هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۹۶
#31
همه ی اعضای محفل در ویلای صدفی جمع شده بودند. دور یک میز گرد و بزرگ ، در وسط اتاق نشیمن بر صندلی هایشان نشسته بودند و با صورت هایی جدی به هم نگاه می کردند. بی شک موضوع مهمی پیش آمده بود که دامبلدور بعد دو روز غیب شدن این جلسه را تشکیل داده است. صدای امواج دریا به گوش می رسید. پنجره باز بود و باد خنکی به داخل اتاق می وزید و پرده های سفید را به آرامی تکان می داد. آسمان تاریک پر از ستاره های خال خالی درخشان بود که چشمک می زدند. آملیا در اتاق نشیمن را باز کرد و با عجله وارد شد و بر اولین صندلی خالی نشست. همه ی اعضای محفل جمع بودند. هری ، هرماینی ، آرنولد پپفک پیگمی ، جینی ویزلی ، رون ویزلی ، آملیا ، رز زلر و خیلی های دیگر. بعد از آنکه جن های خانگی به تعداد اعضا قهوه آوردند دامبلدور گلویش را صاف کرد و گفت :
- « همونطور که حدس می زنید برای موضوع مهمی شما رو اینجا جمع کردم. »

کسی چند ضربه ی آرام به در زد و آهسته وارد مجلس شد. آدر کانلی بود. همه دوباره به دامبلدور نگاه کردند. دامبلدور لبخندی زد بعد چند لحظه ادامه داد :
- « در طی این دور روزی که نبودم اتفاقات مهمی از آینده به من الهام شد. در واقع از چند روز قبل بهم الهام شده بود. دلشوره داشتم و احساس می کردم قراره یک اتفاقی بیافته. یک چیز تاریک و ملموس رو حس می کنم که خیلی نزدیکه. خیلی خیلی. »

دامبلدور با جدیت و دقت از زیر عینکش به چهره ی تک تک بچه ها نگاه کرد. همه ی چهره ها کاملا جدی و در سکوت منتظر ادامه ی حرف های پروفسور بودند.دامبلدور گفت :
- « تصمیم گرفتم به ویلای صدفی برم. می خواستم توی یکجای آروم به موضوع فکر کنم. و یک چیزایی هم فهمیدم. »

دامبلدور تعادل در نظام هستی چینی ها را توضیح داد و آهی کشید و گفت :
- « خیلی متاسفم. الآن نوزده ساله که از اون روز می گذره. شاید بعضی هاتون فکر کنید که دیگه همه چیز تموم شد! اما اینطور نیست. حقیقت تلخ اینه که همیشه این جنگ ادامه داره. جنگ بین خیر و شر. شاید یک مدت آتیشش خاموش شه و یا کم رنگ شه اما بعد دوباره با همون قدرت بر می گرده. ما دیگه باید زنگ خطرا رو بزنیم. باید آماده باشیم. برای یک موجود تاریک جدید. اون خیلی نزدیکه. خیلی نزدیک. می تونم وجود سیاهش رو حس کنم. اون با ولدرمورت خیلی فرق داره. یک جادوگر نیست. اصلا انسان نیست. نمی تونم درکش کنم یا بفهمم چیه؟ اون یک... یک موجودی از درون ماست. و... نمی دونم... دقیقا نمی تونم بگم چیه. درکش مشکله. اما می دونم که این دشمن جدید از درون ما خواهد بود. از درون ما. »

برای اینکه حرفش تاثیر بیشتری بر بچه ها داشته باشد دوباره در سکوت به چهره شان خیره شد. بر چهره ی بعضی ها کمی ترس و بر چهره ی بعضی دیگر مبارزه طلبی و شجاعت دیده می شد. آرنولد پرسید :
- « حالا ما باید چی کار کنیم؟ »
- « آماده باشیم. چون اون به زودی می رسه. »


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۹۶
#32
سلام.
یک انتقاد داشتم ازتون. می دونم بچه ها خیلی طنز دوستن. ولی دیگه نباید طوری بشه که یک تایپیک جدی و ترسناک رو تبدیل به طنز کنن. درسته؟
الآن مثلا تایپیک دخمه ها قلعه یک تایپیک کاملا ترسناک و جدیه. ولی متاسفانه در همین تایپیک هم رول ها به صورت طنز هستن. در حالی که در نقشه ی غارتگر اومده که :


دخمه های قلعه هاگوارتز...جایی مخوف و ترسناک، جایی که اتفاقات زیادی در آن به وقوع میپیوندد و بدن های زیادی را از ترس به لرزه در می آورد.

ترسناک بنویسید و ترسناک بخوانید.

*پست هاى ادامه دار، با سبك آزاد.



فکر کنم نیاز باشه یک تاکید محکم به بچه ها بکنید که این تایپیک فقط برای داستان های ترسناک و جدیه. نه که رول ها طنز. حداقل یک تایپیک برای کسایی که جدی نویسن و جدی نویسی رو دوست دارن باشه که توش چنبره بزنن.


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۶
#33
آمبریج حیا کن، هاگوارتز رو رها کن

زمان به سختی می گذاشت. کم کم خمیازه ها بیشتر و بیشتر می شد. بچه ها زیر لب غر غر می کردند. دعوا راه می انداختند و بدخلق شده بودند. چشم هایشان نیمه بسته بود ، بعضی ها سر پا خر و پف می کردند و خوابیده بودند ، بعضی ها ادای آدم های نگران و آشفته را در می آوردند که مثلا ما آدم های با مسئولیتی هستیم و نگران کلاهیم! اما در دلشان می گفتند :« اصلا گور بابای هر چی کلاهه! کلاه گم شده که شده. چرا ما باید از خوابمون بزنیم؟ » خب ، ولی چاره ای نبود. رفتن به خوابگاه ها خیلی ضایع بود. اینکه یک دانش آموز هاگوارتزی هیچ مسئولیتی نسبت به کلاه گروهبندی نداشته باشد بی شک تاسف اساتید و مدیر مدرسه دامبلدور را بر می انگیخت.
آخر سر همه ی گروه ها با صورت هایی وا رفته و قیافه هایی شکست خورده و عصبانی به حیاط هاگوارتز برگشتند. هوا هر لحظه سرد تر می شد. بچه ها می لرزیدند و به هم دیگر می چسبیدند. هیچ کدام هیچ سر نخ خاصی از کلاه پیدا نکرده بودند. بر صورت بچه ها اخم سنگینی نقس بسته بود.
آدر بر زمین تف کرد و با پا تفش را لگد کرد و گفت :
- « لعنت! بعد این همه جست و جو هیچی دستگیرمون نشد! »
هیچ کس هیچی نگفت. همه خسته تر از آن بودند که حرفی بزنند. تا حدی که دورا دیگر حوصله ی ذهن خوانی نداشت. به چهره های هم نگاه می کردند و انگار منتظر بودند کسی چیزی بگوید. اشک در چشمان دامبلدور جمع شد و برق زد. اشک در چشمانش می لرزید و ناگهان بغضش ترکید. گریه کرد و گریه کرد. همه با تعجب به او خیره شده بودند. اسنیپ پرسید :
- « چی شده؟ چرا گریه می کنی پروفسور؟ مشکلی پیش اومده؟ »

