هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

تور جهانی سالازار اسلیترین




پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱
#21
1. خاطره ی یکی از دفعاتی که یک مشکل خیلی حیاتی داشتید اما دیگران شمارو تنها گذاشتن و حتما باید اونو حل میکردید بنویسید و سعی کنید همونطور که قبلا گفته شده به ابعاد جدید ایفای نقشتون توجه کنید. و احساسات و روشی رو که برای حل اون مشکل استفاده کردید توضیح بدید. (25 نمره)

والا از مرلین که پنهون نیس، از شما چه پنهون باباجان. نگه داشتن عشق و صمیمیت توی هر گروهی سخته، تو محفل هم با وجود سفیدی اعضاش لحظات سخت زیادی بوده...
میتونم حس کنم که بقیه حرف ها و سخنرانی هام رو میشنون، اما گوش نمیدن. ممکنه فکر کنن این پیرمرد خرفت شده و فقط قسمت های مثبت قضایا رو میبینه، یا زیاد و بیجا اعتماد میکنه. خلاصه سرت رو درد نیارم فرزندم، خاطره خواسته بودی.
یه شب سرد و بارونی پاییزی بود، از اون بارون هایی که انقدر ریز و مداومه که از لباس و شنل رد میشه و به استخونت میرسه. درسته که من میتونم خودم رو با جادو خشک کنم، اما در اونجایی که کار داشتم نباید از جادو استفاده میکردم. نیمه های شب کارم تموم شد و خیس پ خسته، به گریمولد برگشتم، از سالن پذیرایی صداهایی میومد اما من که روحیه چندانی برام باقی نمونده بود تا به بقیه هم انرژی مثبت بدم، مستقیم به اتاقم رفتم. هرچند مطمئن بودم که در نبودم اعضای گروهم میتونن همه چیزو مدیریت کنن و نیاز نیست که من بالای سر همه اتفاقات باشم.
اما خب، اشتباه میکردم فرزند.

خواب بی رویا و عمیقی بود. صبحش خوشحال و خندون و البته سرحال بیدار شدم تا مثل همیشه برم تو جمع گرم ویزلی ها و صبحونه بخورم. اما آشپزخونه خالی بود. عجیب بود که گروهم تا اینموقع صبح خواب بودن، حتی مالی هم نبود.

کمی نون پیدا کردم و با ابنبات لیمویی لقمه گرفتم و سعی کردم انتظارم رو دلنشین تر کنم. اما بعد از یک ساعت، همه چیز به همون ساکتی قبل بود.
اونجا بود که باور کردم چیزی درست نیست، بلند شدم و رفتم بالا، اکثر اتاقا خالی بود، با دیدن کمدهای خالی و اتاق های سرد هرلحظه گیج تر از قبل میشدم.
مگه در نبود من چه اتفاقی افتاده بود؟

بلاخره یه محفلی رو پیدا کردم که زیر لحافش گرم خواب بود. خوشحال شدم. شاید بقیه رفته بودن گردش؟
بیدارش کردم و از چیزایی که شنیدم گیج تر از قبل شدم.
خیانت، قضاوت، استفاده از قدرتی که من بهشون داده بودم، استفاده نادرست از اعتمادی که بر طبق دوستی مون بهشون داشتم... خیلی عجیب بود. طبق معمول لبخند زدم.
اینکه بین گروهی تفرقه بیفته و همه چی تو یه شب بشکنه عجیب بود؟
اینکه دوست ها تبدیل به دشمنان و آدمهای بد و نادرست بشن عجیب بود؟
قضاوت کردن همدیگه چطور... نه هیچکدومشون عجیب نبود. پس چرا انقدر تعجب کرده بودم؟
چرا انتظارش رو نداشتم؟
چرا تا همین چندساعت پیش فکر میکردم در نبود من اونا به همدیگه میچسبن و کنار میان؟ فکر میکردم تفاوت هاشون مثل یه پازل اونا رو کنار هم نگه میداره و کاملن...
اما عجیب نبود. ساختن همیشه سخت تر از ویرانی بود. بهم زدن راحت بود. این عجیب بود که چطور نفهمیده بودم در نزدیکی ویرانی قرار داریم. بهرحال نتونستم چیزی برای مقابله پیدا کنم، کنار کشیدم. اما در آینده، شاید تونستم چیزی که باید باهاش مقابله کرد رو پیدا کنم. آدما تغییر میکنن و منم رفتم با خودم خلوت کنم و قدرتمند تر و بالغ تر برگردم.

2. 5 دلیل برای اینکه چرا آدم ها در شرایط سخت هم دیگه رو تنها میذارن. خلاقانه جواب بدید. (5 نمره)
چون فکر میکنن آدما باید تو شرایط سخت خودشونو محک بزنن و مررررد(ضمنی) بشن.
اصلا حتی اشاره میکنن که مداخله توی شرایط سخت و مبارزه ی یه نفر دیگه گناهه.
هرکس باید رو پای خودش وایسه باباجان. جز پیکت که میتونه روی ریش من وایسته.
شاید اصن اون شرایط سخت برای یکی دیگه آسون به نظر بیاد و بگه پیف اینکه میتونه از پسش بربیاد.
و شاید کلا زیاد بهت اعتماد دارن و میدونن که میتونی. اعتماد همیشه چیز خوبیه.
شایدم اصن شرایط سخت تو باعث شرایط سخت طرف مقابل بشه و یارو بره که شرایط سخت خودش رو حل کنه.
احتمالات زیادن.



پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۱
#22
از جاروی جیغ تا مرلین
vs
تف تشت

موضوع: جهان موازی
پست پایانی


به شهر شهیدپرور مامازون خوش آمدید

ایوا درحالی که سرش رو می خاروند دوباره تابلو رو خوند. آخرین باری که دوستاش رو دیده بود همشون تو یه جنگل ترسناک دنبال غذا و راه ورزشگاه میگشتن. ایوا هنوز خواب بود؟ مامازون؟
-ورزشگاهه اسمش همین بود.

ایوا با اطمینان از اینکه راهو درست اومده از دروازه گذشت و وارد شهر شد. آسمان خراش ها تقریبا همه جای آسمون رو پوشونده بودن. ملت جادویی جارو ها و تسترال هاشون رو به دوش گرفته بودن و باهاش پرواز میکردن. ایوا متعجب نشد، تنها چیزی که باعث شد ویبره زنان بدوئه بوی خوش غذا بود.

-بدو بدو، پیتزا و همبرگر رست بیف، سوپ قلم تسترال، دستپخت ممد سیا از کفت نره... .

ایوا تا به حال اونهمه غذای خوشمزه رو یه جا ندیده بود. همبرگرهایی به اندازه ی کله ی تسترال پر از گوشت و پنیر و حتی ماکارونی، پیتزاهایی بزرگ و جورواجور، کیک های شکلاتی و میوه ای همه و همه دور مردی سیاه پوست و عضلانی چیده شده بود.
-حراجه ها، آهای، آتیش زدم به مالم! داعاشتون باید بره، مسابقه داره.

شکم ایوا اون رو با آخرین سرعت به جلو برد.
-من میتونم جاتو بگیرم، برو بیا.
-خانم بیا ببین این بچه چی میگه.

زن متشخصی با آرایش کامل و دوجین النگو در دو دستش وارد کادر شد.
-شیوا، کجا رفته بودی؟

ایوا برای مدت کوتاهی گرسنگی‌ش یادش رفت. تاتسویایی که حتی در مقابل پوشیدن لباسهای زرق و برقی و رنگی مقاومت میکرد، حالا با پیراهن مجلسی و ناخن های مانیکور شده و جواهرات براق جلوش وایستاده بود.
-نگرانت شده بودم جیگرم. مگه نمیخوای برای مسابقه آماده بشی... چقدرم که کثیف شدی، واه واه واه.
-تاتسویا؟ چرا اینجوری شدی؟
-تاتسویا کیه؟ بازم دوستای عجق وجق پیدا کردی شیوا؟
-من ایوام.
-تو شیوایی منم فاطسویام، حالا بدو بیا کلی کار داریم.
-هزار بار گفتم دوتا گوشمالیش بده خوب میشه.

ایوا با ترس به مرد ساندویچ فروش نگاه کرد. حالا که دقت می کرد جدا از پوست سیاه و نداشتن ریش و البته عینک ته استکانی، او شبیه دامبلدور بود.
-من هنوز خوابم.

فاطسویا با مهربانی ایوا رو داخل خونه برد و جلوش منوی غذایی گذاشت.
-انتخاب که کردی بگو شیکت برات بیاره. من باید برم سونا و سالن تا برای مسابقه آماده باشم. یادتون نره بیاید دنبالم، دوساعت دیگه تو مسابقه میبینمت.

