هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۷
نام:ماتیلدا استیونز

تاریخ تولد:۱۳سپتامبر

جنس:مونث

اصالت:آمریکایی

گروه:هافلپاف

رنگ چشم:آبی

مو:مشکی با هایلایت قهوه ای

پوست:سفید

ظاهرکلی:قدبلند و لاغر با صورتی گرد .موهای مشکی بلند.چشم های کشیده آبی.معمولا موهامو باز میذارم و همیشه یه گردنبند به سنگ مشکی به گردن دارم.♡

جارو:آذرخش

اخلاقیات:دختری مهربان .لجباز با روابط اجتماعی بالا.(زود دوست پیدا میکنم).
حساس و حسود.

چوبدستی:طول ۲۵ سانتی متر.چوب درخت گردو و موی اژدها

علاقه ها:تغییر شکل و معجون سازی

پاترونوس:دلفین

زندگی نامه: من دریک خانواده معمولی به دنیا آمدم که به جادو اعتقاد نداشتند.اسم پدرم جیمز استیونز و مادرم سوزان استیونز.
یه خواهرم داشتم یعنی دارم .اسمشم ناتاشائه.همه میگن چشماش شبیه منه و هردوی ما بقیه رو یاد مادربزرگمان میندازیم .اون وقتی من دوسالم بود در اثر یه گازگرفتگی مرد.آبی چشمای اونم متفاوت بود.
وقتی پنج سالم شد ،کارای عجیبی میکردم و یه جورایی اتفاقای عجیبی دور من اتفاق می فتاد.وقتی ده سالم شد دیگه همه مطمئن شدن که من عادی نیستم.
البته تعریف عادی بودن از نظر اونا با من متفاوت بود‌.همیشه دنیایی پر از سحر رو دورم مجسم میکردم دنیایی که پر از چیزای خارق العاده بود.جادوگرها،ساحره ها،چوبدستی هاو... .
ولی این تازه مقدمه ی زندگی من بود.درواقع داستان از اونجا شروع شد.من توی کتابخونه نشسته بودم.همیشه به اونجا میرفتم و کتاب مورد علاقم رو برای بار بیستم میخوندم."سفر به عالم جادو".اون روزم داشتم همینکارو میکردم تا اینکه صدایی شنیدم.اولش به نظرم عادی اومد ولی وقتی صدا تکرار شد،و این دفعه بلندتر از قبل بود،از جام بلند شدم و اطرافم رو نگاه کردم.
اونروز کتابخونه به طرز وحشتناکی ساکت و خلوت بود .قفسه ی کتابخونه روبروم به شدت داشت تکون میخورد.چند قدم عقب رفتم.نمیدونستم چه اتفاقی درحال رخ دادنه.تا اینکه اون اومد.یه مرد قدبلند درشت هیکل با کلی مو.بعدا فهمیدم که اسمش هاگریده.حرفایی که زد به نظرم یه رویا میومد تا اینکه اون کوچه رو دیدم.کوچه دیاگون...و از اونجا بود که من هم به عالم سحر و جادو وارد شدم.

تایید شد.
خوش اومدین.


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۴ ۳:۳۶:۲۶

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۷
نام:تریشا باترمیر

تاریخ تولد:۱۳سپتامبر

جنس:مونث

اصالت:آمریکایی

گروه:هافلپاف

رنگ چشم:آبی

مو:مشکی با هایلایت قهوه ای

پوست:سفید

ظاهرکلی:قدبلند و لاغر با صورتی گرد .موهای مشکی بلند.چشم های کشیده آبی.معمولا موهامو باز میذارم و همیشه یه گردنبند به سنگ مشکی به گردن دارم.♡

جارو:آذرخش

اخلاقیات:دختری مهربان .لجباز با روابط اجتماعی بالا .(زود دوست پیدا میکنم).
حساس و حسود.

