هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ربکا.لاک‌وود)



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۹
#21
ربکا لاک‌وود vs. زاخاریاس اسمیت
سوژه: آزمون ورودی


-هی رب! رب! بیدار شو!

جوزفین با سرعت زیادی دستان ربکا را می‌کشید و در تلاش بود ساعت 8صبح ربکا را بیدار کند.
-هی رُبَک! بیدار شو!
-اسم من ربکاست، لطفا رب، بکا، بک و یا همون ربکا صدام کنین.
-عه، این چرا اینجوری حرف میزنه؟ هنوز خوابه؟ بیدار شو ببینم!

ربکا چشمان خواب‌آلودش را مالید و به جوزفین نگاه کرد. جوزفین ساعت 8صبح زیادی خوشحال و سرزنده بود!
-احساس زیادی سحرخیز بودن بهت دست نمیده جوز؟
-نه چطور؟
-خب مگه چیشده که اینجوری خوشحالی؟

جوزفین نفس عمیقی کشید و مانند ماشین، جملات و کلمات را پشت سر هم و تند از دهانش خارج کرد.
-پروفسور می‌خواد اعضای محفلو بیشتر کنه. چجوری؟ خب اینجوری که میاد تالارها رو میگرده، هرکی که نه مرگخوار نه محفلی یا مرگخواره رو دعوت به محفل میکنه. اینجوری محفل شلوغ و پر سروصدا و جالب و هیجان انگیز و فوق‌العاده و پرجمعیت و صمیمی و گرم میشه! این فوق‌العادس که قرار نیس کم باشیم! اینجوری کل هاگوارتز محفلی میشن و ما یه هاگوارتز بر علیه مرگخوارا و لردشون داریم. عالی نیست؟ چرا هست! اما الان چرا خوشحالم؟ به خاطر اینه که پروف اول اومده تالار ریون! یعنی الان اومده شما رو دعوت کنه! و این فوق‌ال‍...
-باشه باشه، فهمیدم!

ربکا لحظه‌ای مکث کرد و دستش را روی سرش گذاشت. وقتی کمی به کار دامبلدور فکر کرد، از روی تخت پرید و سرش به تخت بالایی خورد.
-آیییی!

صدایی از تخت بالا گفت:
-سروصدا نکن رب. بذار بخوابم.

ربکا سرش را مالید و به جوزفین که روی ویبره بود، نگاه کرد.
-یعنی دامبلدور منم دعوت میکنه؟
-آره آره آره! تو هم محفلی میشی! یس!

جوزفین که تا آن لحظه خودش را نگه داشته بود که ندود، بالاخره درحالی که جامه می‌درید و جیغ می‌کشید از خوابگاه دختران بیرون رفت. ربکا هم همچنان سرش را می‌مالید و با چهره‌ی پکر و متعجبی به در و دیوار اطرافش نگاه می‌کرد.
اگر این اتفاق می‌افتاد، دامبلدور قطعا او را هم دعوت می‌کرد.

بیرون خوابگاه دختران
-خب فرزندان روشنایی! آیا شما آماده‌این که به روشنایی پیوسته و تا ابد در صلح زندگی کنید؟
-بـــلــه!
-نـخــیــر!
-کی گفت نه خیر باباجان؟

جوزفین از میان جمیعت ریونی درحالی که بالا و پایین می‌پرید، تقریبا فریاد زد:
-هرکی بوده خودش به زودی عاشق محفل میشه! قول میدم پروف!
-بله بابا جان. اونقدر نپر فرزندم! پایت درد می‌گیردها!
-مهم نیست پروف!

جوزفین همچنان می‌پرید و به ربکا، آیلین و شیلا، نگاه می‌کرد. آنقدر قیافه‌شان پکر بود که کاملا می‌شد فهمید حوصله ندارند.

-رُبَک! آی! شیل! چرا نارحتین؟!

ربکا، آیلین و شیلا با سرعت برگشتند به جوزفین نگاه کردند. ربکا ترجیح دادن سکوت پیشه کند و بحث را برای آیلین و شیلا بگذارد. آنها آنقدر آتششان تند بود که وقتی جوزفین این را گفت، آیلین با چنگال‌ها و شیلا با مارهایش، به جانش افتادند.

-خب، تو فرزند بنفش روشنایی! بیا اینجا باباجان.

دامبلدور به ربکا اشاره کرد. ربکا همانجور که پشتش به دامبلدور بود، خداخدا می‌کرد که با هرکسی غیر از او باشد. ولی وقتی برگشت و دید دامبلدور دارد از بالای عینکش به او نگاه می‌کند، قیافه‌اش در هم رفت.
-من؟
-بله باباجان.

ربکا جلوتر رفت و به زور لبخند دندان نمایی تحویل دامبلدور داد.
-چیزی شده؟
-اسمت چیه باباجان؟
-ممممم... من...

ربکا می‌خواست اسم یکی دیگر از بچه‌های ریونکلاو را بگوید که جوزفین فریاد زد:
-ربکا! ربکا لاک‌وود!
-آو چه اسم جالبی ربکاجان.

ربکا دندان‌هایش را روی هم می‌سایید و به چهره‌ی مسرور جوزفین نگاه می‌کرد. اگر می‌توانست به جوزفین حمله ور شود، قطعا تا الان چند زخم روی صورت جوزفین ایجاد کرده بود.
-میشه اسم منو ننویسین؟
-چرا؟
-خب آخه... مممم...
-من نوشتم اسمتو باباجان. میتونی بری به عنوان آزمدن ورودیِ محفل یه چیزی آماده کنی تا عضو بشی.

