هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ چهارشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۸
#31
سلام پروفسور اینم تکلیفون .

{ پ.ن: رو نقطه پایانی بزنید {.}


Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ چهارشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۸
#32
تکلیف جلسه تغییر شکل.

عوووو عوووو... عوووو عوووووو {صدای جغد کنار پنجره اتاقتونه به نویسنده و این پست ربطی نداره.}

نصف شبی وسط محله امین اباد.

آستریکس درحالی که حوصلش سر رفته و از نشستن تو خونه خسته شده بود ،تصمیم گرفته که نصف شبی چرخی تو خیابونا بزنه.
وسط چرخ زدن بود که سروصدایی توجهشو جلب کرد. سریع به سمتش رفت و وقتی رسید با خونه ای مواجه شد که چراغاش روشن و چند نفری توش دیده میشدن همچنین صدای بلند اهنگ همجارو برداشته بود. آستریکس نزدیک تر شد و صدای اهنگ زیاد تر و جمعیت واضح تر شدن...بلههه! دقیقا چیزی که آستریکس نیاز داشت... یه پارتی ناب.

آستریکس یه نگاهی به سرو وضع خودش میندازه بعد یه یالله بگو وارد پارتی میشه. چیزی نگذشته چند شاتی میره بالا و قاطی جمعیت میشه و با اهنگ هله دانه دانه ای که دی جی گذاشته بود مشغول میشه.

یکم اون ور تر آشپزخونه.

بانو بلک ک صاحاب اصلی این مهمونی درحال گپ زدن با خواهر شوهر عزیزش که سکینه نام داشت بود.
_ اوه مای هانی این فورکارو میزاری جاشون پلییز.
_ اره عزیزم قربونت شم چرا که نه.

خانم سکینه درحال چیدن چنگالا بود که ناگهان با آستریکس روبرو میشه. آستریکس که برای برداشتن یه شات از شامپاین اومده بود مجبور میشه برای برداشتنش خم بشه و موقع خم شدن یهویی دستش به دست خانم سکینه میخوره و از اونجایی که ایشون بسیار بسیار به محرمو نا محرم اهمیت میداد برای اینکه اسلام بیشتر از این به خطر نیوفته عقب عقب میره و آرنجش به یک گوری میخوره...

دییییییییش

_ واااای سکینههه چیشد عجقم؟! خوبی؟
_ اره لاوم خوبم. فقط انگار یه چیزیو شکستم... نگا این گوریو.

جییییییغغغغ

_ این گوری عتیقه مادر بزرگم بووود. مال زمان ناصرالدین شاه بود که تو عصر دایناسورا ساخته بودتش ؛ چطور دلت اومد بشکنیش؟!
_ میگم اخه عجقم عمدی نبود که... دستم خورد به مولا.
_ نههههه! تو عمدی شکستیش.. تو چشم دیدن عتیقه های منو نداری... فکر کردی کی هستی؟!... اگه من نبودم که برادرت یه زنه معتاد گیرش میمومد.!

زارت!

_ حالا بهتر شد.

بانو بلک با لخند ملیح به گوری جدید و همانند گوری که شکسته بود زل میزند.
_ خب. تو کتابا میگم می نویسن تو نبرد سهمگین و خونین شکست خورد و دار فانی رو ودا گفت. به شوهرمم میگم چند نفر مخشو زدنو بردنش دور دور.

آستریکس که حسابی قرشو داده بود و مخشو هم زده بود با دیدن وضع بانو بلک فهمید که مهمونی داره به لحضات آخرش نزدیک میشه و رفتن رو به موندن ترجیح داد.


Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ سه شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۸
#33
تکلیف قسمت اول.

پروفسور سر کادوگان بعد از گفتن تکلیفش به ملت آزاد باش کامل داد و خودش برای چند دقیقه ای به wc مراجعه کرد. همین باعث شد که ملت نفس راحتی بکشن و آبروی از دست رفتشونو مقداری برگردونن.
آستریکس به همراه ریموند و هیزل سر یه میز نشسته بودند ؛ که هیزل دست بکار شد و گفت:
_ خب پیشگو بهتر از من که نیست... حالا شمام میبینید که گوی منو یکی از بهترین جادوگر ها نشون میده.

