هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (آموس.دیگوری)



پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۳:۱۹ پنجشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۹
#21
با کی؟ با سدریک


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۹:۴۲ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۹
#22
خلاصه: در یک دنیای موازی، محفلی ها سیاه و پلیدن و محفلی های اصلی رفتن به اون دنیا تا در ازای فروختنِ زاخاریاس، سه تا محفلی سیاه رو به عضویت خودشون در بیارن. سه تا محفلی سیاه رو گذاشتن توی کیسه و محفلیای اصلی نمیدونن کیا رو بهشون دادن. توی مسیر برگشت، دوتا از کیسه ها رو باز کردن و از توی یکیشون، کتی و از یکی دیگه، جرمی بیرون اومد. کتی محفلیا رو به سمت خونه ریدل هدایت کرده و تو حینی که محفلیا دارن با مرگخوارای این دنیا وقت میگذرونن، کتی کیسه آخر رو باز میکنه. محفلیا قصد رفتن دارن و علی بشیر رو برای بررسی محفلیای سیاه میفرستن.

* * *


جرمی که از پشت پنجره خونه ریدل ها، محفلیا رو دید میزد، با دیدن علی بشیر که از خونه بیرون میومد، سریع به سمت کتی برگشت.
- قار قار! قار قار!
- داری چیکار میکنی؟
- صدای عقاب در میارم دیگه. علامت میدم.
- صدای عقاب که اینجوری نیست.

تا جرمی بخواد به نتیجه برسه که صدای عقاب چه شکلیه، در خونه ریدل باز شد. جرمی و کتی کیسه به دست، با نگرانی به در خیره شدن. هر لحظه ممکن بود یه محفلی بیاد و مچشونو بگیره. در حالی که ناخوناشونو میجویدن، به در خیره موندن... و خیره موندن...

- پس اینا چرا نمیان مچمونو بگیرن؟

جرمی بلند شد و آروم آروم به سمت در نیمه باز رفت. به محض اینکه پشت در رسید، در محکم باز شد و جرمی رو به دیوار چسبوند.

- بابا جان، تام، این در به بیرون باز میشه یا به داخل؟
- ما تام نیستیم بی خرد. در هم به هر دو طرف باز میشه. درمون بسیار تواناست.

دامبلدور در رو یه بار دیگه بر انداز کرد و بیرون رفت.
- گفتی نمیاین بریم، باباجان؟
- خیر. ما اربابی هستیم بسیار مشغول. همین الان هم باید مشغول خواب میبودیم.

دامبلدور با تحسین به در نگاه کرد. دوست داشت دوباره امتحانش کنه. برای همین، یه بار دیگه در رو بست و با قدرت دوباره باز کرد.
- آخ.
- درتون صدا هم داره.

لرد که خودش هم تعجب کرده بود، سعی کرد تعجبشو پنهان کنه. به رز که دیالوگ آخر رو گفته بود، نگاه کرد.
- معلومه که درمون صدا هم داره. ما حتی در هامون هم توانا هستن.
- بابا جان، اگه این در رو لازم ندارین، ما ببریم...
- معلومه که درمونو لازم داریم. ما هر وقت حوصلمون سر میره، با درمون حرف میزنیم. حالا برین و مارو با درمون تنها بذارین.

دامبلدور با خودش فکر کرد که مرگخوارای این دنیا، فرق زیادی با دنیای خودشون ندارن. برای بار آخر، به در نگاهی انداخت، یه بار دیگه بستش و با قدرت باز کرد.
- آخ.

بیرون خونه، کتی با دستپاچگی کیسه باز شده رو نگه داشته بود. الان محفلیا بیرون میومدن و توی دردسر میفتاد.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳ سه شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۹
#23
با سلام. توی یکی از انجمنا نوشته بود برای عضو گیری فرم پر نمیکنیم. فکر کنم فرمو جای درستی فرستادم.

1. هرگونه سابقه عضویت قبلی در یکی از گروه های مرگخواران/محفل را با زبان خوش شرح دهید.
من کلا یه رکسان میشناسم محفلی بود، یه آملیا میشناسم مرگخوار بود. کافیه؟

2. به نظر شما مهم ترین تفاوت میان دو شخصیت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چیست؟
لرد ولدمورت کیه؟ تام؟ تام ریش داشت ولی دامبلدور نداشت.

3. مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟
پسرمو به سمت نور هدایت کنم.

4. به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.
لینی: ریزه میزه.


5. به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟
محفل ققنوس که خوب پول داره. یه کم هم به این ویزلیای ما بده هر روز یکیشون خورده نشه.

6. بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟
با عصا.

7. در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟
من فکر میکردم نجینی ققنوسه. اشکال نداره، پیش میاد. نیست مار و ققنوس خیلی شبیه همن، همش اشتباه گرفته میشن.

8. به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟
تام که هم مو داره، هم بینی. تازه ریش هم داره. چقدر ریش.


9. یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.
دامبلدور مگه ریش داره آخه؟ چرا یکم چشماتونو باز نمیکنین؟


فرمو جای درستی فرستادم دیگه. فقط یه چیزی... اسم گروهتون یکم تمش تاریک نیست؟ یه عشق خوارانی، چیزی. این محفلیا رو ببینین، صبح تا شب آدم میکشن. ولی اسمشون چیه؟ محفل ققنوس! از اونا یاد بگیرین یه کم.


اِ... خب... اِ...
باباجان بذار یه جغد بفرستیم ببینیم می‌تونه کسی رو گیر بیاره بدیمت دستش یا نه... حالا فعلا بیا تو یخ نکنی.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۵ ۲۲:۰۶:۵۰

گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: هماهنگی های تیم ترجمه
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹
#24
اطلاعات جالب درباره‌ی تیم‌های کوییدیچ با من. یه هفته تا ده روز.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: عضویت در تیم ترجمه‌ی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹
#25
با سلام. درخواست عضویت در تیم ترجمه را داریم. منتهی به دلیل کهولت سن کنکور مشنگی، تا جاییکه نیرویمان بکشد، کمک میکنیم.

کی اینا رو نوشته؟

خوش اومدی آموس. امیدوارم آلزایمر باعث نشه ترجمه‌ها رو یادت بره.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۶ ۱۲:۲۳:۲۶

گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹
#26
شانه مو لرد سیاه گم شده! لرد به مرگخوارا ماموریت میده تا شانه ش رو پیدا کنن و تا زمانی که پیدا نکردن به خانه ریدل بر نگردن. مرگخوارا تصمیم میگیرن عضو دایره پلیس باکینگهام که تجربه این مسائل رو دارند بشن اما توی مصاحبه اونا رد میشن و درحال بازداشت شدنن که فنریر رئیس پلیس رو میخوره و مرگخوارا پلیس میشن. تو همین لحظه، یه پیرزن میاد و وادارشون میکنه مردی که ازش دزدی کرده رو پیدا کنن و مرگخوارا میخوان افلیا و الکساندرا رو بفرستن دنبال دزد، که پیرزن عکسشو کشیده.

***


- من نمیخوام با این برم خب. تضمینی نیست زنده برگردم.
- ایوا، فکر میکنی اگه نری، زنده می مونی؟

ایوا جونشو دوست داشت. اگه با افلیا میرفت، احتمال خیلی خیلی کمی وجود داشت که زنده برگرده، اما کسی که روی حرف بلاتریکس حرف میزد، احتمال زنده بودنش به زیر صفر هم میرسید. برای همین، با بغض، دنبال افلیا به سمت در رفت.
تو همین حین، بلاتریکس عکس مرد رو برداشت. یه چیزی توی عکس توجهشو جلب کرد.
- رودولف، موهای این بنظرت خیلی صاف نیست؟
- نمیدونم. من به مذکرای کریه المنظر نگاه نمیکنم.
- این هر چی که باشه، از تو منظرش بهتره.
- نمیخوام. چرا زن من باید نگاه عکس مرد غریبه کنه و ازش تعربف کنه ولی من...
- رودولف؟

رودولف خودش با زبون خوش، عکسو از بلاتریکس گرفت و با انزجار بهش نگاه کرد.
- آره. خیلی زشته.
- ننه، مطمئنی این خودشه؟
- آره ننه. البته چند وقت پیش که دیدمش موهاش خیلی پریشون تر بود. خواستم اونجوری بکشمش ولی اینجوری جذاب تره.

مرگخوارا به هم نگاه کردن. خیلیاشون حدس میزدن که دزد شونه سر اربابشونو پیدا کردن. بقیه، که شامل فنریر و الکساندرا میشد، داشتن فکر میکردن گوشت خام با سس هزار جزیره خوش مزه تره یا سس کچاپ.
بالاخره، بلاتریکس بلند شد که نتیجه مشورت بی کلامشونو ارایه بده.
- خیلی خب، تصویب شد. همگی میریم سراغ دزد.
- پس دیگه من با افلیا نمیرم؟
- ما که نمیتونیم افلیا رو ببریم. باید همینجا بمونه. یکی هم باید مواظبش باشه اینجا خرابکاری نکنه. مگه نه ایوا؟

افلیا و الکساندرا با بغض، رفتن مرگخوارا رو تماشا کردن.


ویرایش شده توسط آموس دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۳ ۱۲:۲۲:۱۲

گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۹
#27
اما Vs آموس


اولین اشعه های خورشید، از پنجره خونه دیگوری ها، وارد خونه شد. آموس دیگوری، چشماشو باز کرد و روی تختش نشست. کش و قوسی به بدنش داد، دمپایی خرگوشی هاشو پوشید و از اتاق بیرون رفت. باغچه ها رو آب داد، برای جغدا غذا گذاشت لب پنجره، به خونه برگشت و روی صندلی راکیش نشست، استکان چاییش رو توی دستش گرفت. لیوان رو بالا آورد که چاییش رو سر بکشه و طلوع دل انگیز آفتاب رو تماشا کنه که...