چوبدستی:طول ۲۵ سانتی متر.چوب درخت گردو و موی اژدها

علاقه ها:تغییر شکل و معجون سازی

پاترونوس:دلفین

زندگی نامه: من دریک خانواده معمولی به دنیا آمدم که به جادو اعتقاد نداشتند.اسم پدرم جیمز باترمیر و مادرم سوزان باترمیر.
یه خواهرم داشتم یعنی دارم .اسمشم ناتاشائه.همه میگن چشماش شبیه منه و هردوی ما بقیه رو یاد مادربزرگمان میندازیم .اون وقتی من دوسالم بود در اثر یه گازگرفتگی مرد.آبی چشمای اونم متفاوت بود.
وقتی پنج سالم شد ،کارای عجیبی میکردم و یه جورایی اتفاقای عجیبی دور من اتفاق می فتاد.وقتی ده سالم شد دیگه همه مطمئن شدن که من عادی نیستم.
البته تعریف عادی بودن از نظر اونا با من متفاوت بود‌.همیشه دنیایی پر از سحر رو دورم مجسم میکردم دنیایی که پر از چیزای خارق العاده بود.جادوگرها،ساحره ها،چوبدستی هاو... .
ولی این تازه مقدمه ی زندگی من بود.درواقع داستان از اونجا شروع شد.من توی کتابخونه نشسته بودم.همیشه به اونجا میرفتم و کتاب مورد علاقم رو برای بار بیستم میخوندم."سفر به عالم جادو".اون روزم داشتم همینکارو میکردم تا اینکه صدایی شنیدم.اولش به نظرم عادی اومد ولی وقتی صدا تکرار شد،و این دفعه بلندتر از قبل بود،از جام بلند شدم و اطرافم رو نگاه کردم.
اونروز کتابخونه به طرز وحشتناکی ساکت و خلوت بود .قفسه ی کتابخونه روبروم به شدت داشت تکون میخورد.چند قدم عقب رفتم.نمیدونستم چه اتفاقی درحال رخ دادنه.تا اینکه اون اومد.یه مرد قدبلند درشت هیکل با کلی مو.بعدا فهمیدم که اسمش هاگریده.حرفایی که زد به نظرم یه رویا میومد تا اینکه اون کوچه رو دیدم.کوچه دیاگون...و از اونجا بود که من هم به عالم سحر و جادو وارد شدم.

سلام، خوش اومدین.

این شخصیت قبلا گرفته شده. لطفا یه شخصیت دیگه از لیست شخصیت‌ها انتخاب کنین.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۳ ۱۸:۵۴:۱۶

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
سلام کلاه گروه بندی:
با توجه به ویژگی هام که پشت دوست هایم را خالی نمیکنم و همیشه درکنار آن ها هستم و روحیه ی شجاعم خیلی اشتیاق دارم که در گروه هافلپاف یا گریفیندور باشم.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ جمعه ۱۱ خرداد ۱۳۹۷
سلام کلاه گروه بندی. من برایم فرقی نمی کند که توی کدام گروه بیفتم. من در خودم قدرت های زیادی حس میکنم که دوست دارم در یکی از گروه ها از آن استفاده کنم. اما از دو گروه گریفیندور و اسلایترین بیشتر خوشم می آید.دو تا از ویژگی هایی مهمی که درون خودم حس میکنم، شجاعت و وفاداری است.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
دستم را بر روی در سالن
گذاشتم.احساس خوبی بود.جنسش از چوب ماهون بود که برای طرح بیرونی سالن بسیار زیبا به نظر می رسید.
نفس عمیقی کشیدم و پا به پای بچه ها پیش میرفتم.ایستادم و به پشت سرم نگاه کردم و دیدم که در را بستند .به راه خودم ادامه دادم.
دیوار ها با مروارید های سیاه و خیلی از سنگ هایی که حتی ندیده بودم و اسمشان را نمیشناختم،پوشیده شده بود.همه جا پر شده بود از نوشته ی "سلام سال اولی ها..
دامبلدور و مجموعه ی هاگوارتز ورودتان را به مدرسه ی جادوگری خوش آمد میگویند"
همینطور که پیش می رفتیم،بچه ها با همدیگر شوخی میکردند و به پشت همدیگر میزدند .چقدر زود دوست شده بودند!
بالاخره به صندلی رسیده بودیم.یک مرد پیر آنجا ایستاده بود که همان دامبلدور به نظر می آمد.اما دامبلدور که بود؟
همینطور که داشتم فکر میکردم،فهمیدم که او حرف زدن را شروع کرده بود:"...من مدیر مجموعه ی هاگوارتز هستم.همانطور که میدانید سال اولی ها باید روی صندلی بنشینند و کلاه را به سرشان بگذارند .کلاه گروهتان را مشخص میکند .ما در اینجا چهار گروه.... "

_سلام.دختری با موهای بلوند و تقریبا قد بلند روبروی من ایستاد و دوباره گفت :_سلام.
+سلام.

