روی تختش نشسته بود و دفترچه خاطراتش را ورق میزد و گه گاهی روی یکی از صفحات مکثی میکرد. سپس دوباره دفترچه را ورق میزد تا اینکه روی صفحهای ایستاد و لبخندی روی لبش نمایان شد! شروع به خواندن محتویات دفترچهاش کرد:
«
ʚجرعت و حقیقتɞ
سلام
دفترچه خاطرات عزیزم...
امروز با آلنیس اورموند توی حیاط مدرسه در حال گشت زدن بودیم و من در حال خوردن آبنبات های برتی بات بودم که آلن گفت:
_هی میکی... حوصلم سر رفت
_زیرشو کم کن سر نره
_نمیخوام حوصلم سر رفت
_خب...چیکار کنم حوصلت سر نره؟
_راستش تازگیا یه بازی ماگلی یاد گرفتم به اسم "جرعت و حقیقت" که تازگیا وارد دنیای جادوگری شده چطوره امتحانش کنیم؟
_هممم... منم شنیدم ولی بلد نیستم
_خب چیزی نیست که من بلدم یادت میدم بیا بریم بازی کنیم
_باشه
و بعد از اینکه آلن بهم نوع بازی رو یاد داد رفتیم تا باهم بازی کنیم حالا اینم بماند که قبل بازی یه آبنبات با طعم جن خاکی از شانسم در اومد و هنوزه هنوزه مزه بدش از دهنم نرفته
خلاصه رفتیم یه گوشه نشستیم و شروع کردیم چوبدستی رو گذاشتم وسط،چرخوندیمش و باز هم از شانس زیبای من همون اولین بار نوک چوبدستی به سمت من افتاد و الن ازم پرسید «جرعت یا حقیقت» منم همینجوری شانسی جرعت را انتخاب کردم که ای کاش نمیکردم
همون لحظه آلن با قیافهای شیطانی شروع به حرف زدن کرد:
_خیلی خب پس وقتی هوا تاریک شد باید تنهایی بری داخل جنگل نزدیک مدرسه
_ اونجا؟حالا چرا شب؟ نمیشه صبح برم؟
_نه باید وقتی هوا تاریک شد بری اونجا
_اما آخه...
_چیه نکنه ترسیدی؟
اونموقع چون نمیخواستم کم بیارم قبول کردم تا وقتی هوا تاریک شد برم داخل جنگل
آقا چشمتون روز بد نبینه ما رفتیم داخل جنگل و تقریبا نیم ساعت نگذشته بود که صدایی از پشت سرم شنیدم. وقتی برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم یهو یه روح سفید پوش پرید جلوم و من هم با یه جیغ فرا بنفش به سمت مخالف اون روح فرار کردم انقد تند میرفتم که جلوم رو ندیدم و شتلق... افتادم توی یه چاله آب و کل بدنم کثیف شد
همون لحظه بود که صدای خنده شنیدم وقتی برگشتم دیدم آلن دلشو گرفته داره میخنده
تازه فهمیدم اون چیزی که یه لباس سفید پوشیده بود الن بود اونموقع انقدر ترسیده بودم متوجع نشده بودم. با قیافهای زار بهش گفتم:
_بعدا حسابتو میرسم
هیچی دیگه آخرش یکم دیگه تو جنگل موندیم و برگشتیم خونه فقط من از اونروز به بعد دیگه هیج وقت تو اینجور بازی ها "جرعت" رو انتخاب نکردم! الانم برگشتیم تو خوابگاه من خواستم برم حموم که فهمیدم آب قطعه پس گفتم تا وقتی که آب وصل بشه بیکار نشینم و خاطرات امروزم رو بنویسم
»
همینطور که لبخندش پررنگ تر شده بود دفترچه را بست، نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
_عجب روزایی داشتیما