تق تق تق

هر چی نگاه کرد، کسی رو دور و برش ندید. سمت در رفت و اونو باز کرد. کسی نبود. صدا از پشت در نمیومد... پس از کجا بود؟

تق تق تق

به پنجره نگاه کرد. پشت پنجره، جغدا داشتن غذا میخوردن. هیچکدوم صدای تق تق ایجاد نمیکردن.
با صدای تق بعدی، کمر آموس به شدت درد گرفت و اون از درد چشماشو بست، و با صدای تق بعدی، چشماشو باز کرد.

صبح نبود. هیچ جغدی هم لب پنجره نبود. اثری از صندلیش هم نبود... حتی آموس هم جایی که فکر میکرد، نبود.
خورشید دیگه داشت آخرین اشعه هاشو پرتاب میکرد و آموس روی مبل رو به روی پنجره، همچنان که دراز کشیده بود، دستشو جلوی چشماش گرفت. چشمش به ساعت افتاد که دوازده ظهر رو نشون میداد. به سختی بلند شد و نشست و با هر کش و قوسی که به بدنش میداد، صدای قرچ قروچ یکی از استخوناشو میشنید.
با اخم به اطرافش نگاه کرد. خونه خالی ای که فقط یه مبل، یه تلویزیون سیاه و سفید و یه یخچال که اندازه نصف قد آموس بود، توش دیده میشد.

- حالا خوب شد به این بچه گفتم ساعت چهار صبح که پا شد درس بخونه منو هم بیدار کنه ها. کجاست این بچه؟

همچنان که اطرافشو، به امید پیدا کردن سدریک رصد میکرد، چشمش افتاد به تنها اتاق خونه که اثاثیه داشت و به جز مواقعی که سدریک خونه بود، درش به هیچ وجه باز نمی شد. چون هر وقت آموس، بدون سدریک، وارد اتاق شده بود، راه برگشتشو پیدا نکرده بود.
از لای در نیمه باز اتاق، سدریک رو دید که روی کتابش، خوابش برده بود.
- ببین بچم چقدر درس خونه، غرق درس شده اصلا... برم ببینم خفه نشده باشه بچم.

با این فکر، بعد از چیزی حدود ربع ساعت تلاش، تونست سر پا بایسته و تلو تلو خوران، به سمت اتاق رفت.

تق تق تق

با باز شدن در، جغدی که روی سر سدریک نشسته بود و نوک میزد، بال بال زد، اما نتونست بلند شه. از شب تا الان سعی کرده بود سدریک رو بیدار کنه و آثار تلاشش، روی میز چوبی مخدوش شده سدریک، روی لباسای پاره پوره ش و روی انگشتای زخمی و موهای به هم ریخته ش، پیدا بود. آموس از اینکه منبع صدای تق تق رو کشف کرده بود، خوشحال بود، ولی از کاری که کرده بود، نه. سریع با تکون دستش، جغد رو فراری داد، اما جغد خسته، قبل از رفتن، نامه ای رو توی بغل آموس انداخت و چند تا نوک هم برای خنک شدن دلش، بهش زد.

نامه، حاوی لیست وسایلی بود که سدریک، اون سال توی مدرسه لازمش میشد. آموس دلش نمیومد پسرشو بیدار کنه، برای همین، خودش آماده شد که بره و وسایلشو بخره.

چند ساعت بعد - کوچه دیاگون

کوچه دیاگون طبق معمول، شلوغ بود و جای سوزن انداختن نبود. برای همین، راننده جاکسی، مسافرشو توی یکی از مغازه ها پیاده کرد. پیرمرد جیباشو گشت و بی توجه به صاحب مغازه که غر غر میکرد، یه مشت سکه در آورد و به راننده داد.
- بفرما. بقيش هم باشه پیشت.

راننده به پیرمرد نگاه کرد که از مغازه بیرون رفت، بعد به صاحب مغازه که بیخیال غر زدن شد و رفت سراغ مشتری، بعد به سکه های توی دستش.
- زمان سالازار بیشتر از کرایه پول میدادن، بعد میگفتن بقیش باشه پیشت. دیگه هیچکس برای اصالت، تره هم خورد نمیکنه.

***

آموس یه مشت بال پری توی کیسه ریخت و به مغازه دار داد تا وزن کنه، بعد کیسه های خرید رو زمین گذاشت و یه آیتم دیگه از نامه رو خط زد.
- خب، اینم از پر هیپوگریف. فقط میمونه... هوم؟

هر چقدر تلاش کرد، نتونست آخرین مورد رو بخونه؛ نامه رو جلوی چشمش عقب و جلو کرد، بالا و پایین کرد، خودشو هم عقب و جلو و بالا پایین کرد... ولی بی فایده بود. از این کار متنفر بود، ولی نامه رو به خانم فروشنده داد تا براش بخونه. خانم فروشنده، نگاهی به نامه و به خریدای توی دست آموس انداخت.
- ام... آقا... مطمئنید چیزایی که توی نامه نوشته خریدین؟
- آره دیگه. درسته خیلی بد خط مینویسن، ولی من که تو خرید وسایل پسرم کوتاهی نمیکنم. میکنم؟