ربکا در حالی که پاهایش را روی زمین می‌کشید و دستانش را دو طرف بدنش آویزان کرده بود، به سمت خوابگاه دختران رفت.
-من هیچی جز دردسر برای محفل آماده نمی‌کنممم.
-منتظر یه کار جالبم رُبَک!
-واقعا جوز؟!
-یپ!

ربکا محکم بر سرش زد و با زانو روی زمین افتاد.
-یا ردای ارباب! اصلا مگه مجبور بودم بیام تو جمعشون!؟

فردای آن روز-اتاق دامبلدور
ربکا بعد از فکرهای زیادی که برای آزمون ورودی کرده بود، بالاخره چیز خوبی پیدا کرد و حالا باید آن را دامبلدور در میان می‌گذاشت.

-چیزی شده باباجان؟
-بله پروفسور. یه مشکل کوچیکی پیش اومده.

ربکا بوت‌های چرمی‌اش را روی کف چوبی اتاق کشید و سعی کرد با مظلومیت به دامبلدور نگاه کند.
شاید می‌شد نظرش را جلب کرد.

-چه مشکلی باباجان؟
-خب... مممم... من می‌خوام یه کاری برای آزمون محفل بکنم که شاید بزرگترین و بهترین و فوق‌العاده ترین کاری باشه که تا حالا برای محفل انجام شده. خیلی هم سفید و عشقولانه و ایناست.
-عه؟ واقعا؟! خب باباجان، هیچ مشکلی نباید جلوی عشق پراکنی ما رو بگیره؛ پس بهم بگو مشکل چیه، با هم درستش می‌کنیم!
-یـــس! اهم... بله، ممنون!

دامبلدور از روی صندلی بلند شد. آنقدر روی صندلی نشسته بود که وقتی ایستاد، سر و صدای صندلی در آمد.
جلوتر آمد و به ربکا نزدیک شد.
-چه مشکلی باباجان؟
-پیاز.
-جان باباجان؟
-مشکل من پیازه. پیاز ندارم. یعنی کم دارم.
-می‌خوای برج پیاز درست کنی باباجان؟
-نه! میخوام یه چیز بزرگ با همه پیازای لندن درست کنم.

دامبلدور دستی به ریشش کشید. کمی به بودجه‌ی پیاز محفل فکر کرد.
-خب انحصار همه‌ی پیازا دست ماست. پس ما مشکل پیاز رو برات حل می‌کنیم.
-عه؟ واقعا؟
-الان می‌گم مالی نصفشو برات بیاره باباجان. برو باباجان. موفق باشی!

ربکا با بزرگ و دندان‌نما از اتاق دامبلدور به بیرون پرید. آنقدر خوشحال بود که در راه چند جیغ بنفش کشید تا مانند جوزفین جامه ندرد و سر به بیابان نگذارد!
وقتی به حیاط هاگوارتز رسید، نفسش را حبس کرد تا جیغ بلندی بکشید ولی با دیدن زن چاقی که به زحمت راه می‌رفت، جیغش را قورت داد.
-مالی؟
-ربکا تویی؟ چقدر بامزه‌ای!
-بله بله. در حد مرگ بامزه‌م!

مالی با عشق فراوانی به چشمان بنفش ربکا نگاه کرد. از چشمان ربکا تعحب می‌بارید ولی مالی اصلا این را نمی‌فهمید و فقط عشق می‌ورزید.
-خب اینم پیازا ربکاجان. بگیرشون.
-یه سبد؟ من بیشتر می‌خوام.
-بیشتر؟

مالی چوبدستی‌اش را در آورد و با تکانی که به آن داد، چند پیاز دیگر ظاهر کرد.
-خوبه؟
-نه بیشتر.

ساعت 8شب
-ربکا جان من از ساعت 6صبح اینجا دارم پیاز واست ظاهر می‌کنم. خب بگو دقیقا چقدر می‌خوای همون‌قدر ظاهر کنم.

ربکا از پشت کوه پیاز بیرون آمد و به مالی چپ چپ نگاه کرد.
-خب من هرچی پیاز دارین رو می‌خوام.
-واقعا؟ خب همون اول می‌گفتی ربکا جان!

و ناگهان تعداد زیادی پیاز ریز و درشت روی سر ربکا فرود آمدند.
-من برم دیگه ربکاجان. ربکاجان؟

صدایی از زیر پیازها نیامد.
-خب میرم پس. خداحافط عزیزم.

ربکا درحالی که از زیر پیازها خودش را بیرون می‌کشید با مالی خداحافظی کرد.
-کاملا واضحه به زور باهاش خداحافظی کردم یا نه؟! چرا خیلی واضحه!

ربکا احساس می‌کرد عقلش را به خاطر بودن در کنار پیازها از دست داده که با خودش حرف می‌زند، اما به این مشکل اهمیتی نداد و پیازها را در گونی‌های بزرگی جا داد تا در جایی مخفی و به زودی نقشه‌اش را عملی کند.
-برای من امتحان ورودیِ اختیاری می‌ذاری؟ now just see!

چند هفته بعد-روبه روی خانه شماره دوازده گریمولد
-روشنایی‌عا! این شما و این بزرگتر سوپ پیاز برای ورود به جهان روشنی!

ربکا با اینکه نمی‌تونست خانه شماره دوازده گریمولد را ببیند ولی می‌توانست جای تقریبی‌اش را تشخیص دهد. این باعث شد بتواند ساحره و جادوگرهای محفلی زیادی را اطرافش جمع کند تا شاهد پختن بزرگترین سوپ پیاز باشند.
-برای ورود به جبهه روشنی کافی بود من یه کار خارق‌العاده برای امتحان وفاداری به محفل انجام بدم. این هم کار و امتحان من! آیا شما به قدرت سوپ پیاز ایمان نیاوردید؟

مردی از بین محفلی ها گفت:
-ما که کلا ایمان داریم بهش. تو داری؟
-من تا وقتی که ورودم تایید نشه، ایمان نمیارم!

