کیو سی ارزشی vs گویینگ مری
پست اول
هرمیون پاکت نامه ای که در دست داشت را سعی می کرد زیر ردایش قرار دهد تا تکه های باران آن را خیس نکند. دوان دوان به سمت خانه ی جغد ها می رفت. فکر می کرد پدر و مادرش از خبر عضویتش در یکی از تیم های لیگ کوییدیچ خوشحال می شدند. با اینکه پدر و مادرش نمی دانستند کوییدیچ چیست اما با طلسمی که هرمیون روی آنها اجرا کرده بود ، آنها از این خبر خوشحال می شدند.
هرمیون وارد خانه ی جغد ها شد. در نسبتا بزرگ را با فشار زیادی باز کرد و وارد شد. خانه ی جغد ها مثل همیشه پر از سر و صدای جغد ها بود. از هر طرف پر جغد ها آویزان بود و کمی چندش آور شده بود.
هرمیون از پله ها بالا نرفت و در همان طبقه به سمت یکی از جغد های مدرسه رفت و نامه ی خود را به پای یکی از آنها بست. بعد از جیبش چیزی بیرون آورد و به سمت جغد گرفت. جغد خیلی سریع آنها را با دهانش گرفت و خورد. بعد هرمیون عقب گرفت و جغد شروع به پرواز کرد!
هرمیون تا وقتی که جغد از خانه ی جغد ها بیرون رفت و از دید محو شد ، آن را نظاره کرد. خوشحال بود که توانسته بود وارد دنیای حرفه ای کوییدیچ شود اما از طرف دیگر کمی نگران بود که ایا شاگر اول مدرسه می تواند جستجوگر ماهری شود؟
در همین افکار بود که از خانه ی جغد ها خارج شد تا به سمت زمین کوییدیچ برود. قرار بود با گودریک و فرد کمی تمرین کند. جاروی خود را فراخوند و به راهش ادامه داد! دیری نگذشته بود که جارویش نیز در کنارش قرار داشت.
می توانست از دور گودریک و فرد را ببیند که در فراز آسمان پرواز می کردند. فرد بلوجر به سمت گودریک می فرستاد و گودریک نیز سعی می کرد فرار کند. اما وظیفه ی هرمیون بسیار سخت تر بود! او باید اسنیچ رو می گرفت! حتی به این فکر کرده بود که ای کاش اسنیچ رنگ دیگری داشت! مثلا اگر سرخ رنگ بود بیشتر دیده میشد و می توانست راحت تر آن را بگیرد.
همینکه هرمیون وارد زمین کوییدیچ شد ، گودریک گفت: « زودباش هرمیون! اسنیچ رو چند لحظه پیش ول کردم! بهتره عجله کنی! »
هرمیون بسیار کفری شده بود. هر دفعه همین کار را می کردند! هر دفعه گفته بود که اگر از زمان شروع حرکت اسنیچ ، به دنبالش برود ، می تواند سریعتر بگیرتش! اکنون باید بیش از یک ربع فقط دنبالش می گشت و بعد سعی در گرفتن آن می کرد.
لباسش را پوشید و اوج گرفت! به طرف گودریک رفت و گفت: « بقیه نمیان؟ »
گودریک به یکی دیگر از بلوجر ها نیز جا خالی داد و گفت: « رفتن وزارت واسه کار لاکتریا! بیخیال! برو سر تمرین! »
در آنسو لاکتریا و رز در راه رو های وزارت از این اتاق به این اتاق می رفتند تا بتوانند مجوز بازی برای لاکتریا که به تازگی باطل شده بود را بگیرند. لاکتریا مو های بلند و فر خودش را با لباس بلند و کرمی رنگش ست کرده بود و توجه همه ی کارمندان را به خودش جلب کرده بود!
رز با بی حوصلگی گفت: « لاکتریا من واقعا فکر می کنم تو عوض شدی! نگران بازی این هفته هستم! مطمئنی که می تونی خوب بازی کنی؟ »
لاکتریا که گویی با یک سوال بسیار تکراری روبه رو شده بود ، گفت: « رز بس کن! چی شده که فکر می کنی من مثل قبل نمی تونم بازی کنم؟ نکنه گودریک چیزی گفته بهت؟ »
رز به سمت راهروی سمت چپ پیچید و گفت: « نه! یعنی چرا! ... گودریک همیشه میگه که تو توی کاپیتانی قاطع نیستی ولی من نگران بازیت هستم! مخصوصا الان که رفتی تو جبهه ی سیاهی! »
لاکتریا و رز به یک در بسته رسیدند که بالایش نوشته شده بود "کمیته ی کوییدیچ و نظارت بر لیگ" ، لاکتریا در را سه بار کوبید و گفت: « دیدی گفتم گودریک ذهنتو خورده! خب همه می دونیم که اون از یه تیمی مرگخوار خوشش نمیاد! »
لاکتریا و رز وارد اتاق شدند. حدود یک ربع طول کشید تا بتوانند کار های اداری را انجام دهند و از اتاق خراج شوند! به طرف اسانسور ها شروع به حرکت کردند که در راه لارتن را دیدند.
