کشت و کشتار قانونی
ارنست پرنگ
versus
اگلانتاین پافت
در یکی از روز های زمستانی ارنست پرنگ راننده ی اتوبوس جادویی، روی کاپوت اتوبوسش غمبرک زده بود.
-هی خدا آخه این رسمشه؟ جوون بودیم، پیر شدیم. شغل داشتیم، بیکار شدیم. کلی رفیق داشتیم، بی یار شدیم. الان هم که اون ایرانی ها بنزین رو تحریم کردن؛ بنزین شده لیتری صد دلار. نمیتونم حتی این شوالیه رو روشن کنم. زندگی داریم میکنیم یا زندگی داره...
پاق.
-خاموش باش ای فناپذیر لاغرمردنی.
ارنست با برخورد جسمی به صورتش از روی کاپوت پرت شد و روی زمین افتاد.
-این دیگه چی بود؟
کمی آنطرف تر ابرهای سیاه با صدای وحشتناکی ظاهر شدند و هوا حسابی تاریک شد. آسفالت خیابان شروع به ترک خوردن کرد و از لای ترک ها مه سفیدی بیرون آمد که صحنه را بسیار ترسناک و تخیلی کرده بود.
-بلند شو ارنست پرنگ.
ارنست با وجود سردردی که داشت از جا بلند شد و به مرد سیاه پوشی که لباس هایش از لباس های دیوانه ساز ها چیزی کم نداشت خیره شد و درجا قالب تهی کرد.
-چیه؟ تو کی هستی؟
-من مرلینم!
-با من چیکار داری؟
-اومدم جواب دعاهات رو بدم. مگه همین چند دقیقه پیش ناشکری به درگاهم نمیکردی؟
کمی طول کشید که ارنست شرایط را درک کند اما بالاخره دوهزاری اش افتاد.
-آره خب. دروغ که نگفتم این همه بدبختی و مصیبت به خاطر چیه؟
-به خاطر تو!
-من؟...یعنی از بس من خوب و والا هستم داری منو با آزمایش های سخت و نفس گیر آزمایش میکنی؟
-خفه بمیر تا با این باز نزدم تو سرت.
-چشم چشم.
مرلین دست هایش را به هم زد و چشم هایش را به ارنست دوخت.
-همه ی رسوایی ها و بدبختی هایی که سرت میاد به خاطر خودته. همش از بی مسئولیتی توست که بر توست. بی مسئولیتی تو حتی در عالم مردگان هم زبانزده و ما همواره نظاره گر تو بوده ایم.
ارنست خیلی سعی میکرد تا مجذوب لحن و صحبت های کاریزماتیک مرلین نشود و همچنان بر سنگر اول خودش پافشاری میکرد.
-تقصیر منه؟ اصن من کجا بی مسئولیتم؟ همیشه یه سنگی جلو پام بوده و خوردم زمین. بی مسئولیتی من تقصیر اتفاقاتیه که برای من افتاده اگه راست میگی و خودت مقصر اون اتفاقات نبودی یه شانس دیگه بهم بده.
مرلین با شنیدن این حرف سرخ شد، بعد زرد شد و بعد به آبی تغییر حالت داد.
-چرا آبی شدی؟
ناگهان پرده ی قرمزی پشت سر مرلین کشیده شد و دوربین با نمای بسته روی صورت مرلین زوم کرد و مرلین با لبخند مسخره ای به دوربین زل زد.
یک.... دو...سه...اکشن !نقل قول:
-نکته آموزشی این داستان، بچه های عزیز. آیا میدانستید آتشی که به رنگ آبی است به مراتب حرارت بیشتری از آتشی که به رنگ قرمز و زرد است دارد؟
وووپ پرده ها کشیده شد و دوربین محو شد.
مرلین کمی لباسش را مرتب کرد و به سمت ارنست رفت.
-باشه من یه شانس دیگه بهت میدم. چی میخوای؟
-یه شغل خوب که لیاقت خودم رو ثابت کنم.
-باشه.
جینگیلی وینگیلی دیتاکتو. با خواندن این ورد ارنست به درون دنیای عجیبی کشیده شد. همه چیز سفید بود و تنها چهره هایی با سرعت زیاد از کنارش رد میشدند. بعضی از آن هارا میشناخت. بعضی از آن ها خیلی وقت بود که مرده بودند. ارنست حس کرد که سرش گیج میرود. چشم هایش را بست و نشست و با دو دست دلش را گرفت تا احساس حالت تهوه را از خودش دور کند. ناگهان همه چیز ساکت شد.
