هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹
#21
همه درحال لیز خوردن بودند.انگار سوار قطار ایستگاه کینگزکراس بودند.دامبلدور که از آن همه دویدن خسته شده بود سر راه خوابش برد و لحظه به لحظه به سقوط نزدیک تر میشد .ناگهان از روی میله ی پله ها افتاد که پومانا از ریش دامبلدور گرفت و مانع از افتادن اون شد .البته موقت.

_پرووووووووووف طاقت بیار الان میرسیم!

پروف که در خواب هفت پادشاه به سر میبرد متوجه افتادنش نبود.

_پرووووووووف بیدار شین.

پومانا دستش خسته شد و دیگر توان نگه داشتن پروف را نداشت .دامبلدور اسلوموشن پایین میفتاد.

_پــــــــــــرووووووووووووفـــــــــــسووووووووووور نـــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
_پووووووووووومــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــااااااااااااانــــــــــــــــــــاااااااا،چـــــــــــکــــــــــــار کـــــــــــردیِِِــــــــــــی؟

دامبلدور از نظر محو شد .چند ثانیه ایی گذشت همه دستشون رو به سرشون گذاشته بودند و لیز میخوردن .اونها در کمال نا امیدی بودند که اژدهایی از جلوی اونها به بالا رفت و صدای جیغی به صورت سرخ پوستی بلند شد.اول کسی نفهمید که کیه و با پایین اومدن اژدها و همراه شدنش با بچه ها فهمیدن اون نیوت بود.دامبلدور بیدار شده بود و ازیال های سفت و سخت اژدها گرفته بود و خوشحال بود و میخندید.

_ما تا حالا اژدها سواری نکردیم .باید یکدونه بخرم بابا جان ! قیمتش چنده؟

همینطور که دامبلدور میخندید اعضا روی میله به آخر رسیدند ولی مشکی اینجا بود که فاصله زمین تا میله ها زیاد بود و باید میپریدند که به زمین برسند .

_زاخار، بقیه! با یک دو سه من بپرید میگیرمتون!
یک...دو...سه .حالا!

همه پریدند و روی اژدها فرود آمدند.و لحظه ایی بعد خودشونو روی زمین دیدند.نیوت و بقیه از اژدها پایین اومدند .تیت که متعجب از دیدن نیوت بود گفت.
_نیوت !! تو چطور کوچیک شدی؟
_ دی..دیشب نمیدونم چی..چی شد ! صبح که بلند شدم دیدم کوچیک شدم.

زاخاریاس دستی به اژدها کشید .
_این چطور کوچیک شده؟
_نمیدونم دیشب اونم اومد جای من بهش یکم سوپ پیاز دادم.

هری دستی به ریش نداشتش کشید (چونش).

_سوپ پیاز!

تیت دستی به دلش کشید و با آهی حرفش رو گفت.
_آره خیلی خوشمزه بود ! دلم خواست.
_نه گابریل! ببین منطقی میاد .ما همه سوپپیاز خوردیم و این اژدها هم همینو خورده ولی بقیه حیوونا نخوردن و تنها حیوونی که سوپ رو خورده کوچیک شده.
_آفرین بر او هری الحق که به سوروس رفتی.

دامبلدور همانطور که سوار اژدها بود هری را تشویق میکرد.و خنده کنان رو به نیوت.
_نیوووت ! این اژدها برای ما با اجازه.



ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۲۰:۰۵:۰۳
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۲۰:۰۶:۵۰

چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر وكلای پایه 1
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹
#22
آیا شما با قوانین وکالتی آشنایی دارید؟ (نداشتید هم مهم نیست حالا!)
تو بگو بگم بلدم یا نه!

شما تا چه حد متهم مورد نظر (هری پاتر) را میشناسید؟

کیه که نشناسه ! ولی هری متهم نیس ها .

آیا شما میتوانید این متهم را از مجازات نجات دهید؟

کار ما اینه!


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: چرا ولدمورت هيچ وقت ازدواج نكرد؟
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
#23
خدایی اینم سواله؟


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
#24
درسته به یاد آوردن موهبت نیست.
از خانه دور شده بود. به ساعتی که زنجیری به آن وصل بود نگاه میکرد . نزدیک ظهر بود و زاخاریاس سرگردان و تنها بود . برای همین که نخوابه معجونی که نیوت بهش داده بود رو میخورد تا خوابش نبره .نه پولی بود و نه جایی برای استراحت .صدای جمعیتی که انگار در نزدیکی بود به گوش زاخاریاس خورد .

