هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شركت حمل و نقل جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۷ شنبه ۲ شهریور ۱۳۹۸
_ارباب آخه نشدن میشه که گبی رو الان تو سطل آشغال انداختن بشیم!
_از دستور ما تخطی می کنید؟
_نه ارباب... بحث فرهنگسازی بودن میشه.
_کله آبی برای ما فرهنگ ساز شده!

اما رابستن شهردار لندن بود و باید نکات مربوط به مدیریت پسماند شهری را رعایت میکرد.
_ارباب، ما باید گبی رو ساعت نه شب بیرون گذاشتن بشیم. با همین اقدامات ساده، شهر پاکیزه و بدون گربه شدن میشه.

دیانا میو ای به نشانه اعتراض سر داد.
_ارباب نگاه کنید... داره به حقوق ما گربه ها بی احترامی میکنه.
_نگاه می کنیم دیانا... تازه وقت با ارزش ما هم با سخنان بی ارزشش تلف میکنه!

رابستن صدایش را مانند مجری های تلویزیون کرد.
_ارباب از قدیم گفتن میشه: شهر ما خانه ما و شهردار هم...
_مرگخوار ما؟
_فرزند ما؟
_کلاه ما؟

و حدس ها هر لحظه حساس و حساس تر میشد.



پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۸
اما آیا جوراب های لنگه به لنگه کراب سوژه جالبی بود؟

_ها ها ها جورابشو!

هکتور داشت کم کم کنترلش را از دست میداد.
_واااااای... جورابشوووو!
_داداش حالت خوبه؟ مطمئنی چیزی نزدی؟
_ها ها ها... آره جورابشووووو!
_جورابش که ایرادی نداره.

هکتور اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود و به سختی از خنده میتوانست سخن بگوید.
_مگه... نمیبینی؟ لنگه به لنگه ...پوشیده!

رهگذر با دقت بیشتری به جوراب و سپس به هکتور نگاه کرد.
_خب میخواستی چطوری بپوشه؟! جوراب باید لنگه به لنگه باشه دیگه.

و پایش را صد و هشتاد درجه بالا آورد و جلوی بینی هکتور گرفت.
_ببین یه لنگه ش آبی با خال خال های صورتیه، یه لنگه دیگشم زرد با راه راه های مشکیه!
_اوه پیف پیف... میشه حداقل پاتو از دهنم بکشی بیرون؟!
_عه باشه.
_یعنی الان همه جادوگرا جواباشون لنگه به لنگه هست؟!
_آره دیگه ... مگه برا تو نیست؟

و رهگذر پاچه شلوار هکتور را کمی بالا کشید و جوراب های کاملا قرینه اش که به شکل یک خرگوش سفید پشمالو بود، هویدا شد.

ناگهان کل صف طولانی به سمت هکتور برگشتند و هر هر خنده را سر دادند. همه با دستشان به هکتور و جوراب هایش اشاره می کردند و بیشتر مسخره اش میکردند.
_هی هکولی... جوراباتو از کجا خریدی؟! بگو ما هم بخریم.

هکتور که میخواست کراب را به سخره بگیرد حالا خودش مورد تمسخر خاص و عام قرار گرفته بود.

یک ساعت بعد

_عمو هکولی... جورابات چرا لنگه به لنگه نبودن میشه؟! هر هر هر...
_زهر مار! دوست داشتم لنگه به لنگه نباشه اصلا. یه الف بچه هم منو دست میندازه.

بچه رابستن که از جواب تند هکتور اشک در چشمانش جمع شده بود سریع پیش پدرش در صف برگشت.
_بابا... بابا... هکتور به من گفتن میشه زهرمار!
_چی گفتن میشه؟! الان نشونش دادن میشم‌.



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۴:۰۴ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۸
دامبلدور نمی توانست پیرمرد را در محفل بپذیرد؛ پس باید با عشق او را منصرف می کرد.
_پدر جان... چه خوب کردی که اومدی به دیدن من! امم...راستش کارای محفل یکم زیادی سنگینه...عضویت شما اینجا زیاد براتون مناسب نیست.
_دل ... باید... جوون.
_جواب سنگینی دادی پدر جان.

دامبلدور جوابی برای پیرمرد پر ذوق نداشت.
بنابراین جغدش را به سوی پیرمرد روانه ساخت اما قبل از اینکه جغد به دست پیرمرد برسد، لرد سخت کوشانه از روی گرز غول غارنشین بالا آمد و پرید روی سر غول.
_ما به قله های موفقیت رسیدیم...

