گریفندور در مقابل ریونکلاو
سوژه: جاروی فرسوده
- ابهت ما را ببین و از سخن گفتن باز بمان، ای فرومایه! فرزند کرونوس و رئا، شکست دهنده ی خدای خدایان قدیم و پادشاه المپ مقابلت ایستاده. خدای آسمان ها و رعد و رق، بزرگ ترین و قدرتمندترین، اولین با نام او، زئوس بزرگ هستیم!از هیبت غول آسا و رعب آور زئوس، آذرخش پراکنده می شد و ردای شاهانه اش بر روی شانه هایش افتاده بود.
- هرچقدرهم قدرتمند باشی، در مقابل من حقیری زئوس! من و چکشِ افسانه ایم، میولنیر، تو و ابهتت رو خرد می کنیم و با تختِ باشکوهت به اعماق تارتاروس می فرستیمت!گیسوان ثور، مانند آبشاری از طلا، چشمان بی باکش را قاب گرفته بود و چکشی را که قدرتی بی مانند داشت، در یک دستش می چرخاند.
- قدرتِ یه قهرمان به زور و بازوش نیست، جوانک! به قدرتیه که درون قلبش داره و قلبِ تو یه پوسته ی پر از غرور و دروغه! مثل یه جوجه ی طلایی می گیرمت و باهات سوپ درست می کنم!- با منی؟ به اودین می گم!
- احمق چی داری می گی؟ گند زدی تو کل کل!
زئوس با حرص از ثورِ گریانی که به پوسته ای پر و از دروغ و غرور تشبیه شده بود، فاصله گرفت و به بطری نوشیدنی های کف زمین لگد زد.
- یه بار خواستیم قبل از مسابقه کری بخونیم با روحیه وارد زمین بشیم که گیر این افتادیم!
صاعقه ای پرتاب کرد و فریاد زد:
- نوشیدنی هاشون هم که آشغاله! کاش وقت داشتم یه بشکه "نکتار" با خودم بیارم. لعنت بهت هرا که منو به این روز انداختی!
در همین لحظه مجسمه ی هرا که در گوشه ی رختکن به تماشا ایستاده بود، دستش را بلند کرد بر فرق سر شوهرِ آسمانی اش فرود آورد.
- آخ شرمنده هرا! داشتم می گفتم غصه ی دوری ات باعث شد فراموش کنم با خودم وسایل ضروری بیارم.
زئوس درحالی که این کلمات را بر زبان می آورد، آهسته از مجسمه ی همسرش فاصله گرفت و با انگشتان پیر و چروکیده اش، موهای ژل زده اش را مرتب کرد و دستی به ریش ها و ابروهایش کشید. در تیم مقابل دختر جوان و زیبایی دیده بود که اطلاعات خوبی از دنیای او داشت. شاید بعد از مسابقه اورا هم با خودش به المپوس می برد و به عنوان یک حوری نزد خودش نگه می داشت.
به محض خطور کردن این فکر به ذهنش، مجسمه ی هرا پایش را بالا برد و لگد محکمی به ساق پایش زد. زئوس فریادزنان قصد داشت از چادر خارج شود که با برادرش پوسایدن روبه رو شد.
- جایی می ری برادر؟ مسابقه الان شروع می شه!
به دنبال این حرف، صدای تماشاچیانی که با ورود تیم گریفندور به زمین تشویقشان می کردند، به گوششان رسید. خدای خدایان، ثورِ گریان، همسر خشمگین و حوری آینده اش را فراموش کرد و بر روی جارویش محکم نشست.
***
فلش بک به دقایقی قبل از شروع مسابقه
بهترین جاروهای کوچه ی دیاگون را از نظر گذراند و با خوشحالی دسته هایشان را لمس کرد. موهای لخت و بلندش را به دور انگشتانش پیچید و سعی کرد خودش را مشتاق نشان ندهد.
- اونی – سان*، من بهترین جاروی دیاگون رو نمی خوام، بهترین جاروی لندن رو نمی خوام، چیزی که دنبالشم بهترین جاروی دنیاس. مگه نه کاتانا؟
کاتانا سرش را به نشانه ی تاکید تکان داد. دخترک یک بار دیگر سرتاسر مغازه را زیر نظر گرفت و چشمانش را تنگ کرد تا قیمت ریز و بدخط روی تخته ی جارویی سیاه را بخواند. تک تکِ حرکات دختر سامورایی فریاد می زد: من ناشی ام! من یه تازه کارم! سرم کلاه بذارین!