ایوا هیچوقت این چنین مورد احترام قرار نگرفته بود، اون هیچوقت منوی غذا نداشت و همیشه هرچیزی که گیر می آورد میخورد و بقیه همیشه از دست اشتهاش ناراضی بودن. مثل اینکه خوابش زیاد هم بد نبود.
-همشونو میخوام.

گیاه غول پیکری درحالی که با یک شاخه یخچال دوقلویی را بلند کرده بود و با شاخه ی دیگر ران بوقلمونی در دست داشت به طرف ایوا اومد و یخچال رو جلوش روی زمین گذاشت.
-قبلا کم غذا میخوردی که من نخورمت مگه نه؟ میبینم که عاقل شدی.

ایوا نگاهی به گیاه گوشتخوار انداخت. بین دندونا تیزش پر از خرده غذا و خرده استخون بود و آب دهن از لب و لوچه گیاهی اش آویزون بود. مغز ایوا به سرعت کار می کرد، اگه فرار کنه زورش نمیرسه یخچال رو ببره، بنابراین اول یخچال رو خالی میکنه و بعد میره دنبال دوستای واقعیش میگرده.
ایوا تمام تلاشش رو کرد. دیگ های دیزی رو سر کشید، پیتزا هارو لقمه کرد و لاشون ماکارونی و همبرگر گذاشت. اما یخچال هنوز نصف هم نشده بود.
-یه روز دیگه بمونم حتما خیلی سبک تر میشه و اونموقع با هم میریم.

ایوا گرد شده بود و سعی می کرد قل بخوره و فاصله ش رو با گیاه گوشتخوار حفظ کنه که ممدسیا وارد شد.
-هوی، اونو نخورش.

گیاه گوشتخوار که تقریبا ایوا رو محاصره کرده بود خودش را جمع کرد.

-باید بریم فاط رو از ارایشگاه بستونیم، بعدم بریم تشت تفیا رو اوراق کنیم، پایه اید؟

ایوا به نشانه موافقت قل خورد. تا وقتی ذخیره غذاییش رو برنداشته بود نمی تونست جایی بره‌.

ورزشگاه مامازون

-با یه مسابقه دیگه برگشتیم. خیلی شرمنده‌م که با صدام آزارتون میدم، اما باید وظیفه م در اطلاع رسانی رو تکمیل کنم.

یوآن شرلی با موهای قرمز میکروفن جادویی رو بالاتر گرفت و ادامه داد.
-امروز دوتا تیم صدرنشین لیگ با هم مبارزه می‌کنن. تشت تف و از مرلین تا جاروی جیغ... مطمئنم که جیغ جاروهاشون تو یاد همتون مونده. میدونم که شوخی هام بی مزه س... پس فقط اعضا رو معرفی میکنم.
اول تیم تشت تف وارد میشه، کاپیتان تیم سالازار اسلیترین همراه با نگاه مغرور و از بالا به پایینش جلوتر از همه میاد. پشت سرش رز ستون، ستون مستحکم تیم میاد... بعله، جاروش زیر وزنش خم شده. پشت سر رز، دابی جن آزاد وارد میشه. مراقب جوراب های درحال سقوطش باشید... و آخر از همه هم فوجی رو میبینیم... مطمئنم که همتون عاشق این همبرگر دوست داشتنی هستید.

هواداران دوتیم که در مرکز زمین نشسته بودن در موافقت با حرفای یوآن شرلی، کف مرتبی زدند.

رختکن از مرلین تا جاروی جیغ
-برای صدمین بار میگم شیوا، این برای گل زدنه.
ممدسیا اسنیچ را به طرف ایوا گرفته بود.
-هرچقد بیشتر گل بزنی، امتیاز منفی بیشتری میگیری، هرتیمی که امتیاز منفی‌ش بیشتر باشه برنده س.
-اما اینو که جستجوگر...
-جستجوگر باید بلاجر رو بگیره. وقتی گرفتیش، باید به طرف اعضای خودمون پرتش کنی، اگه خوش شانس باشیم و به یکی مون بخوره، صدوپنجاه امتیاز منفی میگیریم.
-پس مدافعا چیکار میکنن؟

فاطسویا دستی به سر شیوا کشید.
-تو که خودت مدافع خیلی خوبی هستی شیوا. تو باید کوافل رو بگیری و محکم بزنیش به سر و صورت حریف، هرچی محکم تر بهتره. البته یادت باشه که حتما خطا بکنی.
-خطا رو بلدم. اما مگه بد نبود؟
-اونم امتیاز منفی داره. بقیه ش رو تو راه بهت میگم نازنازی. دیر شد.

زمین بازی
-و بلاخره تیم از مرلین تا جاروی جیغ رو میبینیم. هرکدوم از اونا جارویی دارن که شاخه هاش رو لاک زده و جیغ میکشه. کاپیتان تیم ممدسیاهه، اون لقب خشن ترین و در عین حال کم خطا ترین بازیکن لیگ رو داره که البته اصلا عجیب نیست.

ممد سیاه با غرور برای تماشاچیان فیگور گرفت.

-بعد از اون فاطسویا رو میبینیم که مثل همیشه با موهای شینیون شده و تکون دادن دستای پرجواهرش وارد میشه. بزرگترین دغدغه فاطسویا اینه که النگوهاش نشکنه. ما هممون اتفاقات بازی قبلی رو به یاد داریم.

جمعیت در سکوت فرو رفت.
- اگه دلتون نمیخواد صدای جیغ و گریه زاری اونو بار دیگه بشنوید دعا کنید ناخنش نشکنه... بعله، شیکت هم وارد میشه، این غول گوشتخوار بارها سعی کرده بازیکنان و البته داور رو بخوره... و در اخر هم شیوا وارد میشه، انگار که شیوا رژیمش رو شکسته و گردتر از قبل شده، عجیبه!

ایوا به داخل زمین رفت اما با خیل تماشاچیان روبرو شد. مثل اینکه بازی در کناره های زمین اتفاق میفتاد.

-دو کاپیتان پا میدن. هردو سعی میکنن پای همدیگه رو له کنن. ممد سیاه دوپایی پای سالازار رو لگد می‌کنه و خودش هم زمین میخوره. عجب بازی ای شده.
اون طرف داور توپ هارو آزاد میکنه، اسنیچ ناپدید میشه و جستجوگران به دنبال بلاجرهایی که از دستشون فرار میکنن به راه میفتن. اوه، مدافع حریف کوافل رو گرفته و اونو مستقیم به سینه شیوا میزنه...

ایوا ذوق کرد. بااینکه خیلی دردش گرفته بود کوافل رو بغل کرد و سعی کرد هرچه سریعتر به طرف دروازه حریف بره.‌ اما صدای گزارشگر حواسش رو پرت کرد.
-شیوا در خطره.
پس همه چیز عادی بود، ایوا سرعت گرفت. اما ناگهان مدافع حریف با قیافه ناراحتی جلوش سبز شد.
-مدافع حریف بهش میرسه... اوه، نه.

رز ستون به طرف ایوا اومد و با ناراحتی بغلش کرد و سرش رو نوازش کرد.
-متاسفم که دردت گرفت. نمیخواستم اون کارو بکنم.

ایوا شکه شده بود. اول اونهمه احترام همراه با منو غذایی و حالا این محبت و همدلی خالص... اشک در چشمانش حلقه زد.
-چیز مهمی نبود.

--و بعله، داور سوت میزنه. مدافع تشت تف روی شیوا خطا کرده. شیوا کارت زرد میگیره.
-اون خطا کرد، من چرا کارت بگیرم؟ :why:

داور به آرامی به سمتش اومد.
-آیا شما بغل نشدی و مورد محبت قرار نگرفتی؟
-بعله، خیلی هم خوب بود.
-خب، خطایی از این واضح تر وجود نداره. کارت بعدیم قرمز خواهد بود خانم جوان.

فاطسویا زیربغل ایوا را گرفت و او را دور کرد.
-مگه نگفتم حواست به مهر و محبت حریف باشه؟ اگه ضعف نشون بدی هی خطا میکنن.
-اگه بغلشون کنم خطاست؟
-اگه نوازششون هم کنی که خیلی هم بهتره.

-سالازار اسلیترین با فریادها و فحش های ضدماگلی سعی داره روحیه لطیف فاطسویا رو جریحه دار کنه، اما اون تسلیم نمیشه و به دنبال اسنیچ میگرده. اون طرف ممدسیاه و دابی هردو درحال تعقیب بلاجر خودشون هستن.

-دابی جن آزاد، دابی برای جستجوش حقوق نگرفت. سالازار به دابی بی احترامی کرد. دابی بد.

