هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)




پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۱ شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۴
#31
گویینگ مری - پست دوم




صدای نسبتا بلندی در یکی از کوچه پس کوچه های شهر لندن طنین انداز شد. لاکرتیا بعد از اینکه تعادل خودش را پیدا کرد ، متوجه مو ها و لباس های نسبتا خیس خود شد. با یک اشاره چوبدستی خود ، لباس هایش را خشک کرد اما مو هایش به همان حالت ماندند.

از کوچه باریک که پر از آشغال بود و بوی بسیار بدی می داد ، بیرون آمد و وارد یکی از خیابان های اصلی لندن شد. دیری نگذشت که مردم متوجه ظاهر عجیب لاکرتیا شدند. از کنار هر مشنگی که می گذشت ، جلب توجه می کرد و علامت سوال های زیادی در ذهن آنها ایجاد می کرد. تا اینکه بالاخره یک باجه ی تلفن پیدا کرد و وارد آن شد.

نفس عمیقی کشید. به کار هایی که اکنون هدف اصلیش شده بودند ، فکر کرد. او می خواست تیم گویینگ مری را دوباره تشکیل دهد. به هر قیمتی که شده! در حالی که سراسری وزارت به طرف اسانسور ها حرکت می کرد ، در ذهنش به افرادی که قصد داشت به تیم دعوت کند فکر می کرد. به لطف دوستی های ماندگاری که در دوران هاگوارتز داشت ، می توانست افراد زیادی را جمع کند و تیم را زنده کند.
- « طبقه ی همکف »

لاکتریا سوار آسانسور شد و دکمه ای که رویش 11 نوشته شده بود را فشار داد در حالی که بسیار اخم کرده و دعا می کرد اتفاق بدی پیش نیاید. آخرین باری که از طبقه ی 11 آمده بود ، خاطره ی بسیار بدی داشت و با خود عهد بسته بود که دیگر به هیچ وجه به آن طبقه باز نگردد اما اکنون مجبور بود.
- « طبقه ی 11 ام »

همه کسانی که در آسانسور بودند ، به همراه لاکرتیا پیاده شدند. دیوار های زرشکی رنگ طبقه ی 11 ام منظره ی بسیار وحشت آور و زشتی ایجاد کرده بودند. گویی تمام دیوار ها را با خون رنگ زده بودند. لاکرتیا نفس عمیقی کشید و به طرف راهروی جنوبی رفت! باید به اتاق 1138 می رفت! دفتر یکی از پست ترین کارمندان وزارت که مسئولیت نظارت بر ابزار های پرواز را بر عهده داشت اما همه او را دلال بزرگ می خواندند. صرمین فانت جزو ثروتمند ترین جادوگران به حساب می آمد چراکه از مسئولیت خود سواستفاده های زیادی می کرد و هیچ کسی هم نمی توانست جلوی او را بگیرد.

در اتاق 1138 با پوشش چرمی تزئین شده بود که از ورود و خروج صدا ها و هر گونه طلسم فال گوشی نیز محافظت می کرد. لاکرتیا زنگ را زد.
- « به به ... ببین کی اینجاست! »

در باز شد. لاکرتیا وارد اتاق شد. البته استفاده از لفظ اتاق ، کاملا اشتباه است! سالنی بسیار بزرگ که در هر گوشه کنارش از مجسمه ها و اشیای قیمتی تزئین شده بود طوری که هیچ جای خالی در دیوار ها و روی میز ها به چشم نمی خورد. در انتهای جنوبی سالن نیز میزی بسیار بزرگ قرار داشت.

پشت میز یک صندلی بسیار بزرگ قرار داشت که می توانست کسی که رویش می نشیند را به طور کامل ببلعد. لاکرتیا مطمئن بود هر کسی که بیش از دو دقیقه روی آن صندلی بنشیند ، حتما خوابش می گیرد. حتی به فکرش رسید که ممکن است صرمین از این راه اثر انگشت از مشتری های خود می گرفت و معامله های کلانی می کرد. یادش آمد که یک بار رز گفته بود که هیچ وقت روی آن صندلی نشیند.

