هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: المپیک دیاگون
پیام زده شده در: ۹:۲۲ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۹۶
#31
اطلاعیه شماره 7
آغاز مرحله سوم مسابقه


به اطلاع می رساند مرحله سوم المپیک دیاگون از هم اکنون در تاپیک مغازه ی بورگین و بارکز شروع شده و تا ساعت 23:59:59 روز چهارشنبه 3 آبان ماه ادامه خواهد داشت.

توضیحات:
1- همون طوری که از قبل گفته شد این مرحله دوئل بین شرکت کننده هاست. شما به مغازه ی بورگین و بارکز رفتید و حالا به هر طریقی که شما قراره برای ما روایتش کنید به یه مکان تاریخی فرستاده می شید و اونجا باید با حریفتون مبارزه کنین. این که شما چطوراین داستان رو منسجم و به شکلی مناسب برای ما روایت کنین حائز اهمیته..

2- در پایین مکان های تاریخی که مرکز سفر هرکدوم از دوئل هاست مشخص شده. حتی املای انگلیسیش رو هم مقابلش نوشتیم که اگر اطلاعی از اون مکان تاریخی نداشته باشید بتونید به راحتی توی گوگل راجع بهش بخونید و عکساش رو مشاهده کنید.


آملیا فیتلوورت و رون ویزلی : چیچن ایتزا (Chichen Itza)

جسیکا ترینگ و گیبن: اهرام ثلاثه مصر

هرمیون گرنجر(آلبوس دامبلدور) و دیانا ویلیامسون: آنگکوروات (Angkor Wat)

دورا ویلیامز و ادوارد: پانتئون (Pantheon)


3- این مرحله از مسابقه توسط ادوارد بونز داوری می شود.
4- برای آگاهی از سایر شرایط، به اطلاعیه شماره 2 مراجعه فرمایید.


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۲۸ ۹:۴۱:۴۲

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۶
#32
حقیقت آنست که شما هر چقدر که تلاش کنید یک صبح، صبح باقی نمی ماند.. همیشه و همیشه ظهر می شود. یک شب هم شب نمی ماند چه ما بخواهیم و چه نخواهیم.. حتی اگر ما بزرگترین جادوگر قرن هم باشیم آن شب ناگزیر سحر می شود. آخر می دانی، یک چیزهایی تحت تاثیر هیچ جادویی قرار نمی گیرد. قانون طبیعت است.. هر جا نور بتابد پشت و پس هر جسم غیرشفافی یک سایه خلق می شود و در هر تاریکی کوچکترین نوری فضا را می شکافد.

همه ی این ها قانون طبیعتست.. همان قانونی که ورای جادوهای ماست و خب هر جور که حساب کنید انسانها هم جزئی از طبیعتند.

از اواسط روز که به ویلای صدفی پا گذاشته بود. به آلاچیق لب ساحل رفته بود. یک جورهایی انگار بست نشسته بود. البته قبل از این که بست نشستنش را آغاز کند به ویکتوریا گفته بود که همه ی بچه ها را خبر کند. در واقع منظورش از لفظ بچه ها انگار فقط آخرین نسل محفلی ها بود.. همه ی هم سن و سالان ویکتوریا.

شکر مرلین که آرتور و فلور برای گذران تعطیلات و فراهم کردن فضای بیشتری برای ویکتوریا به قریه ی سیستان سفر [قطر] کرده بودن و حداقل سر و صدای یک مشت نوجوانی که لحظه به لحظه تعدادشان بیشتر می شد روی اعصاب و روانشان پیاده روی نمی کرد.

ویکتوریا یک جوری جلوی شومینه با آغوش باز نشسته بود که انگار همین حالا کیتی پری از شومینه بیرون می پرد و به افتخار شروع مهمانی "لست فرایدی نایت" می خواند و از آن طرف هم آتش شومینه در نهایت آرامش یکی پس از دیگری نوجوان های محفلی از خودش بیرون می داد و در آخر هوگویی به بیرون پرتاب کرد که صاف خورد وسط طاقچه و گلدان زینتی فلور را خرد و خاکشیر کرد.

- هی ویکتوریا.. نمیشه این مراسم گردآوری رو یه کمی بی سر و صدا تر انجام بدی؟ خونه شده مثل حموم زنونه.. ادموند و ویلیام امسال سمج دارن.. باید درس بخونن!

پسری اخمویی که از پله ها پایین می آمد رو به ویکتوریا یادآوری کرد که هر دو برادرش طبقه ی بالا در حال ریونکلا بازی های معمولشان هستند. ویکتوریای دستپاچه هوگوی پخش زمین شده را بلند کرد و جواب داد.

- اممم.. دیگه فکر می کنم همه اومدن ادوارد.. می خوای خودت به پروفسور خبر بدی.. البته دقیقا مطمئن نیستم که همه هستن.. باید یه آماری بگیرم بازم.. ولی به هر حال تو که وقت داری یه سری به پروف بزن.. خیلی وقته تو آلاچیق بست نشسته.. شب شد دیگه.. ریپارو!

چوبدستی را به سمت بقایای هوگو زدگی طاقچه گرفت و همه چیز به جای خودش برگشت؛ غیر از هوش و حواس هوگو و تمرکز خودش که کشان کشان پسرک را از اتاق نشیمن خارج می کرد.

ادوارد هم گویی دستور ویکتوریا رو اطاعت کرده بود. از پنجره نگاهی به آلاچیق لب ساحل انداخت.. دامبلدور آنجا نشسته بود و انگار کتابی هم جلویش باز بود. او دوان دوان از خانه خارج شد.


همان طور که ویکتوریا گفت شب شده بود، شبی که بعد از یک روز گرم و روشن آمده بود و هیچ گریزی از آمدنش نبود. شاید لازم نباشد که بگویم آن روز هم از پس شبی ترسناک و پر از دلهره سر برآورده بود. آن شبی که سحرگاهش یک هاگوارتز ویران شده باقی مانده بود.

پسرک دوان دوان به سمت پهنه ی تاریک دریا پیش می رفت. پهنه ی تاریکی که انبوه مو و ریش سفید دامبلدور یک دستی اش را بهم می زد.

