هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: قدح انديـشه
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#21
_ به ریش مرلین قسم که اگه با نیای، دونه به دونه سیبیلاتو میکنم!
_ نمیام!


قاقارو، با تمام زورش پایه ی میزی گاز گرفته بود و نمیخواست همراه کتی، کله اش را زیر آب کنند‌.

_ پخمه ی ترسو! هیچکس نمیخواد کلتو زیر آب کنه، این قدح اندیشس. قراره...


نگاه تحقیر آمیزی به دامبلدور که گوشه ای نشسته و آبنبات ترش میمکید و صورتش را کج و کوله میکرد، نگاه کرد.
_غیر مستقیم بریم اردو.

بقیه دانش آموزان که علاقه ای به دیدن خاطرات بی سر و ته دامبلدور نداشتند، از این فرصت استفاده کرده و جیم زده بودند.

_ اَه! به درک! اصن نیا. خودم میرم.

دخترک ریز نقش، پشمالوی چسبیده به میز را ول کرد و کوله ی عظیمش را بر روی دوشش انداخت.

_ باباجان... مسافرت که نمیخوای بری. چرا اینهمه وسیله جمع کردی؟

کتی، آهی کشید.
_ پنجاه درصدش خوراکیه. بقیشم وسیله محافظتیه. آخه کی میدونه؟ شما با چیزای زیادی رو به رو شدین. اگه یهو یه اژدها جلوم سبز شه چی؟

دامبلدور، پس از کمی اندیشیدن دریافت که کتی، زیاد هم بیراه نمیگوید.
_ خوبه باباجان. حالا صورتتو داخل قدم فرو ببر.
_ فقط قبلش لازمه ذکر کنم که در نبود من مسئولیت قاقارو با کی قراره باشه؟
_ با خودت بابا جان!

دامبلدور، چوبش را تکان داد و پشمالوی درحال جیغ زدن را در کوله ی کتی، زیر اسباب اثاثیه حفاظتی دفن کرد.
_ بابا جان، خیلی دیر شد. زود برو، زودم بیا.

سپس، کله ی کتی را در قدح فرو برد...

_ کتی! بلند شو! اگه جونتو دوست داری بلند شو!

کتی، در حالی که بدنش دیوانه وار میخارید، به هوش آمد و مثل قاقارو شروع به خاریدن خودش کرد.
پشمالو و صاحبش، در طویله ای که کک از سر و رویش بالا میرفت، به هوش آمدند. در طویله قفل بود و دامبلدوری در گوشه ی طویله در حال چرت زدن بود و سپر محافظتی اش، از او را در برابر هر نوع ککی، مراقبت میکرد.
انگار آب سردی روی سر کتی ریخته بودند، آخر او همه چیز آورده بود، جز پودر ضد کک و چوب جادویش!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ شنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۱
#22
_ عجب مگس سخت کوشی! اون که تو عکسه کیه؟ مامانته؟
_ نه!
پیرمرد قوزیه ریشویی، با بیل پلاستیکی، لک و لک به سمت نیمکت رفت و کنار ویزو، ولو شد.
ویزو، با شک به عکس بلاتریکس که هیچ شباهتی به مگس کچلی شبیه او نداشت، خیره شد.

_ از وقتی سنم رفته بالا دیگه نمیتونم مثل قبل بیل بزنم و گنج پیدا کنم.

ویزو، با شک به پیرمرد نگاه کرد.
_ گنج؟

پیرمرد، قاه قاه خندید.
_ گنج؟ کودوم گنج؟ اصلا تو میدونی من کیم؟

ویزو، بیشتر از قبل مشکوک شد.
_ نه، نمیدونم.
_ چه جالب، منم نمیدونم.
_ پخمه ی دیوانه!

ویزو، صلاحش را در دوری از پیرمرد قوزیه ریشوی آلزایمری دید. آخر او وقتش کم بود. نمیتوانست آن را در کل کل کردن با یک پیرپاتال هدر دهد.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#23
بدون نام
vs.
به خاطر یک مشت افتخار



پست اول

سعدی، در حالی که لنگش را بر دوش انداخته و بساط حمام را بسته بود، وارد حمام شلمرود مُرده ها شد.
لباس هایش را کند و لنگ را دور کمرش بست. ساعت شلوغی حمام بود، اما بسیار خلوت مینمود. صدای زمزمه ها، از انتهای حمام به گوش میرسید. سنگ پایی را از گوشه ای پیدا کرد و شروع کرد به سابیدن کف پایش.
- کجایی ای سفیداب؟