صرمین که مردی نسبتا پیر و بسیار چاق بود ، روی صندلی نشسته بود و با لبخند به لاکرتیا نگاه می کرد: « خوش اومدی خانوم بلک! فکر نمی کردم دوباره برگردی اینجا! »

صرمین از روی صندلی بلند شد و به طرف لاکرتیا آمد. به میز خود تکیه داد و گفت: « مطمئنم خانوم بلک دلیل مهمی دارن که اومدن اینجا »

لاکرتیا بار دیگر نفس عمیقی کشید و گفت: « می خوام چوب جادو بخرم! مدل فشفشه! به تعداد یک تیم کوییدیچ! » لاکرتیا صدایش را صاف کرد و ادامه داد: « اگه برنده شدیم 50 درصد جایزه ی لیگ که سه برابر پول چوب جادو ها هست ، به تو می رسه! »

صرمین کمی تامل کرد و بعد با صدای بلند خندید و گفت: « جالبه! خیلی جالبه! ... همونطور که منو می شناسی ، من هیچ وقت به معامله ها و شرط بندی ها نه نمیگم! .. می خوای بشینی رو صندلی من تا منم شرایطم رو بگم؟ »

لاکرتیا با حرکت سر مخالفت کرد. صرمین ادامه داد: « من اسپانسر کسی نمیشم خانوم بلک! ولی می تونم باهات شرط ببندم! من برات چوب جادو می خرم! اگه برنده شدین ، من هزینه جارو ها رو ازتون نمی گیرم! هدیه ای باشه از طرف من به تیم شما ... »

عرق سردی از روی پیشانی لاکرتیا سرازیر شد! به هیچ وجه دوست نداشت با صرمین شرط ببندد! او همیشه برنده ی شرط بندی ها بود! آخرین بار ویلای اجدادی گانت ها را در شرط بندی پیروز شده بود.

صرمین همراه با لبخندی ریز ، گفت: « اما اگه ببازین و اعتبار منو خدشه دار کنین ... من خونه ی بلک ها که الان دست توئه ، رو می خوام! »


تصویر کوچک شده


پاسخ به: تابلوی اعلانات الف دال(ارتش دامبلدور)
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ پنجشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
#32
اطلاعیه جدید


خب اول از همه به علت کم کاری ارتش عذر خواهی می کنم! وقت ماموریت جدید رسیده است! اول از همه میریم به سراغ لیست اعضا و امتیازات! (کسانی که اسمشون دیگه نیست ، از ارتش حذف شدن! )

رون ویزلی: 250 امتیاز!
گابریلا دلاکور: 200 امتیاز!
جیمز پاتر: 100 امتیاز!
فرد ویزلی: 100 امتیاز!
لونا لاوگود: 0 امتیاز!
نویل لانگ باتم: 0 امتیاز!
ریبیوس هاگرید: 0 امتیاز!
دوریا بلک: 0 امتیاز!
زنوفیلیوس لاوگود: 0 امتیاز!
فیلیوس فیلت ویک: 0 امتیاز!

خب بریم سراغ ماموریت اردیبهشت ماه! چهار تاپیک برای ماموریت برگزیدم! اتاق ضروریات ، جنگل ممنوعه ، دخمه های قلعه و ماجرا های مرموز مدرسه هاگوارتز! در اردیبهشت ماه هر پستی از جانب اعضای ارتش در این تاپیک ها که بالای پستش « ارتش دامبلدور » نوشته شده باشد ، به عنوان پست ماموریت امتیاز دهی می شود و بعد وارد تابلوی امتیازات می شود.

تاپیک هایی که آخرین رولشون یه ماه قبله ، می تونید سوژه جدید بزنید وگرنه داستان قبلی را ادامه بدهید! مهلت ماموریت تا پایان اردیبهشت می باشد. در پایان این ماموریت کسانی که در این ماموریت شرکت نکنند ، از ارتش حذف خواهند شد.

آخرین آپدیت: 11 اردیبهشت!


به امید پیروزی سفیدی!
موفق باشید


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۱ ۲۱:۲۸:۵۷
ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۱ ۲۱:۳۰:۰۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تابلوی اعلانات الف دال(ارتش دامبلدور)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ دوشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۴
#33
اطلاعیه جدید



سلام برای اعضای شجاع الف.دال!

متاسفانه رئیس سابق گروهمون یعنی جیمز پاتر مشغول جنگ با شروران جنگل های آمازون هستش و داره سعی می کنه گروهی به نام جسدخوار رو شکست بده () برای همین طی پیغامی از من خواست که مدیریت گروه رو به عهده بگیرم!

