هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ایوان.روزیه)



پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
#31
- صبر کنین ببینم. ما قراره چطوری لرد رو تا داروخانه ببریم؟

هکتور بطری معجون داخل جیبش را نوازش کرد و گفت:
- یعنی چی چطوری؟ ارباب خودشون با میان دیگه...آهان ارباب عنکبوت شدن، یه مقدار هم کوچیک شدن... آخ بلا منظور فقط جثه شون بود! چطوره بگذاریمشون توی یکی از بطری های خالی معجون های من؟

بلا جوری هکتور را به سمت دیوار پشت سرش پرتاب کرد که مانند پوستر به دیوار چسبید! در همین حین هم با خشم فریاد زنان میگفت:
- مگه ارباب یک حشره ناچیز هستن؟! سریع تر برای جا به جایی ایشون وسیله ای در خورد پیدا کنین!

لینی که از شنیدن عبارت حشره ناچیز شدیدا ناراحت بود با بغض از بلا روی گرداند و مشغول جستجو شد. مابقی مرگخواران هم که علاقه ای به پوستر شدن نداشتند هم به او پیوستند.
- خب پس بطری گزینه خوبی نیست. تازه باید یه جوری باشه که ارباب بتونن راحت تنفس کنن. آیلین اون کارتن مقوایی بنداز دور تا بلا همه ما رو شتک نکرده!

- یافتم، یافتم!
دوریا همان طور که می دوید چیزی را روی دست گرفته بود و با صدای بلند جملات مرحوم ارشمیدس را پشت سر هم تکرار میکرد. بعد از اینکه به بلا رسید نفس عمیقی کشید و چیزی که در دست داشت را به بلا نشان داد.
- ببین بلا بهترین وسیله ممکن همینه. یه جعبه در دار از جنس حصیر. اینطوری هم ارباب در امان هستن هم مشکلی برای نفس کشیدن ندارن.

ایوان با نگاه اول جعبه را شناخت، برای همین جلو پرید و گفت:
- دوریا! اون که جعبه انگشت های یدکی منه!

بلا جعبه حصیری را از دوریا گرفت و آن را به سمت ایوان گرفت و گفت:
- بهت فرصت میدم یک بار دیگه فکر کنی و بعد بگی که این چیه.

ایوان آب دهان نداشته اش را قورت داد و گفت:
-خب...الان که بیشتر نگاه میکنم این جعبه مخصوص حمل ارباب در شمایل عنکبوتیه!

بلا که از جواب ایوان راضی بود استخوان‌های انگشت داخل آن را بیرون ریخت و ارباب را با کمال احترام داخل جعبه گذاشت و گفت:
- حالا همه میریم داروخانه. عجله کنین بی لیاقت ها، ارباب باید سریع تر به حالت عادی برگردن!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۹:۰۷ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲
#32
پست سوژه جدید:

-... واقعا خجالت آوره. پاشو یه کاری بکن. تا حالا سابقه نداشته مغازه اینقدر خلوت باشه. دچار رکود اقتصادی شدیم! ورشکست میشی بدبخت، این وسط هم اونی که آواره میشه منم. یه تکونی به خودت بده، تبلیغی چیزی. این چه مدل کار کردنه آخه. روزا میای اینجا میشینی پشت میز و هر متن قابل خوندنی که تو مغازه پیدا میشه رو میخونی و شب وقتی خوابت گرفت در رو میبندی و میری!

بورگین پر گردگیری را درون حلق شخصیت تابلو سخنگو فرو کرد و گفت:
- عهههه بسه دیگه. سالازار شاهده اگه دست از غر زدن برنداری بسته بندیت میکنم و میندازمت گوشه انباری.

بورگین نمیخواست اعتراف کند اما حق با تابلو بود. این چند وقت اوضاع کاسبی حسابی بهم ریخته بود. چند ماهی میشد که مشتری چندانی نداشت. قطعا بحران مالی گرینگوتز که به واسطه اختلاص جمعی از جن‌های بانکدار به وقوع پیوسته بود بازار را دچار رکود کرده بود اما برای او این تمام داستان نبود. چند وقتی میشد که اجناس خوبی به چنگ نیاورده بود. اگر میخواست مغازه را سرپا نگهدارد باید دنبال اجناس نایابی میگشت که مشتری ها برای دیدن و خریدنشان سر و دست بشکنند.

