هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۰
#21
با سلام خدمت مدیریت محترم هاگوارتز

از طرف تیم کوییدیچ گریفندور نسبت به سوژه ی انتخابی برای مسابقه ی دوم اعتراض داشتم.
با نهایت احترام باید عرض کنم این موضوع جای خلاقیت و مانور دادن کمی برای اعضا داره. میخواستم تقاضا کنم اگر امکانش هست یک موضوع دیگه هم اضافه بشه تا اعضای دو تیم بتونن با دست باز تری یکی از دو سوژه رو انتخاب کنن و بنویسن.

باتشکر


----------
پاسخ:

سلام جیسون. داورانی که سوژه رو تعیین کردن بر خلاف شما معتقد هستن سوژه تعیین شده خیلی جا برای خلاقیت داره. با این حال هر بازیکنی چه از تیم شما و چه تیم رقیب تون فکر میکنه این سوژه کاملا دست و پاشو بسته میتونه هر جور دوست داره با هر سوژه و موضوع آزادی که میخواد بنویسه. طبیعتاً قواعد داوری همان خواهد بود ولی احتمالا پست های این دسته از دوستان توسط داورهای سوم و چهارم هم داوری بشن. انتخاب با خودشون.







ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۳۱ ۴:۰۵:۴۷


پاسخ به: کلاس «جادوی سیاه فوق پیشرفته»
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۰
#22
آرکو سان! موی خودمو به خورد خودم میدی؟

1.چند مورد از عوارض دیگه معجون رو نام ببرید.(3نمره)

۱- مزه ی خودمو میداد! نمیدونستم اینقدر بدمزم.علاقه ای به چشیدن طعم خودم نداشتم و بنابراین تا ۲۴ ساعت حالت تهوع و سرگیجه داشتم.

۲- احتمال از دست رفتن ابهت و آبرو و انگشت نما شدن پیش بقیه خون آشام ها و نیمه خون آشام ها.

۳- گشنه ماندن شکم خود و خانواده به دلیل از دست دادن توانایی شکار و عدم توانایی خوردن بقیه جادوآموزان به دلیل توهم زدن.

۴ احتمال خوردن کسی که میخواد توانایی های جانورنما شدن من رو زیر سوال ببره و خون آشام های کامل رو بهتر از من میدونه. اصلا هم اشاره به شخص خاصی تو کلاس ندارم.

۵- احتمال نشناختن لرد سیاه و گم کردن خانه ی ریدل و در نتیجه سبز شدن دوباره ی علف زیرپا!

۶-به علت ضعف در بینایی ممکنه هر چیزی به جای خون خورده بشه و از اون جایی که تالار گریف پر از پیازهای ویزلیه خطر مسموم شدگی با غذای محفلیون و در نتیجه مرگ وجود داره.

2. شما به عنوان نیمه خون آشام موقت یک طلسم اختراع کنید و اسم و ویژگی های طلسمتون رو هم ذکر کنید. طلسم حتما باید سیاه باشه. (2نمره)

نیمه خون آشام موقت خودتی! من دائمم!
از دور اشاره میکنن که واقعا هم خودتی!

طلسم اختراعی من طلسم تبدیل کردن زیر سوال برندگان قدرت نیمه خون آشام ها به خون آشام دائمه!
از ویژگی هاش میشه تبدیل شدن فرد به خون آشام تا پایان عمر اشاره کرد و از اون جایی که خون آشام ها به مرگ طبیعی نمیمیرن باید گفت تا ابد فرد به همین حالت میمونه.
با این طلسم فرد برای بیست و چهار ساعت به خواب فرو میره و وقتی بیدار میشه متوجه میشه تنها چیزی که براش مونده غریزش به کشتن و خوردن خون و جانور نما شدنه.
طلسم جالب و به درد بخوریه به نظرم.


3. توهم هایی که می بینید رو شرح بدین.(غیر رول و خلاقانه) (5 نمره)


توهم زدم که با هم تو یه اتاق گیر افتادیم. یه اتاق با دیوارای قرمز بود که در هم نداشت و تو آنکی گویان سعی در چسبیدن و آویزون شدن به من داشتی و هر چی سعی میکردم از دستت فرار کنم نمیشد.
چاقوهاتم در آورده بودی و این بار جیسون کن گویان سعی داشتی من رو به چاقو هات پیوند بزنی یا شایدم چاقو هات رو به من پیوند بزنی.
بعدشم دری از ناکجا اباد باز شد و ویزلی با پیازاش از راه رسید و میخواست پیاز به خوردم بده ولی من نخوردم و این بار استرجس اومد کمکش و دوتایی بهم پیاز دادن و تا وقتی محتویات معدم رو کاملا کف اتاق خالی نکردم ولم نکردن.
واقعا بیست و چهار ساعت وحشتناکی بود.



پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰
#23
-بازم مثل همیشه گریف برنده میشه.
- باشه هاگرید فهمیدیم. لازم نیست دستتو تا آرنج فرو کنی تو چشم من دا!
- آستر، دابش من! کویی حالش به همینه دیگه! پس برای چی چیر لیدر شدیم؟
- من بگم؟ من بگم؟ میخوایم دستمونو کنیم تو تخم چشم ملت و درش بیاریم. بعدم در حین بالا پایین پریدن و تشویق کردن چاقو هامون رو تا دسته فرو کنیم تو شکمشون.
-

اتوبوس حامل اعضای تیم گریفندور و چیر لیدر ها ، آن روز از دنده ی راست بلند شده بود و مثل تسترالی افسار گسیخته چرخ پرانی میکرد. البته این قضیه ابدا تاثیری در ذوق و شوق چیر لیدر ها نداشت. هاگرید که برای اولین بار پس از قرن ها لباس تمیز قرمز رنگی به تن کرده بود وسط اتوبوس حرکات ناموزونی انجام میداد که به هر چه جز آن چیزی که ماگل ها آن را هنر رقص می نامیدند شباهت داشت.
آرکو با چاقو هایش ژانگولر بازی میکرد. آستریکس شیشه خون هایش را می شمرد. ملانی و استرجس و آرتور مشغول صحبت و خندیدن بودند و بقیه هم سرشان گرم کار خودشان و ریختن طرح هایی برای تشویق گروه محبوبشان بود.
شاید در آن لحظه هیچ کس متوجه جیسونی نبود که با فرمت " " روی جلوترین صندلی اتوبوس نشسته بود و برای رسیدن به ورزشگاه لحظه شماری میکرد.

فلش بک

- من ؟
- دقیقا خودت جیسی!
- من رو با این جماعت تنها نذار ملانی! منم جیس صدا نکن تو رو جد شپشای ریش پشمک قسم.
- نه دیگه من انتخابمو کردم موفق باشی.

جیسون در شوک فرو رفته بود. این درست است که همه او را برای توانایی هایش در رهبری دیگران قبول داشتند اما کوییدیچ؟ اصلا او باید چه کسانی را وارد تیمش میکرد؟
جیسون خسته تر و عصبی تر از همیشه روی مبل تالار نشست. ملانی او را با مسئولیت بزرگی تنها گذاشته بود و رفته بود.
-باید چیکار کنم؟

جیسون اهل نشان دادن احساساتش نبود. البته جیسون اصولا احساسی نداشت که آن را نشان دهد. اشک هایی که در چشم هایش حلقه زده بودند ناشی از پیاز هایی بود که بزرگ ویزلی ها - آرتور- روی میز تالار خرد میکرد.

-آرتور؟
-بله؟
-اون چاقوی آرکو نیست داری باهاش پیازای منحوس محفلو خورد میکنی؟
- یه بزرگی میگفت هدف وسیله رو توجیه میکنه. منم برای رسیدن به یه هدف والا ...
- یه دیقه ... یه دیقه ... وسط فرمایشات گهربار جنابعالی باید عرض کنم الان هدف والات پیاز خورد کردنه؟
-باهوش شدی جیسون!
-

جیسون لیست اعضای تالار را برداشت و روی اسم آرتور خط بزرگی کشید. آستریکس هم بعد از تلاش برای کش رفتن شیشه خون هایش به صورت خودکار حذف میشد. لوسی و لاوندر و کتی و هم مشغول درس هایشان بودند و وقت نداشتند. جیسون سراغ استرجسی رفت که کمی آن طرف تر کتابی در دست داشت و آن را میخواند.
-استر؟
-نه!
-بابا بذار حرفمو ...
-گفتم نه!‌ در دنیا بعد از راز چگونگی رسیدگی پروفسور دامبلدور به ریشاش چیزی عجیب تر از خنده ی تو وجود نداره جیسون . معلومه چیز خوبی نمیخوای ! پس نه!‌
- چیز بدی نیستا!
- آرتور پیازاتو نکن تو چشم این بچه! گفتم نه جیسون ، شنیدم ملانی مسئولیت کویی رو بهت داده لازم نیست توضیح بدی ... دور شو دارم کتاب میخونم.
-کوییدیچ ؟‌چیر لیدر؟

جیسون با چشم هایی گشاد شده به هاگریدی نگاه کرد که دست در دست گراوپ وسط تالار مشغول ویبره زدن بود.
- گراوپ ؟ تالار گریف؟ هاگرید!

گراوپ با شنیدن اسمش نگاه متعجبی به جیسون انداخت و سپس به چشم های هاگرید زل زد و زمزمه کرد:
-گراوپ؟ چیز لیدر؟
- چیز لیدر نه ... چیر لیدر دابش گلم.
- نه! نه! اشتباه نکنید چیر لیدری در کار نیست وقتی برای این مسخره بازیا نداریم. باید تیمو تشکیل بدم.

ارتور که تازه دوزاری اش افتاده بود که چه خبر است به سمت کمد تالار رفت و پف پفی های مخصوص چیرلیدریشان را در اورد با ذوق نگاهی به هاگرید کرد.
- چیر لیدر؟ پیازم میدن؟
- پیازم میدنْ!
-
- منم میام!یه محفلی هیچ وقت از پیاز نمیگذره!
- استرجس تو همین الان گفتی نمیای.
-مشکل از گوشای توعه! اینو همه میدونن.

