هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲:۴۴ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
#31
* ارشد راونکلاو

در قالب یک رول،از یک شخص به هر دلیلی(اشاره شود)انتقام ماگلی بگیرید.(تنها پیش برد سوژه مهم نیست.توصیف ها،خلق صحنه،شخصیت پردازی و بیان احساسات اشخاص مهمه!)(30)

لاس وگاس - 2016

باران، نمایان میبارید و هر لحظه شدیدتر میشد. گویی درهای آسمان به روی زمین باز شده بود و نزدیک است که سیل زمین را درنوردد. آنتونی، در کافه همیشگی نشسته بود. سیگار از سیگارش نمیفتاد و البته همراه سیگار نوشیدنی کره ای.

خاطراتی محو و پیدا در ذهنش شکل میگرفت و لحظه ای بعد ناپدید میشد. دیگر هیچکس برایش نمانده بود. تنها یک شخص مانده بود. کسی که در گذشته همیشه بود و البته خودش خواسته بود که نماند. دیگر تشخیص کار درست و غلط برایش آسان نبود.

وقتی در شبی سراسر تاریک و ظلمانی، فقط یک بارقه نور از دور ببینی، حتی اگر کور باشی، ناخوداگاه به سوی آن میروی. آخر، آن، تنها امید باقیمانده است. آنتونی، گیلاسی دیگر از نوشیدنیش را نوشید، سیگارش را زیر پایش له کرد، یک اسکناس مچاله شده روی میز انداخت و از کافه بیرون زد.

از آن شب هایی بود که میگویند پرنده هم در خیابان پر نمیزد. گویی انسان و حیوان، همگی از ترس سیلاب و باران شدید به منزلگاه هایشان پناه برده اند. منتها آنتونی دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. بی اختیار به جلو قدم برمیداشت. بعد از کلی جستجو بالاخره توانسته بود آدرسش را بیابد. خیابان پنجم، کوچه دوم، پلاک هشتم. زنگ زد.

چند ثانیه بعد، زنی زیبا و خندان در را باز کرد و در حالی که بطری نوشیدنیش را با بی بیخیالی مینوشید، با خوشرویی گفت:
_ جانم؟
_ آنتونین...میخواستم با آنتونین صحبت کنم.
_ آقا لطفا بفرمایید داخل. بارون شدیده.
_ نه ... همینجا منتظرش میشم.
_ هر طور مایلید... آنتونیــــن؟
_ جانم عزیزم؟
_ بیا دم در. کارت دارن.

آنتونین با عجله آمد، دستش را دور گردن همسرش حلقه کرد و... خشکش زد!
چند ثانیه به آنتونی نگاه کرد، پیشانی همسرش را بوسید و از او خواست به داخل منزل برود و سپس باز هم به آنتونی نگاه کرد. آنتونی با پالتویی پاره، سیگاری روی لب و یک بطری کوچک نوشیدنی روبرویش ایستاده بود. آنتونی بیش از حد ضعیف، تکیده و نحیف شده بود. بعد از سی ثانیه، آنتونین بدون اینکه کوچکترین صحبتی بکند خواست در را ببندد که آنتونی پایش را جلوی در گذاشت، مانع شد و گفت:
_ لعنتی حداقل انتقامتو بگیر!

آنتونین باز هم چیزی نگفت، به زور پای آنتونی را از جلوی در کنار زد و در را محکم بست. طی بیست دقیقه مداوم که صدای در زدن آنتونی میامد باز هم آنتونین چیزی نگفت و فقط پشت در ایستاده بود. بالاخره آنتونی رفت و به سرنوشت نامعلومش پیوست. آنتونی نمیدانست که انتقام آنتونین اینگونه بود.
آنتونین، دیگر در حق کسی که قبلا او را آزموده بود نه لطفی میکرد نه ترحمی میکرد، حتی اگر او را در آن حال و در آن شب پریشان اینگونه میدید. آنتونین مانند آنتونی نبود. نمیخواست مانند او رفتار کند چون شبیه او میشد، فقط میخواست که آنتونی را پشت سر بگذارد. آنتونی برای او تمام شده بود. نحوه انتقام گرفتن آنتونین و جهان بینی او به این صورت بود.

