هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۹
#31
_خُبه خُبه..مادام و چوب خوب خلوت کردین!
_چی میگی رودولف...اینجا چیکار میکنی؟
_هیچی مادام...گفتم یه چایی براتون بیارم خستگیتون در بره...راستی لگنتون چطوره؟
_
_جوش خورد یا دست به کار بشم!
_دست به چه کاری بشی رودولف؟
_شما دخات نک...عه؟ عزیزم تویی؟ چیزه...چیزه!
_آره چیزه!
_نه عزیزم..اون چیز؟ نه بابا... منو میشناسی که..من و چیز؟
_پس چیز چیزه؟
_نه...چیز اینه...آها...چیز این تیکه چوب هست...دنبال یه چماق نبودیم مگه که بزنیم تو سر پلاکس؟ این چوب رو اومدم از مادام ماکسیم بگیرم که بیارمش بدم بهت باهاش پلاکس رو بزنی دیگه اینقدر برای ارباب خودشیرینی نکنه...اینقدر به فکرت هستم من!
_نخیر....نمیدش...این چوب باید ادب بشه!
_چوب رو به رودولف بده ماکسیم!
_ولی بلاتریکس...
_ولی؟ ولی ماکسیم؟ برای من ولی میاری؟ نکنه هوس کردی جایی دیگه از بدنت هم نیاز به جوش خوردن داشته باشه؟
_نه خب...ولی...ولی..باشه...بیا رودولف!
_آها...بده ببینم...به‌به...چه خوب خوش دستی هم هست..جون میده برای زدنش تو سر ملت....بیا بلاتریکس، چوب رو بگیر و برو!
_برم؟
_اره دیگه...نمیخواستی مگه بری و پلاکس رو بزنی؟
_و تو اینجا بمونی؟
_به هر حال گفتم توی دست و بالت نباشم و که راحت بری و...
_
_نخیر! اصلا چه معنی داره زن تنها بره یکی رو بزنه...خودم باهات میام...فقط اینجوری نگاهم نکن!
_بریم رودولف!




پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۹
#32
به نظر نمی‌رسید که قاشق چنگال‌ها قانع شده باشند...آنها هر لحظه حلقه‌ی محاصره ایوانوا را تنگ‌تر می‌کردند!
اما پیش از اینکه اتفاقی رخ دهد، مرگخوار دیگری وارد آشپزخانه شد...
_باشه...باشه...فهمیدم...الان یه قاشق میارم ...همه اش دستور میدن..اینکار رو بکن، اون کار رو نکن، شیطونه میگه...

مرگخوار مذکور به محض ورود به آشپزخانه چشمش به قاشقی افتاد که دور تا دورش کارد و چنگال بود..و این باعث شد به صورت ناخوادگاه، همان قاشق را انتخاب کند!
پس آن مرگخوار قاشق-ایوانوا را برداشت و از آشپرخانه خارج شد!
_آخیش...شانس اوردم...آخه غیر از غذا خوردن با قاشق میتونه چیکار کنه؟ الان قاشق رو میبره یه جایی باهاش غذا بخوره، منم دلی از عزا درمیارم!

اما خیلی زود امید‌های الکساندار نقش بر آب شد...مرگخوار او را به حیاط پشتی، جایی که پیرمرد خرفت همسایه حضور داشت، برد...
_بیا خرفت...اینم قاشق...زود عملش کن ببینم چیه این چیزی که گفتی!
_اها...قاشق خوبیه..ببین این چیز جامده، الان میذارمش توی قاشق، بعدش زیر قاشق یه فندک روشن میکنیم که این آب بشه، بتونیم بذاریمش توی سرنگ...بعد دیگه تزریق میکنیم و ...

*باقی دیالوگ پیرمرد که حالا فهمیدیم اهل دل هم هست، به دلیل ترویج و استعمال مواد‌مخدر، جهت جلوگیری از بدآموزی سانسور میشود!*

ایوا نگران به نظر میرسید...شاید سرنوشت او این بود که در هر دو سوژه دچار این بلای خانمان سوز شود فندک زیرش روشن کنند و بسوزد!

