هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۱:۲۵ سه شنبه ۶ آبان ۱۳۹۹
#21
کی؟

آقای یقخسمیایعمژدیاثهیمید



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: "رادیو پاتر بان!"
پیام زده شده در: ۱۴:۲۵ سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۹
#22
(سرود ملی شوروی در استودیو پخش می شود و به طبع آن زاخاریاس با پالتو و کلاه روسیش وارد استدودیو میشود.میکروفون را دستش گرفته و شروع به صحبت میکند.)


-زدراوویسته همرزمان کمونیست من! به یک برنامه خورشید کمونیست دیگه از رادیو پاتر بان خوش آمدید. من زاخاریاس اسمیت هستم از خانه شماره دوازده گریمولد.فعلا به آوای زیبای آرمان های کمونیستی ما گوش بدید تا ما برگردیم.

(دوباره صدای سرود ملی بلند میشود و زاخاریاس با جمله «پس این برنامه کوفتی من کجاست؟ » به یکی از عوامل پشت صحنه حمله ور میشود اما نمیداند که میکروفونش هنوز روشن است.همزمان در سرتاسر دنیا مردم از خنده ریسه می روند ولی هنوز زاخاریاس متوجه نمیشود.صدای موزیک به صورت کر کننده ای بالاتر میرود و زاخاریاس بالاخره با برنامه بر میگردد.)

-همرزمان و حامیان عزیز من.امشب قراره برای اولین بار با شما در رادیو پاتر بان برنامه خورشید کمونیست ارتباط زنده داشته باشیم تا با هم در مورد افق روشن کمونیست در دنیا صحبت کنیم.

(بعد از گفتگوی بسیار و گفتن شماره تلفن،بالاخره بعد از نیم ساعت بیننده ای زنگ میزند و زاخاریاس با خوشحالی دست به تلفن میبرد.)

-روی خط هستید.بفرمایید.
-آقای اسمیت.
-بله.
-**** تو اون موهات!
-مرتیکه بیشعور احمق.حیوونی نه اصلا خواهر داری نه مادر داری.نه اصلا انسانی. (بعد از وقفه ای کوتاه) بله بفرمایید.
-اعووووذ بالمرلین من الشیطان الرررجیم.بسم المرلیییییین رحمان الرحیم.
-مرتیکه با خودت چی فکر کردی که میای جلوی روی من توی برنامه زنده آیات اون پیامبر کذایی رو میخونی؟هان؟ بله بینندگان عزیز. میبینید چه بیشعورایی پیدا میشن؟ میان توی برنامه زنده بجای اینکه از آفتاب تابناک کمونیسم و رهبر عزیزمون کارل مارکس صحبت کنن ، میان از این پیامبری که کنترل ریش خودشم نداره صحبت نقل میکنن. تاسف واقعا. شما بفرمایید.
-آقای اسمیت،بنده با خانوادم که در اینجا حاضر هستن،شعری حاضر کردیم که اگه اجازه بدید برای شما بخونیم.
-بله حتما.بفرمایید.
-دودورو دورو زاخاریاس
دودورو دورو زاخاریاس
وزیر خوب، زاخاریاس
سفید سفید، زاخاریاس

(همزمان زاخاریاس با سرود در استدیو بشکن میزند و لبخندی بر لبش پدیدار میشود تا اینکه به این پارت میرسد.)

وزیرمون زاخاریاس
ریش مرلین زاخاریاس
-بله شعور ایشون هم میبینید که میان به برنامه زنگ میزنن و هر چی از دنشون در میاد بار آدم میکند. از وقتی این تلفنو باز کردم حتی یک نفرم به من پیام درست حسابی نداده.همش دارن اینجا زنگ میزنن و مسخره بازی در میارن انگار خونه خالست.ده ثانیه بفرمایید.
-آهای! تو که میخوای وزیر بشی اصلا چیزی از اقتصاد میفهمی که میای اینجا تز میدی؟اصلا تو که سیاست سرت میشه میدونی اسم وزیر سحر و جادو نیکاراگوئه چیه؟

(دیگر زاخاریاس جوش میاورد.میکروفون را برداشته و هر چه به دهنش میاید به زبان میاورد.عوامل صحنه جلوی او را گرفته و تلفن و برنامه را قطع میکنند. صدای سرود ملی قطع میشود و به جای آن یک آهنگ پاپ شروع به پخش شدن میکند.)

