هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ سه شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۹
#21
یار دبستانی گروه دبستانی ها ورود میکند!

-خب، این بهترین مهمونی سال نیست،ولی بیخیالش!

این چیزی بود که ملانی در ابتدای جشن فکر میکرد. ولی حالا که خیس از آب کدو حلوایی وسط یک مشت روح و ادم دیوانه و الکی عاشق گیر افتاده بود کاملا نظرش را عوض کرده بود. این مهمانی افتضاح بود!

در حالی که آه و ناله بقیه کدویی شدگان را میشنید،سعی کرد موهای خیسش را از توی صورتش کنار بزند و با خودش فکر کرد دیگر از این بدتر نمیشود. ولی صدایی که درست در لحظه بعد شنید به او ثابت کرد که "افتضاح" میتواند به" جهنم " هم تبدیل شود.

- خب دوشیزه خانم! هزینه عقدتون ۲۰۰ گالیونه مشکلی نیست؟
این صدای اما ونیتی بود، صدایی که ملانی میدانست چقدر قرار است مشکل ایجاد کند.

صدا از پشت مبل بزرگ خوابگاه هافلپاف می آمد  و ملانی بدون توجه به نارنجی بودن و بوی بد لباسش به سرعت به همان سمت رفت.
تصمیم داشت به محض دیدن اما او را از آنجا بیرون کند ولی وقتی که به پشت مبل رسید از تعجب خشک اش زد.
فضای پشت مبل که میبایست حدود یک متر یا حتی کمتر باشد با جادو بزرگ شده بود، به طوری که یک چادر کوچک در آنجا برپا کرده بودند و عده ایی از روح ها و بچه ها جلوی آن صف کشیده بودند.

روی چادر نوشته شده بود: عشقتان را در اینجا جاودانه کنید!

ملانی که بیشتر از قبل وحشت کرده بود با عجله جلو رفت و بعد از کنار زدن چند نفر و رد شدن از چند روح دیگر بلاخره توانست اما را پیدا کند.
با عصبانیت داد زد:
- داری اینجا چه هیپوگریفی میخوری؟

اما دست از انتخاب تم نامزدی یک پسر سال یکی هافلی برداشت و گفت:
-اینو من باید بگم! چرا بهم دروغ گفتی؟ گفتی بچه های گریفو میبری آمپول جرونا بزنن و بیایین!

ملانی که تازه یادش افتاده بود که برای پیچاندن اما چه دروغی گفته با لکنت جواب داد:
-خب.... راستش میرفتیم آمپول بزنیم که....که....هافلو دیدیم و وعوتمون کردن بیاییم اینجا و.... اینا رو ولش کن.... این چه بساطیه راه انداختی اینجا؟

اما با ذوق به چادر اشاره کرد و گفت:
-دفتر ثبت ازدواج و نامزدی! ایده رو حال کردی؟ هم ملت خوشحالن و هم پو...یعنی منم از خوشحالی اینا خوشحالم!

- خوشحالی چیه؟ اینا همه غده عشقشون ورم داره! الان نمیفهمن چی کار میکنن!

- مهم نیست بابا! بعدا طلاق میگیرن!

ملانی میخواست داد دیگری بزند که ناگهان روح دختری از بدش رد شد و به اما اعتراض کرد:
- اقا چی شد؟ قرار شد اجازه آقاجونمو از اون دنیا بگیری دیگه! سدریک جونم منتظره!

ملانی که از رد شدن روح لرز گرفته بود پرسید:
- سدریک؟! کدوم سدریک؟،.....یا خدا! میرتل گریان!

میرتل با عصبانیت به سمت ملانی برگشت و گفت:
- یعنی چی یا خدا؟بی ادب! ....دیگوری اینا رو میشناسی؟ سدریکشون! بعدم من دیگه گریان نیستم!یکم دیگه قراره میرتل دیگوری شم!

-یعنی چی؟ این یه دیقه پیش با ما بود که....
حرف ملانی با دیدن سدریک نیمه خیس با چشم های قلبی شکل نیمه کاره ماند.

اما که دید ملانی ممکن است مشتری دست به نقدش را بپراند،سریعا گفت:
-شما بیا کارت بکش! من الان با مرلین و بچه های بالا هماهنگ میکنم که امضای آقاجونتو بگیرن!

بعد از کارت کشیدن میرتل! اما دستش را بالا گرفت و فریاد زد:
-ای آقا جون میرتل اینا! اگه راضی هستی نور بنداز اینجا!

بعد از حرف اما ناگهان نور شدیدی شروع به تابیدن کرد و صدای عجیبی به گوش رسید. بعد از چند لحظه که نور قطع شد، اما لبخندی به میرتل زد و گفت:
- اقا جونت گفت برو حال کن اکیه!

ملانی که از تعجب دهانش باز مانده بود گفت:
- الان با آقا جونش تو اون دنیا صحبت کردی؟ تو کی از این توانایی داشتی؟ باز چه حقه ایی سوار کردی؟

اما پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-به پره دماغ مک گونگال قسم هیچی!چرا باور نمیکنی که من به اون بالاها وصلم؟

اگر ملانی وقت داشت مسلما میتوانست به راحتی جنی که با یک نور افکن در گوشه ایی قایم شده بود و به دستور اما با نیشگون گرفتن نورافکن فضا را نورانی میکرد ببیند. ولی ملانی وقتی نداشت. چون همان لحظه لاوندر و لشگر عشقی اش به چادر رسیدند.

قبل از اینکه ملانی حرکتی بکند،اما باز فریاد کشید:
-تتوی اسم لاوندر در اکثر نقاط بدن! به جز تخم چشم! کسایی که میخوان اینجا صف ببندن!

و درست در لحظه بعد یک مشت پسر عشق زده آنجا صف بسته بودندو ملانی به افق خیره شده بود.



ویرایش شده توسط اما ونیتی در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۲۸ ۲۳:۱۴:۵۱

All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۹
#22
مرگ-پلیس_خواران تقریبا شانه لرد را فراموش کرده بودند و در ارشاد ملت و گربه ها غرق شده بودند. البته بلاتریکس هرگز به این جو زدگی ها دچار نمیشد چون به شدت لرد زده بود و فکر لرد چنان تمام سوراخ ها و فاصله های بین نورونی مغزش را اشغال کرده بود که دیگری جایی برای چیز دیگری نمیگذاشت.

بنابراین با تاسف به رودولف که سعی داشت خانم باکمالاتی را برای ارشاد خصوصی به ون نداشته شان ببرد نگاهی کرد و بعد از حواله کروشیو به سمتش , سعی کرد دنبال دزد کیف پیرزن و شانه مسروقه بگردد. ناگهان چشم اش به مغازه عجیبی خورد که در سر پیچ خیابان قرار گرفته بود. افراد در مغازه همه دست هایشان را بالا گرفته بودند بی حرکت به انتهای مغازه که برای بلا نا پیدا بود خیره شده بودند.

ناگهان صدایی هیجان زده از پشت سرش فریاد زد:
- منم بازی شدن! با مشنگ ها بازی کردن بشیم!

بلا برگشت و رابستن و بچه لش را دید که انگار در نجات گربه ها موفق شده بودند و حالا توجه شان به مغازه عجیب جلب شده بود.

- نخیر!نمیشه ! تا الانم کلی وقت تلف کردیم ! باید دنبال شونه ارباب بگردیم! تازه دزد کیفم هست! بچه تو جمع میکنیا!

- بچه گناه داشتن شدن!

- گفتم که نه!

رابستن با قیافه درهم دستش را بالا برد که با بچه همدردی کند:
- ناراحت نشدن! یعنی...

ولی دستش در هوا ماند. بچه آنجا نبود. بلا و رابستن به سمت مغازه چرخیدند و بچه رادیدند که ارام به آن سمت میرفت.

_نه! رفتن نشدن! صبر کردن شدن!

- برو بگیرش تا کار دستمون نداده!

در همان لحظه درمغازه عجیب باز شد و چند فرد قرمز پوش با ماسک های سبیل دار عجیب به بیرون دویدند.
صدای آژیری بلند شد و افراد قرمز پوش با فریاد "بلا چاو!" گویان ، در حالی که چند کیسه را به دنبال خودشان میکشیدند به سمت انتهای خیابان رفتند. در یک لحظه همه چیزآهسته شد.
لرد زدگی بلا به کار افتاد و او توانست شانه کوچکی را که به کمربند یکی از افراد قرمز پوش اویزان بود ببیند. شانه صورتی رنگ بود و رویش نوشته شده بود : *تامی جون و رفقا*

بلا نمیدانست رفقا چه کسی هستند ولی نتیجه گرفت که آن همان شانه لرد است. اسلوموشن تمام شد و همه چیز به حالت عادی برگشت.
بلا به سمت افرادی که فرار میکردند اشاره کرد و فریاد زد:
- شونه!

رابستن هم فریاد زد:
- بچه!
بچه به یکی از کیسه ها آویزان شده بود و داشت همراه افراد قرمز پوش دور میشد.

همه مرگ-پلیس-خواران دست از ارشاد کشیده و به وضع پیش آمده خیره شده بودند و در آن سکوت لحظه ایی فریاد دورتری هم به گوش رسید:
-افلیاااا! ساختمونا!


ویرایش شده توسط اما ونیتی در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۲۵ ۱۰:۳۷:۲۴

All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ دوشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۹
#23
با سلام

خواهش میکنم در نظر بگیرید درخواست داور دوم در هر مسابقه ایی طبیعیه و حتی یه چیز جهانیه چون حتی در مباحث علمی یا المپیک هم اختلاف سلیقه وجود داره. توی مسابقات مجازی هم بارها چنین چیزی رو دیدم. میتونید چک کنید.

حتی نظر داور دوم هم بر باخت من بود که من با نکته هایی که بیان شد دلیلشو فهمیدم و نقص های پستهامو قبول کردم. این در حالتی بود که نظر داور اصلی بر برد من بود. آیا این احترام به نظر داورها نیست؟؟
اصلا ناراحتی یا مساله ایی وجود نداشت که نیاز به جنبه خاصی داشته باشه. یه صحبتهایی شد و توافق کردیم.

این مسابقه بیشتر از جنبه برد و باخت، بیشتر جنبه مشارکت و سرگرمی داشت و برای من که تازه وارد بودم خیلی لذت بخش بود. مبارزه طلبی هم یه قسمت مسابقه است و جدا نمیفهمم چرا کسی باید ناراحت بشه. خیلی خوب بود که اگر کسی هم نظر انتقادی داشت همون موقع میگفت. یا قانع میکردیم یا قانع میشدیم!

در اینجام از هری پاتر که خیلی خوب و با حوصله به ما جواب دادن و همه دوستانی که باهاشون مسابقه دادیم و همه کسانی که همکاری کردن ممنونم. واقعا امیدوارم به علت زحمت و وقتی که همه گذاشتن مسابقه ادامه داشته باشه ولی به شخصه بعد از اینکه این صحبتها در مورد تیممون شد انگیزه اول برای من وجود نداره.