هیزل که دستی روی گوی کشید و توی گوی بلافاصله دودی پخش شد و شروع به نشون دادن آینده کرد.
هیزل درحالی که با لباس خواب گلگلی اش روی تخت تو خواب نازی فرو رفته بود عده ای سوسک مصری جنتلمن به همراه لیدی و پیرنسس هایشان روی گونه و شکم وی قرار های عاشقانه گذاشته بودند و درحال لاو ترکوندن بودند... حتما دلیلشم استفاده مداوم هیزل از عطر ادکلن های معروف و برند بوده ؛ هیزل که بدجور محو لاو ترکوندن سوسکا شده بود گوی بقیه ماجرا رو به علت دارا بودن محتوای +18 قطع کرد و ادامه نداد. { گوی هاهم فهمیده هستن. }
بعد هیزل که نمیدونست آبروش رفته یا چی با دستاش چشماشو گرفت و ثانیه شماری میکرد تا بره تالارشون و چند صد باری حموم و کل تالارو قرنطینه کنه. حالا نوبت ریموند بود ؛ ریموند که بخاطر شاخ های شاخی که داشت یه نیم متری با فاصله نشسته بود ولی موردی نبود و میتونست گوی رو ببینه.
گوی شروع کرد به نشون دادن ؛ ریموند روی تخت مخصوص گوزنی اش خوابیده بود و از طرفی درحال مک زدن انگشت شستش بود که ناگهان یه نفر بطوری که صورتش رو پوشونده باشه نزدیکش شد. دستشو اروم داخل جیب رداش کرد و ابر سوهانی بیرون کشید. ریموند بیچاره از همه جا بی خبر درحال غلط زدن روی تختش بود که شخص مجهول با خنده ای شیطانی شروع کرد به سوهان کشیدن شاخ های ریموند.
البته گوی بعلت اینکه اگه بیشتر از این نشون میداد امکان سکته نیمه ناقص ریموند وجود داشت ، فیلمو قطع کرد و ادامه نداد. آستریکس نگاهی به ریموند که روی گوی خشکش زده بود کرد و به ارومی دستشو روی شونه اش گذاشت و او را صدا زد.
_ ریموند! خوبی؟!
_ آ...آ...آستری...کس... من...این... نفله... عنتر برقی ..کوفتی... لعنتی... بوووووق...بووووووقی...{ بعلت محتوای غیر اخلاقی این پارتو اسکیپ می کنیم. }

ریموند که همچنان فش میداد کلاسو ترک کرد و حالا نوبت آستریکس بود که به سراغ پیش گویی بره...
_ خب ، پیشگویی می کنیم ؛ به نیت نرفتن آبرویمان ؛ قربتن الی الله.

گوی شروع به نشون دادن کرد ؛ نصف شبی باز هم خوابگاه پسرونه گریفیندور؛ همه ملت تو خواب عمیقی بودن البته بجز یکی ، آستریکس! که خون آشام بود و توی این ساعتا اکثرا بیدار بود. طبق معمول چشماش باز میشه و از تخت پایین میاد... نگاهی به دور بر میندازه تا از خواب بودن بقیه مطمعن بشه. بعد از اینکه میبینه همه خوابن آروم و یواشکی به بیرون از خوابگاه میره. حرکات آستریکس خیلی مشکوک بود و معلوم نبود قصد انجام چه کاریو داره ولی خیلی مواظب بود که کسی نبینتش. حالا اون به تالار رسیده و روی مبل روبروی شومینه نشسته بود. برای بار هزارم منطقه رو چک کرد , دستش رو داخل جیب رداش کرد و چیز مرموزی رو بیرون اورد ؛ نی رو داخلش کرد و شروع به مکیدن کرد ؛ تو تاریکی معلوم نبود اون چیز چی هست ؛ یک اکثیر برای تقلب تو امتحان؟! ، یک معجون برای انجام دادن یکاری؟! و... هرچیزی میتونست باشه.
آستریکس بعد از اینکه اون نوشیدنی مرموز رو تموم می کنه داخل شومینه میندازتش و بعد زودی پامیشه و به خوابگاهش برمی گرده ولی بی خبر از اینکه یکی از دخترا که به wc برای اتمام حجت ، رفته بود دیدتش... حالا اون دختر نزدیک شومینه میشه و از دیدن چیزی که درحال سوختن بود بدجور شوکه میشه.
_ اوه مای گاد!

وی به پاکت شیرقهوه میهن خیره میماند.

پیشگویی آستریکس تموم میشه و این به این معنیه که اون باید شبارو بیشتر مواظب باشه. تقریبا نیم ساعتی گزشته بود و خبری از پروفسور کادوگان نبود و چند نفری از بچه ها نیز از شدت نگرانی دنبالش رفته بودن.

از طرفی صدای بچه ها هم به گوش میرسید که درمورد پیشگویی هاشون حرف میزدند. به عنوان مثال فنریر که پیشگویی شده بود یک پیتزای سبزیجات با سس کلم بروکلی میخوره یا مثلا وین هاپکینز که پیشگویی شده بجای خواب تو زیر زمین مجبور میشه روی برج ستاره شناسی و معلق روی هوا بخوابه.

تکلیف قسمت دوم.

مه و غبار داخل گوی میچرخد و به با آستریکس که خیره بهش بود آیندشو نشون میده.

سال اخر تحصیلی ، زمستون

آستریکس که تو محوطه قلعه درحال قدم زدن بود و شیشه خون اش را سر می کشید و درحال چیدن برنامه های اخر هفته کریسمس { زارت! معلوم نی ننش کریسمس میگرفته... ددش کریسمس میگرفته که اینم بخواد بگیره } بود که یهو از نا کجا اباد یه جغد منگلی نامه ای کوبوند تو صورتش و رفت.
آستریکس که اخماش تو هم بود پاکت نامه رو باز می کنه و اولین چیزی که توجهشو جلب می کنه مهر و اسم وزارت خونه بالا و پایین برگه بود. شروع به خوندن می کنه...

