هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

جوایز لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (سیبل.تریلانی)



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۰۳ شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱
#31
-این قهوه چقدر تلخه!

لرد فنجون قهوه رو بطرف سیبل پرتاب میکنه.با جاخالی موفقیت آمیز سیبل فنجون درست توی دماغ تابلوی سالازار که به دیوار آویزون شده میخوره.سیبل نفس راحتی میکشه و میگه:
-این توطئه محفله ارباب.من مطمئنم.دانه های این قهوه از برزیل وارد شدن.و حدس بزنین برزیل کجاس؟تو قاره آمریکا.و این معنیش چیه؟اگه تو نقشه نگاه کنیم میبینیم که برزیل در مقایسه با خانه ریدل به گریمولد نزدیکتره.پس دانه های قهوه برای رسیدن به ما باید از جلوی مقر محفل عبور کرده باشه و اصولا اونا میتونن هر نوع فعل و انفعالاتی روی این قهوه انجام داده باشن.:pretty:

-هووم؟چی میگه این؟من اصلا قهوه دوست ندارم.چایی بیارین برام.سیبل.تو فال چایی هم بلدی بگیری؟

-نه ارباب!خواهش میکنم دست نگه دارین.شما نمیدونین اون برگهای چای از لحظه کاشتن تا چیده شدن و خشک شدن و بقیه کارا چه بلاهایی سرشون میاد.شما تا حالا اسم ویروسی به نام چایمونلا رو شنیدین؟نشنیدین دیگه...شک دارم که حتی خودمم تا حالا شنیده باشم.این یه ویروس قویه که از چای به انسان منتقل میشه.

روفوس حرف سیبل رو اصلاح میکنه:ارباب که انسان نیست.

سیبل:البته من پاچه خاری روفوس رو تایید میکنم.ارباب از رده بشریت خارج شدن.اصلا ذره ای انسانیت در وجود ارباب یافت نمیشه.ولی به هر حال ممکنه این ویروس روی ارباب اثر بذاره.

لرد فنجان چاییشو روی میز میذاره.دیگه مطمئن نیست که میخواد اونو بخوره یا نه.
-خب، این ویروس چه تاثیری روی بدن میذاره؟
سیبل:اممم...ارباب...کسی که چای حاوی این ویروس رو بنوشه چیز میشه...موهاش همیشه بوی چایی میده!:worry:

لرد با خونسردی از جا بلند میشه.قدم زنون بطرف سیبل میره.جلوش وایمیسه و مستقیم توی چشماش زل میزنه و میگه:
-سیبل؟اولا ما مطمئن نیستیم ویروسی توی این چای باشه.دوما بوی چای که بد نیست و سوما شما مویی روی سر من میبینی؟

سیبل که از فاصله بسیار کم بین خودش و لرد شدیدا ناراضیه سرش رو تندتند به دو طرف تکون میده که ناگهان چشمش به دست لرد که روی میز قرار داره میفته.
سیبل:یا مغز متفکر سالازار.خواهش میکنم دستتونو از روی میز بردارین.این شیشه ها میتون حاوی سمی مهلک به نام...اوه؛الان که از نزدیک به ردای شما نگاه میکنم متوجه شدم نخهاش از پیله نوعی کرم درست شده.خودتون حتما میدونین که کرم موجود چندان تمیز و دلنشینی نیست.اوه.دکمه هاتون ارباب.این فلز میتونه در دراز مدت روی اعصابتون تاثیر بذاره..که البته فکر میکنم گذاشته.چرا دندوناتونو روی هم فشار میدین؟چشماتونم سرخ شده...اوه نه...اون که از اول سرخ بود...

با اشاره لرد، سیبل تریلانی موقتا به آسایشگاه روانی ریدل(شکنجه گاه)منتقل میشه.




آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۱
#32
ایوان نگاهی به قارچها میندازه و میگه:
-ارباب من زیاد مطمئن نیستم. :worry:

لرد تهدید آمیزترین نگاهشو نثار ایوان میکنه.ایوان فورا مطمئن میشه و دستشو بطرف قارچها دراز میکنه.
-ارباب اجازه بدین قبل از خوردن اینا چند کلمه حرف بزنم.از نجینی عذرخواهی میکنم.کسی که هر شب دمشو گره میزد من بودم.از سیبل عذرخواهی میکنم.اعتراف میکنم که نقاش کاریکاتورش خودم بودم...از لینی ...