زن میخواست بگه که تا حالا خط به اون قشنگی و خوانایی ندیده. ميخواست بگه که یه دونه از چیزایی که توی لیست نوشته، حتی بصورت اتفاقی هم، با چیزایی که پیرمرد خریده، مطابقت ندارن، اما دیده بود که چند دقیقه قبل، توی مغازه بغلی چه قشقرقی به پا کرده بود. بخاطر کسب و کارش هم که شده، فقط به خوندن نامه اکتفا کرد.
- نوشته یک عدد تلسکوپ برنجی.
- پس یکی از اونا هم بدین بی زحمت.
- اینا گلدونه.
- خب... خودم میدونم گلدونه. میخوام گلدون بذارم توی خونه م. مشکلیه؟

آموس اینو گفت و در حالیکه سعی میکرد طبیعی جلوه کنه، چند گالیون روی پیشخوان گذاشت، گلدون و کیسه بال پری رو برداشت و راه افتاد که بره.

- پیست پیست.

پیرمرد وسایل رو توی دستاش گرفت و راه افتاد.

- پیست پیست.

پیرمرد به راه رفتنش ادامه داد. حتی روشو بر نگردوند که منبع صدا رو پیدا کنه. منبع صدا هم فهمید برای جلب توجه پیرمرد، باید سر و صدای بیشتری تولید کنه.

- پیست پیست!

این دفعه فقط پیرمرد نبود که برگشت. کل کوچه به گلدون توی دست پیرمرد خیره شده بودن.

- چیه؟ تا حالا گلدون سخنگو ندیدین؟

نه، ندیده بودن. آموس که خودش هم تعجب کرده بود، با تمام سرعتی که داشت خودشو به یه کوچه خلوت، که دو متر جلو تر بود، رسوند. این پروسه، حدود ده دقیقه طول کشید.
پیرمرد نفس نفس زنان به دیوار تکیه زد. بعد، گلدون رو بیرون آورد و توش رو نگاه کرد.
- گلدونه بود حرف زد؟
- نه، من بودم.

آموس گلدون رو بر انداز کرد. داخلش، بیرونش، حتی وسایل دیگه ای که خریده بود رو هم نگاه کرد، اما صدا از گلدون میومد. با کلافگی گلدون رو تکون تکون داد ولی بازم چیزی نمیدید... البته حق داشت؛ حتی اگه عینکشو زده بود هم، نمیتونست تَرَک میکرو متری توی کف گلدونو ببینه، و طبیعتا، دختری که توش قایم شده بود.
- تو کجایی؟
- اینجام.
- اینجا کجاست؟ بیا بیرون!
- تا از این کوچه ترسناک نریم بیرون، نمیام.

پیرمرد هنوز ریکاوری نشده بود. چند دقیقه نشست تا کمی انرژی بگیره. تو همون حین، رو کرد به گلدون.
- چیکارم داشتی؟
- دنبال تلسکوپ میگردی دیگه؟ من که نمیتونم تو این کوچه وحشتناک دنبال تلسکوپ بگردم، شما هم با این سنت نمیتونی بگردی. من یه جایی میشناسم که افسانه ها میگن تلسکوپ به جای گیاه رشد میکنه. میخوای یه سر بریم اونجا. فقط یه چیزی... ما باید تلسکوپا رو بدزدیم.

آموس فکر کرد. احتمالا این بهترین راه بود. نمیخواست اعتراف کنه، ولی دیگه تقریبا کمری براش نمونده بود. هوا هم دیگه کم کم تاریک میشد و برای کسی مثل اون که توی روز روشن هم راهشو گم میکرد، این یه مشکل بود. پس قبول کرد.

***

- وای، بالاخره!

دختر توی گلدون اینو گفت و بیرون اومد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- بالاخره... یه جای امن!

آموس اطراف رو برانداز کرد؛ به هیچ وجه امن به نظر نمی رسید؛ جنگل تاریک بود. شاخه های درختا، ظاهر جمجمه و شبح به خودشون گرفته بودن. صدای جغد ها و غرش موجودات وحشی، فضا رو پر کرده بود. پیرمرد، دستشو روی قلبش گذاشت.
- دختر جون...
- رکسان.
- رکسان... بچه من قلبم ضعیف... چیز... روحیه م لطیفه. میشه لطفا بریم یه جایی که کمتر ترسناک باشه؟
- ترسناک؟ اینجا که اصلا ترسناک نیست! اینو ببین... چه نازه!

پیرمرد به "این" نگاه کرد، ولی "این" به هیچ وجه ناز نبود. قلبش با دیدن حشره غول پیکری که از بالای درختی به شکل هیولا، بهشون خیره شده بود، تیر کشید. سریع کیسه ها رو روی دوشش انداخت و جلو رفت.
- خب، کجا باید دنبال این تلسکوپا بگردیم؟
- نمیدونم.
- پس از کجا باید پیداشون کنیم؟
- از اینجا.

