- لعنت بهتون. الان چهار ساعت و نیمه اینجا نشستم. سه نفر به عنوان گدا نات انداختن جلوم... دو نفر جیبمو زدن که همون ناتا رو هم از دست دادم و پنج نفر پیشنهادهای تاریکی بهم دادن. کجاس این محفل خراب شده تون؟
بورگین در میدان گریمولد قدم می زد و غر زنان دست هایش را در هوا تکان می داد.
طولی نکشید که غر زدنش با پاتیلی که بر سرش کوبیده شد، قطع شد.
- هیچکس نمی تونه جلوی من از محفل بد بگه!
صدای رون ویزلی از بین دیوارها به گوش می رسید. ولی صدای او هم با برخورد ملاقه ای به سرش قطع شد.
- رون ویزلی! اون تنها پاتیلی بود که داشتیم. فورا برو بیارش.
رون از یک طرف سرش را می مالید و از طرف دیگر فکر می کرد که چرا مادرش او را به شکل سربازان نه چندان بلند پایه ارتش خطاب می کند.
از پله ها پایین رفت...
از پله های دیگری بالا رفت...
از راهروی تنگی گذشت...
وارد اتاقی شد... ولی جن خانگی محفل با لگد او را بیرون انداخت.
از پنجره ای به داخل خزید... ولی سر از خانه همسایه در آورد.
- در این خراب شده کجاست! چطوری برم بیرون؟
ضربه ملاقه بعدی شدیدتر بود.
- هیچکس نمی تونه جلوی من از محفل به عنوان خراب شده یاد کنه!
رون ویزلی که دو طرف سرش قلنبه شده بود از محفل خارج شد. پاتیل مالی را پیدا کرد؛ ولی بورگین هم او را پیدا کرد.
- هی بچه... ماندانگاس اون توئه؟ دست لازم دارم! خیلی سریع...
رون شانه هایش را بالا انداخت.
- اون همین دیروز دستگیر و به هشت هزار و ششصد و سی و دو سال حبس محکوم شد.
بورگین دو دستی بر سرش کوبید. رون ادامه داد:
- حالا زیادم غصه نخور. دو سالش به دلیل رفتار خوب و مناسب در دادگاه بخشیده شده.
بورگین سه روز وقت داشت. باید دست مومیایی را پیدا می کرد. قبل از این که مرگخوارها دوباره به سراغش بیایند. کمی فکر کرد. شاید می توانست به ملاقات ماندانگاس رفته و از او جای دست مومیایی شده را بپرسد.