لارتن با دیدن آن دو خوشحال شد و گفت: « سلام دخترا! اینجا چیکار می کنین؟ »
رز قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه ، لاکتریا گفت: « تو اینجا چیکار می کنی؟ مگه امروز تمرین نداشتیم؟ »
لارتن مرموزانه خندید و گفت: « یه کار مهم برام پیش اومد! باید انجامش می دادم! الانم می خوام برم ... با اجازه! »
لارتن قبل از اینکه به مخالفت لاکتریا گوش دهد ، دوان دوان از انها دور شد! لاکتریا رو به رز گفت: « من بهش مشکوکم! بیا ... دنبالش می ریم! » لاکتریا دوید و رز با اینکه میلی به اینکار نداشت ، اما مجبور شد که برود.
لارتن به سمت راهروی های بسیار باریک تر و تاریک تر می پیچید اما هیچ ابایی نداشت که بسیار مشکوک می زد و ممکن بود هر لحظه کارگاه های وزارت او را بگیرند و بازجویی کنند! بسیار خوشحال به نظر می رسید!
تا اینکه بالاخره به یک دروازه نسبتا بزرگ رسید. آن را باز کرد و وارد شد! هیچ نگهبان یا کاراگاهی به چشم نمی خورد. تالاری که قدم در آن نهاده بودند بسیار روشن تر بود. دیوار ها با کاشی های سفید رنگ تزئین شده بود ولی ستون های بسیار زیادی که قرار داشتند ، با رنگ سیاه و طرح های عجیبی که رویشان قرار داشت ، خودنمایی می کردند.
لارتن با همان سرعت به حرکت ادامه می داد. لاکتریا و رز نیز دنبالش می رفتند اما سعی می کردند آرام تر حرکت کنند تا لارتن متوجه آنها نشود.
بالاخره لارتن به مکانی که مورد نظر داشت رسید! مقابل یک در کوچک تر که هم رنگ دیوار ها بود و اصلا قابل تشخیص نبود ، ایستاد! سه بار به در کوبید و گفت: « سیاهی در قلب سفیدی! »
قفل در چرخید و باز شد. لارتن وارد شد و در را بست! لاکتریا و رز نیز به پشت در رسیدند و گوش ایستادند. صدای یک مرد نسبتا پیر به گوش می رسید: « چیه؟ چرا اومدی؟ گفتم که تو هیچ امانتی پیش من نداری! »
لارتن با صدای بلندی گفت: « ببین من خیلی دنبالت گشتم تا پیدات کردم! امکان نداره دست خالی برگردم! اون وسیله ی منو بده! »
مرد که صدایش لرزان تر شده بود ، گفت: « خب بیا یه معامله بکنیم! تو مقداری بهم پول بده تا منم بدون دردسر ارث پدریت رو بهت بدم! »
لارتن که گویی از کوره در رفته بود ، داد زد: « حرف اضافی نزن! ماشین زمان منو بده وگرنه به زور می گیرمش! »
مرد اینبار بسیار قاطع تر از قبل گفت: « خودت خواستی! »
صدای فریاد بلندی برخاست و انگار یک مرد محکم با دیوار برخورد کرد! یک مرد که لارتن نبود ، در را باز کرد و با سرعت دوید! اما خیلی زود لاکتریا با یک ورد مرد را نقش بر زمین کرد و رز نیز به سمت لارتن رفت که زمین افتاده بود.
لاکتریا به سمت مرد رفت که در بغل خود بسته ای را محکم گرفته بود! مرد تقلا کرد تا فرار کند اما لاکتریا با یک ورد دیگر ، او را بی حرکت کرد. لارتن در حالی که یک دستش را گرفته بود و گویی بسیار درد می کرد ، به کمک رز نزدیک شد و گفت: « خیلی خوشحالم که اومدین! باید حدس می زدم که این یارو یه فکری تو سرش داره! »
لاکتریا با عصبانیت گفت: « جریان چیه لارتن؟ »
لارتن خم شد و بسته ی سیاه رنگی که در بغل مرد بود را برداشت و گفت: « وسیله پیروزی ما اینه! ارث پدربزرگم! »