و این ها از چشم پیرمرد مغازه دار دور نماند.
- دخترم، می خوام یه چیز خیلی با ارزش و قدرتمند رو بهت نشون بدم؛ اونقدر شگفت انگیز که جلوی دید عموم نمی ذاریمش. می خوای ببینیش؟
تاتسویا احمق نبود، حداقل نه خیلی خیلی. شاید یک مقدار. یک مقدار زیاد. در حقیقت همیشه مبنا را بر صداقتِ کامل طرف مقابلش می گذاشت، درست همانطور که یک سامورایی باید باشد.
- می تونم ببینمش قربان؟
پیرمرد درحالی که لبخندی پدرانه بر روی لب هایش نشانده بود، لنگان لنگان و با عصایش به سمت انباری مغازه حرکت کرد. تاتسویا لبخندی از سر شوق زد و گالیون های درون جیبش را دوباره و دوباره شمرد. دقایقی گذشت تا پیرمرد هن و هن کنان و با بسته ای در دستش نزد دخترک برگشت. ظاهر بسته به قدری شگفت انگیز بود که حتی محتاط ترین خریدار هارا هم گرفتار می کرد. چهره ی تاتسویا مانند همیشه بی حالت بود اما برقی که در چشمانش درخشید نشان می داد تصمیم قطعی اش را گرفته است.
- این یه مورد واقعا خاصه دخترم. نظرت چیه؟
سامورایی با یک حرکتِ کاتانا، جارو را از بسته بندی اش بیرون آورد و در دست گرفت. به رنگ قهوه ای روشن بود و...
- به نظر می رسه یکم رنگش رفته، نه؟
- تا حالا تو انبار بوده. یکم زیر نور بمونه، رنگ و روش وا می شه؟
- این پوشالای تهش... دارن می ریزن، نه؟
- نفرمایین خانوم! رشدشون سریعه فقط!
تاتسویا لب هایش را گزید و نفس عمیقی کشید. با این حساب، این بهترین جاروی دنیا بود!
- پس... همین رو می برم! چقدر می شه؟
- چهارصد گالیون.
- چــقـــدر؟
پیرمرد وحشتزده به شممشیرِ زیر گردنش نگاه کرد و جواب داد:
- برای شما دویست گالیون!
ساحره با رضایت، تمام محتویات جیبش را روی پیشخوان مغازه خالی کرد و پس از تعظیم کوتاهی به پیرمرد، از مغازه خارج شد. پیرمردی که پس از خروج تاتسویا از مغازه، عصایش را به هوا پرتاب کرده و درحال انجام قرِ پیروزی بود.
- جاروی قبلیمون تو مسابقه با هافلپاف کاملا داغون شد اما این یکی واقعا شاهکاره!
تاتسویا درحالی که به ساعت مچی بند چرمی ساده اش نگاه می کرد، این جملات را روبه کاتانا زمزمه کرد و بعد با وحشت از جا پرید.
- دیرمون شد برای بازی کاتا! آماده ی آپارات کردن باش!
- پاق؟
- پاق.
***
- تاتسی کجا بودی؟ سکته کردیم از نگرانی!
تاتسویا در پاسخ جاروی جدیدش را به سمت هرماینی گرفت.
- راستش رو بخوای نمی دونیم چی شده اما نفرات کم داریم. چیکار کنیم کاپیتان؟
- اوه، رون سان. اوس. مگه عضو ذخیره رو معرفی نکرده بودم؟
تاتسویا با لبخند شومی بر لب به سمت یخچال رختکن حرکت کرد.
- موجی سان! وقتشه!
موجودی بسیار محترم، بشاش، با عینک ریبنی بر صورت از یخچال بیرون پرید و حرف دخترک را اصلاح کرد:
- سوجی هستم، سوجی!
ولی سامورایی، بی توجه، بر روی جارویش نشسته و درحال خارج شدن از رختکن بود. خروج بازیکنان گریفندور از رختکن همانا و غریو تشویق تماشاگران هم همانا! گریفیون و گریفیات به سرعت دورزمین چرخیدند و برای دورا ویلیامز و بلاتریکس لسترنجی که در جایگاه داوران ایستاده بودند، دست تکان دادند؛ همه به جز سامورایی فلک زده که با تمام توان، تلاش مذبوحانه اش برای کنترل جاروی سرکش را پنهان می کرد و با دستپاچگی، استراتژی های تیم را بر سر همتیمی هایش فریاد می زد.
