هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۱:۱۸ چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹
- چه درز خوشگلی واقعا... جای استادم خالی... چه تحلیل هایی از همینا در می‌آورد. یادش بخیر! چقدر ازش یاد گرفتیم واقعا... یاد مرلینا بسه دیگه هاش افتادم.

سدریک از استادش یاد می‌کرد و مرگخواران و در صدرشون، مروپ گانت با داد و بیداد هایشان سعی می‌کردند او را از رویایش با درز دیوار در بیاورند.

- سدریک مامان! عسل و خربزه نیاز داری؟
- چه زاویه ی زیبایی ترک خورده.
- سدریکِ مامان!

شپلق!

- آه که چه زیباست این شاهکار!

سدریک با ضربه ی مروپ از حالت برعکس درآمده بود... اما هیچ تغییری در افکارش دیده نمیشد!

- سدریک مامان!

و این آخرین تهدید قبل از فرو بردن دست سدریک به درون ماهیتابه ی روغن بود.

- یکم گرم شد هوا... فک کنم عاشق درز شدم.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۰ ۱۱:۲۳:۲۹
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۰ ۱۱:۲۶:۰۶

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: مرکز پذیرش کاندیداهای وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۹
مدت زمان عضویت در بخش ایفای نقش (و حتما در صورت داشتن شناسه پیشین، آن را ذکر کنید):
از 10/10/1396 ؛ دو سال و سه ماه.
یه دوره ای کوتوله بودیم، فیلیوس فلیت ویک. قبل ترشم از رفیق رفقای دامبل بودیم، الفیاس دوج.

شرح "سوابق اجرایی-خدماتی /فعالیت‌های آزاد" قبلی در وزارت سحر و جادو یا مجموعه‌های وابسته (آزکابان و موزه):
خب، عضو کابینه ی کریس خدابیامرز بودیم که بعدش منتقل شدیم به دولت نظافت. ناظر کمکی آزک بودیم.

شرح "سوابق برجسته/خدمات نظارتی-مدیریتی" در انجمن‌های ایفای نقش:
برجسته؟ مال ما همچین برجسته نبود دوتا پست تو آزک میزدیم.

شرح برنامه‌های آینده خود برای وزارت سحر و جادو و مجموعه‌های وابسته:
جادوگران را آسفالت میکنم! چیز... یعنی... کاری میکنم سهولت داشته باشن ملت. ولی جدا از شوخی، یه دستی به سر و روی اینجا میکشیم خلطی نباشه.
تا حد توانمون هم سوژه میدیم ملت خودشون دست بگیرن کار رو دیگه.

شعار انتخاباتی:
ملت، هیچ جای ما نیستن! غیر از تاج سر.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۱۰ ۲۳:۳۳:۴۹

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
- اینم از این یکی، فکر کنم دیگه تمومه.

تام، در حالی که مدارک مربوط به لینی وارنر را روی میز مرلین کبیر می‌گذاشت، این را گفت.
همان لحظه، وزیر گابریل دلاکور، وارد دفتر شد.
- چیکار می‌کردی تام؟
- هیچی. مدارک مربوط به لینی تموم شد، فقط مرلین بیاد و مرتبشون کنه تا بره توی گنجینه ی برترین‌‌ها.
- دمت گرم. مرسی که همیشه کمک می‌کنی.

تام بدون جواب دادن در را بست و از دفتر وزیر خارج شد.

- عجیبه! تام اینطور نبود... حتما یه اتفاقی افتاده.

گابریل خیره به دری که لحظاتی قبل، تام از اون خارج شده بود؛ این را گفت.

خیابان وایت‌هال، روبروی وزارت‌خانه

تام سرش را پایین انداخته بود و در خیابان قدم میزد، این رفتارها از تام همیشه پرشور بعید بود، اما امروز روز خاصی بود! وارد کافه شد.

- سلام تام! چطوری؟ مثل همیشه هات چاکلت؟
- سلام جین! نه چیزی نمی‌خوام.

برروی صندلی کنار پنجره، که دید خوبی نسبت به ساختمان وزارت داشت، نشست.
چند دقیقه ای گذشت... بالاخره مرلین را دید که با عصای قدیمی اش به سمت وزارت‌خانه می‌رود. از جایش بلند شد و به سمت او رفت.
- سلام مرل!
- فرزندم... چقدر بگم از اون اسم متنفرم؟
- ببخشید.

و دیگر تا خود ساختمان کلمه ای نگفتند.

ساختمان وزارت‌خانه

از کنار رابستنی که با عجله بچه اش را به سمت دستشویی می‌برد گذشت... هر کَس مشغله ی خودش را داشت! جلوتر، دروئلا را دید که فنر را آرام می‌کرد تا برای خوردن به مُراجع خوش بوی وزارت‌خانه حمله ور نشود.

- امروز اسم لینی بالاخره وارد اون گنجینه میشه مرلین؟
- بله فرزند.

فقط همین مکالمه ی کوتاه بین مروپ گانت و مرلین در تمام آن دقایق رخ داد... انگار همه دچار سنگینیِ مرگ مانندی شده بودند.

- گب هممون رو کار داره!

سو با صدای بلند این را خطاب به تمامیِ کابینه گفت. اعضای کابینه، کشان کشان خود را به دفتر وزیر رساندند.

- همونطور که همتون می‌دونید، امروز آخرین روزیه که کنار همدیگه ایم، از فردا دیگه وزارت دست ما نیست.

