هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ چهارشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۸
#31
کشت و کشتار قانونی

ارنست پرنگ
versus
اگلانتاین پافت


در یکی از روز های زمستانی ارنست پرنگ راننده ی اتوبوس جادویی، روی کاپوت اتوبوسش غمبرک زده بود.
-هی خدا آخه این رسمشه؟ جوون بودیم، پیر شدیم. شغل داشتیم، بیکار شدیم. کلی رفیق داشتیم، بی یار شدیم. الان هم که اون ایرانی ها بنزین رو تحریم کردن؛ بنزین شده لیتری صد دلار. نمیتونم حتی این شوالیه رو روشن کنم. زندگی داریم میکنیم یا زندگی داره... پاق.

-خاموش باش ای فناپذیر لاغرمردنی.

ارنست با برخورد جسمی به صورتش از روی کاپوت پرت شد و روی زمین افتاد.
-این دیگه چی بود؟

کمی آنطرف تر ابرهای سیاه با صدای وحشتناکی ظاهر شدند و هوا حسابی تاریک شد. آسفالت خیابان شروع به ترک خوردن کرد و از لای ترک ها مه سفیدی بیرون آمد که صحنه را بسیار ترسناک و تخیلی کرده بود.

-بلند شو ارنست پرنگ.

ارنست با وجود سردردی که داشت از جا بلند شد و به مرد سیاه پوشی که لباس هایش از لباس های دیوانه ساز ها چیزی کم نداشت خیره شد و درجا قالب تهی کرد.
-چیه؟ تو کی هستی؟
-من مرلینم!
-با من چیکار داری؟
-اومدم جواب دعاهات رو بدم. مگه همین چند دقیقه پیش ناشکری به درگاهم نمیکردی؟

کمی طول کشید که ارنست شرایط را درک کند اما بالاخره دوهزاری اش افتاد.
-آره خب. دروغ که نگفتم این همه بدبختی و مصیبت به خاطر چیه؟
-به خاطر تو!
-من؟...یعنی از بس من خوب و والا هستم داری منو با آزمایش های سخت و نفس گیر آزمایش میکنی؟
-خفه بمیر تا با این باز نزدم تو سرت.
-چشم چشم.

مرلین دست هایش را به هم زد و چشم هایش را به ارنست دوخت.
-همه ی رسوایی ها و بدبختی هایی که سرت میاد به خاطر خودته. همش از بی مسئولیتی توست که بر توست. بی مسئولیتی تو حتی در عالم مردگان هم زبانزده و ما همواره نظاره گر تو بوده ایم.

ارنست خیلی سعی میکرد تا مجذوب لحن و صحبت های کاریزماتیک مرلین نشود و همچنان بر سنگر اول خودش پافشاری میکرد.
-تقصیر منه؟ اصن من کجا بی مسئولیتم؟ همیشه یه سنگی جلو پام بوده و خوردم زمین. بی مسئولیتی من تقصیر اتفاقاتیه که برای من افتاده اگه راست میگی و خودت مقصر اون اتفاقات نبودی یه شانس دیگه بهم بده.

مرلین با شنیدن این حرف سرخ شد، بعد زرد شد و بعد به آبی تغییر حالت داد.

-چرا آبی شدی؟

ناگهان پرده ی قرمزی پشت سر مرلین کشیده شد و دوربین با نمای بسته روی صورت مرلین زوم کرد و مرلین با لبخند مسخره ای به دوربین زل زد.
یک.... دو...سه...اکشن !
نقل قول:
-نکته آموزشی این داستان، بچه های عزیز. آیا میدانستید آتشی که به رنگ آبی است به مراتب حرارت بیشتری از آتشی که به رنگ قرمز و زرد است دارد؟
وووپ
پرده ها کشیده شد و دوربین محو شد.

مرلین کمی لباسش را مرتب کرد و به سمت ارنست رفت.
-باشه من یه شانس دیگه بهت میدم. چی میخوای؟
-یه شغل خوب که لیاقت خودم رو ثابت کنم.
-باشه. جینگیلی وینگیلی دیتاکتو.

با خواندن این ورد ارنست به درون دنیای عجیبی کشیده شد. همه چیز سفید بود و تنها چهره هایی با سرعت زیاد از کنارش رد میشدند. بعضی از آن هارا میشناخت. بعضی از آن ها خیلی وقت بود که مرده بودند. ارنست حس کرد که سرش گیج میرود. چشم هایش را بست و نشست و با دو دست دلش را گرفت تا احساس حالت تهوه را از خودش دور کند. ناگهان همه چیز ساکت شد.

-نفر بعد... . گفتم نفر بعدی... هوی عمو.

ارنست چشم هایش را باز کرد و خودش را داخل اتاقی دید که فرش قرمز گل گلی زیر پایش و میزی چوبی جلویش بود.

سوووووووت

با شنیدن سوت قطار از بیرون اتاق، ارنست از جا پرید و تازه توجهش به مردی که پشت میز بود جلب شد.

-آقا حالت خوبه؟
-اینجا کجاست؟
-اینجا قسمت استخدامی برای راهبر قطار هاگوارتزه. رزومتو بده ببینم.
-اما من رزومه ای ندارم.

مرد از پشت میزش بلند شد و به سمت ارنست امد.
-هول شدی مث اینکه... اره؟ این چیه پس دستت؟

و پوشه ی حاوی مدارک و رزومه که در دستان ارنست بود را از او گرفت و پشت میزش برگشت.