جیسون سری تکان داد و به لیست اعضا نگاه کرد. تنها کسانی که مانده بودند و کوییدیچ میفهمیدند پیتر ، آرکو ، اما و الکس بودند. چاره ای نبود باید با همین تیم هافلپاف را شکست میدادند.

ساعتی بعد


-پیتر ویبره نزن! آرکو چاقوهاتو تو شکم بچه ها فرو نکن. اما یه ده دقیقه دست از کلاه گذاشتن سر کادر زمین بازی وردار. الکس...

شاید در آن جمع الکس تنها کسی بود که صاف و مرتب ایستاده بود و منتظر شنیدن حرف های جیسون بود.

- خب نه تو خوبی الکس . بقیتون یه دیقه گوش کنید.

فایده ای نداشت. آرام کردن این تیم غیر ممکن بود و جیسون آماده بود تا در دهان هرکسی بکوبد که میخواست شعار دهد غیر ممکن وجود ندارد.

- جیسون ؟‌
-ملانی ؟‌
-میبینم که تیمتم تشکیل دادی.
- من بعدا باهات کار دارم ملانی. بذار بازیا تموم شه!
-حالا تا اون موقع وقت زیاده. اومدم بگم اعلام کردن ورزشگاهتون کجاست.
-خب؟
-ام ... گفتن برید جهنم طبقه ی هفتم.
-
-باور کن همینو گفتن.

جیسون به فکر فرو رفت. اسم آن ورزشگاه را شنیده بود. ورزشگاهی که هادس ، خداوند دنیای مردگان بر آن حکومت میکرد.

- جیس؟
- هوم؟
- چرا این شکلی شدی؟
- چه شکلی؟
- هیچی! هیچی! من رفتم موفق باشید.
-خواهیم بود.

جیسون به گوشه ی زمین تمرینی رفت و دور از چشم بقیه اپارات کرد.

-چیکار داری جیسون؟
-هادس ! رفیق قدیمی!

هادس روی تخت پادشاهی اش در وسط جهنم نشسته بود و با لبخند کریهی به مرده هایی که در حال جیغ زدن و شکنجه شدن بودند نگاه میکرد.
-رفیق؟ ما کی رفیق شدیم؟
- هادس بیخیال. رفیقیم دیگه! من خون آشامم زنده که نیستم. خیلی وقته مردم. عین خودت.

هادس با فرمت "" نگاهی به جیسون انداخت.
-حالم از ریختت بهم میخوره جیس . برو بیرون آرامش جهنمم رو بهم نزن.
- منم دوستت دارم هادس ! خب ببین ما یه بازی داریم تو ورزشگاه جهنم تو.
-ناسلامتی من خدام جیسون! چرا چیزایی که میدونی میدونم رو تکرار میکنی؟
- کمک میخوام!
-حوصلم سررفته!
- میگم کمک میخوام!
- منم میگم حوصلم سررفته!
- هادس این همه ادم اینجاست که بیست چهار ساعت شبانه روز کلیه ی تکنیک های شکنجه و عذاب رو روشون پیاده میکنی! حوصله چیت سر رفته؟
-سررفته جیس! اینقدر حرف نزن.عمل کن!
-کیو میخوای ؟
- آستریکس و اون پشمک و آرتور!

جیسون پوزخندی زد.
-قبوله!

پایان فلش بک


-جیسون دوباره همون شکلی شدی!
- چه شکلی شدم ملانی؟
- جیییییییییغ ... رسیدیم!

صدای جیغ آرکو ملانی را از ادامه حرفش باز داشت. در اتوبوس باز شد و همه پیاده شدند.جیسون لبخندی زد و نفس عمیقی کشید. آن جا بوی خانه را میداد.

-اینجا دیگه چه جهنم دره ایه؟
- جهنمه الکس! واضحه قضیه!

همه با تعجب به اطرافشان نگاه میکردند. ورزشگاه بر بالای کوه های اتش فشان در حال فوران ساخته شده بود.در کناره های زمین دیگ هایی پر از آب جوش قرار داشت و در هر دیگ اعضا و جوارح انسان در حال پخته شدن بودند.
صدای پارک اتوبوس کمی آن طرف تر به گوش رسید. اعضای تیم هافلپاف رسیده بودند.
جیسون تیمش را در زمین بازی مستقر کرد و سری برای چیر لیدر های تیمشان تکان داد.

-جیسون!
-آموس!

دو کاپیتان با یکدیگر دست دادند و با سوت داور بازی شروع شد.
هماهنگی زاخاریاس و آموس کار را برای گریفندور سخت کرده بود. از طرفی دیوار دفاعی و جسیکا اجازه ی نزدیک شدن را به جیسون و آرکو نمیدادند. هافلپاف قوی تر از چیزی بود که به نظر میرسید.

- جیسون دنبال امداد غیبی میگردی پسر؟ چته اینقدر اینور اونور رو نگاه میکنی؟ اون کار جست و جو گره ها!
-زاخار سعی کن تو کارایی که بهت مربوط نیست دخالت نکنی! به اون شتر لعنتیم بگو اونقدر تف نکنه تو صورت ما!

