اما Vs آموس
اولین اشعه های خورشید، از پنجره خونه دیگوری ها، وارد خونه شد. آموس دیگوری، چشماشو باز کرد و روی تختش نشست. کش و قوسی به بدنش داد، دمپایی خرگوشی هاشو پوشید و از اتاق بیرون رفت. باغچه ها رو آب داد، برای جغدا غذا گذاشت لب پنجره، به خونه برگشت و روی صندلی راکیش نشست، استکان چاییش رو توی دستش گرفت. لیوان رو بالا آورد که چاییش رو سر بکشه و طلوع دل انگیز آفتاب رو تماشا کنه که...
تق تق تقهر چی نگاه کرد، کسی رو دور و برش ندید. سمت در رفت و اونو باز کرد. کسی نبود. صدا از پشت در نمیومد... پس از کجا بود؟
تق تق تقبه پنجره نگاه کرد. پشت پنجره، جغدا داشتن غذا میخوردن. هیچکدوم صدای تق تق ایجاد نمیکردن.
با صدای تق بعدی، کمر آموس به شدت درد گرفت و اون از درد چشماشو بست، و با صدای تق بعدی، چشماشو باز کرد.
صبح نبود. هیچ جغدی هم لب پنجره نبود. اثری از صندلیش هم نبود... حتی آموس هم جایی که فکر میکرد، نبود.
خورشید دیگه داشت آخرین اشعه هاشو پرتاب میکرد و آموس روی مبل رو به روی پنجره، همچنان که دراز کشیده بود، دستشو جلوی چشماش گرفت. چشمش به ساعت افتاد که دوازده ظهر رو نشون میداد. به سختی بلند شد و نشست و با هر کش و قوسی که به بدنش میداد، صدای قرچ قروچ یکی از استخوناشو میشنید.
با اخم به اطرافش نگاه کرد. خونه خالی ای که فقط یه مبل، یه تلویزیون سیاه و سفید و یه یخچال که اندازه نصف قد آموس بود، توش دیده میشد.
- حالا خوب شد به این بچه گفتم ساعت چهار صبح که پا شد درس بخونه منو هم بیدار کنه ها. کجاست این بچه؟
همچنان که اطرافشو، به امید پیدا کردن سدریک رصد میکرد، چشمش افتاد به تنها اتاق خونه که اثاثیه داشت و به جز مواقعی که سدریک خونه بود، درش به هیچ وجه باز نمی شد. چون هر وقت آموس، بدون سدریک، وارد اتاق شده بود، راه برگشتشو پیدا نکرده بود.
از لای در نیمه باز اتاق، سدریک رو دید که روی کتابش، خوابش برده بود.
- ببین بچم چقدر درس خونه، غرق درس شده اصلا... برم ببینم خفه نشده باشه بچم.
با این فکر، بعد از چیزی حدود ربع ساعت تلاش، تونست سر پا بایسته و تلو تلو خوران، به سمت اتاق رفت.
تق تق تقبا باز شدن در، جغدی که روی سر سدریک نشسته بود و نوک میزد، بال بال زد، اما نتونست بلند شه. از شب تا الان سعی کرده بود سدریک رو بیدار کنه و آثار تلاشش، روی میز چوبی مخدوش شده سدریک، روی لباسای پاره پوره ش و روی انگشتای زخمی و موهای به هم ریخته ش، پیدا بود. آموس از اینکه منبع صدای تق تق رو کشف کرده بود، خوشحال بود، ولی از کاری که کرده بود، نه. سریع با تکون دستش، جغد رو فراری داد، اما جغد خسته، قبل از رفتن، نامه ای رو توی بغل آموس انداخت و چند تا نوک هم برای خنک شدن دلش، بهش زد.
نامه، حاوی لیست وسایلی بود که سدریک، اون سال توی مدرسه لازمش میشد. آموس دلش نمیومد پسرشو بیدار کنه، برای همین، خودش آماده شد که بره و وسایلشو بخره.
چند ساعت بعد - کوچه دیاگونکوچه دیاگون طبق معمول، شلوغ بود و جای سوزن انداختن نبود. برای همین، راننده جاکسی، مسافرشو توی یکی از مغازه ها پیاده کرد. پیرمرد جیباشو گشت و بی توجه به صاحب مغازه که غر غر میکرد، یه مشت سکه در آورد و به راننده داد.
- بفرما. بقيش هم باشه پیشت.
