هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۹:۵۴ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
#21
و نارلک نمی خواست گل پسر پر طلاییشو از دست بده، بخاطر همین روی میز پرید و گریه صحنه سازی شده مدیر متوقف شد. جوجه سرش رو به سمت نارلک برگردوند.

- گل پسرم! تاج سرم! آخه خودت یه نگاه به این یارو بنداز! تو کجات شبیه اینه؟ چجوری این که اصلا شبیهت نیست می تونه مامانت باشه؟ عوضش منو ببین! جفتمون پر داریم، نوک داریم! من زاییدمت نه این مردک جوجه دزد!

نارلک جمله آخرشو فریاد زد و باعث شد جوجه به فکر فرو بره.
هرچند، در حالت عادی یه جوجه یه روزه نمیتونست حرفا رو متوجه بشه چه برسه به اینکه بخواد به فکر فرو بره! ولی خب این جوجه عادی نبود. طلایی بود! یه لک لک سخنگو زاییده بودش! توقعات ازش بالا بود!

جوجه نگاهشو بین دوتا مادر احتمالیش چرخوند. مادری دلسوز و اشک ریز در یک طرف، و مادری پرنده شبیه به خودش در طرفی دیگه.

مدیر از گیجی جوجه استفاده کرد و سطل رنگی رو که معلوم نبود از کجا یهو ظاهر شده برداشت و وقتی جوجه به نارلک نگاه می کرد، سطل رو روی خودش خالی کرد.

- کی گفته ما شبیه نیستیم پسرکم؟ منم عین خودت طلایی ام!


ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۷ ۱۰:۰۰:۳۱

Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۸:۳۶ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
#22
مروپ وردنه ای از جیبش درآورد و قدم هایی محکم به سمت ایوایی برداشت که حالا داشت با جاروی گابریل، لای دندان هایش را تمیز می کرد. همانطور که آستین هایش را بالا می زد، از لای دندان هایش چیزهایی به خودش می گفت.
- انتقامتونو از ایوای مامان می گیرم خیارشورای عزیز مامان...!

پرشی به سمت ایوا کرد و صحنه آهسته شد. ایوا آرام سرش را چرخاند، جارو از دستش افتاد و ناخودآگاه دهانش را برای ورود بانو مروپ باز کرد. مروپ بین زمین و آسمان بود که تونل تاریکی را مقابل خودش دید و موقعی که متوجه شد آن چیست، اشک ریزان خودش را برای دیدار مجدد با خیارشورهایش آماده کرد.

آرکو که در این مدت، ریلکس کرده، گوشه ای ایستاده بود و دنبال راه حلی می گشت، بانو مروپ را دید که به مقصد دهان ایوا حرکت می کند.
آرکو جستی زد و بانو مروپ را از مقابل دندان های تیز ایوا کنار کشید و هر دو روی زمین پرت شدند.

پس از اینکه تا حدودی از شوک اتفاق بیرون آمدند، آرکو با صدایی که ایوا نتواند بشنود، در گوش مروپ که هنوز هق هق می کرد گفت:
- یه چیزی به ذهنم رسید... شاید معده ش نفوذ ناپذیر باشه، ولی بقیه اعضای بدنش که اینطوری نیستن! از سایر نقاط بهش حمله می کنیم.

مروپ با پرسش به آرکو نگاه کرد.
- ولی سقراط مامان، خودت همین الان زدی لوزالمعده و آپاندیس ایوای مامانو له کردی و دیدی که هیچیش نشد!

آرکو که منتظر این حرف بود، لبخندی شیطانی زد.
- درسته... ولی اگه از داخل به اعضای گوارشیش حمله کنیم هم بازم هیچیش نمیشه...؟

و سدریک له شده را از جیب بانو مروپ درآورد.


ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۷ ۸:۵۶:۵۴

Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: سازمان ملل جادوگری
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰
#23
ایوا اصوات نامفهومی از خودش در می آورد و دور نگهبان و پلیس می دوید و در سر و صورت خودش می زد.
- چی کار کردی باهام مرتیکه بوقی؟! اصلا میدونی من کیم؟ چطور جرئت کردی همچین کاری با وزیر سحر و...