چوب گردگیری را کنار گذاشت و به پشت میزش برگشت. تقویمی خاک گرفته روی میزش خودنمایی میکرد. با دست خاک تقویم را تکاند و به دست نوشته هایش که روی تقویم علامت زده بود نگاه کرد. دور تاریخ امروز دایره ای قرمز رنگ کشیده بود و و با فلشی کوتاه به متنی در زیر تقویم اشاره کرده بود:
- "روز تحویل سفارش لرد سیاه"

نفسش در سینه حبس شد! سفارش لرد سیاه؟! این چند روز آنقدر کلافه بود که اصلا به خاطر نمی‌آورد سفارشی برای لرد سیاه گذاشته باشد! همان طور که داشت برای به خاطر آوردن سفارش به مغزش فشار می‌آورد صدای جیلینگ ناشی از باز شدن در مغازه او را از جا پراند.

دو مرگخوار سیاه پوش وارد مغازه شده بودند و جوری جلوی رویش ایستاده بودند که انگار از اول همانجا بودند!
- اوه...سلام دوستان! چه زود اومدین من تازه مغازه رو باز کردم.

بلاتریکس که از قیافه اش مشخص بود علاقه‌ای به حضور در مغازه او ندارد چینی به دماغش انداخت و گفت:
- اومدیم بهت خبر بدیم که دریافت سفارش رو به تعویق بندازی. به جای امروز میخوایم سه روز دیگه بسته رو بهمون تحویل بدی. به خاطر یک سری مشکلات پیش بینی نشده مقدمات تحویل هنوز فراهم نشده.

بورگین آب دهنش را قورت داد و همان طور که در دلش سالازار را شکر میکرد گفت:
- اوه...باشه باشه اصلا مشکلی نیست...فقط یک بار دیگه میگین که سفارشتون چی بود؟

ایوان و بلا نگاهی بهم انداختند و بعد ایوان با سوظن گفت:
- دست مومیایی اولین جادوگر! چطور همچین چیزی رو فراموش کرده بودی؟...صبر کن ببینم نکنه سفارش ارباب رو فراموش کرده بودی؟!

بورگین آشفته شد و گفت:
-نه نه چطور همچین چیزی امکان داره؟! آخه جدیدا سفارش‌های زیادی برام اومده بود و یک لحظه فراموش کردم که سفارش شما کدومه. نه همین الان هم پیشمه اگه بخواین میتونم براتون بیارم...

ایوان انگشت اسکلتی اش را روی لایه خاکی که سطح میز بورگین را فرا گرفته بود کشید و گفت:
- الان نه دیگه ابله! سه روز دیگه خودت برامون بیارش به خانه ریدل. حالا هم بیشتر از این وقتمون رو نگیر، احساس میکنم هوای مغازه ات باعث میشه استخوان هام کپک بزنه! این تسترالدونی رو تمیز کن!

بورگین تا لحظه خروج مرگخوارها لبخندش را روی صورت حفظ کرد. اما به محض خارج شدن آن‌ها از مغازه دو دستی توی سرش کوبید! به کل این سفارش را فراموش کرده بود. بلافاصله پالتو و شال گردنش را از روی صندلی برداشت و به سمت در رفت. نقاشی سخنگو با نارضایتی پرسید:
- هوووی کجا داری میری این وقت صبح؟

بورگین همان طور که با عجله پالتواش را تنش میکرد گفت:
-میرم ماندانگاس رو پیدا کنم! اون گفته بود دست مومیایی اولین جادوگر رو داره. فقط امیدوارم دروغ نگفته باشه!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۴ ۳:۱۸:۲۷

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ شنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۲
#33
- هی رفیق آتیش داری؟...پیس پیس...خانم شما آتیش نداری؟...ای بابا این وسط همه سبک زندگیشون سالمه؟ یه معتاد پیدا...

دستی که در میان تماشاگران بلند شده بود باعث شد کتی ادامه جمله اش را نادیده بگیرد. فردی که دستش را بلند کرده بود شبیه عصاره خالص تمام موادهای مخدر سنتی، صنعتی و جادویی جهان بود! کتی با خوشحالی به سمتش دوید و به آرامی گفت:
- میشه دو دقیقه فندک یا کبریتت رو قرض بگیرم؟

مرد لاغر مردنی دستش را توی جیب ردایش کرد و فندکی فلزی و زنگ زده را از آن بیرون کشید و کف دست کتی گذاشت. بر روی بدنه فندک نام مورفین حک شده بود!
کتی با تعجب به مرد نگاه کرد و گفت:
-مورف...تویی؟!

