هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹
#21
بلاتریکس نگاه غضبناکی به اگلانتاین کرد تا شاید از خندیدن دست بردارد اما اگلانتاین همانطور که چشمانش را بر هم میفشرد و از شدت خنده حلقه ی نازک اشکی کنار چشمش را خیس کرده بود چند بار دستش را روی پایش کوبید و به ریسه رفتن ادامه داد
-اژی اژی! اینو گوش کن! بعد از شنیدنش از خنده غش میکنی!

اگلانتاین همانطور که سعی میرد خنده اش را بند بیاورد اشک هایش را پاک کرد.
-یه روز یه محفلی سوار یه ماشین ماگلی میشه! اما بجای بنزین توش ماست میریزه! ماشینه هم وقتی بوق میزد جای این که بگه بوق بوق میگه...م...میگه...دوغ دوغ!!!
اگلانتاین که تا الان داشت خودش را کنترل میکرد بعد از تمام شدن حرفش از خنده منفجر شد و همانطور که ریسه میرفت دستش را روی پایش کوبید.

البته او متوجه چهره ی پوکر فیس بقه مرگخواران و نگاه غضبناک بلاتریکس که داشت با چشمانش به او آتش پرتاب میکرد نشد!
اما اژی در کمال تعجب دست از گریه کردن برداشته بود! ارام سرش را چرخاند و به اگلانتاین نگاه کرد که همچنان داشت سعی میکرد تا جلوی خنده اش را بگیرد. برای لحظه ای این فکر از ذهن مرگخواران گذشت که شاید اژی از ان جوک مسخره خوشش امده باشد! اما اژی نخندید! در عوض بال هایش کمی از هم باز شد و چشمانش برق زد.
-الان گفتی دوغ؟

اگلانتاین که با شنیدن کلمه دوغ یاد قسمت مسخره...چیز...خنده دار جوکش افتاده بود دوباره قهقهه را از سر گرفت!
-اره...ماشینه گفت..دو...دو...
و ادامه ی جمله ی اگلانتاین بین قهقهه اش محو گشت...
ناگهان نیش اژی باز شد و بال هایش را بر هم زد.
-من دوغ میخوام!
واین جمله کافی بود تا نه تنها بقیه مرگخواران، بلکه چهره ی خندان اگلانتاین نیز در کسری از ثانیه از صورتش محو شود!


کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
#22
رون همانطور که روی صندلی لم داده بود به دختری که آهسته وارد اتاق شد نگاه کرد. دختر با بی حوصلگی اتاق را از نظر گذراند و به سمت میز قدم بر داشت.
- بفرمایید.
سپس چند برگه کاغذ را روی میز انداخت و با بی خیالی روی یکی از صندلی های اتاق لم داد.

رون که گیج شده بود زیر چشمی نگاه متعجبی به دختر انداخت و تصمیم گرفت این بار کارش را به نحو احسن انجام دهد و داستان را با دقت تمام بخواند!
رون کاغذ ها را در دست گرفت. چشمانش را تنگ کرد و با عزمی راسخ شروع به خواندن داستان کرد...

درون ذهن رون

مغز: این واژگان عجیب و بیگانه چیست دیگر؟ ما که چیزی قابل فهم نمی بینیم.
- خب یکم بیشتر بگرد تا ببینی!حالا چطور بفهمم تاییدش کنم یا نه؟
- توصیه می کنیم از خودش بپرسی.

- بهش بگم مسئول کارگاه داستان نویسی معنی این کلمه ها رو بلد نیس؟! اونوقت با خودش چه فکری میکنه؟ ها؟
-کافیست! وظایف شخصی ات را بیهوده گردن ما نینداز! اینها به ما مربوط نمیشود! سیناپس هایمان را جزغاله کردی.

- چیییی؟ به شما مربوط نمیشوددد؟ پس معنی کردن کلمات وظیفه کیه؟ بصل النخاع؟
- دِ یچی بپرون باو!!!