-خوب دوستان عزیز.مثل اینکه ارتباطمون با آقای اسمیت در خانه گریمولد قطع شد. بر میگردیم به سراغ بقیه برنامه های رادیو پاتر بان.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
#23
تیم خوب تیمیه که...


-کوفت و تیم خوب تیمیه که...درد و تیم خوب تیمیه که.... چرا توی این تاپیک نظارتی نیست؟پس این ناظرای قبلی چه غلطی میکردن؟

زاخاریاس دستش را رو به دکمه قفل تاپیک برد و آن را فشار داد.بلافاصله ماموران زوپس به سمت تاپیک سرازیر شدند. جوشکاران زوپس میله های آهنی به در تاپیک جوش میدادند و کلید ساز ها هم نوبت به نوبت قفل هایشان را از لابه لای تاپیک رد میکردند.
-مطمئنید دیگه نمیخواید این تاپیک برای هیچ وقت باز بشه اوسا؟
-ببندین اون تاپیگو با اسم مسخرش. ماجرا های کوییدیچ هم اخه شد اسم؟

کار ماموران زوپس تمام شد و به سمت پشتیبانی کاخ روانه شدند.زاخاریاس صندلیش را عقب داد و پاهایش را روی مانیتور ها و کیبورد های روی میز گذاشت.از برج بلند نظارت به تاپیک ها و زمین های متعددی که صد ها قفل و میله به آنها بسته شده بود نگاه کرد و گفت:
-اینه نظارت های سفت و سخت اسمیتی.

از فلاکس رو به رویش چایی در لیوان ریخت از پنجره بلند برج نگاهی به انجمنش کرد.اما داستان از کجا شروع شد؟مدت ها بود رگ نظارت خواهی زاخاریاس بالا زده بود و تاپیک ها و چت باکس را با درخواست نظارت منفجر میکرد.صد ها هزار پیام اسپم از ناظران مختلف دریافت میکرد که در آنها ناظران تمام انجمن ها از او میخواستند دست از لجبازی بردارد.اما اگر میخ در سنگ فرو میرفت،حرف هم در گوش زاخاریاس میرفت.حتی تاپیک «آیا موافق بلاک شدن زاخاریاس هستید؟» هم نتیجه ای نداشت.تا جایی که جلسه اضطراری در کاخ زوپس برگزار شد.محتوی ان جلسه معلوم نشد و برای همیشه جزو بزرگترین اسرار های تاریخ باقی ماند.اما چیزی که از جلسه بیرون آمد این بود که زاخاریاس ناظر انجمن زمین بازی کوییدیچ شده!نظارتی که بیشتر فرمالیته بود چون این تاپیک معمولا فقط در بهبوهه مسابقات کوییدیچ فعال بود و معمولا چون در حاشیه قرار گرفته بود کسی به تاپیک های تک پستی آن توجه نمیکرد.تاپیک های ادامه دار آن از زمان هری پاتر فقید قفل بود و تنها کار زاخاریاس هم این بود که تاپیک های تک پستی باقیمانده را قفل میکرد، در برج لم میداد و چای میخورد.
-زندگی یعنی همین.

زاخاریاس لیوانش را برداشت و دوربین دو چشمش با کلاه روسی را از کشو میزش برداشت.زاخاریاس علاقه خاضی نیز به دید زدن انجمن های دیگر داشت.
-دیاگونو نگا! اینقدر تاپیکاش پست نخوردن که خاک گرفتن.صندوق ارتباطاتشو! زنگ زده. ویزنگاموتو نگاه! اینقدر درخواست نقد ریخته توش که داره منفجر میشه.

بوووووووم

-گفتم بودم منفجر میشه.نگفته بودم؟

ناگهان زمین زیر پای زاخاریاس لرزید.مانیتور های برج نظارت دانه به دانه فرو ریختند و سقف خراب شد. سدریک از سقف سقوط کرد و پایش به لیوان چای زاخاریاس خورد.
-هان؟!چی شده؟
-چی کار میکنی سدریک؟ زدی چاییمو روی کیبوردم ریختی.حالا من چه غلطی بکنم؟
-جدی؟
-قرار نبود دیگه با ترکیدن تاپیک نقد زلزله هم بیاد.