با اشاره چوب دستی لرد دست ایوان ناخودآگاه بطرف دهنش میره و با اشتهای زیاد شروع به خوردن قارچها میکنه.


-خوب؟
-خوب چی ارباب؟
-احساس خاصی نداری؟
-چرا ارباب...احساس سیری!
-دیگه چی؟دل پیچه,ضعف,سرگیجه,مرگ؟

ایوان با تکون دادن سرش جواب منفی میده.لرد کمی ناامید میشه.
-سوروس که میگفت اینا سمی هستن.پس چرا این استخون چیزیش نشد؟

همینطور که لرد سرگرم فکر کردنه ایوان فریاد بلندی میکشه.دلشو میگیره و روی زمین میفته.


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۰ یکشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۰
#33
سپاه عظیم مرگخواران که از چهار مرگخوار تشکیل شده بود آدرس به دست به داخل آب شیرجه میزنه.
لینی نگاهی به تکه کاغذی که رز در دستش گرفته میندازه و میگه:
-رز داری اشتباه میری.باید اون خزه رو رد کنیم بعد به سمت چپ شنا کنیم.به یه لاکپشت آبی میرسیم.ادامه مسیرو اون بهمون میگه.

رز با جدیت به شنا کردن ادامه میده و به خزه مورد نظر لینی میرسه.
-لینی...من یه مشکلی دارم.چطوری جهتمو عوض کنم؟من فقط بلدم رو به جلو شنا کنم!

لینی پای رز رو میگیره و اونو نود درجه میچرخونه.رز تشکر کوتاهی میکنه و به شنا کردن ادامه میده تا به لاک پشت آبی میرسن.روفوس ساحره ها رو کنار میزنه و مودبانه جلو میره و شروع به صحبت میکنه.
-سلام جناب لاک پشت.من ازتون یه سوال مهم دارم.شما دقیقا چند ساله ایجا نشستین که جزو آدرس شدین؟

بلاتریکس با عصبانیت روفوس رو کنار میزنه و میگه:
-برو کنار ببینم.منم فکر کردم داره آدرس میگیره.ببخشید جناب لاک پشت که مزاحم استراحتتون شدیم.ما دنبال ملکه زیبای پریای دریایی میگردیم.به ما گفتن باید از شما آدرس بگیریم.

با شنیدن کلمه زیبا لاکپشت به طرز عجیبی لبخند میزنه.ولی چیزی نمیگه.چون اصولا لاکپشت ها حرف نمیزنن.فقط به آرومی(حدود چند ساعت طول میکشه!) دستشو بلند میکنه و به سمت شمال اشاره میکنه.لینی و رز و روفوس و بلا به همون طرفی که لاک پشت اشاره کرده میرن و خیلی زود به قصر کوچکی که از صدفهای دریایی درست شده میرسن.و از اونجایی که هیچ نگهبانی جلوی در قصر نبود مرگخوارا به راحتی وارد میشن.
ملکه روی تختش نشسته و سرگرم شونه زدن موهاشه...با دیدن زیبایی ملکه گل از گل بلاتریکس میشکفه!
-اوه.یا سالازار!این چقدر زشته!هیچ شباهتی به عکسی که اون پری دریایی نشونمون داد نداره.


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ پنجشنبه ۱ دی ۱۳۹۰
#34
یکی از مرگخوارا در حالیکه انگشت اشاره شو بالا گرفته شروع میکنه به بالا و پایین پریدن.
-ارباب من من من من من!

لرد با عصبانیت به مرگخوار اشاره میکنه که بیاد جلو و ازش میپرسه:
-خب...تو تبدیل به چی میشی؟
مرگخوار تازه وارد که به خاطر نزدیک شدن به لرد شدیدا هول شده سرشو پایین میندازه و با صدای آرومی جواب میده:
-شتر ارباب!

