هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۳
#31
خلاصه:

بلیتهای جام جهانی مرگخوارا اشتباهی(!) به دست محفلیا میوفته، هرچند که خیلی تلاش میشه جهت بازپس گیری بلیطها ولی فایده ای نداشته! تام و مرگخوارا با یه پرواز مستقیم به سمت ریودژانیرو می پرن! و محفلیها هواپیماشون موقتا تو دوبی فرود اومده.. اونجا لودو بگمن که اصرار زیادی داره به پس گرفتن بلیت ها برای دومین بار سر راه محفلیها ظاهر میشه..


- اتاب تاب! د ر رن! و دلا.. د ر رن!

بله بله! ریتم منشوری آشنایی داره.. جل الخالق شما هم شنیده بودین؟ ! اتفاقا دامبلدور و لودو هم شنیده بودن و بلافاصله ذهنشون به خاطرات بندری زدن های مداوم و بالی دنسینگ های مداوم تر تو سواحل آنتالیا پرتاب شد و در اثر این سانحه کمی شونه های دامبلدور و کمر لودو لرزان شد! گردید!

- هی لودو اینجور که تو منشوری داری حرکت می زنی یه وقت آسلام در خطر میوفته ها! خویشتن داری کن فرزندم..اون خویش لامصبتو بدار دلبرکم.. د بدار د!

- دامبلدور!! اون جوری که خودت داری بندری رو پوستی میای خوبه!؟ خویشتن من که تکون می خوره بده؟! اصن این خویشتن من یه کم در اثر نرمش های دوران وزارت لق شده.. دست من نیس.. خودش میره!

شما شاهد باشین که از اول می خواستن طوری نکنن که طوری بشه ولی شد و عنان کار از دستشان رها شد و از نانسی تب تب بود و از الباقی هی تاب تاب! و حتی اونجایی که آهنگ اوج گرف و گرما بیداد می کرد در مواردی مشاهده شد که تاتیانا پرز در جبهه ی شمال شمشیر می زد و جمیله در جهت جنوب!

و اصلا چی شد که اینجا اینقدر شاد شد؟! دقیقش رو نمی دونم ولی حدس می زنم نویسنده با شنیدن اسم نانسی عجرم گانت به یاد مجاهدت های خودش افتاد و عنان کار از دست اونم در رفت احتمالا.. حالا هم که کار از کار گذشته فقط میشه به فضای شادمانه ی فرودگاه اشاره کرد و لودویی که سخت مشغول ورزشه و یه پیرمرد و چندتا بچه که دوان دوان دارن از گیت رد میشن و به ترتیب ابرو و گردن و شونه و سینه و ... می ندازن بالا!

- هی آقا!؟
- بله پسر جون؟!
- اینو دس به دس بدید به اون آقا زنبور توپوله که داره با شکیرا عربی می رقصه!
- هی دائاش!
- بله آقا پسر(!) ؟
- اینم با یه ماچ بدید به همون زنبورک!
- ما رفتیم دیه!
- زت زیات!

و اینجوری شد که همه رفتن الا شخص شخیص حضرت منوی مدیر!

هواپیمای ولدمورت و دوستان!

انتظار ندارید که دیگه اینجا کسی حرکات موزون بزنه؟! انتظار دارید؟ د نه د.. همه خیلی متشخص نشستن دارن قوانین و لایحه های ضروری قضات و وکلا رو مرور می کنن و دو نفرم خودآموز چگونه وکیل خود باشیم رو علاقه مندانه ورق می زنن.. و من الابو المرلین توفیق! تشریف ببرید پست بعد!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۳
#32
نقد پست محله پریوت درایو فلورانسو


نقل قول:
قبل از ارسال پست و بعد از ارسالش ، حداقل یک بار پستتون رو با صدای بلند برای خودتون بخونین که مشکل های تایپی و املایی و تفاوت لحن ادبی و محاوره ای خودشونو نشون بدن.

این شد 75698086783620 بار!



بانو فلورانسو.. اینو من نگفتم، جیمز سیریوس پاتر گفته و حقیقت هم داره. توصیه ی اول من به شما اینه که بعد از نوشتن پستت یک دور از روش بخونی تا مطمئن بشی که هیچ اشکالی نداره.

زیاد پیش اومده که بعد از بازخوانی پست آدم به این نتیجه برسه که این جمله بد گفته شده و فلان جای داستان مشکل داشته و "عع! اینجا که سبک معیار نوشتم و اونور محاوره، پس باید عوضش کنم." اینجا «آ» رو «ا» نوشتم." "اینجا یه "«و» کمه" و این مسائلی که بعضا به خاطرشون از فاجعه ی نابود کردن سوژه جلوگیری شده حتی! شوخی!؟ نه فرزندم.. امتحانش مجانیه، شما می تونی دفعه ی بعد این روش رو امتحان کنی.

و این که.. حتما برای تیترهای نوشته ت از فونت بولد شده استفاده کن.. برای دیالوگهات بعد از "-" یه فاصله بذار.

و.. هوووم.. از ظاهر پستت که بگذریم -چون با موارد بالا کاملا حل میشه- به درون مایه ش می رسیم. حقیقت اینه که تیکه های طنز و خنده دار خوبی داشت. اما همیشه این احتمال وجود داره که با بهترین جزئیات و مصالح یه کل نامطلوب داشته باشیم. تنها دلیلشم نحوه ی ترکیبشونه.

یه اشتباه این بود که هری رو آورده بودی توی خونه ی خانم فیگ، تو پستهای قبلی اینجا نبود خب. یه جاهایی رو باید توضیح می دادی برامون اینقدر سریع ازش رد شدی که نفهمیدیم چی شد! الان که بازم پستو می خونم می بینم به طور کل این جا به جایی هری و دیالوگ هاش و تمام اثراتی که روی داستان گذاشت، مشکل اصلیه.

پست، پست ِ طنزه و هر اتفاقی می تونه توش بیوفته. مثلا می شد محفلیا دعوت خانوم همسایه رو قبول کنن و باقی پست همه ش اختصاص پیدا کنه به همون دختری که پشت تلفن بود، یهو همه ی حاضرین که ندید بدید بودن مشتاق می شدن با اون دختر حرف بزنن و خب جالب بود به نظرم.

در واقع فقط کافیه یه کمی به داستان جهت داده باشی و بعد از اون می تونی هر کاری که دلت می خواد توی پست طنزت انجام بدی!