در همین لحظه بازیکنان تیم ریونکلاو وارد زمین شدند و برگ های بید کتکزن با دیدن اساطیرِ قدرتمند، یونانی در ترکیب آن ها فرو ریخت؛ چنین ترکیبی آن هم در مقابل تیمی که یک مهاجم کاتانا به دست، یک پرتقال مدافع و یک هاگریدِ جستجوگر داشت.
به هرحال تیم گریفندور عنصر بسیار بسیار قدرتمندی داشت. نقطه ی قوت آن ها نه توانایی دروازه بان بود و نه کتابخوانی گرینجر و نه حتی توانایی بیلیون تسکینگ ِ برتی باتز.
نکته ی قوت آن ها اعتماد به نفس مرگبارشان بود.
- تسویه آ. جاروی عجیبی سوار شده اید.
مهاجم تیم ریونکلاو، لادیسلاو زاموژسلی، درحالی که از شمشیر سامورایی فاصله می گرفت این جمله را به زبان آورد.
- فوق العاده اس، نه ژاموزسیخبحیبنلی سان؟
جای شکرش باقی بود که لادیسلاو جمله ی تاتسویا را نشنید و درحال بردن توپ به سمتِ دروازه ی گریفندور بود، وگرنه غرورش می شکست و پودر می شد و شهرتش را از دست می داد و بی آبرو می شد و منکری نبود که نکند و با آن همه ذوق و قریحه زیر خاک می رفت، چون نمی خواست خودش را عوض کند و قوی تر و شجاع تر شود و لمن تقل.
به هرحال تاتسویا درشرایطی نبود که به سرنوشتِ شومِ لادیسلاو فکر کند، زیرا درحالی که شدیدا برای به ثمر رساندن گل تلاش می کرد، با جارویی که تمایل داشت از زمین خاج شود می جنگید. کم کم داشت به ذهنش خطور می کرد که نکند پیرمرد مهربان جارو فروش فریبش داده؟ اما نه. غیر ممکن بود. تلاش کرد این افکار منفی را از خودش دور کند و با قدرت به بازی برگردد.
سوجی درحالی که با برگ های ظریفش چماف سنگین را می چرخاند، بلاجر هارا به سمت مهاجمین ریونکلاو می فرستاد. با کمری کشیده و شانه هایی صاف بر روی جارو نشسته بود، گویی پاهایی قدرتمند و نامرئی را به دور چوب جارویش حلقه کرده است.
کوافل از میان انگشتانِ شما ایچیکاوا سقوط کرد و هرماینی مانند دابی ای آزاد ظاهر شد تا آن را به چنگ بیاورد. پاسکاری شگفت انگیزی مابین کتاب های ساحره و سرِ ادوارد دست قیچی، توپ را به دستِ کاپیتان تیم گریفندور رساند. تاتسویا این بار تردید نکرد و توپ را به سمت حلقه های تیم ریونکلاو پرتاب کرد.
لاتیشا رندل با قدرت از دروازه پاسداری می کرد اما کاتانای دختر سامورایی شوخی بردار نبود. اصلا.
- گل! ده امتیاز دیگه برای گریفندور!
تاتسویا لبخند شوقش را فروخورد و نگاهی با هرماینی رد و بدل کرد. شاید خیلی مغرور شده بود یا حتی حواسش پرت بود، به هرصورت کمی دیر متوجه داد و بیدادی شد که بالای سرش در جریان بود.
- این چه طرزِ بازیه پیرمرد؟ به خودت می گی مدافع؟ فکر می کنی خدای خدایانی؟ واقعا که خیلی تحفه ای. حالا منو نگاه کن که چطوری گل می زنم و وسایلت رو جمع کن که بعد از بازی ببرمت خانه ی سالمندان!