ربکا نمی‌دانست این حرف‌های معنی چیست که می‎گوید ولی هرچه بود باید می‌گفت!
همان موقع که پیازها را خواست سرخ کند، دامبلدور کنارش ظاهر شد. ربکا از ترس و کمی هم از قصد، شعله را زیاد کرد.
-عه! شما کی اومدین؟
-همین الان باباجان. داری چیکار می‌کنی؟
-دارم مثل بقیه محفلی‌ها وفاداریم رو بهتون اثبات می‌کنم.
-با سوپ پیاز باباجان؟
-با بزرگترین سوپ پیاز!
-آو بزرگترین!

دامبلدور لبخندی پر از عشق و روشنایی زد و از ربکا دور شد.

ساعت 5 بعد از ظهر
-آماده نشد باباجان؟

ربکا به پیازهای سوخته و سبزی‌های جزغاله شده نگاه کرد. لبخندی به پهنای صورتش زد و بال‌های خفاشی‌اش را باز کرد.
-خب... مممم... من این امتحان وفاداریِ ورودی رو رد شدم. پس نمیتونم بیام محفل.
-چرا باباجان؟ چرا رد شدی؟
-خب جزغاله شد همه چی.
-عه واقعا؟

دامبلدور از روی زمین بلند شد و به پیازها نگاه کرد. قیافه سوخته و مچاله شده‌ی پیازها، چهره دامبلدور را نیز مچاله کرد.
-ربکاجان؟ اینا همه‌ی پیازای ما بودا!
-I don't care! it's none of my business!

و همانگونه که لبخند میزد از خانه شماره دوازده گریمولد دور شد.

خانه ریدل‌ها
-ارباب همونطور که دستور دادین پیازاشون رو بدون تلفات سوزوندم. فکر نکنم پیازی مونده باشه براشون.
-خوبه.

ربکا لبخند بزرگی زد و با مظلومیت به لرد نگاه کرد.
-ارباب دیدین چه مرگخوار خوبیم که محفلیام اومدن سراغم؟
-یعنی هر مرگخواری که محفل بره سراغش، مرگخوار خوبیه؟ هان؟

ربکا که تازه متوجه منظورش شده بود، با تته پته تصحیح کرد:
-مممم نه نه! راستش منظورم یه چیز دیگه بود! منظورم این بود که چقدر مرگخوار خوبیم که تونستم بدون تلفات آزمون ورودی‌شون رو رد بشم. البته اونا بدون پیاز خودشون تلفات میدن!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۹:۳۰ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۹
#22
گابریل فلس‌های ریخته شده‌اش را جمع کرد و به سمت اژدها برد.
-تو واقعا می‌خوای باهاش بری؟
-
-مطمئنی؟ من بهش اطمینان ندارم.
-

گابریل اشک‌هایش را پاک کرد و به اژدها نگاه کرد.
-اگه بری من چی رو تمیز کنم؟ نرو!
-
-برای سوژه‌ای که توش هستیم!
-

ماندانگاس با دیدن گابریلِ اشک ریزان، عصبی شد و به سمتشان دوید.
-چرا اژدهاهای مردم رو اغفال میکنی؟
-من فقط می‌خواستم نره که نمیره!
-نمیری؟

ماندانگاس این جمله را خطاب به اژدهایی که دراز به دراز -و همچنان کثیف- خوابیده بود گفت.
اژدها هم با آرامش تمام سرش را تکان داد که یعنی نمی‌رود.
-ناااامرررردااااا!

ماندانگاس جیغ‌زنان و عربده کشان از اتاق بیرون رفت.
دوباره گابریل ماند و اژدهای کثیفی که باید تمیزش می‌کرد.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۰۹ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
#23
شب بود و لرد جلسه‌ای برای مرگخواران گذاشته بود. وقتی جلسه تمام شد و مرگخواران در حالی که در گوش یک‌دیگر پچ‌پچ می‌کردند از اتاق بیرون آمدند.
-ارباب گفت یه هنر یا چی رو یاد بگیریم؟
-یه شغل یا یه چیزی مثل همین.
-تا کی؟
-فکر کنم یه روز وقت داریم.

اکثر مرگخوارانی که حضور داشتند، می‌دانستند که چه هنری دوست دارند، اما ربکا نمی‌دانست در چه هنری استعداد دارد و این کمی کارش را سخت می‌کرد.

ساعت 9صبح فردا
-تام تام تام! میشه بهم نقاشی یاد بدی؟

ربکا در حیاط خانه ریدل‌ها بالا و پایین می‌پرید و برای تام دست تکان می‌داد تا او را ببیند. ولی تام می‌خواست خودش را بزند به نشنیدن و راهش را بگیرد و برود. ربکا که متوجه این موضوع نشده بود (یا نمی‌خواست بشود!) به سمت تام دوید.
-تام تام تام تام...
-چیشده؟
-میشه بهم نقاشی یاد بدی؟
-من؟
-آره دیگه! تو!
-

ساعت 12 ظهر
-این 38امین بایه که داری سعی میکنی نقاشی بکشی ربکا! وقتی استعداد نداری...