راننده به پیرمرد نگاه کرد که از مغازه بیرون رفت، بعد به صاحب مغازه که بیخیال غر زدن شد و رفت سراغ مشتری، بعد به سکه های توی دستش.
- زمان سالازار بیشتر از کرایه پول میدادن، بعد میگفتن بقیش باشه پیشت. دیگه هیچکس برای اصالت، تره هم خورد نمیکنه.
***آموس یه مشت بال پری توی کیسه ریخت و به مغازه دار داد تا وزن کنه، بعد کیسه های خرید رو زمین گذاشت و یه آیتم دیگه از نامه رو خط زد.
- خب، اینم از پر هیپوگریف.
فقط میمونه... هوم؟
هر چقدر تلاش کرد، نتونست آخرین مورد رو بخونه؛ نامه رو جلوی چشمش عقب و جلو کرد، بالا و پایین کرد، خودشو هم عقب و جلو و بالا پایین کرد... ولی بی فایده بود. از این کار متنفر بود، ولی نامه رو به خانم فروشنده داد تا براش بخونه. خانم فروشنده، نگاهی به نامه و به خریدای توی دست آموس انداخت.
- ام... آقا... مطمئنید چیزایی که توی نامه نوشته خریدین؟
- آره دیگه. درسته خیلی بد خط مینویسن، ولی من که تو خرید وسایل پسرم کوتاهی نمیکنم. میکنم؟
زن میخواست بگه که تا حالا خط به اون قشنگی و خوانایی ندیده. ميخواست بگه که یه دونه از چیزایی که توی لیست نوشته، حتی بصورت اتفاقی هم، با چیزایی که پیرمرد خریده، مطابقت ندارن، اما دیده بود که چند دقیقه قبل، توی مغازه بغلی چه قشقرقی به پا کرده بود. بخاطر کسب و کارش هم که شده، فقط به خوندن نامه اکتفا کرد.
- نوشته یک عدد تلسکوپ برنجی.
- پس یکی از اونا هم بدین بی زحمت.
- اینا گلدونه.
- خب... خودم میدونم گلدونه. میخوام گلدون بذارم توی خونه م. مشکلیه؟
آموس اینو گفت و در حالیکه سعی میکرد طبیعی جلوه کنه، چند گالیون روی پیشخوان گذاشت، گلدون و کیسه بال پری رو برداشت و راه افتاد که بره.
- پیست پیست.
پیرمرد وسایل رو توی دستاش گرفت و راه افتاد.
- پیست پیست.
پیرمرد به راه رفتنش ادامه داد. حتی روشو بر نگردوند که منبع صدا رو پیدا کنه. منبع صدا هم فهمید برای جلب توجه پیرمرد، باید سر و صدای بیشتری تولید کنه.
- پیست پیست!
این دفعه فقط پیرمرد نبود که برگشت. کل کوچه به گلدون توی دست پیرمرد خیره شده بودن.
- چیه؟ تا حالا گلدون سخنگو ندیدین؟
نه، ندیده بودن. آموس که خودش هم تعجب کرده بود، با تمام سرعتی که داشت خودشو به یه کوچه خلوت، که دو متر جلو تر بود، رسوند. این پروسه، حدود ده دقیقه طول کشید.
پیرمرد نفس نفس زنان به دیوار تکیه زد. بعد، گلدون رو بیرون آورد و توش رو نگاه کرد.
- گلدونه بود حرف زد؟
- نه، من بودم.
آموس گلدون رو بر انداز کرد. داخلش، بیرونش، حتی وسایل دیگه ای که خریده بود رو هم نگاه کرد، اما صدا از گلدون میومد. با کلافگی گلدون رو تکون تکون داد ولی بازم چیزی نمیدید... البته حق داشت؛ حتی اگه عینکشو زده بود هم، نمیتونست تَرَک میکرو متری توی کف گلدونو ببینه، و طبیعتا، دختری که توش قایم شده بود.
- تو کجایی؟
- اینجام.
- اینجا کجاست؟ بیا بیرون!
- تا از این کوچه ترسناک نریم بیرون، نمیام.
پیرمرد هنوز ریکاوری نشده بود. چند دقیقه نشست تا کمی انرژی بگیره. تو همون حین، رو کرد به گلدون.