با تمرین بیشتر و خوندن پستهای بیشتر به طور ناخودآگاه شما این هنر موقعیت شناسی رو یاد میگیری و می آموزی که کجا چه سوژه ای مناسب تر عمل می کنه.. راه حل فقط همینه، بیشتر خوندن و بعد از اون بیشتر نوشتن.

موفق باشی!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۳
#33
دو نصفه جارو


V.s


ترنسیلوانیا


پست سوم


یوآن و رکس که اخیرا به طرز مشکوکانه ای توی این پستها با هم میرن و میان با حالی زار و چهره نزار (ینی چی اصلا؟ ) راه زمین بازی رو در پیش می گیرن و کلا این معضل نبودن دامبلدور تو بازی ها دیگه داره شورش در میادها!

رکس در حالی که رگ خشم به ارث برده از مالی ویزلیش کاملا متورم شده بود میاد وسط زمین و با چماق به نیکمتی که از پست اول وسط زمین مونده بود ضربه می زنه و نیمکت پرواز کنان می ره تو حلق تماشاچیا..

- عاقا این نویسنده های ما خیلی چیزن.. نمیشه هی پروف نباشه که!

در این لحظه همه ی نویسندگان و کارگردانان و عوامل صحنه و پشت صحنه و روی صحنه و.. دیگه پست داره خیلی صحنه دار میشه! می زنم جلو .. همه ی آدم و عالم متنبه می شن و مث بچه های خوب دامبلدور و جوراب پشمی به بازی برمیگردن و همه روی جاروها و نصفه جاروها در دمای زیاد درجه ی ورزشگاه آزادی و در خشکسالی مطلق و رکورد(!) اقتصادی شدید منتظر می شن تا داور توپو براشون بندازه تو زمین..

اندر میان ارتباط ذهنی لودو و پروف:

- هوووم.. لودو! سوژه ت چیه فرزندم!؟
- سوژه م خیلی خفنه دامبل.. خیلی خیلی خفن! :sharti:
- واسه همین گلرتو آوردی!؟
- :sharti:

بلافاصله بعد از این که داور کوافل رو پرت می کنه وسط زمین لودو به سمت گلرت شیرجه می زنه.. بعد بلندش می کنه و می بره بالا سرش و شروع می کنه به بندری زدن!

- یه گلرت داریم دوسش داریم.. آی دامبل بیا گلرت دارم! گلرت گلرت!

در حالی که همه ترنسی ها دارن به صحنه می خندن _غیر از داف که برای از دست دادن جذابیت های دافیش در برابر گلرت ناراحته_ لیلی و شیرفرهاد مشغول زدن گل های پیاپی جلوی دروازه ن و دامبلدور اشک تو چشماش حلقه زده!

نامبرده یه کم ریششو می خارونه یه کم با دستمال اشک از چشم می زداید و در آخر با بغضی سنگین تو گلوش میگه: "یوآن" یعنی این که پاشو بیا اینجا! و یوآن هم اطاعت می کنه و دمشو می ذاره رو کولش و به نزد پروف میاد.

- بله یا شیخ؟! تصویر کوچک شده

دامبلدور دست می کنه تو جیبش و جوراب رو میاره بیرون و تو دست یوآن تکونش میده و تلپی اسنیچ از حلق جوراب در میاد و میوفته کف دست یوآن..

- بیا دیگه بازی تموم شد.. جمع کنین بریم فرزندانم!

و همه رفتند! گذاشتن تو کاسه ی لودو از ویژگی های بارز شخصیت آن حضرت بود!

خانه ی گریمولد

- آهاااا بیا وسط! تصویر کوچک شده

جشنی بلا منتهی تو خونه ی گریمولد از اول هفته برپا شده بود و هین؟! جشن پیروزی دو نصفه جارو؟! نخیر عزیزم.. جشن پیروزی کوئیدیچ محفلیا! (اسمایلی استفاده ی حزبی و سیاسی!) کیو سی ارزشی ها و نصفه جارویی ها از بلا انقطاع وسط رینگ(!) بودن و حرکات موزون سفید انجام می دادن و شعارهایی در حمایت از محفل و جنگ با مرگخواران سر نمی دادند! ربطی نداشت آخه.. فقط می گفتن آآآآآ بی وسط..

- تصویر کوچک شده

و درست در زمانی که همه با جام لیگ برتر کوئیدیچ شاد بودند، دامبلدور جورابشو زد زیر بغلش و فاوکسم گذاشت رو دوشش.. بوسه ای به رسم خداحافظی بر تابلوی ننه سیریوس زد و با گامی بلند به سمت کوچه های تاریک و خنک لندن رهسپار شد..


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ پنجشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۳
#34
- یکی از بهونه های خوشبختی اینه که دختر داشته باشی!

دیگر این روزها همه رمز ورود دفتر دامبلدور را داشتند. حریم خصوصی پیرمرد سیب گاز زده ای شده بود که هرچند هنوز گران قیمت بود اما دست خیلی ها به آن می رسید.

دامبلدور تمیز و مرتب همیشه و همواره ی قدیم حالا پیرمرد ژولیده ای با موهای نا مرتب بود. ردای ارغوانی و شب کلاه بنفش یا قبای لاجوردی و کلاه جادوگری پر از ستاره ی مرلین وارش را دیگر نمی پوشید. فقط شنل ضخیم خاکستری رنگی را به دور خودش می پیچید و مو و ریش نقره ایش را با بی دقتی می بست.. و تمام لحظاتی را که در گذشته به تحقیق درباره ی جادوهای جهان و مطالعه کتب قدیمی اختصاص می داد حالا بطالت می گذراند. به گوشه نشینی و سکوت. یا مثلا تمام آن زمان هایی را که به دانش آموزان هاگوارتز و مدیریت مدرسه ی محبوبش اختصاص داده بود حالا به قدح اندیشه اش و خاطرات در پیچ و تاب درون آن خلاصه می شد.

دامبلدور موهای سپیدش را که از بند رها شده بودند با دست سیاه شده اش عقب زد و سرش را کمی بلند کرد. نیازی نبود گوینده را ببیند، تمامشان را با جزئیات خیره کننده ای می شناخت، افکار درون مغزها و احساسات درون دل هایشان را همانطور می دید که افکار خودش را.. حتی می دانست ویولت حالا روی میز مطالعه ی او، مانند جوکری پر شیطنت نشسته و سیب قرمز کوچکی را گاز می زند!!