-نفر بعد... . گفتم نفر بعدی... هوی عمو.
ارنست چشم هایش را باز کرد و خودش را داخل اتاقی دید که فرش قرمز گل گلی زیر پایش و میزی چوبی جلویش بود.
سوووووووتبا شنیدن سوت قطار از بیرون اتاق، ارنست از جا پرید و تازه توجهش به مردی که پشت میز بود جلب شد.
-آقا حالت خوبه؟
-اینجا کجاست؟
-اینجا قسمت استخدامی برای راهبر قطار هاگوارتزه. رزومتو بده ببینم.
-اما من رزومه ای ندارم.
مرد از پشت میزش بلند شد و به سمت ارنست امد.
-هول شدی مث اینکه... اره؟ این چیه پس دستت؟
و پوشه ی حاوی مدارک و رزومه که در دستان ارنست بود را از او گرفت و پشت میزش برگشت.
-خب بفرما بشین. به به میبینم که راننده اتوبوس شوالیه بودی. روندن قطار با اتوبوس زیاد فرقی نداره. از نظر من برای اینکار مناسبی. فقط میمونه یک چیز!
ارنست تازه حواسش برگشته بود.
-فقط چی؟
-دوره ی آزمایشی. باید ببینیم از پسش برمیای یا نه. باید یه مدت بلاعوض برامون کار کنی.
-آخه بدون حقوق؟
ارنست آماده بود که از در بیرون برود و با خودش فکر کرد: اخه بدون حقوق هم مگه کار میکنن؟ این مرلین هم با این کار پیدا کردنش... مگه دوباره گیرش نیارم... .
که چشمش به تابلوی پشت سر مرد افتاد.
نقل قول:بهای "بزرگی"، مسئولیت پذیری است. -وینستون چرچیل
با دیدن تابلو ارنست سر جایش خشک شد؛ یاد حرف های مرلین افتاد. به سمت مرد رفت و دستش را به سمت او دراز کرد.
-قبوله.
یک ساعت بعد ارنست با لباس راننده ی قطار و کلاه مخصوص توسط رئیس ایستگاه به سمت قطار برده شد.
-خب دیگه ارنی جون. این تو و این هم قطار. ببینم چیکار میکنی. چند دقیقه دیگه وقت حرکته. برو تو.
و ارنست را داخل واگن راننده هل داد.
آن طرف تر روی سکوی قطار-هی کلوخ(اسم اون بنده خدا)بیا اینجا.
دو مرد اسرار امیز که چهره های خود را پوشانده بودند؛ به همراه بچه ای که کنارشان بود، کنار ستون ایستاده بودند و اطراف را می پاییدند. بچه ماسک و عینکش را برداشت و سیبیلِ چخماخی و ریش بلندش پدیدار شد.
-امیدوارم این دفعه گند نزنید به نقشه! حسابی نقشه را فهمیدین؟
-بله رئیس.
مرد اولی با آرنج ضربه ای به مرد دومی زد.
-بله رئیس جون. نقشه رو فول فولیم. شما میری تو قطار. میری سراغ این بچه های چندش. هر چی چوبدستی و پول و حیوانات اسرار آمیز دارن میدزدی و ما هم میایم دنبالت و از قطار میبریمت. مگه نه؟
-اره جون داداش. عجب نقشه ای رئیس.
-هاهاها.
-هاهاها.
-خفه خون بگیرید احمق ها. میخواید همه نقشه مون رو بفهمن؟ زود باشید گورتون و گم کنید و برید آماده شید. منم میرم سوار شم.
آنطرف ماجراارنست نفس عمیقی کشید. تازه داستان شروع شده بود و وقتش بود ارنست خودش را ثابت کند اما نمیتوانست استرس و گفت و گو با خودش را پنهان کند.
-خب ارنست آروم باش. اروم باش. چیزی نیست این قطار هم به سلامتی فرود میاد.
-فرود میاد؟ منظورت چیه که فرود میاد؟مگه قراره پرواز کنیم؟
ارنست از جا پرید و به سمت صدا برگشت و با سرمهماندار قطار که پشت سرش بود مواجه شد.
-نه منظورم این بود که... .
ارنست عقب عقب رفت و دستش به دستگیره ی ترمز خورد و ترمز دستی از کار افتاد. قطار به خاطر شیبی که در ایستگاه نه و سه چهارم بود شروع به حرکت کرد.
ارنست با هول برگشت و به دکمه ها و اهرم ها نگاه کرد و نمیدانست چطور قطار را که هنوز روشن هم نبود نگه دارد.