لرد که فکر میکنه اشتباه شنیده از لینی میپرسه:این چی گفت؟شتر؟!
با تصدیق لینی عصبانیت لرد چند برابر میشه و میگه:
-میتونم ازتون بپرسم شتر توی غار دقیقا چه کاری میتونه انجام بده؟آخه تو اصلا از ورودی این غار میتونی بری تو؟تو تاریکی چشات خوب میبینه؟میتونی بخزی؟پرواز کنی؟نه آخه کدوم کارو میتونی انجام بدی که داوطلب شدی؟!

مرگخواربا شرمندگی سرشو پایین میندازه و جواب میده:
-خب ارباب استقامتم زیاده!اون تو آب و غذا نباشه طاقت میارم!

سیبل تریلانی طبق معمول اهم اهم کنان جلو میره و میگه:
-ببخشید ارباب...منم شاید بدرد بخورم.
لرد:تو تبدیل به چی میشی؟
سیبل:پشه ارباب!


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۹۰/۱۰/۱ ۱۵:۰۲:۵۱

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ پنجشنبه ۳ آذر ۱۳۹۰
#35
لینی بطرف پسربچه میره و لبخند محبت آمیزی بهش میزنه و میگه:
-آروم باش.ما تو رو با خودمون میبریم.همین الان.خب.اکسیژنتو کجا ذخیره کردی؟برو بیارش که حرکت کنیم.

پسر بچه با تعجب میپرسه:
-اکسیژن؟من...ذخیره...نکردم...خب تو هوا هست دیگه!...نیست؟

لینی و بقیه مرگخوارا با صدای بلند میخندن.

پسر که کمی بهش برخورده اخم میکنه.لینی بین صدای خنده مرگخوارا برای پسربچه توضیح میده:
-نه پسر جون...تو فضا اکسیژنی وجود نداره.تو باید از هوای کره زمین برای خودت اکسیژن ذخیره میکردی.همه ما قبلا این کارو انجام دادیم.ببین...جیبای این آقاهه(اشاره به ایوان) پره.متاسفانه تو الان نمیتونی با ما بیای.تو شروع به جمع کردن اکسیژن کن.ما یه هفته دیگه میاییم دنبالت.الان باید بریم.باشه؟

پسر بچه که کاملا گیج شده سرشو تکون میده.
لرد و مرگخوارا از اتاق خارج میشن و بطرف اتاق کناری میرن.به دم در اتاق که میرسن سیبل ترلانی با جهشی بلند خودشو جلوی در میرسونه و بین لرد و در قرار میگیره.صداشو کمی دورگه میکنه و میگه:
-ارباااااب!ارباااب...دست نگه دارین!پیشگویی دارم!یه پیشگویی خفن براتون دارم!شما وقتی بچه بودین به یک پرورشگاه سپرده شدین و الانم توی همین اتاقی هستیم که جلوی ماست!چطور بود ارباب؟به اندازه کافی خفن بود؟

لرد با بی توجهی سیبل رو از سر راهش کنار میزنه و درو باز میکنه.


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ یکشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۰
#36
--جسیکاااااااااا...میشه اون نقشه تونو یه لحظه بدی به من ببینم توش چه خبره؟
جسیکا لبخند ملیحی میزنه و در اوج پررویی سرشو به نشانه نه تکون میده!
ریگولوس که باز موفق نمیشه مخ جسیکا رو بزنه، از درون خرد میشه!تکه هاشم به اطراف پراکنده میشه.دو تا ازبچه محفلیا بلافاصله خودشونو میرسونن و تکه های ریگولوسو جمع میکنن و سرگرم درست کردن پازل ریگولوس میشن.

لودو به سرعت خودشو میرسونه و حوله ای به لرد میده.لرد عرقشو پاک میکنه و حرکات تهدید آمیزی از راه دور برای محفلیا انجام میده.لودو حوله لردو میگیره و میگه:
-ارباب اینا اصلا بازی جوانمردانه بلد نیستن.اون کله زخمی وسط بازی کلتشو کشید و میخواست به من شلیک کنه.من شیرجه زدم و پشت تخته سنگی قایم شدم.از همونجا بهش گفتم کور خونده.من تا آخرین قطره خونم برای اربابم خواهم جنگید...