مورفین نگاه عاقل اندر صفیحی به او انداخت و به ارامی گفت:
- هیششش...شدات در نیاد، من ممنوع الورودم! برو به کارت برش بژار منم به کارم برشم!
کتی خوشحال از اینکه توانسته فندک پیدا کند شلنگ تخته کنان به پیش پیتر برگشت.

- بیا پیتر یه فندک گیر آوردم.
پیتر فندک را از دست کتی قاپید و به پشت انبوه موهای هاگرید پناه برد و زیر لب گفت:
- هیچ مویی حریف من نمیشه، الان ظرف چند ثانیه یه جوری موهات رو کوتاه میکنم که اسمم توی گینس ثبت بشه! میخوام برات مدل موی سموری بزنم!

فندک با اولین تلاش روشن شد و شعله اش به جان موهای هاگرید افتاد. موها با سرعتی دلچسب میسوختند و هر لحظه به امتیاز پیتر و کتی اضافه میشد. پیتر هم الکی ادای قیچی کردن در میاورد تا کسی شک نکند. چند لحظه بعد صدای کتی پیتر را به خودش آورد:
-پیتر...پیتر خاموشش کن!

پیتر با نارضایتی گفت:
- هنوز زوده، صبر کن یکم دیگه اش بسوزه!

کتی سیخونکی به پیتر زد و با دستپاچگی گفت:
- لعنتی موهاش داره دود میکنه! الان همه متوجه میشن!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۲
#34
- ...خب...از هرجایی که میخوای شروع کن!

مردی با کت و شلوار قهوه ای رنگ، موهایی کم پشت و عینکی ضخیم با دسته های کائوچویی در حالی که با طناب به صندلی کارش بسته شده بود این حرف را زد. روی میز کارش پلاک برنجی به چشم میخورد که روی آن نوشته شده بود:
"ادوارد پیترسون، روانشناس"

در جلوی میز کار کاناپه دو نفره‌ای قرار داشت که یک اسکلت پیچیده شده در ردایی سیاه رنگ و کهنه روی آن دراز کشیده بود! اسکلت جمجمه اش را تکان داد و به طرز عجیبی گفت:

- خب راستش من از اون دسته آدم‌هام که روز تولدشون دچار افسردگی و پوچی میشن. البته الان در مورد خود روز تولدم هم دچار شک و تردیدم. یعنی نمیدونم کدوم یکی رو باید روز تولدم به حساب بیارم. روزی که اولین بار به دنیا اومدم، یا روزی که بعد از مرگ با این کالبد اسکلتی زنده شدم و از قبر در اومدم.

دکتر پیترسون اب دهنش را قورت داد و سعی کرد حمله عصبی وحشتناکی را که در آن لحظه تجربه میکرد نادیده بگیرد. اسکلت ادامه داد:
- به هر حال از زمانی که زنده بودم همیشه با روز تولد مشکل داشتم. یعنی فکر میکردم که اگه اطرافیان و خانواده ام تولدم رو فراموش کنن یعنی من بی اهمیتم؟ یا اصلا چرا باید روزی که به دنیا اومدم رو جشن بگیرم؟ یعنی اون موقع ها که دست آورد زیادی نداشتم. بعدا وقتی به ارتش سیاه پیوستم وضع کمی بهتر شد. به هر حال خدمت زیر سایه ارباب افتخاری بود که نصیب هر جادوگری نمیشد.

پیترسون با خودش فکر کرد که موجود روبرویش علاوه بر اینکه یک اسکلت سخنگو است، جادوگر هم هست! نمیدانست کجای زندگی کسل کننده اش اشتباه کرده بود که حالا باید گیر چنین موجود وحشتناکی میفتاد.