ربکا با استرس زیاد در اتاق تام راه می‌رفت و در تلاش این بود که بتواند از یک گل نقاشی بکشد.
تام هم از صبح معطل ربکا شده بود، می‌خواست به او بفهماند که در این هنر، استعدادی ندارد؛ شاید دست از سر او بردارد!

-من استعداد دارم! من یه ریونیم! تو همه چی استعداد دارممممممم!
-اگه یه ریونی‌ای پس لطفا منطقی رفتار کن! تو تو این هنر استعدادی نداری!
-چرا دارممممم!

ربکا در واقع مطمئن شده بود که در نقاشی استعدادی ندارد ولی نمی‌خواست به روی خودش بیاورد.

ساعت 4 بعد از ظهر
-ربکا، میشه من برم؟
-تام؟ دلت می‌خواد دوباره از هم جدا بشی؟ از تو بعیده که انقدر زود جا بزنی! من میخوام نقاشی یاد بگیرم!
-ای بابا، نقاشی استعداد می‌خواد که تو نداری! منو ول کن جان هر کی دوست داری!
-باشه، برو. ولی وقتی نقاشیم فوق‌العاده شد، میگم تو بهم کمک نکردی!
-باشه!

ساعت 7 غروب
-تــــــــــــام! ببین چی کشیدم!
-آفرین! خیلی عالی شده! منم نمی‌تونم انقدر خوب بکشم!
-عه واقعا؟ خب پس من می‌رم سراغ هنر دوم!
-عه، من که نگفتم...
-آخ جون! می‌رم سراغ هنر دوم!
-وای!

ساعت 9 شب
-ربکا؟ چرا رو لامپ آویزون شدی؟
-این یه استعداده که فقط من دارم!
-بعله، یادم نبود! فقط حواست باشه تو یکم بدشانس تشریف داریا.
-من؟ منو بدشانسی؟ خیلی بامزه بود!

ساعت 11 شب
-تام تام تام تام! کی تو خونه ریدلا برق‌کار خوبیه؟
-نگو لامپ...
-ترکید!
-وای!
-تام اگه درست نشه ارباب هرچی تا الان بهش نشون دادمو قبول نمی‌کنه!
-من برق‌کار خوبی نیستم. برق‌کار خوبم نمی‌شناسم! دتس یور پرابلم!
-تام خیلی بی‌رحمی! می‌گم رودولف دوباره تیکه تیکه‌ات کنه.
-تو لامپو ترکوندی، من چرا باید تیکه تیکه بشم؟

تام درحالی که با همان چهره به ربکا نگاه می‌کرد، متوجه فریاد لردسیاه شد.
-کدوم مرگخوار جسوری لامپ اتاقمون رو ترکونده؟

حالا تام متوجه ترس ربکا شده بود.
او لامپ خانه ریدل‌ها را نترکانده‌بود، بلکه لامپ اتاق لردسیاه را ترکانده‌بود!

-دلم خیلی برات می‌سوزه رب، خیلی!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ جمعه ۱۳ تیر ۱۳۹۹
#24
سدریک از روی شانه‌های هکتور پایین پرید و سعی کرد خودش را بیدار نگه دارد. هکتور هم با تمام وجودش به دنبال آب می‌گشت.
همان موقع سدریک دوراهی‌ای دید که هرگز ندیدیه بود. البته، کل راهی که هکتور می‌دوید را خواب بود ولی مطمئن بود هکتور هم آن را ندیده.
-اون دوراهی رو میبینی؟ به نظرم از سمت چپیه بریم بهتره.
-نه سمت راستیه.
-نه چپیه.
-راستیه.
-چپیه!

هکتور و سدریک با فریادهای بلندی به راه‌های مد نظرشان اشاره می‌کردند، تا اینکه کلاغی از بالای سرشان گذشت.
-چه خبرتونه؟ چه خبرتونــــــــــه؟! چرا داد میزنین؟
-من میگم چپیه، اون میگه راستیه. کدوم درسته؟
-راستیه چیه؟ چپیه چیه؟

هکتور و سدریک با تعجب به کلاغ نگاه کردند. کلاغ با تاسف برای آنها سر تکان داد و از آنجا دور شد.
-اومدیم کمکشون کنیما! چپیه، راستیه!

سدریک دوباره به هکتور نگاه کرد و خمیازه‌ای کشید.
-باشه، همون راستیه. من که حال دعوا ندارم.
-آفرین! همیشه به هکتور دانا اعتماد کن!

سدریک می‌دانست، هکتور با اینکه چندین بار از اینجا رد شده ولی از این راه نرفته، وگرنه تا الان چیزی پیدا می‌کردند!
سپس با دهن دره‌ای بزرگ، همراه هکتور، وارد راه سمت راست شد تا آب را زودتر بیابد.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۹:۱۶ چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۹
#25
دوئل ربکا لاک‌وود vs. پیتر جونز
سوژه: نفوذ


ساعت 12 شب بود.
ربکا وارد اتاق نیمه روشن ریاست سازمان جادویی جاسوسان فرانسه شد.

مثل همیشه اتاقی تاریک بود و دود سیگار در اتاق می‌پیچید. سیگار و ظرف‌های نوشیدنی پر و نیمه خالی هم در اطراف میزها افتاده بود. جایی عجیب برای خدمت به کشور.
اینجا جای خطرناکی بود و انسان‌های خطرناکی در آن بودند.