- چیکارم داشتی؟
- دنبال تلسکوپ میگردی دیگه؟ من که نمیتونم تو این کوچه وحشتناک دنبال تلسکوپ بگردم، شما هم با این سنت نمیتونی بگردی. من یه جایی میشناسم که افسانه ها میگن تلسکوپ به جای گیاه رشد میکنه. میخوای یه سر بریم اونجا. فقط یه چیزی... ما باید تلسکوپا رو بدزدیم.
آموس فکر کرد. احتمالا این بهترین راه بود. نمیخواست اعتراف کنه، ولی دیگه تقریبا کمری براش نمونده بود. هوا هم دیگه کم کم تاریک میشد و برای کسی مثل اون که توی روز روشن هم راهشو گم میکرد، این یه مشکل بود. پس قبول کرد.
***- وای، بالاخره!
دختر توی گلدون اینو گفت و بیرون اومد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- بالاخره... یه جای امن!
آموس اطراف رو برانداز کرد؛ به هیچ وجه امن به نظر نمی رسید؛ جنگل تاریک بود. شاخه های درختا، ظاهر جمجمه و شبح به خودشون گرفته بودن. صدای جغد ها و غرش موجودات وحشی، فضا رو پر کرده بود. پیرمرد، دستشو روی قلبش گذاشت.
- دختر جون...
- رکسان.
- رکسان... بچه من قلبم ضعیف... چیز... روحیه م لطیفه. میشه لطفا بریم یه جایی که کمتر ترسناک باشه؟
- ترسناک؟ اینجا که اصلا ترسناک نیست! اینو ببین... چه نازه!
پیرمرد به "این" نگاه کرد، ولی "این" به هیچ وجه ناز نبود. قلبش با دیدن حشره غول پیکری که از بالای درختی به شکل هیولا، بهشون خیره شده بود، تیر کشید. سریع کیسه ها رو روی دوشش انداخت و جلو رفت.
- خب، کجا باید دنبال این تلسکوپا بگردیم؟
- نمیدونم.
- پس از کجا باید پیداشون کنیم؟
- از اینجا.
آموس به جایی که رکسان اشاره کرده بود، نگاه کرد و یه تابلوی راهنما دید که به جاده اشاره میکرد. تا الان متوجه جاده نشده بود. توی طول جاده، تابلو های دیگه ای هم به چشم میخوردن. آموس نمیخواست حتی یه لحظه دیگه هم اونجا بمونه.
به رکسان که با چشمای قلبی، به حشره نگاه میکرد، اشاره کرد که راه بیفته.
رکسان دلش نمیخواست دست از تماشای این همه زیبایی بکشه، ولی اون خودش از تابلو ها میترسید و نمیتونست بخونشون. برای همین، به ناچار دنبال پیرمرد رفت.
پیدا کردن یه باغ تلسکوپ، توی این جنگل مرموز، به طرز مشکوکی راحت بود. جاده مستقیما از ورودی جنگل، به باغ کشیده شده بود و تابلو های راهنمایی هم قدم به قدم راهنماییشون میکردن.
هر چقدر جلوتر میرفتن، جنگل تاریک روشن تر میشد و جرئت پیرمرد، برای ادامه راه بیشتر. اما حوصله ش کم کم داشت سر میرفت و کمر دردش، هر لحظه شدیدتر میشد. با خودش فکر کرد که احتمالا کسی از جونش سیر نشده که اون اطراف پرسه بزنه، برای همین، وسایل روی کولشو، توی حفره درخت غول پیکری گذاشت.
- آخیش، سبک شدم. بریم.
سکوت ناخوشایندی بر فضا حاکم شده بود. آموس متوجه شد که نه تنها خیلی سبک نشده، بلکه رکسان هم همراهش نیست! تنها چیزی که باعث شده بود قلبش تا اینجا کار کنه، دلگرمیش به همراهی یه نفر بود؛ حتی اگه اون یه نفر، یه دختر عجیب و غریب باشه... همراهی که توی نیمه راه، تنهاش گذاشته بود...
- من تنهات نذاشتم. من همینجام. عجیب و غریبم خودتی.
- تو... تو کجایی؟
- درونت. نور دیدم، از گوشت اومدم تو. وجدانت خیلی جامو تنگ کرده. میشه بهش بگی یکم جمع و جور تر بخوابه؟
آموس نفس راحتی کشید. هر چند تحمل وزن وجدانش که چند سالی بود به خواب عمیقی فرو رفته بود، و رکسان، اصلا راحت نبود، ولی حداقل میدونست تنها نیست. با این فکر، به سمت هاله نوری که از بین شاخه های آویزون درختا میدید، رفت و شاخه ها رو کنار زد...