-دابی با جاروش خودزنی میکنه، فوجی پیشش میره تا آرومش کنه اما قربانی میشه و گوشت و پنیرش بیرون میریزه. بعطه، فاطسویای فرصت طلب به فوجی نزدیک میشه و با اشک و آه اونو بازسازی و سپس بوسش میکنه. کارت زرد برای فوجی! منفی بیست، منفی بیست، مساوی!

سالازار درحالی که از عصبانیت به چند تا از تماشاچیان دورگه کروشیو می زد ناگهان اسنیچ رو دید.
-حالا سالازار اسنیچ رو گرفته. فاطسویا پستش رو خالی کرد و سالازار ازش پیشی میگیره. شیوا جلوش قرار داره.

--اگه اسنیچ رو بگیرم میبریم، نه، باید بلاجرو بهش بزنم، پس چرا دامبلدور دنبال بلاجره.

-سالازار به راحتی از کنار شیوا رد میشه و گل میزنه! منفی سی منفی بیست به نفع تشت تف.

شیکت با خنده ای بر لب به طرف ایوا پرواز کرد.
-همونجور ادامه بدی امشب واویشکای شیوا خواهم داشت.

ایوا لگد فیلیپینی ای که از تاتسویا یاد گرفته بود به طرف شیکت پرتاب میکنه. شیکت به اون طرف زمین و روی سر سالازار که داشت خوشحالی بعد از گل انجام میاد فرود میاد.

-و حالا یه استراتژی جدید از تیم مقابل میبینیم. شیکت با پرتاب شیوا به زمین حریف میره و سفت و محکم سالازار رو در اغوش کشیده. داور سوت میزنه... بعله، کارت زرد... سالازار مشت و لگد میپرونه و اعتراض میکنه، هم تیمی هاش سعی میکنن شیکت رو جدا کنن اما اون سنگین تر از این حرفاست. داور دست در جیبش میکنه... بعله! کارت قرمز! سی امتیاز منفی برای تیم از جاروی جیغ تا مرلین. چه می‌کنه این تیم.

فاطسویا و ممدسیا چک و لگدی به نشانه خوشحالی به طرف ایوا پرتاب میکنن که اون ازشون جاخالی میده. چرا کابوسش تموم نمیشد؟ دوستاش بدون اون چیکار میکنن؟

-بازی از سر گرفته میشه، سالازار که حسابی عصبانیه دابی رو زیر چک و لگد میگیره و بهش وعده حقوق و مزایا میده تا برنده بشن. اما روحیه تیم ضعیف شده. اون طرف ممدسیا برای تماشاچیان حرکات بارفیکس با جارو میره و فاطسویا رژ لبش رو تمدید میکنه. بنظر میاد که اونا از برد خودشون مطمئنن.

--من میخوام برم خونه.

ایوا به آستین پیرهن حریر فاطسویا آویزون شده بود. حالا که گرسنگی‌ش رفع شده بود دلش برای دوستاش تنگ شده بود.

-میریم عزیزم. من باید اسنیچ رو بگیرم، اما تو میتونی به ممدسیاه کمک کنی.

ایوا به حرف فاطسویا گوش کرد و در دقایق بعد پا به پای ممدسیا دنبال بلاجر پرواز کرد. راه بلاجر معصوم را سد کرد، در جهات مختلف پرواز کرد و سعی کرد توجهی به امتیاز بازی نکنه.

-تشت تف به بازی برگشته، سالازار دوبار اسنیچ رو زودتر از فاطسویا میقاپه و گل میزنه. منفی پنجاه منفی پنجاه مساوی!

ممدسیا دادش دراومد.
-هوی هرجا بری گیرت میارم.

بلاجر ترسید، اون به طرف چپ رفت اما ایوا اونجا بود. بلاجر التماس کرد که بذاره بره، اشک ریخت. اما ایوا بی رحم بود و راهش رو سد میکرد. ممد سیا با لبخند موذیانه بهشون رسید و بلاجر رو گرفت و ...
-اینجا رو ببینید، ممدسیا بلاخره بلاجر رو میگیره و اونو مستقیما به صورت شیوا میزنه! صد و پنجاه امتیاز منفی به نفع از جاروی جیغ تا مرلین. برنده این بازی...

ایوا در حال سقوط بود و دیگر صدای گزارشگر رو نمی شنید. تموم شده بود؟ دست محکمی او را گرفت. ایوا به سختی چشماش رو باز کرد.

-پروفسور، فکر نکنم حال ایوا خوب باشه.

دامبلدور در فضای پشت تاتسویا ظاهر شد، ریش نقره ایش توی باد تکون میخورد.
-از اول هم حالش خوب نبود باباجان، اشتباه کردیم به حرف کارلا گوش ندادیم. اشکالی نداره، ما که بدون جستجوگر نمیتونیم ببریم، بهتره بریم خونه.

ایوا لبخند ضعیفی زد. بلاخره میرن خونه.



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۱
#23
هاگوارتز در آرامش شب غرق شده بود. ساکنان این قلعه پر رمز و راز، با امیدها و آرزوهای فردا، به خواب رفته بودند.
تنها یک نفر هنوز بیدار بود و به طرف آتش شومینه قوز کرده بود.

آلبوس دامبلدور به کاغذی که در دست داشت خیره شده بود. شعله های آتش در چشمانش می رقصیدند.
کاغذ از طرف برادرش ابرفورث بود، برادری که چندین سال ندیده و هیچوقت به آغوش نکشیده بود.
به آرامی کاغذ را به طرف شعله های آتش گرفت
شعله به نامه گرفت و سوختن اغاز شد...درست مثل خانواده خود آلبوس، مثل خاطرات خوش همراه با خانواده اش.

اما هیچوقت از خاطرش پاک نمی شدند. مانند زخمی کهنه، پر از گرد و خاک و تیغ، دردناک بود.

حمله پسربچه های ماگل به خواهر ۱۳ ساله اش، جنون خواهر، انتقامجویی پدر، از دست رفتن پدر...
پاراگراف اول سریعتر از چیزی انتظار داشت سوخت.

نباید از ماگل ها متنفر می شد؟ نشد.

حمله های عصبی خواهرش، تنفرش از جادو، مرگ ناگهانی مادرش بر اثر یکی از حمله های خواهر...
سفر آلبوس به دوردنیا، در شب قبل از سفر، مثل عمر مادرش دود شد.
پاراگراف دوم هم سوخت.

مغرور و البته سرخورده بود و خیلی جوان. جوان تر از اینکه بار مسئولیت خانواده را به دوش بکشد.

آرزوهای دور و دراز، آرزوی قدرت، سرکشی ها و سرزنش های برادرش، جاه طلبی خودش، معصومیت خواهرش، یک دعوا و یک طلسم و... خواهرش هم سوخت.
مثل پاراگراف سوم نامه... .

درد، چنگال قدرتمندش را دور قلبش فشرد.
طلسم کدام یکشان به خواهرش برخورد کرده بود؟ آیا طاقت دانستن حقیقت را داشت؟
نمی توانست به عقب برگردد.

برادر اما پر از کینه و نفرت،مشت محکم، دماغی شکسته، دلی شکسته تر...
پاراگراف آخر نسوخته بود. هنوز.

آلبوس چشمان نمناکش را باز کرد و به نامه خیره شد. تنها یک جمله باقی مانده بود.

"دیگر خیلی دیر شده، برادر."


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۸ ۱:۱۳:۲۷


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۱
#24
نقل قول:
سوال: چجوری با هاپوتون کنار میاین؟
ازتون رول نمیخوام.
سعی کنین برام جوری توصیف کنید انگار یکی هم اخلاق خودتون رو باهاتون یه جا گیر انداختن.

توصیه: سعی کنین توضیح کاملی درباره خلق و خویتون و اینکه بسته به اون سگ سه سرتون چجوری قراره باشه توضیح بدید. سعی کنید توضیحات کامل و قشنگی برام بدید و تکلیف خودتون رو با شخصیت و اخلاق کارکترتون، روشن کنید.