خب اول از همه مشخص می کنیم کیا هستن تو گروه:

گابریلا دلاکور: 200 امتیاز!
جیمز پاتر: 100 امتیاز!
رون ویزلی: 175 امتیاز!
فرد ویزلی: 100 امتیاز!
مادام هوچ: 0 امتیاز!
لونا لاوگود: 0 امتیاز!
چارلی ویزلی: 0 امتیاز!
نویل لانگ باتم: 0 امتیاز!
ریبیوس هاگرید: 0 امتیاز!
دوریا بلک: 0 امتیاز!

چون من تازه سر گروه شدم ، امتیاز کامل به ماموریت های گذشته دادم اما از این به بعد پست ها نقد خواهد شد و از 100 امتیازی به آنها تعلق خواهد گرفت و در تابلوی امتیازات درج خواهد شد!

ماموریت فعلی همان ماموریتیست که در پست قبل مشاهده می کنید! می توانید در آن شرکت کرده و امتیاز کسب کنید! افراد غیر فعال از گروه حذف خواهند شد! به زودی نیز یکی از اعضای فعال گروه سمت معاون را خواهد گرفت!

به امید ایجاد ارتشی قدرتمند در دل هاگوارتزِ دوست داشتنی!

آپدیت پست: 4 فروردین!

موفق باشید


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۴ ۲۱:۵۰:۴۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱:۲۳ یکشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۳
#34

یالله!

خب من چندتا سوال اساسی دارم!

1. نحوه ی اشناییت با جیمز سیریوس پاتر رو بگو! تو سایت اشنا شدین یا از جای دیگه؟

2. چرا همیشه آواتار های شبیه به هم می زارین؟!

3. بعد گریفندور کدوم گروه رو ترجیح میدی؟ (یه وقت نگی اسلیترین ها )

همینا بود!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین نویسنده ایفای نقش سال
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ سه شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۳
#35

من هم رای خودم رو اینجا به سوروس اسنیپ میدم! چراکه رول هاش کیفیت بسیار والایی دارن!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ناظر سال
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ سه شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۳
#36

من رای خودم رو به ماندانگاس فلچر یا آلبوس دامبلدور حاضر میدم! لیگ کوییدیچ رو بسیار زیبا راه انداخت و واقعا جا داره از زحماتش قدر دانی بشه!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر سال
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ سه شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۳
#37
من رای خودم رو جیمز پاتر میدم!

درسته خیلی دیر اومد ولی واقعا یکی از فعالترین ها بود و تحول خیلی خوبی رو انجمن و ایفای نقش ایجاد کرد!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد سال
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ سه شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۳
#38

منم رایم رو میدم به گیدیون که در حال حاضر هری پاتر هستش! هری امسال اومد و بنده تو این چند سال ندیدم یک عضو بتونه در یک سال این همه پیشرفت بکنه!

رای من به هری پاتر


تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ سه شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۳
#39
کیو سی ارزشی vs گویینگ مری


پست اول


هرمیون پاکت نامه ای که در دست داشت را سعی می کرد زیر ردایش قرار دهد تا تکه های باران آن را خیس نکند. دوان دوان به سمت خانه ی جغد ها می رفت. فکر می کرد پدر و مادرش از خبر عضویتش در یکی از تیم های لیگ کوییدیچ خوشحال می شدند. با اینکه پدر و مادرش نمی دانستند کوییدیچ چیست اما با طلسمی که هرمیون روی آنها اجرا کرده بود ، آنها از این خبر خوشحال می شدند.

هرمیون وارد خانه ی جغد ها شد. در نسبتا بزرگ را با فشار زیادی باز کرد و وارد شد. خانه ی جغد ها مثل همیشه پر از سر و صدای جغد ها بود. از هر طرف پر جغد ها آویزان بود و کمی چندش آور شده بود.

هرمیون از پله ها بالا نرفت و در همان طبقه به سمت یکی از جغد های مدرسه رفت و نامه ی خود را به پای یکی از آنها بست. بعد از جیبش چیزی بیرون آورد و به سمت جغد گرفت. جغد خیلی سریع آنها را با دهانش گرفت و خورد. بعد هرمیون عقب گرفت و جغد شروع به پرواز کرد!