شگفت انگیز بود؛ مثل این بود که آسمون اینجا، همه ستاره های آسمون جنگلو گرفته. درختای این قسمت، خیلی نرمال تر از درختای جنگل بودن. از همه جالب تر، یه زمین، درست مثل زمینای کشاورزی بود که توش، بجای گل و گیاه، تلسکوپ رشد کرده بود.
- آخ!
رکسان با دیدن این صحنه، از گوش پیرمرد بیرون اومد و با دهن باز، تماشا کرد. آموس درحالیکه گوشش رو با یه دستش نگه داشته بود، یه قدم به جلو برداشت.
- منتظر چی هستیم پس؟ بری...
هنوز قدم دومشو بر نداشته بود که طناب سیاهی، از زیر زمین، دورش پیچید و از درخت کناریش، آویزونش کرد. تا به خودش بیاد، متوجه رکسان شد که کنارش آویزون بود.
- میبینی؟ هیچوقت به روشنایی اعتماد نکن.
- ای دخترک! تو کیستی که به روشنایی توهین میکنی؟ بدم کیهان ها منهدمت کنن؟ هان؟
رکسان با شنیدن صدای گوینده، به خودش لرزید. آموس به سختی سرشو چرخوند تا چهره دخترو، که روی شاخه درخت ایستاده بود، ببینه.
دختر، لباسای سفید پاره پوره و موهای قهوه ای ژولیده داشت. رنگ موها و لباس هاش به سختی زیر گرد و خاکی که روشون نشسته بود، قابل تشخیص بود. با یه دستش، یه طناب و با دست دیگه ش، تلسکوپشو نگه داشته بود.
دختر یه نگاه دیگه به شکارش کرد و بعد، با عصبانیت شروع کرد به داد و بیداد کرد.
- کی بهتون اجازه داد بیاین تلسکوپای منو بدزدین؟ اصلا شما چجوری از تله های من رد شدین، ها؟ مگه اون تابلو هارو ندیدین؟
- چرا اتفاقا. دنبال همون تابلو ها اومدیم.
- تابلو ها که میبردنتون اون ور جنگل! چجوری شما اومدين اینور؟
رکسان به آموس نگاه کرد که سوت زنان، سعی میکرد از تماس چشمی با رکسان، خودداری کنه.
- راستی بچه، اسمتو بهمون نگفتی.
- اسمم؟...
اسمم؟... اسمم؟
یعنی اسممو نمیدونی؟ منو نمیشناسی؟!
حالا این رکسان بود که سعی میکرد از تماس چشمی با دختر خودداری کنه. خودشو تاب میداد تا طوری وارونه بشه که صورتش در معرض دید دختر نباشه، ولی دیر شده بود.
- خیلی وقته همدیگرو ندیدیم، نه ویزلی؟ آملیا فیتلوورتم، یادت میاد؟
- ویزلی؟ حتما منو با کسی اشتباه گرفتی. من رکسان خالیم. خالی خالی. بدون ویزلی.
- حالا هر چی. این خال خالی دلیل اینه که الان شما منو نمیشناسین.
آملیا اینو گفت و از روی شاخه روبرو، با تلسکوپش به رکسان ضربه ای زد که باعث شد رکسان چند دور دور خودش بچرخه. شاخه ای که آموس و رکسان ازش آویزون بودن، به طرز تهدید آمیزی تکون خورد. همین الانش تحمل این وضعیت برای پیرمرد سخت بود. سعی کرد با مذاکره، احتمال وقوع اتفاقات بدتر رو کاهش بده.
- خب حالا آملیا، به اعصابت مسلط باش...
- مسلط باشم؟
مسلط باشم؟ هیچ میدونی چند وقته من اینجا گیر افتادم؟ هیچ میدونی مدتها یه کاربر عضو ساده بودن چه حسی داره؟ من حتی به جزایر بالاک هم فرستاده نشدم. میدونی تو این سن کم، اولد شدن یعنی چی؟ میدونی اینجا گیر افتادن بدون حرف زدن با ستاره ها یعنی چی؟ آنتن ندادن تلسکوپا یعنی چی؟ با تو دارم حرف میزنما.
رکسان با این فریاد از جا پرید.
