تنبل ها
vs
تراختور زرد
پست پایانی
دقایقی بعد- جایگاه تماشاگراناسنیپ، هکتور و آرسینوس با احتیاط روی جایگاه تماشاگران فرود آمدند که تقریبا جز ویرانه ای از آن باقی نمانده بود. بیشتر صندلی ها در اثر آتش سوزی سوخته و به تکه های بزرگی از زغال تبدیل شده بودند که پیچک ها و گل های خودرو، روی آنها رشد کرده و کماکان به رشد و نموشان ادامه میدادند. کمی دورتر از آنجا شاخدم مجارستانی در پیکار با کروکودیل ها به شدت تقلا میکرد و به نظر نمی رسید اهمیتی بدهد که دم بلند و شاخ دارش بر سر و روی کدام نگون بختی فرود می آید. با این همه نشانی از ریگولوس در آن اطراف به چشم نمیخورد.
آرسینوس چانه اش را خاراند.
- عجیبه آخرین بار اومد با اژدها الک دولک بازی کنه.
اسنیپ: فعلا که اژدهاهه داره با کروکودیل ها الک دولک میزنه!
هکتور ویبره زنان جلو آمد.
- شایدم با آتیش اژدها کباب شده!
آرسینوس: :worry:
هکتور با مشاهده وضعیت آرسینوس اندکی از شدت ویبره اش کم کرد.
- نه خب این یه احتمال بود. شایدم کروکودیل ها خوردنش!
آرسینوس:
هکتور که ویبره زدن را به کل فراموش کرده بود با عجله گفت:
- شایدم غرق شده، خودتو ناراحت نکن!
آرسینوس:
قبل از اینکه هکتور تلاش کند بار دیگر آرسینوس را به شیوه خودش دلداری دهد اسنیپ سر تارزان غرق در خواب را از روی شانه اش عقب زد و با سر به بالاترین نقطه جایگاه اشاره کرد.
- شایدم رفته اون بالا با میمونا الک دولک بازی کنه!
هکتور و آرسینوس:
دقایقی بعدبالا رفتن از بقایای منهدم و سوخته جایگاه تماشاچیان کار چندان ساده ای نبود؛ آن هم با وجود پیچک هایی که علاقه ی خاصی به پیچیدن دور هر چیز زنده و غیر زنده ای داشتند، البته اگر خطر حمله گاه و بیگاه میمون ها را از آن کم میکردند.
اسنیپ در حالیکه نفس زنان خودش و هیکل آن نئاندرتال برخاسته از ماقبل تاریخ را از روی آخرین ردیف نیمکت ها بالا میکشید، گفت:
- تموم...شد...هن...زاغی...جعبه!
بلافاصله جعبه چوبی کنده کاری شده جومانجی جلوی پای اسنیپ افتاد.تارزان خرناسی کشید. اسنیپ نعره زد:
- کلاغ بی شعور اینطوری نه! اگر میافتاد پایین خودت باید میاوردیش!
- تنها سرخگون باقی مونده در دست رزه که میره به سمت دروازه بی دفاع تنبل ها البته اگر میمون هایی که دارن از تیر دروازه محافظت میکنن رو ندیده بگیریم...و گل شد!380 بر صفر به نفع تراختور! همین الانش هم تنبل ها بازی رو باختن، با این همه داور داره به مامورین محیط زیست کمک میکنه تا این جک و جونورایی که از باغ وحش فرار کردن رو جمع کنن در نتیجه کسی نیست تا به بازی نظارت کنه. یکی هم نمیکنه گوی زرین رو بگیره زودتر جمع کنیم بریم سر خونه زندگیمون! کمی پایین تر شاهد دست رشته بین جستجوگر تیم تنبل ها با سه تا کروکودیل هستیم که دارن دابی رو به هم پاس میدن و هری پاتر سعی میکنه اونو بگیره.به نظر میاد به کل گرفتن گوی زرین رو فراموش کرده باشه. هرچند ننه هلگا هم کمی اونطرف تر به جای گشتن دنبال گوی زرین داره چپقشو چاق میکنه...اسنیپ بی توجه به صدای آزاردهنده یوآن با چشمانی تنگ شده به دنبال ریگولوس گشت و طولی نکشید که او را در حال دویدن بر روی بقایای نیمکت ها دید در حالیکه دم یک میمون را در دست داشت و آن را چون طناب دور سرش می چرخاند و پشت سرش تعدادی از میمون ها برای نجات جان رفیقشان به دنبال او میدویدند. هرچند پر واضح بود حواسشان هست فاصله ایمنی را رعایت کنند.