این حرف های گابریل نیاز نبود، همه خوب می‌دانستند که از فردا این کابینه دیگر وجود نخواهد داشت.

- از همتون ممنونم بخاطر زحماتتون. بعد از استعفای زودهنگام وزیر قبلی، اگر شما نبودید هیچ‌کدوم اینا اتفاق نمی‌افتاد.

گابریل با بغض این صحبت رو به اعضای کابینه اش گفت.
کمی بعد، تمامی کابینه دور هم جمع شده بودند و با مرور خاطرات، می‌خندیدند؛ بغض می‌کردند و گاه حرص می‌خوردند.
وزارت تمام شده بود، اما دوستی ها همچنان باقی بود!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۶ ۲۰:۰۴:۱۷

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: و چه خالي ميرفت !
پیام زده شده در: ۱:۴۰ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آه چه سخت است خداحافظی با قدرت...


از همان زمانی که مقام مورخ را پذیرفتم، هیچوقت فکر نمی‌کردم که روزی بخواهم از منصب قدرت (آن هم چه قدرتی!) کابینه ی وزارت کنار بکشم. در اینجا می‌خواهم با آوردن نقلِ قول هایی از جادوگران بزرگ و قدیمی، کریس چمبرز و آنتونین دالاهوف به اعمال شنیع خود در زمان برعهده داشتن قدرت اعتراف کنم.

نقل قول:
خب الان چیزی که میمونه چیه؟ شرمندگی!
من همینجا اعلام میکنم که شرمنده ی تک تک اعضای سایتم که وزارتو دارم ول میکنم، به هرحال خیلیا این سایت براشون مهمه و قطعا اینکار من خیلی اشتباهه... رفتن نه، این که مسئولیت قبول کردم اشتباه بود.


آه که چه درست و زیبا می‌گفت کریس چمبرز... واقعا ترک منصب قدرت سخته و سخت تر از آن، اعتراف به اعمالی که موجبات شرمندگی بنده را فراهم می‌کنند.
قبل از اعتراف به کارهایی که کابینه ی شانزدهم وزارت در کمال صحت عقلی و جسمی و با خواست خود انجام داده است، قصد دارم تا با کمک گرفتن از دو بزرگواری که نامشان بالاتر ذکر شد، بار سنگین عذرخواهی برای استعفای زود هنگام را از دوش این بنده ی حقیر بردارم.

نقل قول:
یک اینکه خیلی وقت ها رفتن و جدا شدن از چیزی هر چند برامون ممکنه خیلی سخت باشه ولی در نهایت خیلی مفید و کارسازه. کلا تا جایی که من تجربه کردم همیشه باید از تغییرات مفید استقبال کرد هر چند بعضی تغییر ها بینهایت ترسناک، سخت و عذاب دهنده هستند ولی باید شهامت انجام دادنشون رو داشت وگرنه تو همون حالت میمونی.


آه از قلم زیبای آنتونین دالاهوف کبیر، که با سخنان گهربارشان باری سنگین از روی دوش این حقیر برداشته است. بسیار زیبا و حکیمانه بود این سخن و امیدوارم که خوانندگان این اعتراف نامه هم بنده را درک کنند.
و حالا مهلت به اعتراف به اعمال من در دوران وزارت می‌رسد.

1) تخصیص مبلغ 13 هزار گالیون برای تعمیرات شرکت حمایت از جادوگران که در حقیقت برای تعمیر خانه ی این بنده ی حقیر بود.
2) اختلاس مبلغی بالغ بر 100 میلیون گالیون از صندوق ذخیره ی گالیونیِ دولت نظافت و تقارن.
3) دخالت در امور نظامی.
4) دخالت در امور دادگاهی و حضور به عنوان قاضی در دادگاه خانواده شماره ی 10

در نهایت، آرزوی صلح برای تمامی ساحرگان و جادوگران دارم و از مرلین کبیر و بانو روونا تقاضای بخشش دارم.

و من الله توفیق؛
تام جاگسن، 1398/12/26


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۶ ۱:۴۵:۴۷

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۸
خسته نباشید استاد.
حمله شروع شده!


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۸
- دابی سلام می‌کنه.

دابی بالای سر تامی که تا کمر درون کتاب خم شده بود رفت و این را گفت.
- دابی سلام می‌کنه.

بعد از چند لحظه، دابی که دیگر کاسه صبرش لبریز شده بود، ضربه ای به سر تام زد.
- میگم دابی سلام می‌کنه!

تام که تا آن لحظه در حال حل یکی از معادلات حل‌ناشدنی ریاضیات جادویی بود، از دنیای ریاضیاتش خارج شد.
- چته ذوزنقه ی نامتقارن؟!
- دابی خواست که از شما پرسید: چای یا قهوه؟
- همون چایو بده.

دابی چای را درون فنجان تام و بیشتر از آن کتاب های تام ریخت.

- چکار میکنی؟!

و قبل از اینکه صدایش به دابی برسد، سر کادوگان روبرویش قرار گرفت.
- خب همرزم! حالا باید سرت رو داخل این فنجون کنی و به من بگی چی از آینده می‌بینی.
- داخل این؟! این حداقل 60 درجه ی سیلیسیوسه!
- دابی!

و با فشار دست دابی، سر تام به درون فنجان رفت.

دنیای درون فنجان

تام وارد شهری متروکه شده بود، تا فاصله ی چند متری‌اش موجود زنده ای را نمی‌دید. جلوتر رفت که ناگهان دستی او را به درون خانه ای کشاند.
- ساکت باش!