-خب بفرما بشین. به به میبینم که راننده اتوبوس شوالیه بودی. روندن قطار با اتوبوس زیاد فرقی نداره. از نظر من برای اینکار مناسبی. فقط میمونه یک چیز!

ارنست تازه حواسش برگشته بود.
-فقط چی؟
-دوره ی آزمایشی. باید ببینیم از پسش برمیای یا نه. باید یه مدت بلاعوض برامون کار کنی.
-آخه بدون حقوق؟

ارنست آماده بود که از در بیرون برود و با خودش فکر کرد: اخه بدون حقوق هم مگه کار میکنن؟ این مرلین هم با این کار پیدا کردنش... مگه دوباره گیرش نیارم... .
که چشمش به تابلوی پشت سر مرد افتاد.

نقل قول:
بهای "بزرگی"، مسئولیت پذیری است. -وینستون چرچیل


با دیدن تابلو ارنست سر جایش خشک شد؛ یاد حرف های مرلین افتاد. به سمت مرد رفت و دستش را به سمت او دراز کرد.
-قبوله.

یک ساعت بعد ارنست با لباس راننده ی قطار و کلاه مخصوص توسط رئیس ایستگاه به سمت قطار برده شد.

-خب دیگه ارنی جون. این تو و این هم قطار. ببینم چیکار میکنی. چند دقیقه دیگه وقت حرکته. برو تو.

و ارنست را داخل واگن راننده هل داد.

آن طرف تر روی سکوی قطار

-هی کلوخ(اسم اون بنده خدا)بیا اینجا.

دو مرد اسرار امیز که چهره های خود را پوشانده بودند؛ به همراه بچه ای که کنارشان بود، کنار ستون ایستاده بودند و اطراف را می پاییدند. بچه ماسک و عینکش را برداشت و سیبیلِ چخماخی و ریش بلندش پدیدار شد.

-امیدوارم این دفعه گند نزنید به نقشه! حسابی نقشه را فهمیدین؟
-بله رئیس.

مرد اولی با آرنج ضربه ای به مرد دومی زد.
-بله رئیس جون. نقشه رو فول فولیم. شما میری تو قطار. میری سراغ این بچه های چندش. هر چی چوبدستی و پول و حیوانات اسرار آمیز دارن میدزدی و ما هم میایم دنبالت و از قطار میبریمت. مگه نه؟
-اره جون داداش. عجب نقشه ای رئیس.
-هاهاها.
-هاهاها.
-خفه خون بگیرید احمق ها. میخواید همه نقشه مون رو بفهمن؟ زود باشید گورتون و گم کنید و برید آماده شید. منم میرم سوار شم.

آنطرف ماجرا

ارنست نفس عمیقی کشید. تازه داستان شروع شده بود و وقتش بود ارنست خودش را ثابت کند اما نمیتوانست استرس و گفت و گو با خودش را پنهان کند.
-خب ارنست آروم باش. اروم باش. چیزی نیست این قطار هم به سلامتی فرود میاد.
-فرود میاد؟ منظورت چیه که فرود میاد؟مگه قراره پرواز کنیم؟

ارنست از جا پرید و به سمت صدا برگشت و با سرمهماندار قطار که پشت سرش بود مواجه شد.
-نه منظورم این بود که... .
ارنست عقب عقب رفت و دستش به دستگیره ی ترمز خورد و ترمز دستی از کار افتاد. قطار به خاطر شیبی که در ایستگاه نه و سه چهارم بود شروع به حرکت کرد.
ارنست با هول برگشت و به دکمه ها و اهرم ها نگاه کرد و نمیدانست چطور قطار را که هنوز روشن هم نبود نگه دارد.

-خیلی ها هنوز سوار نشدن. ترمز کن. ترمز کــن.
-یه اهرم اینجاست که شبیه ترمز اتوبوسه. فکر کنم همینه. بذار بکشمش... .

ویــــژ

قطار با صدای "میگ میگ" که از سوتش شنیده شد از جا کنده شد و با سرعت شروع به حرکت روی ریل کرد. ارنست و سر مهماندار "چارلز" به عقب کابین چسبیدند.
چند تا از چراغ های کابین روشن شد سر مهماندار با قسم دادن مرلین و امام زاده ریچارد خودش را جدا کرد و از کابین بیرون رفت. صدای جیغ و فریاد بچه ها به گوش میرسید. ارنست به سمت صفحه ای که دوربین های امنیتی قطار در انها قرار داشت رفت و نظاره گر احوال مسافران شد.

رستوران قطار

سر یکی از ماگل زاده های بدبخت به خاطر جهش یکهویی قطار، داخل ظرف غذای یکی از پسران مالفوی رفت و همبرگر داخل دهانش گیر کرد.

-هی بچه ها این گندِ خون میخواد غذای منو بدزده. اَمونش ندین.

بچه های اسلیترین زاده هم حالا نزن کی بزن، داشتند دهان بچه ی ماگل را حسابی سرویس میکردند که سر مهماندار سررسید و انهارا از هم جدا کرد.

-بچه ها الان وقت این کارا نیست. مشکلات بزرگ تری داریم. بهتره همه برین و کمربندهاتون رو ببندین؛ بیا، اینم یه همبرگر دیگه برای تو مالفوی.

