هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۸:۵۱ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۵
#31
-لوسیوس واستا!

لوسیوس که در حال دویدن به سمت در خروجی بود، با فریاد بلاتریکس، ترمزی گرفت که در واقع خوب نگرفت چرا که مستقیم از در خارج شد و به دیوار مقابل در برخورد کرد و اثری هنری از خود به جای گذاشت.

بلاتریکس که به این تمرمز های فاجعه ی لوسیوس عادت داشت، بدون اینکه حتی به شوهر خواهر فلک زده اش نگاهی بیندازد، به سمت سیوروس برگشت و گفت:
-قبل از هر چیزی باید یه چیزی این وسط روشن شه.
-مشعل بیارم روشن کنم؟
-خفه شو هکتور. منظورم اینه که انقدر سوژه رو سریع جلو بردن که حتی خودمون هم نفهمیدیم چی شد.
-خب چی میخواستی بشه؟
-اینکه چطوری انقدر سیوروس سریع از کادر خارج شد و با یک کاسه سوپ برگشت! حتی فکر نمی کنم چند دقیقه هم طول کشیده باشه.
-خب که چی؟
-هممون می دونیم که با اینکه محفل زیادی سوپ داره اما دامبلدور هم سوپاشو خیلی دوست داره و به همین آسونی به استادی از جنس مرگخوار یه کاسه پر از سوپ نمیده مگر اینه...
-مگه اینکه چی؟

سیوروس در حالی که این سخن را می گفت، با چنان غیضی به بلاتریکس نگاه می کرد که کم مانده بود چشامانش به صورت بلاتریکس برخورد کنند. او چشمان بلاتریکس را در چنین شرایطی می شناخت. می دانست که بلاتریکس اکنون میخواهد او را متهم به جاسوسی برای دامبلدور کند چرا که دیگر به این بحث های بلاتریکس عادت داشت.

بلاتریکس هم در حالی که کم نمی آورد همچنان به چشمان سیوروس خیره ماند.
-مگر اینکه یه جاسوس باشه اون مرگخوار که خیلی برای محفلی ها به خصوص دامبلدور عزیز باشه.
-الان داری منو به جاسوسی برای دامبلدور متهم می کنی؟
-خب چرا که نه.
-دوباره شروع نکن بلاتریکس اون جریان جاسوسی فقط مال قصه های رولینگیه.
-از کجا معلوم که توی دنیای امروزی حقیقت نداشته باشند؟

چند لحظه گذشت و سیوروس و بلاتریکس دوباره بهم خیره شدند. با آن که سخنی در میانشان رد و بدل نمی شد اما چشمانشان برایشان کافی بود تا برای هم خط و نشان بکشند.

-برم برای ارباب از آرسی معجون خواب آور بگیرم بیارم یا نه؟
-برای ما معجون خواب آور میخواید بگیرید؟
-چیزه...سلام ارباب جونم.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۸ ۱۱:۳۶:۴۵
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۸ ۱۱:۳۹:۲۹
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۸ ۱۱:۴۹:۱۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۵
#32
نقل قول:
1.پست تدریس من رو ادامه بدید.



-اي بابا اين چه وضعشه؟
-مگه ما بيكاريم؟
-يعني چي...
-خير سرت استادي...

اعتراض ها بالا گرفت زيرا از آنجا كه ملت كلا حوصله ي فكر كردن رو نداشتند، انتظار نمي رفت كه پيدا كردن معجون مناسب براي درست كردن، برایشان كار آساني باشد. همچنين سخت تر از فكر كردن، درست كردن آن بود كه ملت حوصله ي آن را هم نداشتند.

هکتور كه ديد اعتراض ها بالا گرفته، پس از شنيدن نام «قمه هاي ردولف» و «شلوار بوگندو ي مرلين»، از كار خودش استغفار كرد و سعي كرد وضعیت را به حالت قبل برگرداند. اما قبل از خواباندن اعتراض ها، اول بايد سرش رو مي دزديد تا مبادا گردنش توسط قمه هاي چندين متري رودولف به باد رود.