راستش از مرلین که پنهون نیس از شما چه پنهون فرزندم... من خودمم خودم رو نمیشناسم، دیگه از وقتی خاطره های خودمو دیگرانو تو قدح اندیشه خالی میکنم همه کنار هم قرار میگیرن و منم که پیر شدم، یادم میره کدوم مال کیه. اینجوری بود که خیلی به خودم فشار آوردم تا سگ سه سرمو پیدا کنم، هاگرید معمولا تو این چیزا واردتره. هیچکدوم از سگا ریش بلند سفید و بینی شکسته نداشتن، اما یه سگ بین سه سرش یه سر با ریش بزی داشت. منم با خوشحالی رفتم طرفش اما بجای اینکه بهم نصیحت های گهربار بکنه، شروع کرد به لو دادن مرگخوارهای قدیم و هی میگفت پنجه ی چپم میخاره، بنظرم سگ کارکاروف بود.
سگ کناریش متشخص تر و بهتر بنظر میومد اما یکم که باهاش حرف زدم دیدم داره سعی میکنه جیک و پوک زندگیمو دربیاره و کتاب بنویسه.
سگا هم سگای قدیم، درسته اینا هم مثل قدیمیاشون سعی میکردن آدمو بخورن، اما قدیمیا وفادار تر بودن باباجان. البته نگهبان خوبی نبودن.
بگذریم.
بلاخره یه سگ که عاشق آبنبات لیمویی بود رو پیدا کردم و سعی کردم به دوتا سر دیگه ش که عاشق اتیش بازی و خون خوردن بودن توجه نکنم.
خیلی شیطون و بازیگوش بودن، اما وقتی چیزی که میخواستن رو میگرفتن آروم میشدن. منم مجبور شدم همه ی آبنبات لیمویی هام و بطری خون اژدهام با دوازده خاصیت مهم و قسمت زیادی از ریشم رو به علت سوختگی تو اتیش بازی از دست بدم.
خیلی سخت بود. سخت تر از همه اینکه ققنوس برای خوندن آوازش و خوابوندن سگا شرط گذاشته بود و تو اون یه هفته ققنوسم انقدی پررو شد که تا مشت و مال داده نمیشد و پراش رو واکس نمیزدم و صبحونه انگلیسی شو جلوش نمیذاشتم جیکش درنمیومد.
آخراش که ناز ققنوس خیلی سنگین شد مجبور شدم از پتانسیل محفل استفاده کنم و چند تا ویزلی رو بذارم تو اتاق سگه تا از صدای موسیقی گوش خراش جیغ زدن ها و تو سروکله هم زدن هاشون سگه بخوابه.
بعد از اون دیگه سری به اتاقشون نزدم. سگتو نمیخوای باباجان؟



پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#25
از جاروی جیغ تا مرلین
vs
بی نام



پست اول

-خودتو کنترل کن باباجان. خشونت و خشم درون همه هست، مثل نور و روشنایی که با این ظاهر سیاهت مطمینم که درونتون باقی مونده.

تاتسویا و ایوا نگاهی به لباسهای دویست بار شسته شده ی خودشون انداختن که حالا ته رنگی از سیاه داشت.

-... اما همونطور که خشونت رو تونستی بروز بدی، مطمئنم که میتونی نور درونت رو هم آشکار کنی. با عشق و محبت همه چیز حل میشه... .

تاتسویا به سختی جلوی خودش رو گرفته بود تا سخنرانی یک ساعته ی دامبلدور رو با کاتانا قطع نکنه. به هرحال تو مرام سامورایی احترام به بزرگتر و حفظ خونسردی دو معیار مهم بود. هرچند که اون صبح تاتسویا خونسردیش رو از دست داده بود و بسیار شرمنده بود. در لحظه ای که می خواست از شرمندگی و ناامیدی هاراگیری کنه ناگهان نور امیدی رو به شکل چوب-گیاه عجیبی دید که پیشش اومد. بعد از اینکه پیکت دسبندها و قفل در رو باز کرده بود، تاتسویا دامبلدور رو دیده بود که جلوی دید افسرا رو گرفته و از ربوده شدن کلاهش شکایت میکنه و بعد از چنددقیقه اونا دوباره آزاد بودن.

-آریگاتو پروفسور. شما مارو نجات دادید... اما از این به بعد ما باید به راه خودمون بریم.

-خچاهش میکنم فرزندم. کاری نکردیم... کمک به هم نوع یک وظیفه انسانیه. این پیکت کوچولو هم که میبینی خیلی کارها ازش برمیاد. فلفل نبین چه ریزه باباجان. هفته پیش اومده بود دم در خونه گریمولد، پیکت خوب و روشنی بود. دنبال جای خواب و غذا میگشت و هر دوش رو توی ریشم پیدا کرد. منم از دست شپش و عنکبوتایی که درون ریشم بودن خلاص شدم... .

مثل اینکه ساعت دوم سخنرانی دامبلدور شروع شده بود. تاتسویا با بی صبری سکوت کرد اما برای ایوا مهم نبود. همین که کلمه غذا رو شنیده بود بقیه چیزا براش بی ارزش شده بودند. آیا ریش دامبلدور پشمک شیرین و مقوی ای بود؟ آیا زشت بود که نجات دهنده ش رو بخوره؟
-هی! اگه به جای خوردنش باهاش بری غذای بیشتری گیرت میاد.
-نخیر، تو با تات دوستی، اگه بری اون تنها میشه و نمیتونه دنبال رویاش بره.
-پس رویای خودت چی؟ مگه نمیخواستی هرچقدر که میخوای کیک شکلاتی بخوری و درون انبار غذا زندگی کنی؟

فرشته شونه راست ایوا نگاه چپ چپی به فرشته شونه چپ ایوا انداخت. اون نمیخواست دوباره از این ملعون شکست بخوره.
-نظرت چیه تات رو هم راضی کنیم و باهم بریم؟

در ذهن ایوا جرقه ای خورد.
-میشه به ما دوتا هم جا و غذا بدید؟

دامبلدور و تاتسویا ناگهان ساکت شدند و با تعجب به ایوا که تا اونموقع ساکت بود خیره شدند.
-منظورم اینه که... میتونیم با هم موفق و سیر باشیم.

ایوا مقصر نبود. بعد از چهارده روز و چهارده شب که در جتروهای آزادی و جنقلاب و جن خونگی قصاب کار کرده بود و همه ی پولش رو به تاتسویا داده بود تا پس انداز کنه نمیتونست جمله ای بگه که توش غذا نباشه. اون گشنه بود. چند شب بود که فقط نون و آب خورده بود و امروز که مادری با تاتسویا سر حجاب نامناسبش بحث کرده بود و بچه اش هم بستنی داشت ایوا از فرصت استفاده کرده و بستنی رو با دست بچه خورده بود. بلاخره ایوا بستنی خورده بود، اما نمیدونست چرا بعدش سر از بازداشتگاه درآورده بودند.

-فرزندم، چرا که نه، میدونی که توی هاگوارتز به هرکس که نیازمند کمک باشه کمک رسونده میشه. البته اینجا هاگوارتز نیست، راستی شما اینجا چیکار می کنید؟

تاتسویا این پا و آن پا کرد.
-یک سامورایی بزرگ گفته که ماهی در آب زلال زیاد دووم نخواهد اورد.

اما فرشته شونه راست ایوا که حالا برنده هم شده بود نظر دیگری داشت.
-برای مسابقه کوییدیچ داریم پول جمع می کنیم پروفسور. هنوز صد گالیون تا دوتا جاروی دست دوم کم داریم... البته... رداها هم هستن... و غذا.

ایوا هنوز گشنه بود و حالا از نگاه ناراضی تاتسویا هم ترسیده بود. بنابراین به جای توضیح دادن بیشتر، اطلاعیه ای را در ریش دامبلدور چپاند.
پیکت با غرغر دستش را که اطلاعیه تا آرنج آن فرو رفته بود بیرون آورد و جلوی دید گرفت.

بشتابید! بشتابید!
لیگ جادویی کوییدیچ به زودی شروع می شود!
قهرمانان و شایستگانی که از رقابت نمی ترسند، آنها که دنبال افتخار ابدی هستند، آنهایی که جام سه شاخ لیگ را از آن خود می دانند، آنها که قصد بهترین بودن در میان بهترین ها را دارند... سه هفته فرصت دارند تا ثبت نام کنند.
با کمترین ورودی و کمترین تجهیزات و تنها استعدادتان، یک تیم شش نفره بسازید و به غرفه های ثبت نام ورزشگاه آزادی بیایید.
این لیگ در هر ده سال فقط یکبار برگزار می شود!
بشتابید!
منتظر حضور گرمتان هستیم.


-تو هم میخوای بری؟ تا حالا پرواز کردی؟منم بیست ساله که پرواز نکردم.

پیکت و دامبلدور به پچ پچ هایشان ادامه دادند. تاتسویا رو به ایوا کرد.
-خودمون دوتایی میتونیم بقیه رو شکستشون بدیم.
-مگه نگفته بودن ما به تیم نیاز داریم؟ الانم که فقط چندروز تا پایان مهلت مونده و منم گشنمه.
-کاتانا میگه که اون رو بخوری.
-مرسی از کاتانا. من کیک میخوام.