آرسینوس که موفق شده بود همان لحظه خودش را بالا بکشد با مشاهده این منظره گفت:
- این بشر ثابت کرده که حتی میمون ها هم از دستش آرامش ندارن!
اسنیپ با عصبانیت گفت:
- برو یقه این معاونتو بگیر بیاد تاس بریزه. من اگر برم سر وقتش ممکنه خودم بکشمش!
آرسینوس کلاهش را مرتب کرد. سپس با آرامش دست انداخت و کرواتش را از گردن درآورد. یک دور آن را دور سرش چرخاند سپس با نشانه گیری دقیقی آن را دور گردن ریگولوس انداخت و او را به سمت خودش کشید. ثانیه ای بعد ریگولوس و به دنبال او چند میمون جلوی پاس آرسینوس فرود آمدند.
ریگولوس:
میمون ها:
آرسینوس:
آرسینوس درحالیکه با خونسردی کرواتش را از دور گردن مقام معاونت وزارتخانه باز میکرد در برابر نگاه
وار اسنیپ با حالت تدافعی گفت:
- چیه؟ گفتی بگیربیارش دیگه. اگر میخواستم برم باهاش حرف بزنم راضیش کنم حالا حالاها باید دنبالش میدوئیدم. اونوقت پست طولانی میشد مرلین ازمون نمره کم میکرد خب!
اسنیپ بدون حرف دیگری با یک اشاره چوبدستی میمون ها را که جهت انتقام گرد ریگولوس جمع شده بودند از پیرامونش پراکنده کرد؛ سپس با خشونت پس یقه او را گرفت و بلندش کرد.
- زودباش تاس بریز نوبت توئه.
ریگولوس با تکانی که به سرش داد کوشید جلوی چرخش منظومه شمسی را به دور سرش بگیرد. سپس نگاهی به جعبه انداخت.
- نچ داداش، فکر کردی الکیه؟من تا دشتمو نگیرم تاس نمیریزم!
اسنیپ که مجددا به دود کردن افتاده بود، درحالیکه چیزی نمانده بود آتش خشم از چشمانش شعله ور شود گفت:
-تو این بساطو شروع کردی! زودباش تاستو بریز تا حذف شناسه ت نکردم کلا!
ریگولوس با خونسردی صاف ایستاد.
- من فقط این بازی رو پیداش کردم تو گرفتی شوتش کردی بیرون و باعث شدی بازی شروع شه. در ضمن اگر منو حذف شناسه کنی بازی تموم نمیشه. تو منو لازم داری هنوز کله چرب!
اسنیپ:
آرسینوس که اوضاع را اصلا بر وفق مراد نمی یافت با سرعت وارد جریان مذاکرات شد.
- چی میخوای دقیقا از ما دله دزد؟ شرایطت چیه؟
ریگولوس با یک حرکت موهایش را عقب راند.درحالیکه نگاهش به افق ها خیره مانده بود، زمزمه کرد:
- تو که میدونی من هیچوقت تو زندگیم شانس نیاوردم... جوون مرگ شدم. الانم که خونه زندگیمو این پسره که زخمی صاحب شده حتی جن خونگیم و...
- ریگولوس!
ریگولوس آه عمیقی کشید.
- چیز خاصی نمیخوام. فقط یه منوی مدیریت گوگولی مگولی با کلیه اختیارات!
هکتور، آرسینوس و اسنیپ:
هکتور بسیار به موقع از ردای اسنیپ آویزان شد تا مانع حمله او به ریگولوس شود و آرسینوس نیز با مشاهده این وضعیت فرصت را غنیمت شمرد. جست زد و منوی اسنیپ را از دستش قاپید.