All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۳۶ سه شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۹
#24
حرف های بی معنی هری، سلول های اعصاب آگلانتین را دیوانه کرده بود و تعدادی از آنها در طی یک حرکت انتحاری خودشان را از مخچه به پایین پرت کرده و خودکشی کردند. به همین دلیل هم آگلانتین دیگر اعصاب کافی را نداشت. در این لحظه دو چیز میتوانست او را آرام کند و جای خالی سلول های اعصابش را پر کند.

اول پیپ اش
دوم بیمار خنگ پر پول

به همین دلیل هم ابتدا راه اول را انتخاب کرد و پیپ اش را بر لب اش گذاشت. اما تا میخواست آن را روشن کرده و کمی ریه ها را دود بدهد، پیپ گفت:
- ما را روشن نکن! رژیم هستیم!

آگلانتین با دلخوری پیپ را از لبش دور کرد و گفت:
- رژیم دیگه چه صیغه ایه؟

- میخواهیم کمی لاغر کنیم و بعد هم یک جلایی به چوبمان بدهیم! پس فعلا بیزی میباشیم!
پی وی ما نیایید!

چند سلول اعصاب دیگر هم سیناپس پاره کرده و از مخچه به پایین پریدند. آگلانتین دیگر زیادی بی اعصاب بود.
بنابراین این بار فریاد زد:
- مگه نگفتم نفر بعدی! اینجا چرا اینقدر بی درو پیکره؟؟

در همان لحظه، صدایی گفت:
- ای هم رزم! ما میخواهیم بیمار را بیاوریم ولی نمیاد!

آگلانتین که گیج شده بود گفت:
- تو کی هستی؟ من مریض نامرئی نمیبینما!

- من نامرئی نیستم همرزم! از شرافت و شجاعت ما به دور است! سمت چپتم!

آگلانتاین به سمت چپ اش نگاه کرد و چند قاب عکس کوچک را روی میز کنار دیوار دید. به جای عکس های معمولی، سر کادوگان سرش را کج کرده بود و داشت به او نگاه میکرد. البته چون قاب عکس ها برای او کوچک بود، چشم هایش در یک قاب و بینی و قسمتی از لب هایش در قاب دیگر بود.

آگلانتاین پرسید:
- تو بودی؟ مریض تویی؟
- نه من نیستم هم رزم! بیا بیرون تا مریض رو بیارم تو قاب نقاشی تو راهرو!

آگلانتین آهی کشید و از اتاق خارج شد. بیرون اتاق قاب نقاشی روی دیوار آویزان شده بود و منظره سرسبزی را نشان میداد ولی کسی در تابلو نبود.
بعد از چند لحظه، کم کم زره سر کادوگان و بعد هیکلش نمایان شد که داشت به زور چیزی را به درون تابلو میکشید.

سر کادوگان با لحنی حماسی فریاد زد:
- بیا یار وفادار ما! درمانت میکنیم و با هم دوباره به صحنه های نبرد و قله پیروزی برمیگردیم! سرنوشت منتظر ماست! ....فقط باید قبلش حالت بهتر بشه!

بلاخره تلاش های سرکادوگان جواب داد و توانست بیمار را به درون تابلو بکشد.
-خب این هم همرزم همیشگی ما! یه چند وقته که....

آگلانتین با تعجب حرف سرکادوگان را قطع کرد و فریاد زد:
-مریض اسبته!؟ میخوای اینو درمان کنم؟

سرکادوگان سرش را به نشانه مثبت تکان داد.



All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ چهارشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۹
#25
تیم مارا سربازشو با رخ جایگزین میکنه و به مادام ماکسیمشون حمله میکنه!



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ جمعه ۵ دی ۱۳۹۹
#26
اما ونیتی vs مادام ماکسیم

رادیو روشن بود و صدای هیجان زده گزارشگر کوییدچ را در خانه پخش میکرد.

- جارو سازی لندن این هفته خیلی قدرتمند ظاهر شده...چه میکنه این مهاجم...جلو میره و...یه پیچ زیبا...و دفاع قدرتمند رزمرتاز باکینگهامو میبینم که توپ رو میقاپه...

درکنار رادیو،هاگرید با زیرپوش و پیژامه راه راهی که کمی برایش کوتاه بود و جنگل سیاه پاهایش را نمایان میساخت روی قالیچه نشسته بود. البته دیگر چیزی از قالیچه پیدا نبود و با مخملی از پوست تخمه و بزاق هاگرید پوشانده شده بود.بازی مدام اوج میگرفت و همزمان با آن سرعت تخمه شکستن هاگرید و برد تف کردن آن نیز افزایش میافت. به طوری که وقتی یک بازیکن به جای توپ در دروازه شوت شد، موشک تخمه ایی هاگرید این بار روی مجله مادام ماکسیم که چندین متر آنطرف تر پشت میز نهارخوری نشسته بود، فرود آمد.

ماکسیم با حسرت به عکس مجله که داشت از بزاق هاگرید خیس میشد نگاه کرد. عکس متعلق به یک ورزشکار روسی بود که مدام ژست میگرفت و به دوربین لبخند میزد.صدای شکستن چیزی آمد و ماکسیم با بی میلی نگاهش را از مجله گرفت و به هاگرید نگاه کرد.
همیشه وقتی تیم مورد علاقه اش گل میخورد، یکی از جهیزیه گرانبهای ماکسیم را پودر میکرد و اکنون که ماکسیم همه وسایل را به سقف چسبانده بود،با یک لگد دیوار را سوراخ کرده بود. از جایش بلند شد و تصمیم گرفت آتش عصبانیت اش را با ریز کردن سیب زمینی برای شام خاموش کند.

- آخ عزیز دلم....ترسیدی؟ ببخشید....حواسم نبود...گوگولی من...

ماکسیم لبخندی زد. اگرچه به نظرش هاگرید توپ پشمالوی احمق و مخربی بود اما مهم این بود که دوستش دارد. همین که به طرف هاگرید برگشت تا جمله ی عاشقانه ایی به او بگوید، خشکش زد و لبخندش مانند جغدی پر کشید و از صورتش رفت. هاگرید باز هم آن بزغاله خزنده لعنتی را بغل کرده بود و داشت با او حرف میزد. مدت ها بود که داشت این وضع را تحمل میکرد، ولی دیگر کافی بود.

ماکسیم مانند نامه عربده کش زنده ایی فریاد زد:
-هاگرید! دیگه خستم کردی!من دیگه نمدونم باهات چی کار کنم! حتی اون گوسفندم از من مهم تره!

هاگرید که جا خورده بود،در دریاچه ی تخمه ایش به سمت ماکسیم چرخید و گفت:
-شنگولو میگی؟ عزیزم شنگول بزغالس گوسفند نیست که...ولی اخه مگه من چی کار کردم؟ اها! نکنه تخمه میخوای؟

ماکسیم که به قرمزی قطار هاگواتز شده بود، داد زد:
-تخمه؟! تخمه میخوام؟!...اصلا میفهمی چی میگم؟ ..اگر میدونستم تو چجور آدمی هستی هیچ وقت خواستگار دکترمو رد نمیکردم...

-تو که خواستگار دکتر نداشتی...مگر من اولیش نبودم؟ مامانت خودش بهم گفت...

-هیچم اینطور نیست...به جای اینکه یکم به خودتو هیکل ات برسی، خونه رو کردی طویله و گوسفند میچرونی!

هاگرید که روی گوش های شنگلول را گرفته بود ،گفت:
-نگو بچم دلش میشکنه! ببین چه نازه! قیافه اش شبیه توعه واسه همین گرفتمش!

- به من میگی گوسفند؟ حالا که اینطوری شد، پاشو برو بیرون! اون بچت هم از جلو چشمام دور کن!

هاگرید که تازه متوجه وخامت اوضاع شده بود، از جایش بلند شد و شنگول را زیر بغلش زد و گفت:
-اصلا شنگولو یکم میبرم بیرون ، خوبه عزیزم؟ قربون نردبونم برم!

تمام شد. هاگرید با این جمله ضامن انفجار ماکسیم را کشیده بود.
ماکسیم در حالی که سمتش حمله میکرد،گفت:
- به من گفتی نردبون؟!...میدونی که چقدر تو مهدکودک با این کلمه اذیتم کردن و بازم بهم گفتی؟نگفتم نمیخوام خاطرات مهدکودک کوتوله ها برام زنده بشه؟

هاگرید میخواست چیزی بگوید ولی ماکسیم یقه اش را گرفت و اوو شنگول را از همان سوراخی که خودش ایجاد کرده بود به بیرون پرتاپ کرد.

هاگرید که روی یکی از درخت های کاج فرود آمده بود، در حالی که سعی میکرد نیفتد فریاد زد:
-عزیزم! من..من یادم نبود! ببین تو که نمیتونی منو از خونه ام بندازی بیرون! اخه الان کجا برم؟

ماکسیم سرش را از سوراخ بیرون آورد و داد زد:
- اولا که این خونه رو به عنوان مهریه ام برمیدارم وبعدش به من چه؟ برو پیش همون دوست جونت که ازش گوسفند خریدی!


املاک ونیتی

هزاران سر بی پیکر روی زمین خانه بالا و پایین میپریدند. همه شاد بودند و لبخند میزدند وهورا میکشیدند. روی بروی آنها اما و دامبلدور روی مبلی ایستاده بودند.

دامبلدور صدایش را صاف کرد و گفت:
- از همه ی سرهایی که به این مراسم باشکوه اومدن تشکر میکنم....ما اینجاییم که جایزه بزرگترین کلاهبردار همه دوران ها رو به اما ونیتی تقدیم کنیم...از تام عزیز خواهش میکنم که جایزه رو بیاره....

سرها فریاد کشیدند و اما هم ار روی مبل برایشان دست تکان داد.ناگهان ولدمورت که لباسی کاملا مشابه دامبلدور پوشیده بود با یک کاپ بزرگ طلایی کنار آنها روی مبل ظاهر شد.

اما با تعجب پرسید:
- عه چه ست ام کردین!شما دشمن نبودین احیانا؟

ولدمورت دستش را روی شانه دامبلدور انداخت و گفت:
-پشت سرمون حرف میزنن نامردا....اصلا منو آلبوس یه طرف...همه دنیا یه طرف...

دامبلدور لبخند زنان گفت:
- سلطانی حاجی....ابروی نداشته ام به مرلین....

بعد کاپ را از ولدومورت گرفت و به سمت اما دراز کرد. اما هم دستش را دراز کرد ولی نتوانست کاپ را بگیرد. انگار هرچه جلوتر میرفت، از آنها دورتر میشد. احساس کرد چیزی به دور پایش میپیچد و بعد....

چشمانش را باز کرد.سرش محکم به زمین خورده بود و درد میکرد و صدای وقفه در زدن کسی به گوش میرسید. با بیحالی نشست و پتو را که دور پایش پیچیده بود باز کرد.

بعد بلند شد و در حالی که به سمت در میرفت، گفت:
-خب بابا! اومدم! مگه هیپوگریف آوردی اینجوری در میزنی؟....حداقل میذاشتی جایزه مو بگیرم بعد بیدارم کنی...