-خیلی ها هنوز سوار نشدن. ترمز کن. ترمز کــن.
-یه اهرم اینجاست که شبیه ترمز اتوبوسه. فکر کنم همینه. بذار بکشمش... .
ویــــژقطار با صدای "میگ میگ" که از سوتش شنیده شد از جا کنده شد و با سرعت شروع به حرکت روی ریل کرد. ارنست و سر مهماندار "چارلز" به عقب کابین چسبیدند.
چند تا از چراغ های کابین روشن شد سر مهماندار با قسم دادن مرلین و امام زاده ریچارد خودش را جدا کرد و از کابین بیرون رفت. صدای جیغ و فریاد بچه ها به گوش میرسید. ارنست به سمت صفحه ای که دوربین های امنیتی قطار در انها قرار داشت رفت و نظاره گر احوال مسافران شد.
رستوران قطارسر یکی از ماگل زاده های بدبخت به خاطر جهش یکهویی قطار، داخل ظرف غذای یکی از پسران مالفوی رفت و همبرگر داخل دهانش گیر کرد.
-هی بچه ها این گندِ خون میخواد غذای منو بدزده. اَمونش ندین.
بچه های اسلیترین زاده هم حالا نزن کی بزن، داشتند دهان بچه ی ماگل را حسابی سرویس میکردند که سر مهماندار سررسید و انهارا از هم جدا کرد.
-بچه ها الان وقت این کارا نیست. مشکلات بزرگ تری داریم. بهتره همه برین و کمربندهاتون رو ببندین؛ بیا، اینم یه همبرگر دیگه برای تو مالفوی.
اما مالفوی نامردی کرد و مشت محکمی به شکم پسرک زد که باعث شد همبرگر از دهان پسرک به بیرون پرتاب شود. صحنه آهسته شد و همه نگاه ها به سمت مسیر همبرگر چرخید. همبرگر رفت و رفت و محکم به صورت دزد قطار که به زور سعی میکرد خودش را سرپا نگه دارد خورد؛ اورا جانانه ضربه فنی کرد و روی زمین انداخت.
همه بالا سر دزد رفتند که ماسکش کنار رفته بود و گیج و منگ روی زمین افتاده بود.
-اقا... ینی پسرم... حالت خوبه؟
-اقای مهماندار فکر نمیکنم این مثل ما بچه باشه. اخه ریش و سیبیل داره.
-نه بچه ها هیچوقت کسی رو قضاوت نکنید. همه ی مشکلات دنیا به خاطر همین قضاوت ها است. درسته که این پسر شبیه یه دزد و جانیه. اما مطمئنم اون یه پسر بچه ی مهربونه که بلوغ زودرس داشته؛ همین!
-خفه خون.
دزد تفنگش را بیرون کشید و رو به مهماندار گرفت.
-اعصابمو چی؟ خط خطی کردین. زود باشین پول مول، مایه تیله هر چی دارین رد کنید بیاد که کلی کار دارم. اما اعصاب چی؟ ندارم.
بچه ها رو به سرمهماندار کردند و همگی با حالت "
" به او خیره شدند.
سرمهماندار هم که حسابی ضایع شده بود و جانش هم در خطر بود با یک حرکت برق آسا همبرگر را از دست مالفوی گرفت و محکم به صورت دزد کوبید و اورا روی زمین انداخت و سپس فریاد زد.
-همگی فرار!
همه از رستوران که واگن آخر بود به واگن بعدی امدند و با هر وسیله ای بود جلوی در را بستند، اما دزد هم زورش زیاد بود، هم عصبانی بود و ممکن بود هر لحظه در را بشکند.
در این حین در نوک قطار جایی که ارنست پرنگ رانندگی قطار را بر عهده داشت، همه این ماجرا را دید.
-عجب شیر تو شیری. باید یه کاری کنم. باید یه کاری بکنم. حالا چیکار کنم اخه؟ مرلین خودت به لعنت خودت گرفتار بشی.
که ناگهان چشمش به تونلی افتاد که صد متر جلو تر تابلویی با مضمون " subway surfers"داشت. ارنست نمیدانست که اگر مسیر را عوض کند و از این تونل برود چه چیزی در انتظار او و قطار است اما میدانست که اگر از مسیر عادی برود هرگز سالم به هاگوارتز نخواهند رسید.
وقت تصمیم کبیر ارنست پرنگ بود. ارنست از داخل کوله اش ماهیتابه ی آریانا دامبلدور را که خیلی وقت پیش از او گرفته بود، به دست گرفت و سرش را از واگن بیرون کرد و با تمام قدرت به اهرم کنار ریل که مخصوص عوض کردن سوزن ریل بود ضربه ای زد. سوزن جا به جا شد و قطار تغییر مسیر داد.