سعدی، کمی گوشه کنار را گشت و سپس از جایش بلند شد تا دیگر جا هارا بگردد. شاید کسی سفیدابی را کناری پرت کرده باشد.
شاعر لنگ به کمر، هر لحظه که جلوتر میرفت، به صدای زمزمه ها نزدیک تر میشد. به انتهای حمام که رسید، با انبوهی از افراد رو به رو شد که مقابل اطلاعیه ای ایستاده بودند. اطلاعیه، بر روی پارچه ی بزرگی نوشته شده بود و به دیوار آویزان بود. متن اطلاعیه، از این قرار بود:
- بشتابید! بشتابید! در مکانی که هم اکنون در آن قرار دارید، قرار است مسابقه ی «شاعردیچ»، فقط مخصوص شعرای بلند مرتبه ی فوت شده، برگزار شود.
این مسابقه، با شش گروه هفت نفره برگزار میگردد. پس هر چه سریع تر و قبل از اینکه پر شود، گروه تشکیل دهید و شرکت کنید. جایزه برندگان، یک هفته اقامت در لوکس ترین جای بهشت است!
شیوه مسابقه: هر گروه از شعرا، باید سوار بر کتاب های شعر شناور، شعر گروه خود را به گل برسانند.
پایان زمان تشکیل گروه: سه روز قبل از مسابقه
زمان برگزاری مسابقات: دو هفته دیگر
داور بزرگوار: پل الوار
گزارشگر حماسی: فردوسی



سعدی، لنگ به کمر، در چوبی حمام را باز کرد و به خیابان زد. باید هر چه سریع تر، گروه خودش را تشکیل میداد.

یک هفته بعد:
شش شاعر، کنار یکدیگر قوز کرده و در دیوار نامطمئن مقرشان را مینگریدند و از اینکه هر لحظه مقر میتواند روی سرشان خراب شود، باکی نداشتند. سر در مقر، اسم «انجمن شاعران مُرده» به چشم میخورد.

- آیا مفید تر نیست اگر اولین جلسه ی گروه شاعران مرده را آغاز نماییم؟

سعدی درست میگفت. شعرای دیگر، در چهارچوب کوچک خشتی دست سازشان، باز تر نشستند و سعی کردند به در و دیوار ترک دار و کنده کنده ی مقرشان اهمیتی ندهد.

- همانطور که میدانید، هفته دیگر همین موقع مسابقه شاعردیچ، برگزار خواهد شد. با این حال، ما هنوز، یک دانه عضو کم داریم.
- خیام چطور است؟
- آن پیر خرفت را میگویی؟

شکسپیر، سرش را به نشانه نفی تکان داد.

- پس... به ناصر خسرو بگوییم؟

سر ها به سمت سهراب سپهری بازگشت. آلن پو، کتابی را بر پس کله ی او فرود آورد.
- کم خرد! همین چند دقیقه ی پیش به تو گفتیم که او را گروه شعرای همه چیز ندان ربوده اند.

حواس ها از سهراب گرفته شد و به ادامه کار پرداختند.
- نظرتان درباره ی رودکی چیست؟
- خیر، او را نیز گروهی دیگر قبل از ما ربوده اند.

شعرا، سرشان را تکان دادند. شهریار، چیزی به ذهنش رسوخ کرد.
_کااااش اولیدییی، مولوینی گتیردیخ. آماحیف کی دنیای فانی ده کوییدیچ مسابقه سی وار!

بعد، یادش افتاد که هم گروهی های مرده اش، ترکی بلد نیستند.
- اگر میتوانستیم مولانا را در گروهمان بیاوریم عالی میشد. اما حیف که او در زمین است و دو روز دیگر قرار است کوییدیچ بازی کند.
- کوییدیچ دیگر چیست؟

شعرای دیگر، مجدد به سهراب سپهری نگاه کردند.

- همانند شاعردیچ است. منتها آنها به جای کتاب، جارو دارند و به جای شعر، چیزی گرد را گل میکنند.
- این که خوب است!
- میتوانی کمی زبانت را به دهانت بگیری سهراب؟ کله مان را خوردی!
- بگذارید حرفم را بگویم! میتوانیم یک جاسوس را از طرف خودمان بفرستیم تا طرز کوییدیچ بازی کردن مولانا را ببیند و تایید کند که او مناسب گروهمان است یا خیر!
- بالاخره حرفی حساب را بر زبانت گرداندی. نظر بقیه چه میباشد؟

شعرای دیگر، سرشان را به نشانه تایید تکان دادند.