پیرمرد که بند و بساطش را پهن کرده بود و فقط یک قاشق کم داشت، رو به مرگخوار مورد نظر (که حالا متوجه شدیم به دلیل حفظ آبرو اسمش رو ذکر نمیکردیم!) کرد و گفت:
-خب دیگه..بده من قاشق رو!
_باشه!
_راستی... تو اونی نیستی که قِر دادنت هنوز جای کار داشت؟

عه؟ هویت مرگخوار مشتاق اعتیاد هم لو رفت!




پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱:۰۳ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۹
#33
بیدار شدن معتاد، رودولف را نجات داد...
_شی شده؟
_بلند شو!
_اژ کجا؟
_از روی سر ما...خب از روی چمن‌ها دیگه!
_چمن؟ داداچ...من الان روی مریخم!
_اوف...ارباب این دوستمون هنوز توی فضاست...مشخصا پارک خوبی اومدیم، دیگه عوضش نکنیم!
_ساکت باش سدریک..با تو هستم مفنگی....بلند شو برو...اگه اینجا مریخ هست، بلند شو برو رو مشتری بشین!
_ارباب عذر میخوام...لکن لازم به تذکره که مشتری از گاز تشکیل شده و کسی نمیتونه روش بشینه!
_بابا من میگم پارک خوبیه شما میگین نه...حالا دوستمون یه چیزی زده، تام و ارباب چی زدن که دارن مشتری و مریخ رو میبینن!

در همین حین بود که صدای شالاپ ناشی از افتادن سومین بستنی اهدایی رودولف به کودکی دیگر، به گوش رسید!
_رودولف لسترنج....دست از بستی دادن به کودکان برمیداری یا سر از تنت جدا و بجاش سر یک بز روی کله‌ات بکاریم!
_آخه ارباب قرار شد محیط رو شاد کنیم!
_اصلا ببینم رودولف... از کی تا حالا تو اینقدر به بچه ها علاقه‌مند شدی؟ تازه این بچه که نوزاده شیرخوار هست هنوز، سه ماهش نشده مشخصا، معلومه که نمی‌تونه بستنی که دستش میدی رو بگیره!
_نه خب...به هر حال باید سر صحبت با مادر بچه باز بشه یه جوری دیگه!
_ارباب؟ میتونم پیشنهاد بدم که چون همسر عزیزم نباید کمکتون کنه مستقیم و این گندی که زده رو پاک کنه، به صورت غیر مستقیم ازش استفاده کنید؟ مثلا یه چوب توش فرو کنیم و ازش به عنوان تی استفاده کنید جهت تمیز کردن زمین!

مثل همیشه بلاتریکس ایده‌های وحشتناک و خشنی را مطرح کرد...لرد اما نمیدانست که این حرکت کمک مستقیم مرگخواران محسوب میشد یا نه...هرچه که بود، اولویت اول لرد فعلا بیرون کردن معتاد بود!

شالاپ!
_رودولف لعنتی...این خانوم اصلا هنوز بچه اش بدنیا نیومده، باردار هست تازه...چجوری داری به بچه اش بستنی میدی؟ دست از بستنی اهدا کردن بردار!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۷ ۱:۱۶:۰۹



پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۹
#34
_اگه قرار به حذف آلودگی تصویری باشه، خود تو رو اول باید از پارک بندازیم بیرون تام!

همه مرگخواران خندیدند...لرد اما نخندید!
_یاران ما....احساس میکنم خیلی بهتون خوش گذشته!

بلاتریکس که در حال مالش کرم ضد آفتاب بر روی صورتش بود، از روی صندلی‌تاشوی خود برخواست و رو به لرد گفت:
_نه ارباب..مشخصا همه ما داریم زجر میکشیم بابت اینکه نمیتونیم بهتون کمک کنیم!

بله...از نی قلیانی که در دستانش بود، مشخص بود!

در همین حین بود که ناگهان کودک بازیگوشی از ناکجا اباد پیدا شد و قوطی مورد نظر لرد را شوت کرد....قوطی هم پرواز کرد و در سطل آشغال فرود آمد!
_آهای ولد چموش...چیکار میکنی؟ آیا پدر و مادری نداری که تربیتت کرده باشن؟ پدرت آیا در کودکی ولت کرده و مادرت تو رو به یتیم خونه برده و...چی؟ زبونت رو درمیاری برای ما؟ میدونی ما کی هس...هوی! با تو هستیم! کجا رفتی وسط دعوا کردنت!
_ارباب...ولش کنید...کودکه...نسل جدید هستن دیگه!