-وای!الان خودشو میندازه.
-پس چرا نمیگیرش؟
-بنذاز خودتو دختر .
.
.
.
توجه زاخاریاس به صداها جلب شد و به سمت صدا رفت.همه به بالا نگاه میکردند .زنی روی بام ایستاده بود و با مردی که پشتش بود و معلوم نبود کیه صحبت میکرد . مأمور ها آمدند و زاخاریاس در حال تماشای بود .داشت فکر میکرد که اون زن کیه.مامور ها زاخاریاس رو با تنه کنار زدند و تشکیل بزرگ پهن کردن.او بدون جلب توجه وارد ساختمان شد.به بالا نگاه کرد و مارپیچِ پله هارو میدید که باید ازش بالا می‌رفت . چاره ایی نبود برای فهمیدن باید می‌رفت تا آخرین طبقه .طبقه اول .طبقه دوم.طبقه سوم.همینطور طبقات رو بالا می‌رفت .طبقه ایی دیگر بود که به پشت بام می‌رفت .در نیم بازی که اونجا بود توجهشو جلب کرد .

-ببین دختر ! چرا میخوای این کارو بکنی؟
-نیوت...

زاخاریاس با شنیدن این صدا فهمید که شخص ناشناس کی بوده.اون نیوت بود . دوست صمیمیش.ناگهان صدای افتادن چیزی در اتاق تاریک رو به روش اومد . ولی نباید دیر میشد دوست صمیمیش در خطر بود .به بالا رفت.

-بیا پایین دختر!
-تا نگی که منومی‌شناسی نمیام!

دختر چشماش قرمز شده بود . زاخاریاس با دیدن این صحنه کنی شوکه شد.

-تینا؟ نیوت؟ ولی چطور میشه .نه ! نه! نه!
-تو کی؟

زاخاریاس الان بیشتر تمرکزش رو تینا بود که نجاتش بده و بخاطر یک ندونستن خودشو از بین نبره.پس بدون توجه به نیوت آروم جلو رفت.
- تینا گلدن اشتین؟
-نزدیک نشو ! تو کی هستی؟
-من زاخاریاسم ! زاخاریاس اسمیت!
-من ...من تورو میشناسم.نیوت زیاد ازت می‌گفت.
-میشه بگین این نیوت کیه که انقد با اشاره به من صداش میکنین؟
-تینا بیا پایین من میتونم کمکت کنم!اینجا یه چیزی سرجاش نیست .باید باهم صحبت کنیم.

زاخاریاس دیگه داشت کنترل اعصابش رو از دست میداد.

-با توام؟ میگم تو منو میشناسی؟ من کیم ؟ نیوت کیه؟ چرا انقد منو با اون اسم صدا میزنید؟
-خفه شو!الان فقط ساکت باش .

زاخاریاس تمرکزش روی نجات دادن تینا بود برای همین عصبانی شده بود.
-تینا بیا پایین من برات توضیح میدم که چرا این اتفاقات افتاده.

تینا حالا ترسیده بود.نگاهی به پایین کرد و ترس تو چشماش مشخص میشد .پاهاش می‌لرزید و نمیتونست قدم از قدم برداره.

-من کمکت میکنم .

زاخاریاس به سمت تینا رفت و دستشو گرفت و پایین آورد .همه از پایین دست می‌زدند و سوت میزدند.نیوت دستاش رو بالا گرفته بود .ساحره ایی اونارو با چوبدستیش هدف قرار داده بود.اپت یک مرگخوار بود و ماموریتش ضعیف کردن اعضای محفل به هر روشی بود.

- اون باید میمرد ولی تو فقط مرگشو دردناک تر کردی.
-هی تو؟ ای..این کیه .

نیوت با دیدن چوب دست مرگخوار حالت عادیشو گرفت.

-این که چوب درختو کنده .اومده تهدید کنه؟
-انقدر ترس از قدرتِ محفل دارن که اینجور نامردانه عمل میکنند.
-اومد فقط یک چوبه مرد! فک کنم دیوونه ایی چیزی باشه.

نیوت به جلو رفت که مرگخوارو بگیره و به تیمارستان ببره.ولی طلسمی پرتاب شد و زاخاریاس با طلسم متقابل اونو دفع کرد .نیوت نشسته بود و سرشو تو دستاش گرفته بود .

- این چی بود دیگه!؟
مرگخوار شروع می‌کنه به طلسم زدن و زاخاریاس دفاع می‌کنه .ناگهان مرگخوار طلسمی زد و غیب شد.
-آکیو!

زاخاریاس متوجه چیزی نشد . تینا و نیوت گوشه ایی پناه گرفته بودند.

-پس چوبدستیت کجاس!؟
- شکست!
-اشکالی نداره ! مهم جونته.

زاخاریاس روبه نیوت کرد و ادامه داد.
- و تو! ، باید یکسری چیزارو بهت بگم.