جیسون عصبانی بود. خیلی عصبانی تر از همیشه. هادس نیامده بود!

-اما اون لعنتیا رو بزن چرا داری خودیا رو میزنی؟

جیسون نگاهی به دیوار دفاعی و سپس دفاع خودشان انداخت.
- اما ، پیتر دیوار شید!
-
-ارکو اشتباه کردم باید تو رو میذاشتم دفاع با چاقو بزنی تو شکم حریفْ!این شکلی فایده نداره!
- الانم میتونم بزنمشونا!
-بشین ارکو! چوب لعنتی چرا چیر لیدرارو میگیری؟ دست از سر شلوارک گراوپ بردار برو دنبال اسنیچ!

تیم مقابل اما وضع دیگری داشت. آموس به خوبی هدایت تیم را انجام میداد و مهاجمان به راحتی امتیاز میگرفتند. نیکلاس هم با دقت زیادی زمین را به دنبال اسنیچ متر میکرد.

- کاپتان چیکار کنیم داریم میبازیم!
-پیتر چاره ای نیست! ادامه بدید!

پیتر میخواست برای جیسون سری تکان بدهد اما با شنیدن صدای سوت سرجایش خشکش زد. اسنیچ طلایی رنگ در دستان نیکلاس بود.

- نه این امکان نداره!
- ما بردیم و ما بردیم چلو ...
-حرفتو بزن آموس میشنوم!

اما اموس از سرجایش تکان نمیخورد. جیسون دقیق تر شد ... هیچ کس تکان نمیخورد.

-میبینم که ترسیدی!

جیسون به طرف جایگاه تماشاچی ها برگشت. هادس با خیال راحت پا روی پا انداخته بود و با پوزخند محوی جیسون را نگاه میکرد.

-مردک تسترال صفت ...
- اروم جیس ! گفتم یه ذره ادرنالین به بدنت برسه! چیزی نشد که! بعدشم فراموش نکردی که من کیم؟
- اره میدونم خدای لعنتی اینجایی!
- پس مودب باش!
- ما قول و قرار داشتیم!
- هنوزم داریم!

هادس ارتور، استریکس و دامبلدور را زیر بغل زد ؛ بلند شد و به طرف در خروج رفت.
- بعد مسابقت بیا پیشم! همون جای همیشگی!

جیسون با تعجب به او نگاه میکرد. هادس بشکنی زد و از در خارج شد.

-و برنده ی این بازی ، گروهی نیست جز گروه گریفندور!

جیسون با فرمت " " به اسنیچی نگاه میکرد که در قلاب چوب ماهیگیری گیر افتاده بود.

- جیسون بردیم !

همه ی اعضای گریف دور جیسون حلقه زده بودند و خوشحالی میکردند.

-شما یادتون نیست؟
-چیو؟
-اسنیج! نیکلاس!
-ها؟
- هیچی! بیاید جشن بگیریم.

ساعتی بعد


-کمکککککک !
-فایده نداره پشمک داد نزن! هوی آرتور اون پیاز نیست ، آب جوش صد درجه خالیه! گازش نزن!ْ
-راضیم ازت جیسون!
-میدونم هادس!

هادس در حالی که لبخندی بر لب داشت نوشیدنی اش را که از خون آرتور تهیه شده بود به سمت جیسون گرفت.
-به سلامتی جهنم!
- به سلامتی تاریکی!











پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
#24
جیسون سوان و اینیگو ایماگو


نفس نفس میزد. چشم هایش را بسته بود و هوا را با خشونت درون ریه هایش میکشید. عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود.
نمیتوانست چشم هایش را باز کند. نمیخواست دوباره در بیداری کابوس ببیند.
در ذهنش فقط یک جمله تکرار میشد و همان جمله مثل خوره در جانش افتاده بود و ذره ذره خاطرات تلخ و شیرینش را می بلعید. لحظه به لحظه از درون تهی تر میشد. گویی شیره ی حیات را از تن خسته اش بیرون میکشیدند.
هر دو دستش را روی دهانش گذاشت و به سختی فریاد خفه ای از روی درد کشید.
چشم هایش سنگین و سنگین تر میشدند.کمی که گذشت دیگر جز سیاهی هیچ چیز نمیدید. چند قدم به جلو برداشت و سپس در سیاهی مطلق سقوط کرد. سقوطی که انگار پروازی به سوی تاریکی بی نهایت بود.
ذهنش دوباره بیدار شده بود و امواج خاطرات به ساحل مغزش هجوم می آوردند. اخرین خاطره ، مبهم ترینشان بود. گویی شرم داشت از این که خودش را به او نشان دهد. زمزمه کرد :
- اون آیینه ... اون آیینه ی لعنتی!