اما زاخاریاس به انجمنش توجه نداشت.صد ها نفر از دور به سمت انجمن حمله ور شده بودند و سعی میکردند با زور قفل های تاپیک را بشکنند.زاخاریاس نمیدانست خواب است یا بیدار.مگر میشد صد ها نفر ناگهان به یک انجمن حمله ور شوند؟بلندگویش را که روی سقف چسبیده بود برداشت:
-چه خبرتووووونه؟چه خبرتونه؟

طولی نکشید که لوله های فاضلاب ترکید و آبشار نامه ها از لوله سرازیر شد.تاپیک صحبت با مدیریت ترکیده بود و نامه ها از سر و کول زاخاریاس و سدریک بالا میرفتند که یکی از آنها توجه زاخاریاس را جلب کرد.نامه با رنگ قرمز نوشته شده بود و تایمری به آن وصل شده بود.زاخاریاس خشکش زد.نامه نامه انفجاری بود:
-زمان سالازار یه نفر گنده.... کرد، سالازار بدون اطلاعش مسابقات کوییدیچ با جایزه نقدی برگزار کرد.

نامه منفجر شد و دفتر را روی سر زاخاریاس خراب کرد.حالا زاخاریاس مانده بود و سدریک و یک دنیا تاپیک قفل.




هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۹
#24
فرستنده:زاخاریاس اسمیت
نشانی:لندن،خانه گریمولد،خانه شماره دوازده

گیرنده:هلگا هافلپاف
نشانی:دیار باقی


سلام ننه.
منو میشناسی ننه جون؟من زاخاریاسم.یکی از اسمیت ها.همونایی که بهشون فنجونتو هدیه دادی و گفتی تا پای جونشون ازش مراقبت کنن.میخواستم بگم که...آخ! نزن! بابا اون کمربندتو بذار زمین.بالاخره ننه هلگا نباید اون دنیا بدونه چه بلایی سر فنجونش اومده؟ خوب الان بابام کمربندشو گذاشت زمین و از اتاق بیرون رفت.بزار صادقانه بگم ننه! این سالازار اسلایترینو یادته؟همون کچله بود که بعضی وقتا بیخودی هیس هیس میکرد؟این نواده هیس هیسوش اومد ننه جونم ، ننه هپزیبامو کشت و فنجون رو برداشت.بزار نگم چیکار کرد. بگم؟....مطمئنی اگه بگم از اونجا یه دمپایی پرت نمیکنی تو صورتم؟ باشه.میگم میگم. این هیس هیسو اومد فنجونتو....جان پیچش کرد و رفت. بعد هم اومد یه گروه درست کرد به اسم مرگخواران.چه حرفا! تازه اونجا نه تنها مرگخو نمیخورن،بلکه اینقدر از مرگ میترسن که میان برای از دست نرفتنشون جان پیچ درست میکنن جون عزیزا. اما...بزار این یکیو نگم دیگه. نه جون من....بگم؟خیلی خوب الان میگم! خیلی از گند زاده های بی اصل و نسبی که دور خودت توی گروهت جمع کرده بودی،اومدن بجای اینکه توی گروه استالین زمانه،نواده به حق آقام کارل ماکس، حاج آقا دامبلدور عضو بشن و با کچل بی دماغ مبارزه کنن، اومدن توی گروه مرگخواران چلو مرگ با سس زهر مار میزنن شکم پرستا. ....... چرا میزنی پدر! آخ!وای!نزن! ننه حاج آقا دامبلدورم اومده میگه چرا داری راز های محفلو تو نامت میگی.اینجا رازی از محفل دیدی ننه؟ به استالین برام پاپوش دوختن. آاااااااااااخ. دیگه غلط بکنم برات نامه بنویسم ننه.




هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: هماهنگی های تیم ترجمه
پیام زده شده در: ۹:۵۸ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۹
#25
سلام
من راز نگهدارو بر میدارم.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۹
#26
فلش بک

-همه هاگوارتز فرزندان من هستند.

