سال ۱۹۸۵جام جهانی کوییدیچ.فینال جام جهانی کوییدیچ بین دو تیم موش میشینگان و ترموستات خیاری در ورزشگاه بزرگ چند صد هزار نفری جومونگ در چین درحال برگزاری بود.
همه ملت از سرتاسر دنیا واسه دیدن بازی امده بودند و میشد براحتی میان ملت هر پرچمی از هر مملکتی رو دید.
در میان این جمعیت یه گروه کوچیک از خونآشام ها نیز بود که کسی متوجه حضور آنها میانشون نشده بود دلیلشم اینه که خونآشام ها زیاد اهل کوییدیچ اینا نیستن و این گروه کوچک هم که شامل آستریکس و یکی دوتا از دوستاش میشد. شاید میشه گفت آستریکس تنها خونآشامی بود که به دیدن کوییدیچ یا حتی بازی کردنش میرفت.
خیابونا بسی شلوغ و پر از پوستر و استیکر های تبلیغاتی دو تیم بود که روی هوا و زمین ریخته بودن.
بلاخره آستریکس به همراه دوستاش تونستن بزور یه چند متر جا واسه خودشون پیدا کنن تا چادر بزنن.
_ خب آستر بنظر اینجا جای خوبیه. همینجا چادر بزنیم دا.
_حله بزنیم.
هر سه یه جفت چادر حاضری که از دست فروشان توی ورودی ورزشگاه خریده بودن رو درمیارن. ویژگی این چادر ها هم این بود که خیلی ارزون قیمت بودن ولی نمیتونستی بفهمی توشون چجوریه! یعنی بعضی وقتا یه خونه مجلل لاکشری بعضی وقتا هم لونه موش.
_خب آیوار ، آستریکس حاضرین؟ اول من باز میکنم.
تایرل که بسی هیجان زده میومد چادرشو باز کرد و با ملت سریع شیرجه زدن توش.
_عررررررررر ویییییییییی.
جلو چشمان ملت یک قصر مجلل با سونا ، جکوزی و استخر بود که بدجور دهن بقیه رو باز گذاشته بود.
_ امممم تایرل عزیز... مشکلی نیست ک...
_ چرا هست. این محفل زنانس، حالا جفتتون چخه بیرون.
آستریکس و آیوار با اردنگی به بیرون از چادر پرت شدند.
_ خب حالا چیکار کنیم؟! سونا...جکوزی...!
_ به خودت بیا آیوار! ماهم چادر داریم. مال خودمونو باز میکنیم.
آیوار چادرشو از جیبش دراورد و باز کرد.
_چادر باز میکنیم با نیت سونا و جکوزی قربة الی الله. خب الان تو میری یا من؟
_ نیتشو تو کردی افتتاحشو من میکنم.
آستریکس سرشو انداخت پایین و داخل شد. بعد چند دقیقه سرشو بیرون آورد و روبه آیوار گفت:
حاجی چند بار نماز خوندی تاحالا؟
_ نخوندم اصلا. چطور مگه؟
_ هیچی ، تف تو نیت کردنت بابا. بیا تو زود باش.
آیوار اروم داخل شد و از چیزی که میدید اشک تو چشاش هلقه زد. یه تخت دو طبقه ساده با یه میز و یه صندلی چوبی و یه گل خشکیده که روی میزه.
آیوار همینطوری محو نگاه کردن بود که یه پس سری از آستریکس خورد.
_مرتیکه دفه بعد خواستی نیت کنی قبلش چند رکت نماز بخون یاقل نیتت خریدار داشته باشه.
اشک های آیوار با شنیدن صدای آب و آهنگی که از چادر بغلیشون بلند بود جاری شد.
فردای آن روز غمنگیزملت تو چادر مجلل تایرل برای صرف صبحانه جمع شده بودن. درحالی که آیوار با بی حالی به درو دیوار با شکوه نگاه میکرد ، تایرل داشت حرف میزد و آستریکس هم تماما گوش میداد.
_ آستر جات خالی دیشب اسم صاحاب ماگلی اینو پیدا کردم. رو کنج پنجره نوشته بودش.
_کی بود؟
_ بن تنیسون.
_عه میشناسیش؟
_نه. ولی درمورد چادرا نشستم تحقیق کردم.
_درمورد چیش؟
_اینکه چجوری درست شدن و چجوری وارد دنیای جادوگری شدن...
_خب...
_ خب که فهمیدم اولش ماگلا چادرو درست کرده بودند ولی نه برای مسافراتا..
_ برای مسافرت نبوده پس واسه چی بوده؟!
_ خب قدیما زنو شوهرا زیاد دعوا میکردن و دمپاییو شیشه زیاد خراب میشد همچنین زنا زیاد مردارو با لگد دم ماتحتی مینداختن از خونه بیرون... برای همینم چادر اختراع کردند تا مردا بیرون تو سرما نمونن. بعد چند سال این اتفاقا توی دنیای جادوگریم افتاد و برای اینکه مردای جادوگر راحت تر باشن شخصی به اسم کریستوف کلمبیا اومد چادر جادویی رو اختراع کرد که از بیرون یه چادر کوچیک و معمولیه ولی از داخل یک خونه بزرگ.
_عجب ، چه جالب.
_ ملت!... عوووی ملت! پاشید بیاید مسابقه میخواد شروع بشه.
_صبر کن اومدیم.
تایرل ، آستریکس و آیوار هر سه لباس های هواداریشونو پوشیدند و سریعا به سراغ ورزشگاه رفتند.
بازیکنان هر دو تیم در وسط زمین حضور داشتند. بازیکنان موش میشینگان که با جارو هایی با مارک سایپا مطمعن و ترموستات خیاری هم با مارک دوغ آبعلی به میدان اومده بودند همگی منتظر سوت شروع بازی بودند.
آستریکس و دوستاش صندلی هاشونو پیدا کرده بودند و از همون ابتدای بازی یه دستمال توالت داخل دهن آیوار کردند تا خدایی نکرده نیت های شوم نکنه.
Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