نقل قول:
با سلام. جناب آستریکس جادو آموز مدرسه علوم فنوم و...هاگوارتز. مفتخریم به حضورتون اعلام کینم که به دلیل بالا رفتن قیمت دلار {هر دلار هشت پنج قالیون} متاسفانه دیگر نمی توانیم تغذیه خون شمارو تامین کنیم و دیگر خبری از شیشه خون های گرم و تازه و اصل امین اباد نیست. ولی خوشبختانه برای اینکه بتونید جلوی اشتهای شمارا را گرفته و ملت رو جرواجر نکنین ما تصمیم گرفتیم که شیشه خون های دست دوم و تولید داخلی رو به بوفه مدرسه بفرستیم شاید یکم سرد باشن ولی مثل قبلیا گرم هستن . همین دیگه. به امید ندیدار. با تشکر. وزارت سحر و جادو واحد گور به گور شده.


آستریکس بعد خوندن نامه نفهمید چطوری اونو تو دستاش مچاله کرد و توی یه چشم بهم زدن نیستو نابودش کرد... اون بدجور عصبی و ناراحت بود. از طرفی به این فکر میکرد که چطوری اون خون های دست چندم و قندیده رو قراره بخوره و باهاشون زندگی کنه.

پیشگویی تموم و گوی تو خالی شد. آستریکس که بدجور عرق کرده و به فکر فرو رفته بود ناگهان به خودش اومد و با خودش فکر کرد که باید از همین الان هرچی خون تازه و گرم هست رو انبار کنه و حتی چند نفریم اگ مجبور شد بدزده و برای مواقع ضروری نگهشون داره.
اینم نقاشیمون آینده بدبختمون


ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۱۵ ۱۲:۲۳:۵۲
دلیل ویرایش: بیب بیب

Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۸
#34
در یک رول بنویسید ارباب ریگولوس چطور تونست موی سر لرد سیاه رو بدست آورد؟(30 نمره)

روزی روزگاری در خانه ریدل.

لرد درحال دیدن سریال کره ای مورد علاقه خود و مرگخوار هاهم ورق بازیو مینج میزدن دورهم.
لرد همچنان درحال دیدن سریال بود که وسط فیلم یهو پیام های بازرگانی پخش شد.
_ ما دستور میفرماییم پخش کننده این تبلیغات را از ماتحت حلق آویز کنید.

ناگهان تبلیغی شروع به پخش کرد که کاشت مو بصورت تخصصی و با برترین پزشکان جادوگری رو نشون میداد. لرد که کم کم جذبش شده بود و به دقت بهش گوش میداد بعد از تموم شدن تبلیغ یهو از جاش پرید و گفت:
_ سریعا این دکتر رو برام پیدا کنید. ما میخواهیم مو بکاریم‌.

مرگخوار ها همگی از جاشون پریدند و هاچ و واچ به لرد خیره شدند.
_ هاا؟! چیه؟! به چی نگاه میکنین مگه نگفتم این دکترو برام پیدا کنین.

مرگخوارا هرچی دم دستشون بود رو زمین انداختن و از درو پنجره و هر نقطه ای که امکانش بود برای پیدا کردن دکتر از خونه خارج شدند.

یکی دو ساعت بعد!

_ارباب پیداش کردیم.
_اسمت چیه دکی؟
_با اجازتون ریگولوس.
_ خب ما میخواهیم در سرمان مو داشته باشیم. اگه بتونی انجامش بدی جایزه داری. اگه نتونی هم مجازات میشی ، مجازاتتم مرگه.
_ جایزم چیه ارباب؟
_جایزه؟! چیز... میتونی زنده بری بیرون از اینجا. همینم از سرت زیاده.

مرگخوارا ارباب و دکتر ریگولوس رو به اتاق مخصوص که از قبل برای کاشت مو حاضر کرده بودند بردند.
_ خب ارباب برای اینکه به سرتون مو کاشت کنیم باید از مو های جاهای دیگتون بکنیم.
_ جاهای دیگه؟! منظورت کدوم جاهای دیگمونه هاان؟
_ ارباب...اممم... مثلا زیر بغلتون. شما نیازی به اونا ندارین.
_ هااا خوبه. خب دیگه شروع کن وقت طلف نکن مرتیکه ، وقت ما طلاس.

با اشاره لرد ، بقیه مرگخوارا بیرون رفتند و فقط دکتر ریگولوس باقی موند و همزمان نیز دست بکار شد.

چند ساعت بعد.

_خب تموم شد بفرمایید.
_آینه مارو بیارین.

لرد خودشو تو آینه دید و پس از برنداز کردن نشانه رضایت پشت ابرو های اخموش معلوم شد.
_عووووی مرگخوارا... بیاید نظر بدین ببینم.

همه مرگخوارا وارد اتاق شدند و پس از دیدن اربابشون چشما چهارتا شده بود ، همه میدونستن شبیه جوجه اردک زشت شده ولی مگه کسی میتونست به زبون بیاره.
_ عااالی... محشر شدین ارباب.
_البته. ما اولشم محشر بودیم. فقط الان محشرترم شدیم.
_ شما همیشه محشر بودین ارباب الانم هستین قربونتون برم من.
_ خب دیگه بسه. برین بخوابین. هی دکی توهم پاشو برو پی کارت.