اما مالفوی نامردی کرد و مشت محکمی به شکم پسرک زد که باعث شد همبرگر از دهان پسرک به بیرون پرتاب شود. صحنه آهسته شد و همه نگاه ها به سمت مسیر همبرگر چرخید. همبرگر رفت و رفت و محکم به صورت دزد قطار که به زور سعی میکرد خودش را سرپا نگه دارد خورد؛ اورا جانانه ضربه فنی کرد و روی زمین انداخت.
همه بالا سر دزد رفتند که ماسکش کنار رفته بود و گیج و منگ روی زمین افتاده بود.

-اقا... ینی پسرم... حالت خوبه؟
-اقای مهماندار فکر نمیکنم این مثل ما بچه باشه. اخه ریش و سیبیل داره.
-نه بچه ها هیچوقت کسی رو قضاوت نکنید. همه ی مشکلات دنیا به خاطر همین قضاوت ها است. درسته که این پسر شبیه یه دزد و جانیه. اما مطمئنم اون یه پسر بچه ی مهربونه که بلوغ زودرس داشته؛ همین!
-خفه خون.

دزد تفنگش را بیرون کشید و رو به مهماندار گرفت.
-اعصابمو چی؟ خط خطی کردین. زود باشین پول مول، مایه تیله هر چی دارین رد کنید بیاد که کلی کار دارم. اما اعصاب چی؟ ندارم.

بچه ها رو به سرمهماندار کردند و همگی با حالت " " به او خیره شدند.
سرمهماندار هم که حسابی ضایع شده بود و جانش هم در خطر بود با یک حرکت برق آسا همبرگر را از دست مالفوی گرفت و محکم به صورت دزد کوبید و اورا روی زمین انداخت و سپس فریاد زد.
-همگی فرار!

همه از رستوران که واگن آخر بود به واگن بعدی امدند و با هر وسیله ای بود جلوی در را بستند، اما دزد هم زورش زیاد بود، هم عصبانی بود و ممکن بود هر لحظه در را بشکند.
در این حین در نوک قطار جایی که ارنست پرنگ رانندگی قطار را بر عهده داشت، همه این ماجرا را دید.
-عجب شیر تو شیری. باید یه کاری کنم. باید یه کاری بکنم. حالا چیکار کنم اخه؟ مرلین خودت به لعنت خودت گرفتار بشی.

که ناگهان چشمش به تونلی افتاد که صد متر جلو تر تابلویی با مضمون " subway surfers"داشت. ارنست نمیدانست که اگر مسیر را عوض کند و از این تونل برود چه چیزی در انتظار او و قطار است اما میدانست که اگر از مسیر عادی برود هرگز سالم به هاگوارتز نخواهند رسید.
وقت تصمیم کبیر ارنست پرنگ بود. ارنست از داخل کوله اش ماهیتابه ی آریانا دامبلدور را که خیلی وقت پیش از او گرفته بود، به دست گرفت و سرش را از واگن بیرون کرد و با تمام قدرت به اهرم کنار ریل که مخصوص عوض کردن سوزن ریل بود ضربه ای زد. سوزن جا به جا شد و قطار تغییر مسیر داد.
-جانمی.

قطار هو هو کنان داخل تونل شد. ارنست آب دهانش را قورت داد و منتظر بود تا کورسو نوری، امید پایان یافتن آن تونل را به او بدهد که صدای بیسیم سرمهماندار چارلز، ارنست را از حال خود بیرون کشید.

-کیش...کیش... ارنست اونجایی؟ وضعیت اینجا اصلا خوب نیست. داری چیکار میکنی؟
-یه نقشه ی دارم. تا میتونید معطلش کنید و واگن به واگن بیاید به سمت من. اصلا درگیر نشید.
-چیزی نداریم که درگیر بشیم. اینجا کلی چوبدستی هست اما کسی نمیدونه چطور ازشون استفاده کنه.
-خودت چی؟
-ازمن انتظار داری برم جلوی کسی که با هفت تیر اومده جلوم؟
-باشه باشه. همون کاری که بهت گفتم رو بکن. فکر میکنی بتونی؟
-سعی میکنم. تمام!

به لطف مکالمه ی انها تونل زودتر به پایان رسید یا حداقل ارنست اینطور حس کرد. با دیدن روشنایی نور، امیدی که در قلب ارنست بود قوت گرفت. اما همین که چشمش به روشنایی عادت کرد و توانست اطراف را ببیند، قلبش داخل شرتش کفشش افتاد.
ریل های قطار در رنگ ها و جنس های مختلف با حالت های عجیب و غریب به موازات هم تا دوردست ها کشیده شده بودند. ارنست وقت زیادی برای تعجب کردن نداشت چون ریلی که ارنست راننده ی قطار ان بود؛ به زودی به بن بست میرسید. دیوار بتنی بزرگی جلوی مسیر را گرفته بود.

-فکر کن ارنست فک کن!

ارنست به تمام دکمه ها و اهرم ها نگاه کرد. سه دکمه ای که روی ان ها چپ و راست و بالا نوشته شده بود توجه او را جلب کرد.
-یعنی این میتونه...؟ تا نزنم که نمیفهمم...یا امام زاده ریچارد... .

ارنست دکمه ی سمت چپ را زد و به محض پایین رفتن دکمه، چرخ های قطار از ریل جدا شدند و قطار به سمت چپ پرت شد و روی ریل بغلی فرود آمد.

بوم!

ارنست محکم، زمین خورد و همه ی وسایلش پخش و پلا شدند. به زور خودش را بلند کرد و به بیسیم رساند.

-هی چارلز... همه سالمین؟
-اره فک کنم. این چه کوفتی بود؟
-خودمم نمیدونم. اما فعلا باید بهم اعتماد کنید.
-باشه ما داریم...(لعنتی ها... اگه دستم بهتون برسه بیچارتون میکنم.)
-چارلز... چارلز؟
-این در زیاد دووم نمیاره ارنی. بهتره عجله کنی.
-باشه. تمام.

ارنست همین که سرش را از بیسیم بلند کرد جلویش دیوار دیگری دید اما ایندفعه دیوار تمام ریل هارا پوشانده بود و راه فرار نداشت؛ که چشمش به ریلی که دقیقا بالای سر قطار بود افتاد. چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید و ایندفعه محکم دکمه ی بالا را فشرد.
قطار چرخ هایش جمع و به بالا پرتاب شد و دوباره با چرخ های باز روی ریل بالایی فرود امد. از بالا منظره ها بهتر دیده میشد. ارنست از داخل دوربین، دزد را دید که به خاطر پرش، پایش لیز خورد و قل قل زنان تا کوپه ی آخر رفت و داخل سطل سس افتاد.
دزد عصبانی از جا بلند شد و رنگ صورتش به قرمزی سس هایی بود که داخلشان افتاده بود. خواست به سمت واگن بچه ها بدود که به خاطر سس مالی شدن، پایش لیز خورد و یکبار دیگر نقش بر زمین شد. اینبار دزد که کارد به او میزدی خون از او در نمیامد. آرام آرام به سمت بیسیمی که زیر میز آشپز بود رفت و آن را برداشت.
-هی تو!

ارنست بیسیم را جواب داد.

-وقتی گیرت بیارم تیکه تیکه ات میکنم. تا حالا هیچکس نتونسته حریف من بشه. میدونی من کیم؟ من... .

بوم

با پرش ارنست به ریل بغلی دزد محکم سرش به دیوار کوبیده شد و نقش بر زمین شد و بالای سرش هیپوگریف شروع به چرخیدن کرد. ارنست صدایی شنید. از دوردست ها جسمی به قطار نزدیک میشد. گویا سر و کله ی شریکان آن دزد پیدا شده بود که با ماشین پرنده با سرعت به انها نزدیک میشدند.
ماشین پرنده بالای سر قطار پیش میرفت و کمی از قطار پیشی گرفت. دزدان از بالا برای ارنست دست تکان دادند و بسته ای که رویش تی ان تی نوشته شده بود از دست یکی از دزدان ول شد و روی ریل افتاد.
ارنست پیراهنش را دراورد و در واگن را باز کرد. اگر روی ان بمب میرفتند فاتحه ی همه خوانده بود. شاید او در تمام زندگی اش مسئولیت پذیر نبود اما حاضر بود این فداکاری را در حق بقیه بکند.

ارنست اماده پرش میشد که در واگن باز شد و سر مهماندار و بچه ها مثل جوجه های هراسان داخل کابین ریختند و دیگر جای زیادی نمانده بود.

-ارنست، اون پشت دره. درهای تمام واگن ها شکسته، دیگه نمیتونیم نگهش داریم. تو... تو داری چیکار میکنی؟
-به موقع اومدی چارلز. هر موقع که گفتم اون دکمه ی سمت راست رو بزن. بچه ها شما هم پشت در واستین تا دزده نتونه بیاد اینجا.
-بسیار خب.

ارنست آستین پیراهنش را گره زد و دومتر قبل از اینکه به بمب برخورد کنند ارنست فریاد زد.
-حالا!

چارلز دکمه را فشرد و همه چیز صحنه اهسته شد. قطار از بالای بمب پرید و به سمت راست متمایل شد. ارنست پیراهنش را پرتاب کرد و موفق شد بمب را بگیرد. قطار محکم روی ریل فرود آمد.
-به خیر گذشت. تو یه قهرمانی ارنست. این چیه دستت؟
-بمبه.
-بمب؟

چارلز و همه ی بچه ها فریاد زدند.
-چرا اوردیش اینجا؟

ارنست بمب را داخل پیراهن گذاشت و دکمه هایش را بست. یکی از استین ها را گرفت و کله اش را از قطار بیرون کرد و شروع به چرخاندن ان کرد. ماشین دزدها که خیلی وقت بود انهارا دنبال میکرد را نشانه گرفت و بمب را درست به سمت ان ها پرتاب کرد.

دزد های داخل ماشین پرنده:
-وای مامانجون!

بوم!

ماشین منفجر شد و به سرعت به سمت ریل کناری آنها سقوط و اآن ریل را منهدم کرد. ارنست اول خوشحال شد ولی کم کم لبخندش محو شد و جایش را اضطراب گرفت چرا که ریل حاضر هم بن بست بود و چاره ای جز توقف نبود.

ســــــــــــــــس!

با ترمز ناگهانی قطار، دزد که تازه قفل در را شکسته بود با شدت داخل کابین پرت شد؛ بعد بلند شد و با دستان لرزان تفنگش را به سمت بقیه گرفت. بالاخره گیرتون اوردم. حالا نوبت منه. کجاست اون راننده ی احمق؟
ارنست از پشت سرش ظاهر شد و ماهیتابه ی آریانا را در دستش چرخاند.

-من اینجام!