آموس به جایی که رکسان اشاره کرده بود، نگاه کرد و یه تابلوی راهنما دید که به جاده اشاره میکرد. تا الان متوجه جاده نشده بود. توی طول جاده، تابلو های دیگه ای هم به چشم میخوردن. آموس نمیخواست حتی یه لحظه دیگه هم اونجا بمونه.
به رکسان که با چشمای قلبی، به حشره نگاه میکرد، اشاره کرد که راه بیفته.
رکسان دلش نمیخواست دست از تماشای این همه زیبایی بکشه، ولی اون خودش از تابلو ها میترسید و نمیتونست بخونشون. برای همین، به ناچار دنبال پیرمرد رفت.

پیدا کردن یه باغ تلسکوپ، توی این جنگل مرموز، به طرز مشکوکی راحت بود. جاده مستقیما از ورودی جنگل، به باغ کشیده شده بود و تابلو های راهنمایی هم قدم به قدم راهنماییشون میکردن.

هر چقدر جلوتر میرفتن، جنگل تاریک روشن تر میشد و جرئت پیرمرد، برای ادامه راه بیشتر. اما حوصله ش کم کم داشت سر میرفت و کمر دردش، هر لحظه شدیدتر میشد. با خودش فکر کرد که احتمالا کسی از جونش سیر نشده که اون اطراف پرسه بزنه، برای همین، وسایل روی کولشو، توی حفره درخت غول پیکری گذاشت.

- آخیش، سبک شدم. بریم.

سکوت ناخوشایندی بر فضا حاکم شده بود. آموس متوجه شد که نه تنها خیلی سبک نشده، بلکه رکسان هم همراهش نیست! تنها چیزی که باعث شده بود قلبش تا اینجا کار کنه، دلگرمیش به همراهی یه نفر بود؛ حتی اگه اون یه نفر، یه دختر عجیب و غریب باشه... همراهی که توی نیمه راه، تنهاش گذاشته بود...

- من تنهات نذاشتم. من همینجام. عجیب و غریبم خودتی.
- تو... تو کجایی؟
- درونت. نور دیدم، از گوشت اومدم تو. وجدانت خیلی جامو تنگ کرده. میشه بهش بگی یکم جمع و جور تر بخوابه؟

آموس نفس راحتی کشید. هر چند تحمل وزن وجدانش که چند سالی بود به خواب عمیقی فرو رفته بود، و رکسان، اصلا راحت نبود، ولی حداقل میدونست تنها نیست. با این فکر، به سمت هاله نوری که از بین شاخه های آویزون درختا میدید، رفت و شاخه ها رو کنار زد...

شگفت انگیز بود؛ مثل این بود که آسمون اینجا، همه ستاره های آسمون جنگلو گرفته. درختای این قسمت، خیلی نرمال تر از درختای جنگل بودن. از همه جالب تر، یه زمین، درست مثل زمینای کشاورزی بود که توش، بجای گل و گیاه، تلسکوپ رشد کرده بود.

- آخ!

رکسان با دیدن این صحنه، از گوش پیرمرد بیرون اومد و با دهن باز، تماشا کرد. آموس درحالیکه گوشش رو با یه دستش نگه داشته بود، یه قدم به جلو برداشت.
- منتظر چی هستیم پس؟ بری...

هنوز قدم دومشو بر نداشته بود که طناب سیاهی، از زیر زمین، دورش پیچید و از درخت کناریش، آویزونش کرد. تا به خودش بیاد، متوجه رکسان شد که کنارش آویزون بود.

- میبینی؟ هیچوقت به روشنایی اعتماد نکن.
- ای دخترک! تو کیستی که به روشنایی توهین میکنی؟ بدم کیهان ها منهدمت کنن؟ هان؟

رکسان با شنیدن صدای گوینده، به خودش لرزید. آموس به سختی سرشو چرخوند تا چهره دخترو، که روی شاخه درخت ایستاده بود، ببینه.
دختر، لباسای سفید پاره پوره و موهای قهوه ای ژولیده داشت. رنگ موها و لباس هاش به سختی زیر گرد و خاکی که روشون نشسته بود، قابل تشخیص بود. با یه دستش، یه طناب و با دست دیگه ش، تلسکوپشو نگه داشته بود.
دختر یه نگاه دیگه به شکارش کرد و بعد، با عصبانیت شروع کرد به داد و بیداد کرد.
- کی بهتون اجازه داد بیاین تلسکوپای منو بدزدین؟ اصلا شما چجوری از تله های من رد شدین، ها؟ مگه اون تابلو هارو ندیدین؟
- چرا اتفاقا. دنبال همون تابلو ها اومدیم.
- تابلو ها که میبردنتون اون ور جنگل! چجوری شما اومدين اینور؟

رکسان به آموس نگاه کرد که سوت زنان، سعی میکرد از تماس چشمی با رکسان، خودداری کنه.

- راستی بچه، اسمتو بهمون نگفتی.
- اسمم؟... اسمم؟... اسمم؟ یعنی اسممو نمیدونی؟ منو نمیشناسی؟!

حالا این رکسان بود که سعی میکرد از تماس چشمی با دختر خودداری کنه. خودشو تاب میداد تا طوری وارونه بشه که صورتش در معرض دید دختر نباشه، ولی دیر شده بود.