هرمیون تا وقتی که جغد از خانه ی جغد ها بیرون رفت و از دید محو شد ، آن را نظاره کرد. خوشحال بود که توانسته بود وارد دنیای حرفه ای کوییدیچ شود اما از طرف دیگر کمی نگران بود که ایا شاگر اول مدرسه می تواند جستجوگر ماهری شود؟

در همین افکار بود که از خانه ی جغد ها خارج شد تا به سمت زمین کوییدیچ برود. قرار بود با گودریک و فرد کمی تمرین کند. جاروی خود را فراخوند و به راهش ادامه داد! دیری نگذشته بود که جارویش نیز در کنارش قرار داشت.

می توانست از دور گودریک و فرد را ببیند که در فراز آسمان پرواز می کردند. فرد بلوجر به سمت گودریک می فرستاد و گودریک نیز سعی می کرد فرار کند. اما وظیفه ی هرمیون بسیار سخت تر بود! او باید اسنیچ رو می گرفت! حتی به این فکر کرده بود که ای کاش اسنیچ رنگ دیگری داشت! مثلا اگر سرخ رنگ بود بیشتر دیده میشد و می توانست راحت تر آن را بگیرد.

همینکه هرمیون وارد زمین کوییدیچ شد ، گودریک گفت: « زودباش هرمیون! اسنیچ رو چند لحظه پیش ول کردم! بهتره عجله کنی! »

هرمیون بسیار کفری شده بود. هر دفعه همین کار را می کردند! هر دفعه گفته بود که اگر از زمان شروع حرکت اسنیچ ، به دنبالش برود ، می تواند سریعتر بگیرتش! اکنون باید بیش از یک ربع فقط دنبالش می گشت و بعد سعی در گرفتن آن می کرد.

لباسش را پوشید و اوج گرفت! به طرف گودریک رفت و گفت: « بقیه نمیان؟ »

گودریک به یکی دیگر از بلوجر ها نیز جا خالی داد و گفت: « رفتن وزارت واسه کار لاکتریا! بیخیال! برو سر تمرین! »

در آنسو لاکتریا و رز در راه رو های وزارت از این اتاق به این اتاق می رفتند تا بتوانند مجوز بازی برای لاکتریا که به تازگی باطل شده بود را بگیرند. لاکتریا مو های بلند و فر خودش را با لباس بلند و کرمی رنگش ست کرده بود و توجه همه ی کارمندان را به خودش جلب کرده بود!

رز با بی حوصلگی گفت: « لاکتریا من واقعا فکر می کنم تو عوض شدی! نگران بازی این هفته هستم! مطمئنی که می تونی خوب بازی کنی؟ »

لاکتریا که گویی با یک سوال بسیار تکراری روبه رو شده بود ، گفت: « رز بس کن! چی شده که فکر می کنی من مثل قبل نمی تونم بازی کنم؟ نکنه گودریک چیزی گفته بهت؟ »

رز به سمت راهروی سمت چپ پیچید و گفت: « نه! یعنی چرا! ... گودریک همیشه میگه که تو توی کاپیتانی قاطع نیستی ولی من نگران بازیت هستم! مخصوصا الان که رفتی تو جبهه ی سیاهی! »

لاکتریا و رز به یک در بسته رسیدند که بالایش نوشته شده بود "کمیته ی کوییدیچ و نظارت بر لیگ" ، لاکتریا در را سه بار کوبید و گفت: « دیدی گفتم گودریک ذهنتو خورده! خب همه می دونیم که اون از یه تیمی مرگخوار خوشش نمیاد! »

لاکتریا و رز وارد اتاق شدند. حدود یک ربع طول کشید تا بتوانند کار های اداری را انجام دهند و از اتاق خراج شوند! به طرف اسانسور ها شروع به حرکت کردند که در راه لارتن را دیدند.