جلوتر رفت. معاون تئو و بقیه اعضا نشسته بودند. ربکا روی نزدیک‌ترین صندلی نشست و به لرد اسپیون، رئیس کل آنجا، نگاه کرد.
-من باید چی‌کار کنم لرد اسپیون؟

لرد اسپیون سرش از سایه بیرون آورد و به ربکا نگاه کرد.
موهایش در روشنایی لامپ‌ها می‌درخشید. دندان‌های سفیدش در لبخند شرورانه‌ای خودنمایی می‌کردند. لرد اسپیون آرام آرام لب‌هایش را از هم جدا کرد و خیلی آهسته حرفش را شروع کرد.
-تو خونه شماره 12گریمولد یه گنج مهم هست. یه گنج از گذشته فرانسه، که خیلی وقته نبودش موزه فرهنگ و هنر پاریس رو اذیت می‌کنه. یه گنج مهم و تاریک.
-چی؟
-گردنبند شب.

موسیو تئو عکس گردنبند را با آرامش زیر نور لامپ قرار داد.
-این گردنبند سیاه گم‌شده مادام ژوبین نیست؟
-چرا هست، ولی همون‌جور که خودت داری می‌گی... گمشده. ما آدرسش رو گیر آوردیم. تو اون خونه شماره 12 گریمولده.

ربکا لحظه‌ای به خود لرزید. چیزی نگفت. فقط سرش را به نشانه تایید تکان داد و فرم تاییده را برداشت تا پر کند.
باز هم باید وارد خانه شماره 12 گریمولد می‌شد.

فردا شب-خانه شماره 12گریمولد
-کیه؟
-فقیرم... بهم کمک کنین. خواهش می‌کنم.

جلوی خانه شماره دوازده گریمولد ایستاده بود. با چشمانش همه جا را بررسی کرد.
درِ خانه با آرامش باز شد. از لای در صدای مردی بلند شد.
-کی هستی؟ واسه چی اومدی؟
-فقیرم. بهم کمک کنین.

به زخم‌هایی که مجبور شده بود روی دستانش ایجاد کند نگاه کرد.
-همین الان از دست چندتا خفاش وحشی فرار کردم. لطفا به ساحره‌ی یتیم و کوچیکی مثل من کمک کنین. می‌شه بهم کمک کنین تا زخمام خوب بشن؟ لطفا بهم...
-باشه باشه. پرحرفی نکن. بیا تو.

ربکا همیشه می‌دانست چگونه انسان‌ها را وادار به انجام کاری بکند.
وارد خانه شد. هر قدمش بر کف خانه، با صدای پچ پچ محفلی‌های در آشپزخانه همراه می‌شد.
آرتور کسی بود که در را باز کرده بود. ربکا را به آشپزخانه آورد و به او تعارف کرد تا بنشیند. بعد خودش روبه روی ربکا نشست و به سرتا پایش نگاه کرد.
صورت ربکا کثیف و زخمی بود. موهایش خاکی و به هم ریخته‌تر از لباس پاره‌پاره‌اش بود.
آرتور آهی کشید و یک لیوان آب به ربکا داد. آن‌قدر ربکا زیر چشمانش را رنگ کرده بود که خواب‌آلود بودنش، واقعی به نظر می‌آمد.
آرتور لیوان را به جلوتر هل داد.
-چرا نمی‌خوری؟
-ممنون آقا. تشنه نیستم.
-از دور دهنت معلومه که اصلا آب نخوردی. بخور حداقل لب‌ت زخم نشه.
-آم... ممنون آقا. شما خیلی... خیلی مهربونین.

از گفتن حرفایی که از محفلی‌ها تعریف و تمجید کند، خوشش نمی‌آمد. اما مجبور بود.
اجبار همیشه به علاقه‌ی او توجه نمی‌کند.
لیوان را برداشت و با دستان لرزان و خاکی‌اش کمی از آن را خورد. خیلی مودب و آرام لیوان را روی میز گذاشت و تشکر کرد.
آرتور لیوان را گرفت و به جای خاکی دستِ ربکا نگاه کرد.
-اسمت چیه؟
-من؟ من... من ویولت شوفسوین هستم.
-آم، چه اسمی هم داری! این‌جا یکی هست که هم اسم توئه. ولی فامیلی‌ت... اهل کجایی؟
-استارسبورگ. فرانسه. ولی الان تو جنگل‌های نزدیک لندن زندگی می‌کنم.

آرتور لیوان را روی میز گذاشت. لبخندی به ربکا زد و بلند شد. از آشپزخانه بیرون رفت.
صدای آرام آرتور را شنید و فهمید دارد با کسی حرف می‌زدند.
کمی از کلاه هودی خاکی‌ای را کنار زد و گوش‌های خفاش‌گونه‌اش را فعال کرد.
باید تک تک حرف‌هایشان را می‌شنید.
مالی پشت در بود.
-کی بود؟
-یه دختر فرانسوی به اسم ویولت شوفسُوین. به نظرم آدم خوبی میاد. از بس ترسیده رنگ به صورتش نیست. تمام دست و صورتش زخمه.

صدای مالی دیگر نیامد به جایش سیریوس چیز دیگری گفت.
-مطمئنی میشه بهش اعتماد کرد؟ من شک دارم یه دختر این وقت شب از جنگل بیاد... اونم الان... ساعت 2نیمه شبه.
-خب خودش بهم گفت که از دست خفاشا داشته فرار می‌کرده. تو جنگل زندگی می‌کنه. یتیم و فقیره. به نظرم کار درستی نیست که این وقت شب ولش کنیم تو خیابونای لندن. نظر تو چیه مالی؟ بذاریم باشه؟
-هوم... باشه، ولی باید یکی رو بفرستیم کنارش باشه تا از بابتش مطمئن بشه.
-کی؟

دیگر صدایی نیامد. حتما داشتند فکر می‌کردند. از سکوت‌های احمقانه خوشش نمی‌آمد پس با چوبدستی پایه صندلی را شکاند و آن را در هودی‌اش قایم کرد.
وقتی پایه صندلی شکست، ربکا فریاد بلندی کشید و به پایش نگاه کرد. باید زخمی مصنوعی ایجاد می‌شد که شده بود. اما وقتی دردش را احساس کرد، مطمئن شد که واقعا خودش را زخمی کرده است.
-آی، کمک. پام!
-چی‌شده دختر؟ چی‌کار کردی با خودت؟ بیا اینجا بشین اینجا تا من اما رو بیارم.
-اما؟
-اما یکی از بچه‌های اینجاست. کارش خوبه. مطمئن باش.