لرد سیاه که دوئل هری و لودو رو بطور کامل دیده بود و از نتیجه مفتضحانه اون خبر داشت چیزی نمیگه ولی تا چشمش به دامبلدور میفته که محفلیا سرگرم تر و خشک کردنش هستن فریاد اعتراضش بلند میشه.
-شماها چرا به اندازه کافی به من رسیدگی نمیکنین؟ببینین اونا چطور ناز اون ریشوی خرفتو میکشن.من نه ریشو هستم و نه خرفت.در اوج جوانی و زیبایی بسر میبرم و شماها اصلا هوای اربابتونو ندارین.اصلا کو این سنگ من؟یکی این سنگ لعنتی رو پیدا کنه.اصلا بزنین اینا رو بکشین.مگه شما مرگخوار نیستین؟

لودو در میان سیل انتقادات لردجلو میره و به خودشیرینی ادامه میده:
-ارباب شنیدم دامبلدور مریضه و خبرای بدتری براتون دارم...ریگولوس از جسیکا شنیده که اینا هم دنبال سنگن!
لرد با عصبانیت فریاد میکشه:
-این پیرمرد یه پاش لب گوره.دیگه برای چی میخواد زنده بمونه؟ریختشو ببین.داره از اونجا به من لبخند پدرانه میزنه.شیطونه میگه همون بلایی رو که سر پدرم آوردم سر اینم بیارم.وای به حالتون اگه برای بار دوم سنگمو ازم بگیره!لهتون میکنم.
ناگهان جرقه ای در ذهن لرد زده میشه که به دلیل طاسی مفرط از بیرون سرش هم قابل مشاهده اس:

نقل قول:
...به طرف اربابش آمد و گفت: « ارباب مرلینگاه پر شده و من این سنگو پیدا کردم »

ولدمورت سنگ را از ایوان می گیرد و بعد از کمی وارسی ، به لودو نگاه می کند که در حال خواب است. سنگ را با تمام قدرت به طرف لودو پرت می کند. لودو از خواب می پرد و با خنده ی تمام مرگخواران مواجه می شود.


سنگ پر از گرد و خاک بود..ولی با این حال رنگ قرمزش قابل مشاهده بود.لرد که سنگ رو به جای نامعلومی پرتاب کرده دچار پشیمونی مفرط میشه!نکنه این سنگ همونی بود که دنبالش میگردیم؟...لرد ناخودآگاه لبخند پسرانه ای به دامبل میزنه!


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۱۵ ۲۱:۱۶:۲۹

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ شنبه ۷ آبان ۱۳۹۰
#37
-خب...بلندش کنین...بیارینش جلو.خودم خدمتش میرسم!

این صدای روفوس بود که داوطلب شکنجه کردن نفر دوم شده بود ولی لوسیوس زندانی رو روی صندلی میذاره و به بلاتریکس میگه:
-نه...کسی بهش دست نزنه.نوبت بلاس!
بلاتریکس جیغ کوتاهی میکشه و بشدت مخالفت میکنه.
-هرگز!من اربابو شکنجه نمیکنم.نمیتونم! دست و دلم نمیره!درک کنین.
روفوس مجددا داوطلب میشه.
-باشه.بسپارینش به من.چشاشو از کاسه دربیارم!

سیبل درحالیکه با گوی جدیدش بازی میکنه جلو میره و میگه:
-بدینش به من.چند تا پیشگویی که براش بکنم خودش از زندگی سیر میشه!

بلاتریکس جلو میپره و همه رو کنار میزنه.
-دست بهش نزنین.باشه.خودم این کارو میکنم.دستاشو ببندین.
بلا کمی جلوتر میره.به محض اینکه دماغ زندانی با اولین تارهای موی بلاتریکس تماس پیدا میکنه بدون وقفه شروع به عطسه کردن میکنه.