- خوشبختی با بهونه ها بدست نمیاد..
- ولی بدبختی وقتی قوی تر میشه که بهونه دستش بیاد!

استدلال قدرتمندی بود.. با حکمتی عمیق در ریشه ها!

- طبیعیه.. همه ی چیزهای بد خیلی راحت توی جهان پا میگیرن.. مثل حشره های آزار دهنده، علف های هرز، غم ها.. پلیدی ها و همین بدبختی ها.. اما در عوضش خوبی ها.. یگانه ن!

دامبلدور کلمه ی آخر را وقتی اضافه کرد که به تخم طلایی رنگ آرمیده در میان خاکسترها نگاه می کرد. آن قدر بی توجه شده بود و بیخیال گذرانده بود که فاوکس پیر شد و شکسته.. و اندک اندک خاکستر شد. دلبرک سابقش مرده بود و به زودی دلبر جدیدی به جای او زاده می شد. یکی رفت و یکی دیگر می آمد. فقط یکی، ققنوس هم مثل همه ی خوبی های جهان یگانه بود.

- شاید به این دلیله که خوبها اون طور که لازمه پایداری نمی کنن مستر دامبلدور*.. شاید به خاطر این باشه که از تمام استعدادهاشون استفاده نمی کنن برادر!

پیرمرد دیگری که شنل و کلاه خاکستری رنگ یکدست پوشیده بود و به عصایی تکیه زده بود جمله های جدیدی به بحث اضافه کرد. دامبلدور در مقابل او سکوت کرد.

- گاهی اوقات باید خودتو آتیش بزنی پرفسور دامبلدور.. ققنوسی که می سوزه جوون تر و قوی تر میشه.. آوازهای قشنگ تری از دلش می جوشن!

جیمز سیریوس هم شخص دیگری بود که عددی به معادله ی این بحث می افزود.

- می سوزه.. جوون میشه.. دوباره می سوزه.. تا کی؟
- تا وقتی که امیدشو ببازه پرفسور.. تا اون وقتی که هیولای تاریک درونش شبهای مهتابی رو از حافظه ش بدزده.. تا اون زمان که دیگه یادش نیاد "ماه تمام" توی آسمون زیباست!

چه کس دیگری غیر از تدی ریموس لوپین می تونست راجع به هیولاهایی که شبهای مهتابی رو غم انگیز می کنن صحبت کنه؟

دامبلدور باز هم سکوت کرد. سکوت بهترین استدلال برای توضیح مفاهیمی بود که دیگران درکش نمی کردند. سکوت همان راه حل ابدی کائنات بود. جهانی که در سکوت میلیاردها سال پابرجا بود. در سکوت خلق می کرد و متولد می شد و می مرد و برمی گشت. در سکوت جدا می کرد و در سکوت به هم برمی گرداند. جهان حیله گری های تاریکی و اشک های نورانی..

راه حل دامبلدور برای توضیح تمام دلیل هایش سکوت بود. در سکوت توضیح می داد که دست بیمار سیاه شده اش او را اندک اندک می کشد. سکوت توضیح می داد که چگونه این کلمات هم قادر به تشریح هیچ چیز نیستند.. فقط سکوت توضیح می دهد.. سکوت..


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۵۰ پنجشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۳
#35
نقد پست محفل به روایت فتح گلرت گریندلوالد


خب اینم از پست طنزمون! خیلی خوب بود پست طنز همین باید باشه در واقع. کاملا آزادانه انجام میشه، مهم نیست که سوژه چی هست شما می تونی یه صحنه ای رو آماده کنی و کل پستت رو همونجا توصیف کنی و اصلا ایرادی هم نداره، فقط کافیه که خنده دار باشه.

من هنوزم بهت توصیه می کنم سمت جدی نویسی نرو فعلا چون طنزت داره خیلی خوب پیشرفت می کنه و در آینده ای نه چندان دور تو و یوآن از طنز نویسای برتر محفل خواهید شد. البته از بین اعضای جدید عزیزم.. من و جیمز فرق داریم باباجان!

اما..
شیطنت می کنی جناب گریندلوالد! بی ناموسی نویسی؟! فنر شکسته!؟ خواهر و مادر ملتم که از جلوی مانیتور رد نمیشن احتمالا؟! ها؟!

این مدل نوشته های خارج از چهارچوب (!) رو که توی ایفای نقش جادوگران از دیرباز بهش می گفتیم بی ناموسی نویسی، یه مرز خیلی باریک به اندازه ی تار مو از نوشته های منشوری جدا می کنه. باید حواست باشه چی میگی..

البته من مشکلی ندارم با این نوشته ها وقتی از مرز نشده باشن.. هرچیزی که خنده دار باشه به نظرم خوبه ولی تا وقتی که تابلو نشده باشه. البته هستن کسایی که به طور کلی با این جور نوشتن مشکل دارن.. مثلا همین جیمز خودمون. این پست رو بخونه از انجمن معلقت می کنه! !

الانم اگه بیان منو در حال پند و اندرز دادن برای رواج بی ناموسی نویسی ببینن با چماق میوفتن دنبالمون.. من یه نصیحت دارم که بهت می گم، بعد از اون دیگه باید با هم فرار کنیم!

به اون مرز دقت کن! هیچ وقت تیکه های بی ناموسیت نباید واضح باشن.. هیچ وقت.. الانم فقط بدو.. run for your life!


نقد طنزمونم خودش پست طنز شد! :|



چشمم روشن!
رواج بی ناموسی نویسی در حوزه ی استحفاظی من؟! گلرت که سهله، یه بار دیگه ببینم خودتم معلق میکنم پروفسور دامبلدور.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۶ ۱۴:۳۸:۰۴

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
#36
نقد پست خاطرات یاران ققنوس فردجرج ویزلی

یقینا بهتر از قبل شدی و خب این از کمالات و کرامات همون نقد اول منه! از شوخی که بگذریم واقعا زیباتر از اون پست قبلیت بود و از لحاظ نوشتار کار بسیار خوبی رو ارائه داده بودی.

خوب روایت کردی، خوب سوژه ساختی و خوب روی کاغذ آوردیش.. البته بماند که کاغذی در کار نیست. ولی خب بیا توجهت رو روی بعضی ریزه کاری ها بیشتر کن. یه ترک هرچقدر که ریز هم باشه روی بدنه ی یه چینی عتیقه فقط باعث کم شدن ارزش میشه.