- چیکار میکنی بوقی؟ توطئه علیه مدیر کل سایت؟ دستت با این جوجه دزد تو یه کاسه بود این همه مدت آرسینوس؟ نکنه همه اینا بهانه ای بود برای اینکه بتونین منوی اعظم رو از دست من دربیارین؟ بهت اطمینان میدم همین الان ساعت شنیتون صفر شد و سال دیگه از شرکت در هاگوارتز به کل ممنوعید!
آرسینوس با ناراحتی گفت:
- چاره ی دیگه ای نداریم سیو...تو ایده ی دیگه ای داری؟ اینو بذار بهش بدیم، الان میدونیم اقلا وقتی بازی تموم بشه همه چیز برمیگرده سر جای اولش!
سپس چرخید و منو را به سمت ریگولوس گرفت. ریگولوس با فرمت
جلو آمد تا منو را از دست آرسینوس بگیرد که او به موقع دستش را پس کشید.
- یه شرطی داشتیم! تاس ریختن همزمان با گرفتن منو.
ریگولوس که حرص و طمع داشتن منوی اعظم سایت از خود بیخودش کرده بود تاس ها را از دست هکتور گرفت. سپس همزمان با آرسینوس به سمت جعبه بازی خم شدند و دستهایشان را بالای آن دراز کردند...
تــــرق تــروق!
ویــــــــــــژ!همان لحظه که تاس ها داخل جعبه فرود آمدند ریگولوس با چابکی منو را از دست آرسینوس قاپید و با سرعت به سمت انتهای ردیف صندلی ها دوید.اما هیچکس حواسش به او نبود.همگی خم شده بودند تا نوشته روی گوی را بخوانند.
- اوست کسی که از اعماق تاریخ برای دیدار و هدایت شما خواهد آمد!هکتور زودتر از بقیه به حرف آمد.
- از اعماق تاریخ مهمون داریم؟ یعنی کی میتونه باشه بچه ها؟ معجون کشف هویت مهمون تاریخی....
اوهــوی!دیگر دیر شده بود.بقیه هنوز به خود نیامده بودند که میمون چاق و بزرگی با جستی ماهرانه از روی شانه اسنیپ دستش را دراز کرد و جعبه بازی را قاپید. سپس با سرعت پا به فرار گذاشت. در اثر این حرکت، تارزان که در طول 4 پست با هیچ سر و صدایی ذره ای در خواب شیرینش اختلال ایجاد نشده بود بلافاصله چشمایش را باز کرد. با مشاهده میمون ها نعره ای از ته دل کشید و درحالیکه گرزش را دور سرش میچرخاند جیغ زنان به دنبال آن ها گذاشت.
تنبل ها مدتی را در بهت اتفاقی که افتاده بود بر جا خشک شدند. اسنیپ که احساس میکرد پرده ی گوشش را در اثر این فریاد از دست داده باشد زیرلب گفت:
- اقلا این تاس ریختنا یه جا به نفع من شد!
آرسینوس کلاه وزارتش را روی سرش مرتب و گره کرواتش را سفت تر کرد. سپس درحالیکه ردایش جمع میکرد گفت:
- من که فکر میکنم اگر نجنبیم بازی گم و گور میشه وتا ابد باید تو این وضعیت باقی بمونیم!
او با سرعت به سمت میمون ها دوید که با جعبه بازی دور میشدند و هکتور و اسنیپ نیز به دنبال او رفتند. میمون ها در حالیکه با جعبه جومانجی دست رشته بازی میکردند تا آن را از دسترس اعضای تنبل ها دور نگه دارند جست و خیز کنان به سمت دریاچه پر از کوروکودیل زیر پایشان حرکت کردند.اسنیپ با چوبدستی تلاش کرد جعبه را پس بگیرد اما طلسمش خطا رفت.حتی حقه کروات آرسینوس نتوانست کارگر بیافتد. در این میان چندبار نزدیک بود سرشان در اثر ضربه گرز تارزان متلاشی شود که در برنامه دنبال کردن میمون ها آنها را همراهی میکرد اما چون نگارنده به حضور آنها در پست نیاز داشت این اتفاق نیافتاد!