نگهبان ایوا را گرفت تا پلیس را تکه تکه نکند. او را عقب کشید و از پلیس جوان که با بهت چند قدم به عقب برداشته بود دور کرد.
همانطور که به سختی ایوا را نگه داشته بود به پلیس نگاه کرد.
- شرمنده تونم قربان. حمله عصبی بهشون دست داده، چیزی نیست. دیگه مزاحم شما هم نمیشیم خودم اوضاعو درست میکنم.

بعد لبخند ضایع و به خیال خودش اطمینان بخشی زد.
بهانه و لبخند نگهبان برای پلیس زیاد قانع کننده نبود؛ ولی ترس پلیس از ایوایی که بدجور بهش خیره شده بود، باعث شد قبول کند و با لرزش محسوس بدنش خود را غیب کند.

با رفتن پلیس، نگهبان ایوا را رها کرد و ایوا هم به جای خالی پلیس حمله ور شد.
نگهبان که گونه هایش هنوز سرخ مانده بود، سعی کرد دختر عجیبی که با طلسم پلیس بیش از اندازه زیبا شده بود را به ارامش دعوت کند.
ایوا پس از کمی تقلا، نفس نفس زنان روی زمین نشست و به نظر به قدری آرام بود که بتواند به حرف نگهبان گوش کند.

نگهبان که با گونه های رنگ گرفته سرش را پایین انداخته بود، رو به روی ایوا نشست.
- بابت رفتارم ازتون عذر میخوام. خب... ظاهرا برای کاری به اینجا اومدید، درسته؟

ایوا که تازه یادش افتاد برای چه به سازمان ملل آمده بوده، از جا پرید و به سمت دری که او را از آن بیرون انداخته بودند دوید که نگهبان بازویش را گرفت.
- اجازه بدید... من میتونم راهنمایی تون کنم. همراهم بیاید. از این طرف.

ایوا سر تا پای نگهبان را برانداز کرد. واقعا صدای قلبش را که داشت از جا کنده می شد نمی شنید؟ لابد نمی شنید، وگرنه خودش آن را در می آورد و یک لقمه چپ می کرد.
ایوا با ظاهر جدید و دلربایش، با بالا انداختن شانه اش به نگهبان اجازه داد او را با خود به سمت در دیگر و بزرگتری ببرد.

واقعا چه کسی می توانست تشخیص دهد این دختر مو طلایی و زیبا، همان وزیر کج و کوله شان است و جلوی او را بگیرد؟


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۷:۵۵ چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۰
#24
محدودیت حیوانی که ندارین؟
اگه ندارین منم هستم!


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: تولد هجده سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ شنبه ۱۸ دی ۱۴۰۰
#25
تولدت مبارک جادوگران عزیز!

خیلی خوشحالم که باهات اشنا شدم و قطعا یکی از بهترین تجربیات زندگیم بوده و هست.
چیزهای زیادی از اعضای کوچیک و بزرگ سایت یاد گرفتم، دوستای جدید پیدا کردم، تونستم شاید کمی بهتر بنویسم و مهم تر همه بهم این اجازه داده شد که چیزی که دوس دارم رو بسازم!
نه فقط من، بلکه برای همه اعضای سایت این فضا فراهم شد که اونجور که دوست دارن باشن.

تونستم با کسایی که همسنم نبودن و توی حالت عادی، روم نمیشد یا به هر دلیلی نمیتونستم باهاشون حرف بزنم، خیلی راحت درباره مسائلی که دوست داریم و هم نظریم صحبت کنم و از نظرات اونا هم استفاده کنم.

همینطور تجربیاتی که بزرگترای سایت در اختیارمون گذاشتن و باعث شدن "نوشتن" رو بهتر یاد بگیریم.

فارغ از جبهه مون، همه با هم برای گروهمون تلاش میکنیم و فارغ از اینکه تو چه گروهی هستیم، تلاش میکنیم تا سایت رو سر پا نگه داریم.

از همه بزرگا و کوچیکای سایت و پیشکسوتا و تازه واردا ممنونم که با فعالیتشون سایت رو همچنان زنده نگه داشتن مخصوصا ناظرا و مدیرای سایت که وااااقعا خیلی زحمت میکشن.
قطعا بعدا هم افرادی هستن که باعث شن سایت جادوگران جاودانه بمونه. :)
دم همه تون گرم!

یادتون نره این اعضا هستن که سایتو میسازن!
پس تولد همه مون مبارک باشه!


ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۰/۱۰/۱۹ ۱:۱۵:۲۲

Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ سه شنبه ۴ آبان ۱۴۰۰
#26
چیکار؟
کهنه های بچه ولدمورت رو می شستن.