اسکلت که ظاهرا ایوان نام داشت کمی رو مبل جا به جا شد:
- تقریبا دیگه افسردگی روز تولد رو فراموش کرده بودم. منظورم اینه که برام تبدیل به یه روز خوب شده بود. روزی که به دنیا اومده بودم تا به اربابم خدمت کنم و سعی کنم جهان رو جایی سیاه تر و قابل زندگی کنم. ولی خب به قول شما مشنگ ها هیچ چیز توی این دنیا ثابت نیست. اتفاقاتی افتاد که در نهایت داستان زندگی من در یک شب بارونی در وسط کوچه ای نیمه مخروبه در اطراف لندن به پایان رسید...در اون زمان مردن گزینه منطقی ای به نظر میرسید. گروه از هم پاشیده بود، ارباب رفته بود و من هیچ انگیزه ای برای ادامه نداشتم.

پیترسون میتوانست قسم بخورد که در اینجای داستان صدای آه کشیدن اسکلت را شنیده است. به طرز باور نکردنی ای میتوانست علائمی انسانی در وجود چنین موجود شروری مشاهده کند. با خودش فکر کرد که چاپ مقاله ای در مورد این اتفاق میتواند مرزهای علم روانشناسی را جا به جا کند. بار سنگین نگاه اسکلت او را از افکارش خارج کرد.

- هی حواست کجاست؟! دارم با تو حرف میزنم...مگه واسه همین پول نمیگیری؟...داشتم میگفتم، مردن خب یه جور روتین بود. بعد از سال ها مرده بودن بهش عادت کرده بودم. تا اینکه یه روز فهمیدم ارباب برگشته! پس از سال ها دوباره برگشته بود و دوباره ارتشش رو دور خودش جمع کرده بود! احساس حماقت میکردم از اینکه مردم و نمیتونم دوباره به ارتش سیاه بپیوندم...ولی واقعا نمیتونستم؟ به طریقی تونستم با تلاش زیاد مرگ رو فریب بدم تا دوباره به دنیای زنده ها برگردم. ولی مرگ که هیچ وقت دوست نداره کسی فریبش بده انتقام خودش رو گرفت و من با این بدن اسکلتی بدرد نخور از قبر خارج شدم! باورت نمیشه این بدن چه محدودیت هایی داره!

- خب...من یه چیز رو متوجه نمیشم...تمام حرفهایی که زدی چه ربطی بهم داره؟

ایوان از روی مبل بلند شد و با نارضایتی گفت:
- واقعا مشنگ هایی که میان پیش تو از درمانت راضین؟ خیلی خنگ تر از چیزی که به نظر میرسه هستی! یه نگاه به من بنداز! من با این ظاهر دوباره ارتش سیاه پیوستم، ولی دیگه هیچ وقت نتونستم در حد و اندازه زمانی که قبل از مرگم میدرخشیدم افتخار کسب کنم. احساس میکنم که من توی ارتش سیاه یه مهره بی اهمیت، نالازم و اضافی‌ام. هیچ کس اگر کاری باهام نداشته باشه سمتم نمیاد! یه وقتایی احساس میکنم اضافی‌ام، یا شاید بهم اهمیتی نمیدن...

لحن ایوان در جمله اخر ناامید بود. انقدر که پیترسون احساس میکرد دلش برای این موجود عجیب میسوزد. او روانپزشک بود و قسم خورده بود که به مشکلات تمام مراجعانش رسیدگی کند. اخلاق حرفه ای نمیگذاشت که بین این موجود ترسناک و مراجعان معمولی‌اش تفاوتی قائل شود. برای همین گفت:

- طبق شناختی که از حرف هات نسبت به خودت و دوستانت به دست آوردم...به نظر نمیاد که شماها ادم‌هایی باشین که رابطه خیلی خوبی با احساسات داشته باشین. یعنی انتظار که نداشتی اعضای این به اصطلاح ارتش سیاه مثلا توی روز تولدت کلاه بوقی سرشون بذارن و برات کیک و شامپاین بیارن، درسته؟ به نظرم همینکه با این وضع تو رو دوباره داخل جمع خودشون پذیرفتن نشون میده که تو برای اونها اهمیت داری. حساب میشی و بر خلاف چیزی که فکر میکنی بدرد نخور نیستی. یعنی اگر بودی شک دارم که دوباره پذیرفته میشدی.