در کشاکش پس گرفتن جعبه درحالیکه همگی تا لبه جایگاه تماشاچیان پیشروی کرده بودند ضربه پاتیل هکتور ناغافل میمونی را که جعبه را زیر بغل زده بود مورد اصابت قرار داد و حیوان را چون توپ فوتبال به هوا پرت کرد.
صحنه پرواز میمون و جعبه بازی روی اسلوموشن رفت. اعضای تیم تنبل ها به همراه تارزان و بقیه میمون ها از لبه جایگاه تماشاچیان با وحشت و نگرانی به این صحنه چشم دوختند.اگر جعبه درون آب میافتاد پیدا کردن آن با وجود ده ها کروکودیل گرسنه ای که در آب پرسه میزدند شبیه خودکشی کردن بود.
اما درست قبل از اینکه میمون و جعبه درون آب بیافتند اتفاق عجیبی رخ داد. زمین به لرزه افتاد و صدای غرش مانندی برخاست. تنبل ها از ترس جانشان به هرچیز دستشان می رسید چنگ انداختند تا مانع سقوطشان شوند.در همان لحظه آب شکاف برداشت و دماغه کشتی عظیمی از میان آب سر برآورد. میمون مزبور به جای افتادن درون آب به شدت با دیواره کشتی برخورد کرد و تبدیل به پوستر شد. جعبه سر خورد و به آرامی از دست حیوان رها شد. سپس با حرکتی اسلوموشن وار در دهان باز یک کروکودیل فرو رفت.
تنبل ها:
حالا تنبل ها باید به دنبال راهی برای پیدا کردن جعبه ی سحرآمیز و خاتمه دادن به این وضعیت میکردند وگرنه...
ناظر:
- وایسا ببینم! صبرکن میگم... بوقی میدونی همین الان چقدر طول پستت شده؟ ملاحظه کردن هم خوب چیزیه!
راوی:
- عه؟ چقدر شده مگه؟ تازه همه ش 5 صفحه ورد شده قربان!
ناظر:
- که همه ش 5 صفحه شده هان؟ لابد 5 صفحه هم طول میکشه جعبه رو پیدا کنن؟ نمره نمیدم، صفر میگیری. تیمتون هم باخت همین الان. جمع کنید برید خونه تون ببینم!
راوی:
- نه...نه غلط کردم...الان درستش میکنم. فقط صفر ندین!ویرایش بعدی نگارنده:درست در همان لحظه که همه چیز از دست رفته به نظر می رسید تارزان نعره ی بلندی کشید. سپس جستی زد و با تمام وزن، خودش را روی کروکودیل مزبور پرت کرد. کروکودیل زیر سنگینی وزن تارزان بی اراده جعبه را با کلیه متعلقات و محتویات درون معده اش از جمله دابی بالا آورد. جعبه بار دیگر در هوا به پرواز درآمد درحالیکه دابی به آن چون طناب نجات چنگ زده بود. نگاه مشتاق و آرزومند تنبل ها به دنبال آن کشیده شد. در همان لحظه هری پاتر که کم کم از نجات جان دابی ناامید میشد با مشاهده خروج او از دهان تمساح گرسنه شیرجه زد و جعبه را همراه دابی روی هوا گرفت. صدای فریادهای شادمان و پایکوبی اعضای تیم تنبل ها به دنبال مشاهده این حرکت بلند شد.یوآن در بلندگوی سحر آمیز فریاد زد:
- بله، وحالا شادی اعضای تیم تنبل هارو شاهدیم هرچند من که متوجه نمیشم برای چی خوشحالن. 500امین گلی که خوردن؟ یا نجات یکی از مدافعین تیمشون از دهان تمساح و شاید هم ظهور کشتی مجهولیه که جستجوگر تیم هافلپافو همین الان زیر گرفت؟نگاه اعضای تیم بی اراده به سمت ورزشگاه بازگشت که اکنون میزبان کشتی غول پیکری شده بود که در عظمت، پدرجد تایتانیک را در جیب کناریش میگذاشت. پیرمرد ریش سفیدی با عصایی در دست بر نوک عرشه ایستاده بود و باد محاسن انبوه و بلندش را تاب میداد.
