رودولف اخم کرد: من یه پیشنهادی برای گذروندن وقت گرانبهامون با هم دارم.
رودولف اندکی لبخند حجیمش را جا به جا کرد! (شما هنوز به تکنولوژی جا به جا کردن لبخند حجیم دست نیافتید به امید مرلین در جلسات بعدی باهاش آشنا خواهید شد!
) و نگاهی به ساحرگان پلنگ رو به روش انداخت و گفت:
- یه قل دو قل بزنیم؟!
- نوچ!
- دو قل دو قل چی؟!
-اواه.. نه!
- یارکشی کنیم.. کیریکت بازی کنیم؟!
- شتررررررررق!
حکیمی که اتفاقی از اونجا عبور می کرد تا به سمت درهای خروجی آزکابان بره، دست حکیمانه ش را بالا برد و چنان تیریپ "عنتونینت بر دهان ای یاوه گو!" خوابوند دهن رودولف و فرمود:
- چو بیشه ز شیران تهی یافتند بوقیان فرصت بی ناموسی بازی یافتن دیگه.. ینی می خوام بدونم عیب نیس از این بازی ها می کنید !؟
رودولف که دیگر لبخند حجیمی براش نمونده گریان و نالان بر محضر حکیم عرضه داشت: (خب کار و باری حکیمی کساد بود حکیم به طور پاره وقت محضر داری می کردن و یه قرون ده شاهی از صیغه خوندن رزق حلال در می آوردن
)
- ای حکیم به جون این دوتا بچه هام (!) من منظورم چیز نبود.. من فقط قصد خیر و اقدام و عمل داشتم به جون کریم!
حکیم نگاهی به دوتا بچه های رودولف انداخت و بعد نگاه دیگه ای از سر ترحم به خود رودولف انداخت و دوباره فرمود:
- حالا آسلام و مسلمین و بچه ده ساله که به کنار.. اون سیزده ساله هه که شبا در میادم به کنار! اگه ارواح بی ناموسان قدیم که ته سیاهچاله های آزکابان خوابیدن بیدار بشن چی؟ کی دوباره می خواد بخوابوندشون؟!
و ساحره پلنگا با شنیدن این حرف کلیپس ها دریدند و رفتن تو دفتر آریانا نشستن گریه کردن.. در هم پشت سرشون بستن.. رودولف آه حسرت باری کشید و به طرف گفت: "ینی ناموسن زدی آب را گل کردی حکیم!"
- ینی فکر کردی شوخی می کنم؟! می خوای بریم نشونت بدمشون!؟
-
و حکیم لبخندی زد و دست رودولف رو گرفت و با هم حرکت کردند. دویدند و دویدند تا به تیری...امممم.. آها صلابه ای رسیدند! حکیم فرمود:
- این آن تیریست که ژیگولوس را در نبرد آزکابان با آن چیز کردند.. چنجه.. امم نه..شکنجه!
- ژیگول قهرمان جام آتیش بود درسته ولی مگه اینجا بند چیزا نیس؟
حکیم نگاه "یو نو ناتینگ جان اسنو!" طوری به رودولف انداخت و حرکت کرد تا به داری رسیدند و فرمود:
- اینجا آن داریست که در نبرد آزکابان بولدوزر را با یک گونی شکنجه کردند!
- گونی واسه چیش بود آخه؟!
- شتررررق! ای نابخرد! خب گونی رو می کشن سرش که موقع دار زدن چشاشو نبینن دلشون بسوزه!
و پس از اینکه پرده ی ظلمت از ذهن رودولف کنار رفت آن ها رفتند و رفتند تا به گودالی رسیدند.. عاقا ینی غار بودا!! و حکیم متوقف شد.
- حاجی تو رو به جون مرده و زنده ت بذار برگردم گرگم به هوامو باز کنم اینجا کجاست!
- هیس بابا.. می خوای ارواح بیدار شن بریزن بالا هممونو چیز کنن.. تو فارسی بهش چی میگید شما؟!
- گور به گور؟ چوب تو آستین؟ خاک بر سر؟
- داد نزن بابا روح پرسی ویزلی هم این پایینه جون تو.. ماندانگاس دات اولد.. سالازار دات اولدر.. ادی شیرموز.. اسکاور حتی!
- هممون در خدمتیم عاقا ولی منو یادت رفت.. برادر حمید 20 از قزوین!
دستی به شانه ی حکیم خورد و صدایی از پشت سرشان شنیده شد و جمعیت نقره ای درخشانی از همون پشت لبخندهای ملیح زدند!