دامبلدور دست مال کاغذی ای از جیبش در آورد و فین بلند و بالایی کرد. در حالی که از شدت گریه هق هق می کرد گفت :
- « آه ، نه. هیچی نشده. فقط یک لحظه یاد هری افتادم! اگر الآن اون اینجا بود... جوان ماجراجوی ما تا الآن کلاه رو پیدا می کرد. آی خدا. »

دماغ دامبلدور مثل دلقک ها سرخ شده بود. سرش را بالا گرفت و ضجه زد :
- « هری ی ی! »

و گریه اش شدید تر شد. اسنیپ با نفرت از او فاصله گرفت. با چهره ای جمع شده از نفرت او را بر انداز کرد و به آرامی دهن کجی کرد :
- « هری هری هری ! نمی دونم چرا همه دوستش دارن؟ »

چشمان گبین درخشیدند. دستش را مشت کرد و در هوا تکان داد و با فریادی از شادی گفت :
- « صبر کنید ببینم. مگه هری الآن یک کارآگاه نیست؟ خب ، پس می تونیم بهش بگیم بیاد اینجا و اوضاع رو بررسی کنه. »

اسلیترینی ها چهره در هم کشیدند و گریفیندوری ها با رضایت از این پیشنهاد سر تکان می دادند. دامبلدور از جا پرید. اشک هایش بر صورتش سرخ خورد. چشم های برق می زدند. گبین را محکم بغل کرد و گفت :
- « آه ه ه ، فرزندم. خودشه. آفرین به تو! آفرین به تو! »
- « حالا می تونیم به خوابگاهامون بریم؟ »

دامبلدور بی توجه به حرف گبین و نگاه های خیره و سنگین بچه ها دستش را در جیب پالتویش فرو کرد و گوشی آیفون سیکسش را بیرون آورد. گوشی در دستانش می لرزید. با هیجان شماره ی هری را می گرفت تا زنگ بزند. قلب پیرش محکم بر سینه می کوبید.

- « ببخشید؟ اینجا مدرسه ی جادویی هاگوارتزه؟ »

همه ی نگاه ها به سمت مرد رفت. مردی محترم با پالتویی خاکستری و کلاه بلند و سیاهی که بر سر گذاشته بود. عصایی ظریف و خمیده به رنگ قهوه ای روشن در دست چپ داشت و دستکش هایی سیاه رنگ و چرمی پوشیده بود. بعد از چند لحظه سکوت اسنیپ گفت :
- « بله. درست اومدین. »

مرد خیلی محترمانه و با وقار کلاهش را از سر برداشت و گفت :
- « اوووو! من شرلوک هلمز هستم. برای بررسی اومده. مثل اینکه اینجا یک کلاه گم شده. درسته؟ »

=====

خب خب آدر... داری بهتر میشی.

طنز ظریفی به کار بردی که اصلا بد نیست، اما خیلی هم خوب نیست. خواننده متوجه طنز بودن پستت نمیشه. قسمت هایی که خیلی وارد جزئیات میشن یا احساسی هستن رو حذف کن توی پست طنز.
قبلا هم بهت گفته بودم دیالوگ هارو به این صورت بنویس:
- بله. درست اومدین.

نیازی به گیومه و اینا نیست.

اینا رو نباید اینجا میگفتم... ولی حالا که گفتم، انتظار دارم عمل کنی بهشون. اگه عمل نکنی... تصویر کوچک شده


تایید شد!


ویرایش شده توسط آدر کانلی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۶ ۲۲:۴۴:۴۱
ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۸ ۱۴:۳۲:۲۴

من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۰ دوشنبه ۶ آذر ۱۳۹۶
#34
آمبریج حیا کن هاگوارتز رو رها کن

اسپروات ناله کرد :
- « خدایا فقط همین یکی رو کم داشتیم. گم شدن یکی از هافلپافیا! »

اسپروات و دورا و آملیا از گروه شلوغ و پر سر و صدای بچه ها جدا شدند و به سمت قلعه حرکت کردند. اسنیپ سعی می کرد تا موقعی که کارگاه بیاید بچه ها را ساکت نگه دارد. آدر به بغل دستی اش دارین ، که بسیار ساکت بود گفت :
- « اونا رفتن. »

دارین در سکوت به آدر نگاه کرد. بعد چند لحظه زمزمه کرد :
- « کار درستی نکردن. »
- « چرا؟ »
- « چون هر وقت هیچکس اونجا نیست یکی هست. »
- « یعنی چی؟ »
- « یک دوست اینو بهم گفت. اسمش فرانسیکه. اون خیلی چیزا می دونه. گفت هر وقت هیچکس تو قلعه نیست به اونجا نزدیک نشو. چون هر وقت هیچکی نیست یک چیزی هست. »

آدر برگشت و به گروه سه نفر نگاه کرد که هر لحظه دورتر می شدند. با خودش گفت :« داره چرت و پرت می گه. » حوصله ی ماندن در گروه شلوغ و پر سر و صدای دانش آموزان را نداشت. هر چند که عاشق ماجراجویی و پیدا کردن کلاه بود اما چیزی در درونش او را به سمت آن سه نفر می کشاند. حس هیجان و کنجکاوی ملموسی از املاین.