و پرچمی سیاه رنگ را در پیاز موی غول فرو کرد و به اهتزار در آورد.
_فتوحات ما روز افزون باد.

لرد غول سوار، تلاش فراوانی کرد تا از روی سر غول سرک بکشد و جغد دامبلدور را که به سمت پیرمرد ناشناس روانه بود، ببیند.

_عزیز مامان؟! اون بالا چیکار میکنی؟ نمیگی خطر داره؟ اگر بیوفتی مرلینی نکرده سرت بشکنه چی؟

جغد که فقط یک سانتی متر با دستان پیرمرد فاصله داشت، وقتی دید از حنجره پیرمرد صدای یک زن خارج میشود کرک و پرش ریخت و سقوط کرد و ضربه مغزی شد.

_بانو گانت؟!
_اکه هی...شناخت! داشتم موفق میشدم جغده رو برای عزیز مامان بگیرما.
_مامان جان... نقشه رو لو دادین که!

لرد درست میگفت؛ مروپ لو رفته بود. او که با دقت فراوانی با نرم افزار فتوشاپ خود را شبیه پیرمرد ها کرده بود با یک اشتباه تمام نقشه هایش را نقشه بر آب کرده بود.

_اینهمه مادر و پسری تلاش میکنین بخاطر یه جغد آخه؟! خجالت نمیکشید؟!
_چه جغدی؟ چه کشکی؟ چه ماستی؟ اصلا جغد چی هست؟ تو جیب جا میشه؟
_انکار هم که می کنید بانو.

دامبلدور به سمت جغد بی پر و بال ضربه مغزی شده روی زمین خم شد که آن را بردارد و به داخل خاکستر دفترش برگرداند تا از خاکسترش جغدی دیگر متولد شود، اما بعد یادش افتاد جغد ها یکبار مصرفند و نمیشود مانند ققنوس هربار تمدید مجددشان کرد!
پس تصمیم گرفته که جغد مفلوک را بشوید و با آن سوپ بار بگذارد، اما مروپ نیز در همان هنگام شیرجه رفت تا پاکت نامه جغد را سریع تر از دامبلدور به چنگ آورد و آن را به پسرش تحویل دهد.
مروپ مادری نبود که به همین سادگی ها تسلیم شود.

اما مسئله اینجا بود که هم دامبلدور و هم مروپ گانت هر دو سنی بالا داشتند و اسلوموشن وار به سمت نامه جغد حرکت میکردند.

_عزیززززز... ماااااماااان... نگراااان... نبااااش...میگیرمش.
_مادر؟ میشه یکم سریع تر اقدام کنید؟!
_عزیززز... ماااماااان...الاااان میررررسم!

یک ساعت بعد

_داااارم میررررسم.
_به همینننن... خیااال باااشید باااانو.
_

لرد که حوصله اش سر رفته بود با بالشی زیر سرش بر روی کله غول غارنشین خوابش برده بود.

_عه... دامبلدور یه دقیقه صبر کن!

مروپ با سرعت یک جت خود را به بالای سر غول رساند و ملافه ای بر روی لرد کشید و دوباره به محل قبلی اش در نزدیکی پاکت نامه برگشت تا شیرجه اش را ادامه دهد.

در این گیر و دار، غول غارنشین همان لحظات را برای عطسه ای زلزله وار انتخاب کرد. عطسه ای که موج انفجارش کل محوطه میدان گریمولد را دچار زلزله کرد، مخصوصا لرد را که بالای سر غول خوابش برده بود.



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
لرد بسیار جست و جو کرد. کم کم در حال ناامیدی بود که...
_مادر؟
_جانم عزیز مامان؟

لرد با خود فکر کرد اگر یک فرد عاقل در میان آن جماعت مریخی وجود داشت، او مادر خودش بود.
هنوز دستورش را مبنی بر رفتن به دنبال بقیه مرگخواران و جمع آوریشان برای رفتن به ایستگاه شهاب سنگ ها یا ستاره دنباله دار را به زبان نیاورده بود که...

_پسرم... من برم؟
_کجا مادر؟! ما هنوز فرمان خود را بیان ننموده بودیم! یعنی راست می گفتند که مادر ها از چشم های فرزندشان حرفشان را می فهمند؟!
_پسرم من برم خونه سالمندان مریخ بستری بشم؟
_ارباب من بمونم؟

لرد بسیار خشمگین بود.
_یکی میخواد بره، یکی دیگه میخواد بمونه! برای ما برو و بیا راه انداختند.

