هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفتر رئیس فدراسیون کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ سه شنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۴
#31
سلام!
کپیتان تیم ترنسیلوانیا در کمال ناراحتی انصراف خودش و تیمش رو از بازی های کوییدیچ اعلام می کنه. تصور نمیکنم دلیلش اونقدرا مبهم باشه؛ منتهی بقیه تیما از جمله تیمِ " خفن" ـمون وقت سر کردن با این وضعیت داوری و روح و روانِ سر و کله زدن سر هر چیز کوچیکی رو داشتن و ما - خوشبختانه یا متاسفانه- نه وقتش رو داشتیم نه اعصاب اضافه و نه قصد توهین به سطح نوشتن مابقی بازیکنای تیم- کلاوس و فلور- رو داریم!( مورد آخر هم دلیلش مشخصه، نه؟)

داور که دستش در امتیاز دهی و زمانبندی اونقدر بازه که جوابش به تمام اعتراضات" همینه که هست" ـه و " بحث مختومه س" یا " یه پست دیگه بزنی میخورمت"
با توجه به ملاک ها، میشه گفت وضعیت داوری هم اسفناکه، یکی از بارز ترین نمونه هاش این بود که بازی اول ترنسیلوانیا رو یک نفر به صورت یک داستانِ واحد نوشته بود و به چند قسمت تقسیم شد داستان، میتونید نمره هماهنگی رو ببینید..!
وضعیت هماهنگی هم که توی این لیگ کاملا از چند صفحه اخیر مشخصه؛

در نهایت اینکه اعضای تیم ترنسیلوانیا هم از هم گروهی ها برای از دست رفتن بودجشون به خاطرِ " مشکلات شخصیتی" بقیه عذرخواهی میکنن و لیگ خوبی رو واسه بقیه تیم های صبور آرزو!
مشخصه که نصف قیمت کپتان ارزشِ وقت و سلامتی روانِ سه نفر دیگرو داره.

+ شاید اگه یکی از اعضای تیم روانشناس بود راحتتر کنار میومدیم باهاتون:)
++ همینجا باید اعلام میکردیم دیگه؟




هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: ورزشگاه ترنسیلوانیا
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴
#32
ترنسلیوانیا در برابر تراختورِ زرد!
پست دوم

- هی.. چه خبر شده؟ ماه.. قرار بود این رنگی.. بشه؟
این سوال را گزارشگر زمزمه کرده بود.. و هیچکدام از هزاران نفرِ حاضر در ورزشگاه پاسخی برای آن نداشتند.

ماه، سرخ تر و سرخ تر می شد.. مانند شعله های آتش زبانه می کشید و بزرگتر می شد.. بزرگتر و بزرگتر.. و به آرامی، تمام آسمانِ سیاه را می پوشاند..
و سکوتِ سنگینِ ورزشگاه به طور ناگهانی شکسته شد. حاضران از صندلی هایِ نه چندان گران قیمتشان بلند شدند. تعدادی از صندلی ها نیز، زیرِ دست و پایِ تماشاگرانِ ترسیده ی در جستجوی راه فرار، می شکستند..
همهمه ورزشگاه بیشتر، و آسمان سرختر می شد.


- لونا!
این صدای وحشت زده زنوفیلیوس لاوگود بود که دخترش را صدا می زد.
همهمه، سریع تر از به وجود آمدنش ناپدید شد. صدای زنوفیلیوس بار دیگر در ورزشگاهِ وحشت زده پیچید:
- لونا!

برعکسِ تماشاگران، بازیکنانِ معلق در هوا آنقدر ها هم وحشت زده نبودند. تنها بهت زده بودند.. و فریادِ زنوفیلیوس، بهتشان را شکسته بود.
همه نگاه ها به سوی دخترکِ رنگ پریده و عجیب و غریبِ ریونکلا جلب شد.
نورِ سرخِ ماه، صورت بی رنگش را رنگ بخشیده بود. چشمانش، به سوی ماه بودند و نگاهش.. خالی بود! خالیِ خالیِ خالی!