- « ولی من می خوام برم. اونجا فقط یک قلعه است. دوستت فقط می خواسته تو رو اذیت کنه. »

دارین شانه بالا انداخت. لبخند ملموسی صورتش را پوشاند برای آدر دست تکان داد. آدر با تعجب به او نگاه کرد. بعد برگشت و در حالی که به سمت آملیا ، دورا و اسپروات می دوید فریاد زد :
- « آهای بچه ها. وایستین. وایستین. »

آنها بعد چند لحظه ایستادند. برگشتند و به آدر نگاه کردند. آدر خود را به آنها رساند . در حالی که نفس نفس می زد گفت :
- « میشه من هم باهاتون بیام؟ »

آملیا گفت :
- « ولی تعداد ما کافیه. »
- « خواهش می کنم. از شلوغی خوشم نمیاد. بزارید منم بیام. »

آملیا بعد چند لحظه سکوت گفت :
- « باشه. بریم. »

آدر با خوشحالی مشت هایش را گره کرد و گفت :
- « عالیه. »

چهار نفره به سمت قلعه حرکت کردند. صدای جیرجیرک ها همه جا را در بر گرفته بود. قلعه زیر آسمان تاریک شب مبهم و ترسناک به نظر می رسید. ماه در آسمان نبود. ستاره های ریز و درشت به آرامی چشمک می زدند. دورا گفت :
- « یعنی کجا رفته؟ »

آملیا دستش را دور دهانش حلقه کرد و داد زد :
- « املاین! املاین! »

آدر و اسپروات و دورا هم همین کار را کردند. اما هیچکس جوابشان را نداد. اسپروات گفت :
- « تو حیاط که نیست. »

آنها به سمت در سالن الی حرکت کردند. آملیا در را هل داد. در با صدای ناله ی کشیده ای باز شد. اولین بار بود که سالن اصلی را آنقدر ساکت می دیدند. آنقدر ساکت بود که حتی صدای پر زدن پشه را هم می شد شنید. وارد سالن شدند. حس ترس و هیجان در درون آدر فوران می کرد. داد زد :
- « املاین! کجایی؟ »

صدایی خشن ناله زد :
- « من اینجام. »

به نظر صدای املاین می آمد. آملیا با تعجب گفت :
- « املاین؟ خودتی؟ »
- « املاین اینجاست. املاین توی تالار عمومیه. »

آدر احساس می کرد یک جای کار می لنگد. انگار مشکلی وجود داشت. دورا و آدر با تعجب به هم نگاه کردند. دورا اخم کرده بود و چیزی نمی گفت. اسپروات داد زد :
- « منتظر چی هستی؟ بیا بریم؟ چرا به قلعه برگشته بودی؟ »

صدا دوباره ناله کرد. دورا لرزید. قلب آدر محکم بر سینه می کوبید. اگر حرف های دارین راست باشد چه؟ آملیا گفت :
- « بیاین بریم تالار عمومی. حتما مشکلی داره که نمی تونه بیاد. »

آدر گفت :
- « صبر کن. »

بچه ها برگشتند و به او نگاه کردند. آدر آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت :
- « یکی از بچه ها بهم گفت نباید به قلعه بریم. شاید اون املاین نیست. »

اسپروات گفت :
- « معلومه که خود املاینه. بیا بریم. مشکلی پیش نمیاد. »

آدر با تردید با آنها راه افتاد. دست های پشت پرده ی آدر در تالار عمومی را که در ضلع غربی بود باز کردند و بچه ها وارد تالار عمومی شدند. املاین چند متر آن ور تر ایستاده بود. او کلاه را در دست داشت و نوازش می کرد. موهایش آشفته و پریشان بود و صورتش مثل گچ سفید شده بود. دورا چند قدمی ب سمتش برداشت و گفت :
- « تو کلاهو پیدا کردی؟ کجا بود؟ »

املاین هیچی نگفت. در سکوت کلاه قدیمی ، خاکی و کج و کوله ی قهوه ای را نوازش می کرد. آملیا گفت :
- « املاین؟ چرا هیچی نمی گی؟ مشکلی پیش اومده؟ »

املاین سرش را بالا گرفت. خندید و گفت :
- « من املاین نیستم. »

و قبل از اینکه بچه ها چیزی بگویند در حالی که جیغ می کشید دست هایش بلند و ناخن هایش مثل یک چنگال شدند و به سمت بچه ها حمله کرد.
=====

باید کار کنیم آدر.

توضیحات به زودی براتون ارسال میشه.

تایید نشد!


ویرایش شده توسط آدر کانلی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۱۳:۰۵:۴۳
ویرایش شده توسط آدر کانلی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۱۳:۰۶:۴۶
ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۱۳:۰۷:۳۱
ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۱۳:۱۷:۳۹
ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۱۷:۰۲:۳۳

من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۶
#35
هافلکلاو

.آدر ، لینی و رز ویزلی.


- « اون آفتو بزار سر جاش! »

سانتور در حالی که شیهه می کشید با صدای آتشین و عصبانی خود لینی را تهدید کرد. لینی با وحشت بال های خود را تکان داد. همه ی نیروی بدنش را در بال هایش جمع و سعی کرد تا می تواند از سانتور دور شود.
از لای یک برگ درخت رد شد. سانتور با قدرت سم هایش را بر زمین کوبید. طوری که داربد از سر آدر به پایین پرت شد و زمین لرزید. سانتور با سرعت به سمت حشره می دوید و سعی داشت تا آن را زیر دندان های خود خرد کند. رز پژمرده و غمگین شده بود. حقش نبود که با این همه زیبایی سم یک سانتور در سرش کوبیده شود!
آدر بر بالای موجودی که از نظرش فرقی با اسب نداشت ژس سوار کار ها را گرفته بود و فریاد می زد :
- « هششششش ، آروم حیوون! یورتمه برو. آروم باش. »

لینی صدای نفس های داغ و آتشین سانتور را در پشت سرش حس می کرد. فاصله ی زیادی با او نداشت. سانتور که صورتش مثل گوجه فرنگی سرخ شده بود داد می کشید :
- « اون آفت میراث بابابزرگم بود! بزار سر جاش حشره ی عوضی! وگرنه زیر دندونام لهت می کنم. هی با تو ام! »