بنگ

با له شدن صورت دزد بالای سر ارنست نوشته ی " Winner winner chicken dinner" ظاهر شد و همه ی بچه ها و سرمهماندار به سمت او امدند و اورا به بالا پرتاب کردند و حسابی تشویقش کردند.
فردای آنروز مراسم با شکوهی برای افراد حاضر در ان قطار گرفته شد و همگی مدال شجاعت دریافت کردند و رئیس ایستگاه زیر گوش ارنست پرنگ گفت.

-تبریک میگم. تو از فردا راننده ی قطاری.
-نه توروخدا!
-چرا اینم قراردادته به مدت صد سال.
-نه!
-همین که گفتم. من به فردی با مسئولیت، مثل تو نیاز دارم.

ارنست عقب عقب رفت و فریاد زنان از جشن دور شد و رئیس ایستگاه هم به دنبال او می دوید.
-ولم کنید.
-وایستا.
-من بی مسئولیتم اصن.
-دروغ نگو.

و مرلین که در بالای یکی از ساختمان های جشن نظاره گر ماجرا بود با دست به پیشانی خود کوبید.

THE END


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۸
#32
آیا می خواهید انتقام بگیرید؟

آیا قصد دارید شعله های خشم و نفرتتان را به روشی منطقی و عادلانه و البته جادویی خاموش کنید؟

آیا به این نتیجه رسیده اید که دنیای جادویی یا جای شماست یا جای او؟

آیامی خواهید سربه نیستش کنید؟

آیا مایلید قدرتتان را به رخ کسانی که شما را به سخره میگیرند بکشید؟



درخواست مبارزه ی عادلانه با ایشون رو دارم.
مهلت یک هفته!

ویر: هماهنگ شده است.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: اعلام جرم
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۸
#33
درود بر قاضی و دادستان و بقیه
شکایت دارم از الکسیا والکین بلک.
شرح جرم شون هم اینه که به من قول دادن برای تمرین درس ماگل شناسی هم تیمی من بشن اما دقیقا بعدش غیب شدن و رفتن و دست من موند توی پوست گردو و اصلا به خاطر ایشونه که من نمره ی جلسه ی سوم رو از دست دادم وگرنه من بسیار جادوآموز خوبی هستم.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
#34
درود و خسته نباشید خدمت دست اندرکاران و مدیران سایت.
درمورد هدر و بک گراند سایت که بی نهایت زیبا و جذابه. پیشنهادی که دارم اینه که به جای کوه برفی و رنگ های سرد از یه رنگ گرم و تابستونی استفاده بشه چون الان در فصل زمستون هستیم.
البته که توی زمستون تم زمستانی و توی تابستون تم تابستانی هم قابل تقدیره اما اگه به قول گفتنی به صورت ریورس باشه تم سایت با فصل حاضر جالب میشه.(تو تابستون خنک میشیم تو زمستون هم گرم) البته این پیشنهاد منه. باز هم ممنون.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
#35
سریع و خشن vs طفطشط
پست اول.

ارنست کم کم پایش را از روی گاز برداشت و بال های اتوبوسش را کمی آزاد کرد تا ارتفاع کم شود. بعد از فرار از ورزشگاه غول های غار نشین، هنوز هیچ جای مناسبی برای فرود به چشم نخورده بود. رکسان از داخل دوربین اش از شیشه ی جلو بیرون را نگاه میکرد.

-اونجا... اونجا میتونیم فرود بیایم!

و با دست کمی عقب تر از دهکده ی هاگزمید به جاده ی ورودی اشاره کرد. ارنست چرخ های اتوبوس را باز کرد و آمده ی فرود شد.
-مسافرین گرامی تا دقایقی دیگر بال هامون بسته میشه و در هاگزمید فرود میایم تا بقیه شو با چرخ بریم. من کاپیتان این پرواز از همه ی تشکر میکنم. مخصوصا اعضای تیم! گل کاشتین خدایی من به داشتن همتون توی این تیم، افتخار میکنم.

تاتسویا از جایش بلند شد و صندلی پشتی راننده که ارنست بود نشست و کاتانایش را روی دوشش گذاشت.
-راستش خودتم خیلی خوب بودی ارنی سان.

ارنست کاملا صورتش را برگرداند و به چشمان تاتسویا خیره شد.
-مرلینی راست میگی؟
-آره خب.
-وای تا حلا هیچکس اینجوری از من تعریف نکرده بود.
-جدی؟ چرا؟
-اخه بعدش همیشه یه اتفاقی میوف... . ...

هـــیـــــژ ویــــژ ...دامب

ارنست یکدفعه سرش را برگرداند اما برای کنترل اتوبوس کمی دیر شده بود. فرمان به هر طرف میچرخید و چراغ قرمز چشمک زنی در جلوی اتوبوس شروع به کار کرد. یکی از بال ها کاملا بسته نشده بود و تعادل اتوبوس را به هم می ریخت. ارنست فرمان را به سمت راست چرخاند اما بال نیمه باز با تابلوی اعلانات و نقشه ی هاگزمید که در ورودی هاگزمید نصب شده بود برخورد کرد و با یک ضربه محکم تابلو و بال از بین رفتند.

-یا مرلین هشتم.
-وای. مواظب باش.

پاق

-آخ. درخت... تیر چراغ برق...بپا!

ارنست فرمان را دو دستی چسبید و جفت پا روی ترمز کوبید. چرخ ها یکدفعه ایستادند اما اتوبوس متوقف نشد و با صدای ویژی سر میخورد و به جلو میرفت.
-با این همه گل و لای روی شیشه نمیتونم چیزی ببینم.
و سرش را از شیشه بیرون کرد و ده متر جلو تر تابلوی میدان را دید.
-بچه ها خونسرد باشید یه فکری دارم. بچه ها؟

بقیه داشتند حرف های اخرشان را به هم میزدند.
-آریانا سان. ببخش منو که با ماهیتابه ات کاتانامو تیز کردم.
-ایرادی نداره تاتسویا منم چند بار زدم با کاتانات دودکش شومینه رو باز کردم.
-هــــــــــا؟! چطور تونستی چنین کاری بکنی؟ کاتانا یکی از نماد های مقدس کشور منه. اون وقت باهاش دود کش تمیز کردی؟
-حالا بیخیال تاتسویا این دم آخری.
-باشه فقط چون این دم، دم آخره ها.

رکسان کله اش را زیر پتو کرده بود و معلوم بود که گریه میکند اما به خاطر آبرویش، شاید هم از ترس سرش را بیرون نمی آورد.
این وسط تام یکی لیوان قهوه از قهوه ساز اخر اتوبوس ریخت و برای مروپ اورد.

-نوش جانتان مادر عزیزمان.

و چشمانش را به قهوه خوردن مادرش دوخت که سنگینی نگاه بقیه را حس کرد؛ سرش را برگرداند و داد زد.
-چیه موجودات فانی؟ نکنه با وجود چهارصد جور هورکراکس میخواید من و مادرم از مرگ بترسیم؟

اعضا برای لحظه ای به همدیگر نگاه کردند و شانه هایشان را بالا انداختند.
-آره انصافا منطقی بود.

و بار دیگر هیاهو شروع شد.

-من نمیخوام بمیرم.
-یا ننجون خودت کمکمون کن.
-سفت بشینین.

این آخری را ارنست گفت و فرمان را تا انتها به سمت چپ چرخاند.
اتوبوس دور میدان، دریفت کرد و شروع به دور زدن اب نمای وسط میدان کرد. سنگ کوچکی زیر چرخ ارنست رفت و اتوبوس تعادل اش را از دست داد و به سمت تخته ی بزرگ چوبی که کنار جاده بود کشیده شد و از روی ان پرتاب شد و داخل سقف خانه ی رو به رویش فرود امد.

بوووم


گرد و خاک ها شروع به خوابیدن کرد و ارنست اولین نفری بود که از اتوبوس خارج شد. بعد از ان هم اعضا یکی یکی سرفه کنان و با بدن های داغون پیاده شدند.

-اوهو... اوهوم... ارنست لعنت بهت.
-ارنست رو ول کن اریانا سان. که با کاتانا شومینه تمیز میکنی. اره؟
-عع...چیزه راستش...اها فک نکنی ادم رفته با ماهیتابه کاتاناتو تیز میکردی!
- بس کنیـــــد.

رکسان این را داد زد و توجه همه را به خودش جلب کرد.
-اونجا رو ببینید.

از داخل خرابه های خانه ای که انها باعث خرابی اش بودند و از زیر یکی از سنگ ها صدایی امد.
-هیی.

پیرزن یک دستی سنگ را به طرفی پرت کرد و روی دو تا پا پرید و با یک عقب جلو قلنچ کمرش را شکاند بعد هم عصایش را از روی زمین برداشت و روی عصا قوز کرد. پیرزن خیلی گولاخ و بدبدن بود و یک جورهایی شبیه صاحبخانه ی مستربین بود و همینطور به انها نزدیک و نزدیک تر میشد.

-حالت خوبه حاج خانوم؟

پیرزن تا نزدیکی صورت ارنست رسید اما چون قدش کوتاه بود به شکم ارنست خیره شده بود. پیرزن کمی لرزید و همین تعجب ارنی را برانگیخت.
-حالت خوبه مادربزرگ؟
-غووودا. دیش.

پیرزن با یک ضربه ی آبدولاچاگی فک ارنست را منفجر و او را به هوا پرتاب کرد. ارنی در کوچه پشتی سقوط کرد. همه با ترس به پیرزن نگاه میکردند و کسی جرئت نکرد برای مبارزه جلو برود. یک جورهایی کاریزمای زن همه را تحت تاثیر قرار داده و همه از درون قبول کرده بودند که قطعا رئیس در این جمع، اوست. پیرزن قلنچ های گردنش را هم شکست.
-خونه ی منو خراب میکنید؟ یا همین الان خسارتشو میدین یا چی... همین الان همتونو میفرستم ازکابان.

همه از این حرف حسابی ناراحت شدند و به پیرزن اخم کردند. آریانا بلند شد و دست به سینه جلوی پیرزن فریاد زد.
-فک کنم تو منو نشناختی من چیم، کیم با کیا سر و کار دارم ها؟
-بگو ببینم با کیا سر و کار داری ؟
-وزیر، نخست وزیر، اسمشو نبر و کلی ناظر و مدیر.
--مبلغی که داریم روش صحبت میکنیم به گالیونه، نه به نفر. اگه نمیتونید خسارتم رو بدین. الان نگهبان هارو خبر میکنم-
-دست نگه دار.

ارنست که دستش را روی دماغش گذاشته بود تا خونش بند بیاید لنگان لنگان و با کاغذی در دستش جلو آمد و رو به بقیه گفت.
-ما پول داریم.

همه جوری به ارنی نگاه میکردند که انگار خل شده است.
-چی میگی ارنست پولمون کجا بود؟
-تنها سرمایه مون یه مشت گالیون بود اونم رکسان همه شو داد به گداهایی که بهش گفته بودن اگه کمکشون نکنه تو سه روز دچار عذاب دردناکی میشه.
-از قدیم گفتن هر حرف مکان و هر ضربه دلیلی دارد.
-شما حالا نمیخواد افاضه فضل کنی ارنی. بگو چی فهمیدی.
-من پرت شدم درست جلوی در یه گیم نت جادویی. بعد هم اینو دیدم. ببین روی دیوار این پوستر رو پیدا کردم.

"مسابقات و بازی های جادویی آمازون
بازی های سیاه، دلهره آور و البته پر سود
با برنده شدن در بازی ما برنده ی صد ملیون گالیون شوید.
توجه
توجه
...

-بقیه اش کو؟
-بقیه اش کنده شده بود. آدرسش هم پشتش هست. نوشته جنگل آمازون.
-اما اونجا همونجایی که بازی بعدیمونه. داره همه چی جور میشه.
-آره؟
-اره!
-خسارت منو کی میده؟

همه از جا پریدند و روی به روی پیرزن که سرش را از لای پاها، داخل میزگرد سریع و خشنی ها کرده بود ایستادند.

-ببینید حاج خانوم شما یه دو روز به ما مهلت بدین، ما قول میدیم پولتون رو بیاریم.
-باشه قبوله.
-جدی؟
-اره. بهتون وقت میدم در عوض تا اون موقع این اتوبوس گرویی پیش من میمونه.
-اما... این اتوبوس یه چرخ اش میارزه به نصف هاگزمید.
-متری چند حساب کردی چرختو؟
-متری شیش و نیم.
-اون مگه فیلم نبود؟
-حالا هر چی.

پیرزن برگشت و به سمت در خانه اش که دیواری دورش نبود رفت و روی صندلی تاشو اش دراز کشید.
-انتخاب با خودتونه.
بغض گلو و خشم چشمان ارنست را گرفت. او میخواست پیرزن را تبدیل به پیرزن بیمار روی تخت شماره ی سه بیمارستان سوانج جادویی کند.
-بیا بریم ارنست سان. شوالیه رو نجاتش میدیم. بیا بریم و پول رو به دست بیاریم.
ارنست سختش بود اما قبول کرد و به دنبال بقیه به راه افتاد.

فردای آن روز

اعضای تیم سریع و خشن که شب قبل را بدون جا و مکان و به سختی گذرانده بودند برای گرفتن جایزه ی مسابقه از هر وقت دیگری مصمم تر بودند. جاروهایشان را می تاختند و از روی درخت های تنومند آمازون پرواز میکردند.

-فک کنم اونجاست که چند تا مشعل روشنه.
-آره خودشه. فرود میایم.

ارنست روی دو پا فرود امد واز روی جارو پرید و جلوتر از همه به سمت فضای خالی وسط جنگل که درخت های اطراف با مشعل و اسکلت و جمجمه های سوراخ شده تزیین شده بود رفت و داخل اتاقک چوبی که بالایش نوشته شده بود اطلاعات را نگاه کرد.
داخل اتاقک زن جوانی نشسته بود.
-سلام ما برای جایزه اومدیم.
-جایزه؟
-آره دیگه مسابقه... جایزه... .
-برای مسابقه که اول باید از در سمت راست وارد بازی بشید و...

ویژ...

سریع و خشنی ها قبل از تمام شدن حرف دختر از در سمت راست رد شدند.

دخترک سرش را را خواراند.
-نذاشتن بازی رو توضیح بدم براشون.


ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳۱ ۲۳:۴۳:۴۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر رئیس فدراسیون کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۸
#36
سولی تسلیت بهت میگم.

سریع و خشن هم موافق وقت بیشتر است. چه تا بیست و نهم. چه تا سی ام. چه تا سی و یکم.
اگر تیم حریف هم موافقه لطفا بیاد و بگه.



ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۷ ۱:۰۲:۴۰
دلیل ویرایش: هست به است

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ردا فروشي دیاگون (انواع رداهاي رسمي-شب و ...)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
#37
ارنست عینکش رو برداشت و از داخل کتابخونه داد زد:
-ای بابا دو دقیقه نمیتونی ساکت بشینی؟ با اون گربه هم کاری نداشته باش.
-ساکت باش آقای محترم.

این را کتاب دار فریاد زد.

همه ی افرادی که داخل کتابخانه نشسته بودند داشتند با بهت و وحشت به کتابدار که خانم بلک بود نگاه میکردند.

-اگه چیزی نمیخواید اینجا رو ترک کنید زود تر.

رودولف جلو پرید و با تیزی قمه اش محکم روی لبه ی میز کوبید.
-عه خانومی سردی میکنی با ما چرا؟ شما خانم با این کمالات و مهربونی چرا باید اینجوری داد بزنی.
-اخه اعصاب برای ادم نمیذارن که.
-کی؟
-اینا.
-خودم لهشون میکنم خانومی.

ارنست نگاهی به رودولف بعد هم به بقیه انداخت و با انگشت به خودش اشاره کرد.
-داره مارو میگه رودولف!

در همین لحظه شخصی وارد شد. شخصی که تا به حال وارد نشده بود یک موجود زنده که در گروه هافلپاف نبود جز اون دیوانه ساز هایی که...
-اسم دیوانه ساز هارو نیار.
-خب رکسان نپر وسط داستان.

