-تو نمیتونی نصفه شب توی راهروها بچرخی فقط چون
حوصلت سر رفته! اگه یه بار دیگه از قوانین سرپیچی کنی اخراج میشی!
دامبلدور وقتی این را گفته بود که خشم از چشمانش فرو میریخت و مستقیم به افلیا چشم دوخته بود.
-------
افلیا چشمانش را روی هم فشرد، سرش را تکان داد و خاطرهی اخرین باری که گیر افتاده بود را از ذهنش بیرون انداخت.
قرار نبود اینبار گیر بیوفتد!
اصلا قوانین برای این ساخته شده تا شکسته شوند!
در ضمن، چه کسی به حرف های یک پیرمرد که ریش هایش انقدر بلند بود که میشد از انها به عنوان کاموای بافتنی استفاده کرد اهمیت میداد؟
افلیا اه کوتاهی کشید. دستورالعملی که در دستش گرفته بود را فشرد و مصمم به راهش ادامه داد. آن را کاملا اتفاقی در یکی از همین گشت های مخفیانهاش پیدا کرده بود. حتی نمیدانست وقتی آن را بخورد چه اتفاقی برایش خواهد افتاد! اما قسمت هیجان انگیز ماجرا همین بود...نه؟
کافی بود جایی برود تا مواد لازم معجون را گیر بیاورد، که البته سخت ترین قسمت ماجرا بنظر میرسید!
اگر کسی دوباره مچش را میگرفت...چشمانش را بر هم فشرد. این افکار را مچاله کرد و به گوشهای از ذهنش پرت کرد! قرار نبود این بار کسی او را ببی...
-آخخخخخخخ!
افلیا نتوانست تعادلش را حفظ کند وقتی فرد ناشناس پایش را له کرد و سرش محکم به او کوبیده شد. تلو تلو خوران چند قدم عقب رفت و سپس همانطور که با دستش قسمت ضربه خوردهی سرش را فشار میداد کلاه شنلش را بالا زد و به شخص روبهرویش چشم دوخت.
دختری با موهای مشکی و چشم های طلایی رو به رویش ایستاده بود و از فرط خشم از گوش هایش دود بیرون میزد!
-
چطور جرئت کردی به...
در همان لحظه که افلیا تصمیم گرفت اقدامی در راستای خفه کردن دختر انجام دهد او تن صدایش را پایین تر اورد.
-چطور جرئت کردی به هیزل استیکنی کبیر، باهوش ترین، حرفهای ترین، و بهترین جادوگر قرن برخورد کنی؟!
افلیا که از طرز صحبت کردن دختر شوکه شده بود او را با تعجب از نظر گذراند. این رفتار ها از هرکسی بعید بود جز یک...یک
...خودشیفته!افلیا به چشمانش چرخی داد و طبق عادت همیشگیاش دستش را لای موهای کوتاهش برد و انها را بهم ریخت.
- ببخشید خودشیفتهی کبیر! اخه عادت ندارم ببینم بهترین جادوگرای قرن نصفه شبی یواشکی تو راهرو های هاگوارتز گشت میزنن!
هیزل سرش را بالا داد دستانش را در هم گره کرد.
- به هر حال... همهی این چیزا رو فراموش کن! همین الان به خوابگاه میریم و وانمود میکنیم هیچ کدوم از این اتفاقات نیوفتاده!
هیزل با لحنی دستوری گفت و بعد از چشم غره رفتن به افلیا از کنار او رد شد و راه خوابگاه را در پیش گرفت.
البته او عاقبت قانون تعین کردن برای افلیا را نمیدانست...نه؟
افلیا چرخید و به بزرگترین خودشیفتهی عالم نگاه کرد که داشت دور میشد. موهای بلندش در هوا تاب میخوردند و در انها...چند شاخ و برگ کوچک دیده میشد!!
افلیا دستش را لای موهایش برد و پوزخندی زد.
- جنگل ممنوعه؟
هیزل قدم هایش را متوقف کرد و از حرکت ایستاد. سرش را آرام چرخاند و با نگاهی جدی به افلیا چشم دوخت. افلیا با لبخندی بر لبش ادامه داد.
- نمیخوای که به پروفسور بگم که اونجا بودی...میخوای؟
هیزل سمت افلیا برگشت و با خشم چند قدم سمت او برداشت.
- هی تو خودتم شریک جرمی!
افلیا دستانش را درهم گره کرد.
- کسی نمیتونه بخاطر این که تو راهرو بودم توی دردسر بندازم! اما جنگل ممنوعه؟...خلاف بزرگی بنظر میرسه!