جمله کامل:
پسرِ پدرِ پسرِ شجاع، روز تولد پینوکیو توی فروشگاه لوازم جادویی همراه پدر ژپتو، کهنه های بچه ولدمورت رو می شستن!


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰
#27
سلام لرد!
درخواست نقد این پست دوئلم رو داشتم.
امکانش هست؟


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ پنجشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۰
#28
من! vs یکی از ویزلیا!

سوژه: ماموریت اول



گردگیری و چیدن وسایلش توی اتاق جدیدش تازه تموم شده بود. بخاطر خستگی زیاد روی تختش ولو شد ولی همون لحظه، مالی با قیافه ای در هم توی چهارچوب در ظاهر شد.
- آلنیس اگه کارت تموم شده بیا آشپزخونه.

و بعد بدون هیچ حرفی رفت. آلنیس به دست هاش تکیه داد و چند لحظه ای توی همون حالت به رفتار مالی فکر کرد. نکنه کاری کرده بود که محفلیا از دستش ناراحت بودن و همین اولی کاری عذرش رو خواستن؟ یا شاید هم مالی فقط بخاطر شیطنتای فرد و جرج عصبی بود و ربطی به آلنیس نداشت...

حدس و گمان رو کنار گذاشت و از روی تخت بلند شد. از پله ها پایین رفت و وارد آشپزخونه شد. فکر می کرد محفل مثل همیشه شلوغ باشه ولی برخلاف تصورش، فقط سیریوس دور میز نشسته بود و به نقطه ای رو به روی خودش خیره شده بود.
سیریوس با دیدن آلنیس بهش اشاره کرد که روی صندلی رو به روش بشینه.
به نظر نمی اومد از دستش عصبانی یا ناراحت باشه؛ فقط داشت با جدیت به آلنیس نگاه می کرد.

- امم اتفاقی افتاده سیریوس؟ پروف نیستن؟
- نه پروفسور نیست. ولی گفت بهت بگم که یه کار مهم داریم برات.
- چی؟ ماموریت؟! ولی من هنوز یه هفته هم نیس که اومدم محفل! منظورم اینه که... همیشه به تازه واردا همون اول، کار مهم می دین؟
- خب نه همیشه. این مسئله یه دفعه پیش اومد و بخاطر اینکه بقیه سرشون با مسائل مهمتری گرمه فکر کردیم میتونیم به تو بسپریمش. در ضمن، این یه جور آزمون هم حساب میشه.

آلنیس باز به فکر فرو رفت. این چه آزمونی بود که تازه بعد از عضویت میخواستن ازش بگیرن؟ یعنی اگه رد میشد از محفل می انداختنش بیرون؟!
- حالا... این ماموریت چیه سیریوس؟

- ساعتی بعد –

آلنیس خیلی سریع از پشت میز بلند شد و سمت در خونه گریمولد رفت. قبل از اینکه از در خارج بشه بلند و با لحنی که معلوم بود دلخور شده گفت:
- با تمام احترامی که برای پروفسور قائلم، ولی لطفا بهشون بگو که من این کارو انجام نمیدم!

بعد در رو محکم پشت سرش بست و شروع به قدم زدن تو خیابون کرد.

- واقعا نمیفهمم، آخه پروفسور چجوری میتونه همچین چیزی گفته باشه! یعنی از دستش خسته شدن و فقط با گفتن اینکه "این کار به نفع خودشه" میخوان خودشون و منو گول بزنن؟ ولی... سیریوس گفت این یه آزمونه... شاید کار درست همین بوده که قبول نکنم! اره اونا میخواستن اینطوری منو امتحان کنن! احتمالا وقتی برگردم میگن که توی این آزمون قبول شدم!

آلنیس روی پاشنه پا چرخید و خواست از همون راهی که اومده بود برگرده که صدای آشنایی به گوشش خورد.
به اطرافش نگاه کرد و شخصی توی پارکی که اون طرف خیابون بود توجهش رو جلب کرد.

آلنیس از عرض خیابون رد شد و با دهن باز به پیرمردی که چهارزانو روی چمنای پارک نشسته بود و گربه سیاهی رو به زور توی بغلش گرفته بود نگاه کرد.