قلب کوچک لینی گرپ گرپ در سینه اش می کوبید. هوای گرم و داغ پوستش را می سوزاند. به سختی از لای برگ ها و بوته ها جلو می رفت. سانتور پشت سرش پا می کوبید و در شیب ملایم جنگل دنبالش می کرد. لینی وارنر عاجزانه سعی می کرد شکافی در لا به لای برگ ها پیدا کند و خود را از معرکه بیرون بکشد. اما هیچ راه نفوذی نبود. بالای سرشان پیچک ها و شاخ و برگ های تو در تو و فراوان راه آسمان و نور نجات بخش خورشید را می بست. سرمای وحشتناک مرگ را در پشت سرش حس می کرد.
لینی با خودش فکر کرد : این مثل یک قمار است. یا باید آفت را سرجایش بگذارد و در عوض زنده بماند و یا خطر مرگ را به جان بخرد تا ماموریت را انجام دهد.

- « آفرین حیوون. برو. برو. »

لحظه ای صدای پارازیت آدر در میان افکارش پرید.
کدام یک؟ کدام یک را انتخاب کند؟ آیا ارزشش را دارد؟
این افکار برای یک صدم ثانیه به ذهنش آمدند و رفتند. وقت چندانی برای تصمیم گیری نداشت. کدام راه را انتخاب کند؟ تصمیمش را گرفت. عزمش را جزم کرد و با سرعتی بیشتر بال زد. جلو رفت و جلو رفت. خستگی را حس نمی کرد. فقط به فکر نجاتش بود. صدای خس خس نفس های سانتور را می شنید. شاید فاصله اش با او فقط سی سانتی متر بود.
صدای تق تق برخورد دندان های بزرگ جانور لرزه بر اندامش می انداخت. خدا خدا می کرد زنده بماند. این تنها راه بود. در میان سایه های درختان پیش می رفت. با تمام وجودش بال می زد. چشم هایش از وحشت گشاد شده بود.
ناگهان یک شکاف ناگهانی بر بالای سرش ایجاد شد و او به سمت آسمان پرواز کرد. احساس آزادی همه ی وجودش را گرفت. از شادی فریاد زد و خندید.
به پایین نگاه کرد. به سانتور عصبانی ای که به او خیره شده بود و ناسزا می گفت. آدر همچنان بر پشتش به پهلو هایش می کوبید. هر لحظه از آنها دور تر می شد. او نجات پیدا کرد. نجات پیدا کرد. احساس شیرین پیروزی همه ی قلبش را پر کرد. حالا نه تنها دو آفت را به دست آوردند بلکه در راه اصلی جاده قرار داشتند.
بله ، پایین همان جاده ی خاکی ای قرار داشت که گمش کرده بودند. بالاخره پیدایش کردند.
بعد از اتمام فحش ها سانتور با خود فکر کرد که کمی سنگین نیست؟ انگار بار های اضافی ای را حمل می کند و بعد یادش آمد آدر و رز بر پشتش نشسته اند. آنها را با یک حرکت ناگهانی بر زمین انداخت. چند بار با سم هایش به دل و روده شان کوبید و بعد خسته و عصبانی از پس نگرفتن ارثیه اش به دل جنگل دوید.
آدر و رز در حالی که می خندیدند انگشت شصتشان را به سمت لینی دراز کردند. سر و صورتشان خاکی و کثیف شده بود. پاره پاره و پر از گرد و غبار. اما صورت هایشان خندان و شاداب بود. قلب لینی وارنر با خوشحالی در سینه می تپید. احساس غرور و افتخار می کرد و خیس عرق شده بود. به آرامی پایین آمد. آدر در حالی که دست هایش را به هم می زد و می خندید بلند بلند گفت :
- « آفرین. آفرین لینی. خیلی خوب بود. فکر نمی کردم با دو تا مدافع گیاهان و جانوران بتونیم آفت ها رو بگیریم. »

صورت لینی از شادی برق زد. رز لبخندی زد و گفت :
- « شجاعانه بود! »
- « ممنونم بچه ها. ممنون. »

آدر بر پاشنه ی پایش چرخید و گفت :
- « خب دیگه بسه! حالا وقتش بریم آفت ها رو به مسئولا نشون بدیم. بریم. »

و شاد و شنگول ، در پرتو های سرخ و گرم و دل انگیز و رویا وار غروب ، در حالی که می خندیدند و شادی می کردند به سمت هاگوارتز راه افتادند.


پایان.


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۶
#36
بچه های هافل دوان دوان به سمت تالار خصوصیشان می رفتند. همه از اینکه در آن شهاب سنگ چه چیزی پیدا خواهند کرد هیجان زده بودند. بچه های گروه های دیگر کنجکاوانه به صورت های سرخ از هیجان آنها و دست هایی که شهاب سنگ بزرگ را به سمت سالن هاگوارتز راهی می کردند خیره شده بودند.
باز قرار بود هافلی ها چه کار کنند؟ هیچ کس نمی دانست.
بعد چند دقیقه دویدن از این راهرو به آن راهرو به در تالار رسیدند. رمز را گفتند و وارد شدند. تا در پشت سرشان بسته شد صدای فریاد شادی بچه ها به هوا برخاست.

- « آخجون. این شهاب مال ماست. »

رز ویزلی با هیجان گفت :
- « فکر کن از توش یک آدم فضایی پیدا کنیم. »

گبین داد زد :
- « یا یک ماده ی جادویی! »

آدر پرسید :
- « حالا آملیا خودت چی فکر می کنی؟ واقعا ممکن این تو یک آدم فضایی باشه؟ »

آملیا شانه بالا انداخت و گفت :
- «» نمی دونم ، شاید! »

دست ها به آرامی شهاب سنگ را بر وسط هال گذاشتند. همچنان از شهاب سنگ کج معوج غول آسای هافلپاف که به سیاهی قیر بود بخار بلند می شد. بچه ها بر میز های پانصد ساله که مثل میراث تالار هافل بودند پریده و به شهاب خیره شدند. دختر ها از هیجان جیغ می زدند. چشم چپ گبین هم دایم بیرون می پرید و آدر هم با چهره ای بر افروخته به شهاب سنگ نگاه می کرد. قلب ها محکم در سینه می تپید. هیچ کس نمی دانست در درون آن چه چیزی منتظرشان است؟ شاید یک آدم فضایی یا یک ماده ی جادویی و یا شاید هیچی!
آملیا جیغ زد :
- « خب دیگه. حالا شهاب سنگو باز کنیم. »