كلاس كم كم تبديل به ميدان جنگ مي شد و كاري هم از استاد ويبره روي كلاس بر نمي آمد. انگار ملت فقط منتظر سوژه بودند تا فوران كنند وعقده هاي كهنه شان را آن وسط به حراج بگذارند.

قمه هاي ردولف در بالاي سر جمعيت ديده مي شد و هر چند دقيقه يك بار، با ريختن خون دانش آموزي، به خود آرامش ميدادند. از طرف دیگر کلاس نیز صداي فرياد غول هاي شاگرد نما به گوش مي رسید كه لباس از تن خود مي دریدند و بر سر يكديگر مي زدند.

-ساكت باشين وگر نه ١٠٠امتياز كم ميكنم از...

انگار هکتور دست روي نقطه ي حساس ملت گذاشته بود، چرا كه ملت با شنيدن جمله ي ناتمام هکتور، در جا خشك شدند. بعد از مدتي به روي پاشنه ي پا چرخيدند و به اون با نگراني خيره شدند.

- خوبه حالا اگر برنگردين سر جاهاي خودتون مجبور ميشم ١٠٠امتياز از گروه ها بگيرم بدم به اسليترين.
-اهم... اهم.... پروفسور؟
-بله؟
هکتور سرخوشانه به سمت منبع صدا برگشت و با ديدن چهر ه ي استرجس، ويبره اش فرو نشست و به عبارت ديگر، ته نشين شد.

استرجس با خونسردي در كنار در ايستاده بود و به ريگولوس نگاه معنا داري كرد و با قاطعيت بيشتري گفت:
-پروفسورگرنجر؟
-بببببببببعله؟
به جاي انجام درست وظايفتون مبني بر حفظ نظم كلاس، با كم كردن امتياز از ساير گروه ها ميخوايد به گروه خودتون كمك كنيد؟
-چيزه...
-پروفسور بلك؟
-بعله؟
- دفتر مديريت!

استرجس در حالي كه سعی می کرد خونسردی خود را حفظ کنه، لباسشو صاف كرد و بيرون رفت.

از شلوار مرلين، كه به تازگي جايگاه مرلين را براي سركشي كسب كرده، نقل شده كه هکتور گرنجر همانجا خشك شد و دیگر ویبره نزد. او عبرتي براي ساير استادان هاگوارتز شد.
[b]


نقل قول:
2-- در حداکثر یک پاراگراف توضیح دهید اگر جای پاتیل هکتور بودید و بیست و چهار ساعت درون شما معجون پخت می شد چه میکردید؟ و چه احساسی داشتید؟(5 نمره)


حس بدی که حاصل از حالت تهوع شدید بود داشتم. اگر می تونستم هر چیزی رو که درست می کرد تف می کردم تو صورت خودش تا حالش سر جاش بیاد. بعد هم مثل کفتر کاکل زری از پنجره فرار می کردم. اگرم نشد یه خاکی تو سرم می ریزم دیگه.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵
#33
گریفیندور
vs
هافلپاف


بلاجر سمی


اعضاي تيم سرخ پوش گريفيندور، در رختكن ردا هاي سرخ خود را بر تن كرده بودند و منتظر سخنان استرجس كه در مقابلشان به انتظار ايستاده بود، بودند.
استرجس مثل ساير اعضا، رداي سرخ رنگ تيمش را بر تن كرده بود و بازوبند كاپيتاني بر روي بازوي راستش خودنمايي مي كرد.
_ بسيار خب. خانم ها و آقايان اين همون مسابقس. همون بزرگترين مسابقه اي كه براش لحظه شماري ميكرديم. امسال هم مثل هر سال تيم خوبي داريم و تازه وارداني هم در بين ما به چشم ميخورند كه اميدوارم باعث پيشرفت تيم بشن نه پسرفت اون.

رون و جيني زير چشمي نگاهي به هم كردند. هر دو مي دانستند كه منظور استرجس از تازه واردين در واقع آن دو بودند. دلشوره اي در دلهايشان افتاد. نباید باعث شكست تيم مي شدند. هردو نگاه هايشان را به زمين دوختند تا كسي متوجه اضطرابشان نشود. از هر نظر اضطراب رون بيشتر از جيني بود و آن هم دليل روشني داشت چرا كه جيني فعلا بازيكن ذخيره بود و اين به اين معنا بود كه تا زماني كه به حظورش نيازي نباشد، بازي نخواهد كرد و علاوه بر اين جيني بازيكن بسيار قابلي بود و چه بسا اگر رون و جيني پست هاي مشابهي داشتند، جيني به جاي رون استحقاق شركت در مسابقات را پيدا ميكرد و رون بايد اوقات خود را بر روي نيمكت ذخيره مي گذراند.

