لودو در رو با لگد باز میکنه و بعد به همراه لینی و روفوس وارد مغازه میشه و میگه: آهای پیری زودتر چوب دستیت رو رد کن بیاد!
مغازه دار:
روفوس بند انگشتانش را شکست و با پوزخند گفت: هی بچه ها، طرف از دیدن ما کپ کرده!
لینی که زیاد علاقه نداشت شان خودش را در حد لات های خیابونی پایین بیاره به زور لبخندی زد.
پیرمرد که پشت پیشخوان مغازه روی صندلیش نشسته بود دستی به سر کم مویش کشید و گفت: هی عوضی ها، من الان اصلا حوصله درگیری ندارم. اگه قصد خرید ندارین مثل یه پدر دلسوز بهتون توصیه میکنم خودتون با پاهای خودتون از این در برین بیرون، قبل از اینکه من مجبورتون کنم برین!
لودو یکی از آن نگاه های غضبناکش را تحویل پیرمرد داد و گفت: مگه کری؟ گفتم زودتر چوب دستیت رو تحویل بده تا بلایی سرت نیاوردیم.
پیرمرد از پست پیشخوان بلند شد و با دست به چماقی که کنار دیوار تکیه داده شده بود اشاره کرد: این که میبینین چوب دستی منه. نمیدونم چرا اینقدر بهش علاقه دارین، چون معمولا ازش برای زدن سگ های ولگرد هار استفاده میکنم. اما چیزی که به درد شما میخوره این نیست...
پیرمرد به آرامی خم شد و چیزی رو از زیر پیشخوان بیرون کشید و با لبخند شیطنت آمیزی گفت:...چیزی که شما لازم دارین این تفنگ دولول خوشگل و خوش دسته که مخصوص اراذل و اوباشی مثل شما گذاشتمش کنار! تا سه میشمرم، اگه این مغازه خالی نشده باشه سه تا دونه آبکش به اجناسم برای فروش اضافه میکنم!!
لودو با سردرگمی نگاهی به روفوس و لینی انداخت: اینجا چه خبره؟ این یارو که مشنگه!
پیرمرد با عصبانیت گفت: مشنگ جد و آبادته مرتکیه! به من فحش میدی؟
و بعد تفنگ را ناسزا گویان به سمتشان نشانه رفت! لینی که متوجه وخامت اوضاع شد یقه روفوس و لودو رو گرفت و با آخرین سرعت از مغازه بیرون زد!
همان طور که هر سه نفر میدویدند لینی گفت: این جا شهر مشنگ هاس!! اینجا رو نگاه کنین پر از این ماشین های مسخره شونه. من هیچ ردی از جادو نمیبینم، ما کجا گیر کردیم آخه؟!