مخاطب این جملات خشمگین و متهم کننده از سوی ثور، کسی به جز زئوس بزرگوار نبود. حقیقتا زئوس خدای بسیار بزرگواری بود. او بر سر کسانی که کفرش را می گفتند، صاعقه نازل نمی کرد. او با شکیبایی به دعاهای مردمش گوش می داد و تا جایی که در توانش بود – و هرا اجازه می داد – آن هارا براورده می کرد. او حتی به سختی تلاش کرده بود تا خودش را به مسابقه ای که به نظرش ابلهانه بود برساند و با تمام توانش بازی کند؛ برای همین شنیدن حرف های ثور کمی ابرایش سخت بود. کمی زیاد. بیش از اندازه خیلی. زئوس تمام تلاشش را کرد تا آن اتفاق نیفتد اما آن اتفاق افتاد.
هوای صاف و آفتابی، ناگهان تیره و تار شد. سرمای منجمد کننده ای به زمین کوییدیچ هجوم آورد و بعد، صاعقه ای به سمت فرزند اودین پرتاب شد. ثور به سختی خودش را از مسیر صاعقه دور کرد. قسمتی از موهای پنه لوپه کلیر واتر آتش گرفت ولی تنها یک نفر نتوانست به موقع از مسیر صاعقه کنار برود.
یک نفر که به شدت درحال سر و کله زدن با جارویی چغر و بد بدن بود.
یک نفر که قبل از هرکاری هم تیمی هایش را با کمک کاتانا از خطر دور کرد.
یک نفر که با برخورد صاعقه با جارویش مانند سنگ بر کف زمین مسابقه سقوط کرد.
یک نفر که همان تاتسویا موتویاما بود.
بازی تقریبا برای همه متوقف شد، به جز روبیوس هاگرید و آندرومدا بلکی که سرسختانه بر سر تصاحب گوی بلورین می جنگیدند و از محل حادثه دور بودند.
اتفاقی که پس از آن افتاد، تا روزهای بعد در ویدیو چک، وی ای آر و قدح اندیشه بررسی شد. وریتا سیروم های بسیاری بر سر آن مصرف شد و شایعات زیادی درمورد آن ساخته شد اما نتیجه ی نهایی، همانی بود که بلاتریکس با چشم مسلح به دوربین دید.
هاگرید با سرعت زیاد از سمت راست و آندرومدا از سمت چپ پرواز می کردند و گوی بلورین در این میان دستپاچه شده بود. هاگرید هزمان حجم و جرم بیشتری داشت و درمقابل آندرومدا بسیار فرز و سریع بود. جستجوگر گریفندرو برای ایجاد رعب و وحست در رقیبش دهانش را باز کرد و با صدای بلند فریاد کشید، این حربه شاید جواب می داد اگر کاپیتان ریونکلاو با سرعت غیر قابل مهاری به دنبال گوی پرواز نمی کرد. به هرحال آندرومدا کمی ریزجثه بود و دهان هاگرید کمی بزرگ و... گوی و جستجوگر ریونکلا هردو در کثری از ثانیه ناپدید شدند.
بلاتریکس دهانش را باز کرد تا نتیجه را اعلام کند اما نمی توانست نتیجه ای که مشخص نیست را اعلام کند، پس دوباره دهانش را بست و با دقت بیشتری نگاه کرد. در همین لحظه دهان هاگرید دوباره گشوده شد و مشتی کوچک که گوی طلایی را می فشرد از آن خارج شد. مشتی که مسلما متعلق به آندرومدا بلک بود.
- جستجوگر ریونکلاو گوی طلایی رو گرفت! ریونکلاو برنده اس!
بازیکنان مغموم گریفندور درحالی که بالای سر کاپیتان آسیب دیدشان ایستاده بودند، به این کلمات دردآور توجهی نکردند.
ثور و زئوس درحالی که با نگرانی دست در گردن هم انداخته بودند و نقشه ی فرار از هاگوارتز را می کشیدند، موقتا دعوای کوچکشان را فراموش کرده بودند.
درهمین لحظه صدایی از پیکر درهم شکسته و ظریف دخترک به گوش رسید:
- جاروی خوبی بود. حیف... باید بیشتر باهاش تمرین می کردم، نه؟
هرماینی دست های کوچک سامورایی را در دست گرفت و گفت:
- به همین خیال باش که بذاریم دوباره کوییدیچ بازی کنی تاتسو.
همه ی شما می دانید که هرماینی همیشه به حرف هایش وفادار بود. برای همین آن ها تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند و دیگر هرگز سراغ بازی کوییدیچ نرفتند.