همه بعد از ديدن چشم غره ي استرجس، كه به آنها فهمانده بود اگر ببازند روزگارشان را سياه خواهد كرد، به رهبري خود استرجس وارد ميدان مسابقه شدند.

هلهله ي شادي طرفداران گريفيندور و هافلپاف براي ورود بازكنان محبوبشان در فضا طنين انداخت. طرفداران دو تیم از هر طرف به چشم می خوردند.

رون به تماشا چيان نگاه كرد و چهره هاي آشنايي را در ميان آنها ديد. يكي از آن چهره هاي آشنا، هاگريد بود كه مطابق هميشه چند كيك را به زور در دهانش چپانده بود و چند تای ديگر هم در دست داشت.

هاگريد با ديدن نگاه رون سريع دست تكان داد و فريادي كشيد كه باعث بيرون ريختن نيمي از كيك هاي دهانش بر روي چند تازه وارد گريفندوري شد.

رون وقتي اين صحنه را ديد خنده اش گرفت اما با فكر كردن به اينكه آن چند بچه چه حسي دارند، از تماشاي آن صحنه دست كشيد و سعي كرد روي بازي آن روزشان تمركز كند. در نتيجه به داور مسابقه خيره شد.

آرسينوس جيگر، وزير سابق جادوگران، در حالي كه جاروي داوري را به دست گرفته بود، در ميان دو تيم ايستاده بود. بعد از اينكه از زير نقابش به تمام بازيكنان، به خصوص بازيكنان هافلپاف، نگاهي كرد، با صداي بلند و خونسرد هميشگي اش گفت:
- ازتون ميخوام جوانمردانه بازي كنيد و دست از جنگولك بازي هاتون برداريد. حالا سوار جارو هاتون بشين.

رون با دستپاچگي همراه ساير بازكنان سوار جارويش شد و قبل از اينكه از زمين بلند شود، نيم نگاهي به هري و جيني كه روي نيمكت ذخيره نشسته بودند كرد و با ديدن چشمان آن دو كه از ته دل برايش آرزوي موفقيت ميكردند، دلگرم شد. از زمين فاصله گرفت و خود را به دروازه ها رساند.

با صداي سوت گوش خراش آرسينوس، مسابقه آغاز شد.

- با عرض سلام و خسته نباشيد خدمت شما تماشاچيان عزيز. بازي دو تيم گريفيندور و هافلپاف را مشاهده مي كنيد... سرخگون در دست بازيكنان گریفيندور است. گودريگ گريفيندر خوش هيكل، بنيان گذار گروه گريفيندو، سرخگون رو در دست داره حالا پاس ميده به يكي از ويزلي ها كه مدت زياديه در تيم حضور داره. حالا چارلي ويزلي پاس ميده به پير مدرسه...
-جردن!
-يعني ريش سفيد مدرسه.
-جردن!
-خيلي خب پروف غلط كردم! پاس ميده به البوس دامبلدور، اما نه... پاسش ناكام مي مونه و توپ به دست زرد پوشان هافلپاف مي افته و اونا باسرعت جلو مي رند. مدافعان را هم جا ميذارن، انگار كسي نمي تونه جلوشونو بگيره. ديگه با دروازه فاصله اي ندارن. بايد ببينيم ويزلي جوان مي تونه جلوشونو بگيره یا نه... و بله، ميگيره. اون اجازه نميده گل هافلپافی ها به هدف بشينه. تبريك به تو ای ويزلي جوان...