- اومدی پسرم؟
- پروفسور... خیلی وقته اینجایید.. همه ی بچه ها هم اومدن.. البته ویکتوریا خیلی مطمئن نبود ولی فکر کنم همه اومده باشن.
- چند لحظه اینجا بشین ادوارد..

مردد شد. هم دلش می خواست زودتر چرایی این جلسه را بفهمد و هم فضولیش گل کرده بود که به کتاب دامبلدور سرک بکشد. اما همین که نشست کتاب برچیده و ناپدید شد و تنها یک نشان از آن بر جای ماند. یقینا دامبلدور برای شروع بحثش تله گذاشته بود!

- این.. این یه علامت چینی نیست!؟
- ین و یانگ.. نشانه ی تعادل در جهان هستی..

دهان ادوارد باز مانده بود و دامبلدور ادامه داد.

- از روشنایی تاریکی زاده می شه و از تاریکی روشنایی.. این قانون تعادل جهانه..
- شما نمی خواید بگید که ..

دامبلدور اجازه نداد حرفش تمام شود، در حالی که بلند می شد تا از آلاچیق خارج شود گفت:

چرا.. می خوام همینو بگم.. آرامش روز تا ابد باقی نمی مونه جادوگر جوان.. تاریکی به هر حال دوباره زاییده می شه.. شاید از روشنایی.. شاید از من .. شاید از تو.. شاید از کسی که اصلا ازش انتظار نداریم.. برای اون موقع ما آماده ایم؟

دامبلدور خرامان خرامان روی شن ها دور شد و ادوارد روی نیمکت چوبی با نگاهی خیره به دریا باقی ماند. چه کسی ممکن بود پذیرای جرقه ی تاریکی در خودش باشد؟ ادوارد یک جور به دریا خیره مانده بود که انگار یک نفر در پسزمینه ی ذهنش می خواند: "بیا دریا کاری کن.. غما رو چاره بکن!" و دامبلدوری که رفت هم تقریبا به همان جایی رسیده بود که کمی قبل هوگو با مغز به دیوار خورده بود.


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: در پايان باز مي شوم!
پیام زده شده در: ۰:۳۲ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۶
#33
در گورستان ها همیشه، همه چیز متفاوت است. بودن هایمان متفاوت است و حتی جای خالی نبودن هایمان.. آنجایی از جهان است که بودن یا نبودن مساله ای نیست. آن هایی که هستند همان قدر ساکتند که آن دیگران و همان اندازه غمگین و دلتنگ..

حتی اگر پایت را یک گام جلوتر از دروازه ی شهر مردگان بگذاری تفاوت، سخاوتمندانه جامت را پر می کند. همه ی چیزهایی که ممکن نبود در طول یک روز عادی یادت بیاید به یاد خواهی آورد. تفاوت هایی از جنس تفاوت تسترال "شهر مردگان" و یک هیپوگریف مغرور و سر بلند که همان "طول یک روز عادی" ست.

آدمیزاد تا به اندازه ی کافی درگذشته در شهر مردگان نداشته باشد نمی تواند تفاوت تسترالیش را حس کند. تا آن زمان گورستان فقط یک جای مخوف و ترسناکیست که بهترست یا سمتش نروی و یا اگر مجبور شدی سریعتر از آن خارج شوی. اما از یک زمانی به بعد تبدیل می شود به زمینی که گمشده هایت را در آن می یابی!

صبح زود یک روز جمعه ی عادی دیگر بود. هرچند که عادی و غیر عادی بودن یک امر نسبی ست. اما خب.. خورشید همان خورشید داغ هر روز صبح تابستانی بود هرچند که به خاطر اول صبح بودن هنوز به اوج قدرتش نرسیده بود. و باد و آسمان و ابرهای کومولوس درشت و کوهستان و درخت ها و مزرعه های دره ی رونا.. همه و همه عادی بودند مگر گورستان دهکده.

پایینتر از گورستان در دهکده کمتر از ده خانه وجود داشت که با فاصله های زیاد لا به لای پیچ و خم های کوهستان ساخته شده بودند. جادوگر جوانی که شنل لاجوردی بر تن داشت و غیر آن یک دست سیاه پوشیده بود در خیابان اصلی ایستاده بود. برای این زمان از روز خیلی مرتب و آماده به نظر می رسید انگار از چند ساعت قبل آماده شده یا حتی ممکن بود اصلا نخوابیده باشد!

صورتش غمگین بود، اما خواب آلود نه.. از آن غمگینی های عمیق که حتی با خوابیدن و صبح بیدار شدن هم برطرف نمی شوند. از آن غم های از دست دادن که کهنه نمی شود، سرد نمی شود؛ ولی عادت می شود و خودش به انسان می آموزد که چطور با آن کنار بیاید.

و همین درد، صبح زود او را به سمت تپه ی بالای دهکده می کشاند. چشمان کهربایی براقش به سر در سنگی گورستان خیره بود و احتمالا به این فکر می کرد که چقدر ساده و غریبانه ست جایی که چندین قهرمان آنجا به خواب رفته اند.

گورستان زمین وسیعی بود که کل تپه را فرا گرفته بود. به طور واضحی فقط به چند خانواده و و مقبره هایشان تعلق داشت. به شکلبولت ها که سرخدار بزرگ و ستبری جلوی مقبره شان نگهبانی می داد. به بودلر ها که بید پر نشاطی روی مقبره هایشان سایه انداخته بود. به کلیرواترهایی که چند سپیدار داشتند و بونزهایی که بر سر مزارشان سرو کهنسالی یکه و تنها، گنجشک ها را درون خودش در آغوش کشیده بود.

پسر جوان که ادوارد نام داشت با قدمهای کوتاه و آهسته به سمت درخت سرو رفت. به قبرهای پر تعدادی که شقایق های وحشی احاطه شان کرده بود خیره شد. از اولین شان شروع کرد: "ادوارد و سوزان بونز - کشته شده به سال 1969 به دست شرورترین جادوگر دوران"

ادوارد به آهستگی طوری که به سختی شنیده می شد زمزمه کرد: "پدربزرگ" دست رنگ پریده اش را روی سنگ قبر سرد گذاشت، به راستی کدامشان سردتر بود؟! ادوارد چوبدستی اش را برداشت و با حرکت مختصری حلقه ی گل رزی روی قبر پدربزرگ و مادربزرگش ظاهر شد.