-
رون شوکه شد! کم پیش می آمد مغزش انقدر بی حوصله باشد که تغییر مود بدهد! در ان لحظه بود که فهمید بهتر است به نصیحت مغزش عمل کند و برود و یک چیزی بپراند!!
چاره ای نبود...این بار هم باید قضیه را ماست مالی میکرد!

---

سلام پروفسور
این پست قدیمی نبود...ولی خب کمی ایراد داشت که درستشون کردم.


کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹
#23
لرد همانطور که فرمان ماشین را دو دستی چسبیده بود و لحظه ای پایش را از روی پدال برنمی داشت لبخند ملیحی زد.
آن انسان های زود باور فکر میکردند ارباب تاریکی ها برایشان تبلیغ یک وسیله نقلیه ماگلی را میکند؟ هرگز!

خوشبختانه استودیو در جای خلوتی واقع شده بود و ماشین های زیادی در جاده نبود. آن چند تایی که بود هم خودشان چند بار بوق میزدند، با صورت هایی وحشت زده فرمان را می چرخاندند و با صدای گوشخراشی از جاده خارج میشدند!
- این ماگل ها ابهت ما را درک میکنند و راه را برایمان باز می گذارند...خوشمان آمد!

کمی بعد لرد نتوانست ماشین را کنترل کند وقتی خواست بپیچد و اتوموبیل به دلیل سرعت زیاد از جاده خارج شد. لرد با تمام توانش و به سرعت فرمان را می چرخاند و اتوموبیل با صدای گوشخراشی دور خودش می چرخید و هوای اطراف را پر از گرد و غبار میکرد. لرد وحشت زده فریاد زد
- پناه بر خودمان! این ابداعات ماگلی حتی از اواداکداورا هم کشنده تر است!

اتوموبیل با شدت زیادی به درخت تنومندی برخورد کرد و سر لرد محکم به فرمان کوبیده شد. لرد صورتش را جمع کرد. آهی کشید و فکر کرد اگر دماغ داشت حتما تا الان شکسته بود!

ناگهان ایر بگ اتوموبیل باز شد و لرد سعی کرد با دست و پا زدن ان بادکنک سفید بزرگ را از خودش دور کند. لرد همانطور که داشت فکر میکرد یک ماگل چقدر میتواند احمق باشد که فرق ماشین و جشن تولد را متوجه نشود به سختی از ماشین پیاده شد. لرد آهی کشید و در دلش ارزو کرد که کاش مرگخوارانش انجا بودند!

در همان لحظه از دور ماشینی را دید که به او نزدیک میشد. انها چه کسانی بودند؟ معمولا ماشینی از این جاده ی خلوت رد نمیشد...
لرد احساساتی شده بود. لبخندی زد و دستانش را از هم باز کرد.
- مرگخوارانمان! مرگخواران وفادارمان آمدند!

اتوموبیل نزدیک تر شد و دو مرد قوی هیکل با عینک دودی و لباس فرم از آن پیاده شدند. لبخند لرد بر لبش خشکید و دستانش را ارام پایین اورد. ظاهرا انقدر ها مرگخوارانش را نمیشناخت. یکی از مرد ها نزدیک ترشد.
- شما باید با ما بیاید آقا.
-ما؟ با تو بیاییم؟ چرا؟
- به دلیل دزدین ماشین از استدیو، نا امن کردن جاده ها و سرعت بالا.

لرد خشمگین شد و فریاد زد.
- دزد؟ به ما میگویی دزد؟!

افسر پلیس با بیخیالی به صحبت هایش ادامه داد.
- هرچه سریع تر خودتون رو تسلیم کنید اقا! وگرنه مجبور میشیم جور دیگه ای با شما رفتار کنیم!
- تسلیم؟ ما تسلیم شویم؟ برو به آن کله زخمی بگو تسلیم شود! لرد سیاه تسلیم ناپذیر است!

پلیس عینکش را برداشت. به چشمانش چرخی داد و رو به همکارش گفت
- زنگ بزن بیمارستان. فکر کنم توی تصادف ضربه مغزی شده.فکر میکنه یه لرد سیاهه...یا یه همچین چیزی.
- ما ضربه مغزی نشده ایم! ما ارباب تاریکی ها هستیم و شانس اوردی که تا حالا با یک اواداکداورا نفله ات نکرده ایم!
اگر میدانستی چند تا هورکراکس برای خودمان دست و پا کرده ایم جرئت نمیکردی حتی به ما نزدیک شوی!