رون خنده كنان سرخگون را در دستش چرخاند و چند بار آن را به هوا انداخت و دوباره گرفت تا نشان دهد چقدر در كارش ماهر است. اما با ديدن نگاه ها ي تاسف آور ساير هم تيمي هايش دست از اين كار بداشت و توپ را به آلبوس پاس داد و با این کارش يكي از بازيكنان هافلپاف كه جلو آمده بود تا توپ را از چنگ رون در بياورد، ناكام گذاشت.
_ ببخشيد ديگه. اگر اون هيكل گندت مي ذاشت سرعت عمل بالا تري داشته باشي، الان می تونستی توپ رو تو دستت داشته باشي.
- ميخوام ببينم وقتي مثل مجسمه خشک شدی و ديگه نتونستي بازي كني بازم از همين حرفا ميزني يا نه.
- فعلا كه اين بالا هيچ كدومتون نمي تونين هيچ غلطي بكنين.
-خواهيم ديد.

و سپس پوز خندي به رون زد و از او فاصله گرفت و رون هم لبخندي حاكي از "باشه بابا ترسيدم"ي زد. سپس به جايگاه خود برگشت. هرچند که میدانست هافلپافی ها هیچ وقت الکی کسی را تهدید نمی کنند. با این حال تلاش کرد خونسردی خود را حفظ کند.

درست در همان موقع که رون سعی می کرد نسبت به تهدیدی که شده بود، خونسرد باشد، اتفاق عجيبي افتاد. بلاجري با سرعت زیادی به رون نزديك شد و اگر رون به موقع جا خالي نداده بود، ممكن بود دنده هايش را هم بشكند. اما انگار بلاجر دست بر دار نبود و با اينكه رون چند بار مكانش را تغيير داده بود، باز هم همچنان بلاجر به سمتش مي آمد. انگار كه آن را طلسم كرده باشند. در آن لحظه بود كه رون معنا ي واقعي تهديد هاي بازيكن هافلپافي را فهميده بود.

كمي بعد بازي متوقف شد و همه ي افراد حاضر در ورزشگاه به رون خيره مانده بودند كه چگونه با بلاجر كنه سر و كله مي زند.

-اون بلاجر خيلي عجيبه.
-خب معلومه كه عجيبه داره داداشمو دنبال ميكنه نابغه.
- نه منظورم اون نبود سرعتش خيلي زياده حتي اگر كسي هم اونو طلسم كرده باشه نمي تونه انقدر سرعت بهش بده مگر اينكه...

هري حرفش را ناتمام گذاشت و با شتاب به سمت زمين بازي رفت و جارويي برداشت و بدون گوش دادن به فرياد هاي استادان كه او را از این کار منع ميكردند، از زمين فاصله گرفت و خود را به نزديكي رون رساند. صفحات كتابي را كه به تازگي خوانده بود، در ذهنش ورق ميخورد.


نقل قول:
طلسم هايي وجود دارند كه اگر بر روي اشيا سنگين انجام شوند به آنها شتابي مي دهند كه هيچ طلسم ديگري نمي تواند آنها را متوقف كنند. گاهي اين طلسم ها براي افرادي تنظيم شده اند و ممكن است بر روي هر فردي كه آن شي با آنها تماس داشته باشه اثر منحصر به فردي بگذارد. گاه اين اثار براي هميشه باقي مي مانند براي همين اصطلاحا اشيا را سمي مي كنند.



-رون خوب گوش كن نبايد بذاري اون بلاجر بهت بخوره اون سميه اگر بهت بخوره معلوم نيست چي ميشه...

اما ديگر دير شده بود بلاجر تنها چند سانتي متر تا برخورد با رون فاصله داشت و هيچ كاري از كسي بر نمي آمد. بالاخره بلاجر سمي بر رون پيروز شد و با برخورد به رون تبديل به جرقه هاي رنگي شد كه رون را از نظر ها پنهان كرد.

كمي بعد همگان ديدند كه رون سقوط ميكند و اگر به موقع لوييس ويزلي او را نگرفته بود، معلوم نبود فاجعه تا كجا پيشروي كند.

لوييس آرام بر روي زمين فرود آمد و رون را بر روي چمن هاي ميدان بر زمين گذاشت.

چشمان رون باز اما بي روح بودند گويي هيچ جايي را نمي ديدند.

-بريد كنار ببينم چي شده...