گبین گفت :
- « نه ، بزار تا دیر نشده آدر قضیه ی این... این دستارو بگه. اگه بریم سراغ شهاب فرصت نمی شه. »
- « نه... »

دورا غرید :
- « تو چی می گی آملیا؟ اگه یکم طولش بدیم هیجانشم بیشتر می شه! خب آدر بگو! »

آملیا با لجبازی از مبل برخاست و گفت :
- « اصلا هر کی کار خودشو بکنه. شما حرف بزنین ، من شهاب سنگو باز می کنم. »

و به اتاقی رفت و با یک اره برقی برگشت و با صدای بلند مشغول تکه تکه کردن شهاب سنگ شد. تکه های سیاه شهاب سنگ به اطراف می پرید. رز زلر با اشتیاق فراوان به کنار آملیا رفت و با هم مشغول به کار شدند. املاین گفت :
- « تعریف کن آدر.»

آدر گلویش را صاف کرد و لبخندی زد.

- « خب ، قضیه از شش ماه قبل از اینکه بیا هاگوراتز شروع شد. من داشتم توی یک قبرستون قدیمی قدم می زدم. زمستون بود. برف میومد و هوای یخ زده مثل شیشه صورت آدم رو خراش می داد. اساتید ما توی آمپاستان اعتقاد داشتن که باید هر هفته به قبرستون بریم و قدم بزنیم تا عاقبت یک انسان رو ببینیم. بفهمیم که یک روز جامون توی قبره. پس آدم بدی نباشیم. خب منم داشتم همین کار رو می کردم. بین قبر های خاکستری و سفید راه می رفتم. برف روی زمین قهوه ای رو پوشونده بود. دور قبرستان رو جنگل گرفته بود. درخت ها همه لخت و بی برگ بودند. می لرزیدم. خسته شدم. یک جا زیر یک درخت بلند نشستم تا استراحت کنم. هیچ کس اون دور و بر نبود. همونطور که یقه ی پالتومو راست می کردم یکهو چشمم به یکی دست اسکلتی افتاد. نمی دونم چرا بیرون از قبر بود.شاید به مرور زمان از زیر خاک بیرون زده بود. یک دفعه یاد درس تاریخ جادوگریمون افتادم. اونجا گفته بود که یک جادوگر شیطان ایرانی که شباهت زیادی به ولدمورت اینجا داشت برای به قدرت رسیدن مرده های مشنگ ها رو با وردی زنده می کرد. نه که روحشون به بدن برگرده. نه. فقط با جادو نیرویی به جسم می داد که می تونست جسم مردشو کنترل کنه. بعد اونا می شدن برده ی اون و تو جنایت هاش بهش کمک می کردن و بعد فکری به سرم زد. درسته که من اونقدر قدرت نداشتم که یک بدن کاملو زنده کنم اما می شد با یک راه حلی قسمت هایی از بدن رو زنده کرد. از اون موقع دست به کار شدم. یک فکری توی سرم بود ولی مطمئن نبودم جواب بده. تا که بعد از کلی دردسر بعد پنج ماه به نتیجه رسید.
من دست های مرده های مشنگ رو از توی قبر می کشم بیرون. بعد روح یک حیوون رو با چوبدستی جدیدی که تازه گرفتم می گیرم و به دست می دم. بعد دست زنده می شه. ولی برده ی منه و به حرفم گوش می ده. الآن هم یک ماهی می شه که یک شرکت زدم. اسمشم گذاشتم : شرکت دست های پشت پرده.
من قبر مشنگ ها رو می کنم و دست هاشونو از بدنشون جدا می کنم و با این راه حل دست ها رو زنده می کنم. بعد اونا می شن برده ی من. فروششم هر روز افزایش پیدا می کنه. کارخونه هم یک جا توی همین تالاره! »

املاین جیغ زد :
- « وااای! توی همین تالار؟ یعنی تو اینجا دست های آدمیزاد داری؟ »

آدر خندید و گفت :
- « البته. یک جا تو راهروهای مخفبی هافل. توی زیرزمین ارواح. »

املاین دوباره با فریاد گفت :
- « تو دیوونه ای! روانی ای! دستای آدمیزاد؟ »

- « بس کن املاین. اون دستا که دیگه به درد مرده ها نمی خورن. من فقط از اون ها استفاده ی بهینه می کنم. هر چه باشه بالاخره اون دستا می پوسن. »

گبین با تحسین سر تکان داد و گفت :
- « خوشم اومد. شاید دیدی برای ارباب هم از این دستا سفارش دادیم. »

دورا به آرامی گفت :
- « اما... این کار یکم غیر انسانی نیست؟ »
- « من کار بدی نمی کنم. من دارم به جادوگر ها کمک می کنم. این اختراع مهمیه. خیلی هم به درد می خوره. کلی هم می شه ازش پول در آورد. اگه بخواین توی یک سوژه ی جدید یک بازدید از کارخانه داشته باشیم. »

آملیا جیغ زد. یک جیغ بلند و اره برقی را خاموش کرد. در حالی که چشم هایش از هیجان یا شاید هم وحشت گرد شده بود به درون شهاب سنگ نصف شده اشاره می کرد.