آنتونین پیش همسرش برگشت و صدای آهنگی که گوش میکردند را زیادتر کرد:
بی تو هم میشه سفر کرد حتی تا آخر دنیا...
بی تو هم میشه رها شد مثل خورشید روی دریا...
باورش سخته میدونم...



فــلاش بـــک
سیاتل - 2011


با هم بزرگ شده بودند. شانه به شانه، دست در دست، خانه به خانه. همسایه و همسن بودند. حتی اسم هایشان شبیه هم بود، آنتونین و آنتونی. آنتونین همیشه سعی میکرد هوای آنتونی را داشته باشد. آنتونین از لحاظ جسمانی قوی تر بود و همیشه نسبت به آنتونی احساس مسئولیت میکرد. هر دو فرزند اول خانواده بودند و برادر دیگری نداشتند و برای هم مانند برادر بودند.

خانه هایشان چسبیده به هم بود و وقت و بی وقت با هم وقت میگذراندند. در مدرسه هم در یک کلاس بودند. از خون یکدیگر نبودند ولی از برادران خونی، نزدیکتر بودند. سال ها گذشت و آن ها بزرگتر شدند. بعد از فارغ التحصیلی، آنتونین طی مکاتبه ای که با یکی از معروف ترین دانشگاه های آمریکا کرده بود توانسته بود از آنجا پذیرش بگیرد ولی این مستلزم این بود که سیاتل را ترک کند و به لاس وگاس برود و البته مهم تر از آن، معنی این کار این میشد که باید با آنتونی خداحافظی میکرد.

آنتونین این کار را نکرد، از خیر دانشگاه گذشت و همانجا ماند. آنتونی هنوز نتوانسته بود از دانشگاهی پذیرش بگیرد ولی آنتونین به او دلداری میداد و میگفت"مهم نیست با هم از یه دانشگاه پذیرش میگیریم." به همین منظور، آنتونین هم مانند آنتونی به دانشگاه های سطح پایینتر اکتفا کرد و با هر دانشگاهی که آنتونی با آن مکاتبه کرده بود، آنتونین هم مکاتبه کرد تا هر دو بتوانند در یک دانشگاه درس بخوانند.

اما روزی ناگهان آنتونی غیبش زد. آنتونین هر چه جستجو کرد و هر چه از خانواده آنتونی سراغ او را گرفت جواب هایی سر بالا شنید. بالاخره بعد از چندین روز که به مرز جنون رسیده بود، آنتونی جواب تلفن او را داد:

_ آنتونی؟ آنتونی خودتی؟
_ آره خودمم.
_ چرا جواب نمیدادی پسر؟ هزار بار بهت زنگ زدم، هزار بار پیامک دادم، هزار تا پیام دادم...
_ آره دیدمشون...
_ همین؟ دیدیشون؟
_ ببین آنتونین، من تونستم از یه دانشگاه خوب توی واشنگتن پذیرش بگیرم. باید میرفتم.
_ خب میگفتی منم با همون دانشگاه مکاتبه میکردم. حتما قبولم میکردن. با هم میرفتیم خب.
_ نه نمیخواستم!
_ چرا؟
_ چون نمیخواستم! عشقم نمیکشید! حتی اگه دانشگاه هم قبول میکرد من نمیخواستم با تو توی یه دانشگاه باشم!
_ آنتونی؟ چطور دلت میاد؟ ما برای هم مثل برادر بودیم. حتی از همه برادرها به هم نزدیکتر بودیم!
_ برادر نمیخوام! میخوام همینجا درس بخونم و ازدواج کنم و کار کنم.
_ خب منم میومدم همونجا، همونجا ازدواج میکردم همونجا کار میکردم، خونه های کنار هم میخریدیم و همیشه میتونستیم با هم رفت و آمد خانوادگی داشته باشیم.
_ بیخیال آنتونین! برو دنبال زندگیت...