هنوز هم نفهمیده بود چه طور گذر آن آیینه به خانه ی اربابش افتاده بود. نمیفهمید چرا از بین آن همه اتاق ، سرورش او را باید به اتاق مذکور میفرستاد.
تصویرِ در آیینه ... مردی که کنارش ایستاده بود ؛ تصورش هنوز هم تنش را میلرزاند. این بار بدون دستی که مانع صدایش شود فریاد زد:

- چرا اون؟ از بین این همه آدم چرا اون؟
- چرا من؟

چشم هایش را باز کرد. در آن تاریکی مطلق هیچ چیز نمیدید اما آن صدا را خوب میشناخت.

-چرا ساکتی جیسون؟
-تو ...
-تقصیر تو نبود ... پسرم هیچ کدوم اون اتفاقا تقصیر تو نبود ، خودت رو ببخش.

دست گرمی که روی گونه اش قرار گرفت آخرین تلاش های او برای کنترل اشک هایش را نابود کرد. مایع گرمی بر گونه اش روان شده بود. چشم هایش را بست و در آغوش آن مرد فرو رفت. سقوطش متوقف شده بود. کم کم با سری روی شانه های پدرش به خواب رفت.
با حس فرو رفتن جسمی تیز در بدنش بیدار شد. آرام چشم هایش را باز کرد و به اطرافش نگاهی انداخت. او در میان هزاران تکه ی شیشه روی زمین سرد اتاقی بزرگ دراز کشیده بود.
- اون آیینه ، اون آیینه ی لعنتی برای همیشه رفته.

لبخندی روی صورتش نشست. اما این لبخند هم ، همچون دیگر لبخند های زندگی اش دوامی نداشت.

- اونا میدونن من اینجام ... اگه لرد بفهمه کار من بوده ...

چشم هایش را بست و آن ها را محکم روی هم فشار داد.
سعی کرد بلند شود. درد زیادی در بدنش پیچید. برخی از شیشه ها در تنش فرو رفته بودند. دوباره لبخندی زد.
- پدرم همیشه میگفت برای فراموش کردن یه درد بزرگ فقط یه راه هست اونم چشیدن طعم یه درد بزرگتره.

شیشه ها را یکی یکی بیرون میکشید و از درد آن لذت میبرد.
بدنش شروع به ترمیم کرده بود هر چند او نیاز به نوشیدن خون تازه داشت تا ترمیش کامل شود.
چوب دستی اش را در آورد و با کمک آن اتاق را تمیز کرد و سپس آیینه ای ظاهر کرد. شاید تا مدتی میتوانست از عصبانیت اربابش مصون بماند. خسته تر از آن بود که به راه حل دائمی تری فکر کند.
ناگهان صدای باز شدن در او را از جا پراند. به سرعت زیر پرده بزرگ اتاق قایم شد تا فرد مذکور او را نبیند.

-جیسون؟ اینجایی؟

صدای آشنا ، حس امنیت را در وجودش بیدار کرد. ارکو بود. تنها کسی که میتوانست او را دوست بنامد. آرکو موهای نقره ای رنگش را از صورتش کنار زد و نگاهی به آیینه انداخت. آرام آرام به آن نزدیک شد‌. جیسون دقیق تر نگاه کرد. آرکو سرش را پایین گرفته بود گویی از آن چه قرار بود با آن مواجه شود میترسید.
جیسون به فکر فرو رفته بود. آرکویی که دیگران میشناختند هرگز ناراحتی اش را نشان نمیداد. هرگز بغض نمیکرد. هرگز از چیزی فرار نمیکرد اما جیسون خوب میدانست ، ارکو سالهاست از گذشته اش فرار میکند.
پدری که قبل از آمدنش به این دنیا ترکش کرد ، مادری که او را در پنج سالگی رها کرد ، اسارت و شکنجه هایی که در سالهای کودکی اش تحمل کرده بود؛ ارکو از همه ی این ها فرار میکرد.
جیسون روزی را به یاد آورد که آرکو را برای اولین بار دیده بود. پسر بچه ای خجالتی و کم رو که همواره مورد ازار و اذیت دیگران قرار میگرفت. جیسون کسی بود که او را روی پاهایش بلند کرده بود و همواره شانه هایش را در اختیار او قرار داده بود تا با خیال راحت غصه هایش را روی آن ها دور بریزد.
جیسون سرش را بالا گرفت و نگاهی به ارکو انداخت. پسری که بار ها و بار ها او را نجات داده بود. جیسون خوب میدانست آرکو میخواهد در آن آیینه چه چیزی را ببیند‌. چوب دستی اش را تکان داد.
آرکو سرش را بالا گرفت و با دیدن آیینه لبخند تلخی زد. دستش را روی آن کشید. جیسون آرام از زیر پرده بیرون آمد و با فاصله پشت آرکو ایستاد و به آیینه خیره شد.
نیم دوجین کودک رو به آن دو ایستاده بودند و لبخند میزدند. کودکانی که چهره شان برای هردوی آن ها آشنا بود. دوستانشان بودند. دوستانی که خیلی زود از این دنیا رفته بودند و ترکشان کرده بودند. کسانی که زیر آن شکنجه های طاقت فرسا دوام نیاورده بودند.
صدای هق هق خفه ای از گلوی ارکو برخاست. جیسون جلوتر رفت و دستش را روی شانه ی آرکو گذاشت و او را محکم در اغوش گرفت.
- تموم شده آرکو ... اون روزا خیلی وقته تموم شده.