-خب فرزندانم. علاوه بر جا و غذا، نظرتون چیه که با هم تیم بشیم؟ پیکت هم علاقه پیدا کرده که شرکت کنه و من نمیتونم هیچکدومتون رو تنها و بدون کمک بگذارم.

ایوا با شنیدن کلمه غذا با جستی به طرف دامبلدور رفت و تاتسویا هم تصمیم گرفت تا رسیدن به نتیجه با این پیرمرد پرچانه و شاگردش همکاری کنه. به هرحال صلح و مراوده با دشمن هم گاهی لازم بود.

فردا در ایستگاه جتروی جن قلاب

-سوپ پیاز خونگی! فلافل! دلمه کلم و هویج! سالم و خونگی، بدو ببر.

دامبلدور که ریش هاشو درون ردایش فرو برده بود تا ابهت بیشتری پیدا کنه چرخ غذا رو توی قطار به اطراف میبرد.

-خونگی‌ه؟ انقد سفته که با حرکت قطار هم نمی ریزه؟ من شعله ای زیرش نمیبینم که باعث قل قل اش بشه.
- فرزندم اتفاقا بسیار هم لطیفه. مناسب این فصل درست شده. امتحان کن اگه خوشت نیومد یه فلافل بهت میدم.

خانم چادری قانع نشده بود اما دامبلدور که مهارت های جذب مشتری رو پیش تاتسویا آموخته بود سوپ جادوشده رو با ملاقه همی زد تا بوش بلند بشه و یک کاسه برای خانم چادری ریخت. بقیه با شک به خانم نگاه کردن تا اگه حالش بد نشد اونا هم امتحان کنن. حتی دامبلدور هم منتظر بود.
قبل ازاینکه دامبلدور بفهمه که واکنش خانم چادری چیه، قطار ایستاد و ایوا با هیجان وارد شد و دامبلدور رو با چرخ و ریشش کشید و برد. در این کشاکش سوپ تکونی هم نخورد و به قل قل ادامه داد.
-آروم فرزند! چی شده؟
-جور شد پروفسور، میتونیم بریم خونه ناهار بخوریم.
-عالیه، درست به موقع.

دامبلدور ریشش را از ردایش بیرون آورد. قسمتی از ریش کراتین شده، قسمتی دیگرش فر و قسمتی هم به رنگ شرابی روشن بود. دامبلدور از جان و دل و ریش برای رویای افرادش مایه گذاشته بود.

همان روز استادیوم آزادی

-سلام فرزندم، تیم ما آماده ست، اومدیم که بنویسیم.
-سلام، لطفا برید تو صف... همه روز آخر اومدن.

دامبلدور تار سالمی از ریشش رو کند و اون رو روی میز گذاشت.
-بفرمایید. این گروی شما، کار مارو راه بنداز فرزند.

افرادی که اطراف دامبلدور بودن غرغری کردند اما به احترام ریش سفیدش چیزی نگفتن. ایوا و تاتسو به اطراف نگاه کردند، تیم ها با جاروهای مد روز و لباسهای براق و اتو شده و سر و روی مرتب اومده بودن. تیم اونا در کنار بقیه مثل قند کنار کیک شکلاتی بود. اما ایوا با خوشحالی کیک شکلاتی ای رو که از یخچال محفل برداشته بود تماشا می کرد، دلش نیومد که بخورتش و دوباره گذاشتش تو جیبش.

-خیله خب، اسمتون؟
-آلبوس دامبلدور، پیکت، تاتسوماما... نه تاتسویاما... اسمت چی بود باباجان؟
-تاتسویا موتویاما.
-همینی که گفت و اسکندر ایوان...
-الکساندرا ایوانوا.

-این که شد چهارنفر پدرجان
.
-این سیب هم اضافه کنید لطفا. اون چیه ایوا؟ سیب و کیک شکلاتی.
تاتسویا با چابکی جیب های ایوا رو روی میز خالی کرد.

-ذخایر غذاییم.
-بعد مسابقه بهت پس میدیمش.

-عضو ذخیره ندارید؟
دامبلدور به اطراف نگاهی انداخت.
-مسابقه که بدون داور نمیشه باباجان. به نظرم یه داور عادل هم ذخیره کنیم.
-خب کامل شد، ورودی و اسم تیم و نشانتون؟
دامبلدور شروع به شمردن سکه هایش کرد.

خانه گریمولد
-من اینو نمی پوشم.
-منم راحت نیستم، اما ارزون ترین چیزی بود که میتونستیم پیدا کنیم.

تاتسویا که چادر سیاهش رو به شکل کیمونو ژاپنی درآورده بود سعی می کرد ایوا رو دلداری بده.
-تازه هرچیزی هم زیرش قایم کنی بقیه نمیفهمن.

ایوا با این فکر چادر سیاهش رو قبول کرد و با فکر ذخایر غذایی جدید با چادر خوابید. دامبلدور که عبایی به دوش کشیده بود مینی اسکارف پیکت رو که تا پاهایش می رسید رو گره زد.
-دوستان و هم قطارانم، فردا اولین بازیمون رو در پیش داریم. مقابل تیم بی نام و نشان... باید خودی نشون بدیم، باید نشون بدیم که پتانسیل به قلب آدمها و عشق درونشه نه رنگ و نشان و ظاهر. تاکتیک فردا...

دامبلدور حرف زد و حرف زد. اما اعضای تیمش بخاطر خستگی کار و خرید و هماهنگی مسابقه خیلی وقت بود که به خواب رفته بودن.

استادیوم آزادی-روز مسابقه
-سلام بر همراهان و تماشاچیان گرامی! با اولین بازی لیگ در کنار شما هستیم. تیم بی نام در مقابل از جاروی جیغ تا مرلین بازی میکنه. مشتاقم بدونم که جارو هاشون جیغ هم میکشه؟

تیم بی نام با وقار تمام و بدون توجه به شوخی های بی انتهای گزارشگر وارد زمین شدند.
-بعله، کاپیتان استرتون رو در جلو میبینیم، بعدش کتی بل، انگار حیوون وحشی‌ش قاقارو رو هم آورده، اشاره میکنه که اهلیه، ولی خب همه ما میدونیم کی اون خراش هارو روی دست و صورت کتی انداخته... آلنیس اورموند هم مثل همیشه بی حاشیه وارد میشه. پشتش یه آتیش متحرک روی جارو سواره، انگار زیر آتیش یه بچه هم هست. عجب!

بچه آتش زبان دهنش رو بست و با اخمی به گزارشگر فهموند که منبع آتیش خودش بوده، اما گزارشگر حواسش پی چیز دیگه ای بود.
-کاندیدای ناموفق وزارت هم وارد میشه! پلاکس بلک با مجموعه ای از قلمو ها و رنگ هاش... و در انتها هم شاعر گروه مولانا میاد که ریشش با ریش دامبلدور در رقابته.

-اشکال نداره پیکت. جاروی منم پت پت میکنه، اما ما با نیروی عشق حرکت میکنیم و می بریم.

بقیه اعضا با جاروهایی پت پت کنان درحالی که سعی میکردن چادرشون زیر دست و پای خودشون و بقیه گیر نکنه به دنبال دامبلدور داخل ورزشگاه شدند.

-و بلاخره تیم از جاروی جیغ تا مرلین وارد میشه، همشون رداهای عجیب و بزرگی سرشون انداختن، آیا این یه استراتژی جدیده؟ این رداها بهشون شکل مرموز و در عین حال خنده داری داده. کاپیتان تیم، وزیر سابق، الکساندرا ایوانوا اخر از همه وارد میشه. به نظر میاد که دامبلدور رهبر معنوی گروه باشه، اون اول از همه و با روی خندان وارد میشه. بوتراکل کوچیکی هم پشت سرشه و وسط اونا هم تاتسویا موتویامای سامورایی رو میبینیم که در صورتش قاطعیت و عزم جزم واضحه. دو کاپیتان با هم دست میدن... عجیبه که ایوا انقدر محکم رداش رو چسبیده. به نظر میاد حجاب براشون اهمیت ویژه ای داره.

ایوا که قسمت زیادی از یخچال گریمولد رو زیر چادرش جا داده بود با چادرش با جرمی دست داد. جرمی از خجالت نگاهش رو پایین انداخت.
-کاپیتان های دوتیم در کمال حجب و حیا با هم دست میدن. کوافل و بلاجر و البته گوی زرین آزاد میشه. ایوا با دیدن کوآفل هل میشه و حجابش رو از دست میده. علاوه بر حجابش کیک شکلاتی و سیب و مقدار دیگری خوراکی هم سرازیر میشه. بچه آتش زبان دنبال خوراکی ها راه میفته، ایوا هم پشت سرشه تا کیک شکلاتی رو نجات بده.
کتی بل کوافل سرگردان رو میگیره، اما در همون لحظه دامبلدور با ردای سیاه ایوا دنبالش پرواز میکرد تا ردا رو دوباره سرش کنه... اوه ردا جلوی چشمای کتی رو میگیره و کوافل رها میشه! تاتسویا که انگار خیلی با رداش راحته کوافل رو میگیره و گلللللل! یک صفر به نفع از جاروی جیغ تا مرلین!