پشت در هاگرید با چشم های گریان و بزغاله ایی در بغل ایستاده بود. اما آهی کشید و گفت:
- ما یه نوشیدنی کره ایی خوردیمو و یه بزغاله ایی به تو فروختیم! دست از سرم بردار جان خودت! گفتم که جفتش رو ندارم خب؟ دفعه قبلم گفتم بهت بزغاله هنوز فلس نداره، اصلا جفت گیری نمیکنه تو این سن!بعدشم...

هاگرید با صدایی که از گریه گرفته بود وسط حرفش پرید:
-برای اون نیومدم!...زنم از خونه انداختتم بیرون! گفت برو پیش دوستت!

بعد اما را مانند پری کنار زد و وارد خانه شد.مغز اما با جمله" من هنوز خوابم، خودت یه کاریش کن!" او را تنها گذاشت و اما وحشت زده پرسید:
-کدوم دوستت؟ منو میگی؟ من دوستت نیستم! رابطه ما کاریه! برو بیرون!

هاگرید روی یکی از مبل ها نشست و پایه های مبل از وزن او شانه خالی کردند و خم شدند.
- جایی رو ندارم برم!اصلا تقصیر توعه! به خاطر بع بع های شنگول نرفتم به دامبلدور بگم...

-تقصیر منه؟ به من چه؟ اصلا بری به دامبلدور بگی پای خودت گیره! میدونی که این بزغاله های خزنده ن دیگه؟

هاگرید آب دماغش را بالا کشید و شنگول را رها کرد و گفت:
- چون اگه جفتشو بهم میدادی براشون یه طویله میساختم و لازم نبود تو خونه باشن که ماکسی ناراحت بشه....بعدشم من آب سرم گذشته....دامبلدور بفهمه چی کار میکنه؟ میندازتم بیرون ؟ من همین الانشم ...

هاگرید نتوانست جمله اش را تمام کند و به گریه افتاد.اما با اینکه از دلایل غیرمنطقی او تعجب کرده بود، با دیدن گریه او به اندازه سر موی گرگینه ایی دلش برایش سوخت.

بنابراین جلو رفت و با لحن آرامی گفت:
- خب حالا....میشه اینقدر تو خونه من بارون نریزی؟...حالا زنت پشیمون میشه و چند روز دیگه برمیگردی...فعلا میتونی اینجا بمونی...

هاگرید رومیزی کنارش را کشید و فینی کرد و با لبخند احمقانه ایی به اما نگاه کرد و سرش را تکان داد. در همان لحظه مغز اما که تازه بیدار شده بود و داشت قهوه صبحانه اش را مزه مزه میکرد فریاد کشید:
- یه چرت زدما! چی کار کردی احمق؟ این بدبختمون میکنه!...قراره به اندازه یورتمه رفتن یه سنتور رو بدنت، حالت گرفته شه....

چند روز بعد، مشخص شد مغز اما کاملا درست حدس زده بود. هاگرید در طی یک هفته خانه اما را به پناهگاه حیوانات تبدیل کرده بود. در هر جایی یا تخم حیوانی یا لانه او به چشم میخورد.آنها مدام یا با هم جفت گیری یا دعوا میکردند و اما در هیچ جا آرامش نداشت.
البته خود هاگرید از همه آنها بدتر بود. او بدون اجازه اما، هرچیزی که قابل خوردن بود، ازجمله کتاب ها، لباس های اما و حتی تابلوهای نقاشی گرانبهای او را نیز به خورد حیوانات داده بود. بقیه وسایل غیر قابل خوردن هم یا در اثر استفاده هاگرید و یا در اثر سهل انگاری او شکسته و خورد شده بود. بدتر از همه اینکه هیچ خبری از ماکسیم نبود و به نظر نمیرسید او برنامه ایی برای برگرداندن هاگرید داشته باشد. این وضع از یورتمه رفتن سنتور ها هم وحشتناک تر بود.

اما درخانه را با شدت باز کرد و با عصانیت به سمت هاگرید رفت و گفت:
- ببین من خسته شدم! چقدر از دستشویی همسایه استفاده کنم! این اژدهای تو کاسه توالتو همین الان میندازی بیرون!

هاگرید که داشت تیغ های یک جوجه تیغی بالدار را با برس اما شانه میزد جواب داد:
- اخه اونجا رو خیلی دوست داره!...اسمشو گذاشتم مسترابی!

-مسترابی و کوفت! دیونم کردی!!تو نمیخوای برگردی پیش زنت؟

- ماکسی که منو نمیخواد کجا برگردم!اون همش عاشق چیزای روسی عه....

ناگهان مغز اما مشت اش را بالا برد و گفت:
- همینو بچسب !این ماکسیم شوهر بگیر نیست! خودت باید این کلاغو جای ققنوس بهش قالب کنی!

اما که از پیشنهاد مغزش خوشحال شده بود فریاد زد:
- درسته! تو باید روبیستازیا بشی!

-چی چی؟

- مثل آنستازیا دیگه! همون پرنسس روسی....هیچی ولش کن! خودم بهت یاد میدم!

تبدیل هاگرید به شاهزاده روسی، مانند تبدیل نویل به هرمیون بود. همان قدر سختو همان قدر پیچیده. اما اول با دادن باج نگه داری، یک بچه پاگنده در یخچال توانسته بود هاگرید را راضی کند که موها و ریشش را کاملا کوتاه کند.ولی وضعیت بدتر شده بود و شکم گنده هاگرید بیشتر به چشم میآمد. ولی اما تسلیم نمیشد.
هاگرید که کمی سرخ شده بود، ناله کرد:
-تورور خدا اینو دربیار! دارم خفه میشم! اصلا شکمم خیلیم خوبه!

اما که داشت شکم بندی را که از بانوی چاق دزدیده بود به سختی روی شکم هاگرید میبست گفت:
- حرف نزن! نمیبینی دستام دارن کنده میشن! بده تو این لامصبو...

- دیگه نمیتونم! اصلا نمیخوام پرنس بشم!

-خفه شو! یک کلمه دیگه حرف بزنی اون ماهی سخن گو تو آکواریمو واسه شام کباب میکنم!

تهدید کارساز بود و بلاخره شکم بند بسته شد. مرحله بعدی یاد دادن چند جمله خارجی به هاگرید بود.
-بگو گوتن مورگن! یعنی صبح به خیر!

- چیزه...این روش نوشته زبان آلمانی! مگه قرار نبود روسی بشم؟

اما با عصبانیت لگدی به هاگرید زد و گفت:
-خودم میدونم احمق! اون توله اسبات کتاب روسی مو خوردن ! همینو داریم! چی شد پس؟ گوووتن مورگن!

اما چند روز پشت سر هم عبارات آلمانی را برای هاگرید تکرار کرد تا آنها را حفظ شود. البته تهدید های مکرر به نیمرو کردن تخم اژدها از هر روش یادگیری موثرتر بود.
فقط یک مرجله مانده بود.
هاگرید دست و پا میزد و اما محکم سرش را گرفته بود تا نیافتد و همزمان گفت:
-کم تکون بخور! دو تا فلسه دیگه! میذارم تو چشم ات و تموم!

-کور میشم!

-نمیشی! باید چشمات آبی باشه! این موش خرماییت تمام سکه هامو خورده امکاناتمون همینه!

در نهایت اما موفق شده بود. از آن موجود ریش و پشم دار، یک شاهزاده روسی ساخته بود. البته اگر شکمی که روی شکم بند بیرون زده بود و چشم هایی که مانند چشم مار شده بود را نادیده میگرفت. در آخر هفته دوم بعد ازورود هاگرید، اما 15 جن خانگی را استخدام کرده بود تا خانه را تمییز کنند و حیوانات را در اتاق های طبقه بالا جا بدهد.
جز مسترابی که کسی نتوانسته بود او را از دستشویی بیرون بیاورد، همه حیوانات جابه جا شده بودند. البته یک جن هم توسط بچه گرگینه ایی خورده شده بود،که آن مساله هم اما با دادن یکی از مگس های آواز خوان هاگرید به باقی جن ها حل کرده بود.

هاگرید با لباسی که اما به زور تن او کرده بود، دم در همراه اما ایستاده بود. اما گفت:
- خب برای آخرین بار مرور میکنیم! تو روبستازیا هستی که از روسیه اومدی که فقط ماکسیمو ببینی! از بچگی عاشق اش بودی! الان کشتی گیرم هستی! آلمانی هم حرف میزنی! منم فقط یه واسطه ام که اونو دعوت کردم که تو بتونی ببینیش، حله؟

هاگرید که نگران بود گفت:
- اگه بفهمه چی؟ نمیدونم...

اما نتوانست جوابی بدهد، چون در هام لحظه زنگ در زده شد. اما در را به روی ماکسیم باز کرد و درست طبق نقشه هاگرید بلافاصله جلو آمد و دست او را بوسید.
-گوتن مورگن مادام! من روبستازیا هستم! عاشق شما!

ماکسیم که جا خورده بود سرخ شد و جواب داد:
-بله شاهزاده روسی.....خانم ونیتی تو نامه اش بهم گفته بود....خیلی از دیدنتون خوشبختم....

هر سه آنها به پذیرایی رفتند و مشغول صحبت شدند.
ماکسیم با عشوه گفت:
-شما از روسیه به خاطر من اومدین؟ او خدای من! هوا اونجا خیلی سرده نه؟

هاگرید که جو زده شده بود جواب داد:
- فقط به خاطر شما !نه الان که تابستونه گرمه که!

اما سریعا حرف او را تصحیح کرد:
- منظورش اینکه از عشق آتشین شما گرم شده!

ماکسیم ریز خندید و گفت:
-اوو خدای من چقدر شما بامزه این!

همه چیز داشت خوب پیش میرفت. ماکسیم به چیزی شک نکرده بود. وقت قسمت مهم ماجرا بود. اما به آشپز خانه رفت و تاجی که او و هاگرید با استفاده از اسمارتیز رنگی چسبانه شده به کاغذ درست کرده بودند با خودش به پذیرایی آورد.

با اشاره به هاگرید او جلو آمد و در حالی که زانو میزد تاج را به سمت ماکسیم گرفت:
- این برای شماست بانو! ملکه من میشوید!گوتن مورگن؟

-او خدای من! من....من...نمیدونم!

اما که دیگر تحمل نداشت او را تشویق کرد:
- قبول کنین دیگه! مگه چند تا شاهزاده به آدم پیشنهاد میدن؟

- اخه من ازدواج کردم یعنی... البته الان دیگه تمومه....اخه...

- خودتون میگین تمومه دیگه نه؟ قبولش کنین!

ماکسیم بلاخره تاج را گرفت و روی سرش گذاشت ولی با تعجب گفت:
- این خیلی سبک نیست؟

هاگرید با ذوق گفت:
- من مخصوصا گفتم برای شما بسازن که اذیت نشین! راستش من...