پایش واقعا زخمی شده بود و درد واقعا در چهره‌اش موج می‌زد.
کمی نگذشت که اما با چهره‌ی خواب‌آلودش وارد آشپزخانه شد. گردنبند مشکی و براق اما، چشمانش را گرفت.
گردنبند شب در دستان اما بود. اما چرا در دستان محفلی‌ی سفیدی مثل او؟

-اماجان، ایشون می‌تونه امشب تو اتاق تو بخوابه؟

آرتور سرش را برگرداند و به ربکا نگاه کرد.
-اتاق اضافه نداریم. تخت اضافه هم همینطور. راحتی روی زمین بخوابی؟
-آره... فقط آروم بخوابم. تا حالا خواب آروم نداشتم.

اما لبخندی از سر دلسوزی زد. بعد او و مالی به کمک یکدیگر ربکا را تا اتاق اما همراهی کردند.

ساعت 8 شب-سه روز بعد
-واقعا؟ چه جالب! من این‌جور چیزا رو نمی‌دونستم!

اما با ربکا دوست شده بود و باعث شده بود ربکا به گردنبند شب نزدیک‌تر شود.
ربکا هر چند شب یکبار از اما می‌خواست تا درباره کتاب‌هایش به او بگوید. سپس موقعی که می‌خواست بخوابد کنارش بود و می‌دید که گرنبندش را کجا می‌گذارد.

-خب؟ دیگه چی بگم برات؟ از چی بگم برات؟
-خب اصلا از تاریخ فرانسه چیزی خوندی؟
-آم... فکر کنم آره. چون این گرنبند رو از یه فروشنده فرانسوی گرفتم. دوره گرد بود.
-آها... هنوزم میاد؟
-نه، خیلی کم پیدا شده. قبلا کل صبح اینجا بود.

ربکا لبخندی به پهنای صورتش زد تا مهربانی‌اش را نشان دهد.
-می‌تونم گرنبندت رو امتحان کنم؟ ببینم به منی که فرانسوی‌ام میاد یا نه؟!
-آره... چرا که نه؟

اما گردنبند را در آورد و یقه هودی ربکا را عقب زد. دستش را زیر موهای ربکا برد و گردنبند را خیلی آرام بست. بعد برگشت و با لبخند به ربکا نگاه کرد.
ربکا روبه روی اما ایستاد و مانند دخترها با خوشحالی به گردنبند نگاه کرد.
-بهم میاد؟
-آره خیلی.

اما بلند شد تا ربکا را در آغوش بگیرد... نه! قرار نبود او را در آغوش بگیرد.
-میدونی چیه، من همیشه از داشتن دوست خوشم میومد. از دوستام خیلی خوشم میاد. میایی با هم بچرخیم؟ کیف میده!

می‌خواست ساعد دستانش را بگیرد و با او دور اتاق بچرخد؟ ترسناک و غیرممکن بود.
همین که اما خواست دست چپش را بگیرد، خودش را عقب کشید.
اما تعجب کرد. بعد اخم کرد و دوباره تلاش کرد دست چپش را بگیرد.
-ویولت؟ تو... تو...
-من چی؟
-تو چرا نمی‌ذاری دستتو بگیریم؟
-خوشم نمیاد.
-چرا دست چپ؟ من دست راستتو گرفتم ولی نمی‌ذاری دست چپت رو بگیرم.
-خب...

ربکا سرش را برگداند و دستگاه تغییر صدا را به بیرون از پنجره تف کرد.
دست راستش را محکم از دستان اما بیرون کشید. آن‌قدر سریع و محکم این کار کرد که اما تکانی خورد.
-تو... تو کی هستی ویولت؟
-ویولت کیه؟ با منی؟
-تو ویولتی، هم اسم ویولت بودلر.
-هه...
-تو بهم گفتی از ویولت و محفلی‌ها خوشت میاد. تو این سه روز چیشد که تغییر کردی؟

ربکا پوزخندی زد و گردنبند را زیر هودی‌اش پنهان کرد.
-من هرگز نمی‌گم که از ویولت ومحفلی‌ها خوشم میاد. در ضمن... من ویولت نیستم. من ربکام، یه خفاش فرانسوی اصیل. حالا مثل آدمای بخشنده نگام نکن. من درواقع باید اینجوری نگات کنم...

ربکا خیلی عصبی شده بود. تمام حرص‌های آن چهار روز را سر اما خالی کرد و بالهای خفاشی‌اش را ظاهر کرد. قبل از این‌که از پنجره فرار کند، اما کلاه هودی‌اش را گرفت.
-چرا از همون اول نیومدی و گردنبند رو ازم نگرفتی؟ چرا این همه دردسر؟

ربکا کلاه هودی‌اش را کشید. بدون این‌که سرش برگرداند جواب سربالایی به اما داد.
-دلیلی برای توضیحش به تو نمی‌بینم.

