و حوصله پرس و جو را هم نداشت. کمی که بدنش گرم شد و لباسهایش خشک شدند، از جای خودش بلند شد و به سمت دیواری که او را به کوچه دیاگون میرساند حرکت کرد. متصدی از دور فریاد زد:
- یه تشکر نکنی ها! و بعد زیرلب گفت:
از دست این جوان ها.سیریوس از پشت سرش دستش را به نشانه تشکر بلند کرد و پس از چند قدم به مقابل دیوار جادویی رسید. با چند حرکت چوبدستیاش دیوار مقابلش را گشود و وارد کوچه دیاگون شد.
در کوچه دیاگون اکثر مغازهها تا دیروقت باز بودند. اما خب شب که میشد، آنجا بسیار خلوت تر بنظر میرسید. مخصوصا اگر تا آغاز سال تحصیلی جدید، چند ماهی فاصله بود. البته حال و هوای آنجا همیشه زیبا و دلنشین بود. چه بسا که باران تازه بند آمده بود و بازتاب نور مغازهها به کف خیس و آب گرفته آنجا، واقعا دیدنی بود.
در خانواده بلک تنها دو نفر بودند که متفاوت از بقیه خانواده فکر میکردند. یکی دختر خالهاش، آندرومدا و دیگری دایی شوخ و شنگش یعنی آلفارد.
البته هیچکدامشان به اندازه سیریوس کله شق نبودند و تا پیش از آن هرگز کاری نکرده بودند که موجع به طرد شدنشان از خانواده بشود.
سیریوس به دنبال یک کوچه فرعی خلوت میگشت. وارد اولین کوچه فرعی که به چشمش خورد شد و با یک پا به دیوار تکیه داد. از کولهش آرام سیگارش را در آورد و به گوشه لبش گذاشت. سیگار نسبتا زخیمی بود. البته مشخصا از نوع کوبایی نبود. حداقل هنوز نه! سیگارش را با چوبدستیاش روشن کرد.
سپس والکمن قدیمی که از خانه به همراه خودش آورده بود را درآورد. نوار کاست درون آن را درآورد، برعکسش کرد و مجددا داخل والکمن گذاشت. دکمه «Play» را فشرد...
گروه بیتلز بود که میخواند...
When I find myself in times of trouble, Mother Mary comes to me
... Speaking words of wisdom, Let it be
همینطور که بیلتز میخواند، سیریوس جوان در فکر سرپناه بود. در فکر یک راه نجات. هرگز حاضر نبود دوباره به آن خانه برگردد. سیریوس اراده کرده بود که مصرانه تصمیم خود را دنبال کند. تصمیمش نقش خرگوش را بازی میکرد و خودش آلیسی شده بود که دنبال آن خرگوش میدوید تا سرزمین عجایب را پیدا کند!
صدای قدمهایی به گوشش رسید که مدام نزدیک تر میشدند. سریعا سیگارش را زیر پا خاموش کرد و منتظر ماند تا ببیند با چه کسی مواجه میشود.
- اوه، سیریوس!
- دایی آلفارد!سیریوس چیزهای زیادی را از داییاش یاد گرفته بود. مثلا داییاش دست و دل باز بود و یا اینکه همیشه اهل شوخی و شیطنت بود. سیریوس جوان با اینکه روزهای سختی را سپری میکرد، اما وقتی پای شوخی و شیطنت باز میشد، کم نمیگذاشت! درست مثل داییاش. از دیدن دایی اش خوشحال شده بود اما از طرفی بابت بو و پوکه سیگار مضطرب بنظر میرسید.
- دایی جان این بوی چیه؟ برام آشنا نیست اما انگار خیلی تنده!
- بوی یه نوع معجونه دایی جان. برای تقویت ریشه مو کاربرد داره!!و بازهم مشخصا مثل سابق سیریوس دروغگوی خوبی نبود.
- بگذریم دایی جان، بیا بریم داخل مغازه. دِ چرا ایستادی؟ حرکت کن پسر جان.سیریوس به دنبال داییاش راه افتاد و از آن فرعی کوچک خارج شد. مغازه آلفارد از آنجا خیلی فاصله نداشت. در طول راه آلفارد چندباری به سیریوس لبخند زد تا او احساس غریبی نکند.
وقتی که داخل مغازه رسیدند، آلفارد یک صندلی چوبی برای سیریوس آورد تا روی آن بنشیند. سپس خودش به پشت میز کارش رفت و مشغول صحبت با سیریوس شد...
- آها، اینم از این! خب دایی جان اینجا چیکار میکردی؟ اون هم این وقت شب؟
- حقیقتش دایی تصمیم گرفتم دیگه هرگز به خونه برنگردم!سیریوس شجاعانه و بدون مکث این پاسخ را داد.
- هوووممم! چه تصمیم عجیبی. درست مثل اون چیزی که دستته! هاهاها !
- این والکمنه دایی جان.
- والک چی چی؟ حالا هرچی البته! سیریوس جان تو دیگه بزرگ شدی. فکر نکنم بتونم توی تصمیمت تغییری ایجاد کنم؟ درسته؟
- نه امکان نداره که برگردم. به هیچ وجه!
- امیدوارم حداقل بتونم بهت کمکی بکنم. بگو ببینم چه کمکی از دستم ساختهست.
برق امید در چشمان سیریوس درخشید. با خوشحالی خواستهش را گفت: « یه سرپناه! اگه بذاری مدتی پیش تو بمونم تا بتونم اوضاعمو یکمی راست و ریست کنم، خیلی خوب میشه!»
آلفارد سرش را کمی خاراند. مردد شده بود. خواهر خودش را خوب میشناخت. اما خیلی مکث نکرد و پاسخ داد:
- اممممم... حقیقتش دایی جان تو که مامان خودتو میشناسی. کارهاش واقعا عجیب و بیرحمانه ست! البته شاید تو هم این تصمیم های عجیب گرفتنت رو از مامانت یاد گرفتی! هاهاهاها!نور امیدی که در دل سیریوس ایجاد شده بود، مجددا در حال خاموشی بود. چراکه خانه دختر خالهاش یعنی آندرومدا جایی نبود که او بتواند زندگی کند. آن خانه واقعا فرق زیادی هم با خانه خودشان نداشت.
- اما ناراحت نباش دایی جان! من یک مقدار پس انداز دارم که شاید بتونه کمکت کنه. با این پول میتونی حداقل یک مدتی رو بگذرونی. و البته که امیدوارم اینکارم مادرت رو خیلی ناراحت نکنه!که البته آلفارد اشتباه میکرد. بعدها مادر سیریوس آنقدر از اینکار آلفارد ناراحت شد که نام او را از شجره خانوادگی بلک خط زد. شاید بپرسید این حجم از واکنش نسبت به چنین کمکی غیرمنطقی بنظر میرسد؟ واقعا هم همینطور است اما مادر سیریوس واقعا زن خوبی نبود...
سیریوس کمک آلفارد را قبول کرد و از مغازهاش خارج شد. کمکی تا به آخر عمرش، هرگز آن را فراموش نکرد. به سمت پاتیل درزدار رفت تا مجددا به خیابان های لندن برگردد. آرزو میکرد که کاش میتوانست جیمز را ببیند. بهترین و صمیمیترین دوست زندگیاش!
اما قرار بود
اتفاقات تازهای برای او رقم بخورد...