پیاز رو به روی محفلی هایی که به شدت اشک می ریختند ایستاده بود و سخنرانی میکرد.زاخاریاس داسش را کنار گذاشته بود و با چکش رو سرش میکوبید تا هر چه سریع تر از شر کنفرانس «کشت پیاز و نحوه اموزش آن در هاگوارتز » راحت شود.سالن اجتماعات هاگوارتز پر بود از محفلی هایی که به هر دری میزدند تا مانند زاخاریاس بتوانند به بهانه صدمات شدید جسمانی از کنفرانس بیرون بروند. گابریل کتاب هایی که در مورد پیاز ها دم در کنفرانس هدیه گرفته بود را جر و واجر میکرد. ویلبرت تمبورین را در دستش گرفته بود و هر از چند گاهی به سرش میزد تا بر اثر سکته مغزی از کنفرانس بیرون رود و هری چکشش را برداشته بود و روی زخمش میزد تا از وسط نصف شود:
-دوستان عزیزم.میدونم که گریه و ابراز احساسات شما همه از سر خیر خواهی و توجهه اما من نمیخوام که شما اشک های گرانبهای خودتون رو اینجا هدر بدید.من در تک تک لحضه هایی که از خانوادم سرکوفت خوردم،تک تک لحضه هایی که از شدت تمسخر دیگران پوست هام وا میرفت،تک تک لحضه هایی که استادای ماگلی میگفتن:«پیاز بدبخت تو رو چه به درس خوندن؟» گریه نکردم عزیزان من. درسته که حرف های انگیزشی من شما رو به گریه وا داشته اما گریه هاتون رو بزارید برای لحظات احساسی زندگی خودتون عزیزان من.

بالاخره جواب داد.تمبورین با صدای بلندی ترکید و سر ویلبرت از داخل آن بیرون آمد.با صدای بلند تمبورین تمام محفلی هایی که به اجبار پروفسور ،برای اینکه حق پیاز های محفل در مشارکت در امور مدرسه دیده شود، در کنفرانس شرکت کرده بودند از حای خود بلند شدند و به بهانه دستشویی زیر زیرکی از خروجی های اضطراری خارج می شدند.

پایان فلش بک

پیاز که تا ته چیزش...یعنی کمرش در گل فرو رفته بود به داد و فغان های دانش آموزان برای اینکه چرا در مزرعه فرود آمده اند گوش میداد.شاید عقل پیازیش در درک احساسات ناقص بود اما در ایده یابی برای حل مسئله آموزش در مزرعه پیاز حرف نداشت.هر چه باشد او حالا یک معلم بود.




هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ جمعه ۱۸ مهر ۱۳۹۹
#27
اتاق زاخاریاس_قسمت چهارم و آخر

-چرا کف کافه تریا کثیف نشد؟وایتکس کافی نبود.باید رفت انبار و وایتکس برداشت.

کریچر تی را روی زمین انداخت و با اخ کافه تریا را به مقصد انبار ترک کرد.زاخاریاس که دید کسی در این اطراف نیست،در کانال را کنار زد و منتظر کریچر شد.روی صندلی کافه تریا نشست و منتظر برگشتن کریچر با یک بطری شد.زمان سنج روی دکمه kill هر لحضه کم تر و کم تر و زاخاریاس به بردن نزدیک و نزدیک تر میشد.این تازه اولین برد در لیست بردن هایش در نقش خائن بود و آن هم در اولین بار قاتل شدنش.این تازه شروعی بر عصر تازه زاخاریاسی بود.کریچر با یک سطل وایتکس برگشت و دکمه kill روشن شد.نباید تعلل میکرد.چوبدستیش را برداشت و روی دکمه kill زد....
-چرا این لامصب کار نمیکنه؟

دکمه kill به طور عجیبی غیر فعال شده بود و حتی دکمه sabotage هم کار نمیکرد.ناگهان موی قهوه ای مایل به زردی روی دکمه kill ظاهر شد:
-این مو روی دکمه use کریچر چی بود؟چرا با یه سطل وایتکس هم پاک نشد؟

مو فر بود و کمی برگ لا به لای آن به چشم میخورد.جانوری نیز در میان مو گیر کرده بود.اعضای بدن نیوت به اتاق زاخاریاس هم رسیده بود:
-نه،نه،نههههههههه!