- مینروااا چقد دلم برات تنگ شده بود! پس بالاخره موهاتو رنگ کردی!
- آ... آموس...؟

آموس دیگوری با شنیدن صدایی از پشت سرش، به سمت آلنیس برگشت.
- با منی؟ آموس کیه من لوسیوسم!
- داری چیکار میکنی؟! با گربه بدبخت چیکار داری ولش کن!

گربه چنگی به آموس انداخت ولی آموس نادیده اش گرفت و در عوض گربه رو محکم تر بغل کرد.
- دختره ی بی تربیت بهت یاد ندادن با بزرگترت درست حرف بزنی؟ این گربه نیست و مینروائه! یکی از برترین استادای یه مدرسه جادویی!

آلنیس گربه رو از دستای آموس آزاد کرد. آموس خیلی سریع بلند شد و باعث شد کمرش صدای "قرچ" بدی بده.

- آموس منو نشناختی؟ آلنیسم!
- عه آلبوس! کم پیدا بودیا!
- کجام شبیه آلبوسه آخه. میگم آلنیسم! اِوِرموند!
- چه شوخ شدیا کلک! خب آل نیستی دیگه! اُوِرمود دیگه چیه؟ باز از جوونکای محفل اصطلاحای ماگلی یاد گرفتی؟

آلنیس تصمیم گرفت بیشتر از این با آموس بحث نکنه چون بی فایده بود.
- آره اصلا من خود آلبوسم. دارم برمیگردم محفل، تو هم میـ...

آلنیس با آوردن اسم محفل یاد کاری که بهش محول شده بود افتاد. اون تصمیمش رو درباره ماموریت گرفته بود، ولی با دیدن آموس و وضع خرابش دوباره افکار مختلف به مغزش هجوم آوردن و دچار تردید شد. پس فکر کرد بهتره توی راه تصمیم نهاییشو بگیره.

وقتی به آموس گفت که میخواد به سمت خونه گریمولد بره؛ آموس هم عصاشو برداشت و باهاش همراه شد.
هنوز چند قدمی نرفته بودن که آموس شروع کرد به رفتن توی کوچه پس کوچه ها.
- اوا... عه! این خونه من و عیالم بود! سدریکو همینجا بزرگ کردیم! یه حوض کوچولو هم وسط حیاط داشتیم!
- آموس! به خودت بیا! هنوز یه تیله برات باقی... اوه نه اون دیالوگ یکی دیگه بود...

آموس با صدای آلنیس جا خورد.
- آلبوس! تو خونه منو چجوری پیدا کردی!

آلنیس دید اوضاع آموس واقعا بده.
تصمیمشو گرفت. قطعا رد کردن ماموریتی که بهش داده بودن، تصمیم درستی برای سربلندی از این آزمون نبود.
- انتخاب راحتتر میتونه انتخاب درست نباشه! این امتحان قطعا باید یکم چالشی باشه؛ پس پروفسور نمیاد رد کردن ماموریت که خیلی کار راحتیه و تو همون دقیقه اول انجامش میدم رو به عنوان گزینه درست قرار بده...

وقتی تحلیل هاش تموم شد و فکر کرد به نتیجه درست رسیده، سعی کرد پیرمرد رو از جایی که خونه قدیمیش می نامید دور کنه و به سمت خیابون اصلی ببره.
هر از گاهی، آموس دوباره سمت کوچه ها می رفت و تا وقتی که به محفل برسن، ادعا کرد که بیست و سه تا از خونه های توی مسیرشون، خونه اون و همسرش بودن و سدریک رو اون جا بزرگ کردن!

آلنیس به جای اینکه به سمت خونه شماره دوازده گریمولد بره، مستقیم به مسیرش ادامه داد.
آموس که به طرز عجیب و غیر منتظره ای حواسش سر جاش اومده بود یه لحظه وایساد.
- مگه نگفتی میخوای بری محفل؟ محفلو که رد کردیم! تو هم آلزایمر گرفتی آلبوس؟
- چرا نه آخه چرا دقیقـــــا باید همین یه جمله ام رو یادت مونده باشه؟ اصلا چجوری یادت مونده!
- چیو یادم مونده؟

آلنیس حرفی نزد. هر حرفی که بینشون رد و بدل میشد باعث میشد آلنیس باز به درست بودن تصمیمش شک کنه. ولی دیگه تا اینجا اومده بود و باید تا آخرش می رفت.