- لونا؟ با توام..!
در صدای زنوفیلیوس، حسی بیشتر از یک نگرانی ساده وجود داشت. یک جور.. هشدار!
هشداری که مو را بر تن هزاران نفرِ حاضر در ورزشگاه، سیخ کرد.

روونا نفس عمیقی کشید. این بازی نباید خراب می شد.. نباید!
اولین بازیشان بود، و نمی خواست اتفاقِ بدی رخ دهد.. صداها در سرش پخش می شدند.. تصاویر هم!
و او، روز قبل را به خاطر می آورد..

فلش بک

اوتو بگمن بود و یک پسرِ دیگر. از آنجایی که روونا ایستاده بود، صورت پسر مشخص نبود. تنها از رنگ ردای او می شد تشخیص داد که از گروه ریونکلاست.
- اوتو.. حس خوبی نسبت به این بازی ندارم!

صدای هشدار دهنده پسرک بود. اوتو هم جواب داده بود که:
- یه ماه گرفتگی ساده س! نمیتونم درک کنم که چرا همه ازش می ترسن.. اونم اینقدر..!

صدای پوزخند پسرک در گوش روونا پیچیده بود و سپس، لحن متعجبش..
- نمیخوای بگی که چیزی راجع به اون افسانه ها نشنیدی؟
- هوم.. شاید چیزی یادم نمیاد! اون.. برای سال چندم بود؟

پسرک نفسِ کشدار و کلافه ای کشیده بود و گفته بود که:
- هیچ سالی! منم.. دربارش.. هوم.. خب.. تو قسمتِ ممنوعه کتابخونه خوندم.. یه جورایی.. سِرّیه!
- باید التماست کنم که بیشتر توضیح بدی؟
- نه خب.. میدونی.. میگن ماه گرفتگی.. وقت انتقامه! وقتِ انتقام اوناس!
-
روونا می دید که ابروهای اوتو بالا پریده اند.. احتمالا متوجه نمیشد که دوستش چه می گوید.

- میدونی اوتو.. چجوری بگم.. اونطوری نگام نکن خب.. پناه به ریشِ مرلین.. اونا..
پسرک نفس عمیقی کشیده بود.
- سیزیف رو هم تو موقع ماه گرفتگی مجازات کردن..

و نفس در سینه روونا حبس شد. شاید اوتو متوجه منظور نمیشد، اما او متوجه شده بود!
سیزیف! کسی که به خاطرِ زیرِ پا گذاشتن قانون طبیعت، توسط خدایان مجازات شده بود.. سیزیف می خواست جاودانه باشد.. قوانین طبیعت را زیر پا گذاشته بود.. و در آخر.. در " یک زمانِ خاص" به مجازات محکوم شده بود..
بردن سنگی تا بالای کوه.. در تمامِ جاودانگیش به این کار مفهوم بود.. بردن سنگِ سنگینی بالای کوه.. آنقدر سنگین که هربار به پایین می غلطید..

- از.. کجا می دونه؟ کتب ممنوعه؟
و اندیشیده بود که حتما باید سری به قسمتِ ممنوعه کتابخانه بزند.
و نتایج تحقیق، بابِ میل نبودند!

پایان فلش بک


روونا نفس عمیقی کشید. درست است که زمانِ کافی برای تحقیقی کامل در این زمینه نداشت، اما آنقدر میدانست که لونا در خطرست..
حتی نمی دانست چرا..
و اینکه برای نجاتِ " دخترکِ مسخ شده معلق در گوشه زمین" چه باید بکند؟
- چه.. اتفاقی افتاده؟
روی سوالش با زنوفیلیوس بود. و افکارش ناخودآگاه راهی برای مطرح شدن باز می کردند.
- پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟
نگاهِ پرسشگرش را دوخت به او. زنوفیلیوس هم نگاهِ هشدار آمیزش را.
- خب.. مادرِ..
و بعد، ناگهان به ذهنش رسیده بود که چرا آنجاست؟ چرا آنجا سوارِ بر جارویِ نیمبوسِ نوی خود نشسته، و انتظار می کشد؟
ناگهان همه چیز به نظر احمقانه آمد.
- بعدا.. باشه برای بعد!