موی نیوت به سرعت رشد کرد و در تمام سفینه پخش کف کافه تریا از مو پر شد و به دکمه اضطراری رسید.به سرعت جلسه تشکیل شد و زاخاریاس و کریچر و پروفسور دور میز جمع شدند.اما موی نیوت دست بردار نبود.ارسال پیام برای همه غیر فعال شد و پیام های زیر در چت باکس به نمایش در آمد:
-خش خش خش.

-خش خش خش خش.

-خش خش خش؟

-خش!


شاید اگر زبان نیوت در این اتاق بود میتوانست دلیل آمدنش را به این اتاق توضیح دهد اما چه کاری از دست مو بر میامد؟
تمام ده میلیون و هفتصد و چهل و پنج هزار و سیصد و شصت و دو تار موی نیوت به زاخاریاس رای دادند و زاخاریاس با فشار محکم مو ها از سفینه به بیرون پرت شد.عبارت zakharia was the imposter در صفحه به نمایش در نیامد زیرا مو های نیوت جلوی جمله را گرفته بودند و آن را به جمله «چرا هری چشم منو له کرد؟»در آوردند.اما در کمال تعجب بازی تمام نشد زیرا کار موی نیوت هنوز تمام نشده بود!مو سفینه را از وسط نصف کرد و کریچر و پروفسور را در سمت جداگانه از سفینه قرار داد.کریچر همان لحظه اول جان به جان آفرین تسلیم کرد اما پروفسور هنوز زنده بود:
-کمکککککک.کمکککککک.دارم خفه میشم بابا جانیاااان.

گویا موی نیوت نمیتوانست پروفسور را خفه و در نتیجه آن او را از اتاق به بیرون بندازد. بازی نیز که از این همه پیچش مو خسته شده بود این پیام را نشان داد و room را بست:

you've disconnected from server.sent 6 pings that had no respond


همه کسانی که زاخاریاس کشته بود،همه sabotage هایی که کرده بود و همه رویا هایی که کرده بود،در یک لحضه پاک شد.زاخاریاس از بازی بیرون آمد و اتاق ضروریات نیاز به طور خودکار زاخاریاس را تف کرد.هم اکنون زاخاریاس تک و تنها پشت در اتاق ضروریاتی که از نیوت پر شده بود زانو زده بود و با مشت محکم به در میزد و فحش های +18 به زبان میاورد.اما اینبار اتاق سوزش معده پیدا کرده بود و هیچ کسی را نمیبلعید.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹
#28
اتاق زاخاریاس_قسمت سوم

صدای بلند زنگی در تمام سفینه شنیده شد و تمام پنج بازیکن به سرعت غیب و کنار میزی در کافه تریا ظاهر شدند.صفحه چتی جلوی همه اعضا ظاهر شد و سیریوس شروع به صحبت کرد:

-کریچر،چرا هری رو کشتی؟دیدم وقتی رفتی توی راکتور بدن هری رو دیدی ولی گزارش ندادی.

-کریچر ارباب هری رو نکشت.کریچر به اربابش خیانت نکرد.

-بازم تو شروع کردی به خیانت به اربابات کریچر؟بس نبود مدام انبار موتور سیکلت هامو لو می دادی به مادرم؟

-کریچر خیانت کننده ها به اصل و نسب رو دوست نداشت.


کریچر و سیروس مدام به همدیگر تهمت میزدند و دعوا میکردند و پروفسور و زاخاریاس دور میز نشسته بودند.پروفسور رویش را به زاخاریاس و گفت:
-من به تو اعتماد دارم بابا جان.چون دیدم وقتی داشتی سیم هارو به هم وصل میکردی نوار ماموریت ما بالا میرفت.من به هر کی تو رای بدی رای میدم باباجان.