برخاست و از کنار سنگ قبر سیاه عبور کرد. چندین قبر دیگر با سنگ هایی که اندازه های متفاوت داشت در مقابلش به صف شده بودند:

"ادگار و الیزابت بونز کشته شده به سال 1971در نبردی نابرابر به همراه کودکان خردسالشان"

ادوارد به سه قبر کوچکتر خیره شد. چشمانش می سوخت. این ها همان غمی بود که فردای هیچ روزی آرامتر و سرد نمی شدند. با دست چپش گونه اش را که با قطره ای گرم شده بود پاک کرد. آب دهانش را به سختی قورت داد تا مگر بغض سنگینش اندکی عقب برود و چوبدستی را چرخاند. پنج دسته گل رنگارنگ روی سنگ های خواب آلوده ظاهر شدند.

ادوارد باز هم جلوتر رفت. قبر برزگی از جنس گرانیت در سمت چپش و دو قبر دیگر در سمت راست انتظار می کشیدند. روی قبر سمت چپ با حروف برنزی درشت نوشته شده بود: "اینجا رئیس سازمان قوانین جادویی آملیا بونز آرمیده است. کشته شده در سال 1987 به دست بزرگترین جادوگر سیاه قرن لردولدمورت"


به محض آن که حلقه ی گل دیگری که روی قبر عمه اش ظاهر شد برگشت و به دو قبر پشت سرش نگاه کرد اما دیگر چشمانش چیزی نمی دید. دنیا و درخت سرو و تمام گورستان به یک باره تار شده بود.صدایش بیرون نمی آمد و پاهایش دیگر توان ایستادن نداشت. روی قبر افتاده بود و انگار که دیگر هیچ وقت توان دوباره ایستادن نخواهد داشت. شاید لا به لای هق هق ها به سختی یک بار گفته باشد "مادر".. شاید هم ده بار یا صد بار گفته اما به طوری که هرگز به گوش نرسیده!

***

از گورستان که قدم های کوتاه و خسته بیرون آمد سر جایش چرخید و رو به سردر سنگی ساده ی آن ایستاد. چوبدستیش را بالا آورد، چوب گردوی سیاه زیر نور برق می زد؛ به خاصیت تسترال ها فکر کرد و به اسنیچی که دامبلدور جادویش کرده بود.. به دروازه ی سنگی درون تالار اسرار و به مرگ..

جادویی که می خواست اجرا کند را به زبانهای باستانی برای کائنات توضیح داد. کسانی که درون این گورستان آرمیده بودند همه از جنگجویانی بودند که برای باقی ماندن عشق جانشان را از دست داده بودند. از همه چیز گذشته بودند و تا آخرین نفس مبارزه کرده بودند. حالا شایسته بود که برای همیشه در آرامش بمانند.

و کسانی که از این جنگجویان باقی مانده بودند هم تا آخرین نفس می جنگیدند و همیشه این گورستان پناهگاهی می شد برای مخفی شدنشان از دست دشمنان و خب.. حداقل ادوارد و دو برادرش در زمره ی همین جنگجوها قرار می گرفتند.

دیگر دست هیچ کسی که از عشق تهی بود به گورستان روونا نمی رسید. دیگران نمی توانستند گورستان را ببینند یا به آن وارد شوند مگر این که فرق تسترالی یک روز عادی را فهمیده باشند و بهای ورود به آرامگاه تنها همان غم کهنه نشدنی هر روز بود... و خب به هر حال این گورستان در پایان برای هیچ نامحرمی باز نمی شد!


ویرایش شده توسط ادوارد بونز در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۳ ۰:۵۱:۰۱

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱:۴۶ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
#34
و خب حقیقتا بعد از هر جنگی بهترین چیز استراحتست حتی اگر این استراحت اجباری در آزکابان سپری شود. در واقع می دانید که تمام دنیا دروغی بزرگ است و هر آنچه که هست در ذهن شماست مثل هواکش روشنی که به شکل دایره می بینیدش اما در واقعیت دایره ای وجود ندارد و آن چیزیست که شما می بینید. حالا این استراحت اجباری در بدترین زندان جهان را هم باید آن طوری دید که راحتترش می کند. ادوارد با خودش زمزمه ای را تکرار می کرد: "دمی آب خوردن پس از بدسگال/ به ز عمر هفتاد و هشتاد سال!"

ادوارد به این که چرا آنجاست فکر نمی کرد. به این که می توانست اینجا نباشد هم فکر نمی کرد. در کل عمرش از آن دسته آدمهایی نبود که هرجا شکست خورد یا از اسبش افتاد یک گوشه بنشیند زار بزند که چرا من؟ آخر ادوارد جواب این سوال را همیشه خوب می دانست.

البته این واضح تر از خورشید در آسمان ظهر است که هوای آزکابان و نفس دیوانه سازها در این فکر نکردن ها بی تاثیر نیستند. همان خورشید ظهری که هیچ وقت در آزکابان دیده نمیشد.

هوای آزکابان همیشه ابری و سرد بود. از آن ابری و سردهایی که دل آدم گریه می خواهد.. بی دلیل! اما کار زندانی های آزکابان دیگر از گریه گذشته بود. ادوارد اما گاهی به این فکر می کرد.. به حال خودش و بقیه.. گاهی حتی می دید. وسط خواب هایش.. بهترین کاری که می شود در زندان انجام داد خوابیدنست، این را به خاطر بسپارید.

ادوارد یک گوشه ی سلولش _ گاهی حتی دقیقا وسط سلول_ خودش را جمع می کرد و به خواب می رفت. یک وقت هایی خواب خانه را می دید، حتی به تماشای آکواریوم اتاقش می نشست. اکثر ماهی ها خونسرد و آرامند و مثل خوابگردها دور تا دور قفس شیشه ای را می چرخند. مثل زندانی های همین زندان.. اما ادوارد ماهی های دیگری داشت.. ماهی هایی پر شر و شور تر از این.

- هی ادوارد!
- چی شده ویلبرت؟

همیشه خواب ادوارد همین طور آغاز می شد. ویلبرت می آمد که سوال بپرسد همان جوری که در واقعیت هم بود.