من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶
#37
هافلکلاو
لینی ، آدر ، رز ویزلی


عنکبوت های غول پیکر در حالی که دهان لینی و ریز را با تار هایشان بسته و کل بدنشان را مثل مومیایی ها تارپیچ کرده بودند راه افتادند. قلب آدر با نگرانی و هیجان می تپید.
البته که او به شدت به دنبال یافتن آفت ها بود و برای پیدا کردنشان دست به هر کاری می زد. برایش هم مهم نبود رز و لینی چه می گویند؟ به نظر او آن دو ، موجوداتی بیش از حد احساسی و مدافع محیط زیست بودند. درست است که آن دو جلوی پیشرفت و روند کار را می گرفتند ولی هر چه باشد هم گروهی و دوستانش بودند. حتی اگر هیچ آفتی بر روی عنکبوت ها نبود او نمی توانست همانجا بایستد و با لبخند پهن نابود شدن دوستانش را ببیند.
پس دنبال عنکبوت ها دوید. دو عنکبوت کاملا سیاه با آرواره هایی وحشتناک و بزرگی که مثل قیچی با یک بسته شدن به راحتی گوشت گرم لینی و رز را تکه تکه می کردند. بر روی بدنشان پرز های ریزی دیده می شد که آفت هایی براق بر رویشان به آدر چشمک می زدند.
غول ها هر بار که شش پای کج و کوله ی خود را زمین می گذاشتند برگ ها و درختان اطراف می لرزیدند.
آدر پشت سرشان در حالی که دایم پشت درخت های پیر پر گره قایم می شد تعقیبشان می کرد. قلبش محکم بر سینه می کوبید. قبلا ها در درس جانور شناسی عکس این عنکبوت ها را دیده و درباره شان شنیده بود. اما تا آن موقع هرگز از نزدیک این موجودات را ندیده بود. قد آنها با پاهای بلند و درازشان دو متری می شد. چشم های آدر از هیجان و ترس گرد شده بودند. در ذهنش با خود فکر می کرد که چه کار کند؟ چطور می تواند لینی و رز را از چنگ آن دو غول نجات دهد؟
هیچ جوابی به ذهنش نرسید. شاید بهتر بود فعلا آنها را تعقیب کند و بعد در یک موقعیت مناسب دوستانش را نجات دهد. رز و لینی سر و ته در دستان عنکبوت بزرگ جا داشتند. حتی چشم هایشان هم زیر تار های چسبنده و کلفت عنکبوت ها پنهان شده بود. اصلا نمی توانستند حرکت کنند.
بعد گذشت یک ساعت به مقصد عنکبوت ها رسیدند. آدر آنچه می دید را باور نمی کرد. بدنش داغ شد و قلبش ریخت. آنجا زمین به سمت پایین شیب بر می داشت و درختان زیادی چسبیده به هم قرار داشتند. تار های ضخیم و زیادی به شاخه های کلفت و تنه های تنومند درختان متصل بود و عنکبوت های زیادی بر تار ها جا خوش کرده بودند. در وسط تار های شش ضلعی یک عنکبوت با شش چشم قرمز و خونی نشسته بود. او فرمانروایشان بود. آراگوگ.
طعمه های زیادی در حالی که در پیله پیچیده شده بودند بر تار ها قرار داشتند. آدر آب دهانش را به سختی قورت داد و از پشت درختی ده متر دور تر از لانه نیم نگاهی دوباره به آنجا انداخت. عرق سر و رویش را پوشانده بود. کار او به مراتب سخت تر و دشوارتر شده بود. آنجا عنکبوت های زیادی نشسته بودند و حتما تعداد بیشتری در آن حوالی به دنبال شکار می گشتند. او چطور می توانست از بین همه ی آنها بگذرد و یک آفت هم ازشان بگیرد و دوستانش را نجات دهد؟ به نظر غیر ممکن می آمد.


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۹۶
#38
هافلکلاو

لینی. آدر. رز ویزلی

رز ویزلی در حالی که جیغ می کشید و گلدانش را سفت بغل کرده بود به سمت راست جاده ی خاکی شروع به دویدن کرد.

- « نه نه. به گلدون من دست نزن. اون آفت نداره. »

آدر همه ی نیرویش را در پاهایش جمع کرد و پشت سرش دوید. لینی وارنر هم در حالی که نیشخند می زد با دوستش خداحافظی کرد. بعد پرواز کنان به دنبال آدر و رز راه افتاد.
رز با تمام سرعت می دوید ، از روی سنگ های نیم متری و ریشه های کلفت و خاک خورده ی درختان می پرید و خود و صورتش را سپر گلدانش در برابر شاخ و برگ های خشن درختان می کرد. آدر فریاد زد :
- « وایستا ، ما به اون آفت نیاز داریم. صبر کن. »

اما رز بدون آنکه حتی برگردد همچنان دوید و دوید. آدر به خس خس افتاده بود. احساس می کرد آب دهانش غلیظ و پر از خلط شده. سینه اش درد می کرد و عرق همه ی سر و صورتش را خیس کرده بود. درست مثل لینی و رز.
رز سرعتش کم شده بود. هر از چند گاهی با وحشت بر می گشت تا آدر را ببیند. نمی دانست وقتی گلدانش دست او برسد با آن چه کار می کند؟ آیا برگ هایش را برای گرفتن آفت تکه تکه می کند؟ این سوالات وحشتناک بر بدنش تازیانه می زد تا تند تر بدود.
تند تر تند تر...
به سختی نفس می کشید.
اما بالاخره بعد از نیم ساعت دوندگی پاهایش که سخت درد می کردند از حرکت ایستادند. دیگر نمی توانست بدود. اما همچنان گلدانش را در بغل داشت.
آدر هم ایستاد و دست به سمت گلدان برد. رز جیغ زد :
- « دستتو به گلدون من نزن! »

اما آدر بی اعتنا به تهدیدش گلدان را به سختی از او جدا کرد. بعد با ریز بینی و دقت مشغول چک کردن برگ های لطیف و زیبای گل رز شد. رز خود را به زمین انداخت و به تخته سنگی تکیه کرد. می دانست که نمی تواند گلدان را از دست آدر بیرون بیاورد. لینی هم بر ساقه گلی همان اطراف جا خوش کرد و شهد شیرینش را نوشید. آدر با دقت به برگ های گل نگاه می کرد. چند بار ذره بینش را بیرون آورد و گل را چک کرد. اما هیچ چیز بر روی آن نبود. صحیح و سالم و بدون حتی یک دانه آفت. با صدایی بلند و دو رگه گفت :
- « اما اینکه کاملا سالمه. »


رز با صدایی تحکم آمیز داد زد :

- « بهت که گفتم. تو گوش نمی دی. حالا گلدون بده به من. »