لرد هر آن نزدیک بود از شدت خشم منفجر شود، اما ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد...
_ببینیم؟ درست متوجه شدیم؟ ما قرار بود پارک رو تمیز کنیم و آشغال ها رو در درون سطل آشغال بندازیم...الان هم قوطی به سطل آشغال رفت...هوم...به نظر میرسه شیوه و روش این کودک ایده‌ی بدی نباشه!

لرد ولدمورت جارو را زمین انداخت و بدون رعایت شئون اربابی، دوان دوان شروع به شوت کردن آشغال های پارک کرد!

چند دقیقه بعد!

_نصف آشغال ها را در سطل اشغال و نزدیک آن ها شوت کردیم...خسته شدیم!
_آخی!
_رودولف بمیره براتون!
_یکی پلاکس رو از سطل آشغال دربیاره!
_گفتی حکم گیشنیزه؟
_دو سیب آلبالو برای کیه؟
_این کباب هنو آماده نشده؟

مشخص بود که مرگخواران قصد هیچگونه کمک به لرد را نداشتند و مشغول سیاحت و تفریح خود بودند!




پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۹
#35
_رودولف؟ چرا وایسادی؟
_ها؟ چیزه ارباب...گفتم به مادام ماکسیم کمک کنم که بتونه زودتر لگنشون رو باز بیابه!
_آخه دقیقا چه کمکی در راستای بازیابی لگن مادام ماکسیم از دستت برمیاد؟ ولی باشه...میتونی همینجا بمونی...فقط قبلش بذار بلاتریکس رو صدا کنم تا یه سری چیزا رو باهاش مطر...کجا رفتی؟
_رفتم ارباب...رفتم دنبال ایوا بگردم، نیاز نیست بلا رو صدا کنید!

ایوانوا اما هنوز در خانه بود و حالا متوجه شده بود که لرد و مرگخواران از حضور او در خانه اطلاع داشتند...پس باید تصمیم میگرفت به چیزی تبدیل می‌شد که کمتر توجه دیگران را جلب کند.
اما با ورود فنریر و تام به آشپرخانه، فرصت نیافت و به اولین چیزی که به ذهنش رسید تبدیل شد!
_اره خلاصه...من میشناسمش..میدونم حتما میاد توی آشپزخونه و ...
_هی فنر؟ اونجا رو ببین!
_چی؟
_اون توپی که روی زمین هست!
_هوممم...ما قبلا توپ این شکلی داشتیم؟
_دقیقا...این جدیده!
_هوم...تو هم داری به اون چیزی فکر میکنی که من فکر میکنم تام؟
_آره فنر!

ایوانوا از ترس در حال لرزیدن به خود بود...هر ثانیه برای او به اندازه یک ساعت می‌گذشت...فنریر گری‌بک و تام جاگسن در حالی که لبخندی شیطانی به لب داشتند، آهسته به ایوانوا نزدیک می‌شدند...بلاخره بعد از اینکه ایوانوا سه سکته ریز و ناقص، و دو سکته درشت و کامل انجام داد، تام توپ-ایوا را برداشت و همزمان با فنریر فریاد زد:
_فوتبااااال!

تام توپ را زمین انداخت و با ضربه‌ای محکم با پا، آن را به فنریر پاس داد!

ایوانوا حالا نمی‌دانست کدام بدتر بود...کشته شدن توسط لرد ولدمورت، یا شوت شدن اینور و آنور، توسط تام و فنریر!




پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱:۴۰ دوشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۹
#36
_خب زنونه اس، راه نمیدن من رو که!
_یواشکی میریم!
_میریم؟
_بله..چطور میخوای پس بفهمم که سرت رو بالا کردی یا نه؟

چاره‌ای نبود...رودولف راه پیچاندنی نداشت.
پس رودولف با ترس و لرز همراه با دامبلدور به سوی محل عبادت حرکت کرد...و از آنجایی که آنها حالا در لندن بودند، پس محل عبادت در اصل کلیسایی بود که آن روز میزبان زنان خیّر و نیکوکار بود...