هاگرید ناگهان خشک اش زد و با حرکت چشم به تاج اشاره کرد.تاج مشکلی نداشت ولی بالاتر از ان بزغاله خزنه هاگرید داشت از دیوار به سمت پایین میخزید و درحالی که دهانش را باز کرده بود به تاج چشم دوخته بود. هاگرید و اما از جا پریدند. هاگرید به طرف ماکسیم حمله کرد که بزغاله را بگیرد و خودش را روی او انداخت.

ماکسیم که انظار این حرکت را نداشت گفت:
- دارین چی کار میکنین روبستازیا؟ من...

اما هاگرید که مشغول گرفتن بزغاله بود به او توجهی نداشت. ماکسیم که در حال له شدن بود ضربه محکمی به شکم هاگرید زد و او را به عقب هل داد. ناگهان اما صدای پاره شدن چیزی را شنید. قبل از اینکه فکر کند ثدای چیست، شکم بند هاگرید که در اثر ضربه ماکسیم شل شده بود با صدای مهیبی از جا در رفت وبا برخورد با تاج ماکسیم آن را روی زمین انداخت. شکم هاگرید که از بند اسارت رها شده بود، از لباسش نیز بیرون زده بود.

بعد از چند لحظه ماکسیم سکوت را شکست:
-وایسا ببینم! از این شکم فقط یه دونه تو دنیا هست....هاگرید؟؟؟




ویرایش شده توسط اما ونیتی در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۶ ۰:۳۷:۰۶


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹
#27
اما ونیتی vs تام جاگسن

اما جلوی آینه ایستاد و به عنوان آخرین مرحله سنجاق سر رنگی که دیروز خریده بود به موهایش زد. بعد کتاب " چگونه محبوب ترین ارشد بودم؟ چگونه دل ها را بردم؟" نوشته پرسی ویزلی را از روی تختش بر داشت و دوباره به جلوی آینه برگشت. کتاب را ورق زد و به نکاتی که زیر آنها خط کشیده بود نگاه کرد.

-" خب...لباس و ردا...موهای مرتب...سنجاق سر... آبنبات خوشبو کننده ...و تمام!"

به تصویر خودش در آینه لبخند زد. برای اجرای نقشه آماده بود. از خوابگاه گریفیندور بیرون آمد و به سمت اتاق پرفسور مانک به راه افتاد. وقتی به اتاق پرفسور رسید، ایستاد و سعی کرد لبخند اطمینان بخشی بزند. پرفسور مانک، تازه به هاگوارتز آمده بود و شایعه ها میگفتند آدم حواس پرتی است. پس جای نگرانی نبود.

اما در زد و بعد از شنیدن صدای پرفسور وارد اتاق شد. پرفسور مانک با پوست تیره هندی و یک خال قرمز وسط ابروهایش، پشت میزش ایستاده بود و درحالی که به کتابی نگاه میکرد، دستهایش را با ریتم عجیبی به پهلوهایش میکشید و بعد میچرخید. صدای موسیقی شاد ضعیفی به گوش میرسید که مدام جملات "حالا ، یک، دو سه چهار....بعد به این ور...یک دو.." را تکرار میکرد.

بعد از چند ثانیه، پرفسور سرش را بلند کرد و گفت:
- معذرت میخوام عزیزم.. فردا قراره به شکار یه پاگنده نر بریم و هیچی مثل حرکات موزون توجه شونو جلب نمیکنه ...خب برای زمان برگردان اومدی؟ ثبت نام کرده بودی؟ اسمت چیه؟

-بله . من ریچل ویزلی ام و مدارکمم آوردم.

با شنیدن این حرف پرفسور مانک میزش را دور زد و کتاب را بست و صدای موسیقی قطع شد. او به طرف ویترین شیشه ایی بزرگی رفت که در آن حدود صد ساعت دستی گرد به چشم میخورد.
در حالی که در ویترین را باز میکرد گفت:
-از وقتی که دامبلدور رو راضی کردم که از این زمان برگرانا استفاده کنیم،خیلی از بچه ها پیشرفت کردن...البته هنوز هم مشکل ریختن پشم گرگینه ها رو داریم که فعلا اونم چند نفرو فرستادیم پشمای گمشده رو برگردونن .... خب مدارکتو بده و از بین این ساعت های ردیف آخر یکی رو بردار.صورتی جیغ دخترونه هم داره ...

اما در حالی که مدارک جعلی با نام ریچل ویزلی را یکی یکی از کیفش در میاورد ،گفت:
- کپی کف پام، کارت عضویت گیاهان دریایی، امضای دو شاهد، امضای جن جونگی مون ،گواهی خوردن هویچ ،گواهی عدم خیس کردن دمپایی دستشویی و....اینهاش، امضای دختر کوچیکه همسایه مون!

بعد مدارک را به دست پرفسور داد و به سمت ویترین رفت. او هیچ علاقه ایی به ساعت های کوچک ردیف آخر نداشت. او بزرگترین ساعت را میخواست. ساعتی که علاوه بر دستکاری زمان، مکان را هم تنظیم میکرد. یک ابر ساعت، که در واقع کنترل کننده بقیه ساعت ها بود.میتوانست آن را به قیمت بسیار بالایی در بازار سیاه بفروشد. مطمعن شد که حواس پرفسور به مدارک گرم شده است و بعد ساعت را زیر ردایش جا داد و به سمت در اتاق چرخید.

- خب پرفسور من دیگه میرم!
- یه لحظه صبر کن... من اسمتو تو ثبت نام کننده ها ندارم...گفتی سال چندی؟

اما زیر لب لعنتی فرستاد، قرار بود " اریک جعلی" اسم او به طریقی به لیست ثبت نام اضافه کند.

- ببخشید پرفسور! ولی من دیرم شده و باید برم!

بعد سعی کرد غیب شود.چشمانش را بست و به غده غیب دان ش فکر کرد و بعد کتابخانه خانه اش را تصور کرد. ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد. چشمانش را باز کرد و جمله " شما به غیب شدن دسترسی ندارید! به پیوند ها منتقل میشوید!" را که در هوا معلق بود جلویش دید. دستش را به سرعت در جیبش نکرد ولی آنجا نبود. شکن جیبی اش را فراموش کرده بود.

صدای پرفسور را از پشت سرش شنید:
- خب ما به اینجاهاش هم فکر کرده بودیم،حالا اون ساعتی که زیر ردات قایم کردی رو برگردون ....هی! کجا فرار میکنی؟

اما به سرعت از اتاق بیرون آمد و به طرف حیاط قلعه دویید. آنجا میتوانست غیب شود. درست همان لحظه که به پشت سرش نگاه کرد که ببیند پرفسور به دنبالش آمده یا نه، ناگهان در چیز نرم و سفیدی فرو رفت. خیلی فرو رفت و نزدیک بود غرق شود که کسی او را بیرون کشید.

-سلام فرزندم! جایی میرفتی با این عجله؟

نیم ساعت بعد، رختشورخانه هاگوارتز

در تالار رختشورخانه ، فضا مرطوب و تاریک بود و صدای شستن چیزی به گوش میرسید. دامبلدور روی کپه لباس چرک ها نشسته بود و روی تشت کوچکی خم شده بود. درون تشت تقریبا چیزی جز مقداری آب کف آلود نبود. البته تقریبا، چون اما که به اندازه یک لنگه زخم هری کوچک شده بود داشت به سختی در آن شنا میکرد.

اما که از دست و پا زدن خسته شده بود، با صدای ریزی گفت:
-میشه دوباره بزرگم کنی پرفسور؟ چوبدستیمم که گرفتی! باشه ...باشه.....من معذرت میخوام!خوبه؟ ساعتم که پس دادم!

دامبلدورآبنباتی از جیبش درآورد و آن را در دهانش گذاشت و گفت:
- نه فرزندم! حالا که اونجایی یکم روحتم دربیار بشور شاید یکم پاک بشی!
-نمیشه! روحمو آپدیت کردم!الان فقط وقتی با رمز دوم چوبدستی ام درمیاد! اونم که گرفتی ...نمیخوای منم با عشق به سمت روشنایی ببری؟ خودت همیشه اینا رو نمیگفتی؟

دامبلدور در حالی که کمی نزدیکتر شده بود و با دقت اما را نگاه میکرد، جواب داد:
- میگفتم ولی فعلا جرونا اومده، روشنایی محدودیت عبور گذاشته! عشقم هم الکل زدم فعلا خشک نشده....میگم فرزندم تو یکم داری سفید میشی! فک کنم کف تراپی داره جواب میده!

اما وحشت زده لبه حبابی را گرفت و در حالی که سعی میکرد از آن بالا برود گفت:
-چی؟ دارم سفید میشم؟ نکنه این بوی تند مال وایتکسه؟ اصلا چرا اینجاییم؟ نکنه میخوای سرمو زیر کف کنی؟

-فرزندم! من یکم از بطری تمییز کننده کریچر برداشتم! همین... البته اگر وایتکسم باشه یکم دست و پات ذوب میشه، نگران نباش دست و پای خرس عروسکی هری رو میچسبونم بهت...

- یا مرلین! پرفسور! خیلی تو خانه ریدل ها گشتی! ولدمورت زده شدی!
دامبلدور خندید و گفت:
-شوخی کردم بابا! آوردمت اینجا چون یه کار مهم و سری باهات دارم! حتی دفترم هم برای این کار امن نیست! تو باید یه چیزی رو برام پیدا کنی!

اما سعی کرد با تکان حبابی که روی آن نشسته بود به لبه تشت نزدیک شود و گفت:
- چی؟ و چرا باید اینکارو برات بکنم؟

-یه لنگه جوراب رو برام باید پیدا کنی! لنگه جوراب خوش شانسیم و البته چوبدستیت هم پیشم میمونه!

-بدون چوبدستیم که هیچ جا نمیتونم برم!بعد واسه یه لنگه جوراب؟ خب یه نو بخر پرفسور! اصلا کجا باید برم؟

-اولا اون یه لنگه جوراب برام خیلی خاصه! روز شکست گریندل والد پوشیده بودمش و الان گم شده .... اگر اونو بپوشم بلاخره میتونم تام رو شکست بدم...بدون جورابم اعتماد به نفس ندارم.... و باید بری خانه گریمولد و چندین سال قبل!
-جان؟ یعنی میخوای برم گذشته؟ تو محفل مگه کم آدم دارین؟ یکی از اونا رو بفرست! اصلا چه اطمینانی به من داری؟

دامبلدور آبنباتی دیگری را در دهانش گذاشت و جواب داد:
-نمیشه! اونا ممکنه تو گذشته دست ببرن! حتی با نیت خیر! تو اینکارو نمیکنی چون سودی برات نداره... و به خاطر چوبدستیت هم شده برمیگردی!....البته قبلا یه چند تا ویزلی قربانی کردیم،متاسفانه هنوز برنگشتن...
اما که از بوی کف سردرد گرفته بود، فریاد زد:
-هنوز برنگشتن!؟ من هیچ جا نمیرم! منو بیار بیرون!

دامبلدور از جایش بلند شد و بدون توجه به حرف اما گفت:
- باشه!...راستی بد نیست یه مدتی کوچولو بمونی...میدمت به هاگرید که یه مدت جاسویچی کلید هاگواتز باشی....