- کدوم یکی از این ماهی ها به نظرت بهترن؟
- سوال بیخود! هر کدوم سر جای خودشون عالین.. هر کدوم یه رنگی به دنیاشون می دن.. هر کدوم یه نوری مخصوص خودشون دارن.

ویلبرت به رفیق ریونکلایی اش زل زده بود. همیشه همین کار را می کرد. یک چیزی می پرسید تا ادوارد را به حرف بیاورد و بعد ماتش می برد.

- آدمها هم همینطورین..

جمله یک چیزی بین خبری و سوالی به نظر می رسید. .ادواردهم شاید بتوان گفت "پاسخ داد":

- همین طورین.. هر کسی گوهر خاص خودش رو داره.. وجود همه لازمه.. اگه دوتا کتابخون و گوشه گیر مثل ما نباشه دنیا با وجود ویولت ها و جیمز ها و رکسان ها و بقیه میشه دیوونه خونه..
- خیلی هم عاقلانه مثل ما زندگی کردن میشه شهر اموات..
- اوهوم.. همونی باش که باید..

و هر باری که از خواب می پرید هوای سلول گرم تر از قبل بود. نمی دانست چرا دیوانه سازها به این گرما واکنش نشان نمی دادند، یا حتی به خواب هایش و امیدی که درونشان بود.. اصلا چرا دیوانه سازها این اطراف نبودند.

- هی صب بخیر رفیق!
- پاشو ادوارد.. باید یه کمی عجله کنیم قبل از این که ..
- شصتشون خبر دار بشه.. اگه نظر حاجیتونو بخواین همین الانشم دیره!
- ننگ رونا راس میگه.. من چندتا از اون لامصبا رو از اینجا دارم می بینم..

مگر چند درصد شخصیت های درون خواب ها ممکنست در بیداری بیایند بالای سر آدم و قدم بزنند؟ یا حتی چند درصد آدمها ممکنست دنبال یه رفیقی تا آزکابان بروند. ماهی ها اگر یکی شان کم می شد نمی فهمیدند، اغلبشان حافظه ی درست و حسابی ندارند ولی آدمها یادشان می مانند که یه نفر بود که حالا نیست. برای داستان ما آن یک نفری نبود که خیلی عاقلانه و شق و رق زندگی میکرد جدی و غیر قابل حرکت مثل یک درخت.

- هی ویلی یه چوبی بچرخون یه سپر مدافع درست کنیم این لعنتی ها جلوتر نیان.. ننگ رونا تو ادواردو برسون به رمزتاز تا ما میایم!

"به یه خاطره ی خوب فکر کن!" ویلبرت با خودش زمزمه کرد. چشمهاش رو بست و چند لحظه بعد گربه ی ایرانی نقره ای دوان دوان دنبال یه نهنگ و یه گرگینه می رفت. هرچند که یه پایش لنگ بود و از دو تای دیگر عقب مانده بود.

- بالا غیرتا اینو دیگه نمی تونی انکار کنی مستر ادوارد.. یکی طلب حاجیت!
- بچه ها با شمارش من.. سه.. دو..


یک!


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۰:۲۶ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
#35
دفترچه ی خاطرات عزیزم! (الکی مثلا من خاطرات خون آشامم!)


یک جایی حکیمی می گفت: "دنیا دو روز است، روزی برای تو و روزی علیه ت!" اما از بخت بد بی حیای چش در اومده ی ذلیل مرده ی خار.. اهم.. نفس عمیق رفیق.. نفس عمیق! داشتم می گفتم عزیزکم که از بخت سوخته ی ما دنیا دو روز بود، روزی بر ما و روزی بر ما تر!!


دیروز در آزکابان بودیم و نمی دانم که بدانی یا نه ولی امان از آن زندان و صد امان! دیوانه ساز ها بوی کپک های پنی سیلین نشده می دهند و هوا همیشه تاریک ست و یک جوری است که انگار حس می کنی احساسات هر لحظه با اسید شسته می شود و .. نمی دانم! واقعا نمی دانم چطور می توان گفتش. کافر نبیند مسلمان نشنود عزیزکم!


و اما روز دیگر بیگاری در وزارتخانه بود. همه می دانند که من تنفر عمیقی از این دم و دستگاه همایونی نکبتی دارم. هر جوری که نگاه کنی و هر جا که بروی انگار بوی اسب می آید و اندک کسانی هستند که می دانند کلاه موجود شریری ست.


البته گوشه ی پایین سمت چپش بوی گرگینه می داد کلی باعث نشاط شد و یک لبخند عریض و حجیمی بر لبان ما نشست امروز.. حالا نه اینکه من نشسته باشم و عینهو برادر بلک کل وزارتخانه را بو کشیده باشم، نه.. یک اتفاقاتی و یک خاطراتی بودار هستند. اصلا یادشان که میوفتی بوی خوب و بدشان در ذهنت می پیچد.. حالا ابی بیاور و بخواند که خاطره مثل یه پیچک و فولان!


اصلا وزارتخانه را که می بینم می خواهم بگویم باشد که نباشد و قیافه ی خندان جیمز سیریوس جلوی چشمانم می آید و هووووم.. دفترچه ی خاطرات من را یاد وبلاگ ها می اندازد.. به نظرت همین جا نقطه بذارم و پایان بنویسم چطور است؟ بعد از آن هم قلم پر را روی دفترچه بذارم و به فردایی که از خراب شده ی آزکابان نجات پیدا می کنم فکر کنم..

به نظرت خوب نیست؟ خوبست.. خیلی هم خوبست!


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: بند ساحرگان
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ سه شنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۵
#36
رودولف اخم کرد: من یه پیشنهادی برای گذروندن وقت گرانبهامون با هم دارم.

رودولف اندکی لبخند حجیمش را جا به جا کرد! (شما هنوز به تکنولوژی جا به جا کردن لبخند حجیم دست نیافتید به امید مرلین در جلسات بعدی باهاش آشنا خواهید شد! ) و نگاهی به ساحرگان پلنگ رو به روش انداخت و گفت:

- یه قل دو قل بزنیم؟!
- نوچ!
- دو قل دو قل چی؟!
-اواه.. نه!
- یارکشی کنیم.. کیریکت بازی کنیم؟!
- شتررررررررق!