تام به طرف منبع صدا برگشت.
- دروئلا؟! تو این‌جا چکار می‌کنی؟ اصا این‌جا کجاست؟

دروئلا تام رو به سمت اتاقی کشید.
- این‎جا هاگزمیده. الان سال 2026عه؛ یه موجود ناشناخته ای اومده که به صدا حساسه. اگه صدامون دربیاد کشته می‌شیم.
- چند وقته که اینجوریه؟
- دقیقا از 8مارس 2020 شروع شد، حدودای ساعت 6.
- چی؟! من الان از همون زمان اومدم! باید زودتر برگردم!
- یه لحظه منو نگاه کن.

شپررررق!


و با ضربه ی دروئلا، تام به زمان حال برگشت.

زمان حال، کلاس پیشگوئی

تام سرش رو از درون فنجان درآورد.

- چی دیدی همرزم؟
- یه موجود ناشناخته، به صد...

و ناگهان دیوار کلاس فرو ریخت و هیولایی بدقواره ظاهر شد... هجوم شروع شده بود!


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱:۵۰ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۸
جایگزین شه لطفا!
------------
نام: تام جاگسن.

گروه: ریونکلاو.

جبهه: سیاهی!

ویژگیهای اخلاقی و ظاهری: (با لحن دوبلور حیات وحش بخوانید) موجودی که مشاهده می‌نمایید، فردی است مرگخوار، وی در کنار کتابخانه ی دروئلا روزیه می‌زیستد و همیشه ی مرلین بر سر کتاب ها و حقایق موجود در آن ها با یکدیگر بحث و جدل دارند. هرجایی می‌توان این موجود را یافت، در ماموریت های لرد تاریکی، همیشه نقش نقشه خوان و راهنما را بر عهده دارد. این موجود ناشناخته، تمامیِ مسائل زندگیش را با ریاضیات و منطق جواب داده و جز لرد سیاه هیچکسی را برتر از خود نمی‌داند. قدی متوسط دارد و همیشه نقابی مزین به طراحی های اربابش به چهره دارد.

پاترونوس: بز.

توضیحات اضافه : تام، تک فرزند خانواده ای نه چندان صمیمی است؛ پدر تام در کودکی مادرش را به قتل رسانده و به همین سبب، تام، بویی از احساسات نبرده است. نقابی که بر چهره دارد به این دلیل است که در خردسالی توسط پدرش شکنجه شده و چهره اش دچار مشکل شده است.

◆◆◆

داستان کوتاهی از شخصیت تام جاگسن:
سرد بود و ابر ها، سرد تر و وحشیانه تر از همیشه می‌باریدند. کمی دورتر از مرکز شهر، در خانه ای تاریک، با غرش پدرش از خواب پرید.
- دیگه باید این کاراشو تموم کنه.

این را فریاد زد و از اتاقش بیرون آمد. روبرویش پدری پیر ایستاده بود، که به مانند همیشه در حالت عادی نبود و بوی تلخ الکل می‌داد.

- کی می‎خوای این کاراتو تموم کنی؟

این را از اعماق وجودش فریاد زد.

- نک...نه دلت باز ک..ت..ک می‌خواد؟

پدر تام روی مبل ولو شد و این رو گفت.
چند لحظه خیره به هم مانده بودند...

- نکنه می‌خوای مثل اون مادرِ ع...
- اسم مادر منو رو زبون کثیفت نیار!

و با نوری سبز، همه چیز تمام شد.

ساعاتی بعد

بی هدف در خیابان ها می‌گشت، حالا خیلی از شهر دور شده بود. عذاب وجدان داشت؟ به هیچ وجه!
همینطور که طول و عرض خیابان ها را طی می‌کرد، تنه اش به تنه ناشناسی برخورد کرد.

- هوی! چته؟! جلوی پاتو نگاه کن!

تام بی اختیار برگشت و با مرد، چشم در چشم شد. امکان نداشت!

- من تورو می‌شناسم! منو...منو...منو پیش لرد سیاه ببر! قول میدم خادم خوبی باشم!

هوریس اسلاگهورن، نگاهی به او انداخت... به نظر قابل اعتماد می‌رسید!

خانه ی ریدل‌ها

از دفتر لردسیاه خارج شد، البته حالا دیگر باید "ارباب" صدایش می‌کرد.

- گب مامان! یه لحظه اون تی رو کنار بذار! دروئلا کجاست؟
- مثل همیشه. تو کتاب‌خونَشه.

همین کلمات برای تام کافی بود تا یک چیز را بفهمد... یک عاشق کتاب دیگر هم در این خانه وجود دارد!
- کجاست؟

نگاه گابریل و مروپ به تام برگشت. همزمان گفتند:
- کی؟
- همین یارو دورئلا.
- اولا دروئلا، دوما زیر همین راه پله کتاب خونه داره.

تام بدون این‌که به طعنه ی گابریل توجهی داشته باشید به سمت کتاب‌خانه رفت.

- جنگ جهانی دوم جادوگران، 14 هزار کشته داشت.
- 13 هزار و 400 نفر... دقیقا.

دروئلا سرش را از روی کتاب بلند کرد و به فرد نقاب دار و ساک به دست روبرویش نگاهی انداخت. تام تازه واردی که می‌گفتند کتاب‌خوان قهاری‌ست، این بود.
- جاگسن. درسته؟
- بله.
- به چه جرئتی بدون اجازه وارد این‌جا شدی؟
- به هرحال، من دیگه اینجا می‌مونم.

و روی یکی از میزهای کتاب‌خانه به خواب رفت و این بود سرآغازی بر درگیری های تام و دروئلا.



بازم شد.


ویرایش شده توسط مافلدا هاپکرک در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۸ ۲:۲۴:۳۰
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۸ ۲:۲۵:۱۱
ویرایش شده توسط مافلدا هاپکرک در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۸ ۲:۳۵:۴۵

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۸
دور رده بندی شطرنج هاگوارتز

ریونکلاو vs هافلپاف

سوژه: تشکل

تصویر کوچک شده

- گب! مجوز میخوام!

تام همینطور که با لگد درِ اتاق وزیر رو باز می‌کرد، این رو گفت.

- چته؟! مگه سر آوردی؟!
- ببخشید خب.
- مجوز چی می‌خوای حالا؟
- هیپ-هاپ.
- هاپ هاپ؟ اسم سگه؟
- نه. همونا که اعتراضی میخونن... سریع میخونن!
- همونا که به وزارت‌خونه اعتراض میکنن، نه؟
- آره.

بعد برای اینکه امتیاز از گروهمون کم نشه، مکالمه ی من و گب، خلاصه میشه و آخرشو می‌نویسیم.

- باید بری پیش رابستن.

تام فاصله ی 10 سانتی‌متریِ بین میز وزیر و معاون را طی کرد.
- بهم گفتن شما مجوز موسیقی می‌دین.
- درست گفتن کردن.
- خب مجوز می‌خوام.
- چه موسیقی ای خوندن می‌شین؟

اینجا هم همون کارو تکرار می‌کنیم و مکالمه خلاصه میشه.

- اسم هنریتون چی‌بودن میشه؟
- جِسِبع.
- حالتون بد بودن شده؟
- نه، اسمش اینه. جِ سِ بِ ع.
- ... حالا متن ترانه تون رو گفتن کردن بشین.

این جمله ی رابستن، تام رو به خاطرات و زمان تشکیل گروهش برد...

فلش‌بک، یک‌هفته قبل

تام، در خیابان قدم می‌زد و ناگهان زیر آواز زد.
- اینجا لندنه، یعنی شهری که، جادوگر مجبور به بودن تو محله ی تاریکه!
- تاریکه و پر از آشغال، یه وزارت داره که بی عرضه‌اس آشکار!

تام لحظه ای ایستاد، و بعد پشت سرش رو نگاه کرد.
- هوریس؟!
- تام؟!
- پایه ای؟
- همیشه!

و این سرآغازی بود بر دوستی تام و هوریس و تشکیل گروه "جسبع".

فردای همان روز، کافه ی هاگزمید

تام، هوریس و سه غریبه؛ در کافه ی هاگزمید، دور یک میز نشسته بودند.
- معرفی نمی‌کنی هوریس؟

هوریس، جرئه ای از نوشیدنی کره ایش رو نوشید و شروع کرد.
- این سونامیه، این سیله، اینم زلزله.
- انگار کتاب زمین شناسیه! ... خب حالا مسخره بازی بسه، جدی‌شو بگو!
- من با تو شوخی دارم؟
-

تام به چهره ی سه عضو دیگر گروهش نگاه کرد. یه جای کار می‌لنگید...

سه روز بعد، زیرزمین خانه ی هوریس

- خب تام، بیتو بنداز.

تام، پشت دستگاه عظیم الجثه ی هوریس رفت.
- کدومشه؟ فک کنم اینه.

تام دکمه رو فشار داد و موسیقی شروع شد.

- خودت شروع کن تام.
- آ... آره! اینجا لندنه یعنی شهری که، جادوگر مجبور به بودن تو محله ی تاریکه.

هوریس ادامه داد.
- تاریکه و پر از آشغال، یه وزارت داره که بی عرضه‌س آشکار!

بعد این‌جارو برای اینکه به قسمت بی‌ناموسی/سیاسی ماجرا نرسیم، سانسور می‌کنیم و به بعد از ضبط آهنگ می‌ریم.

- سونامی! کارت عالی بود. سیل، تو هم ترکوندی پسر! هوریس، کار تو هم حرف نداشت. زلزله توهم خیلی بیت خوبی زدی. این آهنگ می‌ترکونه.

تام تک‌تک به سمت بچه ها می‌چرخید و این‌ها رو می‌گفت.
- خب، حالا اسم گروهمون چی باشه؟
- بلایای طبیعی.
- پنج وحشی!
- نظرتون چیه خودم اسم انتخاب کنم؟ مثلا جسبع!
- هع؟!
- جسبع! "جادوگران و ساحره های با عقیده!" مگه اون گروه معروفِ یادتون نیست؟ سِبِع!
- سبع؟
- بابا NWA رو میگم.
- یعنی ما الان WWWA شدیم؟
- دقیقا.

زمان حال، دفتر معاون وزارت

- اینجا لندنه، یعنی شهری که/ جادوگر مجبور به بودن تو محله ی تاریکه/تاریکه و پر از آشغال، یه وزارت داره که بی عرضه‌اس آشکار/مردمش می‌پرستن آوادارو، ولی پول ندارن واسه دوا و دارو/آره اینجا شهر عجایبه فقط آلیس نداره، فقیر تو آشغالاست و پولدار نیمبوس سواره! آ آره سجبع رو بیته!