تاکید می کنم که آنچنان ایراد و اشکال و ترک خاصی هم نیست ولی به چشم من اومد و لازم می دونم که بگم. یه جا میگی دختره همسن فرجو بوده و جای دیگه میگی شونزده سالش بوده.. خب نتیجه این که فرد جرج 16 سالش بود.

نکته همینجاست. 16 سال خیلی هم کم نیست و شخص توی اون سن از بچگی در اومده تقریبا.. هری تو شونزده سالگی داشت هورکراکس خنثی می کرد! ایرادی که میگم اینه.. بعضی جاها دیالوگ های فرد جرج بچگانه شده در حالی که دلت می خواست شیطنت آمیز باشه. مثلا دیالوگ: "من تمشک می خوام. خیلی هم زیاد!" مناسب یه پسربچه ی شیش ساله ست نه نوجوونه شونزده ساله..

این موردیه که باید بهش بیشتر دقت کنی. شخصیت هات باید اندازه ی خودشون باشن مگر شخصیت های خاصی که می دونیم این فرق داشتن تو ذاتشونه و این طوری تعریف شدن. فرجو می تونه مثل بابا و عموش شیطون باشه ولی تو شونزده سالگی مثل شیش سالگی حرف نمی زنه.

فقط همین.. پست واقعا خوبی بود.

موفق باشی فرزندم.


نقد پست جبهه ی سفید در تاریخ گلرت گریندلوالد

یه حقیقتی راجع به رول نوشتنت وجود داره گلرت. توی طنز نوشتن بهتری.. موقع جدی نویسی جوگیر میشی! به هیچ وجه سر این موضوع که پستت ژانگولر بوده با من بحث نکن گلرت.. پستت ژانگولر بوده.

هر کسی می تونست جلوی ویولت رو با همین حرکات بگیره ولی حدس بزن چرا نگرفته؟! خب؟! جوابش واضحه چون کسی نباید جلوش رو می گرفت تا داستان بتونه ادامه پیدا کنه.. بله لیلی و مجنون هم عاشق و معشوق بودن و مجنون باید لیلی رو می گرفت و تموم.. ولی اون موقع دیگه داستان عاشقانه ای باقی نمی موند. دیگه کتابی نوشته نمی شد! اصلا این مدلی دیگه نه نویسنده ای داستان می نوشت و نه فیلمسازی فیلم می ساخت نه هیچ اتفاق هنری دیگه ای رخ می داد!

خلاصه ش این که اصلا لزومی نداشت شما جلوی ویولت رو بگیری.. الان داستان مسدود شد، نفر بعدی باید بیاد بگه ویولت به اجبار گلرت از طرحش منصرف شد و همه چیر به حالت عادی برگشت و خب واقعا که چه داستان زیبایی!

من نمی گم که خودتون رو وارد داستان نکنید. اما دست کم یه روند منطقی برای ورودتون در نظر بگیرید. بخشی از این موضوع سلیقه ایه.. قبوله! مثلا من آلبوس دامبلدور سوژه ای نمی دم که شخصیت اول سوژه باشم ولی ویولت بودلر این طور می پسنده که شخصیت اول سوژه باشه و برای این منظور یه روند منطقی در نظر میگیره.

شما هم اگه می خوای خودتو وارد سوژه کنی یه روند آروم و منطقی در نظر بگیر. یه حادثه ی اعجاب انگیز و ناگهانی که به رکود منجر میشه دقیقا همون ژانگولریه که خیلی قبل تر ها هم بهت گفته بودم.

دیگه همین.. و این که دلمون می خواد طنز هم بنویسی.

موفق باشی!



باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳
#37
عزیزان من!

پست های بی ربط اینجا نزنید لطفا.. توی همین تاپیک بارها لینک رو گذاشتم. نحوه ی عضویت محفل ققنوس تابع این شرایطه. هر وقت این شرایط رو داشته باشید پذیرفته می شید.

پیشاپیش از بذل توجهتون ممنونم فرزندانم!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۳
#38
دو نصفه جارو


V.s


خرس های تنبل


پست آخر


یادتونه تو پست اول پروف رفت؟! آها آره.. دقیقا همینجا:
نقل قول:

پروف زد زیر گریه و در حالی که های های گریه می کرد جورابشو زد زیر بغلش و رفت! بقیه هم دور آتیش عینهو یه گله هیپوگریف به هم زل زده بودن که اصن وات هپند در؟ شومپت دیگه چیه!؟ نوح کیه؟ چه خبره؟ و پروف کجا رف؟


عع! چه باحال شمام نمی دونین شومپت چیه!؟ ما خودمونم تا قبل از این که پروف شخصا واسمون تعریف کنه نمی دونستیم چی هست.. فقط نوح نبی می دونسته و پروف و اون آقاهه که نام نبرم حالا!

خلاصه که بریم دنبال پروف یه وقت جوون رعنای مردم گم و گور نشده باشه! والا!

***


در بستر سرگشته دریای درون.. در حسرت کوبیدن دیوار سکون.. آشفته و حیران به تماشای جهان... در دام زمان ، در بند ِ کنون.. عع! این نبود عاقا ولی یه چیزی شبیه همین حرفا.. از اول بگیریم!

دامبلدور و جوراب پشمی و دوتا نصفه جاروی که تو ریشش جا مونده بود. خسته و غمگین و نالان و گریان این همه راه رو اومده بودن به منزل سابق نوح اینا(!) توی راه زیر هر سنگ، پشت هر بوته، کنج هر خونه، تنگ هر دیوار و در انحنای هر پیچشی رو گشته بودن که بلکه اثری از این جونور عجیب الخلقه پیدا کنن اما دریغ از کوچکترین ردپایی.. انگار جدی جدی تخمشونو ملخ خورده بود!

پروف ریشش رو به حالت لونه ی مورف مرغ در میاره و ابتدا پای راست و سپس پای چپش رو تیریپ اینایی که دارن می رن تو وان می ذاره تو لونه.. یه کمی سر جاش می چرخه و کاملا مثل یه مرغ خوب تو لونه ش جا می گیره..

خب دیگه شب شده بود و وقت خواب بود! نخند عزیزم شما هم الان باید می رفتی بخوابی.. پروف همین کارا رو کرد که تونست شومپتو ببینه ولی تو ترومپتم تو عمرت ندیدی!