حکیمی که اتفاقی از اونجا عبور می کرد تا به سمت درهای خروجی آزکابان بره، دست حکیمانه ش را بالا برد و چنان تیریپ "عنتونینت بر دهان ای یاوه گو!" خوابوند دهن رودولف و فرمود:

- چو بیشه ز شیران تهی یافتند بوقیان فرصت بی ناموسی بازی یافتن دیگه.. ینی می خوام بدونم عیب نیس از این بازی ها می کنید !؟

رودولف که دیگر لبخند حجیمی براش نمونده گریان و نالان بر محضر حکیم عرضه داشت: (خب کار و باری حکیمی کساد بود حکیم به طور پاره وقت محضر داری می کردن و یه قرون ده شاهی از صیغه خوندن رزق حلال در می آوردن )

- ای حکیم به جون این دوتا بچه هام (!) من منظورم چیز نبود.. من فقط قصد خیر و اقدام و عمل داشتم به جون کریم!

حکیم نگاهی به دوتا بچه های رودولف انداخت و بعد نگاه دیگه ای از سر ترحم به خود رودولف انداخت و دوباره فرمود:

- حالا آسلام و مسلمین و بچه ده ساله که به کنار.. اون سیزده ساله هه که شبا در میادم به کنار! اگه ارواح بی ناموسان قدیم که ته سیاهچاله های آزکابان خوابیدن بیدار بشن چی؟ کی دوباره می خواد بخوابوندشون؟!

و ساحره پلنگا با شنیدن این حرف کلیپس ها دریدند و رفتن تو دفتر آریانا نشستن گریه کردن.. در هم پشت سرشون بستن.. رودولف آه حسرت باری کشید و به طرف گفت: "ینی ناموسن زدی آب را گل کردی حکیم!"

- ینی فکر کردی شوخی می کنم؟! می خوای بریم نشونت بدمشون!؟
-

و حکیم لبخندی زد و دست رودولف رو گرفت و با هم حرکت کردند. دویدند و دویدند تا به تیری...امممم.. آها صلابه ای رسیدند! حکیم فرمود:

- این آن تیریست که ژیگولوس را در نبرد آزکابان با آن چیز کردند.. چنجه.. امم نه..شکنجه!
- ژیگول قهرمان جام آتیش بود درسته ولی مگه اینجا بند چیزا نیس؟

حکیم نگاه "یو نو ناتینگ جان اسنو!" طوری به رودولف انداخت و حرکت کرد تا به داری رسیدند و فرمود:
- اینجا آن داریست که در نبرد آزکابان بولدوزر را با یک گونی شکنجه کردند!
- گونی واسه چیش بود آخه؟!
- شتررررق! ای نابخرد! خب گونی رو می کشن سرش که موقع دار زدن چشاشو نبینن دلشون بسوزه!


و پس از اینکه پرده ی ظلمت از ذهن رودولف کنار رفت آن ها رفتند و رفتند تا به گودالی رسیدند.. عاقا ینی غار بودا!! و حکیم متوقف شد.

- حاجی تو رو به جون مرده و زنده ت بذار برگردم گرگم به هوامو باز کنم اینجا کجاست!
- هیس بابا.. می خوای ارواح بیدار شن بریزن بالا هممونو چیز کنن.. تو فارسی بهش چی میگید شما؟!
- گور به گور؟ چوب تو آستین؟ خاک بر سر؟
- داد نزن بابا روح پرسی ویزلی هم این پایینه جون تو.. ماندانگاس دات اولد.. سالازار دات اولدر.. ادی شیرموز.. اسکاور حتی!
- هممون در خدمتیم عاقا ولی منو یادت رفت.. برادر حمید 20 از قزوین!

دستی به شانه ی حکیم خورد و صدایی از پشت سرشان شنیده شد و جمعیت نقره ای درخشانی از همون پشت لبخندهای ملیح زدند!



می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۴
#37
نقل قول:
"می دونی چطور خودمو آروم می کنم؟ به خودم دلداری میدم" میگم همه ی اونایی که از دست دادیمشون تو یه دنیای دیگه، صرفا نه یه دنیای موازی؛ حالشون خوب ِ خوبه.. دیگه پروف مثلا تو اون دنیا غصه نمی خوره. دستش سالمه.. دشمن نداره. برای هری و سوروس و لیلی اشک نمیاد تو چشماش.. اونجا پروف همیشه جوک میگه و می خنده.


پر از غصه بود. پر از بغضی که برایش گلو درد آورده بود. شب از نیمه گذشته بود و ماه نیمه مثل نقره ی آب دیده درخشان شده بود و زیر نور همین ماه هم می شد دید که دنیا چقدر بد است. چقدر تاریک است. چقدر سایه ها و نیم سایه هایش وهم آور و فریبنده ست.. چقدر این دنیا تله و خطرهای کمین کرده دارد.

نقل قول:
می دونی چطوری خودمو آروم می کنم؟ به خودم امید میدم. به خودم میگم بالاخره یه روزی.. یه جایی بیرون از قصه ها، تو همین دنیای واقعی خودمون؛ این کشتار و خون ریزی ها تموم میشه. به خودم امید میدم که تهش یه دنیایی داریم که هیچ آدمی آدم دیگه ای رو نمی کشه. اصلا مگه کشتن یه آدم دیگه آسونه؟


جادوگران خیال پرداز شاید به همان اندازه عجیب باشند که یک ماگل خیال پرداز عجیبست. اما خیلی از خیال پردازی های یک بچه ماگل در دنیای جادوگرها واقعیست.. پس خیال پردازی یک پسر جادوگر کجا واقعیست؟

ادوارد عادت داشت شبها از گریمولد یا هر خانه ی دیگری که در آن بود بزند بیرون.. اوایل سخت بود چون بودلر روی شیروانی همیشه همین موقع ها آن بالا روی سقف ظاهر می شد. یکی دو بار مچش را گرفته بود ولی ویولت هم با تمام به قول جیمز "ننگ رونا" بودنش یک بارقه های درخشانی از هوشمندی داشت. می فهمید چه وقت، چه کسی باید تنها باشد.

دامبلدورها (از آنیتا که کوچکترینشان بود تا خود پروف و برایان که از شدت کهولت سن فقط دستگاه پخش نصیحت شده بود) هم بسیار گفتند که دنیای نیمه شب خطرناکست اما ادوارد به خودش امید می داد. برای این که به آنها هم امید بدهد طلسم سرخوردگی را کامل و بی نقص یاد گرفته بود.