دکتر ریگولوس سریع وسایلشو جمع کرد و از خانه ریدل ها خارج شد.
بعد از خارج شدن دستکش کارشو دراورد و به چند عدد تار مویی که توش بود نگاه کرد و لبخند شیطانی گوشه لبش ظاهر شد.


Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۸
#35
سال ۱۹۸۵جام جهانی کوییدیچ.

فینال جام جهانی کوییدیچ بین دو تیم موش میشینگان و ترموستات خیاری در ورزشگاه بزرگ چند صد هزار نفری جومونگ در چین درحال برگزاری بود.
همه ملت از سرتاسر دنیا واسه دیدن بازی امده بودند و میشد براحتی میان ملت هر پرچمی از هر مملکتی رو دید.
در میان این جمعیت یه گروه کوچیک از خون‌آشام ها نیز بود که کسی متوجه حضور آنها میانشون نشده بود دلیلشم اینه که خون‌آشام ها زیاد اهل کوییدیچ اینا نیستن و این گروه کوچک هم که شامل آستریکس و یکی دوتا از دوستاش میشد. شاید میشه گفت آستریکس تنها خون‌آشامی بود که به دیدن کوییدیچ یا حتی بازی کردنش میرفت.
خیابونا بسی شلوغ و پر از پوستر و استیکر های تبلیغاتی دو تیم بود که روی هوا و زمین ریخته بودن.
بلاخره آستریکس به همراه دوستاش تونستن بزور یه چند متر جا واسه خودشون پیدا کنن تا چادر بزنن.
_ خب آستر بنظر اینجا جای خوبیه. همینجا چادر بزنیم دا.
_حله بزنیم.

هر سه یه جفت چادر حاضری که از دست فروشان توی ورودی ورزشگاه خریده بودن رو درمیارن. ویژگی این چادر ها هم این بود که خیلی ارزون قیمت بودن ولی نمیتونستی بفهمی توشون چجوریه! یعنی بعضی وقتا یه خونه مجلل لاکشری بعضی وقتا هم لونه موش.
_خب آیوار ، آستریکس حاضرین؟ اول من باز میکنم.

تایرل که بسی هیجان زده میومد چادرشو باز کرد و با ملت سریع شیرجه زدن توش.
_عررررررررر ویییییییییی.

جلو چشمان ملت یک قصر مجلل با سونا ، جکوزی و استخر بود که بدجور دهن بقیه رو باز گذاشته بود.
_ امممم تایرل عزیز... مشکلی نیست ک...
_ چرا هست. این محفل زنانس، حالا جفتتون چخه بیرون.

آستریکس و آیوار با اردنگی به بیرون از چادر پرت شدند.
_ خب حالا چیکار کنیم؟! سونا...جکوزی...!
_ به خودت بیا آیوار! ماهم چادر داریم. مال خودمونو باز میکنیم.

آیوار چادرشو از جیبش دراورد و باز کرد.
_چادر باز میکنیم با نیت سونا و جکوزی قربة الی الله. خب الان تو میری یا من؟
_ نیتشو تو کردی افتتاحشو من میکنم.

آستریکس سرشو انداخت پایین و داخل شد. بعد چند دقیقه سرشو بیرون آورد و روبه آیوار گفت:
حاجی چند بار نماز خوندی تاحالا؟
_ نخوندم اصلا. چطور مگه؟
_ هیچی ، تف تو نیت کردنت بابا. بیا تو زود باش.

آیوار اروم داخل شد و از چیزی که میدید اشک تو چشاش هلقه زد. یه تخت دو طبقه ساده با یه میز و یه صندلی چوبی و یه گل خشکیده که روی میزه.
آیوار همینطوری محو نگاه کردن بود که یه پس سری از آستریکس خورد.
_مرتیکه دفه بعد خواستی نیت کنی قبلش چند رکت نماز بخون یاقل نیتت خریدار داشته باشه.
اشک های آیوار با شنیدن صدای آب و آهنگی که از چادر بغلیشون بلند بود جاری شد.

فردای آن روز غمنگیز

ملت تو چادر مجلل تایرل برای صرف صبحانه جمع شده بودن. درحالی که آیوار با بی حالی به درو دیوار با شکوه نگاه میکرد ، تایرل داشت حرف میزد و آستریکس هم تماما گوش میداد.
_ آستر جات خالی دیشب اسم صاحاب ماگلی اینو پیدا کردم. رو کنج پنجره نوشته بودش.
_کی بود؟
_ بن تنیسون.
_عه میشناسیش؟
_نه. ولی درمورد چادرا نشستم تحقیق کردم.
_درمورد چیش؟
_اینکه چجوری درست شدن و چجوری وارد دنیای جادوگری شدن...
_خب...
_ خب که فهمیدم اولش ماگلا چادرو درست کرده بودند ولی نه برای مسافراتا..
_ برای مسافرت نبوده پس واسه چی بوده؟!
_ خب قدیما زنو شوهرا زیاد دعوا میکردن و دمپاییو شیشه زیاد خراب میشد همچنین زنا زیاد مردارو با لگد دم ماتحتی مینداختن از خونه بیرون... برای همینم چادر اختراع کردند تا مردا بیرون تو سرما نمونن. بعد چند سال این اتفاقا توی دنیای جادوگریم افتاد و برای اینکه مردای جادوگر راحت تر باشن شخصی به اسم کریستوف کلمبیا اومد چادر جادویی رو اختراع کرد که از بیرون یه چادر کوچیک و معمولیه ولی از داخل یک خونه بزرگ.
_عجب ، چه جالب.
_ ملت!... عوووی ملت! پاشید بیاید مسابقه میخواد شروع بشه.
_صبر کن اومدیم.

