دستم را بر روی در سالن
گذاشتم.احساس خوبی بود.جنسش از چوب ماهون بود که برای طرح بیرونی سالن بسیار زیبا به نظر می رسید.
نفس عمیقی کشیدم و پا به پای بچه ها پیش میرفتم.ایستادم و به پشت سرم نگاه کردم و دیدم که در را بستند .به راه خودم ادامه دادم.
دیوار ها با مروارید های سیاه و خیلی از سنگ هایی که حتی ندیده بودم و اسمشان را نمیشناختم،پوشیده شده بود.همه جا پر شده بود از نوشته ی "سلام سال اولی ها..
دامبلدور و مجموعه ی هاگوارتز ورودتان را به مدرسه ی جادوگری خوش آمد میگویند"
همینطور که پیش می رفتیم،بچه ها با همدیگر شوخی میکردند و به پشت همدیگر میزدند .چقدر زود دوست شده بودند!
بالاخره به صندلی رسیده بودیم.یک مرد پیر آنجا ایستاده بود که همان دامبلدور به نظر می آمد.اما دامبلدور که بود؟
همینطور که داشتم فکر میکردم،فهمیدم که او حرف زدن را شروع کرده بود:"...من مدیر مجموعه ی هاگوارتز هستم.همانطور که میدانید سال اولی ها باید روی صندلی بنشینند و کلاه را به سرشان بگذارند .کلاه گروهتان را مشخص میکند .ما در اینجا چهار گروه.... "
_سلام.دختری با موهای بلوند و تقریبا قد بلند روبروی من ایستاد و دوباره گفت :_سلام.
+سلام.
_تا حالا مامان بابات به تو درباره ی اینجا چیزی گفته بودند؟
+من تا جایی که یادم میاد ،مامان و بابا نداشته ام.در پرورشگاه بزرگ شدم...تصمیم به فرار گرفتم و وقتی در هوای سرد راه میرفتم ،هاگرید را دیدم. او مرا به اینجا آورد.
_چوب دستی تو کجاست؟
+همینجا.و دستم را در جیبم کردم و چوب دستی را درآوردم.جنس آن از درخت چنار بود و روی آن نوشته ای عجیب حک شده بود که معنی آن را نمیدانستم.
او هم چوب دستی خودش را به من نشان داد.به نظر جنسش از درخت انگور بود ولی روی آن چیزی حک نشده بود.
+مادر پدرت جادوگر بودند؟
بخاطر سوال غیرمنتظره ام کمی سکوت کرد اما پس از مدتی گفت:_آره.
+راستی یادم رفت .اسمت چیه؟
_آنابت.تو چطور؟
ومن اسم خودم را به او گفتم.
_اسم قشنگیست.
+ممنون.تو دوست داری کلاه چه گروهی را برای تو انتخاب کند؟
_گریفیندور.
+راستی تو...
_گوش کن.و به دامبلدور اشاره کرد.
"و این هم از صندلی و کلاه.دستش را بر روی جسمی که بر روی آن پارچه ی سیاهی پهن بود،گذاشت و پارچه را برداشت.
جدا از تراش زیبای صندلی،چیزی که توجهم را بیشتر جلب کرد کلاه بود که روی صندلی بود .سیاه و درخشان بود و انگار از چرم بود.چشمانش را باز کرد .
دامبلدور گفت:"اسم ها را میخوانم و لطفا روی صندلی بنشینید .من بادقت اسم ها را گوش میدادم.پرسی،نیک،دایانا،کسی و اسم مرا صدا کردند.نفس عمیقی کشیدم و بر روی صندلی نشستم.کلاه را روی سرم گذاشتم.
کلاه توی ذهنم گفت:تو به نظر بچه ی خوبی هستی .قدرت زیادی را در تو حس میکنم.درون تو چیزهای زیادی است که لازم است بیشترشان مخفی بمانند .اگر همه را به تو بگویم ممکن است گیج شوی.به هرحال امروز روز اول توست.
روی چوب دستی تو چیزی نوشته شده است؟
+بله.برای چه میپرسی؟
_تو همان هستی .همانی که انتخاب شدی و اما گروه تو...و با صدای بلند گفت"گریفیندور"
با صدای دست هم گروهی هایم چشم هایم را باز کردم و به سمت میز مخصوص گریفیندوری ها رفتم.
http://www.jadoogaran.org/uploads/newbb/32692_5200f8553adcf.jpg درود فرزندم.
توصیفات خوبی داشتی و روند سوژه هم خوب بود. درواقع جوری بود که خواننده میتونست پا به پای شخصیت اصلی داستان پیش بیاد.
دیالوگ ها رو این جوری بنویس تا رستگار شی.
نقل قول:همینطور که داشتم فکر میکردم،فهمیدم که او حرف زدن را شروع کرده بود:"...من مدیر مجموعه ی هاگوارتز هستم.همانطور که میدانید سال اولی ها باید روی صندلی بنشینند و کلاه را به سرشان بگذارند .کلاه گروهتان را مشخص میکند .ما در اینجا چهار گروه.... "
همینطور که داشتم فکر میکردم،فهمیدم که او حرف زدن را شروع کرده بود:
- ...من مدیر مجموعه ی هاگوارتز هستم.همانطور که میدانید سال اولی ها باید روی صندلی بنشینند و کلاه را به سرشان بگذارند .کلاه گروهتان را مشخص میکند .ما در اینجا چهار گروه....
تایید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی