هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لردولدمورت)



پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۲
#31
خلاصه:

لرد سیاه تصمیم گرفته اربابی جنگلی بشه برای همین به همراه مرگخوارا به جنگل رفته.
لشکر میمونا بهشون حمله می کنن و رئیس میمون ها و لرد سیاه برای یک روز لشکراشونو با هم عوض می کنن.
مرگخوارا به همراه رئیس میمونا می رن و باید براش موز پیدا کنن. کوین اصرار داره که بلاتریکس موزه.
لرد هم با لشکر میمونا مونده.

..................................................


کوین با ذوق و شوق زیاد خودش را به رئیس رساند.
- رئیس!

و بلاتریکس را تکان داد که میمون کاملا متوجهش بشود.

میمون بلاتریکس را بررسی کرد.
- نه زرده... نه درازه... نه بوی موز می ده. اگه خیلی خیلی سعی و تلاش کنم می تونم بگم آناناسه. منم آناناس نخواسته بودم. مشخصا موز خواسته بودم.

کوین لبخند پت و پهنی زد و با اطمینان دست بلاتریکس را در دست میمون گذاشت.
- موزه. شاید کمی زیادی رسیده باشه. شما پوستشو بکنین. می بینین که موزه.

بلاتریکس کمی احساس خطر کرد.
- ولی نیستما... این بچه نمی فهمه. شما به ما فرصت بدین می ریم موز واقعی و رسیده براتون پیدا می کنیم.

در سمت دیگر، لرد سیاه در حال تلاش برای فهماندن دستوراتش به میمون های زبان نفهم و پایه ریزی یک حمله میمونی به محفل ققنوس بود.




پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱:۱۹ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۲
#32
پست پایانی



لرد سیاه در حال بررسی پرونده های اعتراض به رد درخواست مرگخواری بود... که نقطه ای سیاه و سفید روی دیوار، تمرکزش را به هم زد.
- مایلیم آواداکداورایی مهمانت کنیم، ولی چوب دستی نداریم. کیستی ای سیاهی و سپیدی!

-مورم... دانه می برم!

لرد سیاه مگس کش را برداشت که مور شروع به مظلوم نمایی کرد...
- ای ارباب بزرگ... میازار موری که...

لرد سیاه اصلا حال و حوصله نداشت.
- ما کار داریم. امروز هالووین است و ما باید زودتر این پرونده ها را تمام کرده به جشنمان برسیم. هالووین بسیار خاطر ما را منبسط می کند. ولی برای تسریع در امور، از جان تو نیز می گذریم.

مورچه معنی حرف های لرد را نفهمیده بود. به سراغ لغتنامه رفت.

منبسط: باز و گسترده.

هالویین خاطر این جادوگر را باز و گسترده می کرد؟... جالب به نظر نمی رسید. جانش را مدیون او بود. باید به او کمک می کرد.

به سرعت دانه اش را به لانه رساند و به خانواده سپرد و به جمع مورچگان برگشت.


ساعتی بعد:


- هالووین و مرگ! ما هالووین نداریم. سردرد داریم. سردردی شدید. می‌فهمی؟ از هالووین هم متنفریم. همه شبیه کدو می شوند. وای به حال کسی که برای ما مزاحمت ایجاد کند.

مورچه هایی که روی سر هم سوار شده و داخل ردای لرد سیاه را پر کرده بودند با صدای بلند فریاد زدند و ایوان روزیه جا خورد و از اتاق بیرون رفت.

آن ها به جادوگر مورچه نکش کمک کرده بودند. ردا را روی صندلی رها کرده و برای جمع کردن دانه های بیشتر که معلوم نبود کی و کجا قرار بود به دردشان بخورد پراکنده شدند. هیچیک نمی دانستند بلاتریکس به دور از چشم لینی، قصد سمپاشی خانه را برای زمستان دارد. گرچه بعدا هجوم ناگهانی زامبی هایی که مشخص نبود از کجا آمده اند و کوینی که اصرار داشت طبل بزند و لینی که همواره در حال دویدن بود و ترول های سرگردان و یک ریش تراش عصبانی که با پیک موتوری درگیر بود و سنگ قبری سخنگو، این برنامه را کمی عقب انداخت...


لرد سیاه کارهایش را تمام کرد. در حالی که سعی می کرد ذوق و شوق بچگانه اش را پنهان کند وارد اتاقش شد. ردایش را از روی صندلی برداشت و پوشید.
- آماده می شویم و در سالن پذیرایی اصلی منتظر رسیدن یارانمان و برگزاری جشنی که حتما برای ما تدارک دیده اند می مانیم! ما خیلی هالووین دوست داریم.


و رفت که منتظر بماند... و بماند... و بماند...



پایان هالووین را اعلام می کنیم. دیگر کسی از ما شکلات نخواهد!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۰ ۱:۳۸:۲۰



پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ سه شنبه ۹ آبان ۱۴۰۲
#33
ایوان سعی کرد. واقعا سعی کرد. ولی استخون های پوک و توخالی و به درد نخورش تا یه حدی می تونستن همراهیش کنن.
مادر ایوان در تغذیه اون وقتی که طفلی بیش نبود سهل انگاری کرده بود.
سرعت ایوان داشت کمتر می شد که ناگهان!

قان قااااااان...

پیک موتوری با مسئولیت و وجدان کاری زیاد، کنار ایوان رسید و سرعتشو باهاش تنظیم کرد.

- میگ میگ سوخاری سفارشیتون رسید.

ایوان صورتشو از این همه بی سوادی و بی کلاسی و بی فرهنگی در هم کشید.
- رود رانر!

- همون... بالاخره می خواییش یا نه؟

ایوان می خواستش. خوردن یک میگ میگ بسیار در سرعتش تاثیر می ذاشت. پیک موتوری کاغذ و قلمش رو در
آورد.
- سرعتتو همینجوری ثابت نگه دار که کنار هم بمونیم و قبل از دریافت غذا به سوالات نظر سنجی بزرگ ما پاسخ بده.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۹ ۲۲:۰۱:۰۴



پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۹ سه شنبه ۹ آبان ۱۴۰۲
#34
- نه... ببینین... دست نگه دارین!

ترول های غول پیکر اصولا مغزی در جمجمه نداشتن. ولی معنی حرکات لینی را فهمیده و دست نگه داشتن که ببینن این حشره ریز دقیقا چه دلیلی می خواد براشون بیاره که راهی دیار باقیش نکنن.

خود لینی هم نمی دونست. برای همین شروع کرد به نمایش احساسی!

- منو ببینین. نگاهی به من بکنین و نگاهی به خود. من در این جهان هستی چقدر جا اشغال کردم؟ شما چقدر؟ من چقدر اکسیژن مصرف می کنم و شما چقدر؟ من چقدر غذا می خورم؟ نه. از شما می پرسم... چقدر غذا...

سخنرانی بی سرو ته لینی حوصله ترول ها رو سر برد. یکی از اونا چماقش رو بلند کرد و توی سر لینی کوبید.

لینی بزرگ شد. بزرگ و بزرگتر... و اندازه یک ترول شد.

لینی حالا دیگه جای زیادی اشغال می کرد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۹ ۲۰:۲۳:۲۴



پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ سه شنبه ۹ آبان ۱۴۰۲
#35
- آخ آخ... تو دیگه از کجا پیدات شد؟
- از سر قبر بابام.

کوین و دوریا به مرگخوار دقت کردند. واقعا هم سنگ قبر پدرش بود. مرگخواران برای هالووین خیلی از خود و خانواده هایشان مایه می گذارند.

کوین در حالی که در جا می زد رو به دوریا کرد.
- خب اینو ولش. بازم بدوییم؟

دوریا یقه لینی وارنر را که در حال پرواز و عبور بود گرفت و روی صندلی تازه ظاهر شده ای نشاند.
- الان برای من توضیح بده که به چه دلیلی اینقدر به دویدن علاقمندی. چرا ملت رو در پست هات می دوانی؟ هدفت چیه؟

لینی دستمالی برداشت و شروع کرد به اشک ریختن.
- من از بچگی تو مسابقات دو شرکت می کردم. ولی می بینی که. این وضعیت جسمی منه. این طول و عرض و ابعاد پاهای منه. من عقده ای شدم.

کوین که در این مدت یک دور، دور کره زمین زده و برگشته بود، رو به دوریا کرد:
- خب... بازم بدوییم؟

- هاهاهاها... هالوووین مبارک....

صدای خنده دامبلدور بود که خودش را به شکل ریش تراش در آورده بود و خیلی احساس خوشگلی می کرد وبا خوشحالی به سمت خانه ریدل ها می رفت.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۹ ۱۹:۴۶:۵۰



پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ سه شنبه ۹ آبان ۱۴۰۲
#36
هالووینتان مشرور باد!



- هالـ...
- مرگ!

- ارباب هنوز که چیزی نگفتم.
- ما خود فهمیدیم چه می خواهی بگویی و جوابمان همچنان مرگ است.

ایوان کمی این پا و آن پا کرد.
- پس... جشن بی جشن دیگه؟ به بچه ها بگم شیرین کاری و شوخی اینا هم تعطیله.

لرد سیاه مشتش را روی میز کوبید.
- سردرد داریم. سردردی شدید. می‌فهمی؟ از هالووین هم متنفریم. همه شبیه کدو می شوند. وای به حال کسی که برای ما مزاحمت ایجاد کند.

ایوان از اتاق خارج شد.
نیم ساعت بعد پلاکاردها و تابلوهای مختلفی در دست داشت.
دوریا یکی یکی آنها را باز کرد.

هالووین توی فرق سرتان بخورد؟
ما هالووین نداشته و نداریم؟
دست به زنگ در زدی دستت را از بازو قطع می کنیم؟



ایوان آهی کشید.
- بله. ارباب سردرد دارن و مایل نیستن کسی مزاحمشون بشه‌. فقط امیدوارم همه اینا رو جدی بگیرن. ما هم باید دور و بر خونه پخش بشیم و مواظب باشیم کسی نزدیک نشه. اگه شد سر به نیستش می کنیم.




پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۲
#37
ویزو حشره ای ریز و ناچیز بود. روی زمین افتاد و برای مدتی فقط ستاره هایی که جلوی چشمانش می چرخیدند را می دید.

بیهوش شد...

و وقتی به هوش آمد، دستمالی دور سرش بسته شده بود. چهره های نگران مرگخواران بالای سرش دیده می شد و یکی داشت دست و پایش را ماساژ می داد و دیگری به صورتش آب می پاشید.

- ویزو... حالت خوبه عزیزم؟
- درد که نداری؟ سرگیجه چی؟
- می خوای بریم تو لونه من استراحت کن...

این میزان از محبت، از جمع مرگخواران بسیار بعید بود. برای همین ویزو فهمید که هنوز بیهوش است و دوباره به هوش آمد.

این بار روی زمین افتاده بود و کسی سرش را با چیزی نبسته بود و نگاه ها هم بی تفاوت یا همراه با نفرت بود.
حتی لینی هم لانه اش را به او تعارف نکرد.

از جا بلند شد و سرش را کمی مالید.

- تو برای چی اومدی اینجا؟

سوالی بود که از او پرسیده شد. کمی فکر کرد.
- یادم نمیاد...

- ولی ما یادمون میاد. تو گفتی که می خوای به ارتش سیاه خدمت کنی. ما هم قبول کردیم. حالا باید با همه آلودگی هات بری و محفل ققنوس رو پیدا کنی. خودتو به آشپزخونشون برسونی و توی سوپشون بیفتی. به این می گن ترور شیمیایی!

ویزو گیج و منگ از جا بلند شد. باید به وظیفه اش عمل می کرد. او حشره ای وفادار و مصمم بود. کش و قوسی به بالهاش داد و برای پیدا کردن محفل ققنوس به پرواز در آمد.




پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۲
#38
(پست پایانی)

هکتور مقدار اضافی دامبلدور را روی میز گذاشت و اشاره ای به ایوان کرد.
ایوان مثل گوشتکوبی ماهر، شروع به کوبیدن و خمیر کردن بقایای دامبلدور کرد. دامبلدور موجودی مضر و اضافه بود و کسی احتیاجی به او نداشت. حتی خودش هم خودش را لازم نداشت که دنبال خودش نیامده بود.

کوبیدند و ورز دادند. ورز دادند و کوبیدند تا این که خمیر نرم و یکدستی بدست آوردند.


ساعاتی بعد!


جلسه هفتگی مرگخواران با ایجاد علامت شومی در وسط سقف اتاق، توسط بلاتریکس آغاز شد.

- ارباب، لرد سیاه وارد می شوند.

همه از صندلی های خود بلند شدند.
دو ماگل خدمتکار درها را باز کردند و لرد سیاه وارد شد.
همه داشتند به سینه و دست های لرد نگاه می کردند.

- سوزانا... ارباب کجاست؟
- باور کن نمی دونم... همین چند روز پیش دقیقا همونجا بود.
- از سدریک بپرسیم؟ سابقه داره. ممکنه بلایی سر ارباب آورده باشه.

لینی پرواز کرد و بالا رفت. نگاه مرگخواران هم همراه لینی بالا رفت و بالاخره به لرد سیاه رسید.
- ارباب این بالا هستن. توجه کنید!

همه توجه کردند. لرد سیاه واقعا هم آن بالا بود.

- ارباب... ماشاالمرلین بسیار رشد کردین.
-رشید و بلند بالا شدین!
- سرو قامت شدین!

لرد سیاه لبخند رضایتمندی زد.
- گفتیم حالا که نصف شدیم چرا بیشتر نشیم؟ از بقایای یک جادوگر بی مصرف به خودمان افزودیم و الان ارباب بیشتری هستیم!

مرگخواران با خوشحالی تایید کردند.

درست در همین لحظات، جلسه سالانه محفل (سالی یک جلسه برایشان کافیست!) هم شروع شد و دامبلدوری با ارتفاع تقریبی یک متر وارد جلسه شد.


پایان!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۰:۳۸ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
#39
- لعنت بهتون. الان چهار ساعت و نیمه اینجا نشستم. سه نفر به عنوان گدا نات انداختن جلوم... دو نفر جیبمو زدن که همون ناتا رو هم از دست دادم و پنج نفر پیشنهادهای تاریکی بهم دادن. کجاس این محفل خراب شده تون؟

بورگین در میدان گریمولد قدم می زد و غر زنان دست هایش را در هوا تکان می داد.
طولی نکشید که غر زدنش با پاتیلی که بر سرش کوبیده شد، قطع شد.
- هیچکس نمی تونه جلوی من از محفل بد بگه!

صدای رون ویزلی از بین دیوارها به گوش می رسید. ولی صدای او هم با برخورد ملاقه ای به سرش قطع شد.
- رون ویزلی! اون تنها پاتیلی بود که داشتیم. فورا برو بیارش.

رون از یک طرف سرش را می مالید و از طرف دیگر فکر می کرد که چرا مادرش او را به شکل سربازان نه چندان بلند پایه ارتش خطاب می کند.
از پله ها پایین رفت...
از پله های دیگری بالا رفت...
از راهروی تنگی گذشت...
وارد اتاقی شد... ولی جن خانگی محفل با لگد او را بیرون انداخت.
از پنجره ای به داخل خزید... ولی سر از خانه همسایه در آورد.

- در این خراب شده کجاست! چطوری برم بیرون؟

ضربه ملاقه بعدی شدیدتر بود.
- هیچکس نمی تونه جلوی من از محفل به عنوان خراب شده یاد کنه!

رون ویزلی که دو طرف سرش قلنبه شده بود از محفل خارج شد. پاتیل مالی را پیدا کرد؛ ولی بورگین هم او را پیدا کرد.
- هی بچه... ماندانگاس اون توئه؟ دست لازم دارم! خیلی سریع...

رون شانه هایش را بالا انداخت.
- اون همین دیروز دستگیر و به هشت هزار و ششصد و سی و دو سال حبس محکوم شد.

بورگین دو دستی بر سرش کوبید. رون ادامه داد:
- حالا زیادم غصه نخور. دو سالش به دلیل رفتار خوب و مناسب در دادگاه بخشیده شده.

بورگین سه روز وقت داشت. باید دست مومیایی را پیدا می کرد. قبل از این که مرگخوارها دوباره به سراغش بیایند. کمی فکر کرد. شاید می توانست به ملاقات ماندانگاس رفته و از او جای دست مومیایی شده را بپرسد.




پاسخ به: مجموعه تفريحي مادام رزمرتا
پیام زده شده در: ۱:۲۹ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۲
#40
- چند صد متر رو می تونیم راه بریم خب. نمی تونیم؟

دوریا قبل از گفتن این جمله همه جا را می دید. ولی بعد از گفتنش ناگهان جهان پیش چشمانش تیره و تار شد.

دوریا کور شده بود و یک مرگخوار کور به هیچ دردی نمی خورد. به محض فهمیدن این موضوع سنگی به پای او بسته و او را به اعماق اقیانوس می انداختند. دوریا ابتدا در آب و سپس در لجن فرو می رفت. کوسه ای خونخوار به سراغش می آمد ولی چون بوی لجن گرفته بود علاقه ای به کشتنش نشان نمی داد. فقط تکه ای از بازویش را برای رفع گرسنگی می کند و با خود می برد. ردای مرگخواری مورد علاقه اش هم اینگونه پاره می شد. خون در اقیانوس پخش می شد و موجودات خونخوار دیگر را جذب می کرد. موجوداتی که شاید به بوی لجن اهمیتی نمی دادند و زندگی دوریا به همین شکل ننگین به پایان می رسید...

از فکر این عاقبت شوم، بغض کرد و یک قدم عقب تر رفت.

اولین چیزی که دید چهره بسیار نزدیک و طبیعتا بسیار بزرگ سدریک به صورتش بود.

- نمی تونیم!

سدریک به آرامی این را گفت و عقب رفت. دوریا نفس راحتی کشید.
- لعنت بهت... اینو از عقب تر هم می تونستی بگی خب. فکر کردم کور شدم. تنبل بی خاصیت!


مرگخواران باید به برج شیطانی می رسیدند و سدریک اولین رای مخالف را برای پیاده روی داده بود.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.