- به ما اعتماد کنید اقا! ما شما رو به بیمارستان میبریم. اونجا کمکتون میکنن تا دوباره حافظتون رو بدست بیارید!
افسر پلیس نزدیک تر امد تا دست لرد را بگیرد و به او کمک کند. چاره ای نبود. این ماگل ها سرسخت تر از این حرف ها بودند!
لرد باید فکری برای نجاتش میکرد!




ویرایش شده توسط اُفلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۸ ۱۳:۵۱:۵۷

کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۰:۳۴ یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۹
#24
سلام پروفسور! اینم گزارش من

۱. پارچه رو کنار بزنین و بگین با چه جانوری مواجه شدین؟ بزرگ یا کوچیک؟ (2 امتیاز)

همه زود رفتن سراغ قفس ها منم یه پلک زدم و دیدم من موندم و یه قفس ریزه میزه!
رفتم پارچه رو کنار زدم که یهو یه.... یه.....خب خودمم نمی‌دونم اسمش چی بود!
مثل یه پرنده‌ی کوچولو‌ی عجیب غریب بود. نوک بنفش و چشمای درشتی داشت. پر‌های روی سرش ابی تیره بودن و هرچی به دمش نزدیک تر میشد روشن تر میشدن. دمش هم عجیب بود، پر‌هاش بلند بودن و به سمت بالا پیچ و تاب می‌خوردن!
خلاصه گوگولی بود.

2. برخوردی که جانور با شما داشت چی بود؟ (4 امتیاز)

تا منو دید بهم زبون کشید! بعدشم چن بار پلک زد و روشو کرد اونور!
منم دیدم خوب نیس یه موجود جادویی به این خوش‌اخلاقی بی اسم بمونه...اسمش رو گذاشتم لیسا!

3. چه غذایی برای جانورتون با این ابعاد جدید مناسب می‌دونین؟ چرا؟ (2 امتیاز)


من که نمی‌دونستم اسم واقعیش چیه! چه برسه به این که بدونم چی می‌خوره!
برای همین به امید اینکه بتونم تقلب کنم سرمو بلند کردم ببینم ملت دارن چیکار میکنن...دیدم نیوت ماهی پوزه خرسیه سفید مایل به قرمز میخواد بده بخوره...هیزل هم میخواد بید کتک زن رو به خوردش بده...ما هم که ازین چیزا نداشتیم، یه برگ از درخت بالا سرمون کندیم انداختیم جلوش!

4. آیا جانورتون از غذایی که تو سوال 3 تهیه کردین خوشش اومد؟ چرا؟ (1 امتیاز)

خوشش اومد فکر کنم...هرچند وقتی خوردش دوباره برام زبون کشید!( کلا مدلش بود... اینم قهردون داشت بنظرم!)

5. هرگونه انتقاد و پیشنهادی که نسبت به کلاس در طی این سه جلسه داشتین ارائه بدین! (1 امتیاز)

تو کلاستون از حیوانات قهرو استفاده نکنین لطفا!
در ضمن، پیشنهاد میکنم اسمی که انتخاب کردم ثبت رسمی بشه


کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۹
#25
سوژه: دستور العمل
افلیا راشدن - هیزل استیکنی

پست اول


-تو نمیتونی نصفه شب توی راهرو‌ها بچرخی فقط چون حوصلت سر رفته! اگه یه بار دیگه از قوانین سرپیچی کنی اخراج میشی!
دامبلدور وقتی این را گفته بود که خشم از چشمانش فرو‌ می‌ریخت و مستقیم به افلیا چشم دوخته بود.