بچه آتیش زبون که دروازه بان تیمشون بوده اسم گل رو که میشنوه شرمنده میشه و دست از سر کیک برمی داره و به طرف دروازه میره. به هرحال اگه میبردن خوراکی بیشتری گیرش میومد.

-حالا یه مانور عجیب رو از تیم از جاروی جیغ تا مرلین میبینیم. پیکت کیک رو روی دست گرفته و به طرف جرمی میره، جرمی کوافل رو در دست داره. اوه، پیکت کیک رو پرتاب میکنه، نمیدونم داور اینو خطا میگیره یا نه! نه نگرفته، کیک به کوافل برخورد میکنه اما خود به خود ترمیم میشه، فکر کنم این یکی از جادوهای دامبلدور باشه.
ایوا ایندفعه با سرعت نور به طرف جرمی و کوافل کیکی میره، جرمی با دیدن اون کوافل رو پرتاب میکنه ایوا به سمت کوافل میره و اونو میگیره و کیک رو دو لپی میخوره و به پیش میره. تاتسویا بهش اشاره میکنه که پاس بده اما ایوا هنوز دست از کیک بر نمیداره. مولانا جارو به جاروش حرکت میکنه، دامبلدور هم پشتشونه... .

-تنور شکم دم به دم تافتن، مصیبت بود وقت نایافتن.
-این شعر که مال تو نیست باباجان، من اعتراض دارم، دزدی ادبی!

اما ایوا که یاد مصیبت هاش وقت نایافتن میفته به جای کیک غصه میخوره و کوافل از دستش رها میشه و مولانا با جستی اونو در هوا میگیره.

-تازه ریشش هم از من کپی کرده، دزدی ظاهری!
-من دزد دیدم كو برد مال و متاع مردمان، این دزد ما خود دزد را چون می بدزدد از میان.

-دامبلدور ناگهان وسط زمین توقف میکنه و به فکر فرو میره. مولانا به طرف دروازه میره... پیکت جست میزنه اما نمیتونه کوافل رو بگیره و گللللل! گل مساوی!

تاتسویا به طرف دامبلدور پرواز میکنه.
-سنسه، ما نباید اینجا شکست بخوریم، رویا! بردن! زحمتامون رو یادتونه؟ تازه، ریش شما زیباتر و بلندتره.

تاتسویا مجبور بود تا روحیه را به تیمش برگردونه. بعد از چند قول خوراکی به ایوا، تیم به خودش اومد و با چند دفاع گل دیگری زد. مولانا که تاکتیکش رو موثر دیده بود حالا با ریشش روی جارو رقص سماع می رفت و قصد تضعیف روحیه شون رو داشت. در این بین کتی و جرمی و آلنیس هم از فرصت استفاده و حمله می کردن.

-دامبلدور حالا به پیش میره، از آلنیس رد میشه، رداش رو رها میکنه تا جلوی دید جرمی رو بگیره. به مولانا میرسه...

-در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر،وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت می‌کنند.
-سلام به روی ماهشون.

-اما دامبلدور دستاش رو باز میکنه و کوافل در کمال تعجب به کتی بل میرسه! خیلی نزدیک بودن.

تاتسویا قرمز و قرمزتر می شد. آیا باید همینجا تسلیم می شدند؟ آن هم مقابل یک پیرمرد دغلباز؟

--شرمنده فرزند. آخه خیلی قشنگ از عشق گفت.
-اشکالی نداره پروفسور، من یه نقشه ای دارم.

-مولانا حالا به کنار پیکت رفته... یعنی این بار این ستاره نوظهور تیم چه نقشه ای داره!؟

-بشنو این نی چون شکایت می‌کند، از جدایی‌ها حکایت می‌کند...

پیکت باهوش بود، اون مینی اسکارفش رو گره زد و سعی کرد فاصله ش رو با مولانا بیشتر کنه.

-کز نیستان تا مرا ببریده‌اند، در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند.

نیستان؟ مثل جنگل خانوادگی پیکت.

-سینه خواهم شرحه شرحه از فراق، تا بگویم شرح درد اشتیاق.

سینه پیکت شرحه شرحه بود. اما او نباید به حرف دشمن گوش می داد.

-هر کسی کو دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش.

پیکت از اصلش دور مانده بود. پیکت گریان شد. اصلا او اینجا چیکار میکرد.

در همین لحظه که مولانا لبخند پیروزی زده بود و فیگور بغل بزرگی را گرفته بود، گلوله ای آتشین از کنار پیکت گذشت و مستقیم به صورت مولانا خورد و اورا سرنگون کرد.

-خطا! خطای مشخص روی دو بازیکن حریف! بچه آتش زبان و مولانا هردو قربانی تاتسویا موتویاما میشن. باید ببینیم داور چه تصمیمی میگیره!

و اون ها دوباره توی بازداشتگاه بودند. با این تفاوت که اینجا حتی پیکت هم دستبند داشت.



پاسخ به: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۹:۵۰ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#26
خلاصه:

در اثر انتقام مودی، مدیرا میرن اون دنیا و سر از برزخ در میارن. حالا برای اینکه بتونن برن بهشت باید از اعضایی که با تصمیم گیری هاشون بهشون ظلم روا داشتن حلالیت بطلبن. لینی یه طومار از اسامی این اعضا از جیبش در آورده و حالا مدیرا سراغ اولین نفر این لیست رفتن و از زاخاریاس اسمیت حلالیت گرفتن. لینی حالا میخواد نفر دوم از لیست رو اعلام کنه.

-------------
-نفر دوم و سوم و چهارم... و پنجم؟ و البته ششم یه عنوان دارن. :why:
-یعنی ما به یه شیش قلو ظلم کردیم؟
-آروم باش بلاتریکس، الان سکته میکنی.

اما برای نگرانی لینی کمی دیر بود و بلاتریکس از فرط استرس و دلتنگی برای اربابش سکته کرده بود. درسته که درون برزخ نمیشه سکته کرد و مرد و قراره که انتظار خودش بدترین مجازاتش باشه، اما خود برزخ هم از جیغ و دادها و نگاه غضبناک بلاتریکس می ترسید و ترجیح داد به هوشش نیاره.
چند فرشته با برانکاردی در دست ظاهر شدند و بلاتریکس رو بار زدن تا به عقب منتقلش کنن.

مافلدا که به مرخص شدن و استراحت بلاتریکس حسودیش شده بود خودش رو به غش و ضعف زد، کف و خون بالا آورد اما هیچکدوم از فرشته ها بهش اهمیتی ندادن و با برانکاردی که بلاتریکس درونش بود به عرش رفتند.
مافلدا دلش شکست.
اون می دونست که نه مرخصی استعلاجی داشت و نه اضافه کار با حقوق و نه حق استراحت... اما این دانایی از غم ماجرا کم نمی کرد،مافلدا تنها استراحتش خواب بود.

در همان حال که مافلدا غمگین و افسرده شده بود و می‌خواست خودکشی کنه هیکل کلاه داری کنار مدیران ظاهر شد و مافلدا دوباره به فراموشی سپرده شد.
-سلام! اینجا کجاست؟
-سول!

سو لی کلاهش رو صاف کرد و بعد از بای بای موقرانه ای با دوستش لینی و البته دوربین، اطرافش رو نگاه کرد.
-چرا همه چی اینجا نورانیه؟ محفلیا دنیا رو گرفتن؟
-نه، باید طبق این لیست پیش بریم و حلالیت بطلبیم. بعدش که بریم بهشت مطمئنم که ارباب رو میبینیم که بهشت رو مقر خودشون کردن و از سر تقصیراتمون می‌گذرن.
-حلالیت طلبیدن واقعا تقصیر بزرگیه.
-نابخشودنیه ولی مجبوریم.

-خب پس، نفر بعدی لیست کیه؟

طبق معمول سو اراده کرده و سعی داشت کارهارو هرچه سریعتر و در کمال درستی انجام بده.