تایرل ، آستریکس و آیوار هر سه لباس های هواداریشونو پوشیدند و سریعا به سراغ ورزشگاه رفتند.

بازیکنان هر دو تیم در وسط زمین حضور داشتند. بازیکنان موش میشینگان که با جارو هایی با مارک سایپا مطمعن و ترموستات خیاری هم با مارک دوغ آبعلی به میدان اومده بودند همگی منتظر سوت شروع بازی بودند.
آستریکس و دوستاش صندلی هاشونو پیدا کرده بودند و از همون ابتدای بازی یه دستمال توالت داخل دهن آیوار کردند تا خدایی نکرده نیت های شوم نکنه.


ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۳۰ ۲۲:۲۴:۴۴
دلیل ویرایش: نیت میکنم برای ویرایش قربة الی الله

Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۵۷ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۸
#36
تکلیفمون خدمتتون استاد.

۲.

خوابگاه گریفیندور

_ پاشو دیگه! خورشید غروب کردو وقت شکاره ، خون میخواام!
_نمیخوام. خوابم میاد ، میخوام بخوابم دا.
_ من خون میخوام... خوووووون.
_ ده بگیر بکپ دا. بوکات عنتر.

آستریکس نگاهش رو بین ملتی که از صدای بحثش بهش خیره بودن میچرخه و با بی حوصلگی تمام میگه:
_ چیه؟! تا حالا با بوکاتتون بحث نکردین؟

ملت که حال آشفته آستریکس رو دیدن سوت زنان به کار خود مشغول شدند.

کلا داشتن بوکات چیز سختیه اونم وقتی که بوکاتت خون‌آشام باشه. صبح تا عصر تو کلت بالا پایین میپره و انقد خون خون میکنه که درس رو متوجه نمیش و کلافه کلاس رو ترک میکنی. شبم انقد خون مغزتو میخوره که نه میتونی خوب بخوابی و نه صبح راحت به کلاسات برسی و بدتر از همه با کمبودی خون مواجه میشی.

فردا سر کلاس

همه ملت درحال ور ورفتن با بوکات توی مغزشون بودن و بسی خوش بش میکردنو ورق بازی و...
تو این میان آستریکس که نتونسته بود دیشب خوب بخوابه و بوکاته همه خون مغزشو خورده بود ؛ با بی حالی درحالی که شیشه بطری خون رو سرمیکشید به وز وز های پایان ناپزیر بوکات گوش میداد هرچند کار هر روزش بود.
_ اومممممم...ارهههههه...ژوووووون.... خودشهههههه... تو فقط خون بخور لنتی.
_ حاضرم جلوی نور خورشید مرغ بریان شم ولی وز وز های تورو نشنوم.
_ جووون! مرغ بریان دوست داری.
شطرق

ملت با صدای خورد شدن شیشه بطری رو سر آستریکس بطرفش برگشتن. البته این کار هرروزش بود و یجورایی عادت کرده بودند بهش حتی یه ظرف مخصوص خورد شیشه هم براش گزاشته بودند.

_ خب پس این پروفسوره درولا...دورولا...دروئلا کی میاد؟!

در باز شد و پروفسور دروئلا وارد شد و از پشت کتاب ها درحال صحبت بود.
_این موجود، اسمش بوکاته. پسر عموی بوگارته و لای کتابا زندگی می کنه.
آستریکس یهو به خودش اومد.
_چیییی! لعنتی بازم بوکااات! نهههههه!


ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۳۰ ۱۸:۱۰:۳۶
دلیل ویرایش: مرگ بر امریکا
ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۳۰ ۱۸:۱۴:۴۹

Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۸
#37
_اهم اهم.
_ هاا! چیه؟! باز برگشتی که.
_ما به تاممون وفاداریم.
_ اره تو نمیری، یکی تو وفاداری یکیم دوست دختر قبلی تام.

بحث و جدل های مغز و فک با بلند شدن تام متوقف شد. تام سرشو بلند کرد و ایستاد ، روبروش دروئلا ایستاده بود و هاچو واچ بهش نگاه میکرد او هم خیره نگاش کرد.
همچنان پس از طی ده ها ده دقیقه هاچو واچ همو نگاه میکردند که بلاخره مغز خسته شد و با کمک فک یه حرکتی زدن بلاخره.
_ شما میدونید چجوری مینوسن؟
_ اممممم... چیزه...من... نمیدو...امممم... شاید بدونم.
_خب این چیه الان؟

تام مداد رو نشونش داد و منتظر جواب ماند.
_مداده. باهاش مینوسن.
_چجوری؟
_روی کاغذ میکشنش‌.