جوراب پشمی که خواب براش تعریف نشده بود سیخونکی به دامبلدور زد و بیدارش کرد.

- آلبی!
- جوری؟!
- این جستجوی نیمو کی تموم میشه؟!
- وقتی که نیمو پیدا بشه!
- چرا باید پیدا بشه؟!
- سرنوشت این بوده جوری.. ما باید الان و در این لحظه اینجا باشیم چون تو تقدیر ما بوده و همین تقدیر یه هدفی برای اینجا بودن ما در نظر گرفته، مگه اون سکانس اشتباهی رو ندیدی دلبندم؟ هر کسی هرچقدر کوچیک و بد و بی اهمیت هم که باشه یه رسالتی داره..

حیف که اینجا هالیوود نیست وگرنه.. هیچی بابا! دامبلدور و جوراب پشمی در واقع فقط داشتن بر و بر همدیگه رو نگاه می کردن و این دیالوگهایی که شما می بینی حاصل جوشش دو دل عاشق و چشمانی سخنگوئه.. عاشق و معشوق واقعی اون دو نفری هستن که بتونن با چشمهاشون با هم صحبت کنن!


رختکن دو نصفه جارو - ورزشگاه غول های غارنشین

شیرفرهاد دقایق بسیاریست که همین طور مات و مبهوت به لیلی یا به قول خودش لیلون زل زده.. چشمهایش زار می زنند! ( لحنم چرا این طوری شد حالا؟ به مرلین جو گیر شدم عاقای داور.. ببخشید! :worry:) لیلی هم در عوض با چشمهای که یه گله سگ داره و چهارتا گوسفند یک ریز داره به شیرفرهاد فحش می ده!

- هااا لیلون!

که البته.. ناگهان این رکسان عشق ندیده پا برهنه می پره وسط و عربده زنان میگه:" بجمبید! سوار نصفه جاروهاتون بشید باید بریم تو زمین... البته مسئولین کلی زحمت کشیدن از بین فضله ی (!) غولها یه راه باز کردن برامون به سطح زمین.. سریعتر سوار شین تا این روزنه ی امیدمونم با یه زور مسدود نکردن! " و همه بلافاصله از ترس مدفون اندر مدفو..ن شدن هرچه سریعتر می پرن رو جاروها و می زنن بیرون!

شبهای مهتابی پروف و جوراب

پس از یه استراحت کوتاه برگشتیم!!

دامبلدور و جوراب در آغوش همدیگه به نقش سرنوشت در زندگی می اندیشیدن و کلا جو یه جوری شده که کارگردان از نویسنده ش در این صحنه انتظار یه معجزه رو داره.. یه معجزه ای به اسم دست سرنوشت که هر لحظه امکان داره اتفاق بیوفته...

- قاااااارت!

دامبلدور و جوراب از صدایی که از اعماق اون انبوه ریش نقره ای بیرون اومد متعجب شدن و کلا در این صحنه آبروی پروف جلوی عشقش ریخت عاقا ریخت!

- اوه فرزندم! چیزی نیست.. پو بود.. پوی کوچولوی دلبندم!

دامبلدور دست می کنه تو جیبش ریشش و گوشی آندروید جدیدش رو در میاره و در حالی که داره پو رو تر و خشک می کنه با لبخند ملیحی میگه:

- مثلا همین پو رو ببین دلبندم.. یه کوچولوی دوست داشتنی! هر روز شص مرتبه باید بهش رسیدگی بشه.. مثل یه نهال.. یه درخت.. یه گیاه.. یه عشق! آه عشق.. امشب از مفاهیم خیلی والایی داریم صحبت می کنیم جوری.. خیلی والا..

جوراب پشمی که از این همه سخنرانی سر شبی خسته شده بود، مثل جورابی که تو پا گیر کرده باشه یه متر کش اومد و در نهایت از بغل دامبلدور بیرون پرید. به صدای "عع دلبندم!" دامبلدور هم توجه نکرد و در حالی که مثل فنر می پرید و جلو می رفت؛ دور شد و دور شد و دور شد!

البته خیلی هم دور نشده بود که جلوی چندتا بوته کنار یه صخره بزرگ متوقف شد. دست خودشو دراز کرد و بوته ها رو کنار زد. بعد با یه حالت دست به کمر گونه کنار وایستاد!

در مقابل چشمان حیرت زده ی پروف تو دل صخره انبوهی از پو-شومپتهای رنگارنگ به دوربین زل زده بودن! تصویر کوچک شده

[خب خدا رو شکر انگار پروف برای بازی بعد دیگه حضور داره، قول می دیم بیاریمش! ]

ورزشگاه غول های غار نشین

بازیکنای نصفه جارو در حالی که سفت دهن و دماغشون رو بستن و رو جاروهای نصفه شون خیز بر داشتن در یک سمت قرار دارن و در سمت دیگه کریچر و دابی و الادورا و دیوید واکر رو جاروهاشون خوابیدن..

وسط معرکه هم داور که دقیقا صورتش معلوم نیست دانگه یا آ.. پرسی کوافل به دست وایستاده.. روی سکوها هم تعداد زیادی تماشاگر در اثر نشت سی ان جی ترولی جان به جان آفرین تسلیم کردن!

صدای گزارشگر از روی بلندترین سکو به گوش می رسه:

- hello there! Im ludo bagman, speaking to you from the trolls full of shit stadium for todays game..
-

متاسفانه فایل صوتی بازی کوئیدیچ هری پاتر اشتباهی پلی شده بود.. همه با هم گوش می دیم به صدای عادل پور فردوس پوس!

- سلام بینندگان عزیز! چقدر خوبم من! چقد خوبید شما.. چقدر خوبیم همه.. شوت آغاز بازی هم زده شد! بله خب دارید می بینید که داور توپ رو شوت کرده وسط زمین..