این را گفت و با جارویش به سمتِ لونا حرکت کرد. ورزشگاهِ وحشت زده، همچنان شاهدِ ماجرا بود.
- لونا؟
برای بارِ هزارم " دخترکِ مسخ شده به ماه" ـَش را صدا زد. و اینبار، لونا چهره اش را به سوی او چرخاند.
زل زد به چشمانَش.. یک چیزی در نگاهش بود.. یک مفهوم، که با پوچیِ چشمانش در تضاد نبود.. چیزی شبیه به.. خاطره!




هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴
#33
ارباب؟ ارباب!

ارباب نوشته هامون شکل دستمون شدن
زیادی فاصله گرفتیم ارباب
ارباب کمک

ارباب؟ ارباب!



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ یکشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۴
#34
دکتر همچنان فریادِ " امکان ندارههه" سر می داد که متوجه بوقِ آزاد تلفن شد.
نگاهی به دست هایش انداخت و گوشی را پایین آورد.
- ولی امکان نداره

- ببخشید آقای دکتر، بگم مریض بعدی بیاد؟

دکتر نگاه مرددی به پرستارِ تازه وارد انداخت و تایید کرد.

چند لحظه بعد، پرستار همراه با دختری آبی پوش وارد اتاق شد. سر تا پای دختر- به جز پوستش البته- آبی بود و نگاهی مغرورانه داشت.
تجربه نشان داده بود که ظاهر این موجودات ناشناخته قابل اطمینان نیست.
صدایش را صاف کرد.
- خب.. سلام خانوم!
- سلام!

دکتر خودکار را از روی میز انداخت و شروع به نوشتن کرد.
- عذر می خوام.. اسم شریفتون؟
-..
- اسم شریفتون؟

دکتر با تعجب سرش را بالا آورد. دختر چینی به دماغش انداخت و به خودکار مشکی رنگ دکتر اشاره کرد:
- با.. این خودکار؟

دکتر ابروهایش را بالا انداخت:
- با خودکار دیگه ای؟

-زود اعتراف کن که داری به نفع چه گروهی خیانت میکنی!
-بله؟
-از اونجایی که اسلیترین همواره گروه سیاهی بوده، پس می تونیم نتیجه بگیریم این نماد اسلیترینه.
دخترک نگاهِ وحشتناکی به دکتر انداخت.
- و تو یه خائنی میدونی من سر خائنین چه بلایی میارم؟

دکتر که حالش داشت از فرمت به هم می خورد، کمی صندلی را به عقب هل داد.
در برخورد با "این موجودات عجیب و غریب" باید جانبِ احتیاط را رعایت کرد. تجربه اش این را می گفت.
- اممم.. می کشیشون؟

با اینکه فرمتِ باعثِ پنهان شدنِ چشمان بانوی آبی می شد، اما شما از نویسنده قبول کنید که برقِ شیطنت آمیزی در چشمانش درخشید.

بانو، در حالی که دستانش را تکان می داد، با صدایی پر طنین شروع به اجرای دکلمه کرد:
- میدونی چند مدته که تمام خونِ بدنِ یکیو نخوردم؟
در حدی که بدنش مچاله بشه و پوستش از دونه های برف هم سفید تر؟
اونقدر سفید که وقتی به تیکه های میلیمتری تقسیمش کردم با برف تشخیص داده نشه
الوداع زندگیِ بدرنگش
و تو فرصت داری که با زندگیِ بد رنگِ خویشتن خداحافظی کنی.
الوداع..
الوداع..
چقدر لذت بخشه
و من یه خون آشامم..
کشتن مشنگ هـ...