رودولف و دامبلدور به زیر پنجره کلیسا رسیدند و سپس با استفاده از روش مشهور "قلاب گرفتن" برای یکدیگر توانستند از پنجره وارد کلیسا شوند!
_هللویا!

رودولف بو کشید...سرش پایین بود..ولی بو کشید...حس کرد...رودولف از بدو تولد سیستم ساحره‌یاب مجهزی را در خود داشت...رودولف بدون آنکه بتواند سرش را بالا کند، حس کرد و میدانست که آنجا فضای بود پر از خانوم های ریز و درشت و از همه رنگ!
_آفرین فرزندم...مقاومت کن!

هرچند که از دامبلدور بعید بود که شیطانی بخندد، ولی او میدانست که رودولف توان مقاومت ندارد...رودولف هم این را میدانست...پس بنا بر غریزه‌ی "رودولفیت" خود راهی برای سازگاری پیدا کرد و بدنش را طول کش و قوس داد که سرش در عین پایین بودن، نگاهش به جلو باشد!
_فرزندم؟ چرا بدنت رو اینجوری میکنی عین معلول ها؟
_دیگه دبه نکن دامبلدور...گفتی سرت پایین باشه، الانم هست..فقط الان با این کج شدنم، همزمان که سرم پایینه میتونم ساحره ها رو ببینم!
_ولی...
_اوا خاک بر سرم...شما اینجا چیکار میکنید؟

دامبلدور و رودولف لو رفتند..همه زنان آنها را دیده بودند...اصلا وضعیت خوبی برای آنها نبود و نمیدانستند باید چه واکنشی نشان دهند...که ناگهان یکی از زنان گفت:
_خانوما...فکر کنم ایشون با این ریش و لباس و اینها، حتما پدر روحانی هستن که قراره برای ما سخنرانی کنن!
_آه پدر!
_ما رو ببخش پدر روحانی...لطفا با دستانت بر سر ما بکش و ما را تبرک کن!

لحظه ای به نظر رسید که خطر فعلا از بیخ گوش دامبلدور و رودولف گذشته بود..اما به نظر رودولف راضی نبود که تمام توجهات و محبت ها به سمت دامبلدور سرازیر شده...پس با یک سرفه ساختگی، توجه ها را به سمت خودش جلب کرد!
_اهم اهم اهم!
_پدر روحانی...این معلول کیه؟
_ایشون..ام...خب ایشون...
_من شوهر روحانی هستم!
_چی؟ شوهر روحانی؟ یعنی چی؟
_یعنی هر سوالی، اعترافی، تبرک جستنی، چیزی بود من در خدمتم!
_راست میگین؟ عجب...خب...راستش من یه سوال دارم...واقعیت داره که ارتباط با نامحرم گناه هست؟
_بستگی به این داره که نامجرم کی باشه...هرچند واقف هستن شما عزیزان که ما روحانیون، مخصوصا من، محرم محرم هستیم!

دامبلدور نگران بود...باید هرطوری که میشد رودولف را قبل از اینکه گند قضیه دربیاید، از کلیسا خارج میکرد!




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۱۱ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۹
#37
خلاصه: لرد ولدمورت بعد از نجینی یک حیون خونگی دیگه میخواد، مرگخوارا هم بعد از چندین بار سعی و تلاش برای پیدا کردن حیوان باب طبع اربابشون، حالا تصمیم گرفتن الکساندرا ایوانوا رو به عنوان حیوون خونگی به لرد غالب کنن!