اون میدونست که اگه عجیب رفتار کنه نیوتم از دستش فرارمیکنه . ولی غافل از اینکه تا چند دقیقه پیش داشتند جلوس طلسم می‌زدند.

-نزدیک من نشو! تو جادوگری!
-ولی ‌.‌..
-گفتم دور شو! الان.

زاخاریاس سعی بر این داشت که بهش نزدیک بشه .ولی با عصبانیت نیوت مواجه شد .

-نزدیک نشوووو.

نیوت دستانش رو به سمت زاخاریاس گرفت و زاخاریاس پرت شد . هرچه بود نیوت جادوگر ماهری بود و البته خاص.زاخاریاس از جاش بزور بلند شد و تینا سریع پیش زاخاریاس رفت و اونو کمک کرد.نیوت به دستاش نگاه کرد .

-چه اتفاقی داره میفته!

اون آرزو داشت که الان سریع به خونش بره و فکر خونش بود .

-من می‌خوام برم خونه.

ناگهان غیب شد.این رفتار ها نا خودآگاه بود و اون نمی‌دونست که داره چیکار می‌کنه.

-نه نیووت.
-اون نمیدونه داره چیکار می‌کنه.

دونفری شوک زده بودند که ناگهان مامور به داخل آمدند .زاخاریاس و تینا خودشونو تو ایستگاه قطار پیدا کردند.هردو در کافه ایی که اونجا بود رفتند تا مشکوک به نظر نیان.حالا نیوت که از قدرت درونش خبر نداره ترسیده و معلوم نیس به کجا رفته .

-میشه بگین اینجا چه خبره؟
-ببین نمی‌دونم ! واقعا نمی‌دونم چطور این اتفاق افتاده . حتی منم این اتفاق برام افتاده بود ولی به طرز عجیبی همه چی یادم اومد.چند ماه پیش اعضای محفل به ماموریت میرن و برنمی‌گردن .غافل ازینکه اونا به طرز عجیبی همه چیو یادشون رفته.حتی منم یادم نمیاد چیشده.
-یعنی ! نیوت...
-آره نیوتم!
-ولی حالا که نیست از کجا پیداش کنیم؟

همینطور که دست تو جیبش میکنه .

-این نقشه..

ناگهان سکوت می‌کنه و دستپاچه میشه .
-کو ؟ کو نقشه؟
-نقشه چی؟
-یک نقشه هست که نشون میده اونا کجان.

ناگهان صحنه ایی که مرگخوار طلسم آکیو رو به خودش زد رو به یاد میاره.
-نیوت تو خطره تینا!
-یعنی چی؟
این کاره مرگخواراس حالا دنبال محفلی هان که از پا درشون بیاره.
...




چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق ضروریات (محل جلسات الف دال)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
#25
خسته از این راه خسته ازین راه!
تا کی ؟ تا کجا ؟ تو بگو تا کجا؟

ما در گذر عمر کشیدیم سختی را
روزگار هم نامردی نمیکند میزند گاه گاه

شعر چرت پرت برای محفلی های فاز سنگین


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: سازمان بین المللی حمایت از ساحره ها
پیام زده شده در: ۱:۲۹ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
#26



دادگاه


-سکوت رو رعایت کنید .

تمامی زن ها با حجاب کامل آسلامی نشسته بودند.یکی چادرش رو با دندون گرفته بود ، یکی با گیره بسته بود ، یکی هم خودشو شبیه نگهبانای آزکابان درست کرده بود .تاتسویا پشت میز نشسته بود و چشمانشو همینطور ریز تر میکرد.
همه ساکت بودند که خانم جلسه ایی صداش درومد.
-بر مرلین و آل مرلین صلوات!

تاتسویا تسبیحشو درآورد و شروع کرد .
-که به خانما نگاه می‌کنی آره؟بدم بچه های بالا حالیت کنن.

رودولف با پرروییه تمام تو چشای تاتسویا خیره شد .
-جووون حوریامونو بیارید .

تاتسویا دید از رو نرفته کاتانا یک تکونی خورد ولی جلوشو گرفت.
-رودولف ! قراره چشمات در بیاد خوشحالی؟
-شما همینحوریش تو چشم ما جا داری عشقم بیا اصلا قلبم برات.
-لا الا...

تاتسویا فقط قصدش ترسوندن رودولف بود ولی رودولف نم پس نمی‌داد .

چند ساعت بعد تاتسویا با کلاش رو سر رودولف وایستاده بود.

-خب درخواست کن نکشیمت!
-کشته مردتیم عشقم.
-من عشق تو نیستم.
اوف دگه جون دیگه جذبت منو کشته .

چند ساعت بعد با تانک.
-رودولف حرفای آخرتو بزن.
-تو با حرفات دلمو با تیر زدی نیازی به تانک نیس.