نیم ساعت بعد:


-خب...که اینطور...نمیخوای اعتراف کنی؟البته باید منو ببخشید ها...ولی الان حالیت میکنم.البته جسارته ها...یه طناب بندازین دور گردنش.سیبل تو یه طرفشو بگیر، روفوس تو هم یه طرفشو.هر وقت گفتم هر دوتون بکشین!البته زیاد محکم نکشینا...اونقدر بکشین که کمی خفه بشه!


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۷ ۲۱:۰۳:۴۸

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: بند جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ چهارشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۰
#38
ایوان بعد از گفتن این حرف با چنگال به جون زمین میفته.
-اه...خیلی سفته.چرا نشستین تماشا میکنین؟یکی بیاد کمکم کنه.

روفوس با نگرانی به چنگالش نگاه میکنه و میگه:
ایوان!مواظب باش.من اون چنگالو لازم دارما.گفتم که.آخر هفته همسرم...

ایوان بدون توجه به روفوس به فنریر اشاره میکنه.
-فنر، بیا کمکم کن.پنجه های تو میتونه اینجا به دردمون بخوره.همین اولش سخته.تو شروع کنی من با چنگال قهرمان ادامه میدم!

فنریر با بی میلی از جاش بلند میشه و پیش ایوان میره.با پنجه هاش کمی زمینو امتحان میکنه.
-خیلی سفته.فکر نمیکنم از پسش بربیام.ولی امتحان میکنم.

چند دقیقه بعد فنریر عرق ریزان دست از کار میکشه.هر چند گودالی بوجود نیومده ولی چند خراش روی زمین ایجاد شده که به نظر ایوان برای شروع کار خیلی هم مناسبه.
ایوان با خوشحالی از فنریر تشکر میکنه و با چنگال جادویی به کار ادامه میده.همونطور که سرگرم کندن زمینه روفوس ازش میپرسه:
هی..ایوان...تو میدونی داری چیکار میکنی؟نقشه داری؟میدونی این گودال چنگالی به کجا ختم میشه؟

ایوان با جدیت به کارش ادامه میده.
-اوممم...هووووم....مممم....آره میدونم.مطمئن باشین که این تونل به آزادی ختم میشه!


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۰ ۱۵:۲۲:۰۰

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
#39
سوژه جدید:


-سییییبل....این بار سومه صدات میکنم!مطمئن باش بار چهارم قبل از اینکه موفق به جواب دادن بشی نور سبز رنگو میبینی!

سیبل تریلانی که با ترس و لرز پشت پیشخوان کافه مخفی شده کمی سرشو بلند میکنه و با دیدن چهره خشمگین لرد دوباره به سرعت به حالت قبلی برمیگرده.بلاتریکس سینی سیاهرنگشو روی میز میذاره.
-سیبل؟مگه نمیشنوی؟ارباب دارن صدات میکنن...تو که نمیخوای از این بیشتر عصبانی بشن؟باید بری پیشگویی هفتگیتو انجام بدی.

سیبل که ظاهرا منتظراین لحظه بود میزنه زیر گریه!در جواب نگاههای متعجب بلا سرشو بین دو تا دستاش میگیره.
-من نمیتونم!من بیچاره شدم!بدبخت شدم.من مردم!من جسدم الان!

بلا:اگه تا دو ثانیه دیگه پیش لرد نری جسد میشی بدون شک!

سیبل اشکهاشو پاک میکنه و جواب میده:
گوی عزیزم!گویم شکسته...دیروز که مرگخوارا داشتن باهاش بسکتبال بازی میکردن از دست یکیشون افتاد و ترک برداشت.دیگه کار نمیکنه!

بلاتریکس لبخندی به لرد که با نگاههای تهدید آمیز به دنبال سیبل میگرده میزنه.کمی فکر میکنه.ناگهان چشمش به گلدون بلوری روی پیشخوان میفته.گلدون کاملا گرده!

بلاتریکس گوی رو برمیداره و به سیبل میده.
-بگیرش...یادگار مادربزرگمه.مواظبش باش!

سیبل که کاملا گیج شده گلدون رو از بلاتریکس میگیره.
-این به چه درد من میخوره؟من که دارم میمیرم.اینو نمیتونم با خودم ببرم!