استخوان فک ایوان از دو طرف کشیده شد، انگار که آن اسکلت استخوانی داشت لبخند میزد! یک قدم به سمتش نزدیک شد و گفت:
- عجب تحلیلی! پس تعریف مراجعینت بیخود نبود. اونقدرها که فکر میکردم کودن نیستی. الان واقعا حس میکنم حالم خیلی بهتره. به خاطر همین و شاید به دلیل اینکه امروز روز تولدمه از جونت میگذرم و میگذارم که باز هم زندگی کنی. شاید بعدا باز هم بهت سر زدم. فقط قبلش یه طلسم فراموشی ساده روت اجرا میکنم تا برای من دردسر درست نکنی.

قبل از انکه پیترسون مخالفت کند طلسم به او برخورد کرد و بیهوش شد. ایوان طناب هایش را باز کرد و بعد خودش را ناپدید کرد...

کیلومترها دورتر ایوان در راهرو خانه ریدل به سمت اتاقش میرفت که یک جعبه کهنه و یک یادداشت درست جلوی در اتاقش نظرش را جلب کرد. نگاهی به اطراف انداخت اما هیچ کس در راهرو به چشم نمیخورد. جعبه و نامه را برداشت و وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست. روی تخت نشست و تای نامه را باز کرد:
-"سلام به درد نخور! میدونیم که امروز به دنیا اومدی، قطعا اتفاق بزرگی نیست ها ولی به هر حال همه ما تصمیم گرفتیم کاری برات بکنیم. به هر حال تو یکی از سمج ترین اعضای این گروهی که حتی مرگ هم نتونست مانع از عضویت مجددت بشه! تولد بی اهمیتت مبارک اسکلت! برات یه کادو هم گرفتیم که داخل جعبه است. به خودت افتخار کن چون ارباب شخصا اون جعبه کفش کهنه رو برای اینکه هدیه ات رو داخلش قرار بدیم به ما داد. امروز تولدته، هر طوری که فکر میکنی بهت خوش میگذره خوش بگذرون!"

ایوان نامه را کنار گذاشت و به جعبه نگاه کرد. جعبه ای کهنه، خاک گرفته و کمی له و لورده بود اما تمام اینها برایش ارزش داشت. در جعبه را به ارامی باز کرد، یک شیشه بزرگ شربت کلسیم محصول صنایع دارویی سنت مانگو در آن خودنمایی میکرد. استخوان فک ایوان حالا بیشتر از هر زمان دیگری به دو طرف کشیده بود...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: شرح امتيازات
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲
#35
امتیازان جلسه پایانی کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی:

ریونکلا: ۳۰ = ۲ ÷ (۳۰ + ۳۰)
لادیسلاور زاموژسلی: ۳۰
تری بوت: ۳۰

اسلیترین: ۲۵ = ۵ - ۳۰
دوریا بلک: ۳۰

گریفیندور: ۲۵ = ۵ - ۳۰
کوین کارتر: ۳۰

هافلپاف: ۰


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲
#36
امتیازات جلسه سوم:

ایوان روزیه در میان هیاهو جادوآموزان به زور خودش و ردای کهنه اش را از لا به لای جمعیت رد میکرد و همان طور که که یک لوله کاغد پوستی و قلم پر و شیشه مرکب در یک دست و قاشقی کوچک در دست دیگر داشت مرتب غر میزد:
- برو کنار بچه جان...راهو برای استادت باز کن...آهای تو...داری به چی میخندی؟ منو مسخره میکنی؟ ۳۰ امتیاز از گریفیندور کم میکنم!

ایوان همان طور غرغرکنان در حرکت بود که دستی استخوان ساعدش را گرفت. ایوان که از این بی احترامی خشمگین و متعجب شده بود برگشت تا با کسی که چنین گستاخی‌ای به خرج داده روبرو شود. لادیسلاو که با غروری مثال زدنی پای دیگ سیاه رنگ و دود گرفته ای ایستاده بود استخوان دست ایوان را رها کرد و به پاتیل روبرویش اشاره کرد. ایوان نگاهی به داخل پاتیل انداخت. هری پاتری له و لورده در ته دیگ میان حجم عظیمی از سیب زمینی و گوجه شناور بود و اشک میریخت!

ایوان با تعجب به لیست غذاهایش نگاه کرد. یتیمچه! لبخندی شرورانه بر استخوان فک ایوان نقش بست و قاشقش را داخل پاتیل کرد و مقداری از ان چشید:
-هووووم...خوشمزه شده...فقط یکم زیادی شوره که مشکلی نیست، من غذا رو خوش نمک دوست دارم.