- به من چه خب؟ مگه من پرسیدم؟
- نه، ولی تو باید جوابگو باشی.
حرف جواب شد، به لطف شماها، من باید برم از اون ور جنگل تله مو بیارم.
- مگه این تله نیست؟
- چرا، ولی جذاب نیست.
آملیا اینو گفت و طنابی که از جنس شاخ و برگ درختا بود رو، گرفت و پرید.
- عا عا عا عا!
آموس منتظر موند تا آملیا، تاب خوران، از نظر ناپدید شد، بعد رو کرد به رکسان رنگ پریده و زمزمه کرد:
- چیکار کردی با این؟
- جاشو گرفتم.
چیه خب؟ اخلاقشو دیدی؟ ریخت و قیافه شو؟ آخه آدم عاقل تلسکوپ میکاره؟
رکسان به امید اینکه حرفاش مورد تایید پیرمرد قرار بگیره، با ذوق بهش نگاه کرد، ولی تو چهره پیرمرد، نشونه ای از تایید، یا حتی تفهیم دیده نمیشد. ظاهرا اصلا حرفاشو نشنیده بود، ولی با دیدن رکسان، سعی کرد خودشو جمع و جور کنه.
- آره، منم همینطور.
رکسان آهی از سر تاسف کشید و چشماشو چرخوند، ولی آرزو کرد کاش این کار رو نکرده بود. از جاییکه خیلی باهاشون فاصله نداشت، آملیا رو دید که داره چاله ای رو روی زمین میکشه و به سمتشون میاره.
- بیا، میگم این آدم مشکل داره. مگه آدم میتونه چاله رو جا به جا کنه؟
- درکت میکنم.
- منم همينطور.
آملیا به زیر درخت رسیده بود. چاله رو به طرز نامساوی زیر آموس و رکسان گذاشت، به طوریکه قسمت اعظمش، زیر رکسان بود. وقتی که کار جابجایی چاله تموم شد، آملیا از درخت بالا رفت، و روی شاخه ای که شکارش آویزون بود، نشست.
- معرفی میکنم. بزرگ ستاره ها، قدر قدرتا، سیاهچاله!
به محض خروج این کلمات از دهن آملیا، چاله زیر پاشون، شروع کرد به دور خودش چرخیدن و سریع، هر چیزی که دور و برش بود رو داخل کشید. اگه رکسان و آموس به درخت بسته نبودن، مطمئنا تا الان، خوراک سیاهچاله شده بودن.
بعد از چند ثانیه پر دلهره، سیاهچاله مکششو تموم کرد و در کمال تعجب آموس و رکسان، شروع کرد به باز و بسته شدن.
- وای که چه خوابی بود. مدتها بود چنین نخوابیده بودیم. عجب خمیازه ای بود. ریست شدیم. چرا ما را بیدار کردی، ای فیتیل؟
- فیتلوورتم سروروم.
پیشکشی آوردم سرورم.
سیاهچاله به دو هیکلی که از درخت آویزون بودن نگاه کرد.
- نمیخوایم.
- چ... چرا سرورم؟
- این یکی خیلی فرتوته. ما استخون خورد کردن دوست داریم. این خودش استخون نداره. این یکی هم خیلی قرمزش پررنگه. ما قرمز پررنگ دوست نداریم.
آموس نفسی از سر راحتی کشید. براش سخت بود در مقابل توهینی که به استخون هاش شده بود سکوت کنه، ولی توی این شرایط، ترجیح میداد خورده نشه تا اینکه از حقوق استخونا دفاع کنه.
توی همین فکرا بود که متوجه شد از وقتی سیاهچاله بیدار شده، صدایی از رکسان در نیومده. شاید با دیدن هیبت سیاهچاله، لای پرز های طناب قایم شده بود؟ ولی این فرضیه ش، با نیم نگاهی به رکسان، رد شد.
رکسان تکون نمیخورد. با دهن باز به سیاهچاله خیره شده بود. ضربان قلبش تند تر شده بود و این، از لرزش شاخه ای که دوتاشون ازش آویزون بودن، مشهود بود. آموس فقط یه بار این حالتو تجربه کرده بود، ولی همچنان یادش بود... میدونست چه اتفاقی افتاده؛ رکسان، عاشق شده بود!
آملیا که روی شاخه نشسته بود، با مشاهده این صحنه، سریع پرید روی زمین و سعی کرد توجه سیاهچاله رو به خودش جلب کنه.