آنتونین آدم خیلی یه دنده و سفت و سختی بود. حتی مادرش یادش نمی آمد آخرین بار بعد از دو سالگی، چه زمانی گریه او را دیده است اما آنتونین شکست. اشک مانند بچه ها در چشمانش حلقه زد و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن و گفت:
_ آنتونی، خواهش میکنم. من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. تو تنها دوست و بردار واقعی من تو زندگی بودی، خواهش میکنم...
_ بیخیال من شو! تو داری زندگی منو خراب میکنی! داری جلوی پیشرفت منو میگیری! آخرین بارت باشه به این شماره من زنگ میزنی. کدوم برادر؟ ما که از یه خانواده نبودیم...برو زندگی خودتو بکن برو تشکیل خانواده بده. برادر و این حرفا هم نون و آب نمیشه. همه ش کشک و دروغه...

فــلاش بـــک
واشنگتن - 2015


آنتونی آخرین ترم دانشگاه را میخواند و در آستانه فارغ التحصیلی بود که با دختری زیبا و پولدار و البته ترم اولی و تازه وارد به دانشگاه، آشنا شد. دخترک که حوصله محیط سخت و سنگین دانشگاه را نداشت انصراف داد و خواست به پیش خانواده اش برگردد. آنتونی بیش از حد به دخترک وابسته شده بود و نمیتوانست بدون او آن جا بماند ولی دخترک قبول نمیکرد که تنها یک ماه دیگر آنجا بماند تا درس آنتونی تمام شود و سپس با هم بروند.

دخترک به آنتونی گفت که "اگه میخوای دنبال من بیای باید بیخیال دانشگاه بشی. مهم هم نیست. میریم اونجا و توی کارخونه پدر من کار میکنی. میشی مدیر یکی از قسمت هاش. ده برابر پولی هم که بعد از فارغ التحصیلی در میاری هم اونجا بهت میدیم. با منم ازدواج میکنی."

بالاخره آنتونی این ریسک را کرد، با دخترک رفت و طبق گفته او در کارخانه پدر او کار کرد. چند ماه بعد یک نامه برای آنتونی آمد که به دلیل شرکت نکردن در دو ترم متوالی از دانشگاه اخراج شده. در همان روز، دخترک پیش آنتونی آمد و گفت:
"حقیقتش پدرم از تو خوشش نیومده و به من اجازه نمیده باهات ازدواج کنم. منم نمیتونم به آینده ای که با پول های پدرم میتونم داشته باشم پشت پا بزنم. بنابراین تو باید بری و همینجا باید خداحافظی کنیم."



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱:۵۷ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۴
#32
*ارشد راونکلاو

1. در قالب یک رول، فلسفه ی تعداد زیاد ویزلی ها رو بیان کنید! 25 نمره

آن روز یک روز گرم تابستانی در هاگوارتز بود. از آن روزها که کسانی که عاشق هوای خنک و سرد هستند از آن فراریند. دانش آموزان دور دریاچه جمع شده بودند تا وقتی ماهی مرکب عظیم الجثه از آب به بیرون میپرید و دوباره در آب دریاچه فرو میرفت کمی آب هم به آن ها بریزد و خنک شوند.
در همین حین... ناگهان زیر دریایی ای که شبیه کشتی های دزدان دریایی قدیمی بود و پرچمی اسکلت نشان داشت از دریاچه به بیرون افتاد و سیلی از آب عده ای از دانش آموزان را با خود برد!!
سپس شخصی از دهانه کشتی به بیرون پرید و گفت:
_ سلام...امممم...ببخشید کلاس پرفسور اسکیتر کجاست؟


دزد دریایی جادوگر، در کلاس را زد و پس از اجازه پرفسور اسکیتر وارد کلاس شد و بی مقدمه گفت:
_ پرفسور، با اجازه من تکلیفی که آماده کردم را همراه با عکس توضیح بدم که کار دارم میخوام برم!

سپس دالاهوف چوبدستیش را درآورد و سه عکس در هوا ظاهر کرد و گفت:

دلیل این امر را من در سه عکس توضیح میدهم. این عکس ها کاملا قانونی میباشد و در گذشته در سطح شهر نصب شده و در ملا عام به نمایش گذاشته شده.