اما نمیخواست جاسویچی باشد و به طور اتفاقی در جیب هاگرید له شود. علاوه بر آن مجموعه حیوانات دست آموز هاگرید از هر سفر در زمانی ترسناکتر بود.

اما آهی کشید:
-میرم!...فقط میشه اول منو بزرگ کنی؟

دامبلدور با خوشحالی به اما نزدیک شد و او را از تشت بیرون کشید و روی زمین خیس گذاشت. بعد معجون بزرگ کننده را از ریشش بیرون کشید و به او داد.
بعد از اینکه اما به اندازه واقعی برگشت، همان ساعتی که اما دزدیده بود را از ردایش بیرون آورد و گفت:
-با این ابر ساعت برو! برات زمان و مکانشو تنظیم کردم! فقط کافیه دکمشو بزنی...و جورابم هم خال خالی قرمز وسفیدو با یه عکس کیتی روشه! کافیه تو گریملود بری توی اتاقم! اون روز مطمعنم جفتشون رو تختم بود...
-باشه....هی داری کجا میری؟ اگه اتفاقی افتاد چی کار کنم؟ چجوری تنظیمش کنم برگردم؟

دامبلدور که داشت از تالار خارج میشد برگشت و گفت:
-دو نفر دیگم تو تشت گذاشتم خیس بخورن که اگر برنگشتی اونا رو بفرستم! نگران نباش خود ساعت بعد ازیک ساعت به زمان حال برت میگردونه! البته اگر هنوز زنده باشی ....اگر برگشتی چوب دستی تو بهت پس میدم...

اما با قیافه متعجب رفتن دامبلدور را نگاه کرد.چاره ایی نبود. از روی زمین خیس بلند شد. خودش را به مرلین سپرد و تنها دکمه کنار ساعت را زد.
ناگهان همه چیز سفید شد. احساس کرد مثل آدامسی که جویده میشود، کش می آید و فشرده میشود. جای معده و مغزش عوض شد. دیگر دهان نداشت و به جایش گوش سومی داشت. پاهایش هم تغییر کرده بود و حالا سم داشت. اما که ترسیده بود و امیدی به زنده ماندن نداشت ، چشمهایش را محکم بست.
چند لحظه بعد احساس کرد روی جسم محکمی نشسته است و بوی بدی به مشامش میرسد. بدون آنکه چشم هایش را باز کند به صورت و بدنش دست زد. همه چیز سرجای خودش برگشته بود. آهی از سر آسودگی کشید و چشمانش را باز کرد.

در یک دستشویی کوچک بود و روی توالت فرنگی نشسته بود. موفق شده بود؟ اینجا خانه شماره 12 گریمولد بود؟

در حالی که سعی میکرد بی صدا باشد ، در دستشویی را باز کرد و به بیرون سرک کشید. یک حال پذیرایی با وسایل قدیمی آنجا بود ولی کسی در آن نبود. به آرامی از دستشویی بیرون آمد ولی صدای فریادی او را از جا پراند و اما پشت نزدیک ترین مبل پناه گرفت. دو نفر وارد پذیرایی شده بودند.

زن مو قرمز جوانی که عصبانی به نظر میرسید گفت:
-آرتور! الان این تلویزیون مشنگی رو چرا با خودت آوردی؟ خوب فردا تکرار اوشین رو ببین! ببین چقدر برای جلسه دیر کردیم؟

مرد جوانی که همراهش بود و جعبه ایی را زیر بغلش زده بود جواب داد:
-نمیتونم تا فردا صبر کنم مالی! میخوام ببینم اون دختر بیچاره بلاخره چی کار میکنه...اینقدر بدبخته که نمیتونه درست راه بره ...بعدشم این جلسه الکیه! هر دومون میدونیم میخوان سیریوس رو رازدار کنن!

-اون دختره به خاطر لباس ژاپنی اش اونجوری راه ...ولش کن! بعد این جریانا میخوابونمت کمپ این عشق به مشنگا رو ترک کنی! دیره بریم!
بعد هم دست آرتور را کشید و با هم از سمت دیگر پذیرایی خارج شدند. اما در دلش مرلین را شکر کرد که او را ندیده بودند. فقط کافی بود بدون جلب توجه اتاق دامبلدور را پیدا کند. میخواست از جایش بلند شود که جن جانگی را دید که در گوشه پذیرایی به او خیره شده است. در کنار جن دکمه بزرگ قرمزی روی دیوار قرار داشت.

اما با صدای آهسته گفت:
-عه سلام...تو باید کریچر باشی! ببین من ...من...

دست کریچکر در حالی که به او خیره شده بود بالا آمد و به سمت دکمه قرمز رفت.
اما وحشت زده وهیس هیس کنان گفت:
- نه! نه! پسر خوب! اون کارو نکن! من دوستم...یعنی محفلی ام! ببین بهت شیشه پاک کن بدم...
تلاش اما بی فایده بود.کریچر دکمه قرمز را فشار داد و دو ثانیه بعد ده محفلی در پذیرایی جمع شده بودند و چوبدستی هایشان را به سمتش نشانه رفته بودند.اما فرصت فرار نداشت و علاوه بر آن نمی دانست اصلا باید به کجا فرار کند. چند نفر از محفلی ها را میشناخت، شاید میتوانست کاری کند.

سعی کرد لبخند بزند و گفت:
- ببینین من حتی چوبدستیم ندارم و...

لوپین حرفش را قطع کرد:
- صبر کن ،هنوز یه نفرمون مونده!

-آرتور! محض رضای مرلین! چرا داری عقب جلو میشی؟
- شخصیت بازیم تو آتاری قبل نبرد این طوریه! یعنی ژست حمله خفن دارم
- حیف که بچه ها به پدرشون احتیاج دارن وگرنه...

صدای دویدن کسی آمد و مالی حرفش را قطع کرد.اما آبرفورث ،برادر دامبلدور را دید که به محفلی ها پیوست و چوبدستی اش را در آورد.
جیمز پاتر گفت:
-حالا حتما باید پیژامه تو عوض میکردی ؟ خوشگل بود که...ماه و ستاره داشت...
- باید وجه مون رو جلو مرگخورا حفظ کنیم! نمیخوام برام حرف دربیارن...خب این بچه رو ببریم آشپزخونه تا در نبود داداشم به سمت روشنایی هدایتش کنم!

چند دقیقه بعد اما پشت میز آشپزخانه نشسته بود و محفلی ها دورش حلقه زده بودند. تلویزیون مشنگی آرتور روشن بود و داشت زمان دادن کپن نفت را شرح میداد.

آبرفورث پرسید:
- خب...بگو چرا با این سن کم مرگخوار شدی؟ اصلا هم نترس ! من میدونم تام مغز همتونو شستشو داده...قشنگ بو وایتکس میدی...

- من که مرگخوار نیستم! اشتباه گرفتین! تازه اونی که کف تراپی ام کرده داداش پشمکی خودت بوده!

- خب اگه مرگخوار نیستی اینجا چی کار میکنی؟

زمان داشت میگذشت و اما نمیدانست چقدر وقت دارد که به اتاق دامبلدور برود و لنگه جوراب را بردارد. چوبدستی هم نداشت که از خودش دفاع کند. باید جوری از دست محفلی ها فرار میکرد. همه منتظر جواب اما بودند، و تنها صدای تلویزیون به گوش میرسید.

-ماجراهای پسر شجاع و پدر پسر شجاع، این جمعه....
فکری به ذهن اما رسید، بنابراین فریاد زد:
- اومدم دنبال پدرم!
- پدرت کیه ؟

اما به نزدیک ترین مرد پشت میز اشاره کرد و گفت:
- اینه!سلام بابا!

جیمز پاتر با تعجب پرسید:
-سیریوس؟ اینجا چه خبره؟

سیریوس اخمی کرد و جواب داد:
- دروغ میگه! این وصله های ناموسی به من نمیچسبه! ما فقط خواهران راه تاریک رو با فاصله شرعی میاریم تو روشنایی!

اما سعی کرد، اطلاعاتی که در گذشته جسته و گریخته شنیده بود به یاد بیاورد:
-نه راست میگم! تو دوست صمیمی جیمز پاتری! و یه برادر داری به اسم ریگولوس...و...یه موتورم داری! پدر خونده بچه شونم هستی! اصلا رمز درم خودت بهم دادی بابا!

همه نگاه ها از اما برداشته شد و با تاسف به سیریوس دوخته شد.

جیمز گفت:
- فقط افراد این اتاق میدونن تو پدر خونده هری هستی! ازت انتظار نداشتم ! تو داعاشی من بودی! راست میگن که ازگرگینه نترس که گاز میگیرد، از ان بترس که به سگ سیاه تبدیل میشود!

لوپین اعتراض کرد:
- من الان اینجا دارم چیپس و ماستمو میخورم چرا باید تو مثل باشم؟ سیرویس یواشکی زن گرفته به من چه؟

سیرویوس که عصبانی شده بود از جایش بلند شد و گفت:
-زن چی؟ من نمیدونم اینا رو از کجا میدونه ولی داره دروغ میگه!

ابرفورث دستش را به طرف سیریوس تکان داد و گفت:
- بشین بابا! کار خوبی کردی، من از اولم گفتم ازدواج زودش خوبه! فقط باید بهمون میگفتی...من میخواستم خودم برات برم خواستگاری...چقدر مهریه کردی حالا؟

قبل از اینکه سیریوس جواب دهد، مالی ذوق زده از اما پرسید:
-مامانت کجاست؟ چرا تنها اومدی؟ اسمت چیه برات پلیور ببافم؟

اما با حالت ناراحت ساختگی گفت:
- پیش شیش تا بچه دیگه! من اومدم خرجی مونو بگیرم....مامان گفت به یاد دورانی که با موتورت در مدرسه شون تک چرخ میزدی بیای خونه و خرجی مونو بدی! ...میگم من میتونم برم دستشویی؟

-نخیرم تو هیچ جا نمیری! کی تو رو فرستاده؟....مامانت کیه اصلا؟

لیلی که تا آن زمان ساکت بود گفت:
-میگه مامانش فرستادتش! هفت تا بچه رو ول کردی به امون مرلین؟ پس وقتایی که نبودی میرفتی پیش زنت و به ما میگفتی رفتم مرگخوارگیری ....ما رو بگو میخواستیم تو رو راز دار خودمون کنیم! ...من میگم چرا به جای جارو موتور خریدیا...
-بابا من پیک پیتذایی سنتورا بودم! قرار بود جذب محفل شون کنم ولی جذب نشدن لامصبا...

آرتور با ناراحتی گفت:
- اینا رو ول کن....رکورد بچه داری مال خودم بود! نامرد!

سیریوس که کلافه شده بود، دستهایش را روی سرش گذاشت و گفت:
- میگم من زن ندارم! چرا باور نمی کنین؟ من اصلا از بچه بدم میاد!