چندتا خیابون رو که رد کردن، به ساختمون سه طبقه ای با نمای سفید رسیدن که بالای درش، تابلوی بزرگ «خانه سالمندان» به چشم میخورد.

- ای ناقلا! کسی چشمتو گرفته آلبوس؟ اتفاقا خوب شد منم آوردی... سدریکو که فرستادم دانشگاه تنها شدم. شاید منم یکیو دیدم از تنهایی دراومدم مرلین رو چه دیدی!

آلنیس وارد ساختمون شد و آموس هم پشت سرش. آلنیس به سمت دفتر خانه سالمندان رفت و از آموس خواست که همونجا منتظر باشه.
آلنیس کمی با مسئول اونجا صحبت کرد و بعد شروع به پر کردن فرمی کرد که بهش داده شد. دقایقی بعد، همراه با مسئول خانه سالمندان از دفتر خارج شد و به سمت آموس رفتن.

- پدرجان چند لحظه منتظر بمونید الان پرستارا میان به اتاقتون راهنماییتون میکنن.

آموس با تعجب سر تا پای مرد کت و شلواری که همراه آلنیس از دفتر بیرون اومده بود رو برانداز کرد.
- آلبوس این چی میگه؟ اتاق چیه؟

آلنیس سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. پرستاری به سمت اونها اومد و سعی کرد آموس رو همراه خودش ببره؛ ولی آموس عصاش رو توی هوا تکون می داد و مقاومت می کرد.
- اینا میخوان منو اینجا حبس کنن! من هنوز جوونم! کلی آرزو دارم! آلبوس تو یه چیزی بهشون بگو!

آلنیس در حالی که سعی می کرد گریه نکنه گفت:
- باور کن اونا گفتن به نفع خودته...!

بعد از خانه سالمندان خارج شد و به سمت محل استقرار محفل ققنوس حرکت کرد تا انجام ماموریتش رو گزارش بده...


- فلش بک –

مالی با اخم به سیریوس نگاه کرد و با لحن تندی گفت:
- چندبار پروفسور بهت گفته نباید تازه واردا رو سر کار بذاری؟! بچه که نیستی آخه!

سیریوس دست هاش رو به هم گره کرد.
- سرکار چیه، فقط یه شوخی کوچولوئه که یخش وا بشه!
- شوخی؟ واقعا اسمش رو میذاری شوخی؟!

مالی نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- حالا چی میخوای بهش بگی؟
- میگم دامبلدور گفته آموسو باید بذاریم خانه سالمندان چون وضعش خرابه و روز به روز داره آلزایمرش بدتر میشه. اونجا لااقل ازش بهتر مراقبت میکنن. بنظرت با اینا قانع میشه دیگه؟
- چرا با خود آموس در میون نمیذاری؟
- هر چی هم بهش بگم دو ثانیه بعد یادش میره فایده ای نداره. میشه بری و به تازه وارده بگی بیاد تو آشپزخونه؟

مالی با اخم از پشت میز بلند شد و به سمت راه پله رفت ولی یهو وایساد. انگار که مطمئن نبود این شوخی سیریوس مشکلی ایجاد میکنه یا نه.
- ولی مسئولیت هر اتفاقی که بیفته رو باید قبول کنی چون خیلی ناعادلانه س که یه تازه وارد از همه جا بی خبر بخاطر شوخی تو توی دردسر بیفته! هر خرابکاری ای هم بکنه خودت تنهایی باید درستش کنی!

سیریوس سری به معنای تایید تکون داد و مالی با قیافه ای درهم، که نشون میداد هنوز کامل به انجام این کار راضی نیس، از پله ها بالا رفت.

- پایان فلش بک -



ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۹ ۲۳:۵۷:۲۰
ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۹ ۲۳:۵۸:۳۵
ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۹ ۲۳:۵۹:۳۱

Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ شنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۰
#29
سلاملکم!
درخواست دوئل با چارلی ویزلی!
هماهنگ شده.
به مدت یک ماه.
تشکرات!


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ جمعه ۲۶ شهریور ۱۴۰۰
#30
فرستنده: آلنیس اورموند
آدرس فرستنده: زیرزمین خانه ریدل ها
گیرنده: کاترینا اورموند
آدرس گیرنده: عمارت اورموند ها


مادر عزیزم، سلام.
امیدوارم حالت خوب باشد.
شاید الان تعجب کنی که چرا دخترت پس از مدت ها برایت نامه ای نوشته. فقط می خواستم حالی از تو و پدر بپرسم.
البته یک مشکل کوچکی هم برایم پیش آمده و دیگر دستم به دامنت ننه...