- خیلی وقته همدیگرو ندیدیم، نه ویزلی؟ آملیا فیتلوورتم، یادت میاد؟
- ویزلی؟ حتما منو با کسی اشتباه گرفتی. من رکسان خالیم. خالی خالی. بدون ویزلی.
- حالا هر چی. این خال خالی دلیل اینه که الان شما منو نمیشناسین.

آملیا اینو گفت و از روی شاخه روبرو، با تلسکوپش به رکسان ضربه ای زد که باعث شد رکسان چند دور دور خودش بچرخه. شاخه ای که آموس و رکسان ازش آویزون بودن، به طرز تهدید آمیزی تکون خورد. همین الانش تحمل این وضعیت برای پیرمرد سخت بود. سعی کرد با مذاکره، احتمال وقوع اتفاقات بدتر رو کاهش بده.
- خب حالا آملیا، به اعصابت مسلط باش...
- مسلط باشم؟ مسلط باشم؟ هیچ میدونی چند وقته من اینجا گیر افتادم؟ هیچ میدونی مدتها یه کاربر عضو ساده بودن چه حسی داره؟ من حتی به جزایر بالاک هم فرستاده نشدم. میدونی تو این سن کم، اولد شدن یعنی چی؟ میدونی اینجا گیر افتادن بدون حرف زدن با ستاره ها یعنی چی؟ آنتن ندادن تلسکوپا یعنی چی؟ با تو دارم حرف میزنما.

رکسان با این فریاد از جا پرید.
- به من چه خب؟ مگه من پرسیدم؟
- نه، ولی تو باید جوابگو باشی. حرف جواب شد، به لطف شماها، من باید برم از اون ور جنگل تله مو بیارم.
- مگه این تله نیست؟
- چرا، ولی جذاب نیست.

آملیا اینو گفت و طنابی که از جنس شاخ و برگ درختا بود رو، گرفت و پرید.
- عا عا عا عا!

آموس منتظر موند تا آملیا، تاب خوران، از نظر ناپدید شد، بعد رو کرد به رکسان رنگ پریده و زمزمه کرد:
- چیکار کردی با این؟
- جاشو گرفتم. چیه خب؟ اخلاقشو دیدی؟ ریخت و قیافه شو؟ آخه آدم عاقل تلسکوپ میکاره؟

رکسان به امید اینکه حرفاش مورد تایید پیرمرد قرار بگیره، با ذوق بهش نگاه کرد، ولی تو چهره پیرمرد، نشونه ای از تایید، یا حتی تفهیم دیده نمیشد. ظاهرا اصلا حرفاشو نشنیده بود، ولی با دیدن رکسان، سعی کرد خودشو جمع و جور کنه.
- آره، منم همینطور.

رکسان آهی از سر تاسف کشید و چشماشو چرخوند، ولی آرزو کرد کاش این کار رو نکرده بود. از جاییکه خیلی باهاشون فاصله نداشت، آملیا رو دید که داره چاله ای رو روی زمین میکشه و به سمتشون میاره.
- بیا، میگم این آدم مشکل داره. مگه آدم میتونه چاله رو جا به جا کنه؟
- درکت میکنم.
- منم همينطور.

آملیا به زیر درخت رسیده بود. چاله رو به طرز نامساوی زیر آموس و رکسان گذاشت، به طوریکه قسمت اعظمش، زیر رکسان بود. وقتی که کار جابجایی چاله تموم شد، آملیا از درخت بالا رفت، و روی شاخه ای که شکارش آویزون بود، نشست.
- معرفی میکنم. بزرگ ستاره ها، قدر قدرتا، سیاهچاله!

به محض خروج این کلمات از دهن آملیا، چاله زیر پاشون، شروع کرد به دور خودش چرخیدن و سریع، هر چیزی که دور و برش بود رو داخل کشید. اگه رکسان و آموس به درخت بسته نبودن، مطمئنا تا الان، خوراک سیاهچاله شده بودن.
بعد از چند ثانیه پر دلهره، سیاهچاله مکششو تموم کرد و در کمال تعجب آموس و رکسان، شروع کرد به باز و بسته شدن.
- وای که چه خوابی بود. مدتها بود چنین نخوابیده بودیم. عجب خمیازه ای بود. ریست شدیم. چرا ما را بیدار کردی، ای فیتیل؟
- فیتلوورتم سروروم. پیشکشی آوردم سرورم.

سیاهچاله به دو هیکلی که از درخت آویزون بودن نگاه کرد.
- نمیخوایم.
- چ... چرا سرورم؟
- این یکی خیلی فرتوته. ما استخون خورد کردن دوست داریم. این خودش استخون نداره. این یکی هم خیلی قرمزش پررنگه. ما قرمز پررنگ دوست نداریم.