تام سریع یکی از کتاب هایی که از قفسه افتاده بود رو برمیداره ، یکی از صفحاتشو باز میکنه و با مداد شروع میکنه به خط خطی کردن.
_اینطوری؟

دروئلا به صفحات کتاب خیره میشه ولی چیزی جز چند تا خرچنگ قورباغه خط خطی شده نمیبینه‌.
_ اره.
_خب چی نوشتم؟
_نمیدونم.
_راستی این چیه دیگه؟!
_ کتاب.
_چیکارش میکنن؟!
_میخوننش.
_پس من چرا نوشتمش؟!
_چون خواستی و نوشتی.
_چرا خواستم؟!
_چون میتونستی بخواهی.
_ چرا تونستم؟!

دروئلا باز هم قانون ممنوع بودن استفاده از جادوهای ممنوعه رو به خودش یاد اور شد و همزمان چند تا فش بووووقی نثار تصویت کننده قانون کرد.


Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱:۳۵ پنجشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۸
#38

۱. توی یه رول، به مریخ برین و خاک مریخ بیارین!

_ خب ملت! حالا از کجا خاک مریخو گیر بیاریم؟
_ از مریخ.
_ تنهایی فکر کردی؟! مسئله اینه چجوری بریم اونجا!
_ با فضاپیما خب.
_ پول فضا پیمارو از کجا بیاریم هان؟

چند ساعت بعد!

_ به نام خدا. صدای منو میشنوین از فضا پیمای هاگوارتز بیست سه. ملت هاگوارتز بخاطر تکلیف نازی که معلم نازشون بهشون داده هرچی پول تو جیبی داشتند رو روی هم گزاشتن و بلاخره تونستن یک فضا پیمای تاناکورایی دست چندم بخرن ،سوارش بشنو به آن سوی بیکران مریخ سفر کنند.

آن سوی بیکران (مریخ)

فضا پیما با هزار زور ، بدبختی و ماتحت جر دادن بلاخره فرود سالم داشت. ملت هاگوارتز یکی پس دیگری پیاده میشدند و هاچو واچ به اطراف نگاه میکردند.
آستریکس بعد اینکه پیاده شد به اطراف نگاهی کردو با خودش گفت:
_ همینمون کم بود پامون به مریخ باز بشه.
_ خب ملت! قبل اینکه اکسیژن کپسولاتون تموم بشه هرچی خاک میتونین جمع کنینو بریم.
ملت شیرجه زنان مشغول جمع کردن خاک مریخ شدن ولی خاک مریخ مثل خاک زمین نبود و خیلی فرق داشت و یکی از فرقاش این بود که خاکش خیلی سفت بود و بیل و کلنگ ملت توش فرو نمیرفت.

_چیکار کنیم الان؟
_کسی نظری نداره؟
_ملت حالا که نمیتونیم خاک مریخو ببریم نظرتون چیه خود مریخو ببریم؟
_یکی پس کله این مرتیکه بزنه قبل اینکه مریخو نکردم تو مخش!
_ اقا ولی چاره دبگه ای هم نداربم فقط همین یه راهه.

ملت هاگوارتزی بعد از بحث های فراوان که کردند به این نتیجه رسیدنت که مریخو ببندند به باربندی فضا پیما و هرجور که شده ببرنش.

ملت مریخو بزور روی باربندی فضاپیما میبندند و بعد از ساعت ها پرواز سایره به اون بزرگی رو ، روی میز معلم میزارن هرچند مریخ از کل مدرسه هم بزرگ تر بود و باعث خرابی مدرسه شد ولی مهم بود تکلیف معلم انجام بشه.

۲. معجون چه بلایی سر رکسان بعنوان خورنده معجون آورد؟


قلوم، قلوم، قلوم!
_اخییییش تموم شدا.
_پروفسور الان چی میشه؟
_ خوب نگاه کنید... اگه دقت کنید رفته رفته موهام درخشنده و درخشنده تر میشم تا جایی که مثل ستاره برق بزنن.

ملت شروع کردن به دقت کردن و بازم دقت کردن و همچنان دقت کردن تا جایی که موهای رکسانا شروع کرد به درخشیدن ، درخشیدن و درخشیدن تا جایی که از شدت درخشندگی ملت خیره شونده کور شدند و تامام.

۳. رنگ و شکل معجون رو توضیح بدین.

معجون با رنگ مایل به خاکستر ولی شیر مانند که در لیوان های ۵۰سی سی سرو میشن.


Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
#39
هاکونا ماتاتا

یه توپ دارم قلقلیه، سرخ سفید و آبیه.
میزنم زمین هوا میره.
نمیدونی تا کجا میره.
من این توپو نداشتم.
مشقامو خوب نوشتم.
بابام به من عیدی داد، یه توپ قلقلی داد.