- شعرتون خیلی سیاسی بودن میشه.
- کجاش سیاسیه؟
- همه جاش سیاسی بودن میشه.
- این سیاست عرفانیه! شما درکش نمی‌کنید. مقصودش خداست.
- به هرحال، باید از بخش های برابری اجتماعی، سیاسی، مذهبی، تولید ملی و سرقت ادبی تائیدیه آوردن کنی.

بخش برابری های اجتماعی وزارت‌خانه


- بهم گفتن باید بیام اینجا تو مجوز موسیقی بگیرم.
- شعرتون رو بفرمائید.
- اینجا لندنه، یعنی شهری که جادوگر مجبور به بودن تو محله ی تاریکه/تاریکه و پر از آشغال، یه وزارت داره که بی عرضه‌اس آشکار/مردمش می‌پرستن آوادارو، ولی پول ندارن واسه دوا و دارو/آره اینجا شهر عجایبه فقط آلیس نداره، فقیر تو آشغالاست و پولدار نیمبوس سواره! آ آره سجبع رو بیته!
- این دیگه چه محتوائیه؟ چرا جادوگر؟ چرا ساحره نه؟ تا به کی می‌خواین این همه در حق ساحره‌ها ظلم کنیو؟ مگه ساحره‌ها آدم نیستن؟ مگه دل ندارن!
- باشه خب.
- هر چه سریعتر حذف بشه.

تام کمی فکر کرد و بعد، شعر تغییر داده شده رو تحویل بخش اجتماعی داد.
- اینجا لندنه/تاریکه و پر از آشغال، یه وزارت داره که بی عرضه‌اس آشکار/مردمش می‌پرستن آوادارو، ولی پول ندارن واسه دوا و دارو/آره اینجا شهر عجایبه فقط آلیس نداره، فقیر تو آشغالاست و پولدار نیمبوس سواره! آ آره سجبع رو بیته!
- خب حالا تائیدیه ی بخش ما رو میگیره. موفق باشید!

بخش بعدی، سیاسی بود!

بخش سیاسی وزارت‌خانه

- این چه شعریه مرتیکه؟
- کجاشو باید تغییر بدم؟
- وزارت بی عرضه، کاملا توهین به ماست، می‌تونیم دستگیرتون کنیم. لندن هم باید عوض شه! چرا لندن؟ دلیلی داره؟ نکنه پیش زمینه‌ی یک شورشه؟ ها؟ حرف بزن!
- غلط کردم الان عوضش می‌کنم!

تام، برگه ی شعر رو از مسئول گرفت و شعر تغییر داده شده رو به مسئول تحویل داد.
- شهری که طرف توش مجبور به بودن تو محله ی تاریکه/تاریکه و پر از آشغال/مردمش می‌پرستن آوادارو، ولی پول ندارن واسه دوا و دارو/آره اینجا شهر عجایبه فقط آلیس نداره، فقیر تو آشغالاست و پولدار نیمبوس سواره! آ آره سجبع رو بیته!
- خب... بهتر شد. مورد تائیده. بعدی!

تام از فیل‌تر سیاسی هم رد شد، حالا نوبت بخش مذهبی بود.

بخش مذهبی وزارت‌خانه

- سلام علیکم!
- سلام فرزندم.
- مجوز موسیقی می‌خواستم.
- شعرتون فرزند؟

تام برگه ی شعر را تحویل مسئول داد.

- این دیگه چه شعر مبتذلیه فرزندم؟ مشکل داره.
- این دفعه کجاش؟
- چرا تاریکی و آشغال تا روشنایی و پاکیزگی هست؟ چرا آوادا پرستش بشه تا خدا هست؟

تام دوباره شعر را تغییر داد.
- پول ندارن واسه دوا و دارو/آره اینجا شهر عجایبه فقط آلیس نداره، فقیر تو پاکیزگیه و پولدار نیمبوس سواره! آ آره سجبع رو بیته!
- موفق باشی فرزند، تائید شد.

بخش تولید ملی وزارت‌خانه

- مجوز.
- به به! خیلی خوش اومدین. شعرتون لطفا.

تام شعر را تحویل مسئول مربوطه داد.

- نه دیگه! نمیشه عزیز، چرا نیمبوس تا پرایدوس تولید داخل داریم؟

تام دوباره مجبور به تغییر شعر شد.
- پول ندارن واسه دوا و دارو/آره اینجا شهر عجایبه فقط آلیس نداره! آ آره سجبع رو بیته!
- عالی!

این داستان ادامه داشت!

بخش سرقت ادبی وزارت‌خانه

-
- مجوز می‌خواین؟
-
- شعرتون؟

تام با خستگی و ترس و لرز شعر رو تحویل داد.

- نمیشه! شما از آلیس در سرزمین عجایب سو استفاده کردین!

تام باز هم شعر رو تغییر داد.
- آ، آره! سجبع رو بیته!
- محشره.

تام بالاخره از تمام فیل‌تر ها رد شد!

دفتر وزیر

- همشو گرفتم.

تام در حالی که فاصله‌ای با جنازه‌ شدن نداشت شعر رو تحویل وزیر و معاونش داد.

- خوبه ها. ولی خشن بودن می‌شه! مخصوصا قسمت " آ آره سجبع رو بیته" خیلی بد بودن میشه. باید یکم لطیف‌تر سراییده شدن شه!
- میشه بگین چطوری؟
- مثلا اینطوری خوب بودن میشه: "شهر ما خیلی خوب بودن میشه، بچه های خوب دونستن بشین، ما از همه جا بهتر هستن شدیم، تو خودتون کار خرابی کردن نکنین"!
- ystop:

تام برای مجوز شعر پیشنهادی را تائید کرد... البته در ظاهر!