----------------


_خب دوستان...حالا که ایوا قبول کرده نقش حیوان خونگی رو بازی کنه، بیاین تصمیم بگیریم که چه حیوان خانگی ای مدنظرتونه؟
_تفاوتی داره؟
_معلومه که داره....ما پیش از این هم برای ارباب حیوون اوردیم...ارباب نپسندیدن...مارهای شیلا و اون سگه و اینا رو یادتونه دیگه!
_درست میگی...ولی در کنار این باید یک چیز دیگه رو هم مدنظر داشت...اون هم محدودیت ها و توانایی الکساندرا هست!
_یعنی چی؟
_یعنی خب باید ببینیم چه حیونی رو الکساندرا میتونه از پسش بربیاد...مثلا طبیعتا نمیتونم بخواییم که پرنده بشه، چون نمیتونه پرواز کنه!
_شکر میون کلومتون...ولی میتونه پرنده باشه ها!
_چی میگی تام؟
_مادام ماکسیم گفت نمیتونه پرنده باشه، چون الکساندرا نمیتونه پرواز کنه...ولی خیلی پرنده های دیگه هستن که نمیتونن پرواز کنن...مثلا پنگوئن...مثلا خروس!
_خروس میتونه پرواز کنه!
_چی؟
_باور کنید من دیدم!
_نه بابا؟ کجا؟
_بابا الکی میگه...خروس نمیتونه پرواز کنه..اونی که پرواز میکنه نهنگه!
_اهم اهم...میشه برگردیم به بحث اصلیمون و این اطلاعات عمومی تام رو که به درد اقوام مونث خانواده‌ی پدریش میخوره رو بیخیال بشیم؟
_بحث اصلی...الکساندرا چه حیونی بشه!
_پریزاد!
_پریزاد رودولف؟ پریزاد که اصلا حیوون نیس...بعدشم گفتیم در توانایی های الکساندار باشه...تو کوچکترین توانایی در زیبایی و دل فریبی در الکساندار میبینی؟
_شاید پریزاد حیوون نباشه، ولی جونور که هست...بعدشم...هر ساحره ای این امکان رو بلقوه در خود داره که پریزادی بشه با کمالات که...آخ!
_لازم نکرده شما تز بدی عزیزم...همین الان به ایوانوا نگاه کنید می‌بیند که نیازی نیست زیاد تغییر کنه!

با اشاره بلاتریکس به ایوانوا، همه سرها به سمت او برگشت...الکساندرا ایوانوا در حال خوردن صندلی خانه ریدل بود!
_خب...موریانه باشه خوبه یا موش؟




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ پنجشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۹
#38
_چیکار میتونستم بکنم که نکردم؟

با مشت ضربه ای به دریاچه وارد کرد...از جایش برخواست...نه داد زدن و نه مشت زدن به انعکاس صورت خودش در دریاچه، دردی از او دوا نکرد.
_پس چی درد منو دوا میکنه...چی درد منو دوا میکنه؟

میدانست...میدانست راه حل در چیست...ولی او دنبال راه حل دیگری بود...سال‌ها تلاش کرده بود تا که شاید بتواند چیز دیگری پیدا کند..تلاش کرده بود تا که شاید تنها راه‌حل آن نبود...ولی هر روز، هر شکست تازه، هر تلاشی که میکرد، نشان از این داشت که بود...تنها دوای درد او، تنها راه حل او آن چیز بود.
جوان‌تر که بود یقین داشت به باقی چیزهایی که جوانان خام به آن اعتقاد داشتند...که شکست‌های پی‌درپی لازمه رسیدن به جواب است، به هدف است...ولی حالا که دیگر جوان نبود...حالا دیگر خام نبود، احمق نبود و میدانست اصرار به شکست و شکست و شکست، دیگر نامش پایمردی و دیگر عناوین مثبت نبود...بلکه خیلی ساده نامش حماقت بود! دیگر بزرگ شده بود و میدانست یقین جایش را کم کم به شک میداد...

_چیکار میتونستم بکنم که نکردم؟

به تکه سنگی تکیه داد و نشست...مثل همیشه...نشست...به نظر دیگر پرسیدن این سوال باعث آرامشش نمیشد....دیگر "هیچ" که جواب این سوال بود آرامش نمیکرد...
هیچ او دیگر از روی اطمینان و فراغ بال نبود...هیچ او از روی ناتوانی بود!