یعنی در آن جماعت مرگخوار، یک نفر هم نبود که دستور لرد را انجام دهد؟



پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
_Who am I؟
I am the princess who loves pizza
I'm the princess who loves her papa
It calls me
I am the daughter of Lord Voldemort.
_هان؟!
_Who am I؟
I am the princess who loves pizza...
_باشه... اوکی ... اوکی.

مرد پیتزا فروش اصلا متوجه زبان نجینی نشده بود.
ولی وقتی یک افعی چند متری فقط چند سانتی متر از شما فاصله دارد و با هر کلمه انگلیسی اش به نوک بینی شما نزدیک تر میشود؛ دیگر تمام زبان های داخل کائنات و حتی خارج از آن را هم خواهید آموخت!

_از خودت فسس کن.

پیتزا فروش حتی کاملا واضح هم فهمید که نجینی میگوید از خودش تعریف کند!
_خب ... الان چی بگم از خودم آخه؟!
_فس؟
_باشه ... باشه... اصلا من چقدر میخواستم درمورد خودم تعریف کنم براتون! به نام خدا... اینجانب پیتزا فروش هستم... نقطه سر خط.

برای نجینی همین که کلمه "پیتزا" در تعریف بسیار طولانی پیتزا فروش آمده بود، کافی بود و نشان می داد تفاهمی صد در صدی دارند.
معیارهای ازدواج یک پرنسس به همین سادگی بود!
_پس اگر پاپا فس... منم فس... میرم بگم پاپا بیاد فس کنه.

تعجب نکنید! پیتزا فروش این را هم فهمید که نجینی میخواهد از پدرش در مورد داماد آینده خانواده اجازه ای اجباری اجازه ای کاملا از سر میل و رضایت بگیرد.

نجینی به مادربزرگش مروپ گانت شباهت عجیبی داشت. برایش مهم نبود که آیا پیتزا فروش علاقه ای به ازدواج با او دارد یا خیر.
اصلا مگر پیتزا فروش جرات میکرد که مخالف هم باشد!

اما آیا لرد سیاه می پذیرفت که دخترش با یک مشنگ ازدواج کند؟ چه شرایطی برای این ازدواج پر میمنت و مبارک می گذاشت؟!

از قیافه کاملا رضایتمند داماد بیشتر بر می آمد که فرار را بر قرار ترجیح میدهد!



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱:۲۹ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
اما مرگخواران یادشان رفت که فنریر را به عنوان ملخ هواپیما نصب کنند و بال لینی را هم جای بال هواپیما قرار دهند.
مرگخواران کار های مهم تری داشتند!

مثلا کراب! چه کاری مهم تر از یک مهمان دار زیبا شدن داشت؟

یا گابریل! چه کاری حیاتی تر از بررسی قرینه بودن دکمه های کابین خلبان؟
_وایسا بینم... این یه دکمه چرا قرینه نیست با بقیه دکمه ها؟

گابریل سخت کوشانه آن یک دکمه بی اهمیت را کند و پرت کرد از پنجره هواپیما بیرون!
ولی او به این نتیجه نرسیده بود که آن دکمه بی اهمیت همان خلبان خودکار است.

هرچه باشد در آن هواپیما کلی خلبان های حرفه ای وجود داشت؛ اصلا خلبان خودکار میخواستند چه کار کنند؟!

_برو کنار رابستن من میخوام بشینم پشت فرمون... وگرنه باهات قهر میکنما... فهمیدی؟

تهدید لیسا به قدری خشن و بی رحمانه بود که رابستن اشک ریزان فرار کرد و نشست پشت بلندگو تا اطلاعیه های پرواز را قرائت فرماید.

_لیسا ...گزارش بدهید ببینیم به عنوان خلبان چه میکنید.
_ارباب سوییچ رو باز کردم. دارم کلاچ رو میگیرم که دنده رو آزاد کنم و استارت بزنم... ولی نمیدونم چرا نمیخوام استارت رو دیگه تو کل عمرم ببینم!

مرگخواران:

ناگهان از بلندگو هواپیما صدای رابستن به گوش رسید.
_به یک عدد خلبان حرفه ای جهت پرواز این طیاره نیازمند بودن میشیم!