خب حالا که شما دوستان گرامی با ریتم مهد کودکی این شعرو خوندین شاید تو ذهنتون سوال باشه که ایت شعر چه ربطی به موضوع انشا داره؟!
خب ربطشو میگم الان؛ ببینید اگه دقت کنید هاکونا، شش حرفیه، ینی متشکل از شش تا حرفه، ینی شش تا عدد حرف توی کلمه شش حرفی هاکونا قرار داره و بازم اگه دقت کنید ماتاتا هم شش حرفیه و شش تا عدد یه کلمه شش حرفی رو درست کردن که نتیجتا شده ماتاتا.
خب حالا اگه بیشترتر دقت کنید درمیابید که این شعر ماهم از شش بند تشکیل شده. دیدین چه شباهتی باهم داشتن؟
البته شاید بعضیاتوت هنوزم که هنوزه قانع نشده باشین منم درجواب میتونم فقط بگم که مشکل از رماتیسم مغزی خودتونه که نمیتونه قانعتون کنه.
خب حالا به ادامه بحث ادامه بدیم ؛ ببینید دوسِتان اگه قرار باشه رماتیسم مغزی وجود نداشته باشه هیچ موضوعی هم به شیری این موضوع هاکونا ماتاتا دو جفت شش حرفی وجود نداشت؛ یا حتی اگه از این انشا هم فراتر نگاه کنیم، فکر میکنید که آیا دلیل حمله فیتلر به به شمال قطب جنوب چی بود ها؟! نه واقعا کی میدونه؟! مسملن هیچ کس دا ، زیرا رمز اون عملیات یا هاکونا ماتاتا (ع) بود. برای همینه که کسی نتونسته همچین حنله ای رو کشف کنه و در تاریخ بنویسه. حالا اگه براتون سواله که ما از کجا فهمیدیم میتونین برین برنامه های فیتلر که در زمان حال به فیتیله جمعه تعطیله معروف میباشد دریابید. البته ناگفته نماند که هاکونا ماتاتا از دو کلمه مجزا تشکیل شده! یعنی هاکونا جدا و ماتاتا جدا؛ حالا که خیلی از راز های جهان رماتیسمی رو براتون دارم بازگو میکنم اینم بازگو کنم که هاکونا یک سازمان فوق آشکار زیرزمینی و ماتاتا یک سازمان فوق پیشرفته بالا زمینی هستن. دقت کنیدا بالا زمینی گفتم نه روی زمینی! یعنی یه سازمانیه که بالای زمینه و هنوز موقعیت جغرافیاییش معلوم نیست چرا که تو فضا واقع شده. البته اگه براتون سوال باشه که چرا ناسا هنوزه نتونسته پیداش کنه چون که این سازمان متشکل از فضاپیماهایی قدرتمند در سری مجموعه کارتونی جنگ ستارگان در فصل چندم و قسمت فلان توسط جدای نامعلوم از حال به فنا رفته و تیکه پاره های فضا پیماهای آن بین حلبی های ماهواره ها در دور زمین پراکنده شده و برای همین ناسا در پیدا کردنشون عاجزه.
خلاصه کلام دوستان ارجمند همیشه روماتیسم مغزیتون رو شل کنید و ازاد بگزارید و تا یه برنامه دیگه و یه سال دیگه و یه موضوع شیری مگروماتیسمی دیگه خدا یارو نگه دارتون.


Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
#40
اراذل و اوباش
vs
wwa

پارت سوم.



بحث همینجوری ادامه داشت تا وقتی که ولدمورت از راه رسید.
_ مرگ جان! مسابقه کوییدیچمون داره شروع میشه و ما هنوز تیمی نداریم و با اینکه یه تیم کوییدیچ حالا به هر نحوی وارد دنیامون شده تو داری وقت تلف می کنی ؟!

_اممممم بله پروفسور ببخشین یادم نبود.

با نزدیک تر شدن ولدمورت مرگ کنار رفت و توجه ملت به لرد جمع شد.
_ دوستان حیف که نمیتونیم براتون جشن خوشامد گویی ترتیب بدیم چرا که مسابقه کوییدیچمون در شرف اغازه ولی ما نتونستیم تیمی رو اماده کنیم حالا که شما شکر مرلین وارد دنیای ما شدین ازتون تقاضا داریم برای ما بازی کنید. البته بهتون قول میدم که حتما بعد مسابقه هرکاری که لازم باشه برای برگشتن به دنیای خودتون رو انجام بدم.

ملت اراذل به خودشون نگاه میکردن و مونده بودن چیکار کنن ولی چاره دیگه ای نداشتن و فعللا تنها شانس برگشتنشون همکاری با لرد به ظاهر خوش اخلاقه.
_ قبوله. زمین مسابقه کدوم سمته؟

پسرای مدرسه بوباتن هورایی میکشن و دستاشون مشت کرده بالا میبرن و بعد همراه با پرفسور ولدمورت و ملت اراذل راهی زمین مسابقه میشن.

رختکن اراذل.