زاخاریاس اصلا دلش نمیخواست پروفسور را بکشد.شاید میتوانست تک تک اعضای محفل را بکشد اما پروفسور را نه.پروفسور مثل پدر او بود و کشتن او یک جنایت بود.اما در حال حاضر باید بین سیریوس و کریچر یک نفر را انتخاب میکرد.پروفسور به او اعتماد کرده بود و میتوانست با خیال راحت رای دهد.به بررسی گزینه ها پرداخت.سیریوس با بازی آشنا بود و به راحتی میتوانست ایمپاستر را تشخیص دهد.همچنین موتور داشت و میتوانست اگر زاخاریاس را در حال کشتن کسی دید سریع دکمه جلسه اضطراری را بزند.اما کریچر یک جن بود.علاقه ای به بازی نداشت و در طول بازی فقط زمین را با وایتکس ضد عفونی میکرد.کریچر یک طعمه راحت بود:
-سیریوس.دروغ نگو.من تو رو دیدم که از کانال کولر استفاده کردی.

-من با زاخاریاس موافقم بابا جان.

-ارباب سیروس خائن به اصل و نسب بود.خانم من او را دوست نداشت.


عجز و لابه های سیریوس که تلاش میکرد خودش را نجات دهد هیچ فایده ای نداشت.آیکون I voted روی صورت همه افراد حاضر نمایان شد و سیریوس با موتورش از سفینه بیرون انداخته شد.عبارت Sirius was not an imposter در بیرون سفینه نمایش داده شد و پروفسور و کریچر به سمت مخالف هم رفتند.زاخاریاس چوبدستیش را در آورد و دستی روی آن کشید.مرلین هم نمیتوانست کریچر را نجات دهد.

ادامه دارد...



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹
#29
اتاق زاخاریاس_قسمت 2

آدمک زرد زاخاریاس در قسمت شرقی سفینه از داخل کانال کولر درآمد.نگاهی به اطراف کرد و به سمت انبار سفینه حرکت کرد.این قسمت از سفینه بسیار شلوغ بود و هر از گاهی کسی از اینجا رد میشد.گاهی هری جیغ میزد و بعضی وقت ها هم ویلبرت این قسمت مینشست و ساز میزد.راهی برای کشتن پیش رو نداشت اما ناگهان دستش به دکمه sabtage خورد و نقشه کل سفینه در برابرش ظاهر شد.نگاه زاخاریاس به علامت رعد افتاد.دستش را به دستش چسباند و گفت:
-آره خودشه.وقت یه عملیات ایمپاستریه.

ناگهان هری جیغ کشید و گفت:
-آی زخممممممم.

با صدای جیغ بلند هری فیوز کل سفینه پرید و سفینه برای همه در تاریکی فرو رفت.اما نه برای ایمپاستر ها.سیریوس با موتور هارلی داویدسونش به سمت اتاق electrical گاز داد و نیوت هم دوان دوان همراه نیفلرش راه افتاد اما زاخاریاس منتظر قربانی اصلیش بود.کسی که مرلین باید او را نجات میداد!
گابریل کتابش را بست و به سمت قسمت شوتینگ انبار راه افتاد.برای او کمبود نور مهم نبود.تنها چیزی که برای او اهمیت داشت،انجام تک به تک task ها بود.گابریل سوت زنان اهرم را گرفت و کشید.تمام آشغال های سفینه به سمت بیرون رفتند و ماموریت تمام شد.زاخاریاس معطل نکرد.چوبدستیش را به سمت گابریل گرفت و گفت:
-آواداکداورا!

گابریل روی زمین افتاد و بدنش در خون غلتید.زاخاریاس چوبدستیش را داخل جیبش برگرداند و پیروزمندانه به جسد نگاه کرد.دیگر ایمپاستر شدن برای او غیر عادی نبود.الان زمان کشتن بود...

ناگهان زاخاریاس از جای خود کنده شد و به سمت کافه تریا کشیده شد.فردی یک جسد دیده بود و آن را اطلاع داده بود.الان نوبت جر و بحث سر جسد بود.

-من دیدمش.نیوت ویلبرت رو جلوی من کشت و در رفت.

-هری راست میگه بابا جان.نیوت چرا رز رو کشتی؟این رسم فرزندان روشنایی پسرم؟

-اگه به من اعتماد دارید به نیوت رای بدید.