در کنار لادیسلاو تری بوت ایستاده بود و سینی بزرگی به اندازه سپر گودریک گریفیندور را در دست گرفته بود. داخل سینی چیزی ژله مانند با رنگ قهوه‌ای خاکی رنگی به چشم میخورد. ایوان چیزی در کاغذ پوستی اش یادداشت کرد و بعد تکه‌ای ژله از سینی تری کند و با احتیاط خورد. به محض خوردن ژله رگباری از طعم های شاتوت، آلوورا، دراگون فروت، توت فرنگی، موز و طالبی به حس چشایی ناملموس او حمله کرد!

ایوان کاسه چشم هایش را که اکنون گشادتر از قبل شده بود به کاغذ تکلیف تری انداخت و با دیدن نام ژله هفت رنگ سری تکان داد و چیزی برای خودش یاداشت کرد.

- پروفسور روزیه! کار شما واقعا درست نبود!

ایوان به سمت صدا برگشت و دوریا را دید که با صورتی سرخ و برافروخته پشت سرش ایستاده بود و کاغذ تکلیفش را روی هوا تکان میداد:
- من قرار بود غذا درست کنم! نه که تست "کی بیشتر به درس توجه کرده" انجام بدم! شما پروفسوری؟ میدونی من چقدر زحمت کشیدم اینجا؟! بیخود میکنین تکلیف سرکاری میدین!

ایوان که حوصله جر و بحث با دوریا را نداشت چیزی جلوی اسمش یادداشت کرد و سعی کرد از دوریا عصبانی فاصله بگیرد که به جسم سختی برخورد کرد. در نظر اول چیزی روبرویش دیده نمیشد و خب...این کمی عجیب بود. اما با کمی دقت نگاهش به کوین افتاد که با پاتیلی جوشان جلویش ایستاده بود و چشم های گرد و بغض آلودش به او خیره مانده بود.

- پروفشور روژیه...من فکر کردم شما شالاژار میخواین. شه میدونستم شالاد شژار شفارش دادین!

ایوان بار دیگر نگاه متاسفی به محتویات داخل پاتیل او انداخت و گفت:
- خواهش میکنم آبغوره نگیر بچه جان. حالا یه کاریش میکنم. بعد رو به جمعیت فریاد زد:
- همه از سر راهم برن کنار، میخوام نمره های آخرین تکلیفتون رو به تخته امتیازات سالن نصب کنم. برین کنار...هرکی از مزاحم بشه از خودش و گروهش نمره کم میکنم!

پس از چند دقیقه دانش آموزان برای دیدن نمره‌هایشان جلوی تخته تجمع کرده بودند:

امتیازان جلسه پایانی:

ریونکلا: ۳۰ = ۲ ÷ (۳۰ + ۳۰)
لادیسلاور زاموژسلی: ۳۰
تری بوت: ۳۰

اسلیترین: ۲۵ = ۵ - ۳۰
دوریا بلک: ۳۰

گریفیندور: ۲۵ = ۵ - ۳۰
کوین کارتر: ۳۰

هافلپاف: ۰



ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ دوشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۲
#37
جلسه سوم:

کافه هاگزهد در این ساعت نسبتا خلوت بود. چند جادوگر ژنده پوش با لیوان های خالی روی صندلی ها و یا میزهای کافه ولو شده و چرت میزدند. وضعیت بهداشت کافه و حجم نوشیدنی های الکلی مصرف شده در آنجا آنقدر بالا بود که با هر نفس کشیدن ریسک ابتلا به عفونت و یا مستی بالا و بالاتر میرفت!

چند جادوآموز هاگوارتز دور میزی مستطیلی نشسته بودند و معذب و زیر چشمی به در و دیوار کافه نگاه میکردند.
- مرلینا! من از اول گفتم این موجود پروفسور نیست! آخه کدوم آدم عاقلی چندتا دانش آموز رو میاره تو این خرابه؟

کوین که از همه کوچک تر بود و هنگام نشستن به زور سرش از سطح میز بالاتر قرار میگرفت گفت:
- میگم بد نباژه همین ژوری نشستیم. یه شیزی سفارش ندیم؟

لینی چشم غره ای به کوین رفت و گفت:
- لازم نکرده بچه بشین سر جات. اینجا هیچ چیزی که مناسب سن تو باشه سرو نمیکنن.