به نظرش شب ها جادوی بیشتری در هوا بود. شب ها نفس که می کشید چوبدستی پر ققنوسش به وجد می آمد. تقریبا هر نیمه شب کلاه ردایش را روی سرش می کشید و از خانه بیرون می زد. دنیای نیمه شب پر از تله و خطر بود ولی هیچ دنیای دیگری مثل آن پر از ستاره و آرامش نبود. ستاره ها پر از جادو بودند.. جادوی امید. مگر تعریفش همین نیست؟ دنیای اطرافت تاریک تاریک باشد اما تو باز هم نوری کوچک در دوردست ببینی که سو سو می زند.. نه حتی یک نور بلکه بسیار، مگر در نا امیدی بسی امید نیست؟

نقل قول:
می دونی چطوری خودمو آروم می کنم؟ برای آرزوهای کوچیک خودم می جنگم.. آرزوهای کوچیک تقریبا هیچ وقت شکست نمی خورن ولی برآورده شدنشون مثل همون بزرگاش پر حس پیروزی و شادیه.. آرزو نمی کنم که تامک آدم خوبه بشه و دیگه جون آدمها رو نگیره.. نمی گم دوباره همون آدم خوبه قدیمیش بشه ولی دعا می کنم دفعه ی بعدی که قلب یه آدمی رو هدف می گیره هی دیرتر و دیرتر بشه.. یا این که جیمز، سیریوسی باشه که وسط نبرد خنده ش رو نمی بازه.. لبخندش محو نمیشه و هیچ وقت تو طاق نما نمیوفته.. برای همه آرزوهای خوب می کنم، برای خودمم.. دنبال هدف های کوتاه مدت می رم که زود برسم به مقصدم..


غصه و بغضی که در دلش رسوخ کرده داشت کمتر و کمتر می شد. توی این دنیا هنوز هم پر از تله و خطر بود. پر از سایه های فریبنده که پشتشان یک شکارچی شب کمین کرده بود. هنوز اما تکه نقره ی آب دیده وسط آسمان دلربایی می کرد و می دانی شهاب سنگ های کوچکی شاید گاهی در گوشه و کنار آسمان پیدا شود شاید یک دنباله دار بزرگ و درست و حسابی هر صد و چند سال یک بار وسط آسمان ظاهر می شد اما این شهاب سنگ های کوچک را هر شب می توانستی ببینی.

ادوارد با گامهایی سریع پیش می رفت. خودش متوجه سریع رفتنش نبود.. سرگرم هضم کردن غصه هایش بود، باید کمتر و کمتر می شدند. لحظه ای به آسمان بالای سرش خیره شد. آسمان و ستاره هایش، زمین و سنگهای خاصش از علاقه مندی های دیرینه اش بودند. ادوارد به گستره ی پر ستاره آسمان شب نگاه کرد و لحظه ای که لبخند زد و به راه افتاد می توانستی برق یک شهاب سنگ کوچک را در چشمهای کهرباییش ببینی.

نقل قول:
می دونی چطوری خودمو آروم می کنم؟ چطوری آرامش دنیا رو توی قلبم جذبم می کنم؟ با بیرون اومدن از خونه تو دل شب که دلداریم بده.. با دیدن ستاره ها و امیدوار شدن.. با دیدن یه شهاب سنگ و گفتن یه آرزوی کوچیک.. با اینجا نشستن و حرف زدن با تو.. با دیدن شب تاب ها کنار دریاچه یا دیدن چراغهای شهر از روی کوه با ایمان داشتن به خوبی.. با عشق ورزیدن به رفیق ها.. با دیدن همه ی اینها و خیال پردازی کردن باهاشون قبل از خواب.. به خودم آرامش میدم.


کلاه شنلش را عقب زد و کنار درخت نشست. خاموش کن مخصوص خودش رو که با کمک پروفسور ساخته بود از جیبش بیرون آورد و دکمه ش را فشار داد. پنج توپ نورانی بیرون پریدند و در هوا معلق ماندند و ادوارد شروع کرد به حرف زدن با او.




می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۹۴
#38
اندرون قبر

- گفته بودن شب اول قبر سخته ها ولی فکر نمی کردم اینقدر درد داشته باشه!

آخه یه قبر و چند نفرن؟ با کدوم دین و آیین و مذهبی حساب کردن آخه؟ به هر حال گوینده دیالوگ بالا به دلیل حفظ آبروش از من خواسته که ناشناس بمونه!

هاگرید که از به خاطر اون ژن لعنتی غولیش از همه بالاتر بود و نه چیزی (مثلا دست و پا و جوراب ) تو حلقش بود و نه مشکل کمبود اکسیژن سطوح پایین رو داشت، وظیفه گفتن باقی دیالوگهای این بخشو به عهده گرفت:

-میگم به نظر شما این قبرهای چن طبقه که باب شده از همین مشکلات داره؟ هییی فنگ زبونتو از جیب من در بیار پسر خوب!

دانگ که کله و فیس نورانیش کلهم زیر بغل هاگرید مدفون شده بود با صدای خفه ای گفت:

- من تو سفری که به شرق داشتم سوار یه قطار هندی شدم.. کافر نبینه آقا وضع از این بدتر بود.. هوی کی اون پشته؟ آرومتر وحشی!

- من ربک؟!
- واعات؟!
- صد بار به پروف گفتم یه حاجی نورانی برامون بیار تو گریمولد به این احکام واقف بشیما.. گوش نکرد .. یکی بیاد ببینم این یارو چی میگه!
- میگم من ربک احمق؟!
-

و نکیر و منکر محترم وقتی می بینن از یه ایل آدم رو به روشون کسی پاسخگو نیست گرزهای آتشین از شلوار کردیشون در میارن و..

-
پووشووووووومپ!!٪

بعله.. با اولین ضربه گرز که خوشبختانه به خطا رفت قبر منفجر شد و همه به هوا رفتند.. حتی مرلین روی قبر!!