-------

افلیا چشمانش را روی هم فشرد، سرش را تکان داد و خاطره‌ی اخرین باری که گیر افتاده بود را از ذهنش بیرون انداخت.
قرار نبود این‌بار گیر بیوفتد!
اصلا قوانین برای این ساخته شده تا شکسته شوند!
در ضمن، چه کسی به حرف های یک پیرمرد که ریش هایش انقدر بلند بود که میشد از انها به عنوان کاموای بافتنی استفاده کرد اهمیت میداد؟

افلیا اه کوتاهی کشید. دستورالعملی که در دستش گرفته بود را فشرد و مصمم به راهش ادامه داد. آن را کاملا اتفاقی در یکی از همین گشت های مخفیانه‌اش پیدا کرده بود. حتی نمی‌دانست وقتی آن را بخورد چه اتفاقی برایش خواهد افتاد! اما قسمت هیجان انگیز ماجرا همین بود...نه؟

کافی بود جایی برود تا مواد لازم معجون را گیر بیاورد، که البته سخت ترین قسمت ماجرا بنظر میرسید!
اگر کسی دوباره مچش را میگرفت...چشمانش را بر هم فشرد. این افکار را مچاله کرد و به گوشه‌ای از ذهنش پرت کرد! قرار نبود این بار کسی او را ببی...
-آخخخخخخخ!

افلیا نتوانست تعادلش را حفظ کند وقتی فرد ناشناس پایش را له کرد و سرش محکم به او کوبیده شد. تلو تلو خوران چند قدم عقب رفت و سپس همانطور که با دستش قسمت ضربه خورده‌ی سرش را فشار میداد کلاه شنلش را بالا زد و به شخص رو‌به‌رویش چشم دوخت.

دختری با موهای مشکی و چشم های طلایی رو به رویش ایستاده بود و از فرط خشم از گوش هایش دود بیرون میزد‌!
- چطور جرئت کردی به...

در همان لحظه که افلیا تصمیم گرفت اقدامی در راستای خفه کردن دختر انجام دهد او تن صدایش را پایین تر اورد.
-چطور جرئت کردی به هیزل استیکنی کبیر، باهوش ترین، حرفه‌ای ترین، و بهترین جادوگر قرن برخورد کنی؟!

افلیا که از طرز صحبت کردن دختر شوکه شده بود او را با تعجب از نظر گذراند. این رفتار ها از هرکسی بعید بود جز یک...یک...خودشیفته!

افلیا به چشمانش چرخی داد و طبق عادت همیشگی‌اش دستش را لای موهای کوتاهش برد و انها را بهم ریخت.
- ببخشید خودشیفته‌ی کبیر! اخه عادت ندارم ببینم بهترین جادوگرای قرن نصفه شبی یواشکی تو راهرو های هاگوارتز گشت میزنن!

هیزل سرش را بالا داد دستانش را در هم گره کرد.
- به هر حال... همه‌ی این چیزا رو فراموش کن! همین الان به خوابگاه میریم و وانمود میکنیم هیچ کدوم از این اتفاقات نیوفتاده!
هیزل با لحنی دستوری گفت و بعد از چشم غره رفتن به افلیا از کنار او رد شد و راه خوابگاه را در پیش گرفت.
البته او عاقبت قانون تعین کردن برای افلیا را نمیدانست...نه؟

افلیا چرخید و به بزرگترین خودشیفته‌ی عالم نگاه کرد که داشت دور میشد. مو‌های بلندش در هوا تاب میخوردند و در انها...چند شاخ و برگ کوچک دیده میشد!!
افلیا دستش را لای مو‌هایش برد و پوزخندی زد.
- جنگل ممنوعه؟

هیزل قدم هایش را متوقف کرد و از حرکت ایستاد. سرش را آرام چرخاند و با نگاهی جدی به افلیا چشم دوخت. افلیا با لبخندی بر لبش ادامه داد.
- نمیخوای که به پروفسور بگم که اونجا بودی...میخوای؟

هیزل سمت افلیا برگشت و با خشم چند قدم سمت او برداشت.
- هی تو خودتم شریک جرمی!

افلیا دستانش را درهم گره کرد.
- کسی نمیتونه بخاطر این که تو راهرو بودم توی دردسر بندازم! اما جنگل ممنوعه؟...خلاف بزرگی بنظر میرسه!






کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱:۴۳ جمعه ۱۴ شهریور ۱۳۹۹
#26
رون همانطور که روی صندلی لم داده بود به دختری که وارد اتاق شد نگاه کرد. دختر اتاق را از نظر گذراند و به سمت میز قدم برداشت.
-بفرمایید.

چند برگه کاغذ روی میز انداخت و با بی‌خیالی روی یکی از صندلی های اتاق لم داد.

رون که گیج شده بود زیر چشمی نگاه متعجبی به دختر کرد و تصمیم گرفت اینبار کارش را به نحو احسن انجام دهد و داستان را با دقت تمام بخواند! رون چشمانش را تنگ کرد و مشغول خواندن شد...

درون ذهن رون:

مغز: این واژگان عجیب و بیگانه چیست دیگر؟! ما که چیزی دستگیرمان نمیشود!
رون: یعنی چی چیزی دستگیرمان نمیشود!! حالا چطور بفهمم تاییدش کنم یا نه؟!

مغز: چطور است از خودش بپرسی
- بهش بگم مسئول کارگاه داستان نویسی معنی این کلمه ها رو بلد نیست؟! اون وقت اون چه فکری میکنه؟! ها؟!
مغز: وظایفت را بیهوده گردن ما نینداز! اینها به ما مربوط نمیشود!

- به ما مربوط نمیشوددد؟! پس معنی کردن کلمات وظیفه کیه؟! بصل النخاع؟!
مغز: دِ یچی بپرون باو!!

-
رون شوکه شد! کم پیش می‌آمد مغزش انقدر بی حوصله باشد که تغییر مود بدهد!در ان لحظه بود که فهمید دیگر نباید روی اعصاب مغزش راه برود!

چاره‌‌ی دیگری نبود...این بار هم باید قضیه را ماست‌مالی میکرد!






کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۰:۱۶ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
#27
نام: افلیا راشدن

گروه: ریونکلاو

چوب دستی: ساخته شده از چوب درخت آتش، ۲۵ سانتی متر با ریسه قلب اژدها، انعطاف پذیر

پاترونوس: شاهین

علاقه مندی ها: کتاب خوندن، علامت شوم، موسیقی و ورزش

ویژگی های ظاهری: قد متوسطی داره با موهای خیلی کوتاه و مشکی که بیشتر اوقات روی پیشونیش پخش میشه.اکثر وقتا لباسای مشکی و پسرونه میپوشه( که اصولا از برادرش کش میره :/)

ویژگی های اخلاقی: همیشه یه راهی پیدا میکنه تا قوانین رو بپیچونه و یه ماجراجویی جدید برای خودش درست کنه( البته بعضی وقتا بیشتر شبیه دردسر میشه تا ماجراجویی!)
معمولا اوقات تنهاییش رو به کتاب خوندن یا نوازندگی میگذرونه.
هرجایی ببینیدش یه هدفون مشکی روی گوش‌هاش گذاشته و داره آهنگ گوش میده...( واقعا مسخرس که آهنگ گوش کردن سر کلاس ممنوعه! )
سرکلاس به ظاهر داره به حرفای پروفسور گوش میده...اما در واقع توی ذهنش داره برنامه‌ ریزیه یک گردش مخفی به جنگل ممنوعه رو میچینه!!
به مرگخوار بودن، علامت شوم و همه‌ی این چیزا علاقه داره!

اون یه جانور‌نماس و میتونه به شاهین تبدیل بشه...!


سلام! میشه اینو برای معرفی شخصیت جایگزین کنید؟



—————
جایگزین شد.


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۲ ۲۳:۰۳:۳۵

کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹
#28
سلام
میشه اینو برام نقد کنید؟
منظور از پست سیاه چیه؟...و این که این پست من سیاه بود یا نه؟


ویرایش شده توسط اُفلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۹ ۱۵:۰۲:۳۲

کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۹
#29
-خب...
لرد هیچ ایده‌ای برای ادامه‌ی بحث نداشت و چهره‌ی زنی که رو به رویش زانو زده بود و حلقه‌ای از اشک چشمانش را خیس کرده بود گیج ترش میکرد. از طرفی هم اگر به چرت و پرت گفتن درباره‌ی کله زخمی ادامه میداد دستش رو میشد و همان چند گالیون را هم از دست میداد! باید سعی میکرد واقعا کف بینی کند!