ابرفورث در حالی که یک آبنبات لیمویی به اما میداد گفت:
- اینو بگیر برو تو حیاط بازی کن! ما و بابات باید یکم حرف بزنیم...

اما از فرصت استفاده کرد و قبل از اینکه سیریوس اعتراضی بکند از آشپزخانه بیرون رفت. وقتی به پذیرایی رسید ، صدای بحث محفلی ها همچنان به گوش میرسید.باید عجله میکرد. فقط کافی بود اتاق دامبلدور را پیدا کند و....
ناگهان صدای تیک تیک ساعت را از جیببش شنید.ساعت را بیرون آورد. ساعت میلرزید و صدا میداد.
-نه نه....نگو که....

صدای جیمز را شنید که بلند گفت:
- بسه سیرویس! ما دیگه نمیخواییم راز دارمون باشی! جدا باید چند واحد تنظیم خانواده بگذرونی...

بقیه جمله را نشنید. چون همه چیز دوباره سفید شد و او دوباره کش آمد و فشرده شد. چند لحظه بعد در کوچه دیاگون بود.شب بود و نور مغازه ها کوچه را روشن کرده بود.ساعت را جیبش گذاشت. باید برای دامبلدور یه جوراب کیتی پیدا میکرد. قرار نبود او بفهمد که اما باعث یکی از بزرگترین اتفاق های تاریخ شده است.




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹
#28
آموس دیگوری از مارا بر مادام ماکسیم از تفاهم داران شمشیر میکشد...



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۹
#29
اما ونیتی vs سوروس اسنیپ

چرا کلاه بردارن به دام قانون میوفتند؟

جواب بسیار ساده است. چون قوانین حرفه ایی دنیای خودشان را فراموش میکنند. در حقیقت ، دور زدن ملت هم یک شغل است و سه قانون ساده دارد که اگر به آن ها وفادار باشند حتی جادو هم نمیتواند در مقابلشان بایستاد.

نقل قول:
اول اینکه افسون بزرگتر از چوبدستی ات نکن! توی دسته چوبدستی ات گیر میکنه و دیگه بیرون نمیاد!
دوم اینکه طمع نکن! خیلیا واسه یه گالیون بیشتر مردن!
سوم اینکه همیشه یه راه فرار داشته باش! پشت هر پیچی میتونه یه گرگینه گرسنه منتظرت باشه!


اما همیشه این قوانین را رعایت کرده بود و به همین دلیل هم دو سه قرن در این حرفه دوام آورده بود.بنابراین اصلا انتظار نداشت که دیوانه ساز ها ساعت چهار صبح به خانه اش حمله کنند.

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. اما از سرما و سر و صدای عجیبی از خواب پریده بود و قبل از اینکه بتواند حتی چوبدستی اش را از میز کنار تخت بردارد، چند دیوانه ساز او را گرفته بودند و او بیهوش شده بود.

وقتی چشم هایش را باز کرد، هنوز هوا گرگ و میش بود. دیگر در خانه نبود، در دشت بازی بود و دست های سرد و قدرتمندی بازوهایش را گرفته بودند و او را همراه خود میکشیدند. سعی کرد دست هایش را آزاد کند ولی بی فایده بود.حتی نمیتوانست فریاد بکشد. با ترس به دو طرفش نگاه کرد. در هر طرف اش دیوانه ساز قد بلندی بود و اما متوجه شد پشت سرش نیز چند دیوانه ساز دیگر به دنبالشان می آیند. سعی کرد بر حس اضطراب و نا امیدی که داشت وجودش را در برمیگرفت غلبه کند و فکر کند که چرا دیوانه ساز ها به دنبالش آمده اند....

به آزکابان میرفتند؟ ...چرا؟... خب او شیطنت هایی داشت ولی نه در این حد که در آزکابان زندانی شود....کجا اشتباه کرده بود؟...

- بیارینش... رئیس میخواد ببیندش...

صدایی که اما گوینده اش را ندید، او را افکارش بیرون کشید و متوجه شد که آنها به قبرستان عجیبی رسیده اند.... با خودش فکر کرد نکند میخواهند او را همین جا بدون محاکمه بکشند؟.... مگر او چه کار کرده بود؟

در وسط قبرستان چند دیوانه ساز دیگر جمع شده بودند و یکی از آن ها روی یکی از قبر های قدیمی نشسته بود. اما را جلوی او به زمین انداختند و او که از ترس فلج شده بود همان جا روی زمین نشست.

دیوانه سازی که روی قبر نشسته بود کمی اما را تماشا کرد وگفت:
-تو اما ونیتی هستی؟

اما که جا خورده بود، جواب داد:
- یا مرلین! مگه دیوانه ساز هام حرف میزنن؟

- معلومه که میزنن!فکر کردی این دهن گنده واسه چیه؟ البته آدم ها در حدی نیستن که باهاشون حرف بزنیم... خب جوابمو ندادی؟

- بله منم... ولی اشتباه گرفتین! من هیچ کاری نکردم! اصلا... اصلا رنگ لباساتونم خیلی دوست دارم! میدونی مشکی رنگ عشقه؟

-چرت و پرت نگو! تو رای "جمد" رو دستکاری کردی!
-چی چی؟
- "جمد" ! جامعه متمدن دیوانه ساز ها! تو رای الکترال پنسیلوانیا و فلوریدا رو دستکاری کرد و باعث شورش شدی!
-به ریش مرلین و دامبلدور و هر پشمک دیگه ایی که میپرستین من نمیدونم چه خبره!

- تو از کسی به نام جرامپ پول نگرفتی که رای الکی بسازی؟

- چی؟ جرامپ....آره...ولی اون که یه بچه مدرسه ایی بود که میخواست ارشد بشه همین!...یه سری رای براش....

- چی شد؟ یادت اومد؟ .... میبینین بچه ها! میبینین حریف ما از چه حقه ی کثیفی استفاده کرده؟....ساحره احمق! جرامپ کاندید ریاست جامعه دیوانه سازها و رقیب من بوده! و با رای های تقلبی تو کلی جامعه ما رو بهم ریخته! میدونی چقدرسرکوب شورش ها سخت بود؟ اگه متوجه تقلب تو رای ها نمیشدیم چی؟
-من....نمی دون....من....

- معلومه که نمیدونی !...اگر من با درایت فروانم نبودم چی؟بلک دیوانه ساز متر! ... خب بریم سر کار اصلی مون...اریک! این اریک کو؟

دیوانه سازی که از بقیه کوتاه تر و چاق تر بود جلو آمد.
- در خدمتم رئیس جایدن!

- روح این دختر رو بخور!... همین خودت تمرین میکنی و هم این ادب میشه!
- چی؟؟ روح من؟....نه جان ردای مشکی پاره ات! ببین... من اصلا نمی دونستم این یارو جرامپ کیه!

- اریک گوش نکن برو جلو...چند ماه دیگه قراره سربازی بری آزکابان و باید آماده باشی!

اریک کمی جلوتر آمد و اما وحشت زده خودش را عقب کشید و گفت:
- تو رو خدا! ببین... ببین من هر کاری بگی میکنم! فقط روح منو نخور! روح ام مریضه اصلا! جرونا داره! میدونی که چیه؟

جایدن با صدای آرامی گفت:
- نمی دونم و برامم مهم نیست....ولی گفتی هر کاری میکنی؟

- آره هر کاری! هرکاری که بگی!

- یه لحظه صبر کن اریک.... میدونی من خیلی دلرحمم.... دهنم اندازه روح یه بچه است ....خب شاید یه کاریم باشه که انجام بدی... ولی نمیدونم بتونی یا نه....

اما با شوق گفت:
- بگو ...ام...ام.... رئیس جایدن! من از پس هر کاری برمیام...

-خب راستش گفتم که ما یه سری شورش ریز داشتیم! این جرامپ بی رحم این دیوانه سازها رو پر کرده بود که بریزن تو خیابون و بیوفتن به روح ملت....و خب ما هم مجبور شدیم یکم خشن باشیم....خب راستش مجبور شدیم ترس المعده اشون رو دربیاریم!

- چی شون؟ ... یعنی مردن؟

- معلومه که نه! درآوردن ترس المعده که دیوانه سازو نمیکشه! فقط دیگه ترسناک نیستن! و یکمم خنگ شدن! دیگه به درد نمیخورن! فقط تو دست و پان!
- خب... خیلی متاسفم! ولی من بلد نیستم ترس المعده شونو جا بندازم!

جایدن انگشتان درازش را بر قبری که رویش نشسته بود کشید و گفت:
- گوش کن....میدونی سیاست چطوریه که... خب ما نمیخواییم جرامپ و بقیه بفهمن که ما چنین کاری کردیم! ...گفتم که شاید تو بتونی نگه اشون داری....
-چی؟ من؟... چجوری دیوانه ساز نگه دارم؟

- حیف شد ها.....اریک روحشو بخور!

- نه!.... دیوانه های خوشگلم کجان بیان بغل خاله؟

چند روز بعد

اگر اما میدانست که دیوانه ساز بذون ترس المعده چه موجود دردسر سازی است شاید پیشنهاد بلعیده شدن روحش را میپذیرفت. جایدن و افرادش چهار موجود عجیب به او داده بودند که فقط ظاهرا شبیه به دیوانه ساز بودند. آن چهار نفر در طی چند روز تمام خانه اما را بهم ریخته بودند.
مرتب یک پودر عجیب را دود میکردند و بعد به معنای واقعی دیوانه میشدند و با صدای بلند آهنگ های ججلو میخوانند. البته قضیه به همین جا ختم نمیشد. یکی از آنها مرتب توهم میگرفت که جغد است و بافریاد " من یه جغدم، نامه دارم!" از پنجره طبقه دوم پایین میپرید و هر بار در کمال تعجب اما زنده میماند.
یکی دیگر به وسایل خانه حمله میکرد و هر چه میتوانست میبلعید. دو تای آخری بدتر بودند و کلا به اما خیره میشدند و مرتب " ژوون!ژوون! " میکردند و حرفهای خاک بر سری میزدند.

فقط چند روز گذشته بود ولی صبر اما همین الان هم تمام شده بود. تمام شب قبل را از صدای آواز خواندن آنها نخوابیده بود و شدیدا به کمی سکوت و قهوه نیاز داشت.
بنابراین به آشپزخانه رفت که برای خودش قهوه دم کند.همانطور که داشت قهوه را در لیوان میریخت، جسم سیاهی را دید که از مقابل پنجره بزرگ آشپزخانه به زمین افتاد.

دیوانه سازی که در باغچه فرود آمده بود،فریاد زد:
- من یه جغدم!...نامه دارم!

اما با عصبانیت به سمت پنجره فریاد زد:
-ای مرلین پرپر ات کنه!...چرا نمیمری تو؟...چرا ضد سقوط میریزن تو دیوانه سازا؟

سپس لیوان قهوه و روزنامه اش را برداشت و به سمت کتابخانه رفت. دم در کتابخانه یکی دیگر از دیوانه ساز ها ایستاده بود.

-ژون! میبینم چیزای تلخ و سیاهو دوست داری؟.... قهوه ات بشم خانومی؟

- خفه شو قوزمیت!