عادل یه لحظه میکروفون رو ول می کنه و قبل از همه چیز اسکوربوردها رو خاموش می کنه که یه وقت تصویرهای منشوری نودی اشتباها ازشون پخش نشه و بعد به ادامه ی گزارش می رسه:

- اسامی بازیکنای دو تیم رو براتون می گم هرچند که از قبل با همشون آشنا شدیم.. نصفه جاروها جوراب پشمی رو تو دروازه دارن هرچند که من جلوی حلقه ها دارم شلوار کردی آن بزرگوار رو می بینم نه جوراب پشمی! مدافعینشون رکسان ویزلی و سوارز.. عع این که محروم شده بود.. خیلی جالبه واقعا! برای هافبک هم اسم دامبلدور و لیلی و شیرفرهاد نوشته شده ولی خب من که هیچ ریشی نمی بینم.. اونی هم که گذاشتن نوک حمله جوهان(!) آمبره کومبیه! ( چندتا لیگ طول می کشه تا گزارشگرای ما اسم درستو یاد بگیرن خب! )

قبل از این که عادل فرصت کنه چیز دیگه ای به گزارشش اضافه کنه لیلی کوافل رو روی هوا می قاپه و از وسط اهالی تنبل خونه ی مورف میرزا رد میشه و اولین گل رو می زنه!

- ای بابا.. به همین راحتی که می بینید به نام خدا و گل شد.. واقعا چقدر خوبه لیلی.. خیلی عالی بازی کرد.. خب حالا تا صحنه های آهسته رو می بینین اسامی بازیکنای خرس تنبلا رو می خونم. دروازه بانشون هاگ ریده! ولی مثل این که هاگ نر ندیده! اصلا دروازه خالیه.. مدافعا دابی و الادوران.. هافبک هم گانت و پرنس و کراکد!! نوک حمله هم که مخلوق رو گذاشتن!! خب حالا که دروازه بان نیست شروع مجدد به عهده ی کیه؟! اینجا همه چیز از مملکت خودمونم بدتره.. بچه های نود اینا رو یادداشت کنن لطفا که بعدا رسیدگی کنیم!

دقایقی بسیار زیاد همه همین طور زل زنندگان و خیره نگاه کنندگان علاف وایستاده بودن تا بلکه کسی بازی رو از جلوی دروازه ی خرسای تنبل شروع کنه اما زهی خیال باطل.. این نسیمی که از سمت نارنجستان های فارس وزیده بود بدجور اثر گذار بود!

- خب می خواین بازی رو شروع کنین یا برم؟! رفتم.. خیلی جالبه واقعا.. شما ها دیگه خیلی خوبید بابا!

و عادل اینگونه می زنه زیر میز گزارشگری و میره سمت استدیو نود که سوژه مون کنه همین دوشنبه!! از اون طرف هم داور لخ لخ کنان با کوافل تو دست میاد و پرتش می کنه وسط زمین.. شیرفرهاد کوافل رو می قاپه و کیوون هم داور رو!

- پول زور وده!

هرچند که امیدوار بودم یکی از خرسا بپره و کوافل رو از زیر دست فرهاد هلی پک () بقاپه ولی همچین اتفاقی نیوفتاد و گل دوم هم زده شد.. ولی خب حالا کی بره دوباره توپو بیاره!؟

دو ساعت بعد!

داور برای بیستمین بار لخ لخ کنان کوافل رو میاره و پرت می کنه وسط زمین:

- شما تنبلا که نمی خواین بازی کنین واسه چی تیم می دید اصلا؟ تو خونه تون بگیرید بخوابید دیگه.. تو هم سر جدت بگرد اون اسنیچو پیدا کن بریم سر خونه زندگیمون!
- اونجا رو..!

در پس و پشت انبوه پشگل غول ها.. سمت افق، روی یه تپه ی دوور.. خاله پیرزن نشسته بود! دامبلدور و جوراب با گلوله های رنگارنگ پرنده ای در اطرافشون آروم آروم نزدیک می شدن. لبخند زنان و خوشحال.. ولی خب می دونید، من خودمم انتظار داشتم خیلی قهرمانانه وارد شن، در حالی که شکست تیم تقریبا محرز شده یهو خورشید تو افق بدرخشه و در طلوع پنجمین پگاه همه به شرق نگاه کنن و دامبلدور بیاد و خرسا رو شکست بده! کارگردانم همین انتظارو داشت.. ولی این زندگی واقعیه دیگه، اون چیزا واسه تو داستاناست.. واسه فیلماست.. تو زندگی واقعی همین یه لبخند ملیحانه پروف و جوراب و شومپتا یعنی پیروزی!! تصویر کوچک شده

- تو نمی خوای اون اسنیچو بگیری؟!
- همین الان می گیرمش به مرلین! تصویر کوچک شده



پایان


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۶:۴۱ شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۳
#39
دو نصفه جارو
Vs.
کیو.سی.ارزشی


- ها این کییشه مات! اییهه!

گیوه ی آل استار اصل برره وسط صفحه شطرنج فرود اومد! کیانوش برای بار شص میلیون و هوف صدمین بار توی زندگیش به دوربین نگاه می کنه و در نهایت با چشمان اشک بار و در حالی که مهره وزیر تو دماغش گیر کرده، هق هق کنان سر به بیابون میذاره که بلکه بازم نشیمن گز بیاد بخوردش!

-هااا.. این پسره دیوانه بیده.. خواهرمونو حرومش وکردیم.. یاااهاااا..
- بارا بارا! دوب دوب دو رو دوو! بارا بارا!

شیر فرهاد گوشی آی-نخود5 رو برمی داره جواب میده:
- هاااا..بله؟ یااهاا.. رکس؟ اسکندر خوبه؟ هاا سلام ورسان.. ها ویومدم ویومدم.. آدرسه وفرست.. ها ویومد.. ها.

و شیر فرهاد با گفتن "هاا"ی آخر به معنی خداحافظ بلند شد و نمد شو انداخت رو دوشش، دم در باغ هم با گفتن "هاا خرره ویا" خرش رو احضار کرد و برره رو به مقصد هاگزمید ترک کرد.


دهکده حیوانات- چهارم مرداد همین شیش روز پیش

یه لک لک و روباه سر میز نشستن، حالا لک لک می تونه هر کسی باشه، اصن شما در نظر بگیر تام.. لودو یا هر پلید موذی حیله گر دیگه. ولی روباهه همین یوآن خودمونه، بچه بامرامیه از اون روباه مکارا نیس.. روباهم روباهای قدیم فرزندم..

یوآن سر میز نشسته بود و به فکر سوپ شلغمی بود که آقای لک لک بهش قول داده بود.

پس از مدتی هم لک لک شلنگ اندازان تشریف فرما شدن با دوتا شیشه سوپ که مقادیر زیادی شلغم پخته تهش بود.