سه روز بعد، روزنامه پیام امروز

نقل قول:
انفجار در شهر!
آهنگ زیرزمینی و بدون مجوزِ "وزارت کثیف" از گروه "جسبع" به یک میلیارد گالیون فروش رسید! گزارش ها حاکی از آن است که نسخه ی دیگری از این ترانه مجوز گرفته بود، اما این ترانه بدون مجوز و با جعل مجوز قبلی پخش شده است. گابریل دلاکور وزیر سحر و جادو، دستور داده تا تمام دیسک های این ترانه از سطح شهر جمع‌آوری شوند، اما به گزارشِ گزارشگر ما این امر غیرممکن است.



پایان!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۶ ۲۱:۵۰:۵۵
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۶ ۲۱:۵۳:۵۱

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۸
ریونکلاو vs اسلیترین
سوژه: ولنتاین!

تصویر کوچک شده

تام سرش رو از روی کتاب "چگونه در قرنطینه خانگی خوش باشیم (علم انتگرال و لگاریتم کرونا را شکست می‌دهند، پیوست: 33 راه حل کاملا کاربردی)" بلند کرد و نگاهی به هم‌گروهی هایش انداخت؛ دروئلا با وردی کتاب‌هایش را ضدعفونی میکرد، ربکا در آینه به خودش زل زده بود و به کارهایی که عموزاده هایش با دنیا کرده اند فکر می‌کرد، گابریل با تجهیزات کامل شامل 4جفت دستکش، 3لایه لباس پرستاری و ماسک شیمیایی به همراه 20 لیتر مایع ضدعفونی کننده گوشه ای نشسته بود و سو، دور از بقیه، الکل به دست و ماسک به دهان، آماده ی هرگونه تهاجمی از طرف ویروس ها به سمت کلاهش بود.

- بچه ها حس نمی‌کنید یه کاری داشتیم؟

تام که قصد داشت هم‌گروهی هاش به خودشون بیان و از این بی‌حالی در بیان، این جمله رو بیان کرده بود، اما نمی‌دونست این حرف بدتر داغ دل اون ها رو تازه میکنه...

- کار؟ می‌دونی چقد از کارای زوپس مونده؟ می‌دونی چندتا بلیط عقب افتاده داریم؟ می‌دونی دو هفته تعطیل بودن هاگزمید یعنی چی؟ دِ نمی‌دونی دیگه!
- کار تام؟ واقعا؟ می‌دونی چقدر زندانی هستن که باید به کاراشون رسیدگی بشه؟ می‌دونی تو این مدتی که ما اینجائیم چندتا دادگاه باید برگزار شن که بخاطر فامیلای این تعطیل شدن؟

هدف جمله ی دروئلا بیشتر از تام، ربکا بود و "این" دقیقا اشاره به اون داشت. مریضی ای که توی دنیای جادوگری شایع شده بود و تمام مکان های عمومی رو تعطیل کرده بود، اما کوییدیچ رو نه!

- تام تو نمی‌دونی چقدر از برنامه های وزارت مونده؟ تازه کنکور مشنگی هم نزدیکه، وزیر سحر و جادو هم باید مدرک مشنگی داشته باشه.

تام اگر دست نمی‌جنباند، به جای اینکه همه رو سر حال بیاره؛ حال همه رو می‌گرفت.
- منظورم رو بد متوجه شدین. بازی کوییدیچ داریم! کوییدیچ که هنوز تعطیل نشده.

بازیکنان تیم کوییدیچ ریونکلاو انتظار هر چیزی غیر این رو داشتن، کوییدیچ؟ اونم توی این شرایط؟ ممکن نبود!
- می‌فهمی چی میگی تام؟ فقط 1000 تا کشته توی لندن داشتیم. اون وقت با این شرایط بریم کوییدیچ بازی کنیم؟
- مجبوریم سو... مجبور!

کمی بعدتر، رختکن کوییدیچ ریونکلاو

بازیکنان تیم ریون، با فاصله ی یک‌متر از همدیگر نشسته بودند، که ناگهان جغدی از پیام امروز، وارد شد و روزنامه ای رو جلوی پای اون‌ها انداخت؛ تام که از همه به روزنامه نزدیک‌تر بود، با دستکش روزنامه رو از روی زمین بلند کرد.
-
- چی‌شده تام؟
-
- تام! سالمی؟
-

شپرررررررررق!

سو، که دیگه از خنده های تام خسته شد بود، با رعایت نکات بهداشتی، سیلی ای به گوش تام نواخت و روزنامه رو برداشت.
- باورم نمیشه!
- چی‌شده سو؟

و سو روزنامه رو به طرف بقیه برگردوند.

نقل قول:
رودولف با همه ازدواج کرد!
به گزارش خبرنگاران پیام امروز، صبح امروز، اتفاق عجیبی در دنیای جادویی افتاده است؛ رودولف لسترنج تمامیِ ساحرگان لندن رو به عقد خودش درآورده است! لازم به ذک...


دروئلا، که از شدت عصبانیت، صبرش رو از دست داده بود، با وردی روزنامه رو آتش زد و هم از شر ویروس ها و هم از خبر درون اون خلاص شد.

- اما من که هنوز به سن قانونی نرسیدم.

