سلام پروفسور!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آلبوس سرگرم خواندن کتاب جدیدش بود، این کتاب را چند روز پیش از کوچه دیاگون خریده بود. کتاب درباره ی راه های اجرای برخی طلسم ها بدون چوبدستی بود. آنقدر غرق خواندن کتاب شده بود که اصلا نفهمید لونا ( لیلی لونا) در اتاقش را باز کرده و چوبدستیش را به سمت او نشانه رفته.
- اکسپلیارموس!
این اولین بار نبود که لونا، آلبوس را بیهوش می کرد و بعد وسایلش را برمی داشت.
- لونا! تو باید اون کتابو پس بدی!
- من کتابی بر نداشتم آلبوس! چرا همیشه تو همه چی منو مقصر میدونی!
- مزخرف نگو! خودم دیدمت که بیهوشم کردی!
- هر جور راحتی فکر کن.
تمام فکر آلبوس آن کتاب شده بود. هرجایی را که فکرش را می کرد گشته بود، لونا را تعقیب کرده بود تا جای آن را بفهمد. اما لونا نم پس نمی داد. کم کم فکر تلافی بود که در ذهن آلبوس شکل میگرفت. لونا نباید وسایل مهم او را گم و گور میکرد.
- منم یکی از وسایل مهمشو برمیدارم. اسنیچش چطوره؟
صدایی در درونش به او میگفت که این راه خوبی است. لونا باید سرعثل بیاید، البته اگر عقلی داشته باشد!
نیمه های شب بود. عقربه های ساعت، عدد سه را نشان میدادند. آلبوس آرام آرام وارد اتاق لونا شد. اسنیچ طلایی رنگ کنار تخت لونا میدرخشید. آلبوس اسنیچ را برداشت و آن را به اتاق خودش برد.
روز بعد بود که خانواده پاتر ها با سر و صدا و جیغ های لونا از خواب بیدار شدند، همه به جز جیمز! جیمز خوابی سنگین تر از این حرف ها داشت.
- باباااا! من اسنیچمو میخوام!
- پیداش می کنم، بابایی! جیییمز!
بعد از اینکه هری چند بار جای زخمش را خوب لمس کرد تا بتواند برای خودنمایی از آن استفاده کند، به سمت اتاق جیمز رفت تا با یک اردنگی او را از خواب بیدار کند.
- کار من نیست.
- تو گفتی منم باور کردم! زود باش اون اسنیج لعنتی رو بده به من!
- زود باش جیمز! باباتو بیشتر از این ناراحت نکن.
- ولی مامان! باور کن من اون اسنیچو بر نداشتم.
لونا همچنان جیغ می زد و بالا و پایین می پرید. اعصاب پاتر ها کاملا به هم ریخته بود؛ البته همه پاتر ها غیر از آلبوس. اما هنوز آلبوس کتابش را از لونا پس نگرفته بود.
- حتما تو همین خونست. پیداش می کنیم.
لونا سلالنه سلانه سمت اتاقش رفت.
- لونا! هنوز نمی خوای کتابمو بهم پس بدی؟
- قبلا بهت گفتم! من اون کتاب بدرد نخورتو بر نداشتم!
- یه دلیل برام بیار تا باور کنم!
- فهمیدم! کار توعه! تو بابا اسی رو برداشتی! زود باش پسش بده. بابااااااا!
- خب خب! باشه! بیا! ولی باید کتابمو بهم پس بدی!
- باور کن کار من نیست. وگرنه با این کاری که تو کردی حتما اونو بهت برمی گردوندم.
- پس اون لعنتی کجاست؟
.
.
.
- بابا! میخوام با اسکور برم بیرون!
- باشه! قبل از شام خونه باش!
آلبوس در خانه را باز کرد و اوین چیزی را که دید، دماغ اسکور بود!
- یکم برو عقب تر!
- چطوری؟ بریم بچرخیم.
- هی بد نیستم!
- حالت گرفتس پسر.
- آره یه کتابی که خیلی دوسش داشتمو گم کردم.
- اون کتاب دربارهی اجرا طلسم ها بدون چوبدستی نیست؟
- معجون مرکب! تو کتاب منو برداشتی. تو خودتو شکل لونا کردی!
-
- این اصلا شوخی جالبی نیست اسکور!
پس از پایان جر و بحص آلبوس با اسکور، آن دو با هم به کافه ای در نزدیکی خانه پاتر ها رفتند، تا درباره ی تکالیفشان در هاگوارتز با هم صحبت کنند.