_تا حالا مامان بابات به تو درباره ی اینجا چیزی گفته بودند؟

+من تا جایی که یادم میاد ،مامان و بابا نداشته ام.در پرورشگاه بزرگ شدم...تصمیم به فرار گرفتم و وقتی در هوای سرد راه میرفتم ،هاگرید را دیدم. او مرا به اینجا آورد.

_چوب دستی تو کجاست؟

+همینجا.و دستم را در جیبم کردم و چوب دستی را درآوردم.جنس آن از درخت چنار بود و روی آن نوشته ای عجیب حک شده بود که معنی آن را نمیدانستم.
او هم چوب دستی خودش را به من نشان داد.به نظر جنسش از درخت انگور بود ولی روی آن چیزی حک نشده بود.

+مادر پدرت جادوگر بودند؟

بخاطر سوال غیرمنتظره ام کمی سکوت کرد اما پس از مدتی گفت:_آره.

+راستی یادم رفت .اسمت چیه؟

_آنابت.تو چطور؟
ومن اسم خودم را به او گفتم.

_اسم قشنگیست.

+ممنون.تو دوست داری کلاه چه گروهی را برای تو انتخاب کند؟


_گریفیندور.

+راستی تو...

_گوش کن.و به دامبلدور اشاره کرد.

"و این هم از صندلی و کلاه.دستش را بر روی جسمی که بر روی آن پارچه ی سیاهی پهن بود،گذاشت و پارچه را برداشت.
جدا از تراش زیبای صندلی،چیزی که توجهم را بیشتر جلب کرد کلاه بود که روی صندلی بود .سیاه و درخشان بود و انگار از چرم بود.چشمانش را باز کرد .
دامبلدور گفت:"اسم ها را میخوانم و لطفا روی صندلی بنشینید .من بادقت اسم ها را گوش میدادم.پرسی،نیک،دایانا،کسی و اسم مرا صدا کردند.نفس عمیقی کشیدم و بر روی صندلی نشستم.کلاه را روی سرم گذاشتم.

کلاه توی ذهنم گفت:تو به نظر بچه ی خوبی هستی .قدرت زیادی را در تو حس میکنم.درون تو چیزهای زیادی است که لازم است بیشترشان مخفی بمانند .اگر همه را به تو بگویم ممکن است گیج شوی.به هرحال امروز روز اول توست.
روی چوب دستی تو چیزی نوشته شده است؟

+بله.برای چه میپرسی؟

_تو همان هستی .همانی که انتخاب شدی و اما گروه تو...و با صدای بلند گفت"گریفیندور"
با صدای دست هم گروهی هایم چشم هایم را باز کردم و به سمت میز مخصوص گریفیندوری ها رفتم.

http://www.jadoogaran.org/uploads/newbb/32692_5200f8553adcf.jpg

درود فرزندم.

توصیفات خوبی داشتی و روند سوژه هم خوب بود. درواقع جوری بود که خواننده میتونست پا به پای شخصیت اصلی داستان پیش بیاد.

دیالوگ ها رو این جوری بنویس تا رستگار شی.
نقل قول:
همینطور که داشتم فکر میکردم،فهمیدم که او حرف زدن را شروع کرده بود:"...من مدیر مجموعه ی هاگوارتز هستم.همانطور که میدانید سال اولی ها باید روی صندلی بنشینند و کلاه را به سرشان بگذارند .کلاه گروهتان را مشخص میکند .ما در اینجا چهار گروه.... "


همینطور که داشتم فکر میکردم،فهمیدم که او حرف زدن را شروع کرده بود:
- ...من مدیر مجموعه ی هاگوارتز هستم.همانطور که میدانید سال اولی ها باید روی صندلی بنشینند و کلاه را به سرشان بگذارند .کلاه گروهتان را مشخص میکند .ما در اینجا چهار گروه....

تایید شد
!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۱ ۱۴:۳۳:۱۸

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.