-نفر بعد نمیخواد بیاد تو؟اوهوی با شماها هستم.
"بعد از گفتن این جمله ادامسشو ترکوند."
-داد نزن اینقدر، اینقدر داد زدی تمرکزم بهم ریخت.
-بعد برای چی تمرکزت بهم ریخت؟
-داشتم کتاب میخوندم، در واقع این کتاب نیست، دفتریست که من هرچی نکات رو که استادان میگویند رو توش مینویسم.
-خوب حالا، بیا رو این صندلی بشین.
دافنه به سمت صندلی رفت و روش نشست.هنگامی که او نشست الکتو هم چوب بیسبالش رو تیزه تیز کرد.
-اهم اهم، خوب تو پالی رو کشتی؟
-نه.
-میشه یه لحظه دست از خوندن اون دفترت برداری؟
-نه.
-خوب ادامه میدم...صبر کن ببینم تو همون دختره هستی که رنگ ابی از روت میباره؟
-اره.
-شنیده بودم که اونروز به پیش پالی رفته بودی.
-کدوم روز؟
-روز جشن گویل.
-من اونروز پیش خیلی ها رفتم.فکر کنم پالی هم جزوشون بود.
الکتو خیلی خسته شده بود، دلش میخواست با چوبش دافنه رو کتک بزنه.
-تو گریفیندوری هستی دیگه، پالی هم بود حتما بعد از مهمونی با هم دیکه رفتین به تالار خصوصیتون.
-خوب.
-خوب که خوب، کجا رفت، چیکار کرد؟
-اره درسته که بعد از جشن به همراه پالی و جینی رفتم به تالار ولی از اون جا که داشتم کتاب میخوندم و متوجه ی اطرافم نبودم، نمیدونم اصلا چه اتفاقایی افتاد.
الکتو که دید این دختره اصلا بهش نمیاد که کسیو بکشه و اصلا نمیدونه چه اتفاقی افتاده!
-تو اصلا تو این دنیا هستی؟
-اره، راستی اسمون چقد قشنگه، نه؟
-نفر بعد!
برو بیرون وگرنه خودم با این چوب میندازمت بیرون.
-باشه.