ترنسلیوانیا در برابر
تراختورِ زرد!پست دوم
- هی.. چه خبر شده؟ ماه.. قرار بود این رنگی.. بشه؟
این سوال را گزارشگر زمزمه کرده بود.. و هیچکدام از هزاران نفرِ حاضر در ورزشگاه پاسخی برای آن نداشتند.
ماه، سرخ تر و سرخ تر می شد.. مانند شعله های آتش زبانه می کشید و بزرگتر می شد.. بزرگتر و بزرگتر.. و به آرامی، تمام آسمانِ سیاه را می پوشاند..
و سکوتِ سنگینِ ورزشگاه به طور ناگهانی شکسته شد. حاضران از صندلی هایِ نه چندان گران قیمتشان بلند شدند. تعدادی از صندلی ها نیز، زیرِ دست و پایِ تماشاگرانِ ترسیده ی در جستجوی راه فرار، می شکستند..
همهمه ورزشگاه بیشتر، و آسمان سرختر می شد.
- لونا!
این صدای وحشت زده زنوفیلیوس لاوگود بود که دخترش را صدا می زد.
همهمه، سریع تر از به وجود آمدنش ناپدید شد. صدای زنوفیلیوس بار دیگر در ورزشگاهِ وحشت زده پیچید:
- لونا!
برعکسِ تماشاگران، بازیکنانِ معلق در هوا آنقدر ها هم وحشت زده نبودند. تنها بهت زده بودند.. و فریادِ زنوفیلیوس، بهتشان را شکسته بود.
همه نگاه ها به سوی دخترکِ رنگ پریده و عجیب و غریبِ ریونکلا جلب شد.
نورِ سرخِ ماه، صورت بی رنگش را رنگ بخشیده بود. چشمانش، به سوی ماه بودند و نگاهش.. خالی بود! خالیِ خالیِ خالی!
- لونا؟ با توام..!
در صدای زنوفیلیوس، حسی بیشتر از یک نگرانی ساده وجود داشت. یک جور.. هشدار!
هشداری که مو را بر تن هزاران نفرِ حاضر در ورزشگاه، سیخ کرد.
روونا نفس عمیقی کشید. این بازی نباید خراب می شد.. نباید!
اولین بازیشان بود، و نمی خواست اتفاقِ بدی رخ دهد.. صداها در سرش پخش می شدند.. تصاویر هم!
و او، روز قبل را به خاطر می آورد..
فلش بک
اوتو بگمن بود و یک پسرِ دیگر. از آنجایی که روونا ایستاده بود، صورت پسر مشخص نبود. تنها از رنگ ردای او می شد تشخیص داد که از گروه ریونکلاست.
- اوتو.. حس خوبی نسبت به این بازی ندارم!
صدای هشدار دهنده پسرک بود. اوتو هم جواب داده بود که:
- یه ماه گرفتگی ساده س! نمیتونم درک کنم که چرا همه ازش می ترسن.. اونم اینقدر..!
صدای پوزخند پسرک در گوش روونا پیچیده بود و سپس، لحن متعجبش..
- نمیخوای بگی که چیزی راجع به اون افسانه ها نشنیدی؟
- هوم.. شاید چیزی یادم نمیاد! اون.. برای سال چندم بود؟
پسرک نفسِ کشدار و کلافه ای کشیده بود و گفته بود که:
- هیچ سالی! منم.. دربارش.. هوم.. خب.. تو قسمتِ ممنوعه کتابخونه خوندم.. یه جورایی.. سِرّیه!
- باید التماست کنم که بیشتر توضیح بدی؟
- نه خب.. میدونی.. میگن ماه گرفتگی.. وقت انتقامه! وقتِ انتقام اوناس!
-
روونا می دید که ابروهای اوتو بالا پریده اند.. احتمالا متوجه نمیشد که دوستش چه می گوید.
- میدونی اوتو.. چجوری بگم.. اونطوری نگام نکن خب.. پناه به ریشِ مرلین.. اونا..
پسرک نفس عمیقی کشیده بود.
- سیزیف رو هم تو موقع ماه گرفتگی مجازات کردن..
و نفس در سینه روونا حبس شد. شاید اوتو متوجه منظور نمیشد، اما او متوجه شده بود!
سیزیف! کسی که به خاطرِ زیرِ پا گذاشتن قانون طبیعت، توسط خدایان مجازات شده بود.. سیزیف می خواست جاودانه باشد.. قوانین طبیعت را زیر پا گذاشته بود.. و در آخر.. در " یک زمانِ خاص" به مجازات محکوم شده بود..
بردن سنگی تا بالای کوه.. در تمامِ جاودانگیش به این کار مفهوم بود.. بردن سنگِ سنگینی بالای کوه.. آنقدر سنگین که هربار به پایین می غلطید..
- از.. کجا می دونه؟ کتب ممنوعه؟
و اندیشیده بود که حتما باید سری به قسمتِ ممنوعه کتابخانه بزند.
و نتایج تحقیق، بابِ میل نبودند!
پایان فلش بک
روونا نفس عمیقی کشید. درست است که زمانِ کافی برای تحقیقی کامل در این زمینه نداشت، اما آنقدر میدانست که لونا در خطرست..
حتی نمی دانست چرا..
و اینکه برای نجاتِ " دخترکِ مسخ شده معلق در گوشه زمین" چه باید بکند؟
- چه.. اتفاقی افتاده؟
روی سوالش با زنوفیلیوس بود. و افکارش ناخودآگاه راهی برای مطرح شدن باز می کردند.
- پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟
نگاهِ پرسشگرش را دوخت به او. زنوفیلیوس هم نگاهِ هشدار آمیزش را.
- خب.. مادرِ..
و بعد، ناگهان به ذهنش رسیده بود که چرا آنجاست؟ چرا آنجا سوارِ بر جارویِ نیمبوسِ نوی خود نشسته، و انتظار می کشد؟
ناگهان همه چیز به نظر احمقانه آمد.
- بعدا.. باشه برای بعد!
این را گفت و با جارویش به سمتِ لونا حرکت کرد. ورزشگاهِ وحشت زده، همچنان شاهدِ ماجرا بود.
- لونا؟
برای بارِ هزارم " دخترکِ مسخ شده به ماه" ـَش را صدا زد. و اینبار، لونا چهره اش را به سوی او چرخاند.
زل زد به چشمانَش.. یک چیزی در نگاهش بود.. یک مفهوم، که با پوچیِ چشمانش در تضاد نبود.. چیزی شبیه به.. خاطره!