لارتن با دیدن آن دو خوشحال شد و گفت: « سلام دخترا! اینجا چیکار می کنین؟ »

رز قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه ، لاکتریا گفت: « تو اینجا چیکار می کنی؟ مگه امروز تمرین نداشتیم؟ »

لارتن مرموزانه خندید و گفت: « یه کار مهم برام پیش اومد! باید انجامش می دادم! الانم می خوام برم ... با اجازه! »

لارتن قبل از اینکه به مخالفت لاکتریا گوش دهد ، دوان دوان از انها دور شد! لاکتریا رو به رز گفت: « من بهش مشکوکم! بیا ... دنبالش می ریم! » لاکتریا دوید و رز با اینکه میلی به اینکار نداشت ، اما مجبور شد که برود.

لارتن به سمت راهروی های بسیار باریک تر و تاریک تر می پیچید اما هیچ ابایی نداشت که بسیار مشکوک می زد و ممکن بود هر لحظه کارگاه های وزارت او را بگیرند و بازجویی کنند! بسیار خوشحال به نظر می رسید!

تا اینکه بالاخره به یک دروازه نسبتا بزرگ رسید. آن را باز کرد و وارد شد! هیچ نگهبان یا کاراگاهی به چشم نمی خورد. تالاری که قدم در آن نهاده بودند بسیار روشن تر بود. دیوار ها با کاشی های سفید رنگ تزئین شده بود ولی ستون های بسیار زیادی که قرار داشتند ، با رنگ سیاه و طرح های عجیبی که رویشان قرار داشت ، خودنمایی می کردند.

لارتن با همان سرعت به حرکت ادامه می داد. لاکتریا و رز نیز دنبالش می رفتند اما سعی می کردند آرام تر حرکت کنند تا لارتن متوجه آنها نشود.

بالاخره لارتن به مکانی که مورد نظر داشت رسید! مقابل یک در کوچک تر که هم رنگ دیوار ها بود و اصلا قابل تشخیص نبود ، ایستاد! سه بار به در کوبید و گفت: « سیاهی در قلب سفیدی! »

قفل در چرخید و باز شد. لارتن وارد شد و در را بست! لاکتریا و رز نیز به پشت در رسیدند و گوش ایستادند. صدای یک مرد نسبتا پیر به گوش می رسید: « چیه؟ چرا اومدی؟ گفتم که تو هیچ امانتی پیش من نداری! »

لارتن با صدای بلندی گفت: « ببین من خیلی دنبالت گشتم تا پیدات کردم! امکان نداره دست خالی برگردم! اون وسیله ی منو بده! »

مرد که صدایش لرزان تر شده بود ، گفت: « خب بیا یه معامله بکنیم! تو مقداری بهم پول بده تا منم بدون دردسر ارث پدریت رو بهت بدم! »

لارتن که گویی از کوره در رفته بود ، داد زد: « حرف اضافی نزن! ماشین زمان منو بده وگرنه به زور می گیرمش! »

مرد اینبار بسیار قاطع تر از قبل گفت: « خودت خواستی! »

صدای فریاد بلندی برخاست و انگار یک مرد محکم با دیوار برخورد کرد! یک مرد که لارتن نبود ، در را باز کرد و با سرعت دوید! اما خیلی زود لاکتریا با یک ورد مرد را نقش بر زمین کرد و رز نیز به سمت لارتن رفت که زمین افتاده بود.

لاکتریا به سمت مرد رفت که در بغل خود بسته ای را محکم گرفته بود! مرد تقلا کرد تا فرار کند اما لاکتریا با یک ورد دیگر ، او را بی حرکت کرد. لارتن در حالی که یک دستش را گرفته بود و گویی بسیار درد می کرد ، به کمک رز نزدیک شد و گفت: « خیلی خوشحالم که اومدین! باید حدس می زدم که این یارو یه فکری تو سرش داره! »

لاکتریا با عصبانیت گفت: « جریان چیه لارتن؟ »

لارتن خم شد و بسته ی سیاه رنگی که در بغل مرد بود را برداشت و گفت: « وسیله پیروزی ما اینه! ارث پدربزرگم! »


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۰:۲۱ پنجشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۳
#40
سوژه جدید



صدای خر و پف می آمد! آنهم از نوع بسیار پر سر و صدایش! تالار گریف تبدیل به استراحت گاه دائمی شده بود! بیشتر پسر ها حتی خسته تر از آن بودند که به خوابگاه خود بروند و در تالار اصلی گریف خوابیده بودند! هر کدام یک گوشه!