راستش دو روز پیش، دوستان مرگخوارت آمدند و من را گروگان گرفته و به محل استقرار خودشان بردند. حالا هر چه من می گفتم عزیزان، پدر و مادرم از آدم های خودتان هستند؛ گوششان بدهکار نبود و می گفتند پارتی بازی نداریم. محفلی محفلی است دیگر؛ حتی اگر کل خاندانش مرگخوار باشند.
تا جایی که دیدم، لرد بینشان نبود. فکر کنم رفته است صفا سیتی و جوج زنی با خانم بچه ها. این بیشتر نگرانم می کند چون می بینم بزرگتری بالای سر این مرگخوارها نیست.

خلاصه که در بد مخمصه ای و بین بد کسانی گیر افتاده ام.
البته از حق نگذریم، بعضی هایشان انسان های خوبی اند. (البته اگر بشود انسان حسابشان کرد؛ می دانی که، جانوران مختلفی بینشان هست.)

اوضاع اینجا کمی بلبشو ست. البته نه آنقدری که اذیتم کند. به هر حال من که در زیرزمینم و اطلاع زیادی از اوضاع آن بالا ندارم؛ فقط زیادی بالای سرم می لرزد. هر موقع آمدی خانه ریدل ها، بی زحمت بهشان بگو کمتر ورجه وورجه کنند.

همان روز اول پشم هایم را تراشیدند و سدریک شان با آنها برای خودش بالشتی درست کرد. روونا را شکر حداقل بدون کاربرد نماند پشم هایم.

خودم هم بدون کاربرد نماندم.
هکتور بعضی وقت ها یواشکی می آید و معجون هایش را روی من امتحان می کند. باید می بودی و قورباغه شدنم را می دیدی.
یادت باشد بعدا دستور معجون "قورباغه شو"یش را از هکتور بگیری.

مرگخواران ریونی شان تقریبا هوایم را دارند. البته داشتن هوای دیگران در فرهنگ مرگخواران کمی فرق دارد؛ خودت که می دانی. ریونیان شان حداقل بهم کروشیو نمی زنند. (البته به جز دیزی که بخاطر گل خوردنمان در کوییدیچ، حسابی از خجالتم در آمد.)

راستش اینجا پیاز نمی دهند بخورم. در اصل چیزی نمی دهند بخورم، اگر هم بدهند تکه نان خشکیست تحفه درویش تا از گشنگی تلف نشوم و بعد بدهندم به نجینی شان که خوراک زنده نوش جان کند.
البته دیشب لویی پیدایم کرد. بویایی اش از هر جغدی که می شناسم بهتر است. به خودم رفته قربانش بروم.
هر از گاهی برایم غذا می آورد و از پنجره کوچک زیرزمین به دستم می رساند. ولی غذاهایش پیاز ندارند؛ احتمالا چون بو می دهد سمتش نمی رود. خلاصه که مولتی پیازین خونم افتاده است بدجـــــور.

اینجا در زیرزمینشان اسکلت نگه می دارند. حدسم این است که اینها متعلق به محفلی های بیچاره ای بوده که قبلا خوراک نجینی شدند.
البته نگران نباشی ها! من خورده نمی شوم؛ حداقل امیدوارم خورده نشوم. یک بار نجینی آمد طرفم، من هم دمش را گاز گرفتم و گریه کنان گذاشت رفت. البته دقایقی بعد با بلاتریکس برگشت و از بعدش چیز زیادی به یاد ندارم؛ فقط ناگهان همه جا تیره و تار شد.

زیاد حرف زدم...
اصل مطلب اینکه... لطفا، خواهشا، تمنا می کنم هرچه سریع تر بیا و من را از دست دوستان مرگخوارت نجات بده.
امیدوارم وقتی این نامه را می خوانی به جمع استخوان های اینجا نپیوسته باشم...
(ببخشید اگر خط خطی شد، لویی حواسم را پرت می کرد.
راستی، آن جویدگی کنار کاغذ هم کار لویی است. یک وقت فکر نکنی از شدت گشنگی کاغذ خوردم ها!)


از طرف گل دخترت، آلنیس

تصویر کوچک شده


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.