عکس اول:
تصویر کوچک شده


پرفسور؛
شما تصور بفرمایید که در یک روز تابستانی هوس میکنید که با خانواده محترم به گردش و پیک نیک بروید. البته گردش مشنگی وگرنه شما که میتوانید تغییر شکل بدهید و با بال های زیبایتان به هر سویی بروید.
حال برای گردش نیز، دوچرخه سواری را انتخاب میکنید که هم ورزش کرده باشید هم گردش. با یک تیر دو نشان را زده باشید. همانطور که در عکس اول و در سمت چپ مشاهده میکنید اگر فقط یک فرزند داشته باشید چقدر دوچرخه سواری سخت و طاقت فرسا میشود ولی اگر به سمت راست بنگرید متوجه میشود که چقدر پاهای زیادی وجود دارد و میتواند در رکاب زدن دوچرخه کمک کند و این ها فقط به برکت تعدد فرزندان است.
_جــــان؟ نخند اقا جان جدی گفتم.
ما با آینده نگری ای که از آرتور و مالی ویزلی سراغ داریم حتما این مورد مهم را قبل از بچه دار شدن های متعدد در نظر داشته اند.

عکس دوم:
تصویر کوچک شده


پرفسور؛
همانطور که در عکس دوم مشاهده میفرمایید، شما فرض بفرمایید که بعد از دوچرخه سواری و خوردن ناهار هوس فرمودید که با خانواده فخیمه، به آب بزنید. قایق سواری کنید و کیف بفرمایید. حال همانطور که در سمت چپ مشاهده میکنید شما برای قایق سواری دست، کم می آورید چون فقط یک فرزند دارید ولی در سمت راست مینگرید و میبینید که چقدر دست های زیادی به واسطه وجود فرزندان موجود است و هیچکس خسته که نمیشود هیچ، همه لذتش را هم میبرند.
البته واضح و مبرهن است که دوچرخه سواری و قایق سواری جزو ملزومات زندگی های امروزی است. همگان میدانند ما در وفور نعمت و آسایش به سر میبریم و همه چیزمان محیا است و فقط لَنگِ دوچرخه سواری و قایق سواری بودیم که به لطف این عکس های روشنگرانه و الگو قراردادن خانواده ویزلی ها این مشکلمان نیز حل شد.

عکس سوم:
تصویر کوچک شده


پرفسور؛
و اما آخرین عکس. البته در مورد صحت و سقم این عکس بین علما اختلاف است و عده ای میگویند که فتوشاپ میباشد ولی در هر صورت ما این عکس را نیز قرار دادیم تا برهمگان ثابت شود که پشت قضیه بچه دار شدن های متوالی خانواده ویزلی ها چه فلسفه قوی ای نهفته است.
همانطور که در عکس بالا مشاهده میکنید هر چه تعداد بیشتر باشد طبیعتا دوچرخه نیز سریعتر میرود. حال حتی اگر موجودات دیگر نظیر موش ها و دوستان پیتر پتی گرو، نیز زیاد باشند میتوانند بر جادوگران و انسان ها نیز پیشی بگیرند و اگر ما به تعداد زیاد بچه دار نشویم ممکن است در دوچرخه سواری از موش ها نیز عقب بیفتیم و در چشم انداز 1404 عقب مانده بمانیم.


پرفسور اسکیتر کمی چانه اش را خاراند و خواست نمره دالاهوف را بدهد که ناگهان عده ای آدمخوار، "هولا هولا" کنان و با نیزه و شمشیر وارد کلاس شدند و به سمت دالاهوف هجوم بردند که دالاهوف جاخالی داد و در حال فرار گفت:
_ گفتم که کار دارم باید برم!