از پنجره به بیرون پرواز کرد. وقتی خیلی از آنجا دور شد، تازه توانست ماه کامل را تماشا کند. نسیم خنک شب می‌وزید.
موفق شده بود. بالاخره توانست از دست بدشانسی‌هایش و اتفاق‌های ناخواسته فرار کند.
گردنبند را از زیر هودی‌اش بیرون آورد و محکم در دستانش فشرد.
روی سقف یک خانه ایستاد و به ماه روبه رویش نگاه کرد.
-زندگی پر از خواستن و نرسیدن‌هاست. ولی من این‌بار خواستم و رسیدم. این یه موفقیته!

ربکا دیگر هیچ چیز نگفت. نیشخندی به حرفش زد و پروازش را به سمت ماه ادامه داد.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: آزمایشگاه سرّی ریونکلا
پیام زده شده در: ۹:۰۱ چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۹
#26
ربکا بی‌اراده با نوک کفشش سر آیلین را بلند کرد به چشمانش نگاه کرد.
-فکر فرار به ذهنت نزنه. به عنوان یه خفاش راحت‌تر از بلدم فرار کنم پس مجبورم نکن موقع فرار زمینت بزنم.

جیسون و هیزل بی‌احساسانه لبخند میزدند.
انگار آیلین مهم نبود.
و آن لحظه واقعا هیچ چیز غیر از صحبت‌های اربابشان مهم نبود.

-مسمومش کن ربکا. همین حالا!

ربکا سرنگ را در آورد و در بال‌های آیلین فرو کرد.
اما آیلین چندین بار با قدرت تلاش می‌کرد تا فرار کند. اما جیسون و پرنده اسکلتی‌اش آنقدر قوی بودند که تکان‌های شدید بال‌هایش، فقط خودش را خسته می‌کرد.
آیلین لحظه‌ای در بال زدن درنگ کرد.
مطمئن بود تلاش‌هایش بی‌فایده‌تر از قبل هستند.

-آفرین بچه‌ی خوب. حالا این پرنده رو بلند کن جیسون.
-باشه.

پرنده بلند شد و در سایه‌های اطراف اتاق پنهان شد.

-گادفری، لاتیشا، لیسا، ربکا، جیسون، هیزل، ربکا. آفرین... شما موفق شدین...

آنها بعد از شنیدن صدای اربابشان، آیلین را بلند کردند و به راه افتادند تا چند نفر دیگر را مسموم کنند.
اما...
پشت مجسمه روونا ریونکلاو، تام جاگسن باخبر از ماجرا و نگران بچه‌ها بود.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: آزمایشگاه سرّی ریونکلا
پیام زده شده در: ۹:۳۶ سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۹
#27
لیسا نوشیدنی‌ای که در لیوان ریخته بود را روی میز گذاشت.
ایستاد و سرنگ را دوباره در دستانش پنهان کرد.
به اطرافش نگاهی کرد.
بالاخره توانسته بود از شر کسی که از ماجرا باخبر شده بود، خلاص شود.
به طرف در خروجی تالار رفت و ربکا، گادفری و جیسون را تنها گذاشت.

-تو از من دستور می‌گیری ربکا. از اربابت. حالا اون پسر بچه رو ساکت کن.

ربکا بی‌اراده به نقشه‌ای فکر کرد که ممکن بود عملی نشود.
او هیچ وقت کاری را بدون اطمینان انجام نمی‌داد.

ایستاد و لیوان نوشیدنی مخصوص جیسون را برداشت.
لبخند بی‌روحی زد؛ به بی‌روحی جیسون.
جیسون سعی می‌کرد توجهی نکند و فقط به شومینه نگاه کند. اما در آخر برگشت و به ربکا نگاه کرد.
-چیزی شده؟ فکر کردم لیسا بهت... بهت حمله کرده. چرا از خودت دفاع نکردی؟
-دفاع؟... بذار یه چیزی بهت بگم. میدونی مرگ چیه؟

جیسون پوزخند بی‌جانی زد.
-آره... بهتر از هر کسی.
-می‌دونی چرا اتفاقی میوفته؟
-متفاوته ولی آره.

ربکا لیوان را به آرامی در دستانش چرخاند.
کنار جیسون نشست و با لبخندی کم‌رنگ‌تر از همیشه، به جیسون نگاه کرد.
-می‌دونی الان می‌خوام چی‌کار کنم؟
-ربکا...؟

جیسون کم کم داشت معنی آن سرنگی که لیسا پنهان کرده بود را می‌فهمید.
با خودش افکار زیادی را تکرار کرد...
-نکنه هیولا شده؟ نکنه اگه هیولا شده بوی منو شنیده؟ نه... نه اونم مثل منه... نه نمیشه! اون هیولا نیست! اون دختر پوسایدونه و دختر عموی منه! دروغه!

ربکا در میان افکارش پرید.
-پسر هادس، دختر پوسایدون. قدرت کدوممون بیشتره؟
-رب... میشه از این بحث بیاییم بیرون؟ زیاد ازش خوشم نمیاد.

ربکا لیوان را با آرامش روی میز گذاشت و سرنگی که لیسا به او داده بود را در دستش پینهان کرد.
برگشت و دستی که در آن سرنگ بود را محکم روی رگ دست جیسون فشار داد.
-منم بدم میاد، پس بذار بهت بگم؛ مرگ یه قانونه، و من می‌خوام پا روی این قانون بذارم. خوش اومدی...

جیسون بعد از کمی ناله، تکان آرامی خورد و سرش را بلند کرد.
او هم باید اربابش را خوشحال کند... حتی به قیمت پا گذاشتن روی قانونِ مرگ.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۰:۴۶ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۹
#28
-به نظرم یکم علیل‌تر و ذلیل‌تر حرف بزنی، بهت گالیون بدن.