_چیکار میتونستم بکنم که نکردم؟

از جایش برخواست... تکرار به خودی خود بد نبود...روزهای بد اما اسمش روی خودش بود...تکرار روزهای بد هم تکلیفش مشخص بود.
به قصد تکرار آن روزها تا رسیدن تنها دوای دردش، از قلعه فاصله گرفت که برود...هیچکس برای همیشه در قلعه نمی‌ماند...میدانست تا رسیدن آن روز روی زمین نمی‌ماند...میدانست روی پا خواهد بود...حتی امید هم داشت...ولی این باعث نمیشد که نداند...میدانست...
میدانست که ولی این حق او نبود...این حق نبود که اهمیت نداشت...که حتی اگر داشت، حتی اگر حق بود هم، چه فایده؟ هیچ...

آهی کشید...دوباره زیر آوازی برای دل خودش زد و رفت...






پاسخ به: و با تشکر از...
پیام زده شده در: ۱:۲۷ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
#39
من از رودولف لسترنج تشکر میکنم!
من از رودولف لسترنج تشکر میکنم بابت بودنش، حتی وقتی که نیست...بابت صفات نیکویی که داره...همون صفاتی که این روزا کم پیدا میشه...بابت ثابت قدم موندنش، بابت پررو بودنش، من ازش تشکر میکنم!
من ممنونم از رودولف لسترنج که جهان رو یک تنه زیبا کرده...ممنونم از رودولف که که با تمام کم لطفی ها، با اینکه یک هزارم اونچه که شایستگی قدردانی داره، قدردانی نمیشه، ولی باز هم خودش رو در دسترس عوام الناس و ماگل ها قرار میده!
من بسیار از رودولف لسترنج سپاسگزارم که بهترین آدمی هست که وجود داره...که اینقدر خوبه، برای نود و نه درصد آدم ها حیفه....که خودش رو میشناسه و مردونه پای زندگی وایسادی!

رودولف لسترنج...خودت هم اینو میدونی...که تو بهترین اتفاقی هستی که برای تک تک اطرافیانت رخ داده! هرچقدر هم ازت تشکر بشه،تعریف و تمجید و فلان و بیسار بشه، باز هم حق مطلب ادا نمیشه!

و با تشکر از تو...رودولف لسترنج!




پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۲:۱۰ چهارشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۹
#40
مرگخواران همگی به سمت فنریر برگشتند...
_چیه؟ چرا اینطوری نگاه میکنید من رو؟
_جناب سرهنگ میگه بو میاد، تو هم همیشه منشا بوی یه چیزی هستی..اعتراف کن!
_عرض کردم..من سروانم، هنوز سرهنگ نشدم!
_اختیار دارین جناب ژنرال...شما برای ما سردار هستی اصلا!
_راست میگه جنابِ فرمانده‌ی کل قوا...ستاره های روی شونه شما که مهم نیست...مهم ستاره‌هایی هست که شما در دل‌های ما دارین!
_صدراعظم گرامی...اونچه که شما برای ما انجام دادی، پدر مادرمون برامون انجام ندادن!

پلیس مذکور با حیرت به مرگخواران که درجه‌ی تملق رو به حد اعلا رسانده بودند، نگاه می‌کرد...شک نداشت با این روند، چند ثانیه دیگر حتی "جناب دبیرکل سازمان ملل" هم خطاب می‌شد!
در همین حین بود که پلیس دیگری نزد آنها آمد!
_جناب سروان...یه مورد فوری...همین الان بیسیم زدن که سر همین پارک چندتا بچه‌ی بد دارن گربه آزاری میکنن!
_اوه..باشه..بریم...خب...شما خیّرین مهربان...بعدا میام مجوزتون رو بهم نشون بدین!

پلیس ها با سرعت به سمت ماشین‌هایشان رفتند و آژیر کشان از مرگخواران دور شدند...
_هوف..شانس اوردیم!
_خیییلی هم شانس اوردیم!
_نه در این حد حالا...چارتا پلیس مشنگ بودن دیگه!
_نه از این جهت..ا.ز این جهت که بچه‌های بد رو پیدا کردیم!
_هان؟
_نشنیدین چی گفتن؟سر همین پارک؟گربه آزاری؟بچه‌ی بد؟
_راست میگه دیگه...اونایی که با گربه مخالفن، بچه های بدی هستن دیگه...به درد اون معجون موردنظر میخورن!
_پس بدوید بریم!
-درسته...باید قبل از پلیس اون بچه‌ها رو بگیریم!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.