-جانمی.
قطار هو هو کنان داخل تونل شد. ارنست آب دهانش را قورت داد و منتظر بود تا کورسو نوری، امید پایان یافتن آن تونل را به او بدهد که صدای بیسیم سرمهماندار چارلز، ارنست را از حال خود بیرون کشید.
-کیش...کیش... ارنست اونجایی؟ وضعیت اینجا اصلا خوب نیست. داری چیکار میکنی؟
-یه نقشه ی دارم. تا میتونید معطلش کنید و واگن به واگن بیاید به سمت من. اصلا درگیر نشید.
-چیزی نداریم که درگیر بشیم. اینجا کلی چوبدستی هست اما کسی نمیدونه چطور ازشون استفاده کنه.
-خودت چی؟
-ازمن انتظار داری برم جلوی کسی که با هفت تیر اومده جلوم؟
-باشه باشه. همون کاری که بهت گفتم رو بکن. فکر میکنی بتونی؟
-سعی میکنم. تمام!
به لطف مکالمه ی انها تونل زودتر به پایان رسید یا حداقل ارنست اینطور حس کرد. با دیدن روشنایی نور، امیدی که در قلب ارنست بود قوت گرفت. اما همین که چشمش به روشنایی عادت کرد و توانست اطراف را ببیند، قلبش داخل
شرتش کفشش افتاد.
ریل های قطار در رنگ ها و جنس های مختلف با حالت های عجیب و غریب به موازات هم تا دوردست ها کشیده شده بودند. ارنست وقت زیادی برای تعجب کردن نداشت چون ریلی که ارنست راننده ی قطار ان بود؛ به زودی به بن بست میرسید. دیوار بتنی بزرگی جلوی مسیر را گرفته بود.
-فکر کن ارنست فک کن!
ارنست به تمام دکمه ها و اهرم ها نگاه کرد. سه دکمه ای که روی ان ها چپ و راست و بالا نوشته شده بود توجه او را جلب کرد.
-یعنی این میتونه...؟ تا نزنم که نمیفهمم...یا امام زاده ریچارد... .
ارنست دکمه ی سمت چپ را زد و به محض پایین رفتن دکمه، چرخ های قطار از ریل جدا شدند و قطار به سمت چپ پرت شد و روی ریل بغلی فرود آمد.
بوم!ارنست محکم، زمین خورد و همه ی وسایلش پخش و پلا شدند. به زور خودش را بلند کرد و به بیسیم رساند.
-هی چارلز... همه سالمین؟
-اره فک کنم. این چه کوفتی بود؟
-خودمم نمیدونم. اما فعلا باید بهم اعتماد کنید.
-باشه ما داریم...(
لعنتی ها... اگه دستم بهتون برسه بیچارتون میکنم.)
-چارلز...
چارلز؟
-این در زیاد دووم نمیاره ارنی. بهتره عجله کنی.
-باشه. تمام.
ارنست همین که سرش را از بیسیم بلند کرد جلویش دیوار دیگری دید اما ایندفعه دیوار تمام ریل هارا پوشانده بود و راه فرار نداشت؛ که چشمش به ریلی که دقیقا بالای سر قطار بود افتاد. چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید و ایندفعه محکم دکمه ی بالا را فشرد.
قطار چرخ هایش جمع و به بالا پرتاب شد و دوباره با چرخ های باز روی ریل بالایی فرود امد. از بالا منظره ها بهتر دیده میشد. ارنست از داخل دوربین، دزد را دید که به خاطر پرش، پایش لیز خورد و قل قل زنان تا کوپه ی آخر رفت و داخل سطل سس افتاد.
دزد عصبانی از جا بلند شد و رنگ صورتش به قرمزی سس هایی بود که داخلشان افتاده بود. خواست به سمت واگن بچه ها بدود که به خاطر سس مالی شدن، پایش لیز خورد و یکبار دیگر نقش بر زمین شد. اینبار دزد که کارد به او میزدی خون از او در نمیامد. آرام آرام به سمت بیسیمی که زیر میز آشپز بود رفت و آن را برداشت.
-هی تو!
ارنست بیسیم را جواب داد.
-وقتی گیرت بیارم تیکه تیکه ات میکنم. تا حالا هیچکس نتونسته حریف من بشه. میدونی من کیم؟ من... .