- حال کی جاسوسمان شود؟

نگاه ها به طرف سعدی برگشت.

- او فردی بود که این گروه را تشکیل داد. علاقلانه تر است خودش جاسوس شود.

سعدی، آب دهانش را قورت داد.
_ مرا با او کاری نیست. خودتان جمعش کنید.

بقیه شعرا، ناگهان به در و دیوار کج و کوله مقرشان علاقه مند شدند.
سعدی، مجدد آب دهانش را قورت داد.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۲:۳۱:۱۰
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۲:۳۱:۵۷

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۱
#24
سلام پروفسور قشنگم!


سوال 1:
محدودیت ها: راستش پروفسور، این فکر به ذهنم رسید... باد که صندلی نداشته! باید تمام مدت وایمیسادن؟
ضمنا، اگه یه خانمی که دامن داشت میخواست از این شهر به اون شهر بره... تمام مدت باید دامنشو نگه میداشت تا باد نزنه زیرش؟ خیلی سخت بوده بنظرم. تمام مدت با یه دست ساکشو نگه دار با یه دست دامنشو!
و یکی دیگه! فهمیدیم که باد صندلی نداشته. پس مسافرا مجبور بودن صاف وایسن. به طور مثال اگه یه کتیه مذکوری میخواست 1000 کیلومتر راهو با باد سفر کنه، پاهاش سقط میشده که!
و اینکه، جدیدا ازش پرسیدم. مثل اینکه به موی پشمالو ها حساسیت داره. پس نمیتونه پشمالو هارو سوار کنه.
یه چیز دیگه پروفسور، بنظرم اگه یه مسافر بار صد تنی داشته بوده باشه، باد معمولی که نمیتونسته اونو حرکت بده. مجبور میشده طوفان شه تا بتونه بارو حمل کنه. اگرم طوفان میشده خرابی به بار میاورده. اگرم خرابی به بار میاورده مردم از دستش ناراحت میشدن. اگرم بارو نمیبرده بی مصرف تلقیش میکردن.
در هر صورت باد خیلی مظلوم واقع شده بوده!


سوال 2:
اگه باد درخواست سفرمو قبول کنه... یه جای نزدیکو انتخاب میکنم. آخه سر پا ایستادن طولانی مدت واقعا سخته! یادمم میمونه که دامن نپوشم. یه شلوار بپوشم. پیراهنمم داخل شلوارم کنم. کلاهم سرم نزارم.
ترجیح میدم که منو ببره بالای قله اورست. همیشه دلم میخواست از اون بالا سرزمین پشمالو هارو ببینم. آخه قاقارو میگه از اون بالا معلومه!
امیدوارم یادم نره بهش بگم رفت و برگشت میخوام. چون میترسم اون بالا جام بزاره.
پی نوشت: الان یادم اومد قاقارو تا حالا نوک قله اورست نرفته. سرمو شیره مالیده بود.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۱
#25
سلام پروفسور!



کتی، بی صبرانه در صف بالا و پایین میپرید تا از شدت هیجان و اضطراب، منفجر نشود.
هنگامی که اول صف رسید، بی معطلی گوی پسبینی را از دست پروفسور دیگوری قاپ زد و حین رفت به خوابگاه، جیانا را کله پا ساخت.
- هی کتی! بعدا به حسابت میرسم!

کتی خوشحال شد که بعدا بود. چون الان حسابی کار داشت.
وقتی به خوابگاه دختران رسید، لباس هایش را عوض کرد و روی تختش پرید. دستش را زیر بالشتش کرد و بسته ی خالی بیسکوئیت های کاکائویی 50 درصدش را بیرون کشید.

- کتی، میشه بپرسم چرا داری با علاقه به ی جعبه ی خالی...

بالشتی، قاقارو را از سر راه درو کرد. کتی کار زیاد داشت و فرصتی برای سر و کله زدن با قاقارو نبود.
گوی پسبینی را کنار جعبه ی خالی گذاشت و دستش را روی آن کشید.
- خیلی دلم میخواد بدونم کی ته جعبه ی بیسکوئیتامو درآورده.

گوی، رنگ به رنگ شد و گردالی نورانی شبیه دروازه، پدیدار شد. کتی، بی معطلی داخل گردالی دروازه طور پرید.
روح کتی، با لباس خواب پف پفی اش، در سه روز قبل خوابگاه دختران گریفیندور، پدیدار شد. هنگامی که جعبه ی بیسکوئیت ها، هنوز پر بود.
- حالا تنها کاری که باید بکنم، اینه که منتظر بمونم ببینم کی...