-...اهم اهم.

همه جادوآموزان به سمت صدا برگشتند و پروفسور روزیه را در جلوی میز مشاهده کردند. عجیب بود که هیچ کدام صدای آمدنش را نشنیده بودند. چون این کوه اسکلت همیشه هنگام راه رفتن مقادیر زیادی صدای ترق توروق و آلودگی صوتی ایجاد میکرد. البته آنها فراموش کرده بودند که کف کافه هاگزهد با پوشال و خرده چوب و گرد و خاکی چند ده ساله پوشیده شده که همچون عایق استدیوهای موسیقی مشنگی هر صدایی را در خودش خفه میکرد.

ایوان صندلی خالی را جلو کشید و روی آن نشست. به محض اینکه دهان بندن برای غر زدن از این وضعیت نابسامان باز شد دستش را بالا گرفت و گفت:
- غرغر نکنین. بله خودم میدونم، اینجا بدرد برگزاری کلاس نمیخوره ولی چاره ای نبود. همون طور که در جریان هستین در هفته گذشته سقف کل مدرسه هاگوارتز روی سرمون آوار شد و با اون وضعیت نمیشد داخل مدرسه تدریس کرد. چندتا از دانش آموزهای همین کلاس هم مصدوم شدن و فکر میکنم دلیل کم بودن تعدادمون هم همین باشه.

لینی عبارت "درخت بید کتک زن بیشتر از اون تلفات داده ها" رو در قالب یک سرفه خشک عرضه کرد که در نوع خودش عملی تحسین برانگیز بود! ایوان سعی کرد لینی را نادیده بگیرد و ادامه داد:
- ... محوطه هم با اوم وضع آوار برداری بهم ریخته بود و نمیشد توی گزینه ها حسابش کرد. برای همین ترجیح دادم آخرین جلسه کلاس رو در این کافه دنج برگزار کنیم.

سدریک که دماغش را به خاطر بوی گند کافه گرفته بود گفت:
- مگه کافه سه دسته جارو چش بود؟

استخوان فک ایوان به نشانه نیشخند کج شد:
- من از دهه ۴۰ از ورود به اومجا منع شدم. یادش بخیر توی یک هفته تمام کارکنان و خانواده هاشون رو شکنجه داده بودم!

صدای حبس شدن نفس بچه ها در سینه فضای کافه را پر کرد. ایوان دستش را به نشانه بی اهمیت بودن موضوع تکان داد و گفت:
- حرف های اضافه رو تموم کنین. اول لازم میدونم از شاگردانی که سالم موندن و تکالیفشون رو که غرق در خون خشکیده و خاک بود به من تحویل دادن تشکر کنم. مقاله های همه شما رو خوندم و با اینکه به جواب های مختلفی رسیده بودین اما به عنوان یک پروفسور به شما افتخار میکنم.

بعد دسته ای کاغذ از کیف چرمی مشکی و رنگ و رو رفته اش در آورد و بین بچه های کلاس تقسیم کرد و گفت:
- به عنوان آخرین تکلیف این ترم ازتون میخوام که هر کدوم غذایی که روی این کاغذها نوشته شده رو درست کنین و در جشن آخر سال تحصیلی ارائه بدین. غذاهای هر شخص با اون یکی فرق میکنه پس سعی نکنین تقلب کنین. شخصا توی جشن از غذاهایی که درست کردین میخورم و بهتون امتیاز میدم. حالا تا قبل از اینکه عفونت و یا بیماری جدیدی نگرفتین از این کافه بزنین به چاک!

در کسری از ثانیه تمام جادوآموزان کافه را ترک کردند. ایوان سری به نشانه رضایت تکان داد و بعد با صدای بلند به کافه چی گفت:
- شش تا معجون آتشین برام بیار. میخوام امروز جشن بگیرم!



ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: شرح امتيازات
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ دوشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۲
#38
امتیازات جلسه دوم اصول تغذیه جادویی:

ریونکلا: ۲۵
لینی وارنر ۳۰

گریفیندور: ۲۵
کوین کارتر ۳۰

اسلیترین: ۲۳
بندن ۲۸

هافلپاف: ۲۱
دورا ویلیامز ۲۶


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ دوشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۲
#39
امتیازان جلسه دوم:

خب اول از همه لازم میدونم که به خاطر تاخیر در امتیاز دهی از شاگردان عزیزم عذرخواهی کنم. قطعا توجه دارید که استاد این درس اسکلتی پیر و رنجوره و گاهی اوقات از بیماری خشکی مفاصل هم رنج میبره. علاوه بر این از چهار جادوآموزی که لطف کردن و تکالیفشون رو ارسال کردن سپاسگزاری میکنم. حالا بریم سراغ امتیاز دهی:

ریونکلا: ۲۵
لینی وارنر ۳۰

گریفیندور: ۲۵
کوین کارتر ۳۰

اسلیترین: ۲۳
بندن ۲۸

هافلپاف: ۲۱
دورا ویلیامز ۲۶

بر طبق آموزه های پروفسور روزیه، بخورید، بیاشامید و شدیدا اصراف کنید!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲
#40
ایوان کمی گره پاپیون صورتی رنگ دور گردن یا در واقع مهره‌های گردنش را شل کرد و به تکه کاغدی که در دستش قرار داشت نگاه کرد. پروژکتورهای سیرک روی او افتاده بود و بقیه چراغ های سیرک خاموش بود تا تمام توجه را به سمت او جلب کند.

ایوان اگر اب دهان داشت حتما در این لحظه با صدای بلندی قورتش میداد اما از آنجا که به لحاظ فیزیولوژیکی دچار نقص و کمبودهای عدیده‌ای بود تصمیم گرفت متن روی کاغذ را در میکروفونی که در دست دیگرش گذاشته بودند بخواند:
- خانم‌ها و آقایان، دخترها و پسرها...به سیرک بزرگ عجایب عمو گوستاو خوش آمدید. در اینجا لازم میبینم که از عمو گوستاو برای اینکه این فرصت را به من داد تا با شما صحبت کنم تشکر کنم...

بلا که بر اثر این اتفاقات همان یک ذره اعصاب باقی مانده‌اش را هم از دست داده بود یقه هکتور را گرفت و همان طور که سعی میکرد لرزش شدید دستانش که ناشی از ویبره‌های ممتد او بود را نادیده بگیرد گفت:
- این گندیه که خودت زدی، خودتم باید درستش کنی!

-...بله همون طور که عمو گوستاو اشاره کردن من اسکلتی راه رونده و سخن راننده هستم...
گوستاو پهن پیکر، صاحب سیرک عجایب مشت های سنگینش را بالا آورد و قلنج آن‌ها را شکست تا به ایوان بفهماند که باید متن را درست و کامل بخواند وگرنه سر و کارش با اوست.

ایوان لبخند عصبی ای زد و نگاه ملتمسانه دیگری به مرگخواران انداخت. کوسه که از این وضع اصلا راضی نبود با باله نوک تیزش سیخونکی به مرگخوار جلوییش زد و گفت:
- ببخشیدها، ما یه قراری با هم داشتیم. مگه قرار نشد من این اسکلت رو براتون بیارم و وقتی که کارتون تموم شد اون رو به عنوان همبازی به من بدین؟

بلا برای لحظه ای به فکر فرو رفت. درست بود که مرگخواران برای ارباب حاضر به هر جانفشانی و از خودگذشتگی‌ای بودند (ظاهرا به غیر از ایوان که گردن گیرش خراب شده بود)، اما اگر میشد راه دیگری را انتخاب کرد که مرگخواران در خطر کمتری قرار بگیرند قطعا به نظر و اراده ارباب نزدیک تر بود. برای همین دستش را روی پوست براق کوسه گذاشت و گفت:
- خب پس بیا به قولمون عمل کنیم. تو برو اون اسکلت رو برامون بیار تا دسته جمعی از اینجا فرار کنیم. بعدش هم وقتی کارمون باهاش تموم شد میدیمش به تو. هر چقدر که دوست داری میتونی باهاش بازی کنی.

بلا هنگام گفتن این جملات سعی میکرد لبخند شیطانی‌ای که روی صورتش نمایان شده بود را کنترل کند. کوسه کمی فکر کرد و بعد از آنکه حرف بلا به نظرش منطقی رسید قلنج باله هایش را شکست و با کت و کول باز وارد محوطه نمایش وسط چادر شد.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.