آرسينوس در حالي كه سعي ميكرد همزمان با دويدنی كه كسي از او سراغ نداشت، نقابش را هم محكم بگيرد كه نيافتد اين حرف را زده بود.

سكوت مطلق ورزشگاه را در بر گرفته بود. همه به جز بازيكنان تيم هافلپاف كه لبخند تمسخر بر لب داشتند، با چهره هاي نگران و رنگ پريده به مكاني كه رون افتاده نگاه ميكردند.
-حالش چطوره فرزندم؟
-بايد براش يادبود بگيريم.
-منظورت چيه فرزند تاريكي ام. مگه چه بلايي به سرش اومده.
-مثل مجسمه خشك شده و...
آرسينوس نگاهي به استرجس كرد و گفت:
-فكر كنم بايد دنبال يه دروازه بان جديد بگردي استرجس. اون فكر نمي كنم ديگه حتي بتونه كاري بكنه چه برسه به اينكه بازي كنه.

هري جلو آمد و به رون نگاه كرد. تمام حرف های آرسینوس را شنیده بود. يعني هيچ وقت ديگر نمي تونست با رون حرف بزند؟ چرا هیچگاه نمی توانست از کسانی که دوستشان داشت محافظت کند؟ چرا همیشه یک گام عقب تر بود؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۵
#34
یه جورایی ارشد گریف فکر کنم

1-مرلین که بود و چه کرد؟
مرلین یکی از مدبر ترین و خردمند ترین جادوگران تمام اعصار محسوب می شود. او جادوگری بسیار ماهر بود و گفته می شود مشاور وورتیگرن اوتر پندارگون و آرتور بوده است که همگی آنان شاهان بریتانیای کبیر بودده اند.
مرلین پیش از هر چیز دیگری به این دلیل مشهور است که معلم شاه آرتور بوده است. او آرتور را در دوران نوزادی مخفی نمود. شاعری به نامآلفرد تنیسون در شعری به چکامه پادشاه آن بخش از داستان را به این ترتیب روایت می کند:
تصویر کوچک شده

سپس مرلین خود معلم و مشاور آرتور شد. او از هوش سرشار و نیز جادوهای بیشمار خود استفاده کرد تا به پادشاه جوان در جنگ با دشمنان بریتانیا کمک کند.
آنگونه که در داستان ها روایت شده است مرلین به بانوی دریاچه علاقه زیادی داشت اما بانوی دریاچه او را فریب داد تا ستونی از هوا ایجاد کند سپس اواز همین ستون هوا اسفتاده کرد تا مرلین را برای همیشه در آن حبس کند.
2-یک فضا سازی ..
آسمان آبی دشت، از وجود گرد و خاک های ناشی از جنگ خاکستری به نظر می رسید و زمین سبز از خون جنگجویان به سرخی گل لاله می مانست.
جنگ سختی بود و عده ی کثیری در این جنگ جان خود را از دست داده بودند و برای همیشه با دنیا وداع کرده بودند. آنان با رفتن خود میدان را برای عده ای دیگرخالی می کردند، تا شاید آنان بتوانند راهشان را برای رسیدن به هدف به پایان برسانند.

صدای برخورد شمشیر ها و فریاد های جنگ جویان از هر سویی به گوش میرسید و صدا های دیگر را در خود خفه میکرد و صلح، عشق و محبت را در دل هر شنونده ای برای همیشه نابود میکرد. دوستی ها را نابود می کرد و چیزی جز تنفر به جای نمی گذاشت.

مورگانا لی فای، فرمانده سپاهش از دور به جنگ نگاه می کرد. موهایش که از پشت بسته شده بود و لباس سبز رنگ جنگ، به او چهره ای جدی می بخشید. چشمانش مثل همیشه از هر دل رحمی ای تهی بود. همچنان که به سپاهش می نگریست، چیزی را بر زیر لب زمزمه می کرد. ناگهان گویی اسمان به هم پیچید و رعد و برقی وحشتناک فضا را اسیر خود کرد.

کمی بعد از دشمنان خبری نبود. تمام انها اسیر ارباب آسمان ها شده بودند و در جایگاه های شیطانی خود باید پاسخگو کارهای پلیدشان می بودند.