بومبا پرش ارنست به ریل بغلی دزد محکم سرش به دیوار کوبیده شد و نقش بر زمین شد و بالای سرش هیپوگریف شروع به چرخیدن کرد. ارنست صدایی شنید. از دوردست ها جسمی به قطار نزدیک میشد. گویا سر و کله ی شریکان آن دزد پیدا شده بود که با ماشین پرنده با سرعت به انها نزدیک میشدند.
ماشین پرنده بالای سر قطار پیش میرفت و کمی از قطار پیشی گرفت. دزدان از بالا برای ارنست دست تکان دادند و بسته ای که رویش تی ان تی نوشته شده بود از دست یکی از دزدان ول شد و روی ریل افتاد.
ارنست پیراهنش را دراورد و در واگن را باز کرد. اگر روی ان بمب میرفتند فاتحه ی همه خوانده بود. شاید او در تمام زندگی اش مسئولیت پذیر نبود اما حاضر بود این فداکاری را در حق بقیه بکند.
ارنست اماده پرش میشد که در واگن باز شد و سر مهماندار و بچه ها مثل جوجه های هراسان داخل کابین ریختند و دیگر جای زیادی نمانده بود.
-ارنست، اون پشت دره. درهای تمام واگن ها شکسته، دیگه نمیتونیم نگهش داریم. تو... تو داری چیکار میکنی؟
-به موقع اومدی چارلز. هر موقع که گفتم اون دکمه ی سمت راست رو بزن. بچه ها شما هم پشت در واستین تا دزده نتونه بیاد اینجا.
-بسیار خب.
ارنست آستین پیراهنش را گره زد و دومتر قبل از اینکه به بمب برخورد کنند ارنست فریاد زد.
-حالا!
چارلز دکمه را فشرد و همه چیز صحنه اهسته شد. قطار از بالای بمب پرید و به سمت راست متمایل شد. ارنست پیراهنش را پرتاب کرد و موفق شد بمب را بگیرد. قطار محکم روی ریل فرود آمد.
-به خیر گذشت. تو یه قهرمانی ارنست. این چیه دستت؟
-بمبه.
-بمب؟
چارلز و همه ی بچه ها فریاد زدند.
-چرا اوردیش اینجا؟
ارنست بمب را داخل پیراهن گذاشت و دکمه هایش را بست. یکی از استین ها را گرفت و کله اش را از قطار بیرون کرد و شروع به چرخاندن ان کرد. ماشین دزدها که خیلی وقت بود انهارا دنبال میکرد را نشانه گرفت و بمب را درست به سمت ان ها پرتاب کرد.
دزد های داخل ماشین پرنده:
-وای مامانجون!
بوم!ماشین منفجر شد و به سرعت به سمت ریل کناری آنها سقوط و اآن ریل را منهدم کرد. ارنست اول خوشحال شد ولی کم کم لبخندش محو شد و جایش را اضطراب گرفت چرا که ریل حاضر هم بن بست بود و چاره ای جز توقف نبود.
ســــــــــــــــس!با ترمز ناگهانی قطار، دزد که تازه قفل در را شکسته بود با شدت داخل کابین پرت شد؛ بعد بلند شد و با دستان لرزان تفنگش را به سمت بقیه گرفت. بالاخره گیرتون اوردم. حالا نوبت منه. کجاست اون راننده ی احمق؟
ارنست از پشت سرش ظاهر شد و ماهیتابه ی آریانا را در دستش چرخاند.
-من اینجام!
بنگ با له شدن صورت دزد بالای سر ارنست نوشته ی " Winner winner chicken dinner" ظاهر شد و همه ی بچه ها و سرمهماندار به سمت او امدند و اورا به بالا پرتاب کردند و حسابی تشویقش کردند.
فردای آنروز مراسم با شکوهی برای افراد حاضر در ان قطار گرفته شد و همگی مدال شجاعت دریافت کردند و رئیس ایستگاه زیر گوش ارنست پرنگ گفت.
-تبریک میگم. تو از فردا راننده ی قطاری.
-نه توروخدا!
-چرا اینم قراردادته به مدت صد سال.
-نه!
-همین که گفتم. من به فردی با مسئولیت، مثل تو نیاز دارم.
ارنست عقب عقب رفت و فریاد زنان از جشن دور شد و رئیس ایستگاه هم به دنبال او می دوید.
-ولم کنید.
-وایستا.
-من بی مسئولیتم اصن.
-دروغ نگو.
و مرلین که در بالای یکی از ساختمان های جشن نظاره گر ماجرا بود با دست به پیشانی خود کوبید.
THE END