جیانا، کنار تخت کتی پدیدار شد و جعبه بیسکوئیت کاکائویی را بیرون کشید. دوتا از بیسکوئیت هایش را در دهانش فرو کرد و به سمت تختش رفت.

- ای جیانای خیانت...

چند لحظه بعد، لوسی پاورچین پاورچین، به سمت تخت کتی خزید و دسته ی پری از بیسکوئیت هارا کش رفت.

- لوسیم؟

چند لحظه بعد ترش، قاقارو پدیدار شد و نصف باقی مانده ی بیسکوئیت هارا خرت خرت خورد.
بغض، در حال فشردن گلوی کتی بود.
- بیسکوئیتای نازنینم.

هر بار، جادوآموزی پدیدار میگشت و قسمتی از بیسکوئیت هارا به غنیمت میبرد.

- میخوام برگردم.

گوی، روح کتی را به زمان حال منتقل کرد. دخترک غمگین، روی تختش لم داد.
- خیانت کارا! من هنوز یه دونشم نخورده بودم!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۱
#26
برف در حال باریدن بود و هوا به سردی قطب شمال. پس، دخترک قد کوتاه، زیر درخت کریسمس لم داده بود و پشمالو هارا « به مناسبت کریسمس قاقارو فک و فامیلش را دعوت نموده بود.» در بغلش میفشرد.
با صدای بلند شکستن چیزی، آهی کشید. در این چند روز، پشمالو هارا عملا خانه اش را زیر گرفته بودند.
دستش را داخل جیبش فرو برد و آبنبات ترشی را در دهانش انداخت. وقتی چند سال پیش فهمید که بابانوئل وجود خارجی ندارد، ضربه روحی بدی خورد. و با هدیه گرفتن قاقارو، نه تنها روحیه اش را به دست نیاورد، بلکه روحیه ی ناامید به روحیه عصبی طوری تبدیل گشته بود. آخر سر و کله زدن با پشمالو ها، ریشه صبر عیوب را میخشکاند. کتی که دیگر جای خود را دارد.
با کشیدن آهی دیگر، برای دیگر کسانی که این کریسمس میفهمیدند بابانوئلی وجود ندارد، تاسف خورد. شاید میتوانست کاری کند. به پشمالو هایی که از در و دیوار خانه اش بالا میرفتند، کاغذ دیواری اش را گاز میزدند، و صندلی هایش را میجویدند، نگاهی انداخت. به طبقه بالا رفت و با بغلی پر از کاغذ کادو، بیرون آمد.
- وقته کادوی کریسمسه!

چند ساعت بعد، کتی کیسه ای پر از پشمالو کادو کرده داشت. شش پشمالو کادو نشده ی مذکور را با نخ به سورتمه اش بست و به طبقه ی بالا رفت تا لباس بپوشد.

- کتی، ریشم خیلی بهت میادا.

کتیه بابا نوئل، به سمت قاقاروی گوزنی، بالشی پرت کرد. سپس، سوار سورتمه شد و با کنده شدن قسمتی از دیوار خانه، به بیرون شتافت. منتها، کتی چیزی را یادش رفته بود.
-چوب دستیمو خونه جا گذاشتم!

سورتمه ی کتی بابانوئلی، با شدت به سمت زمین سقوط میکرد. و سقوط هم کرد! قسمت بزرگی از زمین کنده شده و کتی، وحشت زده کیسه ی هدیه هایش را بغل کرد. پشمالو های گوزنی، با پاهای کوچکشان به جلو میتاختند و سورتمه ی زمینی را جلو میبردند. کتی، از جایش بلند شد و هدیه ی هارا در هر خانه ای که پنجره اش باز بود پرت میکرد.
در این بین، هیچکس حواسش نبود که سورتمه در حال ساب رفتن و کوچکتر شدن است. هر لحظه، فاصله ی کتی با ساختمان ها بیشتر میشد و پرتاب کردن کادو ها سخت تر.
- این چرا اینجوریه...

سورتمه کاملا ساب رفت و کتی با صورت روی برف ها فرود آمد.

- ام... ببخشید؟

کتی، صورت پر از برفش را بلند کرد و با دخترک کوچکی رو به شد.

- شما بابانوئلی؟
- البته که هستم!
- کادو هم میدی؟

از سر و وضع دخترک معلوم بود که پول چندانی برای خریدن کادو ندارد.
- البته که میدم!