بعد در کتابخانه را با شدت بست و سعی کرد جایی بنشیند و حواسش را به روزنامه ی پیام امروز بدهد. همان طور که صفحات را ورق میزد ، چشمش به آگهی بزرگی خورد که نصف صفحه را اشغال کرده بود.

نقل قول:
نیاز به مرگخوار درنده و کشنده!
اگر قاتل بالفطره هستید شما را در خانه ی ریدل ها میپذیریم!
با مزایا و جای خواب!
با ما به دنیای تاریکی بیایید و قدرتمند شوید!


لبخند عجیبی بر لب های اما نشست. ولدمورت ترسناک بود ولی نه به اندازه دیوانه سازی که به انسان چشم دارد....

خانه ریدل ها

بلاتریکس با نگاه مشکوکی اما و دیوانه سازهای پشت اش را برانداز کرد:
- که میخوای اینا رو به ارباب تقدیم کنی؟

-بله! بله! من از همون اولم به تاریکی و ارباب و کارهای خشن و اینا ارادت داشتم! خواستم با تقدیم یک سری دیوانه ساز اعلا و نو کمکی کرده باشم!

- اینا رو از کجا آوردی؟

-اینا....خب....اینا هدیه کات کردنمه!

-چی؟

- میدونی من یه دوست پسر دیوانه ساز داشتم ولی خانواده هامون به هم نمیخورن و کات کردیم و بعدش گفتم خیلی دلم برات دهن مکنده ات تنگ میشه اونم اینا رو داد یادگاری نگه دارم!...اصلا قلبم واسه سرما اش پر میکشه! ... ولی ارباب مهم ترن دیگه! اینا رو بگیرین و محلفیا رو مکش کنین!

بلا چند لحظه به اما خیره شد و بعد گفت:
- این فرم ها رو پر کن تا برم به ارباب بگم!

چند لحظه بعد بلاتریکس با ولدمورت برگشت. ولدمورت با دیدن دیوانه ساز ها لبخند زد و گفت:
-به ما گفتن که میخوای دیوانه ساز به ساحت مبارکمون تقدیم کنی!

قبل از اینکه اما جواب دهد، یکی از دیوانه سازها گفت:
-ژوون! بی مو دوست دارم!... اپیلاسیون کردی شیطون؟

-چی گفتی؟

- هیچی ارباب! ....خفه شو زغال قزمیت!.....اهم... بله من اینا رو آوردم که به ارباب تاریکی ها تقدیم کنم!

-روح میخورن دیگه؟

- بله ارباب! اصلا مثل مک زدن میلک شیک با نی، روح رو میدن بالا! ....کاملا وفادار! ....کم خرج! فقط یکم دود زان!

-به به.....خب در عوضش چی میخوای؟

- هیچی!.... همین که ببینم ارباب خوشحالن برای من کافیه!

ولدمورت با تعجب گفت:
- هیچی؟.... خب میببنیم که بسیار با کمالات و تاریکی!....بر سرت منت میگذاریم و خوشحال میشویم ....بلا اینا رو تحویل بگیر!

-ارباب میگم دیوانه سازها نباید ترسناک تر باشن؟

اما با عجله جواب داد:
- نه! ...یعنی چون ارباب خیلی ترسناک و وحشتشون موج میزنه دیگه این جوجه ترسناکی اینا به چشم نمیاد!

- راست میگه بلا!... از ما وحشتناک تر هم مگه هست؟

- نه ارباب! ... ولی...

- ولی ندارد! حرف حرف ماست!

هنگامی که ولدمورت بلند شد که از اتاق بیرون برود، دیوانه ساز دهن چران باز فریاد زد:
- کجا میری ؟ژووون! بیای اینجا واقعا صد گالیوم میدم!

اما میخواست چیزی بگوید که دیوانه ساز دیگری دست هایش را به طرفین باز کرد و گفت:
-من یه جغدم! نامه دارم!

- اینا چی میگن؟ توهین به زیبایی های ما؟ توهم در حضور تاریک ما؟
- گفتم یه جای کار میلنگه ارباب!

در همین حین دیوانه ساز احمق با زمزمه "ژوون! ژوون" به سمت ولدمورت رفت و اگر بلاتریکس خودش را سپر او نکرده بود،لرد را بغل میکرد.

-ارباب ناموس ماست! به ناموس ما دهن نداشته باش!

- درست است زیبایی ما دیوانه ساز هم دیوانه میکند......ولی به ما دست نزن!

بلاتریکس که موفق شده بود، دیوانه ساز را به عقب هل دهد، فریاد زد:
- ارباب! نگفتم یه ریگی به شنل شه؟ میخواستی به ارباب صدمه بزنی؟

ولدمورت که هنوزم هم دیوانه ساز حمله کننده را نگاه میکرد گفت:
- اینها چشونه؟ اصلا شبیه دیوانه ساز نیستن! دقت که میکنیم علامت استاندارد هم ندارند! ...بلا! این موجودات را بنداز بیرون و این بچه را هم بیاور برای شام نجینی!

اما در تمام مدت دعا کرده بود که کار به اینجا نکشد ولی دیگر چاره ایی نداشت. باید از تنها راه فرار اش استفاده میکرد. بنابراین روی زمین زانو زد و با حالت گریه گفت:
- ارباااااااب! ببخشین من گول خوردم! منو مجبور کردن! برادرم سرباز بود! مادرم مریض بود! مجبور شدم! مجبووور!

بلاتریکس و ولدمورت با تعجب به او خیره شدند و بعد از چند لحظه بلا گفت:
- چی میگی بچه؟

- کله زخمی منو مجبور کرد این دیوانه ساز های خرابو براتون بیارم! که مسخره تون کنه!

ولدمورت بلا را کنار زد و چوبدستی اش را بیرون کشید و گفت:
- کله زخمی؟.. میخواستی تاریکی های ما را به سخره بگیری؟ تو را نابود میکنیم؟

-ارباب من کروشیو اش کنم؟

دیوانه ساز جغد پندار که در پشت سر اما همچنان بال بال میزد، در وسط صحبتشان پرید:
- من یه جغدم! نامه دارم!...هووو...هووو...

-تو خفه شو! ....ارباب! نه! اینجوری میفهمن من همچی رو گفتم! شما باید غافلگیرشون کنین! بذارین من برم که فکر کنن نقشه شون گرفته و بعد این قوزمیت ها را برای خودشون بفرستین!

-چرا به خودمان زحمت بدهیم؟ جنازه ی همه شما را برایشان پست میکنیم!

-اونوقت از کجا به هوش ارباب پی ببرن؟آیا وقتش نشده که جهان با هوش سیاه شما آشنا بشه؟
- خب بله...

اما مشتاقانه ادامه داد:
- پس ارباب با نقشه خودشون غافلگیرشون کنیم!

دیوانه سازی که عاشق لرد شده بود، بار دیگر جلو آمد و گفت:
- غالفگیری دوست دارم! ژوون!.. میخوای منم با یه بوس غافلگیرت کنم؟
بلاتریکس این بار بدون اجازه لرد ، چوبدستی اش را کشید:
- کروشیو!.... چندش!... عمه تو بوس کن!

اما فرصت را از دست نداد و دوباره به سمت ولدمورت گفت:
-مرسی بلا! کجا بودیم....آهان! تا حیثیت اربابو پس نگیریم! آروم نمیگیگریم!...

-یه لحظه صبر کن!ارباب من میگم.....

-نقشه مقابل! آروم نمیگیگریم! ....نقشه مقابل! آروم نمگیگیریم!

بعد اما دستش را مشت کرد و مرتب جمله اش را تکرار کرد و امیدوار بود که جو حاضر لرد را گرفته و حرف او را قبول کند. چند دقیقه بعد اما که از روی زمین بلند شده بود، مدام شعار میداد و انقدر صدایش را بالا برده بود که دیگر اعتراض های بلا به گوش نمیرسید.

ولدمورت کمی فکر کرد و بلاخره گفت:
- خب راه خفن و تاریکی به ذهنمان رسید! میگذاریم برویی و بعد آنها را با دیوانه ساز های خودشان غافلگیرشان میکنیم! ...تو هم نباید حرفی بزنی وگرنه خودمان نور وجودت را تاریک میکنیم!
-چی ارباب؟ نه باید اینو بکشیم و بعد جنازشو با اینا...
- بلا!.... حرف حرف اربابه! ازهوش شون یاد بگیر! محفل را خانه ریدل 2 میکنیم!

یک هفته بعد اما در کتاب خانه اش نشسته بود و در حالی قهوهاش را مزه میکرد روزنامه پیام امروز را ورق میزد و با علاقه تیتر ها میخواند.
نقل قول:

دیوانه ساز ها برای 15 امین بار به خانه ریدل ها برگردانده شدند....


نقل قول:
هری پاتر از یک دیوانه ساز برای توهین ناموسی به زخم اش شکایت کرد....


نقل قول:
پزشکان بر اساس مطالعه یک دیوانه ساز بیماری "جغدوفرنی" را معرفی کردند....


قهوه اش را پایین گذاشت و آهی از سر آسودگی کشید، هیچ چیز مثل یک هرج ومرج درست و حسابی او را سر حال نمیآورد.




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ سه شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۹
#30
اما ونیتی vs آموس پیر


اما کیک چهل و هفتم را از آشپزخانه برداشت و به سمت پذیرایی خانه رفت. چند قدم مانده به پذیرایی با شنیدن صدای خوردن شدن چیزی ایستاد و آهی کشید. سعی کرد به اینکه این بار چه چیزی را ازدست داده است فکر نکند و با لبخند مصنوعی وارد پذیرایی شد.

-ایوا! ببین برات چی آوردم عزیزم!

ایوا که روی یکی از مبل های پذیرایی نشسته بود با شنیدن صدای اما برگشت و او توانست نوک شمعدانی گران قیمت ویکتورایی اش را ببیند که داشت به محتویات شکم ایوا می پیوست.

- وات د....! اونو از خود ملکه دزدیده بودم!... آخه چرا؟ ... من که همش یه دیقه نبودم! گفتم که کیک داریم....این...

اما به ظرف خالی کیک در دستش نگاه کرد. به نظر میرسید ایوا اصلا حرف های او را نشنیده و مشغول ناپدید کردن کیک بوده است چون داشت با قیافه بیخیال و آرام به اما نگاه میکرد. این معده ی متحرک، تا آن لحظه چهل و هفت کیک شکلاتی، نصف کتابخانه، یک سری از وسایل خانه اما و باغبان خانه بغلی به همراه یک درخت سیب که در حال هرس اش بود را بلعید بود. اما واقعا سعی کرده بود که در این حین ، اطالاعاتی که میخواست را از زیر زبان ایوا بیرون بکشد ولی انگار مغز ایوا هم درگیر هضم غذا شده بود چون اصلا به سوالات اما توجهی نمیکرد.

