بدون نام
vs.
به خاطر یک مشت افتخار
پست اولسعدی، در حالی که لنگش را بر دوش انداخته و بساط حمام را بسته بود، وارد حمام شلمرود مُرده ها شد.
لباس هایش را کند و لنگ را دور کمرش بست. ساعت شلوغی حمام بود، اما بسیار خلوت مینمود. صدای زمزمه ها، از انتهای حمام به گوش میرسید. سنگ پایی را از گوشه ای پیدا کرد و شروع کرد به سابیدن کف پایش.
- کجایی ای سفیداب؟
سعدی، کمی گوشه کنار را گشت و سپس از جایش بلند شد تا دیگر جا هارا بگردد. شاید کسی سفیدابی را کناری پرت کرده باشد.
شاعر لنگ به کمر، هر لحظه که جلوتر میرفت، به صدای زمزمه ها نزدیک تر میشد. به انتهای حمام که رسید، با انبوهی از افراد رو به رو شد که مقابل اطلاعیه ای ایستاده بودند. اطلاعیه، بر روی پارچه ی بزرگی نوشته شده بود و به دیوار آویزان بود. متن اطلاعیه، از این قرار بود:
- بشتابید! بشتابید! در مکانی که هم اکنون در آن قرار دارید، قرار است مسابقه ی «شاعردیچ»، فقط مخصوص شعرای بلند مرتبه ی فوت شده، برگزار شود.
این مسابقه، با شش گروه هفت نفره برگزار میگردد. پس هر چه سریع تر و قبل از اینکه پر شود، گروه تشکیل دهید و شرکت کنید. جایزه برندگان، یک هفته اقامت در لوکس ترین جای بهشت است!
شیوه مسابقه: هر گروه از شعرا، باید سوار بر کتاب های شعر شناور، شعر گروه خود را به گل برسانند.
پایان زمان تشکیل گروه: سه روز قبل از مسابقه
زمان برگزاری مسابقات: دو هفته دیگر
داور بزرگوار: پل الوار
گزارشگر حماسی: فردوسیسعدی، لنگ به کمر، در چوبی حمام را باز کرد و به خیابان زد. باید هر چه سریع تر، گروه خودش را تشکیل میداد.
یک هفته بعد: شش شاعر، کنار یکدیگر قوز کرده و در دیوار نامطمئن مقرشان را مینگریدند و از اینکه هر لحظه مقر میتواند روی سرشان خراب شود، باکی نداشتند. سر در مقر، اسم «
انجمن شاعران مُرده» به چشم میخورد.
- آیا مفید تر نیست اگر اولین جلسه ی گروه شاعران مرده را آغاز نماییم؟
سعدی درست میگفت. شعرای دیگر، در چهارچوب کوچک خشتی دست سازشان، باز تر نشستند و سعی کردند به در و دیوار ترک دار و کنده کنده ی مقرشان اهمیتی ندهد.
- همانطور که میدانید، هفته دیگر همین موقع مسابقه شاعردیچ، برگزار خواهد شد. با این حال، ما هنوز، یک دانه عضو کم داریم.
- خیام چطور است؟
- آن پیر خرفت را میگویی؟
شکسپیر، سرش را به نشانه نفی تکان داد.
- پس... به ناصر خسرو بگوییم؟
سر ها به سمت سهراب سپهری بازگشت. آلن پو، کتابی را بر پس کله ی او فرود آورد.
- کم خرد! همین چند دقیقه ی پیش به تو گفتیم که او را گروه شعرای همه چیز ندان ربوده اند.
حواس ها از سهراب گرفته شد و به ادامه کار پرداختند.
- نظرتان درباره ی رودکی چیست؟
- خیر، او را نیز گروهی دیگر قبل از ما ربوده اند.
شعرا، سرشان را تکان دادند. شهریار، چیزی به ذهنش رسوخ کرد.
_کااااش اولیدییی، مولوینی گتیردیخ. آماحیف کی دنیای فانی ده کوییدیچ مسابقه سی وار!
بعد، یادش افتاد که هم گروهی های مرده اش، ترکی بلد نیستند.
- اگر میتوانستیم مولانا را در گروهمان بیاوریم عالی میشد. اما حیف که او در زمین است و دو روز دیگر قرار است کوییدیچ بازی کند.
- کوییدیچ دیگر چیست؟
شعرای دیگر، مجدد به سهراب سپهری نگاه کردند.
- همانند شاعردیچ است. منتها آنها به جای کتاب، جارو دارند و به جای شعر، چیزی گرد را گل میکنند.
- این که خوب است!
- میتوانی کمی زبانت را به دهانت بگیری سهراب؟ کله مان را خوردی!
- بگذارید حرفم را بگویم! میتوانیم یک جاسوس را از طرف خودمان بفرستیم تا طرز کوییدیچ بازی کردن مولانا را ببیند و تایید کند که او مناسب گروهمان است یا خیر!
- بالاخره حرفی حساب را بر زبانت گرداندی. نظر بقیه چه میباشد؟
شعرای دیگر، سرشان را به نشانه تایید تکان دادند.
- حال کی جاسوسمان شود؟
نگاه ها به طرف سعدی برگشت.
- او فردی بود که این گروه را تشکیل داد. علاقلانه تر است خودش جاسوس شود.
سعدی، آب دهانش را قورت داد.
_ مرا با او کاری نیست. خودتان جمعش کنید.
بقیه شعرا، ناگهان به در و دیوار کج و کوله مقرشان علاقه مند شدند.
سعدی، مجدد آب دهانش را قورت داد.