آرکو نگاهی به جیسون انداخت و انگشت کوچکش را سمت او گرفت.
- تا همیشه؟

جیسون لبخندی زد و انگشتش را در انگشت آرکو قفل کرد.
- تا همیشه ی همیشه.

آرکو لبخندی زد و از اتاق خارج شد. جیسون برای اخرین بار نگاهی به آیینه انداخت . او خوب میدانست هر کس خودش میداند چه چیزی را قرار است در آیینه ببیند. با تکان دادن چوب دستی اش طلسمی رو آیینه گذاشت که اخرین افکار فردی که درون آن نگاه میکند را نشان دهد و به دنبال آرکو نزد لرد سیاه رفت.



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ سه شنبه ۵ مرداد ۱۴۰۰
#25
سلام سرورم!

درخواست دوئل با اینیگو ایماگو دارم و هماهنگ شدست.
مدت زمانی که نیاز داریم هم پنج روزه.




پاسخ به: کلاس «جادوی سیاه فوق پیشرفته»
پیام زده شده در: ۲:۱۶ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰
#26
کنیچیوا آرکوسان!

1. مزایا و معایب این طلسم رو نام ببرید؛هر چه قدر خلاقانه تر بهتر.(چهار نمره)


مزایا :
۱- اصولا یه انسان هر چی بیشتر زجر کشیده باشه خونش خوشمزه تره! از اونجایی که کروشیو اولا زود میتونه باعث مرگ شه و دوما فرد کروشیو خورنده راه گلوش بازه و جیغ های بلند تری میتونه بزنه این روش جایگزین خوبیه.

۲-میشه دهن دعوت کنندگان به روشنایی و عشق و محبت رو باهاش بست. میخوام ببینم کی وقتی داره با طلسم خفه میشه و درد میکشه حرف از عشق میزنه!

3- سرگرمی سالم محسوب میشه. جمع میشیم تو تالار این طلسم رو استفاده میکنیم و ۳۶ ساعت از زجر کشیدن اون فرد لذت میبریم.

معایب:
۱- نه ه داره نه میم داره نه دال داره. اصلا اسم نداره! چرا این طلسم اسم نداره؟ مسئولین رسیدگی کنن!

۲- چون اسم نداره نمیشه باهاش پز داد. الان من برم تو جامعه جادو چی بگم؟طلسم پرتاب چاقو؟ طلسم خفه کردن ؟ طلسم درد؟ مسئولیییین؟ رسیدگی کنین!

۳- کثیف کاری نداره! اصلا وقتی خون نمیپاشه بیرون به چه دردی میخوره؟ باید بعد از این که از خفه شدن و درد کشیدن فرد رو به رو نهایت لذت رو بردم با دندونای قشنگم خونشو بیرون بکشم.میدونید هزینه تیز کردن دوباره دندون چقدره؟

۴- گفتید اسیب نمیزنه! همین زجر کشیدنم جذابه ولی اگر اسیب میزد صد برابر سیاه تر و بهتر بود.

۲. یه خاطره کوتاه از اینکه خودتون از طلسم استفاده کردین رو شرح بدین.تاکید می کنم که شرح بدین!(چهار نمره)

آرکو سان این خاطره برای شما باید آشنا باشه.
چند وقت پیش چند تا از دوستان علاقه مند به مشنگ هامون از من خواستن باهاشون مافیای ماگلی بازی کنم.
منم که هوش و ذکاوتم بر همگان واضح و مبرهنه متوجه شدم بازی مافیای مذکور بر دروغ و پنهان کاری و کارهای خبیث استواره پس قبول کردم.
اما شخصی که خودش رو فرمانده ی مافیا ها میدونست شخصی بود بس دغل باز که خجالت نمیکشید و حتی روی من رو هم سفید کرده بود. بنابراین این طلسم رو مستقیم به گردنش پرتاب کردم و همزمان با اون با طلسم فرمان وادارش کردم تو کل مدرسه داد بزنه تو مافیا جیسون برد و من باختم.
تفریح مفرحی بود و درس عبرت شد برای آیندگان.

۳. چه بر سر جادو آموز پررو اومد؟ سی هشت ساعت عذاب جادو آموز رو به صورت گزارش، شرح بدین. تاکید می کنم به صورت گزارش نه رول!(دو نمره)


جادو آموز مذکور نادم و پشیمان بود ولی از آن جایی که پشیمانی سودی نداره و هر ادمی فقط یک بار میتونه اشتباه کنه استاد ارکو فرستادنش پیش من تا بخور ... چیز تا ادبش کنم تا دیگه پرروگری نکنه. من هم همزمان با این که از تماشای تقلای جادواموز لذت میبردم غصه میخوردم متوجه شدم همه چی زیر سر تربیت خانوادگیه پس جادوآموز در حال جیغ های خفه کشیدن رو از یقه گرفتم و بردم خونشون و خیلی مسالمت آمیز (!) با پدر مادرش حرف زدم. از سرنوشت اون خانواده اطلاعاتی در دست نیست.



پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰
#27
-ارباب؟

مرگخواران با چهره ای متعجب به مرگخوار مذکوری که جرئت کرده بود مانع ذهن خوانی لرد سیاه شود نگاه کردند.

-آرکو امیدوارم دلیل قانع کننده ای داشته باشید که نمیذارید ما قدرت و هوش خودمون رو به نمایش بذاریم
- ارباب تا بندگان و خدمتگزارانتون اینجا هستن چرا شما باید در سر هم کردن ایوا کمک کنید؟ شما باید زیر باد کولر وزراتخونه لم بدید تا ما کار ها رو درست کنیم.

"باد کولر" و "لم دادن" به مذاق لرد سیاه خوش امده بود. اما مرگخواران به خوبی میدانستند اگر لرد سیاه به آن ها کمک نکند شانس سالم تحویل دادن ایوا آن هم به موقع به نزدیک صفر میرسید.

-راست میگوید. خودتان مغز را پیدا کنید. بقیه اش هم که کاری ندارد. مغز خودش شما را راهنمایی میکند.

مرگخواران به تکاپو افتاده بودند. بلاتریکس با فرمت "بعدا برات دارم" به آرکو نگاه می کرد. آرکو پوزخندی زد. او به خوبی روزی را به یاد می آورد که ایوا او را به اسارت گرفته بود و به مدیریت ازکابان گماشته بود. آرکو باید آزاد میشد .بنابراین ابدا دلش نمیخواست ایوا سر هم شود. حتی اگر این مداخله ی او باعث عصبانیت بلاتریکس میشد.

در همین حین جیسون در دوردست ها فریاد میکشید و تلاش میکرد از شر علف هایی که زیر پایش سبز شده بودند رهایی یابد.
- یکی درو وا کنه. میخوام بیام تو.

بلاتریکس لبخند شروری زد و سری تکان داد.
- علفا کوتاهن هنوز.
- بلا برو در رو وا کن. جیسون نیمه خون آشامه میتونه کمکون کنه رد ایوا رو بگیریم.

چشمان بلاتریکس برقی زد.جیسون به دردشان میخورد.بشکنی زد و جیسون جلویشان ظاهر شد.

- چرا درو وا نمی ...
-سفسطه ممنوع جیسون. زود باش رد بوی خون این ایوا رو بگیر کار داریم.




پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۴:۴۱ جمعه ۱ مرداد ۱۴۰۰
#28
- کروشیو ! حواست کجاست پیتر؟

پیتر که غرق تصورات خود شده بود با برخورد طلسم بلاتریکس در خود پیچید.
- درسته که بلاتریکس کروشیو زنش خوبه ولی اگه این قراره محفلی شه ما هم نباید یه مدت خشن باشیم جلوش. نزن دیگه.

پیتر هرگز گریه نمیکرد. پیتر خود سالازار اسلیترین را هم در زمینه اعمال سیاه و ازار بقیه جادوگران میتوانست تعلیم دهد. پیتر میتوانست ویبره بزند یا بخندد یا به تمجید از لرد سیاه بپردازد اما گریه کردن هرگز از خصوصیات او نبود.

-چته؟
- من همیشه آرزو داشتم بلا رو اذیت کنم تو واقعیت که زورم نمیرسه. خب چرا من رو از هپروت کشیدید بیرون؟

مرگخواران با فرمت " " به پیتر زل زده بودند و کاملا از ایوا غافل شده بودند. ایوا کمی آن طرف تر کنار دیوار کز کرده بود و با حالتی عجیب پیتر را نگاه میکرد.
- گریه میکنه؟

مرگخواران این بار با تعجب به ایوایی زل زده بودند که کمی از موضعش کوتاه آمده بود.
ایوا همیشه دربرابر گریه ی مرگخواران حساس بود و اگر صد قرنی یک بار پیش می آمد مرگخواری گریه کند حتی حاضر بود یک اپسیلون از خوراکی هایی که به جانش متصل بودند را به مرگخوار مذکور بدهد.

- اره ایوا... داره گریه میکنه.
- عه ... تموم شد که.

پیتر که از هر چیزی که دم دستش بود برای پاک کردن چشم ها و بینی اش استفاده میکرد متوجه نگاه های عصبانی جماعت مرگخوار روی خودش شد.

-پیتر گریه میکنی یا یه کروشیوی دیگه بزنم؟‌
- گفتم که بلا کروشیو زنش خوبه.

پیتر خودش شده بود! مرگخواران میدانستند تنها راه بخشیده شدن پیتر این بود که دل ایوا برای او بسوزد. و تنها چیزی که ایوا روی آن حساس بود گریه بود. مرگخواران لبخندی بین یکدیگر رد و بدل کردند. باید پیتر را به گریه می انداختند.



پاسخ به: یاران لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن).
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
#29
ارباب!
بلاتریکس!

1-هرگونه سابقه عضويت قبلي در هر يک از گروه هاي مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهيد.