2. علاوه بر بنیه، دو دلیل دیگر برای تعداد زیاد ویزلی ها بنویسید. همراه با توضیح. 5 نمره

دلیل اول؛
پرفسور؛

همانطور که مستحضر هستید این روزها هر دو ماه یک بار مبلغی به عنوان "یارانه" به خانواده ها داده میشود و این مبلغ به ازای هر نفر چهل و پنج گالیون میباشد. این مورد بدین معنی میباشد که هر چه تعداد یک خانواده بیشتر باشد میتواند یارانه بیشتری بگیرد و عشق و حال بیشتری بکند. چون همانطور که مشخص است در جامعه ما همه چیز تکمیل است و از لحاظ اقتصادی هیچ نیازی وجود ندارد و حتی هیچ شکاف طبقاتی ای نداریم و فقط منتظر پول برای دوچرخه سواری و قایق سواری بودیم(در عکس های بالا اشاره شد) که آن نیز خداروشکر جور شد.
پس متوجه میشویم که ویزلی ها با علم به این قضیه به تعداد زیاد بچه دار شدند تا بتوانند یارانه بیشتری بگیرند و عشق و حال بیشتری بکنند.

دلیل دوم؛
پرفسور؛
شما تصور بفرمایید که روزی در محله جادوگریتان دعوا شود. حال در این دعوا کدام خانواده پیروز میشود؟ مشخص است، خانواده ای که تعداد بچه بیشتری داشته باشد که آن ها بتوانند در دوئل شرکت کنند. پس خانواده ویزلی ها نیز به تعداد زیاد بچه دار شدند تا در مشاجرات و دعواها همیشه پیروز باشند.

زیاده عرضی نیست.
ارادتمند.



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴
#33
مرسی پرنس

من از اولش از روالش اومدم جلو و با احترام. پست علنی تو انجمن عمومی و همینطور بلیت. با دو خط بلیت میشد رسیدگی بشه به این قضیه ولی چون هیچ جوابی به من ندادید مجبور شدم از جای دیگه پیگیری کنم و اینجا پست بزنم. اگه اونجوری جواب میگرفتم نیاز به اینهمه اینجوری وقت گذاشتن بیخود و روی اعصاب رفتن نبود.

در هر صورت بازم ممنون



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۳:۲۲ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴
#34
پرنس

اگه کارتون درست بود بعد از چهار روز خیلی راحت تو همون بلیت آپدیت میذاشتی نه اینکه توی پیام شخصی جواب بلیت منو بدی. این موش و گربه بازی مدیریت یعنی چی؟! من علنا توی تاپیک معرفی شخصیت پست زدم در مورد این قضیه هر چند بهتر از تو میدونستم که روالش تیکت زدنه. چون قبل از تو مدیر بودم و چون قبل از تو هری نیلی و روال های سایت رو میشناختم و طبق چیزایی که یادگرفته بودم، میدونستم که تیکت زدن معمولا بهتره چون خیلی سریعتر و راحت تر کار جلو میره.

ولی در هر صورت توی معرفی شخصیت هم گفتم تا علنی باشه این قضیه. حالا تو نه توی پست علنی جواب دادی نه توی بلیت و بعد از اینهمه وقت که تازه من مجبور شدم با هری نیلی مشکل رو پیگیری کنم تازه اومدی توی پیام شخصی جواب منو دادی؟!

یه جوری داری میگی انگار داری به من لطف میکنی. این وظیفه س. رسیدگی به بلیت ها حداقل و اولین وظیفه هر مدیریه. یه جوری هم با من حرف نزن که انگار از بالاسری داری با من پایین سری صحبت میکنی. خود تو وقتی نمیدونستی چطور یه شخصی رو حتی بلاک کنی از من پرسیدی. پس یه عضو عادی که دو روزه تو سایت اومده طرف صحبتت نیست. من روال های اینجارو کامل میشناسم.

خواسته غیر منطقی ای هم ندارم. سال های قبل هم این اتفاق افتاده بود و فقط دلیلشو میپرسیدن که چرا میخوای گروهتو عوض کنی. من هم دلیلشو گفتم هم به این اشاره کردم و بازم میکنم که وقتی میخواستم بیام هافلپاف هیچ مدیری به من نگفت دیگه نمیتونی گروهتو عوض کنی اصلا همچین چیزی هیچوقت نداشتیم تو سایت.

اینجام شده بوروکراسی و سو استفاده از چهار تا دسترسی مثل خیلی ادارات دیگه؟ اینجا هیچوقت اینجوری نبود همیشه اینجوری بود که هر کس میخواست گروهی عوض کنه یا کاری انجام بده باهاش راه میومدن تا انگیزه داشته باشه.