-اینجا شیش تا اسم نوشته و جلوشون زده... هافلی؟ کوچه هافلستان... کاخ فلاملیان. فکر کنم فلامل معروف بلاخره مرده و اومده اینجا.
-ما چه ظلمی به شیش تا از هافلیا کردیم؟
-فکر کنم این کل هافلیا باشن.
-چه ظلمی به کل هافلیا کردیم؟
-نمیدونم، شاید از شرایط الان خبر ندارن و نمیدونم که با عدالت زوپس هاگوارتزو برگزار کردیم و تو کلاسا اول شدن.
-خب پس بریم بهشون اطلاع بدیم.

لینی بال بال زنان جلو افتاد تا کاخ فلاملیان رو پیدا کنه و سول و مافلدا و حسن مصطفی پشت سرش به راه افتادن.



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ شنبه ۸ مرداد ۱۴۰۱
#27
جلسه دوم تاریخ جادوگری


-کاش پرفسور مریض شده باشه و بریم تو حیاط کوییدیچ بزنیم.
-اگه پروفسور مریض بشه چون مدیر مدرسه ست همه کلاسا باید تعطیل بشن.
-اونوقت همه با هم کوییدیچ میزنیم!

یک ربع از زمان کلاس تاریخ جادوگری گذشته بود و با تاخیر دامبلدور، جادوآموزان شروع به خیال پردازی و شیطنت و شلوغ کاری کرده بودند و بعضی ها هم کوله هارا بر دوش گذاشته منتظر تعطیلی کلاس بودند.
اما با شنیدن صدای قدم های کسی، کل کلاس در سکوت فرو رفت. سکوت انتظار، سکوت خوشحالی، سکوت آخ جون تعطیلیم...

-فرزندانم!

سکوت کلاس به همهمه توام با غرغر بدل شد.

-منم از دیدنتون خوشحالم. حق دارید از اینکه دیر کردم ناراحت باشید.
-ناراحتیم که دیرکردن بدتر از هرگز نرسیدن بود.
-چی فرزندم؟
-هیچی استاد. حالا چرا دیر کردید؟
-سوال خوبی پرسیدی.

دامبلدور دست در ریشش برد و چند دمپایی پلاستیکی، یک فرفره و چند خرت و پرت دیگر را بیرون آورد و روی میز ریخت. پس از مدتی که دامبلدور اشیا را مرتب کرد و فکورانه به سمت پنجره رفت، جادوآموز فهمید که سوالش جواب خاصی نداشت و شانس آورد که مجبور نشد جوابش را هفته بعد بیاورد.

-تاریخ جادو پر از حقایق جالب و همینطور عجیبه فرزندانم. چیزهایی که الان براتون عادی و جزوی از روزمره ست توی دوران قدیم با فکر و استعداد و البته جنگ با جامعه ساخته و جا افتاده شده.

جادوآموزان با سرعت دفترهایشان را باز کردند و با قلم پر شروع به نوشتن کردند.
-آقا یکم آروم تر!

-لازم نیست بنویسی فرزندم.

اما آنها همچنان می نوشتند. چرا که جزوه نویسی برای کسانی که حوصله خواندن کتاب های اصلی درسی را نداشتند از واجبات بود.

-مثلا همین حمل و نقل... آیا میدونستید پودر پرواز با جنگیدن با صنف جتروی شومینه ای جا افتاده؟ جنگ شومینه ای اول بر سر قدرت و بدست آوردن موافقت کشورها و خطوط شومینه بوده. در آخر هم میتلر رهبر صنف پودرپروازیان پیروز میشه و تمام جترو های شومینه ای رو در کوره های خودش میسوزونه.
تاریخ جادو پر از درس و داستانه فرزندانم.
اما امروز میخوام درمورد یه داستان دیگه صحبت کنم.

دامبلدور آرام و بدون عجله به طرف میزش رفت و پشت آن نشست.
-همتون این وسیله رو‌ میشناسید.

جادوآموزان درحالی که ایستاده و نشسته سرک می کشیدند جاروی نیمبوس رو در دستان دامبلدور تشخیص داده و ذوق کردند.
-بله، جاروی زیبا و خوش دست نیمبوس... اما قبل از این میتونید حدس بزنید که اجدادتون با چه چیزی پرواز می کردن؟

جادوآموزان فکر کردند و فکر کردند. اما در ذهن آنها تنها مدل های مختلف جارو نقش می بست.
-استاد، به نظر من همیشه جارو بوده. این درسته که ماگل ها خبر دارن که ما با جارو پرواز می کنیم؟
-تا حدودی بله، شک هاشون درسته اما تصور اونا از جاروی خانگی‌شون با جاروهای پیشرفته امروزی تناسبی نداره. همیشه جارو نبوده. به این نگاه کنید.

جادوآموزان ایندفعه با سرک کشیدن و تعجب بیشتری به جسم رنگی رنگی که در دست دامبلدور بود نگاه کردند. جسم شبیه به یک چوبدستی بود که در نوک آن گل آفتابگردان نصب شده باشد.

-اسمش فرفره ست فرزندانم.پدر پدربزرگ من این داستان رو تعریف می کرد که در زمان های قدیم، جادوگران سراسر دنیا از این وسیله برای پرواز استفاده می کردن. اونا رو به فرفره فوت می کردن و بعد از گفتن مقصد و زمان حرکت، با نیروی باد در آسمون پرواز می کردن و به مقصدشون می رفتن.
البته نه بدون دردسر.
مشکلی که داشت این بود که باد کمی سرخود و شیطون بود و ممکن بود که از مسیرهای مختلفی شمارو به مقصد برسونه. مثلا سر راه بره یه ابر بارون زا رو هم سوار کنه، یا از وسط صحرا بره.
اما حتما شمارو توی زمان مشخص به مقصد می رسوند و سرعت بالایی داشت.

هیچکس حرف هایی که دامبلدور می زد رو باور نمی کرد. چطور میشه جادوگری بتونه روی باد سوار شه و حرکت کنه!

-همه تقریبا راضی بودن، چون باد مجانی و اکثرا در دسترس بود. اما بعد از سفر وزیر سحر و جادو با باد، همه چیز تغییر کرد. وزیر میخواست برای شب کریسمس توی پنج شهر مختلف حضور داشته باشه، باد هم به خوبی اونو به چهار شهر رسونداما در مسیر شهر پنجم، باد ابرهای باران زای سر راه رو هم سوار کرد و در مقصد نهایی وزیر همراه با اومدن وزیر طوفان و سیل به پا شد و همه تدارکات و جشن رو به آب داد... البته به نظر من باد وظیفه ش رو انجام داد و وزیر باید آینده نگرتر می بود و چندتا هم همراه با خودش می برد تا باد دیگه نتونه ابر سوار کنه. اما خب، قدرت چشم وزیر رو کور کرده بود.
بعد از این اتفاق، باد مورد غضب وزارت قرار گرفت و ممنوعیت های حمل و نقل برای سفر با باد وضع شد. باد هم بهش برخورد و هر مسافری رو سوار نمی کرد. بعد هم که جارو اختراع شد و همه ترجیح دادن که خودشون زحمت مسافرت رو بکشن. باد وفادار و سفر باهاش از یادها رفت.

جادوآموزان آهی کشیدند و بعضیاشون اشکشونو پاک کردن. حالا فرفره از نظر آنها چیز جالب تری به چشم میومد.

-طبیعیه که من خیلی باد رو با فرفره صدا کردم. اما اهمیتی به درخواستم نداد. شاید بخاطر اینکه وزیر مدام به دیدنم میاد... شاید به درخواست شما گوش بده فرزندانم. جالبه که توی فرهنگ ماگل ها هم داستان باد نفوذ کرده، اونا باد رو به صورت هوهوخان باد
مهربان میشناسن. البته شایدم این داستان فقط خیال پردازی پدرپدربزرگم بوده که از داستان ماگل ها خوشش اومده ... اما بهرحال!

جادوآموزان پوکرفیس به استاد تاریخشان خیره شدند. بلاخره واقعیت داشت یا خیال پردازی بود.

-منم چندوقته دارم روی این دمپایی ابری ها کار میکنم... مرلین رو چه دیدی، شاید تونستم وسیله حمل و نقل جدیدی اختراع کنم.

تکلیف این جلسه:
۱- بنظرتون سفر با باد ممکن بود چه اتفاقات ناگواری رو به بار بیاره؟ چطوری میتونید جلوی اتفاقات بد رو بگیرید؟ کمی توضیح بدید و دو محدودیت و دو مزیت رو برام نام ببرید.(هرچه عجیب تر و متفاوت تر بهتر) (۱۵نمره)

۲- اگه باد با درخواست سفرتون موافقت کنه، حاضرید باهاش سفر برید؟ مقصدتون کجاست و چه اتفاقاتی میفته؟ (۱۵نمره)

لطفا تکلیف هاتون رو توی یک پست و به صورت غیررول برام بنویسید.
سوالی یا ابهامی بود میتونید با جغد یا هوهوخان برام بفرستید.
موفق باشید!