افتخار خدمت پیش خودتون رو داشتم یه زمانی.
با قیافه فعلی نه البته.

2-به نظر شما مهم ترين تفاوت ميان دو شخصيت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چيست؟

تفاوت که زیاده ولی هوش مهمترینه.
اون کپه پشم صرفا هدردهنده ی اکسیژن بود مغز نداشت که. ‌


3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟

همین که پیش ارباب باشم بسه.

4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.

دامبل : کپه ی پشم پر از شپش

5- به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟

سیر میشن مگه؟
لابد از شپش های ریش دامبل تغذیه دارن. منبع بی نهایتیه خودش.

٦-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟

پیاز و ریش دامبل رو ازشون بگیرین ظرف یه هفته مرخصن.

7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟

هر شکاری که میکنم برای تغذیه ی خودم رو میدم ایشون میل کنن.

8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟

بالاتر به هوش سرشار ایشون اشاره کردم از اونجایی که ایشون بیست و چهارساعته در حال استفاده از نبوغشون هستن و اندام و اعضا و بخش های فرعی بدن فقط جا و زمان بیخود میگیرن ایشون با درایت تمام اینا رو حذف کردن.

9-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.

میخواستم بگم ببافیم بندازیم زیر پای ارباب ولی دیدم در شان ارباب نیست اون ریش پر از شپش زیر پای ایشون باشه.
همون منبع تغذیه ویزلیا باشه بسه.
بالاخره یه تعدادیشون رو برای تفریح ارباب باید کنار بذاریم.


جیسون!
تغییر قیافه میدی؟
در لاک دفاعی فرو رفتی؟
نکنه ریگی به کفشته؟
شکارتم دادی به نجینی، نیای بگی آی گشنمه‌ها! ما از پس معده مادام ماکسیم و ایوانوا بربیایم، شاکر درگاه مرلین می‌شیم... سهمیه غذایی شما دیگه پای خودته!

پست هات رو خوندم. با توجه به غیبتی که داشتی، قابل قبول بودن. بفرما داخل اما حواست باشه نچسبی به ارباب... هیچ خوشم نمیاد!

تایید شد!


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲ ۲۳:۲۴:۲۴


پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۶:۵۴ جمعه ۲۵ تیر ۱۴۰۰
#30
لرد سیاه به مرگخوارا ماموریت داده که کارای غیرقانونی انجام بدن. مرگخوارا به شهر بازی میرن و تصمیم میگیرن با بچه ها معجون خطرناک درست کنن و بدن مردم بخورن. اما بعد از یک سری اتفاقات متوجه میشن هیچ بچه ای شرور نیست و برای تهیه معجون بهتره از شخصیت های شرور داستان های ماگلی استفاده کنن. برای احضار این شخصیت ها باید اول پلاکس اونا رو بکشه بعد با یه افسون به این دنیا آورده بشن اما کوچکترین اشتباه تو اجرای اون افسون میتونه باعث فاجعه و پرت شدن اون ها به درون دنیای داستان ها بشه.

***

یک روز بعد

-پلاکس ، تموم شد؟
-نمیشه... نمیتونم ، انگار تمام ذوق و قریحه هنریم از بین رفته.

پلاکس که برای کشیدن مالفیسنت و جوکر تلاش زیادی کرده بود حالا دیگر خسته شده بود و نمی‌توانست روی نقاشی اش تمرکز کند‌.
مرگخواران در میان بوته هایی که به خاطر صبر کردن زیر پایشان سبز شده بود مشغول استراحت بودند و در این میان با هم صحبت می‌کردند.

-حالا باید چیکار کرد؟
-کروشیو به همتون. یعنی هیچ کس ایده بهتر نداشت؟ اسم خودتونم گذاشتید مرگخوار؟
-بلا خودتم ایده بهتر ...
-کروشیو. من نظر خواستم؟

کتی در حالی که قارقارو را در آغوش گرفته بود و او را نوازش میکرد گفت:
-حالا بهش نگید ولی جوکرشم قدیمیه به درد نمیخوره. اگه میخواید افسون اثر کنه باید جدیده رو می‌کشید.
-همین مالفیسنت هم به اندازه کافی شرور هستا. فعلا همین یکیو بیاریم معجونش کنیم تا بعدی ها هم برسن.
-معجون؟

هکتور که گیرنده های شنوایی اش به نام معجون حساسیت داشت از واگن بیرون آمد و شروع به ویبره زدن کرد.
-دستم ... دستم خط خورد.

مرگخواران می‌دانستند وقت زیادی تلف کرده اند و اگر به زودی با گزارشی از شرارت هایشان نزد لرد باز نمی‌گشتند اتفاقات بدی انتظارشان را می‌کشید.
-همون نقاشی مالفیسنت رو بدید.

بلاتریکس نقاشی را از پلاکس گرفت و به ملانی داد.
ملانی نقاشی را در هواشناور کرد و ورد مربوطه را تکرار کرد. همه سکوت کرده بودند و به اطراف نگاه می‌کردند. تغییری احساس نمیشد. آیا اشتباهی رخ داده بود؟









هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.