البته یوآن هرچقدر تلاش کرد نتونست پوزه ش رو با شیشه ی سوپ لک لک هماهنگ کنه و وقتی پی برد که این حیله ی کثیف همسایه ی مرگخوارش بوده شیشه رو تا ته فرو کرد تو حلق لک لک تا عبرت شه برای سایرین. دیگه گذشت اون زمان رأفت آسلامی.. پهلوانان مردند!

در آخرین لحظات عمر لک لک یه کبوتر از پنجره میاد تو.. خب از بخت بد یوآن می خوردش و نامه ای که همراهش بود رو همراه خودش می بره.

من خودم البته انتظار داشتم شیشه رو از حلق لک لک بکشه بیرون بلکه نجات پیدا کنه.. ولی خب لک لک مرد، یوآن هم رف هاگزمید.

خونه ی سوارز و عیال


مخاطبین عزیز، سوآرز در حال تیز کردن دندوناشه فعلا، احتمالا بعدا پیام وایبری رو که براش فرستادیم می خونه میاد هاگزمید.. الان می تونیم بریم!

هاگزمید

رکسانا با استفاده از استعدادهای خاصی که از پدر و عنایات روح عموش به ارث برده بود یه محوطه ی بی درخت و تقریبا مخفی بین جنگل ممنوعه و هاگزمید پیدا کرده بود برای تمرینات تیم..

از صبح زود که اومده بود سرِ زمین برای آماده سازی، بعدشم منتظر مونده بود تا بقیه برسن. از اونجایی که به کلاس کاری خورد بی سر و صدا یه جا بشینه، تو اوقات فراغتش، دور زمین انواع خندق ها و تله های انفجاری رو کار گذاشته بود.

پشم گسترش پذیر مرلین منش (!) رو که کار گذاشت یه نفر تو جنگل ظاهر شد.

- لیلی.. لیلی! بالاخره اومدی، شوهر عمه فهمید؟ عمه؟ جیمز چی؟ جیمز؟ اون پسره ی .. آه ولش کن! همه رو خبر کردم، الانه که دیگه برسن..

لیلی لی لی کنان(!) وارد زمین شد و هیسسسس گویان به رکسان که داشت فریاد زنان دیالوگ می گفت نزدیک شد.

- آروم رکس.. اینجور که تو جیغ می زنی صدات حتی با وجود آهنگ قمیشی به گوش اون ارزشیا می رسه ها..
- مطمئنی جیمز نفهمیده؟
- آهههه.. به استعدادهای ذاتی یه اسلایترینی شک داری؟

لیلی رفته بود تو فاز ژست و فیگورهای فرش قرمزی گرفتن که سوزن رکسان حباب تخیلاتش رو ترکوند:

- خبالا.. جاروها رو بده ببینم!
- جارو؟ رکس ببین.. ببین رکس من اونقد تو قلکم پول نبود، جیب بابامم گالیوناش کم بود..همه رو گذاشته تو گرینگوتز، با قیافه مظلومانه هم خیلی پول گیرم نیومد.

قیافه رکس کاملا نشون می داد که دیگه در حال جوش آوردنه، از کاپوتش بخار در میومد و آمپر چسبونده بود.. یه بارم اشتباهی دستش خورد و برف پاک کن زد!!

-لیل؟ آخرش؟

لیلی کیسه ای پر از جارو رو از تو جیبش در آورد و تحویل رکسان داد.

- خب این یه نصفه جارو.. دو نصفه.. سه تا.. چاهار.. پنج.. شیش.. هفت! چی؟ هفتا نصفه جارو؟ همشونم لنگه به لنگه ن.. نههههه!

- رکس..
- بازیکن آخریه چی شد بالاخره؟
- اون؟ اون که به عهده ی پروف بود.. اصلا غصه نخور!


کلبه ی سپید

دامبلدور روی صندلی رو به روش خم شده بود و داشت زیر لب زمزمه های عاشقانه ای میگفت که تو دهن شکسپیر اینا می زد حتی!

اندکی که از زمزمه ها فارغ شد شادمانی باوقارانه و پروفانه ای تمام وجودش رو فرا گرفت. هورا هورا گویان چوبدستی و یه شی شل و ول عجیبی رو بالا گرفت.

- جوراب پشمی ِ عزیز دلم! دلبرکم! تو همونی که هووم.. نه عزیزکم اون آهنگ شادمهر الان به کارمون نمیاد! فعلا بیا تو وقت باقی مونده تمرینات ورزشی کنیم!

جوراب پشمی بنفش رنگ با خال خال های زرد رنگ روی پنجه بلند شد و کشبافت بالاش شادمانه تکون خورد! جوراب جست و خیز کنان دنبال دامبلدور حرکت کرد.

بعد از تمرینات فشرده و گرم کردن و سرد کردن های پیاپی دامبلدور و جوراب کف زمین پهن شدن!

- آه! جوراب گمشده ی من! بلند شو فرزندم.. چندتا طلسم لازم داری و تمرینات دیگه.. نباید تو بازی کم بیاری. نه پارگی نه نخ کش شدن نه ریختن پشم.. تو بهترین جوراب دنیایی!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۲۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۳
#40
نقد پست خاطرات یاران ققنوس گلرت گریندلوالد


خب.. این بار یه گلرت جدی داریم و خب انصافا نقد این کار سختیه به نظرم.

نکته ی مهمی که اینجا مطرحه اینه که جدی نوشتن خیلی سخته. نمی گم طنز آسونه. در کل هر کدوم قلق های خاص خودشون رو دارن. توی جدی نوشتن لازمه توصیفات بیشتری به کار ببری و بیشتر توضیح داشته باشی و خلاصه از دستورات ادبیات مناسب هم استفاده کنی.

برای نوشتن هر سبکی خوندن متن هایی از همون سبک کمک می کنه که یاد بگیری چطوری بنویسی و نویسندگیت پیشرفت کنه ولی باز باید حواست باشه که تقلیدی نشه.

از این دستورالعمل های کلی که بگذریم باید بهت بگم که داستانت خیلی چیزا کم داره. اولینش "جوابه"! مخاطب تا آخر پست رو می خونه و در پایان می پرسه خب چی شد؟! و واقعا جوابی نداره به خودش بده. نمی دونه وقت گذاشته که چی رو بخونه.. در اینجا حس بیهودگی بهش دست می ده و خودکشی می کنه، خونشم میوفته گردن تو فرزندم.