مرگخواران اصلا توجه نداشتند که طیاره مورد نظر اصلا ملخ و بال ندارد که پرواز کند و فنریر هم برای اولین بار دارد در سفر به خودش خوش می گذراند و تخمه می شکند!
فنریر گرگینه بی فرهنگی نیز بود، زیرا پوست تخمه هایش را هم وسط هواپیما می ریخت.




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸
حدود ده دقیقه بعد در اثر شدت زیاد آهنگ و سرعت غیر مجاز راننده بی احتیاط، جو پراید مرگخواران را هم گرفته بود.

آنها به پراید اعتماد کامل داشتند...هر چه باشد سایپا مطمئن بود!

آهنگ با سیستم شیشه لرزان پراید در حال پخش بود و مرگخواران هم همراهی می کردند.
_تو حاضری برای اربابمون چی کار کنی؟
_واسه لردمون میدم چوبمو... به چه آسونی... میشم قربونی!

بوووووووووم

تصویر عوض شد و افسر راهنمایی و رانندگی با عینک دودی اش نمایش داده شد.
_رانندگی با سرعت غیر مجاز و گوش کردن به آهنگ های غیر مجاز تر، سبب حواس پرتی راننده و ایجاد تصادفات خواهد شد.
با رعایت توصیه های ایمنی به حفظ جان خود و دیگران کمک کنید.

بیمارستان


_ارباب چرا باید فقط پای من می شکست؟ چرا همه سالمن؟ چرا فقط من؟
_حقته فنر! تا تو باشی جو گیر نشی. برو ما رو شکر کن که مثل اون راننده مفلوک تیکه تیکه نشدی و نمردی... حیف شد البته!

فنریر تا کمر در گچ بود. لرد و بقیه مرگخواران هم بر روی تخت هایشان دراز کشیده بودند تا سرم ویتامینه هایشان تمام شود.

_ارباب حالا چطوری بریم وزارت سحر و جادو اون سر دنیا؟
_یاران ما... سوار تخت ما شوید و این فنریر هم با آن پای علیلش ما را هل خواهد داد!

لرد و مرگخواران توجه نکرده بودند که خارج کردن تخت بیمارستان با آن ابعاد از جلوی نگهبان بیمارستان، آنقدرها هم آسان نخواهد بود.




پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸
بیلی غلطان غلطان راه تئاتر را پیش گرفت تا سلبریتی شود؛ اما بیلی تکه چوبی بود بی تجربه!
نمیدانست ستاره شدن به همین راحتی ها نیست.

درون تئاتر

_کجا چوب؟
_دارم میرم روی صحنه تا بازیگر بشم... تا گلدن گلوب، اسکار و سیمرغ که حتی از دوتا جایزه قبلیم مهمتره بگیرم و پیشکسوت بشم. من یه افسانه تئاتر و سینما میشم.

زنی که رئیس تئاتر بود، نگاهی چپ چپ به چوب انداخت.
_فکر کردی به همین راحتی هاست؟ اولین شرط اینه که خاک صحنه بخوری.

بیلی یه کیسه پر از خاک را بالا آورد.
_خوردم.

زن انتظار نداشت بیلی آنقدر آماده باشد!
_به قیافه چوبیت میخوره که خیلی استعداد داری...بسیار خب... یه نقش خیلی خیلی مهم برات دارم.

بیلی راهش را پیدا کرده بود. لبخند دندان نمای زن نشان میداد که شیفته استعدادش شده و نقش اصلی را به او می دهد.

_نقشم چیه؟
_اممم...
_میدونم مهمترین نقش دنیاست... میدونم در سطح جانی دپ بهم نقش دادید.
_خب ... اممم...
_برد پیت؟ آه لعنتی...فکر نمیکردم دیگه انقدر مهم بشم.
_راستش...
_آره خودشه در حد چارلی چاپلینه! بهترین فرد رو پیدا کردید من در سطح خود چارلی جونم.
_یه جورایی در همون حد هست ... آره ... نقش یه...
_بگو... بگو اون نقش فوق العاده رو...
_چوب شوره! یه چوب شور در دست یه بچه دوساله.

قلعه آرزو های بیلی تبدیل به کلبه خرابه ای در حومه ناکجا آباد شد!



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱:۳۹ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸
لرد و مرگخواران همچنان در حال جوشیدن و قل قل زدن بودند تا اینکه همه ی مرگخواران به نقطه جوش رسیدند و سپس بخار شدند و تنها دو نفر در دیگ عذاب باقی ماندند. لرد و فنریر!