آن ها در جنگ پیروز شده بودند. مورگانا انها را با پیش کش کردن دشمنانش به ارباب همیشگی اش، ارباب آسمان ها پیروز کرده بود.

فریاد شادی سربازان به گوش می رسید. ان ها میخندند، می رقصیدند و شادمانی می کردند اما مورگانا همچنان با چهره ای خشک انجا ایستاده بود. کمی بعد اسبش را چرخاند و از سربازانش دور شد...

3. یک نمونه دیگر از جادوگرانی که در کنار پادشاهان بودند را با توضیح مختصر در مورد آنها، بنویسید. ( انتخاب از کل دنیای فانتزی، از هر کتاب و فیلم و سریال و تاریخ واقعی و ...) 5 نمره

«اگنس واترهاوس» یکی از جادوگر هایی است که کمتر نامش را شنیده ایم. او که در زمان آرتور پنجاه و ششم به او در کار های شیطانی کمک میکرد، به دلیل عدم علاقه اش به دیده شدن در بین مردم در انزوا به سر می برد و به همین دلیل است که شاه آرتور هم علاقه ای به برملا کردن نامش، یا اجبار او به کار هایی که میخواست بکند، نداشت. زیرا می دانست ممکن است چه کارهایی از آن جادوگر قوی و نیرومند سر بزند.

4. آن دانش آموز که سومین سال حضورش در کلاس مرلین را میگذراند، که بود؟ چرا؟ 2 نمره
از اونجایی که از شونه های او تحت عنوان پیر نامبرده شده به نظرمن باید یکی از دامبلدور ها باشد چه بسا می تواند پرسیوال باشد زیرا لحنش به آلبوس دامبلدور شباهتی ندارد.


5-موضوعات پیشنهادی خود را برای این دوره از کلاس های تاریخ جادوگری بنویسید. 3 نمره

موضوع؟ پیشنهاد؟ اونم به مرلین بزگوار؟ اصلا حرفشو نزنین می خواهید خشم مرلین را نصیب خود کنید؟

خب به نظر من بهتره درباره ی تاریخی صحبت کنیم که همه کم و بیش باهاش اشنا ترن اما چیز هایی توش نهفتس که ما نمی دونیم اینجوری خیلی بهتر میتونیم بحث و گفت و گو کنیم تا وقتی موضوعی بیان بشه که کوچکترین آگاهی ای در موردشون نداریم یا اگر هم می خوایم در مورد هایی صحبت کنیم که آگاهی ای نداریم سر علاقه ی دامبلدورانه ی شما به اون دختر دریاچه که شما رو فریب داد. چطوره؟

6. ( برای دانش آموزان رسمی) تریس مریگولد که بود؟ 5 نمره
تا جایی که سرچ های من نشون داد می تونم بگم یک ساحره ی مو قرمز بوده مثل همین جینی خودمون ولی یکم خوشگل تر تریس مریگولد اهل ماریبور بوده و در کایر مورهن زندگی می‌کرد. که تحت تعلیم ها ی جادوگری بوده و مثل اینکه در کارشم بسیار ماهر بوده.
با پیدا شدن سر و کله ی کسی به اسم گرالت و فراموشی‌اش در آنجا، تریس از او پرستاری کرد و درنهایت، بله، عاشق همدیگر شدند. از اون طرف گرالت دوستی به نام ینیفر داشته است که تریس و ینیفر دوستان خوبی هستند. آنها هر دو در بزرگ کردن سیری و تعلیم راه و روش‌‌های مختلف جادوگری به او، نقش داشته‌اند. بعد مدت ها گرالت و تریس به جرم کشتن پادشاه متهم میشوند.



ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۱ ۱۲:۴۰:۳۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ سه شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۵
#35
دوئل با جیمز پاتر در مدت اندک

مشغله های زیاد از طرفی و دعوا با هرمیون از طرفی دیگر، بدجوری رون را کلافه کرده بود. رون صبور که هیچ وقت اعصابش را برای مطلب های بی ارزش، مخصوصا مطلبی چون شلخته بودن جینی، بهم نمی ریخت، آن روز آنقدر بی اعصاب شده بود که کمی عصبانیت بیشتر را نیز به جان خرید.
-جینی صد دفعه گفتم وسایلتو جمع کن. آخه تو چقدر شلخته ای. دیگه داری اعصابمو بهم میریزی.
-خیلی خب چه خبرته شلوغش کردی؟ شلختم که شلختم به خودم مربوطه.
-چی؟ نه اینطور نمیشه باید حتما یه فصل مفصل بزنمت تا حقت بیاد کف دستت که از این به بعد با داداش بزرگترت درست رفتار کنی. دختره ی زبون دراز.
-اهای با زن من درست رفتار کن.اختیار زن دست شوهرشه، اصلا من گفتم شلخته باشه. امریه؟ اینکه اعصابت از جای دیگه ای خرده دلیلی نداره بیای و سر زن من خراب کنیش.
هری در حالی که وارد اتاق شلوغ می شد این را با صدای بلند گفته بود و منتظر عکس العمل رون ماند.
-چی؟تو غلط می کنی صاحب اختیار خواهر من باشی یابو. تو کی ای ها؟ ننه بابات کین؟ فکر کردی الان مثلا ازت می ترسم جناب ارباب مرگ؟
-چی؟ کارت به جایی رسیده که منو هم به تمسخر میگیری؟حالیت می کنم.
-حالیم کن ببینم بچه سوسول! یه نگاهی تو آینه کردی به ریخت و قیافه ی خودت؟ تو اصلا زور و بازو داری که میخوای با من در بیفتی؟ نکنه زور و بازوتو فقط به هرمیون نشون دادی ها؟ همون عشق سابقت.
-بسه دیگه رون داری شورشو در میاری. صد دفعه گفتم اون هوراکسس رو ولدمورت درست کرده بوده که تو اینجوری فکر بکنی. هنوز اینو نفهمیدی؟
-جدا؟ باشه. اما اگر اونا رو بر اساس واقعیت ساخته باشن چی؟ بهت گفته باشم یه جوری میزنمت که همه ی اونا رو که یادت اومد هیچی یه تصویر سه بعدی هم برای همه به نمایش بذاری ازشون. تا بفهمیم تو راست می گی یا اون هوراکسس!

رون فریاد می زد به طوری که احتمال می رفت هر لحظه حنجره اش از فرط فریاد پاره شود.

جینی که دیگر دید ماجرا داره بیخ پیدا میکند، سعی کرد موضوع را عوض کند. پس کنترل تلویزیون جادوییشان را برداشت و گفت:
-رون؟ بیا این همون برنامه ی مورد علاقت نیست؟ اسمش چی بود؟ آها مستند شکار؟
و صدای تلویزیون را بلند کرد تا توجه رون و هری را به خود جلب کند.

صدای بلند گوینده به گوش می رسید:
-بله همان طور که مشاهده می کنید یوزپلنگ در انتظار طعمه اش نشسته و منتظر لحظه ای است که بتواند او را شکار کند...

شکار؟ چه واژه ی آشنایی...شکار...

در حالی که کلمه ی شکار در ذهن رون می چرخید، فکری به ذهنش زد. به هری نگاه کرد که اکنون توجهش به تلويزيون جلب شده بود. چوبش را بالا گرفت و فریاد زد:
-آره راست میگه یوزپلنگ منتظره زمانه تا شکار کنه. اونم چه لذتی خواهد برد وقتی شکارش هری پاتر باشه...

هری به سمت رون بازگشت و با چهره ی شیطانی او روبه رو شد. ولدمورت را در پس چشمانش میدید...


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۵ ۱۳:۵۰:۵۰
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۵ ۱۳:۵۲:۱۴
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۵ ۱۳:۵۲:۵۲
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۵ ۱۴:۰۱:۵۸
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۵ ۱۴:۰۴:۴۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵
#36
لرد به مرگخوارانش نگاه کرد. دیگر داشت خونش به جوش می آمد. چه کسی بود که به خود جرئت داده بود با او مخالفت کند؟ اون هم با لرد سیاه، ارباب تاریکی...