تاتسویا دید هیچ راه حلی نیس باید فکری میکرد که این مردو از پا دربیاره.چراغی رو سرش روشن شد.
از تانک پیاده شد و چادرشو درست کرد و بالای سر رودولف رفت.
-ببینم بلاتریکس اگه اینجا بود و تورو با صد تا زن حاضر تو اینجا میدید چکار میکرد؟
-چی نه!

تاتسویا لبخندی از سر پیروزی زد و دستور داد که بلاتریکس رو احضار کنند.بالاخره حوزه خواهران باید یک مردو از پا در می‌آوردند.


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹
#27
دیگه همه کم آورده بودن.هر بلایی که میخواستن سرش بیارن یکی مانع میشد.اژی با بغض سنگینی روی درخت به آسمان نگاه میکرد . بقیه هم زیر درخت روی سنگو لاخ و چمن دراز کشیده بودند.سدریک که دور از بالشتش بود بغض کرده بود و از راه دور با بالشتش حرف میزد و ابراز دلتنگی میکرد.

-من ماما رو می‌خوام!

همه با این صدا چشمانشون باز شد .لینی با تعجب بسیار گفت.
-شماهم شنیدید؟
-حتما توهم زدی عسلِ مامان!

با این حرف دوباره خوابیدند ولی بعد از چند دقیقه قطره اشکی بزرگ روی اگلا افتاد .همه فکر میکردن میخواد بارون بیاد ولی قطره های اشکم بزرگی رو سر بقیع ریخت .اژی داشت آهنگ "ساری گلین " رو میخوند و گریه میکرد.

-آخی؟ اژی مامان شکست عشقی خورده.
صدای خواندن قطع شد .

-من ماما رو می‌خوام!

لینی ایندفعه فهمید توهم نبوده.بقیه ترسیده بودند که فکر خودکشی به سر اژی نزنه.


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۳ ۱۴:۵۱:۱۴
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۳ ۱۴:۵۲:۴۸
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۳ ۱۴:۵۵:۲۶

چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۹:۳۳ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹
#28
سلام ممکنه مخالفت شه ولی ! اینجا بیمارستان داره تیمارستان کم داره. خواستین پیشنهاداتم رو ارسال کنم براتون. اگرم تیمارستان هست که غیر فعاله بگین!
مچکر .


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: دوست داری تو دنیای جادوگری چه کار مهمی کنی و به کجا برسی
پیام زده شده در: ۹:۳۰ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹
#29
هیچی به همین چیزی که هستم راضیم . فقط جادو باشه کافیه. برا من که بقیه میان دنبالم واسه کار شماها و نمی‌دونم.


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۷:۵۳ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹
#30
در همان لحظه که اژی داشت آخرین خواستشو بیان میکرد ،ناگهان با صحنه در پشت مرگخواران سیاهیِ چشمش گشاد تر شد و برق میزد . یک زن که تو قفسش یک اژدهای کوچیک داشت و قفسش دستش گرفته بود.اژدهای ماده می‌خندید و شاد بود انگار از بودن تو قفس راضیه.بادی اومد و تو موهای لَخت اژدهای ماده خورد و با چشمان درشت خود برای اژی چشمی نازک کرد و چشمکی زد بعدش مرگخوارا در حال تماشای نگاهای عاشقانه اژی به پشتشون بودند که اژی با حالت احساسی گفت.
-هم هم همینهههه! این دختر رویاهای منه.

همه به پشتشون نگاه کردند و با دختری با مانتو سبز ، صورتی مهربان و زیبا چشمانی آبی و چهره ایی که انگار یک فرشته است روبه رو شدند . در پشت اژی رودولف محو زن شده بود و اژی محوِ اژدهای ماده.صحنه عاشقانه با حرف مروپ که تو چشماش اشک جمع شده بود ادامه پیدا کرد.
-زیتون مامان ! کجایی ببینی اژیه مامان عاشق شده.
-من اونو می‌خوام.

همه سرشون به طرف اژی برگشت ولی اژی نبود که حرف رو زد بلکه رودولف بود.

-منم اونو می‌خوام .

ایندفعه صدای اژی بود. رودولف و اژی عاشق شده بودند و تقاضای زن میکردند.بلاتریکس اعصابش خورد بود ولی برای اینکه حرصش رو خالی کنه گفت.
-از کجا معلوم مخالفت نکنه؟

چشمان اژی پر اشک شده و با بغض گفت.
-اگه برام نگیرینش خود کشی میکنم.


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۳ ۸:۱۴:۳۷
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۳ ۹:۳۴:۴۰
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۳ ۹:۳۶:۰۱
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۳ ۹:۳۶:۴۹

چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.