روی باغچه


- ارباب خاک بر سرت کنه! اون سیستم تخلیتو سر تخته بشورن ما هرجا میریم شکار تو باید بوقت بگیره؟

رودولف غرغر کنان با آفتابه پر آب به سمت محلی که مرلین در آن بار بر زمین نهاده بود در حال حرکت بود که ناگهان با انفجار بالا در مقابلش رو به رو شد و مجبور گشت از آب و آفتابه در دستش برای خودش استفاده کنه!

البته لحظاتی بعد هاگرید که از همه سنگینتر بود و نتیجتا زودتر از همه پایین اومده بود دقیقا روی رودولف که در حال استعمال آفتابه بود فرود اومد و در کمال تاسف و تأثر رودولف مربوطه در اثر بیرون زدگی لوله آفتابه از حلقش کشته شد!


خب حالا بقیه محفلی ها با عنایات نور می تونن بسیار آهسته و آروم فرود بیان و هیچ کدوم حتی یه خراشم برندارن.. محل خومونه زورمون زیاده می تونیم ژانگولر باشیم همینه که هس!

- عاقا ما کجاییم؟ هیپوگریفم کو؟ ادوارد پسش نیاورد؟

و ادی از گوشه کادر بیرون اومد و هیپوگریف رو تحویل گلرت داد.

- هی داوش ادی تو قرار بود یه کار دیگه ای هم بکنی تو این پست..
-

و با صدای پاق خفیفی پیرمردی ظاهر شد اما از بخت بد دقیقا روی یادگاری به جا مونده از مرلین قبل از به هوا رفتن!

- اه.. اه .. کی اینجا بوقیده؟ مرگخوارا همه شهرو خراب کردن بس نبود اومدن اینجا هم بوقیدن؟ یعنی یه جو فرهنگ… قااااااارپششپفف

بعله! مرلین از هوا برگشته دقیقا روی سر برایان دامبلدور پیر نق نقو فرود میاد و هم خودش می میره هم برایان که دیگه نتونن بیان وسط سوژه ببوقن و داستان خراب شه.

البته دقیقا اطلاعی از اینکه چرا همه رو هم فرود میان نداریم و هیچ عقل سلیمی اینو نمی پذیره ولی مهم این بود که رسالت نویسنده در برگردوندن سوژه به مسیر اصلی انجام شده باشه.. که شد.

حالا جماعت محفلی به همراه رز ساندویچ شده جلوی خرابه های گریمولد وایستادن و به این فکر می کنن که چطور باید قرارگاه رو بسازن و رهبر موقت بعدی چه کسی باید باشه.


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
#39
یک جاهایی وسط بازی کلافه می شوی، کجا باید بروی؟ مغزت قفل می کند.. تمام نقشه را گشته ای، تمام آیتم ها را جمع کرده ای، تمام مرحله را زیر و رو کرده ای ولی هنوز راه بیرون رفتن از این مرحله ی لعنتی را پیدا نکرده ای.. مدام با خودت تکرار می کنی که امکان ندارد بازی همینجا تمام شده باشد، هنوز داستان تمام نشده، در واقع کلی داستان گفته نشده باقی مانده، حتما یک راهی وجود دارد.


آن خالق لعنتی که بازی را ساخته یک جایی همین گوشه و کنارها یک کلید یا یک راه برای تمام کردن این مرحله ی مسخره اش گذاشته، یک تونل به مکان و زمان دیگر؟ یک آشنای قدرتمند قدیمی؟ یک استثنا برای قهرمانهای بازی؟ یا حتی همه ی اینها یک جا با هم.


و تنها دلیل برای نرفتن به مرحله ی بعد اینست که به زمان مناسب نرسیده ای یا جای درستش نایستادی.. اما ویولت بودلر در زمان درست و در جای درستش قرار گرفته بود. گفتنش سخت و تلخ است اما طبق نوشته های مخفی سرنوشت باید کمی پس از هم راستایی دو سیاره و در همین نقطه از جنگل که ایستاده بود با طلسم سبز رنگ مرگ رو به رو می شد.

شعله ی سبزی که از چوبدستی خودش زبانه کشیده بود پرواز کنان به آغوش دخترک پرید. چشمانش ناباورانه به صحنه مرگ خودش دوخته شده بود. کلید این مرحله برای دخترک ریونکلایی همین شعله سبز بود. کار ویولت اینجا تمام شده بود و داشت هرچه سریعتر به آن سو منتقل می شد.


سرش گیج‌می رفت و احساس تهوع داشت به راستی دیگران هم همینطور می مردند؟ چرا خبری از درد یا نوری در افق نبود؟ ویولت پرتو سبز رنگ دوم را دید که از پشت سرش آمد اما از او رد شد و درخت بالای سر گلرت را منفجر کرد.. اینقدر شفاف شده بود که نور از او عبور می کرد؟


ویولت بیشتر از این را نتوانست ببیند، در کسری از ثانیه سرگیجه ها به بیهوشی کامل تبدیل شد و بدنش، بی جان روی علف ها افتاد.

سرسرای ورودی

دامبلدوری که از پلکان مرمرین خرامان پایید می آمد شاید برای‌ چند هزارمین بار در زندگیش در مخمصه افتاده بود. این حجم از دردسر که به سراغ پیرمرد می آمد حقیقتا برای نوع بشر یک رکورد بود.


دامبلدور به سمت سرسرای عمومی پیچید، کلاسی که سالها پیش برای فایرنز ساخته بودند همین نزدیکی بود.


سرسرای عمومی آرام و عادی بود. چنان ساده در آرامش خودش فرو رفته بود که انگار هیچ اتفاقی رخ نداده و هیچ قیف تاریکی پلیدی روی هاگوارتز قرار نگرفته.. ممکن بود دامبلدور از این آرامش برداشتی غیر از جادوگران عادی داشته باشد؟


کلاس فایرنز در نداشت، چند تنه ی درخت جلوی چهارچوب را گرفته بودند که به محض رسیدن دامبلدور کنار رفتند. سنتور جوان با فاصله ای نه چندان زیاد دقیقا رو به روی چهارچوب ایستاده بود.

- پروفسور دامبلدور!
- فایرنز! اینطور که پیداست تو واقعا منتظرم بودی..

فایرنز یک تنه ی خزه پوش که بسیار نرم به نظر می رسید را به دامبلدور نشان داد تا بلکه پیرمرد خسته بخواهد کمی بنشیند. هرچند که دامبلدور با حرکتی محترمانه ردش کرد.