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۴:۱۳ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴
#35
مثل اینکه من باید چند تا مورد رو شفاف سازی کنم. خیلی وقتا سکوت میکنی و فکر میکنی بهتره ولی بعضی جاها باید حرف بزنی:

- بعد از چهار روز از زمان زدن بلیت و اینکه من مجبور شدم با وبمستر اصلی سایت یعنی هری نیلی مشکل رو پیگیری کنم تازه باید از طرق مخفی و یواشکی بعضیا بیان بگن که چرا هنوز تغییر گروه انجام نشده. جالبه تو انجمن خصوصی و صحبت با همدیگه یه چیزایی میگن که خودشونم هم قاضین هم شاکی هم متشاکی و میبرن و میدوزن بدون اینکه مثلا به من بگن این شبهه هست و جواب تو چیه؟!

- یکی از چیزهایی که به من گفته شد این بود که تو خیلی تغییر گروه دادی. بله من همه گروه های سایت رفتم و البته با این توصیف که من در حال حاضر بین بچه هایی که فعالن و هنوز سایت میان و رول میزنن و صحبت میکنن! شناسه م یا قدیمی ترینه یا جزو قدیمی ترین هاست. از سال 85 تا الان یعنی 9 سال چند بار گروه عوض کردم ولی اینجوری نبوده که یه ماه یه گروه باشم یه ماه یه گروه دیگه. نه من چند سال یه گروه بودم و بعد رفتم یه گروه دیگه. پس بحث سال هاست نه روزها.

چیز دیگه ای که در ادامه ش گفته شد این بود که مثلا ممکنه دوباره من همون قضیه که تو اسلایترین داشتم و از اونجا اومدم بیرون و الانم از هافلپاف دارم میام بیرون رو دوباره توی راونکلاو هم داشته باشم.

باید بگم اصلا قضیه اسلایترین با هافلپاف و راونکلاو قابل قیاس نیست چون من مثل هر کس دیگه که نظر شخصی ای داره دوست ندارم برم اسلایترین حتی اون زمان هم توش فعال نبودم یا انگیزه زیاد نداشتم. نه تنها توی سایت حتی از اسلایترین کتاب هم خوشم نمیومد. همونطور که گفتم شخصیه مثل اینکه یکی از استقلال خوشش میاد یکی پرسپولیس. اینقدر رک گفتم چون مجبور شدم و خواستم توضیح بدم که قضیه چیه. یعنی من با ذهنیت خوبی از اسلایترین نرفتم و اینو قبول دارم.

منتها هافلپاف و راونکلاو قضیه ش زمین تا آسمون فرق میکنه. اول اینکه من ده ماه پیش رفتم هافلپاف و البته نه تنها اون زمان که از سالیان قبل راونکلاو رو دوست داشتم و حتی اونموقع هم دوست داشتم برم راونکلاو ولی شرایطش برای من ایده آل نبود و طوری محیا نبود که برم بنابراین رفتم هافلپاف چون از قدیم هم که ناظرش بودم ذهنیت خوبی بهش داشتم و بازم بهم ثابت شد ذهنیتم درست بوده.

من هنوزم نه تنها هافلپاف که همه بچه های فعالش شاید غیر از یک نفر رو واقعا دوست دارم. هر کسی که میگه من ناراحتی داشتم یا دلیل خاصی که از هافلپاف دارم میرم میخوام بگم نه نود و نه درصد که صد در صد اشتباه میکنه. وینکی و من تو هافلپافی که برهوت شده بود کلی زحمت کشیدیم کنار بچه های نازنینش تا بتونیم دوباره سر و شکل بدیم به تالار. خوب یا بد خلاصه همه توانم همون بود بعدم که خواستم رای گیری بشه تا ناظرای جدید بیان و سکون و رکود نباشه تا تالار فعالتر بشه و همه احساس مشارکت کنن و جوون ترها بیان و بنابراین از نظارتش کنار رفتم. این کل قضیه نظارت من تو هافلپافه.