_ارباب دیدید همه رفتن و آخرش فقط من کنارتون موندم؟
_بدا به حال ما فنر! آخر عمری مجبوریم با یک گرگینه توی یک دیگ بشینیم و قل قل بزنیم.

ناگهان دو فرشته عذاب به نزدیک دیگ آمدند.
_جا افتادن؟
_آره اون گرگینه پاکسازیش تموم شده و آماده بخار شدنه ولی این کچله هنوز خامه! باید بازم بجوشه تا گناهانش کامل پاک بشه.
_به ما گفتی کچل؟ ما صد برابر بدون مو جذاب تر از شماییم.
_دروغ! بیست دقیقه افزایش زمان پخت.

در همان لحظه فنریر شروع به تبخیر شدن کرد.
_خداحافظ ارباب.
_کجا فنر؟! یعنی چی که زودتر از ما از این جهنم راحت بشی؟ نخیر نمیشه... اجازه نمیدیم.

لرد گوش فنر را گرفت و کشید تا از دستش فرار نکند اما به هر حال لحظاتی بعد در دستان لرد چیزی جز قطراتی از بخار نماند. او که بسیار خشمگین بود قطراتی که در دستش باقی مانده بود را به اطراف پرتاب کرد تا در آن موقعیتم از فنریر انتقام گرفته باشد.

دقایقی بعد_جایی نامعلوم

ابری لرد را در کنار سایر مرگخواران باراند!
مرگخواران ذوق زده به اربابشان که در کنارشان جوانه زد و سبز شد نگاه کردند.

_ما کجاییم؟

ناگهان پیرمرد سفید پوش که به شکل رعب آوری شبیه دامبلدور به نظر می رسید به لرد نزدیک شد.
_به قول معروف پسرم... اینجا خودت صاحب خونه ای.
_ما تا جایی که یادمان می آید صاحب یه خانه بودیم آن هم در آن دنیای فانی جا ماند!
_فکر کن ببین اینجا تو رو یاد کجا میندازه پسرم.

فنریر سعی کرد به لرد تقلب برساند.
_ارباب ... ارباب ... الان باید بگید شبیه ایستگاه کینگزکراسه ولی تمیز تر.
_چون فنر میگه... اصلا شبیه ایستگاه کینگزکراس نیست... بسیار هم کثیفه!
_پس می تونید یه قطار سوار بشید.
_پیرمرد گفتیم نیست ها!

پیرمرد ظاهرا مشکل شنوایی داشت.

_این قطار ما رو به کجا می بره؟

پیرمرد یه بار به سر و ته قطار نگاه کرد و با تردید گفت:
_نمیدونم والا... قبلا رو به جلو میبرد ولی الان که نقص فنی داره معلوم نیست کجا ببره!

مرگخواران که می خواستند هر طور شده از آن دنیا نجات پیدا کنند، به سمت قطار هجوم آوردند و در حین هجومشان باز هم فنریر را زیر دست و پا له کردند.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۵ ۱:۴۴:۲۵
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۵ ۲:۱۴:۵۰


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲:۲۴ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
اما واقعا به درد چه کاری میخورد؟

بیلی نمیدانست.

مرد پلاستیک قرمز را بر سر بیلی محکم تر کرد.
_نگران نباش... خیلی کار ساده ایه... انقدر ساده هست عاشقش میشی!

بیلی ذوق زده شد. درست بود که شغل قبلی اش اصلا آبرومندانه نبود اما حالا یک شغل جدید بسیار آبرومندانه داشت.
بیلی به این شغل اعتقاد راسخ پیدا کرده بود!

دقایقی بعد - مستراح

مرد بیلی را هر لحظه به کاسه توالت نزدیک تر میکرد.
_خیلی سادست... محکم فشارت میدم روی دهانه چاه و تو محتویات اون داخلو خالی میکنی... به همین راحتی.

بیلی محکم دستان مرد را گرفت.
_نههههه... غلط کردم ... نمیخواااام...من دنبال یه شغل آبرومندانه بودم... ولم کن...

به کاسه توالت نه چندان پاکیزه پایین نگاه کرد و از حرفش پشیمان شد.
_نههههه... ولم نکن! منو از اینجا ببر... من آبرو دارم... خوبه سر خودتم از این پلاستیکا ببندن باهات چاه باز کنن؟!

مرد به نظر قانع نشده بود.
بیلی دیگر تصمیم گرفت تا آخر عمرش از این اعتقاد های راسخ پیدا نکند.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.