- وای بر شما ای گمراهان! نفرین خدا بر شما باد که دعوت حق مرا نپذیرفتید! با این همه هنوز دیر نشده ای کافران و ای بداندیشان معاند! دعوت مرا بپذیرید و سوار بر کشتی نجات شوید! باشد که خدا از شما راضی گردد و شما را مورد رحمت خویش قرار دهد.
اعضای تیم:
پیرمرد آهی کشید.
- افسوس که هرگز نخواستید راه نجات را بیابید. باشد که خداوند شما را مورد رحت خویش قرار دهد. سام، پسرم...برخیز و بیا این ببین از این حیوانات در کشتی جفت داریم اگر نداریم دو جفت از هرکدام...
ناگهان صدای بلندی از سمتی که اژدها به بند شیده شده بود بلند شد و سخنرانی پیرمرد را نیمه کاره گذاشت.
- نوح!یعنی این خودتی؟
پیرمرد با مشاهده مرلین که از آنسوی ورزشگاه به سمت کشتی میامد آغوش گشود.
- مرلین!ای برادر آسمانی...چقدر از دیدنت مشعوف گشتیم!
تنبل ها:
صدای یوآن به گوش رسید.
- و حالا دو پیامبر الهی و آسمانی رو میبینیم که بعد از قرن ها همدیگه رو پیدا میکنن و به استقبال هم میرن این درحالیکه که اعضای دو تیم با فک های به زمین چسبیده به منظره مصاحفه و روبوسی دو پیامبر باستانی خیره شدن. مرلین که کلا فراموش کرده مسابقه ای هم در جریان بوده...اسنیپ در همان لحظه نگاهی به تعداد کلمات به کار رفته در پست انداخت و با مشاهده 2491 کلمه متوجه شد اگر پست همینطور ادامه پیدا کند امیدش برای کسب امتیاز از این پست را باید برباد رفته بداند، در نتیجه از صحنه احوال پرسی دو پیامبر برخاسته از اعماق تاریخ رو برگرداند و رو به هری نعره زد:
- پاتر! زود اون جعبه رو بنداز اینطرف تا نزدم تابلوی شنی گروهتونو منهدم نکردم!
هری پاتر که از یافتن و نجات دابی بسیار خوشحال مینمود برای نخستین بار کل کل و دعوا با اسنیپ را فراموش کرد. چرخی زد و جعبه را درست مقابل پای اسنیپ انداخت. اسنیپ با فراغ بالی خم شد و جعبه را برداشت. هیچ کس در حضور ردی از احساس پیروزی که روی آن چهره عبوس و سرد سایه انداخته بود تردیدی نداشت. همه اعضای تیم بی اراده دور اسنیپ حلقه زدند تا سرانجام کار را بنگرند.
اسنیپ با دقت جعبه بازی را گشود.
- فقط 5 تا خونه دیگه مونده مهره من برسه به گوی! زاغی...تاس!
زاغ سیاه اسنیپ از ناکجا آباد وارد سوژه شد و تاس ها را در دست اسنیپ انداخت. اسنیپ با لبخندی موذیانه تاس ها را چند دور در دستش تاب داد. نفس عمیقی کشید. چشمهایش را بست و سپس تاس ها را توی جعبه رها کرد.
- پنج و2! اینه! فریاد شادی و هلهله اعضای تیم تنبل ها بر فضای خیس و اژدها زده ورزشگاه طنین انداخت. هری پاتر یک دور به افتخار این اتفاق دور ورزشگاه چرخید تا موجبات ناراحتی مرلین و نوح را فراهم کند که در حال سخن گفتن از خاطراتشان در عصر یخبندان بودند و به او اعتراض کردند که بچه ها در 20 قرن پیش بیشتر از این احترام بزرگترها را نگه میداشتند و اگر در قدیم بود روی دست و پایش باید قاشق داغ میگذاشتند!