لرد دوباره دست زن را گرفت. همانطورکه اخم کرده بود چشمانش را تنگ کرد و سعی کرد تا چیزی از ان خطوط دستگیرش شود.
-پناه بر خودمان! خطوط دستت از عینک آن کله زخمی هم بد شکل تر است! ما که چیزی نمی‌بینیم...البته مشکل از دست شماست وگرنه ما کف‌بین قهاری هستیم!

زن از تعجب دستانش را روی دهانش گذاشت و چشم هایش برق زد.
-این چطور ممکنه؟ شما واقعا بهترین کف بینی هستید که تا حالا دیدم! چطور تونستید بفمید اون عینکیه؟ چیزای بیشتری هم میتونید بگید؟ میشه از آیندمون بگید؟ خواهش میکنم ادامه بدید!

لرد مکثی کرد. متعجب و خشمگین به زن خیره شد و اگر دماغ داشت حتما به ان چینی میداد!
-چی؟! این معشوقه‌تان کله زخمی که هست! عینکی هم که هست! لابد میخواهی بگویی از یک آواداکداورا هم جان سالم به در برده!

زن در حالی که لبخند پر‌رنگی بر چهره داشت دستانش را درهم گره کرد. چن بار پلک زد و با حالت رویایی گفت:
-اوه بله! اون عاشق آووکادوئه! این شگفت انگیزه که میتونید فقط با نگاه کردن به خطوط دست این همه اطلاعات از یکی به دست بیارید!

-آووکادو نه احمق! آواداکداورا! چرا مثل یک تسترال کودن رفتار میکنی؟ تو چرا از ما کف بینی میخواهی؟! اگر جای تو بودیم میرفتیم و دنبال یک طلسم افزایش دهنده‌ی هوش برای کند ذهنی می‌گشتیم!

لرد نگاهی به آن زن که حالا بهت زده به او خیره شده بود انداخت . آهی کشید و چشمانش را در حدقه چرخاند.
-ما نمیتوانیم وقت خود را با این کودن جماعت بگذرانیم...باید به فکر راه دیگری برای درامد زایی باشیم!



کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۰:۵۳ چهارشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۹
#30
نام: افلیا راشدن

گروه: ریونکلاو

چوب دستی: ساخته شده از چوب درخت آتش، ۲۵ سانتی متر با ریسه قلب اژدها، انعطاف پذیر

پاترونوس: عقاب

علاقه مندی ها: کتاب خوندن، علامت شوم، موسیقی و ورزش( کوییدیج و دوچرخه سواری )

ویژگی های ظاهری: قد متوسطی داره با موهای خیلی کوتاه و مشکی که بیشتر اوقات روی پیشونیش پخش میشه.اکثر وقتا لباسای مشکی و پسرونه میپوشه( که اصولا از برادرش کش میره :/)

ویژگی های اخلاقی: همیشه یه راهی پیدا میکنه تا قوانین رو بپیچونه و یه ماجراجویی جدید برای خودش درست کنه( البته بعضی وقتا بیشتر شبیه دردسر میشه تا ماجراجویی!)
معمولا اوقات تنهاییش رو به کتاب خوندن یا نوازندگی میگذرونه.
هرجایی ببینیدش یه هدفون مشکی روی گوش‌هاش گذاشته و داره آهنگ گوش میده...( واقعا مسخرس که آهنگ گوش کردن سر کلاس ممنوعه! )
سرکلاس به ظاهر داره به حرفای پروفسور گوش میده...اما در واقع توی ذهنش داره برنامه‌ ریزیه یک گردش مخفی به جنگل ممنوعه رو میچینه!!
به مرگخوار بودن، علامت شوم و همه‌ی این چیزا علاقه داره!

اون یه جانور‌نماس و میتونه به عقاب تبدیل بشه اما کسی از این موضوع خبر نداره...!


----
تایید شد!


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۵ ۸:۱۲:۰۱

کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.