آدر آهی از خستگی سر داد و با چهره ای پر چروک از خستگی غرغری کرد و گلدان را به رز برگرداند. خود را بر زمین قهوه ای رنگ انداخت و به تنه ی پر گره درخت تکیه داد. بعد یادش آمد که لینی وارنر بود که گفت روی برگ های گلدان رزآفت هست. صورتش سرخ شد و غرید :
- « لینی. تو گفتی رو گلدون رز آفت هست. تو بودی که ما رو نیم ساعت دووندی. »

لینی در حالی که می خندید گفت :
- « اون موقع ، بود. »

آدر غرش خشم را در درونش احساس کرد. خواست در یک جهش به جلو بپرد و آن حشره ی کوچک را در میان دستان خود له کند. اما چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید. عصبانیت هیچ چیز را درست نمی کرد.
چند دقیقه گذاشت. گلویش خشک شده بود. خیلی خسته تر از آن بود که به مسخره شدن توسط لینی فکر کند. آفتاب در وسط آسمان با اشعه های داغش صورت بچه ها را می سوزاند. جیر جیرک ها با صدای بلند و تیزشان جنگل را پر کرده بودند. رز برگ گلدان هایش را ناز و با دقت گلدانش را چک می کرد. لینی زیر لب شعر می خواند.
بعد ده دقیقه استراحت آدر برخاست و گفت :
- « خب دیگه پاشین. باید دنبال آفت بگردیم. »

رز اعتراض کرد :
- « اما من هنوز خسته ام. »
- « منم همینطور. به خاطر همینه که می خوام هر چه سریع تر اون آفتا رو پیدا کنیمو برگردیم. »

لینی موافقت کرد :
- « آدر راست می گه. وقتی آفت ها رو پیدا کردیم بر می گردیمو کلی استراحت می کنیم. »

رز در حالی که زیر لب غر می زد برخاست و شلوار لباسش را تکاند. بچه ها به دور و برشان نگاه کردند. درختان با تنه های غول پیکرشان تا ده ها متر سر به فلک کشیده بودند و ریشه های کلفتشان از زمین بیرون زده بود. علف های سبز و بلند همه جا را پوشانده بودند. تخته سنگ های بزرگی با فاصله هایی زیاد از هم و پراکنده دیده می شد. لینی متفکرانه اخم کرد و به دور و بر نگریست و گفت :
- « خب ، ما از کدوم طرف اومدیم. »

رز به سمت لینی اشاره کرد و گفت :
- « از اون طرف. »

آدر مخالفت کرد :
- « نه ، نه. من مطئنم باید از اینور بریم. »

و به جلو اشاره کرد. بعد سریع دستش را پایین آورد و گفت :
- « نه ، نه. فکر کنم... »

باز دستش را پایین آورد و لبش را گزید. آب دهانش را قورت داد و قلبش لرزید. پرنده ای در آن دور دور ها بر شاخه ای جیغ جیغ می کرد. آدر احساس کرد دنیا دور سرش می چرخد. لینی که رنگ از صورت کوچکش پریده بود با صدایی ضعیف گفت :
- « ما... ما... گم شدیم؟ »






من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۶
#39
راهنما ها دوان دوان به سالن اصلی موزه رفتند و با دهان هایی باز و چشم هایی افتاده و صورت هایی مات و رنگ پریده به صحنه ی رو به رویشان نگاه کردند. خشکشان زده بود. سکوت همه جا را گرفته بود. سالن موزه شبیه مناطق جنگ زده شده بود. گرد و غبار همه ی فضا را پوشانده و ذره های غبار در هوا دیده می شد. استخوان های دایناسور علف خوار بزرگی که پسر ها ازش سواری می گرفتند کاملا ریخته و استخوان هایش پخش و پلا شده بود. با چشم هایی غمگین به پارچه های پاره پاره ی لباس های قدیمی موزه و گیتاری شکسته نگاه کردند. بالاخره راهنمای اول با صدایی خفه زیر لب زمزمه کرد :
- « واای ، خدای من. »

- « همه جا رو داغون کردن. »

دست و پای راهنمای سوم شروع به لرزیدن کرد. بعد از چند ثانیه از جا پرید و با صدایی لرزان جیغ کشید :
- « حتما رفتن به تالار های دیگه. باید جلوشونو بگیریم. »

صدای ریز ریز شدن شیشه ای در راهرو پیچید. راهنما ها با نگرانی به صورت های بهت زده و وحشت زده ی هم نگاه کردند و بعد با تمام سرعت به سمت منشا صدا دویدند.
بله ، حدسشان درست بود. هافلی ها در یک اتاق جدید مشغول خرابکاری بودند. گبین و استوارت با نیشخند وارد تابوت مومیایی ها می شدند. آدر با دقت مشغول بررسی مومیایی و نوار های خاک خورده و پاره پوره ی پیچیده شده ی دورش بود. دورا که لباس های موزه را به تن داشت در آن سو با آملیا جر و بحث می کردند و در همان حال که مجسمه ی سی سانتی یک میمون را به سمت خود می کشیدند جیغ می زدند :
- « بدش به من! مال منه. »
- « نه خیرم! من اول پیداش کردم. »
- « برام مهم نیست! »

رز که کاملا از متوقف کردن ملت هافل نا امید شده بود یک گوشه بر صندلی نشسته و با ویبره هایی که هر از گاه می زد بچه ها را تماشا می کرد. راهنما ها آب دهانشان را به سختی قورت دادند و خود را به سرعت پشت دیوار ها پنهان کردند. راهنمای سوم که سفت به دیوار چسبیده بود گفت :
- « حالا چی کار کنیم؟ »

راهنمای اول غرید :
- « چی کار کنیم داره؟ همون نقشه ای که داشتیمو اجرا می کنیم. »

با چشم های سرخش به راهنمای سوم خیره شد و با صدایی مثل فرماندهان خشن جنگ دستور داد :
- « برو! نوبت تویه. »

راهنمای سوم به خود لرزید و جیغ کشید:
- « چی؟ چرا من؟ »

- « اگه به حرفم گوش نکنی می ندازیمت وسط این دیوونه ها. پس زود باش. »

راهنمای سوم در یک لحظه و بدون حتی یک کلمه مخالفت خود را به سمت چهار چوب در پرت کرد. چوبدستی اش را از زیر ردا رو به آنها گرفت و زیر لب اما خیلی سریع ورد را خواند. بعد به سرعت به آن سوی دیوار شیرجه زد و پنهان شد. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. ناگهان مجسمه ی سنگی از دست آملیا و دورا به زمین افتاد و گوش چپش شکست. دو دختر ناگهان خود را در هوا و معلق پیدا کردند. آملیا با حیرت به خودش نگاه کرد که چه راحت سی سانت از زمین بلند شده.