هکتور از شادی برای بار اول در تمام زندگیش پاتیلش را رها کرده و با آرسینوس میان نیمکت ها به انجام حرکات موزون مشغول بودند. الادورا شادمانه تبرش را به هرچیز دم دستش می رسید میکوبید و ریگولوس دور از چشم بقیه مشغول شناسایی و حذف اکانت هایی بود که مورد دلخواهش نبودند.
-در این لحظه شاهد شادی اعضای تیم تنبل ها هستیم که طوری بالا و پایین میپرن که انگار گوی زرین رو گرفتن درحالیکه همین الان از جلوی دماغ من رد شد.با این همه به نظر میاد کاپیتان این تیم در این خوشحالی شریک نباشه و اگر درست دیده باشم حتی میشه گت شوکه به نظر میرسه!این حرف باعث شد تا اعضای تیم تنبل ها از شادی و پایکوبی دست بکشند و به سمت کاپیتانشان بازگردند که همچنان به جعبه بازی جومانجی خیره مانده بود. گویی چیزی را که میدید باور نمیکرد. آرسینوس با احتیاط جلو رفت و دستش را روی شانه اسنیپ گذاشت.
- سیو؟
اسنیپ پاسخی نداد و با همان نگاه خیره و مبهوت به بازی خیره ماند. بقیه اعضای تیم با احتیاط جلو آمدند تا دلیل بهت و حیرت اسنیپ را دریابند. آیا ممکن بود اسنیپ در اثر خوشحالی بیش از حد به خاطر اتمام بازی دچار حمله قلبی شده باشد؟
اعضای تیم تنبل ها بار دیگر دور جعبه حلقه زدند و به پیامی که روی گوی ظاهر شده بود خیره شدند.
- خطا! شما هفت آوردید در حالیکه برای اتمام بازی باید 5 میاوردید. مهره شما از روی گوی رد شده و در آغاز مسیر قرار میگیرد. بازی مجددا از سر گرفته خواهد شد!اعضای تیم تنبل ها:
آرسینوس با ناباوری خم شد تا بازی را بردارد. این درست نبود.نمیتوانست درست باشد. طبق قاعده بازی باید تمام میشد و همه چیز به جای اول خودش برمیگشت. آن همه زحمت و بدبختی نمیتوانست به همین سادگی هدر برود.
سکوت سرد و سنگینی میان اعضای گروه حاکم شده بود. سکوتی که تنها صدای شلپ شلپ شنا کردن تمساح ها و نعره های اژدها که با فریاد های گودای تارزان درآمیخته بود آن را میشکست. آرسینوس قاطعانه به دنبال پاسخ به سوالش جعبه را چرخاند و پاسخ را بر روی عبارتی که پشت جعبه درج شده بود یافت:
Made in china!آرسینوس:
در همان لحظه هکتور که مجددا سیستمش از روی سایلنت به روی حالت ویبره تنظیم میشد پرسید:
- بچه ها! شما هم اون چیزی رو که من میبینم میبینید؟
نگاه 7 جفت چشم بی اراده به افق دوخته شد. جاییکه آسمان از حضور لشگری از حشراتی در ابعاد خرس، تیره و تار شده بود. حشراتی که صدای وز وز بالهایشان حتی از این فاصله به گوش میرسید. الادورادر تبرش را دیوانه وار دور سرش چرخاند و آن را روی سر تمساحی فرود آورد که مشتاقانه جلو آمده بود.
- اینا از کجا پیداشون شد؟ کدوم بوقی تاس ریخت بعد از سیو؟
آرسینوس به خاطر آورد او جعبه را بی توجه به تاس هایی که داخل آن بود برگردانده بود. آن هم وقتی که بازی دوباره از نو آغاز شده بود. حالا در این دور او دومین بازیکن بعد از اسنیپ قلمداد میشد.
آرسینوس در گرفتن پاسخش تردید داشت اما جعبه را بازگرداند تا پیام بازی را ببیند.
- حشرات جهنمی عاشق گوشت انسان! اگر جانتان را دوست دارید فرار کنید!