آموس نفسی از سر راحتی کشید. براش سخت بود در مقابل توهینی که به استخون هاش شده بود سکوت کنه، ولی توی این شرایط، ترجیح میداد خورده نشه تا اینکه از حقوق استخونا دفاع کنه.
توی همین فکرا بود که متوجه شد از وقتی سیاهچاله بیدار شده، صدایی از رکسان در نیومده. شاید با دیدن هیبت سیاهچاله، لای پرز های طناب قایم شده بود؟ ولی این فرضیه ش، با نیم نگاهی به رکسان، رد شد.

رکسان تکون نمیخورد. با دهن باز به سیاهچاله خیره شده بود. ضربان قلبش تند تر شده بود و این، از لرزش شاخه ای که دوتاشون ازش آویزون بودن، مشهود بود. آموس فقط یه بار این حالتو تجربه کرده بود، ولی همچنان یادش بود... میدونست چه اتفاقی افتاده؛ رکسان، عاشق شده بود!

آملیا که روی شاخه نشسته بود، با مشاهده این صحنه، سریع پرید روی زمین و سعی کرد توجه سیاهچاله رو به خودش جلب کنه.
- اهم، سرورم؟ اینا دوتا دزدن که اومده بودن تلسکوپای منو بدزدن. میشه با خوردنشون، تنبیهشون کرده و یه لطفی به این بنده حقیرتون بکنین؟
- ما تازه با خمیازه مون، نصف این جنگلو قورت دادیم. همچین سیاهچالک قدرتمندی هستیم ما... جای دو نفر رو نداریم.

خودش بود؛ همون چیزی که آملیا میخواست. فقط یه نفر کافی بود. یه نفر که اون همه درد و رنج رو بهش تحمیل کرده بود...

- آقای سیاهچاله؟ میشه منو بخورین؟ تا حالا یه سیاهچاله منو نخورده بود.

نگاه همه به سمت رکسان برگشت. توی چهره ش، هیچ نشونه ای از ترس و پشیمونی نبود. فقط عشق بود.
آملیا چندشش شد... ولی توی چشماش، چیزی بیشتر از چندش شدن، جلب توجه میکرد؛ توی چشمای آملیا، حسادت موج میزد!
- به حرفای این گوش ندین سرورم. این دغل باز ترین کسیه که میشناسم. رفته بین مرگخوارا خودشو یه خالی معرفی کرده. درحالی که یه ویزلیه... یه ویزلی!

وقتی از سیاهچاله جوابی نشنید، به سمتش برگشت، ولی آرزو کرد کاش بر نمیگشت. صحنه ای که دید، بد ترین صحنه عمرش بود. نگاه های سیاهچاله و رکسان، توی هم گره خورده بود. سعی و تلاش های آملیا توی این چند سال، برای جلب توجه سیاهچاله، یه شبه توسط رکسان، به باد رفته بود.

- ما... ما از شجاعت این دختره خوشمان آمد. ما میخواهیم با این دختر ازدواج کنیم. فیتیل، سریع ترتیب مراسم خواستگاری را بده. این فرتوت را هم به یک سیاهچاله دیگر بینداز.

سیاهچاله با یه حرکت، رکسان رو توی خودش کشید و با هم دور شدن. آملیا رفتنشونو تماشا کرد و وقتی کاملا از نظر ناپدید شدن، روی زمین زانو زد.
- وقتی من آوردمش روی زمین، سیاه حفره ای بیش نبود. خودم بزرگش کردم. ای کهکشان، این بود جواب اینهمه زحمت من؟

کهکشان راه شیری، با شنیدن این حرف، سریع به کهکشان راه بُزی تغییر شکل داد!
آملیا با دیدن این حالت، آهی از ته دل کشید و سعی کرد سر پا بایسته.
- خب، انگار نمیشه کاریش کرد... پیری؟... هوی پیری، با توام.

پیری با دهنی که به شاخه ای که ازش آویزون بود، میرسید، به جاییکه چند دقیقه قبل، رکسان و سیاهچاله بودن، خیره مونده بود. آملیا سعی کرد با بشکن زدن، دست تکون دادن جلوی صورتش و حتی بالا و پایین پریدن، توجهشو جلب کنه، اما اون همچنان به همون نقطه خیره شده بود. آملیا، غر غر کنان، شیشه جلوی تلسکوپشو درآورد و مشغول پاره کردن طناب شد. طولی نکشید که طناب پاره شد و آموس، با صورت زمین خورد.
- چی شده؟
- هیچی نشده. یه ذره دماغت رفته تو. انگشتتو کنی دهنت فوت کنی میاد بیرون. فقط یه تلسکوپ بچین و از جنگلم برو بیرون.
- تلسکوپ بچینم؟ تلسکوپ برای چی؟
-

آملیا به آموس نگاه کرد که بلند شد و لباسشو تکوند، نگاه تحسین آمیزی به اطراف کرد و از همون راهی که وارد جنگل شده بود، برگشت. آملیا چند ثانیه همونجا موند، بعد با ضربه تلسکوپ، به زندگی خودش پایان داد.

کمی دورتر، آموس به درختی رسید که چند وقت پیش، وسایل و نامه سدریک رو توش گذاشته بود. چند ثانیه به درخت خیره شد...
- چرا احساس میکنم اینجا یه کاری داشتم؟ خب... وقتی یادم نمیاد، حتما مهم نیست.