اگر فقط به 200 نفر قول نداده بود که فرم عضویت مرگخورای را برایشان جور کند، همین الان ایوا را از پنجره به بیرون پرت میکرد....ولی قرار بود که نصف پول را بعد از تحویل فرم ها بگیرد و برای جبران ضرری که ایوا به زندگی اش زده بود به آن پول ها نیاز داشت...

اما که در افکارش غرق شده بود،ناگهان متوجه شد که ایوا به سمت ویترین عتیقه های محبوبش میرود.

- دیگه نه!...منو ببین ایوا !....برم یه کیک دیگه بیارم؟

-اینو میخوام!

-دایره الامعارف مصری؟؟ ناموسا چرا؟ ... لرد چطور تو رو سیر میکنه؟

-مصری دوست دارم! مصری خوشمزه....

اما که دست ایوا را میکشید که او را از حمله به ویترین منصرف کند، سعی کرد برای آخرین بار شانس اش را امتحان کند.
-ایوا! ...مصری خوشمزه رو میخوای دیگه؟

- آره....بیا تو شکمم خوشمزه!

-ببین من اینو به میدم به شرطی که بگی لرد این فرم عضویت و مهر تایید رو کجا میذاره....گفتم که من فقط کنجکاوم که ببینم چه شکلی ان...همین...

-اخه...اخه ارباب ناراحت میشه....

- نه بابا! یه نگاه میکنم و میذارم سر جاش دیگه!.... ببین مصری خوشمزه منتظرته! میتونی بهش کچابم بزنی! مصری و کچاب!

-مصری و کچاب!.... خب بهت میگم!...ارباب مهر و فرم ها رو میذاره زیر بالشش! تو اتاق خوابش!....مصری میخوام!
اما در دلش از دایره المعارف خداحافظی کرد و دست ایوا را ول کرد که به سمت کتاب بیچاره شیرجه بزند.

- سس کچاب میخوام!

اما سعی کرد در مقابل وسوسه خفه کردن ایوا مقاومت کند و با خودش گفت با پول هایی که به دست میآورد همه چیز را جبران میکند....البت به جز باغبان بیچاره خانه ی همسایه....

خانه ریدل ها

اما به آهستگی و در حالی که سعی میکرد صدایی ایجاد نکند به در خانه نزدیک شد. چند روزی بود که خانه ریدل ها تحت نظر داشت که چه موقع خانه خلوت میشود. میتوانست خودش را نامرئی کند ولی از بس خانه شلوغ بود ممکن بود باز هم به یک نفر برخورد کند. آن روز به طرز عجیبی دیده بود که رودولف همه افراد را مجبور کرده بود بود که به باغچه ی پشت خانه بروند و مشغول مرتب کردن آنجا شوند. این بهترین موقعیت بود. دیگر حتی لازم نبود خودش را نامرئی کند.

به آرامی در خانه را باز کرد و داخل شد و دنبال اتاق خواب ولدمورت گشت. بعد کمی جستجو چشمش به در بزرگی خورد که نوشته بود که رویش نوشته بود" ورود ممنوع! اتاق خصوصی ارباب! خطر مرگ!".
اما چوبدستی اش را درآورد و به در نزدیک شد. خودش برای سخت ترین و پیچیده ترین طلسم ها آماده کردن بود. همین که خواست افسون را بخواند متوجه شد لای در باز است. در را به آرامی هل داد و منتظر شد که چیزی بیرون بپرد یا منفجر شود و....

ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد....

اما چوبدستی اش را با تعجب پایین آورد.همین بود؟ به همین سادگی به اتاق خواب رسیده بود؟ ....خب کارش از چیزی که فکر میکرد بسیار ساده تر بود....ساده تر از دزدیدن یک آبنبات ....

شانه ایی بالا انداخت و وارد اتاق خواب شد. همه چیز اتاق سیاه بود و وسایل کمی در آن به چشم میخورد. در واقع به جز یک تخت و صندلی و یک قفسه شامل تعدادی کتاب و چند ظرف معجون عجیب چیزی در اتاق نبود. اما مستقیما به سمت تخت رفت و بالشت را برداشت. فرم های ثبت نام و مهر تایید هان جا بود. انگار فقط منتظر بود که اما ان را بردارد. ولی به محض اینکه دستش ورقه ها و مهر را لمس کرد صدایی شنید.

-به به اینجا چی داریم؟.... یه موش کوچولوی دزد!

اما با وحشت برگشت ولی کسی در اتاق نبود.

-کجا رو نگاه میکنی جوجه؟ من اینجام!

اما با تعجب متوجه شد که صدا از خود در می آید. در واقع صورت کوچکی در آورده بود و داشت با پوزخند او را تماشا میکرد.

- در سخنگو؟ چه گوگولی!

صدای دیگری گفت:
-گوگولی؟ اوه....من همچین فکری نمیکنم عزیزم!

این بار صدا از دیوار بود. او هم مانند در صورت درآورده بود و به اما نگاه میکرد.

در گفت:
-جوجه فکلی ! حتما با خودت گفتی اینجا چقدر بی صاحبه نه؟...حتما گفتی چرا هیچ نگهبانی نداره؟ خب الان بهت میگم... ما خودمون مواظب خودمون هستیم... پس دیگه نیازی به کسی نداریم...

-خودمون؟؟ .... راستش من گم شده بودم که سر از اینجا در آوردم...اصلا قصد بدی نداشتم...
دیوار گفت:
-اخی! آره حتما همین طوره....حالا کاری میکنیم پیدا بشی.... گازش بگیر !

اما وقتی برای واکنش نشان دادن نداشت. چون در همان لحظه بالشت رو تخت که جان گرفته بود به او حمله کرد و با دندان های تیز اش لبه ی ردای او را گرفت. اما که جا خورده بود، روی زمین افتاد و صدای خنده های متعددی را شنید و وقتی سرش را بلند کرد دید تمام وسایل اتاق به او میخندند. حالا معنی حرف در را میفهمید. همه ی خانه زنده بود برای همین هم به طلسم یا نگهبانی نیاز نداشت.

-ببینین من پشیمون شدم اصلا! ... بیایین اینارم پس میدم!

- دیگه دیر شده عزیزم! قراره بمیری!... فرش! قورتش بده!

- نه!

نگهان فرشی که کف اتاق بود مانند ماهی عظیمی دهانش را باز کرد و اما را بلعید. چند لحظه همه جا تاریک شد و اما حس کرد در لوله ی تنگی پایین میرود. بعد چند لحظه ترسناک، ناگهان اما از جایی پایین افتاد و بعد از اینکه به خودش آمد دید که در قفسی افتاده است. سرش را که کمی درد میکرد به اطراف گرداند که ببیند کجاست و اولین چیزی که دید لرد بود که روی یک صندلی نشسته بود و رودولف با یک تکه پلاستیک که چند مو به آن چسبیده بود بالای سرش ایستاده بود.

- تو که گفتی هیچکی نمیاد! این کیه پس؟

-من نمیدونم ارباب!....من همه رو فرستادم بیرون تو باغچه دنبال نخود سیاه!

-چرا به حرفت گوش کردیم و خودمون رو به دست تو سپردیم که موهای اضافه مبارکمون رو اصلاح کنی؟
- اربابا! من فقط...

اما به بقیه مکالمه گوش نکرد چون توجه اش به بقیه اتاق جلب شده بود. در حقیقت دیگر در اتاق لرد نبود و انگار اتاق او را به زیر زمین فرستاده بود و فرم ها و مهر تایید بیرون از قفس روی زمین افتاده بود و چوبدستی اش هم بین فرم ها قرار داشت. کنار قفس او قفس های دیگری هم بود که توی بعضی از آنها چند اسکلت دیده میشد. اما آب دهانش را قورت داد، اتاق لرد همه آنها کشته بود؟

صدای رودولف توجه او را جلب کرد:
- هی با توام! تو کی هستی؟ واسه چی اومدی اینجا؟ حتما یه کاری کردی که خونه قورتت داده...

-چی؟من....نه من......من اومدم مرگ خوار بشم! فقط دیدم کسی خونه نیست! ییهو رفتم تو یه اتاقی و نفهمید چی شد اومدم اینجا!

- اومدی به ما خدمت کنی؟
- بله ارباب!
- پس میکشیمت!

-باشه....چی؟ اخه چرا؟

- خب تو دیدی که داشتیم صورتمان را از موهای مزاحم پاک میکردیم و.... برایمان افت دارد....نگران نباش... در آخر که قرار بود در راه اربابات که ما باشیم بمیری....حالا هم در راه حفظ اسرار اربابت میمیری...
- نه اخه میخوام اول چند تا محلفی رو نفله کنم و بعد بمیرم!

- نمیشود! موهای اضافه ما خط قرمز ماست!

- من که به کسی نمیگم ارباب!

-معلوم است! چون قرار است تو را بکشیم! ما دوست داریم مطمعن باشیم!

قبل ازاینکه اما حرفی بزند، رودولف گفت:
-میگم ارباب ! یه چیزی بگم؟
-عرض کن!

- صورتتون قرمز شده! میگم میخوایین قبل کشتن این صورتتون رو بشورین!

-چی؟ صورت عزیزمان! به بلا میگوییم تو را حسابی کروشیو کند! همین جا باشید الان برمیگردیم!

همین که لرد ولدمورت بیرون رفت، رودولف گفت:
- ببین تو که میخوای بمیری قبلش چند تا انگشتتو میکنم واسه تام! یه چند تا اضافه نیاز داشت!

اما بلافاصله جواب نداد. ذهنش درگیر حرفهای پراکنده ایوا از اخلاق اعضای محفل بود.رودولف....در مورد رودولف چه گفته بود؟...یادش آمد...

- چی گفتی؟ حواسم به صدات بود....حرفاتو نشنیدم!

-چی میگی؟

- وایی خیلی خوشحالم که قبل مردنم دیدمت....جذاب لعنتی!

- با منی؟

-آره دیگه.... اصلا میخواستم به خاطر تو مرگخوار بشم!
-واقعا؟....نمیدونم چی بگم من هیچوقت این طرف قضیه نبودم.....بلاخره یکی جذابیت منو دید!

- میشه یه آرزوی قبل از مرگمو برآورده کنی؟

-آره... من همیشه با طرفدارام خوبم!

- این کاغذ رو میبینی رو زمینه.... اینو آوردم بهم امضا بدی... میشه تا ارباب نیومده امضا بدی؟

-این؟....چی هست؟...

- هیچی هیچی منو نیگا.... میخوام فقط نگاهت رو من باشه!

رودولف با لبخند احمقانه ایی خم شد و کاغذ را از لای میله های قفس به اما داد. اما به سرعت چوبدستی اش را بیرون کشید و اول رودولف را بیهوش کرد و سپس در قفس را باز کرد.

در حالی که از روی رودولف بیهوش رد میشد گفت:
-اه! اه! چندش!
بعد سریع از پله های زیر زمین بالا رفت و به سمت در خروجی دوید.

در آخری لحظه ایی که داشت از خانه خارج میشد صدای لرد را شنید که فریاد میزد:
- رودولف! احمق! آن ماده چه بود به صورتمان زدی! صورت مبارکمان دارد ورم میکند!









هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.