-واستین ببینم کدومتون بود که همچین حرفی زد که بدم یک آواگاداورا بهش بزنند بعد هم بدم تا دم مرگ روحش شکنجش کنن بعد هم کل سوپ های پیاز محفل رو داغ داغ تو حلقش کنن؟

مرگخواران:

لرد که دید حرفش اثر خود را گذاشته، بار دیگر با آرامش به پشت تکیه داد و چشمانش را بست. میدانست که دیگر مرگخوارانش اجازه ی اینکه روی حرف او حرفی بزنن را تا مدتی به خود نخواهند داد.

محفل ققنوس

-بعدی!

هری پاتر مثل هر روز سر دیگ غذا ایستاده بود و در حالی که صورتش از عرق خیس بود، سهمیه ی غذای محفلیون رو پخش می کرد.
-بعدی!
-ای بابا باز امروز هم سوپ پیاز؟
-فرزند روشنی این را بدان که زنگی برای سفیدان چیزی جز خوردن سوپ پیاز نیست فرزندم.

محفلی که از سوپ شکایت کرده بود، به البوس دامبلدور که با آن ریش های بافته اش، قیافه ی مضحکی را به خود گرفته بود، نگاهی کرد و ابروهایش را بالا انداخت و در حالی که غرولند می کرد، از آن جا دور شد و به سمت سایر محفلیون خسته رفت.

-بعدی!

دیگر طاقت محفلیون از بین رفته بود و حتی بعضی ها نقشه هایی در سر می کشیدند.
-میگم چطوره از محفل بزنیم بیرون!
-منظورت چیه از محفل بزنیم بیرون حالت خوبه؟
-شنیدم مرگخوارا هر روز یه غذا میخورن. برای همین هم همیشه سالم و با نشاطن. میگم اصلا چطوره بریم ازشن غذا بدزدیم ها؟

محفلیون:


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۵ ۹:۴۰:۴۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر ثبت نام دانش آموزان
پیام زده شده در: ۹:۴۷ شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۵
#37
نقل قول:



فرم مربوطه :

نام:رونالد بیلیوس ویزلی
تاریخ عضویت:پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳ ساعت 16:58 دقیقه
تعداد ترم هایی که در هاگوارتز شرکت کرده اید ؟2
آیا شناسه ی قبلی داشته اید ؟خیر

*


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
#38
با عرض سلام و خخسته نباشید تقاضای تدریس در درس
-ماگل شناسی رو دارم ممنون.

اگر میشه هر روزی باشه مهم نیست فقط پنج شنبه جمعه نباشه ممنون میشم دوشنبه ها بهترین روزه با این حال فقط پنج شنبه و جمعه نباشه کافیه.

جانشین: لوئیس ویزلی


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۶ ۱۲:۳۹:۱۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ جمعه ۷ اسفند ۱۳۹۴
#39
نام:رون ویزلی
سن:16

جنسیت :مرد

چوبدستی:از جنس درخت بید و موی دم اسب تک شاخ

رنگ مو: قرمز آتشین

محل اقامت: پناهگاه

گروه: گروه قرمز و طلایی گریفیندور

مدرسه: هاگوارتز

نژاد: اصیل‌

توضیح کوتاه:فرزند ششم از یک خانواده نه نفری ام که مثل سایر برادرانم برای تحصیل به هاگوارتز میرم و در اونجا دو دوست گرانبها به نامهای هری پاتر و هرمیون گرنجر پیدا میکنم. از اولین سال ورود من به هاگوارتز و آشنا شدن با هری پاتر اتفاقات زیادی در هاگگوارتز رخ میدهد که ما هم در آن اتفاق ها حضور داریم....

ویژگی های ظاهری: مو قرمز دوست داشتنی به همراه صورت پر از کک و مک و به طور کلی جنتلمنم

ویژگی های اخلاقی: از مقایسه شدن نفرت دارم دوست دارم همیشه تک و همیشه تو چشم باشم.


-------

لطفا تعویض شود.ممنون

انجام شد.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۷ ۱۳:۱۵:۴۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماندگارترین دیالوگ ازنظرشما
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۴
#40
نقل قول:
آلبوس سوروس پاتر! اسم تو از اسم دوتا از مدیران هاگوارتز گرفته شده که یکیشون شجاع ترین مردی بود که من در زندگی ام دیدم! اون اسلیترینی بود!


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.