در مورد عضو عادی بودنم هم همین بس که هر کس دسترسی داره بره پست خدافظی من و جواب بچه هارو بخونه و ببینه نه حتی یک درصد که یک اپسیلیون هم کدورتی و خاطره بدی نبوده من همشونو دوست دارم و اونام دارن چون میگن دل به دل راه داره. شاید غیر از یک نفر که یه بازه ای یه جوری چاله میدونی حرف میزد و از من اسم برد یه جایی که مجبور شدم جوابشو بدم. هافلپاف همیشه خونه دوم من میمونه.

راونکلاو هم خب از قدیم دوست داشتم اصلا ناخوداگاه گروه دوست داشتنی و خاصیه که الان بر خلاف ادوار گذشته شرایطش جوریه که نه تنها به سمتش کشش دارم اونم به سمت من کشش داره. از ناظراش و اعضاش گرفته تا چیزای دیگه. بنابراین دوست دارم به جای اینکه توی هافلپافی بمونم که الان دیگه خودش دو تا ناظر فعال داره و از لحاظ مدیریتی به من نیاز نداره برم توی راونکلاوی که میتونه دوباره بهم انگیزه فعالیت بده و نه تنها ناظرا و بچه هاشو و نمادشو دوست دارم که حتی رنگشم رنگ مورد علاقه م همیشه بوده و هست.

هافلپاف نه تنها از لحاظ مدیریتی دیگه به من نیاز نداره که حتی بعنوان عضو عادی هم نداره چون اونجا نسل عوض شده و بچه های جدید خیلی خوب با هم هماهنگ شدن.

این کل قضیه گروه عوض کردن منه که علیرغم اینکه نمیخواستم به اینجاها بکشه و میخواستم تو دو خط بلیت تموم بشه مجبور شدم اینقدر توضیح بدم و البته اگه مجبور بشم بازم بیشتر توضیح میدم و البته از هر طریقی که دسترسی داشته باشم این قضیه رو پیگیری میکنم چون من وقتی میخواستم بیام هافلپاف هیچ مدیری به من نگفت که دیگه نمیتونی تغییر گروه بدی. این بدعت جدیدیه که یه عده دارن سعی میکنن بذارن.

- یه مورد دیگه هم که گفته شد و من خیلی خنده م گرفت این بود که یه عده از مدیرا رفتار من ناراضین و بنابراین مجبور شدن تا همه مدیرا جلسه بذارن و رای گیری کنن در مورد تغییر گروه من!!!!!!!!!
من فقط چیزی که میخوام اینه که یکی از مدیرا فقط یه لینک از یه مطلب من اینجا بذاره تا ببینیم من کجا خلاف عرف سایت رفتار کردم. فقط یه مورد هم کافیه!!!!!!!! اینو نباید به منی گفت که خودم سال ها مدیر و ناظر بودم و میدونم کجا چطوری چی بگم که آتو دست کسی ندم.

- میبینم که پست آخر دلوروس رو پاک کردین. هر چند من همیشه اسکرین شاتشو نگه میدارم تا هر کسی هم خواست بهش نشون بدم چون دلوروس یکی از کسانی بود که خیلی آتیشش تو زمان مدیریت من داغ بود و بد و بیراه هم حتی میگفت ولی آخرش دیدیم که گفت بابت بعضی کارها به ما حق میداده. بیرون گود بودن و حرف زدن آسونه البته. در کل منظور اینکه کسانی که میگن رفتار فلانی فلان جا چرا اینجوری بوده ممکنه الان نفهمن و مثل دلوروس سال ها بعد بفهمن چرا!



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۰:۳۰ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴
#36
سلام

مجبور شدم اینجا پست بزنم چون از زمان فرستادن این بلیت در مورد تغییر گروه بیشتر از هشتاد ساعت گذشته ولی هنوز حتی تغییر حالت به در حال بررسی هم داده نشده. لطفا رسیدگی کنید.

مرسی



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۰:۵۸ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴
#37
بـــعــــد از مــــدت ها

سلام
میخواستم درخواست کنم گروهم عوض بشه و برم راونکلاو.(بلیت؟!)
مرسی

سلام.
بلی بلی لطفا بلیت!