بانوی آبی پوش دستانش را به سرعت پایین انداخت و با تعجبی که تنها در صدایش نمایان بود، پرسید:
- صبر کن ببینم.. تو مشنگی؟

دکتر آنقدر مشغول خالی کردنِ محتویات بینی ـَش داخلِ دستمالِ صورتی رنگ بود که توانایی جوابگویی نداشت.
- چقدر.. هق.. قشنگ.. هق.. بود.. هق..

- پرسیدم تو مشنگی؟ ینی نمی دونی ریونکلا چیه؟ ینی نمیتونی خیانت به ریونکلا ینی چی؟ ینی نمی دونی هاگوارتز چیه، نه؟

دکتر که از خالی کردن محتویات بینی و چشمانش در داخل دستمال صورتی رنگ فارغ شده بود، رو به دخترک کرد:
- مشنگ خودتی خانم محترم مودب باش

اشک در چشمانِ بانوی آبی رنگ حلقه زده بود- متاسفانه به علتِ وجودِ فرمتِ چشمان بانو قابل مشاهده نیست-
- ینی واقعا نمیدونی هوش و ذکاوت ریونکلایی چیه؟

دکتر به آرامی فاصله اش را با دخترکِ آبی پوش بیشتر کرد. خطرناک تر از بقیه بیماران می نمود.
- نه خانوم.. پس شما گفتید که یه خون آشامید، نه؟

- یه خون آشام ِ باهوشِ ریونی، البته!

پزشک لبخند ملیحی زد. تشخیص بیماری این دختر آسان تر از بقیه بود.
- توهم شدیده!
-بله؟
- هیچی.. فقط گفتید ریونی.. معنی ریونی رو توضیح میدید؟
- اجازه بدید به صورتِ عملی توضیح بدم!
- بله؟
- از مبانی شروع می کنیم!

سخت مشغول نوشتن بود.
صرفا برای قطع نکردنِ مکالمه بود که با بی حواسی زمزمه کرد:
- مبانیِ چی؟ مبانی چیه؟

- اینه!


دکتر، سرش را از برگه مشاهدات بالا آورد.
چند ثانیه بعد، صدای نعره اش بیمارستان را لرزاند..
اتاق، به کلی آبی شده بود!

- این اولین اصلِ ریونی بودنه!
روونا این را گفت و از در خارج شد. این بار پرستارانی را که با فرمت به او زل زده بودند خطاب قرار داد:
- این دکترتونه؟ حتی اونقدر ذکاوت نداشت که بدونه مبانی ینی چی!


ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۹ ۱۸:۵۸:۲۸
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۹ ۱۸:۵۹:۲۰
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۹ ۱۹:۰۲:۱۷
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۹ ۱۹:۰۹:۵۴


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: کافه کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ جمعه ۱۰ مهر ۱۳۹۴
#35
سلام

تیم ترنسیلوانیا 500 گالیون از شرکت مکعب به عنوان اسپانسر دریافت خواهد کرد.



ثبت شد!


ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۱ ۰:۰۲:۳۷


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۳۷ جمعه ۳ مهر ۱۳۹۴
#36
چشمان تیره اش خالی بودند.. خالیِ خالیِ خالی..
ذهنش خالی تر..

سال های زیادی به دنبال این وسیله گشته بود.. همین قدح سنگی مقابلش.. برای چه؟
در طی این سالها، هربار که از خود می پرسید دلیل قانع کننده ای می یافت. اما حالا که قدح در دستش بود.. با آن چه می کرد؟:)

حرکاتش ارادی نبودند. چوب دستی را به سوی گیجگاهش گرفت و پیش از آن که بداند کدام خاطره را برگزیده، آن را میان قدح اندیشه انداخت، و داخل آن رفت..!