ربکا این رو گفت و گوشه ای دپرس نشست.

- الان این یعنی چی؟ من الان زن رودولف شدم؟

تام که تا اون لحظه خنده اش ادامه داشت، به سختی تلاش می‌کرد تا خودش رو کنترل کنه و شروع به صحبت کرد.
- آ..ر..ه!
-

این هشدار سو به معنای پایان خنده بود!

- خب، داشتم می‌گفتم، قبل از اینکه اون روزنامه رو بسوزونین خوندم یه تیکه‌اش رو، امروز مث اینکه ولنتاینه و رودولف با دعا به درگاه مرلین این اتفاق براش افتاده.
- خب حالا باید چیکار کنیم؟
- فعلا ایده ای ندارم.
-

دروئلا با بغض سرش رو درون کتاب "قوانین ازدواج و طلاق به شیوه ی آسلامی" فرو برد.

- حالا این‌هارو ول کنید. امروز بازی داریم! باید همین الان راه بیافتیم.

بعد از ظهر، زمین کوییدیچ هاگوارتز

بازیکنان دو تیمِ اسلیترین و ریونکلاو وارد زمین می‌شدند، اما بیشتر از بازیکنان دو تیم، داور بازی، رودولف لسترنج جالب توجه بود که حالا بسیار خوشحال بود و با چشمک زدن و اشاره ی دست، قصد داشت تا به همسرانش سلام کنه.
رودولف توپ ها رو از جعبه خارج کرد، بازی شروع شده بود.
- سلام به همگی! یوآن قانع هستم، صدای من رو از ورزشگاه خالی از تماشاگر هاگوارتز می‌شنوید. همونطور که مطلع هستید، بازی قبلی به خاطر حاضر نشدن تیم هافلپاف در زمین و خیل عظیم هافلی هایی که اجازه ی برگزاری بازی بدون تماشاگار رو نمی‌دادند، سیصد به هیچ به نفع گریفندور اعلام شد. حالا، با گزارش بازی دو تیم اسلیترین و ریونکلاو در خدمت شما هستیم، همونطور که مطمئنا تا الان فهمیدید، امروز اتفاقی جامعه‌ی جادوگری رو به شک فرو برده و اون چیزی نیست جز اینکه داور جنجالی بازی امروز، رودولف لسترنج تمام ساحره ها رو به عقد خودش درآورده! چندتا هم برای ما می‌ذاشتی نامرد.

با نگاه خشمگین بلاتریکس، یوآن متوجه شد که امروز، روز مسخره بازی های همیشه نیست.

- ولدی بازی رو شروع میکنه، سرخگون رو پاس میده به رابستن.
- بابا میشه من توپو گرفتن کنم؟
- چرا نشدن بشه بچه ی گل بابا؟ ... بیا عشق بابا!
- رابستن... در واقع بچه ی رابستن... ... توپ رو در اختیار داره. به هوریس پاسش میده! هوریس، هوریس! حالا اسلی! حالا تام! حالا ریون!

بلاتریکس دست از زدن کروشیو به طرف محل استقرار ساحره‌ها کشید و با یک طلسم ساده، دست متحرکی را بالای سر یوآن تعبیه کرد تا در آرامش ساحره‌ها را منقرض کند.

- حالا تام، حالا تاااا... آخ! باشه بابا! ... شوت سنگین بازیکنای اسلیترین رو دفع می‌کنه، سرخگون توی دست سوئه، سو با گوشه چشم تنگ کردن برای داور بازی سرخگون رو پاس میده به گابریل؛ گابریل چیکار داره می‌کنه؟
- گفتن هر 5 دقیقه یکبار باید سطوح رو ضدعفونی کرد!

گابریل این رو گفت، یکبار دیگر با اسپری الکلش توپ رو ضدعفونی کرد.

- نمیخوای راه بیافتی دیگه؟

سو که از دست گابریل خسته شده بود، این را به گابریل گفت.

- گفتن هر شست و شو باید 20 دقیقه طول بکشه!

20 دقیقه بعد

- گابریل سرخگون رو در اختیار داره، رابستن رو دریبل میکنه، حالا چشم تو چشم لرده!
- میخوای به ما گل بزنی گب‌مان؟بعد از این همه سال؟
- همیشه! ... نه چیز...

گب کمی فکر کرد، یه بازی کوییدیچ ارزش از بین رفتن این همه خدمتش به ارباب رو نداشت، از طرفی هم، حالا شانس انتقام گرفتن رو داشت.
- نه ارباب من غلط بکنم.

گب این را گفت و توپ را به سمت مناسب‌تری شوت کرد.
- حالا گب، می‌شوته! ولی نه به سمت دروازه، بلکه به صورت رودولف!
گب، خوشحال از حرکتی که کرده بود، چرخی به دور زمین زد و به جای خودش برگشت. رودولف که قصد افتخار و بوس و سوت داشت با دیدن نگاه بلاتریکس و بقیه‌ی ساحره‌ها سر جایش نشست. روز سختی برای او بود!

- بلاتریکس به بلاجر ضربه میزنه، وایسید ببینم! چرا داره اون‌وری میره؟ اوه! هدف بلاتریکس هم رودولفه! رودولف جا خالی میده، این یکی دیگه از کجا اومد؟ ... بلاتریکس ملاقه ی مروپ گانت رو به سمت رودولف پرتاب میکنه. اما رودولف بازم جاخالی میده! ... حالا بلاجر به چو چانگ میرسه، یه ضربه ی دیگه! حالا دروئلا، کتاب "پیام زور" خودش رو پرت میکنه و بازم به سمت رودولف! ساحره ها دل پُری ازش دارن.