من این جمله رو بارها تکرار کردم: "پستی که می نویسید باید حرفی برای گفتن داشته باشه!" یه توی رول های ادامه دار چه تک پستی، پست شما باید ارزش خوندن داشته باشه. مخاطب وقتی یه بار بخونه و آخرش بپرسه که چی؟! پست بعدیت رو نمی خونه می گه وقت تلف کردنه..

این که شما زیاد بنویسی و آخرش به هیچ جا نرسی باعث کم شدن مخاطبات می شه. خودت این همه وقت گذاشتی نوشتی، این همه روی توصیفات و تعریف داستان وقت گذاشتی ولی تهش داستان به هیچ جا نرسید.

نگو ادامه داره که در اون صورت منم می رم خودکشی کنم! شما پایان همین قسمت رو روی هوا گذاشتی.. داستان وله این وسط! یک روز بعد از رهایی گلرت از اسارت توی نورمنگارد روایت شد و خب شد دیگه. یه کم کمد آتیش زدیم با داکسی رفتیم چوب برداشتیم گردگیری کردیم و همین تا بعدا ببینیم خدا چی می خواد!

دقیقا به همین خشکی و بی روحی که الان تعریف کردم. داستان هیچ فراز و فرودی نداره؛ خشک و بی حسه، لحن داستان کاملا اخباریه!

باید بدونی کجاها رو حذف کنی. خیلی توصیفات و صحنه هایی داریم که زائدن اصلا نوشتن و خوندنشون چیزی به داستان اضافه نمی کنه. در واقع در نقش آب بستن توی داستان و کش دادنش هستن. فقط تعداد پاراگراف ها رو زیاد می کنن.

از اون طرف دلیل اصلی و سوژه ی اصلی داستان اصلا گفته نشده، نمی دونیم دنبال چی هستیم حالا..

مشکل بعضی عدم وجود احساساته. با عقل جور در نمیاد.. کسی که همین الان آزاد شده سرشار از احساساته حتی اگه ولدمورت باشه هم احساسات پلیدی از خودش بروز می ده. اینجا مطلقا هیچ احساسی نداره شخصیت داستانت مثل ربات توی داستان می چرخه فقط انگار که یه روز تکراری دیگه شروع کرده.

بعضی جاها جمله رو پیچوندی آدم با خوندن اولش نمی فهمه چی گفتی:

نقل قول:
پس از گذاشتن آن اسباب از اتاق را که میتوانستم جا به جا کنم به پشت در، بر روی تختم دراز کشیدم و به شعله هایی که کمد را در خود میگرفت چشم دوختم تا خوابم برد.


این طوری می نوشتی خیلی فصیح تر و رساتر می شد:

نقل قول:
از میان تمام اسباب و اثاثیه خاک گرفته ی اتاق، آن هایی را که هم اندازه ی زور من بودند با زحمت فراوان تا پشت در اتاق کشیدم. اگر باز هم جوان بودم احتمالا پس از اتمام کار و برای ترکشان یک لگد و ناسزا هم نثارشان می کردم اما بی حال تر از این حرفها بودم. دراز کشیدم و به شعله هایی که کمد را می بلعید چشم دوختم تا خوابم برد.


البته این به نوشتن به سبک منه شما سعی کن سبک خودت رو پیدا کنی گلرت.

و آخرین نکته هم با رجوع به نقل قول های بالا این رو باید اضافه کنم که لازمه گاهی یه کمی چاشنی اضافه کنی به نوشتت. این جوری لحن اخباری نوشته ارتقا پیدا می کنه.. در واقع نوشته ارتقا پیدا می کنه نه لحن اخباریش! (خودمم نقد می کنم! )

و این که.. موفق باشی!

نقد پست خاطرات یاران ققنوس فرد جرج ویزلی

هوووم.. یه تازه وارد!؟

واقعا تازه وارد؟ قبلا جایی نمی نوشتی؟ همچین سوال می پرسم که انگار تو می تونی بیای توی این تاپیک و جواب سوال های منو بدی.. بله البته خوش و بش کردن توی تاپیک ها مجاز نیست فرزندم.

خب.. قابل قبول بود حتی به سمت خوب بودن هم می رفت. خوشم اومد از نوشته ی شما ولی خالی از ایراد نیست. مثلا شروعش به نظر من بهتر از پایانش بود. دلیلشم می تونه این باشه که اول پست فضاسازی و توصیف داشت ولی در انتها اکثرا دیالوگ بود.

بعد.. من خودم زیاد از علامت تعجب "!" تو آخر جمله هام استفاده می کنم ولی خب بعضی جاها باید حواسمون باشه که جمله مون هیچ تعجبی نداشته، باید یه بک اسپیس بزنیم و به جای علامت تعجب نقطه بذاریم.

نکته ی آخر هم پاراگراف بندی. یه جاهایی یه اینتر اضافه که بزنی ظاهر نوشته خیلی زیباتر میشه. مثلا قبل و بعد از دیالوگ ها.. در واقع جایی که قراره از فضاسازی به دیالوگ بری و بعد از دیالوگ به فضاسازی برگردی. اول پستت رو ببین باید اینطوری می شد:

"طلوع خورشید آغاز یک روز گرم تابستانی را نوید می داد. باغ مثل همیشه پر از درختان و سبزه های هرس نشده بود و صدای قدم های کوچک جن های باغچه فضای آشنای آنجا را تکمیل می کرد. مالی ویزلی مشغول آشپزی بود.

- این همه سکوت تو پناهگاه خیلی غیر عادیه!

مالی کنار پنجره رفت و به دور دستها خیره شد. خیلی سالها پیش این روزها همیشه پناهگاه پر بود از صدای دویدن بچه ها که پله ها را یکی دوتا می دویدند تا صبحانه را سر وقت بخورند.

به آرامی از پنجره دور شد. تصمیم گرفت لانه مرغ ها را تمیز کند مدت ها بود که بو گرفته بود. به سمت حیاط حرکت کرد. از راهروی تنگی که آشپزخانه را به پاگرد پشتی خانه وصل می کرد عبور کرد و داخل حیاط پشتی خانه شد. چوبدستی اش را بالا گرفت و شروع به خواندن انواع و اقسام ورد های تمیزکاری کرد.

- کلینوس ... اکتوکلین آپ ... نیتی کلین.."

البته مشکلات دیگه رو هم بر طرف کردم. مشکلات تایپی رو.. دقت کنی متوجهشون میشی.

برای الانت خوبه ولی باید پیشرفت کنی. موفق باشی.


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.