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ دوشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۱
#28
پروفسور دامبلدور ید طولایی در سخنرانی های مختلف داشت. سخنرانی جشن اول سال، سخنرانی ختم، سخنرانی عید قربان، حتی سخنرانی انقلابی ، اما در آن لحظه می دانست که سخنرانی وقتی تاثیرگذار است که گوش شنوایی باشد و چیزی که جادوآموزانش نیاز داشتند در آن لحظه عمل گرایی بود.
البته اینکه متن سخنرانی هایش را صبح در قدح اندیشه خالی کرده بود هم بی تاثیرنبود.

-چیکار داره میکنه؟
-من همیشه گفتم که دامبلدور یه تخته‌ش کمه.
-اما کارهاش نشون داده جادوگر بزرگی‌ه.
-داره دنبال چیزی میگرده؟

دامبلدور بدون توجه به جادوآموزان با عصا و چوبدستی(دو دستی) کف جنگل را بررسی میکرد و عده ای لاکپشت دیگر را هم بلند کرده بود تا ببیند احیانا روی چیزی ننشسته باشند.

-پروفسور؟ دنبال چیزی می گردین؟

دامبلدور سر بلند کرد و با لبخندی به جادوآموز هافلی نگاه کرد.
-بله فرزندم. دینگی که دنگ خطابش میکنه باید همین اطراف باشه. اگه کمی تلاش و جاه طلبی داشته باشیم و با شجاعت و هوش پیش بریم میتونیم هم استاد امتیازدهی‌تون رو با پیدا کردن دینگ برگردونیم هم سر راه مصالح به درد بخور رو جمع کنیم. به نظرم این خاک برای کاشی های کف مناسب باشه.

جادوآموزان از سخنرانی دامبلدور خمیازه ای کشیدند اما چند جمله شاخک هایشان را تیز کرده بود.
تلاش؟ جاه طلبی؟ شجاعت؟ هوش؟
آیا دامبلدور آنهارا زیر نظر داشت و میخواست که برای حل مشکل‌شان دست به کار شوند؟

قبل از اینکه دوگالیونی همه جادوآموزان بیفتد نیکلاس فلامل که کیمیاگر بود همراه عده ای از هافلی ها به سمت سنگ های اطراف رفتند تا هم دینگ و هم سنگ و خاک مناسب پیدا کنند و گوی رقابت را زیر بغل زده قهرمان شوند.

اعضای بقیه گروه ها هم به همدیگر نگاه کردند. بعد به دامبلدوری که حالا درخت ها را بلند می کرد و زیر و رویشان را می گشت نگاه کردند و بعد هافلی ها را دیدند که با تلاش و جدیت مشغول بودند.
آنها هم باید هرچه زودتر دست به کار می شدند.



پاسخ به: تابلوي شني امتيازات
پیام زده شده در: ۲:۲۴ دوشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۱
#29
امتیازات جلسه اول کلاس تاریخ جادوگری


گریفیندور
رکسان ویزلی: ۱۳
کتی بل: ۲۷

گودریک گریفیندور: ۳۰

جیانا ماری: ۲۰

اسلیترین
اسکورپیوس مالفوی: ۳۰
دیانا کارتر: ۲۸

ریونکلاو
لادیسلاو زاموژسلی مکشّف: ۳۰

سو لی: ۳۰
جرمی استرتون: ۲۹

هافلپاف
نیکلاس فلامل: ۳۰
پیکت: ۳۰

و خسته نباشید و تشکر بابت زحماتی که برای هماهنگی و مدیریت هاگوارتز می کشید.



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲:۱۲ دوشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۱
#30
امتیازات جلسه اول کلاس تاریخ جادوگری


سلام به فرزندان پاک و معصوم و بعضا بیراهه رفته ام.
امیدوارم از جلسه اول راضی بوده باشید. انتقادی یا پیشنهادی داشتید میتونید با جغد برام بفرستید. من و فاوکس ازش استقبال میکنیم.

گریفیندور

رکسان ویزلی: ۱۳ + ۰
توصیف هات قشنگ بود فرزند.
اما پستت نظم و استانداردهای نگارشی رو نداشت. داستانت هم شبیه به کتاب و اتاق بروبیا بود. نقد بگیز و بیشتر بنویس. تو جلسه های بعد از خلاقیتت بیشتر استفاده کن و امتیاز کامل رو خواهی گرفت.
متاسفانه سوال اولم رو جواب ندادی پس نمره ای نمیگیری.

کتی بل: ۱۷ + ۱۰
سلام بر تو فرزند.
جادوی ضد باد پرقدرتی بوده.
آب نبات هاتو پس گرفتی؟
داستان قشنگی بود. خیلی راحت و روون بود. اگه یکم خلاقیت و توصیف بیشتر بود و فضای تازه کشف شده رو توضیح میدادی بهترم میشد. اما درواقع چیزی کشف نکردین جز انباری.

گودریک گریفیندور: ۲۰ + ۱۰

جوابت به سوال اول بسیار منطقی بود.
از خلاقیتت تو جواب دوم هم لذت بردم. وقتی فهمیدم تالار اسراره با خودم گفتم بازم اون داستان قدیمی، اما اخرش غافلگیرم کردی. آفرین.

جیانا ماری: ۲۰+ ۰
فرزند روشنایی.
جن های کتاب خیلی وحشی ان، خوشحالم که سالمی.
داستان قشنگی بود.
متاسفانه سوال اول رو جواب نداده بودی فرزندم.

ده امتیاز مثبت بخاطر شجاعت... چیز... نه، بریم سراغ گروه بعد.

اسلیترین

اسکورپیوس مالفوی: ۲۰+۱۰
سلام برتو.
چه روند ساده و در عین حال پیچیده ای بود.
تغییر رویه شون رو دوست داشتم.

داشتی بازی میکردی و مدرسه منو به فنا می دادی؟
حیف که بخاطر خلاقیت خوبت مجبورم بهت نمره کامل بدم.

دیانا کارتر: ۲۰ + ۸
به راه های زیادی اشاره کردی فرزندم، اما حیف که هیچکدومش رو با جزییات توضیح ندادی.
تالار عجیب و جالبی رو پیدا کردی. خیلی خوب توصیفش کردی. آفرین بر تو.
امیدوارم جلسه بعد رفتار بهتری داشته باشی و به این کلاس علاقمند بشی.

جاه طلبی و تلاش بسیار... . تحسین کننده بود.

ریونکلاو

لادیسلاو زاموژسلی مکشّف: ۲۰ + ۱۰

راز مگوی شما بسیار پسندیده و خلاقانه بود. با قدرت به این امر مهم (غافلگیر کردن جامعه جادوگری) ادامه دهید.
پر فسفر شما بسیار خشنود شد که به کلاس آمدید.
هم خشنود و هم خوبیم.

سو لی: 20 + 10
جایی که چرخیدی رو نشون بده تا خودم برم همه شون رو ریشه کن کنم دخترم. جادوآموزای هاگوارتز خط قرمز منن.
قلعه مهربونی داریم.
خیلی عالی بود.

جرمی استرتون: ۲۰ + ۹
سلام فرزند روشنایی.
من تکلیف اول رو غیررول و به صورت توضیح میخواستم اما بخاطر زحمتی که کشیدی اکثر نمره رو بهت میدم.
اگه جایی شک داشتی همیشه میتونی برام جغد بفرستی و بپرسی.

پیوز گاهی وقتا که حوصله داره چیزای جالبی میسازه. البته امیدواریم که حوصله نداشته باشه. ببینم، شما که قالیچه رو با خودتون نیاوردید؟
خلاقیتت خیلی عالی بود. صدآفرین.

خردمندان زرنگی بودید.

هافلپاف

نیکلاس فلامل: ۲۰ + ۱۰
الان قیمت مصالح سر به فلک میکشه دوست من.
دیگه این حساب قدیمی رو جایی نگی ها وگرنه باید به علاوه همه طلاها میز و صندلی های مدرسه رو هم بفروشیم به جاش بدیم.
کوتاه اما خلاقانه و قشنگ بود. خندیدم.

پیکت: ۲۰ + ۱۰
به به، فرزند روشنایی.
چه سرنوشت غم انگیزی.
و... چه خشن.

چرا در عین ناز بودن ترسناکی؟!

بسی زیبا بود.

پرتلاش و خوب مثل همیشه. راضیم.
---------------------
ممنون از همگی بابت زحمت و مشقتی که در راه کسب علم و دانش کشیدید.
امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه و تو جلسه بعدی ببینمتون.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۳ ۲:۱۸:۰۳






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.