ملت اراذل بحث تاکتیک هارو کرده بودن و همگی جدی جدی اماده مسابقه بودند چون تنها راه برگشتنشون به دنیای واقعی پیروزی در مسابقه بود.
البته ناگفته نماند که خبری از جارو های پرنده نبود! بلکه برای هر بازیکن یک عدد ویلچر چوبی قرار داده بودند و از قرار معلوم کار جارو هارو ویلچر ها قرار بود انجام بدن ملت اراذل هم با چند تا نکته کونکوری که از پسرای بوباتن بهشون داده بودند قرار بود بازی کنند.
_ امممم میگم ارتور...!
_ هوم چیه؟
_ راسی اسم تیممون چیه اصن و حتی اسم تیم حریف!
_ نمیدونم. بزار ببینم.

آرتور که از جاش پامیشه بره نگاهی به تابلو مسابقه بندازه ناگهان صدای فنریر که مثل اینکه گزارشگر بازی بود تو زمین پیچید.
_ خب کلم بروکلی و سبزی خوردنیای من. همینطور که میدونید کم کم به شروع مسابقه دو تیم اراذل و WWA نمونده و هردو تیم امادگی خودشونو اعلام کردند.
آرتور که سرجاش خشک شده بود و متعجب از اینکه اسامی تیم ها یکیه ولی خب مهم نبود این موضوع ؛ چیزی که مهم بود برگشتن به خانه بود.
با اعلام داور هردو تیم وارد زمین مسابقه شدن و همون اول چشم ملت اراذل به فنریر دوخته شد که رو صندلی گزارشگر نشسته بود و با ولع خاصی سالاد فصل ، ماکارونی ، کلم بروکلی رو با سس مایونز میخورد و حتی با سبزی خوردنی هم سس های دور زبونشو پاک میکرد و از یه طرف هم بسته بسته پیتزای سبزیجات بود که براش میاوردن. خلاصه بعد از چارتا شدن چشمای ملت خودشون جمع جور کردن و بعد از یکم چرتو پرت گفتن دوار مسابقه ، مسابقه شروع شد.
ملت ارذل از همون اول پرقدرت ظاهر شدن و توپ رو گاپیدن و تیم حریف رو به خوبی پرس کرده بودند.
آستریکس اولین امتیاز بازی گرفت و بخاطر شادی پس از گلش خواست که طرف تماشاچیا بره که با دیدن تسترال های روی سکو مات شد. خب دنیای موازی و نویسنده هم هرجور دلش میخواست رو کیبورد بندزی زده و کسیم نوبده بزنه پس کلش. بگزریم. آستریکس که بیخیال شادی پس از گلش شده و به ادامه بازی پرداخت.
توپ همینجوری بین ملت میچرخید و هردو تیم خودشون واسه پیروزی جر میدادن البته ناگفته نماند که تیم اراذل ماتحتشون رو هم جر میدادن.
تو همین بین بود که ناگهان زمینو اسمان به دلایل شخصی که نویسنده داشت بهم خورد و چند جادوگر سیاه پوش به سرعت به زمین مسابقه حمله ور شدند.
ملت اراذل دست به ویلچر کنار رفتن تا ببینن قضیه چیه.
همجا بهم خورده بود تسترال ها نعره کشان در حال فرار بودند و جادوگرای سیاه پوش با جادوگران بوباتن درحال جنگ بودند. کل ورزشگاه به خاک و شیر کشیده شده بود که تعجب ملت ارذل به شخصی که چادر سیاه گل گلی داشت و به همراه چند تا جادوگر سیاه دیگه نزدیک میشد جلب شد.
_ اون دامبلدورهههه!
_ چرا این ریختیه؟!
_ خفه شین بوقیا. یجا واینسین الان پشماتونو گلفتی میکنن.

دامبلدور با ریختی وحشتناک و شبیه ملتی که تازه از خواب بیدار شدن وارد زمین مسابقه شد و درحالی که ورزشگاه رو خونه خراب میکرد با وارد شدن پروفسور ولدمورت درگیریشون بالا گرفت. در این میان وسط زمین چیزی شبیه سیاه چاله باز شد.
ملت اراذل از ترسشون فاصله گرفتن ازش. در این میان ولدمورت نزدیکشون شد و گفت:
_ عزیزان اون همون دروازه برگشتنتونه. از دیدنتون خوشحال شدیم.

ملت اراذل هم خدافزی کردند و همگی شیرجه زدن به سیاه چال و سپس همجا تاریک شد.
ملت وقتی چشماشونو باز کردن توی رختکن بودند. فکر کردن همه این چیزا یه خواب بوده ولی با نگاهیی که به هم انداختند مثل اینکه نبود و اونا برگشته بودند به دنیای واقعیشون. ناگهان ملت به هوا پریدن و همو بغل کردن و شروع کردند به تبریک گفتنو روبوسی و... در این میان صدایی توجهشون جلب کرد.
_ خب هواداران عزیز تا چند دقیقه دیگه شاهد حضور دو تیم اراذل گریفیندور و WWA هستیم.

ملت اراذل به خودشون اومدند و بعد مرتب کردن خودشون با قیافه مانند برای مسابقه حاضر شدند.
بازیکنان دو تیم دور هم جمع شدن و داور وسطشون ، هوادار هایی با جسم انسانی درحال تشویق کردن و جر دادن قلوی خود بودند که مسابقه با سوت داور اغاز شد.


ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳۱ ۲۳:۵۰:۲۷
ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳۱ ۲۳:۵۳:۴۸

Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.