البته دختران گریفی هم چندان حال و حوصله ای نداشتند که بروند به خوابگاه خودشان! ولی به دلایل کافی نمی توانیم بگوییم که آنها نیز در تالار اصلی کنار پسر ها خوابیده بودند! پس آنها رفته بودند خوابگاه خودشان و خوابیده بودند!

گودریک که یکی از ناظران گریف بود ، نیز روی مبل مقابل شومینه دراز کشیده بود و در خوابی عمیق فرو رفته بود! دیگر ناظر گریفندور یعنی هری پاتر ، تنها بچه ای که زنده ماند ، از فرط شجاعت ، سرپا خوابش برده بود!

هری در خواب: « اکسپک ..... آوادا ... گیگادا .... مگادا .... هورا ... من ولدمورت رو کشتم! »

گودریک که از صدای هری هر از گاهی ناراضی می شد ، یکی از نیم کره های ذهنش را بیدار می کرد و به وسیله ی آن می توانست به هری بگوید: « بسه هری! ... بابا ولدمورت الان استخوان هاش هم پوسیده! ول کن دیگه! »

خلاصه وضعیت تالار بسی خواب زده و خسته بود که ناگهان تابلوی بانوی چاق کنار رفت و زنی وارد تالار شد! زن که مو های سرخ رنگ نسبتا بلندی داشت ، به آرامی وارد تالار شد.

زن از دیدن تالار بسیار ذق زده شده بود ، با اشتیاق بسیار زیاد به در و دیوار تالار نگاه می کرد و گویی خاطرات گذشته خود را زنده می کرد. زن حدود چند دقیقه همینطور مرور خاطرات کرد تا اینکه متوجه وضعیت تالار شد.

مالی ویزلی به طرف گودریک رفت و با دستش او را تکان داد و گفت: « آقای گریفندور؟ آقا؟ آقا گودریک؟! ..... گودریک؟! .... گودی! ... بلند شو مرتیکه! »

گودریک با جیغ مالی بسیار شکه شد و مثل برق زده ها از جا پرید و شمشیرش را برداشت: « چی شده؟ اسلیترین حمله کرده؟ چی شده؟ »

مالی به حالت آروم و ساکت خودش برگشت و گفت: « ناظر تالار شمایین؟! »

گودریک که به حالت عادی برگشته بود و از مالی نیز که مانع خوابش شده بود ، بسیار ناراضی شده بود ، گفت: « بله! من و کله زخمی! ... فرمایش؟! »

مالی خندید و گفت: « چرا تالار اینقدر ساکت و بی تحرکه؟! »

گودریک با سوال مالی خنده اش گرفت و بدون اینکه جواب او را بدهد ، دوباره دراز کشید و به خواب خود ادامه داد اما طولی نکشید که بار دیگر مالی جیغ بلندی کشید و گودریک بار دیگر مثل شق القمر بلند شد! اینبار هری نیز بیدار شد و به جمع آنها پیوست!

مالی صدایش را صاف کرد و گفت: « من نمی دونم کدوم آدم بی فکری شما رو ناظر کرده! حالا نمیشه برای اون فکری کرد ولی اگه تالار رو به حالت فعال همیشگی خودش برنگردونین ، با ماهیتابه ی جادویی خودم ، حساب هر دوتون رو می رسونم! »

بعد با یک دستش گودریک و با دست دیگرش هری را گرفت و چنان جادویی به آن دو ناظر بخت برگشته وارد کرد که هر دو زمین و آسمان را قاطی کردند.

هری به یک باره با سرعت شروع به دویدن کرد و با شدت بسیار زیادی به تابلوی بانوی چاق برخورد کرد و بر روی زمین ولو شد. بعد دوباره بلند شد و به طرف دیگر دوید و اینبار نیز با در خوابگاه دختران برخورد کرد و بیهوش شد و همینطور این روند را تا ساعاتی ادامه داد.

گودریک نیز که رنگ صورتش سرخ شده بود ، با خونسردی شمشیرش را غلاف کرد و بعد چنان نره ای تپید که نه تنها تالار گریف بلکه تالار هافل و ریون نیز از خواب بیدار شدند: « همه از جلو نظام! داریم میریم جنگل ممنوعه واسه سنجش شجاعت! واسه پیک نیک! واسه هر چی! بلند شین! زود »

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۱۴ ۰:۲۷:۰۰

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.