گدای مذکور دوباره سرش را وارد سوژه کرده و باز هم می‌خواست وارد شود.
اما لرد دستانش را به پاهایش گره زده و او را دورتر از این سوژه، به سوژه‌ی دیگری پرتاب نمود.
-به ما گالیون بدهید.

همچنان رهگذران بی‌اهمیت به لرد از آنجا می‌گذشتند.

-به ما گالیون نمی‌دهید؟

لرد این بار فریاد زد و باعث شد رهگذران با ترس فرار کنند.
بعد با خشم فراوانی دست یکی از رهگذران بدبخت را گرفت و او را بی‌هوش کرد.
سپس با جدیت چوبدستی‌اش را بالای سر رهگذر گرفت و مردم متعجب و متحر نگاه کرد.
-اگر گالیون ندهید وی را می‌‎کشیم.

مردم آنجا بسی دل‌رحم بوده و به فکر رهگذر مذکور بودند تا او را نجات دهند.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۰:۳۳ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۹
#29
-عه واقعا؟ شنبلیله مگه آب هم داره که دارین می‌گیرینش؟
-رونالدوی مامان؟ این چه حرفیه؟ البته که داره! برای خیلی چیزام مفیده. مثلا برای...
-بله بله! می‌دونم. شما مشغول گرفتن آب شنبلیله باشین، مام به تیم فکر می‌کنیم!

ربکا بعد از این حرفش برگشت و مرگخواران که از سر و کول یکدیگر بالا می‌رفتند تا جزو بازیکن‌ها بشوند، نگاه کرد.
سپس گارد پرش گرفت.
عقب رفت... عقب‌تر... عقب‌تر...

-ربکای مامان، داری روی شنبلیله‌های مامان لگد می‌کنی؟
-نه نه نه!

ربکا این‌بار عقب‌تر نرفت. بلکه با پرشی بلند، به سمت بلاتریکس پرید.
بلاتریکس حرصش در آمده بود، و با چهره‌ی "برین یه گوشه تا فکرامو بکنم" به مرگخواران نگاه کرد.
اما مشکل از این بزرگتر بود.
چون تک تک اعضا می‌خواستند عضو تیم شوند و این نشدنی بود!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
#30
خلاصه: لرد به سالن ورزشی دیاگون رفته. دامبلدور و اعضای محفل هم اونجا هستن. بطور اتفاقی لرد به تخته وزنه برداری می چسبه و در اثر معجون هکتور شخصیتش عوض می شه. هکتور دوباره معجونی روی لرد می ریزه که باعث آزاد شدن و برگشتن شخصیت لرد می شه. ولی این بار لرد نمی تونه حرکت کنه و فقط می تونه حرف بزنه.
....................


مرگخواران با سرعت مروپ را از لرد دور کرده و سپس محتویات چشم لرد را با یک پس‌گردنی تخلیه کردند.

-کدام مرگخوار ملعونی به ما پس‌گردنی زد؟

مرگخواران برای انجام کار آخر باید کمی فکر می‌کردند ولی حالا مرگخواران در معرض کار انجام شده قرار گرفته بودند.

-آن مرگخوار ملعون کیست؟
-ارباب مهم نیست. حالا یه مرگخوار تازه کاری بوده، خامی کرده، پس‌گردنی زده.
-


لرد مرگخوار خام و تازه‌کار را به افق‌های دور دست فرستاد و دیگر از آن مرگخوار خبری نشد.
-خب؟ مگر قرار نبود فکری برای خشکی بدن ما بکنین؟

مرگخواران با این حرف لرد با سرعت جلسه‌ای غیرعلنی گذاشته و دور یکدیگر جمع شدند.
-خب باید چیکار کنیم؟
-نظرتون چیه ارباب مثل من بشه؟ کار با تک تک اعضا راحت‌تر هم میشه!
-تام اگه از همون جونِ تیکه تیکه شده‌ات هم سیر شدی، می‌تونی این پیشنهاد رو عملی کنی!

تام که تک تک اجزای بدنش با این حرف بلاتریکس ریخته بود، آن‌ها را جمع کرد و سعی کرد با تف آن‌ها را به هم بچسباند.

-معجون شل‌کننده‌ی فوق‌قوی من چی؟
-هک؟
-آها، باشه. ولی معجونای من فوق‌العاده‌ان ها!
-هک!
-باشه باشه.

تک تک مرگخواران سعی کردند پیشنهادات خوبی بدهند اما همان موقع بود که ربکا متوجه محفلی‌ای شد که ترسان و لرزان به سمت لرد می‌رود.
-هی هی بلا! اونو!
-چی؟ مرگخوارا! جلوشو بگیرین!

مرگخواران با پرش چند متری به سمت محفلی مذکور، جلوی وی را گرفتند.
سپس از روی او بلند شدند و کنار یکدیگر ایستادند تا محفلی به لرد دسترسی نداشته باشد.
-با ارباب چی‌کار داری؟
-از طرف پروفسور باید یه چیزی به اسمشو نبر بگم.
-چی؟

محفلی مذکور کاغذ پوستی‌ای از جیب ردایش در آورد و آن را سریع خواند. بعد آن در جیبش چپاند و با همان قیافه مظلومش به مرگخواران نگاه کرد.
-پروفسور می‌خواد با اسمشو نبر حرف بزنه. با خود خودش.
-نمی‌شه. اجازه نداری به ارباب اینو بگی.

-اونجا چه خبره؟

لرد بالاخره متوجه شده بود و محفلی در تلاش این بود که از دست مرگخواران فرار کند.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.