کتی، به سمت کیسه اش دوید و آخرین کادوی مانده را دستان دخترک گذاشت.
- بهت قول میدم چیزی که توی این کادوعه، همیشه مراقبت میمونه .

سپس، خم شد و در گوش دخترک چیزی را زمزمه کرد.
- آخه پشمالو ها عاشق صاحباشونن.

سپس، نگاه خنجر طوری به قاقاروی گوزنی کرد.
دخترک، کادو را به سرعت باز کرد و با یک پشمالوی مامانی و کوچک مواجه شد.
- این خیلی ناز...

اما کتیه بابانوئلی رفته بود. دخترک با خودش فکر کرد شاید خیلی خوش شانس بوده. یا شایدم بر خلاف حرف پدر و مادرش، بابانوئل واقعا وجود دارد...


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۱
#27
سلام پروفسور!

کتی، گوشه ای خلوت و دنج، زانو هایش را بغل گرفته بود و روی قاقارو به خواب رفته بود. دیشب به عزاداری پرداخته و درست نخوابیده بود.
در آن سمت، جادوآموزان دانه به دانه، گوشه کناری پرت شده و جای کبودی هایشان را میمالیدند. جد بزرگ، زیادی قوی بود.

- اون پسره ی مو سفیدم زیادی شاگردای پخمشو دست بالا گرفته. مطمئنم تنها کاری که تو کلاس میکرده، این بوده که لی لی به لالاشون میزاشته.

جد بزرگ، به این طرف و آن طرف میرفت و هر جادوآموزی که هنوز جان در بدن داشت را، به باد جادو و کتک میگرفت.
- شماها خیلی ضعیفین!

بر روی گوشه ی دنجی که کتی خُسبیده بود، سایه ی بزرگی افتاد.

- آهای، بچه ننه! فک کردی اینجا خوابگاهه؟

جد بزرگ، لگد محکمی زیر کتی زد و او را به یک گوشه پرتاب کرد. اما خیر! تا وقتی قاقارو زیر سر کتی بود، بیدار کردنش محال بود.

- بلند شو و دلاورانه بجنگ، ضعیفه!

جادو آموزان در عجب بودند. آخر کتی خروپف های جانانه ای سر میداد و برای صدای گوش خراش جد بزرگ، ذره ای اهمیت قائل نبود!
حنجره ی جد بزرگ، در مرز پارگی بود، که آخرین و تمام توانش را جمع کرد و سر کتی فریاد زد.
- یا بلند میشی! یا بلندت...

جادو آموز ریز جسته ای، جلوی چشمان جد بزرگ، قاقارو را از زیر سر دخترک بیرون کشید و سر جایش برگشت.

- هان؟ چی شده؟ وقت شامه؟ قاقارو کو؟

کتی، با موهای آشفته و معلق در هوایش، بلند شد و قاقارو را زیر بغلش زد.
- شرمنده مزاحم شدم. دیشب درست نخوابیده بودم، فک کنم اینجا خوابم برد.

دخترک، به سمت در خروجی به را افتاد. اما نمیدانست چرا هر چه حرکت میکند، جلو نمیرود. جواب این سوالش را هنگامی گرفت که به پشت سرش نگاه کرد و با جد بزرگ رو به رو شد که لباسش را از پشت گرفته بود و او را روی هوا نگه داشته بود.

- کوتوله ی هرجایی! تا وقتی منو شکست بدی، اجازه ی خروج نداری!
- گفتین کوتوله؟
- آره! کوتوله! دختره ی کوتو...

کتی، پس گردنی محکمی بر گردن جد بزرگ فرود آورد. جد مذکور، با صورت به زمین برخورد. کرد.
دخترک، خمیازه کشید و به دستانش خیره شد.
- مثل اینکه بس به قاقارو پس کله ای زدم تو این کار ماهر شدم!

سپس، روی زمین لم داد و به جادو آموزان متعجب نگاه کرد. کتی، کارش را با یک پس کله ای ساخته بود.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۱
#28
کتی دنده به دنده
کتی بشقاب پرنده


قلمبه زیر پشمالو ها، تکانی خورد و پشمالو های دندان شکسته را از اینجا و آنجایش کند.
- راستش من انقد ساده لوح نیستم که بدون هیچ سلاحی پاشم بیام اینجا.