- « چی؟ چطور امکان داره؟ »

آدر دستش را به سمت مومیایی دراز کرد و یک دفعه با وحشت دید که دستش در آن فرو رفت. سریع خود را عقب کشید و دید که در هوا معلق شده. گبین از داخل تابوت بی آنکه درش را باز کند بیرون آمد و فریاد کشید :
- « دیدین ، دیدین! من از تو تابوت رد شدم! »

آدر در حالی که با چشم هایی گشاده از تعجب به هیکل آبی رنگش نگاه می کرد خندید و گفت :

- « واای ، این خیلی باحاله! »

راهنمای ها در نهایت نا باوری دیدند که هافلی ها نه تنها وحشتزده نشده و حتی یک در صد با خود فکر نکردند شاید مرده اند بلکه شادان و خندان در هوا شروع به پرواز کردند. به این سو و آن سو می رفتند و دنبال هم می کردند.
راهنمای اول بعد سی ثانیه سکوت بالاخره دهانش را از هم باز کرد و بریده بریده گفت :
- « حالا ... حالا چی کار کنیم؟ »



من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۶
#40
رز زلر در حالی که شرشر عرق می ریخت به سمت دورا شیرجه زد و گفت :

- « این لباس موزه است. تو نباید تنت کنی! »

و لباس بنفش و پر گرد و غبار قدیمی جادوگری که قبلا مدیر هاگوارتز بود را از دستش کشید. قبل از اینکه به دورا فرصت اعتراض بدهد لباس را بر شاخه گوزنی گذاشت و به سمت پسر ها دوید. در همان حال که به سمتشان می رفت با اخم به دافنه که در موزه برای خودش با تار های صد ها ساله ی گیتار آهنگ می زد و شاد و خندان شهر می خواند نگاه کرد.
استوارت یک ابر چوبدستی که مال یکی از جادوگران قدرتمند سه قرن پیش بود را در دست گرفته و باهاش باز می کرد. آدر و گبین هم به نمایشش با ابر چوبدستی نگاه می کردند و با تحسی سر تکان می دادند.
رز که صورتش سرخ شده بود چشم هایش در حدقه گشاد شدند و جیغ کشید :

- « اونو بزار سر جاش! اسباب بازی که نیست. »

استوارت چوبدستی را عقب برد و گفت :

- « اما خیلی باحاله. من می خوام باهاش... »

رز چوبدستی صاف و سفید را از دستش قاپید و بر جای قبلی اش گذاشت.
سپس در حالی که نفس نفس می زد به سمت آملیا که نزدیک تر بود رفت. او یک تلسکوپ عصر حجری را برداشته و با چهره ای قرمز که از هیجان برق می زد به آن دست می کشید و محو تماشایش شده بود.
رز با عصبانیت غرید :

- « اونو بده من. »

- « برو کنار. مال خودمه! »

آملیا به محض دیدن رز که با دو دست به سمت تلسکوپش حمله می کرد تلسکوپ را عقب برد و در یک حرکت سریع و خشن بر سرش کوبید. یک لحظه همه جا برای رز تیره و تار شد. بعد دنیا شروع به چرخیدن کرد و همه چیز کند شد. در همان حال که به زمین می افتاد دورا را دید که جلوی آینه ی قدی با ذوق خودش را با لباس بنفش می دید و دافنه را که آهنگ می زد و پسر ها را که به جان استخوان های یک دایناسور ما قبل تاریخ افتاده و از سر و کاولش بالا می رفتند و بعد همه چیز و همه جا تاریک شد.

چهار راهنما با عصبانیت و در سکوت به چهره های هم نگاه می کردند. راهنمای اول با حالت عصبی انگشت هایش را ترق تروق می شکست و به کبودی زیر چشمش دست می کشید. گلویش را صاف کرد و گفت :

- « ما باید یک کاری بکنیم. موزه داره نابود می شه. اون دیوونه ها دارن فاتحه ی همه چیزو می خونن. یکی شون همچنان داره تو آب مقدس شنا می کنه! اون دختره هم داره با تلسکوپامون بازی می کنه. »

در چشمانش اشک جمع شد و کبودی زیر چشمش نشان داد و گفت :

- « حتی یکی از دخترا با گیتار ی که یک قرن عمر داشت زد تو سرم. باور می کنین؟ »

راهنما های دیگر با چهره هایی آتش گرفته از خشم سر تکان دادند و حرفش را تایید کردند. راهنمای دوم داد زد :

- « یکی از اون دخترا هم تا بهش گفتم به تلسکوپمون دست نزن با تلسکوپ خودش زد تو سرم! اینا خیلی خطری ان. »

دیگری در حالی که با نارضایتی دست هایش را تکان می داد انگار که راهنما ها مسئول این افتضاح بودند فریاد زد :« چه وضعشه؟ اینجا مثلا موزه است! »

همگی با سر حرفش را تایید کردند.

راهنمای دوم پرسید :

- « چی کار کنیم؟ »

- « من می گم از موزه بندازیمشون بیرون. »

راهنمای اول گفت :

- « چطور خودت این کارو بکنی؟ »

رنگ از چهره ی راهنمای سوم پرید و گفت :

- « ااا... من؟ خب... چرا همه با هم از موزه اخرجشون نکنیم؟ »

راهنمای اول با کف دست به صورتش زد و آهی طولانی کشید. راهنما چهارم در حالی که چشم هایش از شیطنت برق زدند از جا پرید و داد کشید :

- « فهمیدم. »

همه هیجان زده به او نگاه کردند. راهنمای چهارم دست هایش را با موفقیت در هوا تکان داد و خندید و از خوشحالی بالا و پایین پرید.
با چشم هایی سرشار از نفرت به بقیه ی راهنما ها نگاه کرد و از لای دندان های به هم فشرده اش گفت :

- « من یک نقشه دارم... »






ویرایش شده توسط آدر کانلی در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۳۰ ۱۵:۱۰:۰۲

من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.