بلا:راه دیگه ای نداریم....به جای گوی ازش استفاده میکنی.یکی دو تا پیشگویی ساده الکی بکن تا ارباب فعلا بیخیال بش.

چشمان سیبل با خوشحالی برق میزنه.


یک ساعت بعد:

-یا ریش سالازار...من نمیفهمم...تو چطور این کارو کردی سیبل؟زیر اون موهای مزخرفت یه گرم مغز وجود داره؟

-سیبل که مجددا به حالت اشک آلود برگشته جواب میده:نمیدونم...جوگیر شدم خب.

ایوان درحالیکه با گلدان بلورین بازی میکنه میگه:
-این همه پیشگویی...میگفتی ظرف این هفته بارون میباره...میگفتی ریش دامبل دراز تر میشه...میگفتی روفوس مرحوم میشه.این چه پیشگویی بود کردی؟چطور تونستی به ارباب بگی ظرف این هفته مریض میشه؟حالا اگه نشه چی؟

نارسیسا با تاسف سرشو تکون میده.
-بسه دیگه.کاریه که شده.اگه پیشگویی سیبل درست از آب درنیاد ارباب حساب اون و هممونو میرسه.مجبوریم کمکش کنیم.

ایوان:چطوری؟

بلاتریکس که ظاهرا خودشم باورش نمیشه این کلمات رو تلفظ کرده جواب میده:چاره ای نیست...ارباب هر طور شده باید ظرف این هفته مریض بشن!


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۲ ۱۴:۱۸:۵۳

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: نشست اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۰
#40
خلاصه:

شخص ناشناسی با جسمی سنگین به سر لرد ضربه میزنه و فرار میکنه.لرد هم به دنبال این ضربه میزنه به سرش و شروع میکنه به تغییر دادن قوانین تالار و دستور میده که از این به بعد کل کارای تالار رو بلاتریکس،نارسیسا و آستوریا انجام بدن.هر سه نفر از این دستور ناراضی هستن ولی مجبورن اطاعت کنن. قرار میشه آستوریا چایی دم کنه، نارسیسا تختخواب ارباب رو مرتب کنه ونجینی رو بیدار کنه و بلاتریکس هم صبحانه ارباب و مرگخوارا رو آماده کنه.تا نیم ساعت دیگه عسل(برای صبحانه) باید آماده باشه.

سه اسلیترینی شروع به کار میکنن.

نارسیسا سعی میکنه نجینی رو بیدار کنه و به جلسه بفرسته ولی موفق نمیشه.آستوریا در دم کردن چایی و بلاتریکس در درست کردن عسل ناموفق هستن.

ـــــــــــــــــــــــــــــ

آگوستوس با عجله وارد آشپزخونه میشه و رو به اسلیترینی های ناامید میکنه.
-برای چی نشستین؟ارباب صبحانه میخواد.نجینی هم که دیر کرده...چایی چی شد پس؟ارباب گفت اگه تا چند دقیقه دیگه همه کارا انجام نشه خودش میاد سراغتون.

سه اسلیترینی از جا میپرن.

بلاتریکس به سرعت طلسم فرمان رو روی تک تک زنبورها اجرا میکنه.چشمای زنبورا قیلی ویلی میره و طولی نمیکشه که سرعت تولید عسلشون چند برابر میشه.نارسیسا با عجله به اتاق لرد میره و با اعلام این موضوع که سوروس در جلسه حضور داره و بی صبرانه منتظر اومدن نجینیه موفق میشه نجینی رو از اتاق خارج کنه.آستوریا هم به سرعت چند برگ چای رو توی قوری میریزه و منتظر دم کشیدن اونا میشه.


چند دقیقه بعد-اتاق جلسات:



نجینی با خواب آلودگی میخزه و از پایه میز بالا میره.روی میز کمی توقف میکنه و با زوم کردن روی چهره تک تک اسلیترینی ها دنبال سوروس میگرده.
آستوریا و بلاتریکس با سینی های حاوی چای و شیر و عسل وارد اتاق میشن .پرونده ها رو کنار میزنن و با ترس و لرز سینی ها رو جلوی لرد میذارن.


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۲ ۱۵:۰۷:۲۸

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.