روی زره آهنینش، جای گاز های پشمالو ها، نمایان بود. قاقارو، از روی سر کتی پایین پرید تا فک و فامیلش را دلداری دهد. لحظه ای، سخنان قاقارو به گوش کتی رسید که میگفت حتما آنها را به بهترین دندان پزشکی برده، و دندان هایشان را با تیز ترین حالت ممکن، باز سازی میکند.
سوالی برای کتی پیش آمد.
- با کودوم پول؟
- با پولای تو!

اگر مسائل مربوط به اسلاگهورن در میان نبود، کتی همان لحظه روی سر قاقارو پریده و «پولای تو» را نشانش میداد.
- بگذریم... کی میگه من قصد داشتم شما نیست کنم، مستر اسلاگهورن؟ این پشمالو ها که میبینی خیلی تخسن. اصن نمیشه کنترلشون کرد. و... خب ممکنه یه چند روزیم گرسنگی کشیده باشن و از شدت گرسنگی گازت گرفته باشن...
- در هر صورت... کل این فک و فامیل یا هرچی هستو میبرم. حسابمون صاف شد. تا باختنی دیگر بدرود!

سپس، بدون توجه به بغض کتی و قاقارو، فک و فامیل پشمالو را که حال، بدون دندان هایشان خلع سلاح شده بودند، درون کیسه کرد.
حال، خانه ریدل ها، کاملا خالی از هر چیز باارزشی بود.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۱
#29
کتی دو دنده


فک و فامیل پشمالو، همانند ملخ هایی که به مزرعه هجوم میبرند، به درون خانه ریدل ها هجوم برده، و هرکه را که پناه نگرفته بود، زیر دست و پایشان دفن مینمودند... از جمله اسلاگهورن!

- ایول! قاقارو فک و فامیلت معرکن! ارباب! اسلاگهورن نیست شد!

لرد سیاه و مرگخواران، با احتیاط از مکان هایی که پناه گرفته بودند، بیرون آمدند و به جمعیت پشمالو های خیره شدند.

- مقرمان را به گند کشیدی، ملعون! اما چون اسلاگهورن را نیست کردی، تو را تنبیه نمیکنیم.
- رفتن؟ نقشه جواب داد؟

قاقارو که هنوز به گاز جانانه اش افتخار میکرد، با سینه ای جلو داده شده و پنجه های کوچکش، از مخفی گاهش بیرون جهید.

- معلومه که جواب داد! تا عمر دارم سپاس گزار تو هس...

قلمبه ای با شکل و شمایل اسلاگهورن، زیر حجم بزرگی از پشمالو ها تکان خورد.
مثل اینکه اسلاگهورن، فکر اینجایش را نیز کرده بود! چون چند پشمالو، با دندان های شکسته، از اینکه نمیشد اسلاگهورن را گاز زد حرف میزدند.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۱
#30
کتی یه دنده


دخترک قد کوتاه، گوشه ای از گوشه ها خودش را جا کرده بود تا مثلا نامرئی به نظر برسد.
پشمالوی نق نقوی تخسش را در بغلش نیز میفشرد تا صدایی از خودش در نکند و جایشان لو بدهد.
_ ملعون! فقط تو موندی! بلند شو یه چیزی اهدا کن!
_ اما ارباب! من خیلی بی چیز...
_ از مرگخوار بودن اخراجی!
_ نه! غلط کردم.

سپس، با کلی ناز و عشوه آمدن، از جایش بلند شد و پشمالوی مذکور را روی میز گذاشت.
_ اینم چیز غیر با ارزشم. مال شما.
_ جدیدا قیمت پشمالو ها بالا رفته‌. میتونم به قیمت خوبی بفرو...

قاقارو دست اسلاگهورن را با تمام زورش گاز زد و بعد از نشان دادن زبانش، فحش بدی نثار اسلاگهورن و کتی کرد. سپس، از روی میز پایین پرید و به اتاق تاریکی پناه برد.

_ یه چیز دیگه بیار! پشمالوعه به درد نخورد.

کتی، فین دیگری در دستمالش کرد و موی سفیدی روی میز گذاشت.
_ راستش این موی ریش مرلینه. نشان خوش شانسیمه.
مال شما!
_ کمه!
_ پس...

در خانه ریدل ها که به نظر در حال ترکیدن بود، باز شد. لرد سیاه و مرگخواران، زیر هر چه توانستند پناه گرفتند و فک و فامیل قاقارو داخل ریختند.
_ خودم که فک و فامیل ندارم. پس فک و فامیل قاقارو تقدیم به شما!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۳ ۱۲:۳۳:۲۷

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.