چند دقیقه می‌گذشت و بازیکنان دو تیم ایستاده بودند، ساحره ها بلاجر و چوب و قمه که حالا جزو اموال خودشان محسوب می‌شد، به سمت رودولف پرت می‌کردند و جادوگرها که از گرفته شدن انتقام بی‌همسریشان خوشحال بودند دمپایی به دست برای کمک به ساحره‌ها از جا پریدند.
- برای بار 60اُم بلاتریکس، این دفعه دمپایی پرت میکنه! اوه! ... به خطا رفت! دمپایی به سر چو چانگ برخورد میکنه. حالا چو سیخ کباب رو به سمت بلاتریکس گرفته.
- میخوای منو با سیخ بزنی چو؟
- نه بابا منو چه به این کارا؟ خواستم کباب درست کنم اصلا.
- دوباره بلاتریکس، این‌بار قابلمه رو به سمت رودولف پرتاب میکنه، عه؟ چرا قابلمه از راهش منحرف شد؟ اون چیه تو دستِ دروئلا؟ وایسید ببینم! عه ریونکلاو بازی رو برد! خوشحال تر از ریونیا رودولفه که شاید زودتر شکنجه‌ش تموم بشه!

قابلمه بلاتریکس به اسنیچ خورده بود و اسنیچ رو به دست جوینده ی ریونکلاو رسونده بود، اما اهمیتی نداشت، شکنجه ی رودولف مهم تر بود!

- گابریل دلاکور، این چیه خدایی؟ ...سطل پر از وایتکس رو به سر رودولف می‌زنه.
- حالا میری شص‌تا شص‌تا زن می‌گیری، ها؟
- من؟ من غلط کردم!

فردای روز مسابقه، نزدیک بارگاه ملکوتی

جمعیت کثیری از ساحرگان و فمنیست های لندن دور هم جمع شده و به سمت بارگاه مرلین می‌رفتند، هرکس این صحنه را از دور می‌دید، تصور یک راهپیمایی به سرپرستی "معصومه قلی‌نژاد" رو می‎داشت، اما قضیه چیز دیگری بود. ساحره ها، رودولف به دست برای گرفتن حق خود به مرلین حمله‌ور می‌شدند.
در راه به مردی برخوردند.
- جهیزیه ی دخترم تو این خیابون بود، اینا که اعتراض کردن همشون خراب شدن، این درسته؟

جمعیت فمنیست از روی مرد رد شدند... عمرش به این دنیا نبود!

- اون کیه؟ چرا داره صندلی بارگاه رو لیس می‌زنه؟
- بی اعتقادها! بیاید لیس بزنید! شفا میده!

حراست بارگاه مرلین برای جلوگیری از آبروریزی بیشتر، فرد لیسنده را از بارگاه خارج کردند.

- چه خبر است فرزندانم؟ شما شروع کنید فرزند بلاتریکس بلک فرزند کی...
- مرلین! این درسته؟ چرا تمام زن‌های لندنی باید همسر این باشن؟
- و مهم تر از همه، چرا من نباشم؟

پالی با پس گردنیِ بلاتریکس به جواب چرایش پی برد!

- ببین فرزندم! حکم آسلامِ جادویی اینه که یه مرد جادوگر میتونه تا شیش میلیون زن داشته باشه، به شرط این‌که مساوات رو بینشون رعایت کنه.
- یعنی من شیش میلیون و یکمی بودم؟
- ... اگه رعایت نکنه چی؟
- در اون‌صورت تصمیم رو دادگاه می‌گیره که فعلا تا دوماه تعطیله، برید خوش‌باشید فرزندانم تا دوماه بعد که دادگاه ها باز می‌شوند، شکایات خودتون رو ابلاغ کنید.

رودولف با شنیدن این حرف مرلین، اعتماد به نفسش را دوباره به دست آورد.
- همسرانم! پیش به سوی دکه.

اما در همان لحظه با ضربات سهمگینی از سمت همسرانش مواجه شد... دوماه سختی برای رودولف در پیش بود!


پایان؟



آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۸
قوری که حالا دقیقا وسط دریاچه بود و رودولف رو توی فاصله چند سانتی‌متری خودش می‌دید؛ پس دستش رو پشت گردن رودولف گرفت و اون رو کشید.
بعد از چند دقیقه بالاخره به پیش مرگخوارا رسیدن.

- سفر خوب بود جناب قوری؟

این حرف بلاتریکس، داغ دل قوری رو تازه کرد.
- آره خیلی. من یکی از آرزوهام این بود با لگد زیر کمرم شوت شم وسط یه دریاچه، که برم یه قمه‌کش رو نجات بدم و بعدم تا اینجا رو با فرار از دست سوسمارا بیام.

حد غر شنیدن بلاتریکس، 15 ثانیه بود و قوری از این حد فراتر رفته بود.

شپلق!

- چرا می زنی؟
- خواستم بگم چرا به ادامه ی کارمون نرسیم؟

قوری مربی بین المللی شنا، با مدرک از برترین آبگیر ها و برکه های جهان بود! حق نداشتند اینطور با او برخورد کنن.
- اصا من دیگه انصراف میدم.

قوری بعد از گفتن این حرف برای شنیدن جواب به مرگخواران خیره شد.


آروم آقا! دست و پام ریخت!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.