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۰ ۱۲:۲۶:۳۹


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۵:۳۶ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
#38
خلاصه: اعضای محفل ققنوس به طور اتفاقی و توسط یک پورتال به ژاپن 1024 سال پیش رفته اند و در آنجا مجبور میشوند با سامورایی های خشمگین و قدرتمند بجنگند...


دامبلدور، اوتو، جروشا، گلرت، فلو و مایکل بعد از دیدن سامورایی ها که در واقع سامورایی نبودند و جادوگر بودند و چوبدستی هایشان را با حالتی شیطانی به سمت آن ها نشانه رفته بودند( ) مردد بودند که باید چه بکنند که ناگهان از ناکجاآباد مجددا یک پورتال درست روبروی آن ها سبز شد و آن ها هم بدون هیچ فکری تِلِپ داخل پورتال پریدند و پورتال
...نیز آن ها را درون خودش کشید...

تصویر کوچک شده



نیـــویـــورک - 2048 سال بعد


طبق روال قبل، از درون پورتال، ابتدا فلورانسو به بیرون افتاد سپس جروشا روی فلورانسو افتاد و از آن سو دامبلدور به بیرون افتاد و مایکل روی دامبلدور افتاد و گلرت روی آن ها. بعد از آنکه با حفظ اصل تفکیک جنسیتی فلورانسو و جروشا از یک سو و بقیه از سوی دیگر از روی زمین برخاستند، فَکِشان به زمین خورد و مشاهده کردند که کره زمین چقدر تغییر کرده است.

به طور خلاصه: در هر سویی اشیایی پرنده گاهی شبیه بشقاب پرنده و گاهی شبیه جاروی پرنده جادوگران و گاهی شبیه ماشین های مشنگی پرنده دیده میشد و روی هر کدام از آن ها آدم های فضایی و جادوگران و مشنگ ها سوار بودند.

گویا مرزها نه تنها روی کره زمین از بین رفته بود که مرزهای خودساخته و بیخود بین کهکشانی نیز از بین رفته بود و نه تنها جادوگران در کنار مشنگ ها زندگی میکردند که آدم های فضایی نیز به آن ها ملحق شده بودند.

تصویر کوچک شده


اعضای محفل ققنوس با دیدن جهان هزار و بیست و چهار سال بعد(2048 سال بعد میشود 1024 سال بعد از ژاپن قدیم که در واقع میشود زمان حال جادوگران و 1024 سال بعد از زمان حال که میشود آینده) وسوسه شدند که در آن زمان بمانند منتها مساله این بود که در حال حاضر که برای آن ها آینده میشد محفل ققنوس کجاست و چه بر سر آن آمده است؟

با به وجود آمدن این پرسش در ذهن ها، سر ها به سمت دامبلدور چرخید که دامبلدور نیز در جواب، همان شکل معروف همیشگیش را به خود گرفت:
_ .... اممممم...



پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۵:۳۰ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
#39
لطفا این پست، در زمان آینده را نقد کنید.

هری یا آلبوس، مرسی


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۷ ۵:۳۹:۴۸


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲:۴۵ جمعه ۲ مرداد ۱۳۹۴
#40
خب پس حالا که ادامه دار شده من یه سوال چالشی از آقا گلرت گل و بلبل بپرسم... غیژ غیژ غیژ

بنظر من تو یکی از با صلاحیت ترین افراد سایتی(درد و بلات تو سر هر کی گفته تو صلاحیت نداری ) هم بشدت مفیدی هم باهوش هم مودب هم با شخصیت و هم بدون حاشیه. چی میشه که بعضی اعضا که از تو خیلی حاشیه بیشتر دارن با صلاحیت میشن و تایید میشن ولی تو نه؟ بنظرت همین اشخاصی که مثلا تایید صلاحیت میکنن و من البته نمیدونم کیا هستند، خودشون بدون صلاحیت نیستند؟ بنظرت گروه و جنسیت و رفیق گرا نیستن؟ در کل نظرت راجع به انتخابات وزارتخونه چیه؟







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.