- اهم، سرورم؟
اینا دوتا دزدن که اومده بودن تلسکوپای منو بدزدن. میشه با خوردنشون، تنبیهشون کرده و یه لطفی به این بنده حقیرتون بکنین؟
- ما تازه با خمیازه مون، نصف این جنگلو قورت دادیم. همچین سیاهچالک قدرتمندی هستیم ما... جای دو نفر رو نداریم.
خودش بود؛ همون چیزی که آملیا میخواست. فقط یه نفر کافی بود. یه نفر که اون همه درد و رنج رو بهش تحمیل کرده بود...
- آقای سیاهچاله؟ میشه منو بخورین؟ تا حالا یه سیاهچاله منو نخورده بود.
نگاه همه به سمت رکسان برگشت. توی چهره ش، هیچ نشونه ای از ترس و پشیمونی نبود. فقط عشق بود.
آملیا چندشش شد... ولی توی چشماش، چیزی بیشتر از چندش شدن، جلب توجه میکرد؛ توی چشمای آملیا، حسادت موج میزد!
- به حرفای این گوش ندین سرورم. این دغل باز ترین کسیه که میشناسم. رفته بین مرگخوارا خودشو یه خالی معرفی کرده. درحالی که یه ویزلیه... یه ویزلی!
وقتی از سیاهچاله جوابی نشنید، به سمتش برگشت، ولی آرزو کرد کاش بر نمیگشت. صحنه ای که دید، بد ترین صحنه عمرش بود. نگاه های سیاهچاله و رکسان، توی هم گره خورده بود. سعی و تلاش های آملیا توی این چند سال، برای جلب توجه سیاهچاله، یه شبه توسط رکسان، به باد رفته بود.
- ما... ما از شجاعت این دختره خوشمان آمد. ما میخواهیم با این دختر ازدواج کنیم. فیتیل، سریع ترتیب مراسم خواستگاری را بده. این فرتوت را هم به یک سیاهچاله دیگر بینداز.
سیاهچاله با یه حرکت، رکسان رو توی خودش کشید و با هم دور شدن. آملیا رفتنشونو تماشا کرد و وقتی کاملا از نظر ناپدید شدن، روی زمین زانو زد.
- وقتی من آوردمش روی زمین، سیاه حفره ای بیش نبود. خودم بزرگش کردم. ای کهکشان، این بود جواب اینهمه زحمت من؟
کهکشان راه شیری، با شنیدن این حرف، سریع به کهکشان راه بُزی تغییر شکل داد!
آملیا با دیدن این حالت، آهی از ته دل کشید و سعی کرد سر پا بایسته.
- خب، انگار نمیشه کاریش کرد... پیری؟... هوی پیری، با توام.
پیری با دهنی که به شاخه ای که ازش آویزون بود، میرسید، به جاییکه چند دقیقه قبل، رکسان و سیاهچاله بودن، خیره مونده بود. آملیا سعی کرد با بشکن زدن، دست تکون دادن جلوی صورتش و حتی بالا و پایین پریدن، توجهشو جلب کنه، اما اون همچنان به همون نقطه خیره شده بود. آملیا، غر غر کنان، شیشه جلوی تلسکوپشو درآورد و مشغول پاره کردن طناب شد. طولی نکشید که طناب پاره شد و آموس، با صورت زمین خورد.
- چی شده؟
- هیچی نشده. یه ذره دماغت رفته تو. انگشتتو کنی دهنت فوت کنی میاد بیرون. فقط یه تلسکوپ بچین و از جنگلم برو بیرون.
- تلسکوپ بچینم؟ تلسکوپ برای چی؟
-
آملیا به آموس نگاه کرد که بلند شد و لباسشو تکوند، نگاه تحسین آمیزی به اطراف کرد و از همون راهی که وارد جنگل شده بود، برگشت. آملیا چند ثانیه همونجا موند، بعد با ضربه تلسکوپ، به زندگی خودش پایان داد.
کمی دورتر، آموس به درختی رسید که چند وقت پیش، وسایل و نامه سدریک رو توش گذاشته بود. چند ثانیه به درخت خیره شد...
- چرا احساس میکنم اینجا یه کاری داشتم؟
خب... وقتی یادم نمیاد، حتما مهم نیست.
آموس اینو گفت و سوت زنان، از جنگل خارج شد.