آموس اینو گفت و سوت زنان، از جنگل خارج شد.


ویرایش شده توسط آموس دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۳ ۱۸:۴۹:۲۲
ویرایش شده توسط آموس دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۳ ۱۸:۵۳:۱۸

گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ سه شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۹
#28
- باز شو.
- نه.
- ميشه لطفا باز شی؟
- نه.
- چیکار کنم باز شی؟

در کمی فکر کرد. بعد به تستی نگاه کرد که بهش خیره شده بود و ناخوناشو میجوید.
- خیلی خب، باز میشم... ولی به يه شرط.

خوشحالی ای که با شنيدن جمله اول به صورت تستی اومده بود، با شنیدن جمله دوم محو شد.
خیلی به تستی بر خورد. تا حالا منت هیچکسو نکشیده بود؛ هیچکس به جز صاحبخونه ش، صاحب کارش، استاد هاگوارتز... حالا که فکرشو میکرد، منت خیلیا رو کشیده بود، ولی از یه چیز مطمئن بود؛ این که هیچوقت، منت یه در رو نکشیده بود!

- خیلی خب... شرطتو بگو.
- اول کلمه جادویی رو بگو.

تستی یه عالمه کلمه جادویی بلد بود. با خودش فکر کرد که کدومش ممکنه به درد یه در بخوره... آلوهومورا؟ اکسپلیارموس؟...

- دِ تسترال! اینا رو میخوام چیکار؟ لطفا! بگو لطفا.
- حالا که اینقدر اصرار میکنی... لطفا بهم بگو شرطت چیه.

در به این نتیجه رسید که تستی، واقعا تستراله! اونقدر که حتی متوجه نشد که در ذهن خونی بلده. در اصلا از این نادیده گرفتن استعدادش خوشش نیومد. برای همین تصمیم گرفت تا جاییکه میتونه اذیتش کنه.
- خیلی خب، شرطم اینه که یه چیزی بهم بدی. یه چیزی که خیلی برات با ارزشه.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ یکشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۹
#29
دوباره اومدم. به دلایل نامشخصی نميتونم ويبره بزنم.

لطفا اينو نقد کنید. اینجا سعی کردم تا جاییکه ممکنه سوژه رو جلو نبرم و رو موقعیت تمرکز کنم. ميخواستم ببینم پستم کمکی هم به سوژه کرده یا نه.


نقد شما رو دادیم سدریک بیاره. بعد از تحویل گرفتن نقد، پسش بدین. لازمش داریم. سدریک خودمونه.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۷ ۲۳:۵۵:۳۰

گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ یکشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۹
#30
تو همون حین که مغز هاگرید داشت تفکراتشو به صورت ابری بالای سرش به نمایش میذاشت، دکتر از پشت هاله های ابر، چشمش به نجینی افتاد که تهدید آمیز فس میکرد. دکتر هم بی معطلی ابر بالای سر هاگرید رو فوت کرد.
- حالا برگردیم سر کارمون...

دکتر برگشت سر کارش، ولی هرچی منتظر موند، مرگخوارای دیگه برنگشتن. دکتر برگشت و متوجه شد ابر هنوز سر جاشه و مرگخوارا هم به تماشا نشستن.

- چه پاتیلای خوشگلی.
- هکتور داره میجوشه.
- کله پاچه تام.
- کو؟

نیازی نبود نجینی دوباره فس فس کنه. دکتر خودش بلند شد و به سمت ابر رفت و دوباره فوت کرد. دوباره...
ولی ابر همچنان سر جاش بود. دکتر فحشی نثار ابر کرد و با عصبانیت، سعی کرد با تکون دستاش ابر رو از بین ببره، ولی تنها نتیجه ش این بود که رشته های ابر دور دستش پیچید.
- از چه جنسیه این ابر؟
- پشمک.
-

دکتر با خودش فکر کرد، مگه پشمک شفافه که از پشتش بشه نجینی رو دید؟ مگه اصلا پشمک میتونه حرف بزنه؟ چرا باید مغز خودشو لو بده؟ ولی جاییکه مغز هاگرید داشت تفکراتشو مثل سینما سه بعدی به نمایش میذاشت، جایی برای نتیجه گیری علمی و منطقی نمیموند! پس بی معطلی، روی ابر شیرجه زد و ابر پشمکی رو یه لقمه کرد. بلافاصله، صدای غرغر مرگخوارا بلند شد.
- جای حساسش رسیده بودا! هاگرید داشت تامو میخورد.
- پاتیلاشون کثیف شده بود.
- صحنه های دلخراشش رسیدن کرده بود.
- این صحنه ها برات زود بودن بود، بچه.

دکتر بدون توجه به جر و بحث مرگخوارا، به سمت آبمیوه گیری رفت.
- بیاین کله این نیمه غول رو بذاریم توی آبمیوه گیری دیگه.


ویرایش شده توسط آموس دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۶ ۱۱:۳۸:۵۴

گاد آو دوئل

با عصا






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.