-کریچر براش نیوت مهم نبود.کریچر فقط به ارباب ریگولوس اطمینان داشت.


جمله harry has voted در صفحه نمایش ظاهر شد و پشت آن پروفسور و کریچر هم رای دادند.نیوت میدانست که بدجوری گند زده.او ساکت روی صندلی نشسته بود و تنها به دست هایی که برای را دادن به او بالا میرفت نگاه کرد.علاوه بر رز،سر کادوگان،گابریل و ویلبرت هم کشته شده بود و اعضای محفل از بیرون کردن خائنان هیچ ابایی نداشتند.زاخاریاس نمیخواست مثل نیوت رسوا شود.پس همرنگ جماعت شد.

کریچر و نیوت به skip voting رای دادند اما رای زاخاریاس و سیریوس و هری و پروفسور انتخاب کرده بودند تا نیوت بیرون انداخته شود.نیوت از پنجره به بیرون پرت شد و عبارت newt was the imposter نشان داده شد.اکنون که یارش ار از دست داده بود،باید دقت بیشتری میکرد.

ادامه دارد....



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۹
#30
اتاق زاخاریاس.قسمت 1


Imposter


one imposter is among us


در زیر تصویر دو آدمک،یکی زرد با جلیقه و کروات زرد و سیاه و دومی با موی پریشان و کت شلوار بلند نمایان شد....
شاید فکر کنید که زاخاریاس در آن لحضه به دفتر رئیس وزارتخوانه یا کاخ زوپس فکر میکرد اما سخت در اشتباهید.اینبار زاخاریاس بی توقع شده بود.دلش میخواست برای یک بار،فقط برای یکبار imposter باشد.زاخاریاس از crewmate بودن خسته شده بود.نمیخواست عام باشد.نمیخواست crewmate بیچاره ای باشد که دانه دانه تسک ها را انجام میداد و در آخر بی رحمانه توسط imposter کشته میشد.اینبار نوبت این بود که چوبدستیش را به سمت تک تک افرادی بگیرد که در حال وصل کردن سیم ها در electrical او را می کشتند.
نیوت و زاخاریاس هر کدام به سمتی راه افتادند.نوبت کشتن بود.زاخاریاس به سمت سر سفینه رفت.قسمتی که خیلی از افراد بالاخره گذرشان به انجا می افتاد.روی صندلی نشست و منتظر یکی از crew ها شد.خیلی استرس داشت.این اولین بار بود که در عمرش imposter میشد.
صدای پا آمد!سرکادوگان از تابلویی وارد navigation شد.زاخاریاس به سختی می توانست لرزش دست و پایش را کنترل کند.شوالیه وارد اتاق شد.از تابلو بیرون آمد و گفت:
-برید کنار!شوالیه تاریکی داره دانلود میکنه.

سرکادوگان از تابلو بیرون پرید.رو به صفحه نمایش کنار مانیتور کرد و با شمشیرش به دکمه دانلود ضربه زد.سر کادوگان رو به زاخاریاس کرد و گفت:
-زاخاریاس !چه تسکی انجام میدی همرزم؟

زاخاریاس به شدت دست و پایش را گم کرده بود.دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت:
-هیچی.دارم سفینه رو هدایت میکنم.

چشم زاخاریاس به دکمه kill بود که تایمر آن کم تر می شد.خیلی استرس داشت.ممکن بود هر لحظه یکی دیگر از اعضای محفل برسد.اما او باید سر کادوگان را میکشت.روی دکمه kill زد:
-آواداکداورا!

تابلوی سر کادوگان پاره شد و اسب کوتوله ی او به طور مظلومانه ای در گوشه تابلو نشست.یخ کرده بود.در چند ده سال عمر سفیدش این اولین بار بود که یک نفر را میکشت.اما در این بازی قانون جنگل حاکم بود.او مجبور بود سر کادوگان را بکشد چون یک خائن بود.از خائن ها فقط کشتن بر میاید و بس.صدای پا های کسی را شنید پس به سرعت داخل کانال کولر پرید.مرلین باید قربانی بعدی را نجات میداد.

شاید ادامه داشته باشد....



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.