- پروفسور کینه های کهنه گاهی سالیان سال سکوت می کنن تا بالاخره خودشونو نشون بدن..
- و این کینه برای کی بوده؟ دوباره سالازار؟

فایرنز بین گفتن و نگفتن مردد بود. او از قبیله اش طرد شده بود اما از وجدانش طرد نشده بود، باید رازهای سنتورها را برای دامبلدور فاش می کرد؟

- آلبوس.. توی تالار هافلپاف هنوزم همه چیز عادیه!
- عادی بودنی که طبیعتا بسیار غیر عادیه.. پیشگویی تریلانی قابل توجه بود دوست من ولی تو هم باید یکی داشته باشی.. درست حدس زدم؟

فایرنز با خودش فکر می کرد که حقیقتا اگر قرار نباشد پیشگویی به صاحبش برسد پس واقعا فلسفه ی انجامش چه بوده؟ وجدانش بی دلیل نمی توانست او را محکوم کند، به چشمان دامبلدور نگاه کرد، چشمانی آبی که گویا با اشعه ی ایکس همه چیز را رصد می کرد!

- پروفسور دامبلدور..

و با نگاهش تمام آن پیشگویی را که طی نسل ها سینه به سینه منتقل شده بود در اختیار دامبلدور قرار داد. همان پیشگویی که در وزارتخانه هری پاتر به آن گوش داده بود.. البته کمی بیشتر.. دامبلدور هایدی هافلپاف را می دید، کسی که صاحب نفرین بود:

زن میانسالی با قد تقریبا کوتاه و اندامی چاق موهایی خرمایی و لباسی یکسره طلایی.. هایدی به نظر مهربانترین مهربانهای عصر خودش بود. طرز قرار گرفتن چشمان گردش و ابروهای کمانش در میان صورتی گرد و توپر.. مگر می شد این زن صاحب چنین نفرین هولناکی باشد؟

بانوی طلایی میان علفهای جنگل ممنوعه قوز کرده بود و هق هق گریه اش سنتورها به شهادت می طلبید. چهار بنیانگذار زمین او را با وعده های زیبا گرفته بودند ولی دست آخر بسیاری از شاگردهای او را اخراج کردند. چشمان روشنش لحظه ای از گلوله های اشک خالی نمی ماند.. آنها چطور می توانستند اینقدر خیانتکار باشند؟

و آنجا بود که نفرینی باستانی را در جهان رها کرد..


ویرایش شده توسط ادوارد بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱ ۱۲:۵۵:۳۲

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۰:۱۵ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴
#40
سلام و درود

از آن روی که تو پروفایل ما معرفی شخصیت نبود و اون قدیمیه هم خیلی قدیمیه و قابل استفاده برای این زمان و تغییراتش نیست یه معرفی جدید نوشتیم باشد که بزنید سر در پروفایلمون. امید است که به درد خلق جادویی بخوره!

نام :

ادوارد بونز

گروه:

ریونکلاو


ویژگی های ظاهری و اخلاقی:

ظاهری


یه جادوگر جوان نوزده ساله.. قد بلند و موهای مشکی و چشم های عسلی یا به عبارتی کهربایی داره، بس که سرش تو کتابهای مختلف بوده از زمان طفولیت چشماش نیاز مبرمی به عینک پیدا کردن. معمولا هم لباس ها و ردای تم آبی دارن با ترکیبی از مشکی و سفید یه انگشتر نقره با سنگ صفیر هم تو دست راستش داره که از پدر مرحومش بهش ارث رسیده.

اخلاقی


این رفیقمون خلقیاتش خیلی به من رفته، یعنی خود خود همین آدمیه که شما می شناسید.

آدم باهوش و اهل حل معما و کشف کردن و دونستن همه ی رازهای دنیاست. با دوستاش خیلی مهربون و اهل و بگو بخنده، تو برخورد با غریبه ها هم کم حرف و مودبه ولی روی خوش به دشمنا نشون نمیده.. در واقع یه چیزی ورای بداخلاقه! :دی

خیلی علاقه داره که به دور و وری هاش کمک کنه، خیلی بهشون اهمیت میده و نگرانشونه. آدم مغروریه ولی به این سادگی ها دوست های واقعیش رو ول نمی کنه.

احساساتش و رویاهاش و آرزوهاش رو فقط خودش می دونه.. در واقع آدم رازدار و درونگراییه.

چوبدستی:

38 سانت، انعطاف ناپذیر از چوب درخت گردو و پر ققنوس (پاترمور اینطوری گفته!)

جارو:

هنوز گواهینامه پرواز با جارو رو نگرفته و گرنه چیزی که فراوونه جاروهای مدل به مدل تو انبار خونه!

معرفی کوتاه:


بونزها از خانواده های قدیم جادوگرهای انگلیسی هستن ولی تعصبی که بلک ها و مالفوی ها و غیره روی اصالتشون دارن رو ندارن و همین باعث شده که قدمت زیادی هم در جبهه روشنایی و محفل ققنوس داشته باشن اسم های ادگار و آملیا بونز به وضوح جزو مخالف هایی که به دست ولدمورت کشته شدن، نوشته شده.

ادوارد بونز هم از همین خانواده ست اما تو دورانی که آلبوس دامبلدور علاقه ی شدیدی به پذیرفتن فرزند خونده داشت به محفل اومد و کنار آنیتا و تدی و جیمز و ویولت و الی ماشالا ویزلی ریز و درشت دیگه توی محفل برزگ شد.

ادوارد حیوون خونگی نداره ولی روی تمام درختهای حیاط برای پرنده های رنگاوارنگ لونه ساخته یه جوری که همه گنجشکهای خونه، دیدنش عادتشونه!! :دی

توی هاگوارتز هم به ریونکلا میره، از اونجایی که یه ریونکلایی واقعی بوده و ارشد بودن کلا تو ذاتشه سه سال آخر تحصیل ارشد ریونکلا بوده و نور چشمی همه استادا..

و خب بقیه داستانشو هنوز نساختیم.. خبرتون می کنیم هر وقت تموم شد!

تشکرات


انجام شد.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۶ ۱۱:۲۹:۱۷

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.