_____

پس از کمی تلاش، دهکده کودکیش را تشخیص داد و چشمانش گرد شدند.
او اینجا چه کار میکرد؟ در میان این همه خاطرات بد..؟

کافه قدیمی " ژانِ پیر" را نگاه کرد، و ردافروشیِ " مادام آلیس" را. به دنبال خودش شاید!
دهکده آفتابی بود و خانم هایی با کلاه های پردار بزرگ و " دامن های پف پفی" سوار بر کالسکه از میدان می گذشتند.

و بالاخره.. " روونای کوچک" آنجا بود..!
پشت بشکه های چوبی آبجو پناه گرفته بود. دستهایش را روی دامنِ آبی رنگش جمع کرده بود، و یک نفر دیگر.. یک نفر با موهای طلایی و چشمانی آبی..
دخترکِ موطلایی هم دستانش را مقابل دامن جمع کرده بود و آن ها را با هیجان در هم می پیچید..

روونا کنجکاو شده بود.. نزدیک تر رفت.. کودکی هایش از نقشه های آینده می گفت..!

کودکی هایش برای دخترک مقابل می گفت: باید بریم سوار کشتیِ مشنگی بشیم! - باورت میشه مشنگا یه چیزایی دارن که رو آب راه میره؟ بدون ورد ها..! -

و بعد ذوق می کرد..
با هیجان می افزود که" نمی رویم مثل آدم های عادی بشویم ها! ما اصلا خانه نمیخریم.. خانه به دوش می شویم! کل شهر های جهان را می گردیم! حتی شهر های مشنگی را..! می آیی بریم زیر پل های بزرگ دنیا نوشیدنی کره ای بخوریم اصلا؟ بیا برویم قایمکی ساز مشنگی یاد بگیریم. من میخواهم کنار رودِ سن ساز مشنگی بزنم! "

و دخترک موطلایی هم میگفت.. میگفت که" موافغم باهات.. ما به هیچ جا تعلغ نخواهیم داشت.. مثل پرنده ها غها میشیم غوونا.. "

روونای کوچک دهن باز می کرد تا سهم بیشتری از نقشه هایش برای آینده را تعریف کند؛ اما نمی توانست..

دخترک مقابلش پرسید: چرا حرف نمیزنی غوونا؟

و روونای کوچک تعریف کرده بود برایش از قوانین نانوشته.. که حس میکند با گفتنِ آرزوهایش آن ها بر باد می روند..


اما روونای بزرگ شده می دانست که چه در سرِ خودِ کوچکترش می گذرد.. تک به تک آن نقشه ها را به خاطر آورد..

و ناگهان.. حسِ خالی بودن بر او چیره شد. سرش گیج رفت. نشست بر روی زمین و با خودش فکر کرد که " چرا اینقدر ناموفق..؟ چرا رویاهاش اینگونه بر باد رفته اند؟ چرا به یک جایی تعلق یافته؟ چرا آزاد نیست و چرا نمی تواند به وطنش برگردد.. - بالای رود سن- و سازِ مشنگی بنوازد؟ "

چشمانش سیاهی رفت.. و درست پیش از اینکه بیهوش شود آرزو کرد" مانند قبل در خوشیِ بی خبری غرق شوم.. هیچ کدامشان را یادم نیاید، ای کاش.."













هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: بهترین ایده و تاپیک
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۴
#37
ایده هاگوارتز واقعا ایده خوبی بود برای تموم شدن یه ترم پر از تشویش و حاشیه های بی مورد به مرحمت دوستان:دی
و خب اگه یه سری بوق نمی زدن توش میتونست خیلی خیلی بهتر هم باشه!
رای من به سوروس اسنیپه..!



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۴
#38
مسلما لرد ولدمورت کبیر:دی



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۴
#39
همچنان و برای اِن امین بار ارباب لردولدمورت کبیر!!! دلیلش هم که بر همگان واضح و مبرهنه:دی



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: بهترین نویسنده ایفای‌نقش
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۴
#40
مسلما سیوروس اسنیپ..!



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.