شخص با لباس مرموزش جوری که چهره اش معلوم نبود تا وسط کتابخانه داخل شد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ردا فروشي دیاگون (انواع رداهاي رسمي-شب و ...)
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
#38
-کمک!

دیوانه ساز ها به دنبال رکسان همینطور پیش امدند. بقیه هم به خاطر نزدیک شدن دیوانه ساز ها مورمورشان شد.

-چیکار کردی رکسان؟
-داشتم دیوار مهربانی رو میگشتم. اینا فکر کردن دارم دزدی میکنم.
-حالا چرا میاری شون سمت ما؟

اما دیر شده بود رکسان با سرعت از جلوی بقیه رد شد و دیوانه ساز ها به دنبال او و بقیه ی اعضا افتادند.

-بچه ها فرار کنید که هوا پسه.

با فریاد وین همه دو پا داشتند دو پای دیگر هم قرض کردند و شروع به دویدن کردند.

یک ساعت بعد

بعد از یک ساعت و دویدن کل شهر دیوانه ساز ها همچنان در تعقیب اعضا بودند. وین که عقب تر از همه بود کمی سرعت گرفت و جلو آمد.

-ای بابا اینا ولکن معامله نیستن نامردا.
-باید یه فکری بکنیم. چطوره قایم شیم توی ردا فروشی؟
-اما هنوز لباس هارو پیدا نکردیم. جواب دورا رو کی میده؟
-من من کله گنده. فعلا همه به سمت ردا فروشــــــــی!

آخری را ارنست گفت و به سرعت خودش افزود و جلو تر از همه به سمت مغازه دوید.

-وایستا ما هم بیایم.

همه سعی کردند سریع تر بدوند تا از شر دیوانه ساز ها خلاص شوند تا فرصت کنند دنبال راهی برای پیدا کردن لباس ها باشند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
#39
روز مسابقه

رئیس غول ها، بچه محل های ریونکلاو را هم، با ترفند های خودش داخل تله انداخت و ان هارا به ورزشگاه اورد.

-شماهارو میخورم. خیلی خستم کردین.

اعضای تیم که توی دستان گنده ی غول گیر کرده بودند هر چه قدر تقلا میکردند نمیتوانستند خود را نجات دهند.

-فرمانده پرایس کجایی که پسرتو کشتن.
-یوری کجایی؟
- دروئلا یه کاری بکن.
-چیکار کنم جرالد؟

-دست نگه دار غول بی شاخ و دم.

غول از حرکت ایستاد و رو به ارنست کرد.

-مگه دوست نداری تفریح کنی اقا غوله؟ به اونا هم احتیاج داریم.

غول تا اسم تفریح را شنید چشمانش برقی زد و دستانش را باز کرد و همه را روی زمین پرت کرد، بعد هم محکم بالا و پایین پرید.

-اخ جون. تفریح گومــب بازی گومــب شادی.
-هییی صبر کن. بیا این یه لیست از چیزاییه که احتیاج داریم. برو همه شو تهیه کن. ما هم یه بازی قشنگ و درست حسابی اجرا میکنیم با اعضای این تیم. البته اگه هنوز زنده باشن.

غول دوست نداشت آنهارا ترک کند اما به خاطر بازی هم که شده بود سعی کرد سریع تر راه برود و وسایل را تهیه کند. رئیس غول ها خیلی بازی دوست داشت و این شاید به خاطر این بود که در کودکی مادرش هرگز اجازه بازی کردن به او نمیداد.

آنطرف، ارنست به سمت جاگسن رفت و اورا بلند کرد.
-خوبی جاگسن؟
-اره فک کنم خوبم. همه سالمین بچه ها؟

اعضای تیم بچه محل های ریونکلاو خود را بلند کردند. ارنست نگاهی به ان ها انداخت و شروع به صحبت کرد.
-ما فکری برای فرار از اینجا داریم.
-چه فکری؟
-حالا بهت میگم. فعلا بذار رئیس غول ها بره دنبال نخود سیاه. شماهم بیاید بریم پیش بقیه. تو راه براتون توضیح میدم.

انها موافقت کردند و پشت سر ارنست راه افتادند.

چند ساعت بعد

غول که خیلی شدید عرق کرده بود و معلوم بود حسابی خسته شده است خودش را کشان کشان پیش ارنست و بقیه رساند و گفت:
-همه چیزهایی که خواسته بودی رو انجام دادم. حالا چی؟ مسابقه میدین؟ من عاشق کوییدیچم.

ارنست نگاهی به تیمش انداخت. جاگسن و بقیه ی اعضای تیمش هم به نظر آماده میامدند.

-وقتشه.

اعضای دو تیم از اتاق های خرابه ورزشگاه بیرون آمدند که جلویشان یک بوفه ی بزرگ با چند صندلی و میز دیدند که پشت صندوق غولی نشسته بود و داشت هات داگی که دو برابر کاتانای تاتسو بود را به تماشاچیان تبلیغ میکرد. تام با دیدن هات داگ سر روپ را کج کرد و به سمت غذا خوری رفت. آریانا دست انداخت و انهارا گرفت و چشم غره ای کرد. بقیه اعضا هم به سمت زمین رفتند.
بالاخره راهروی طولانی تمام شد و ان ها وارد زمین مسابقه شدند. زمین کاملا تمیز شده بود و هیچ خرابه و سنگی در میان نبود. البته برج و بارو ها همچنان ریخته بودند اما آثاری از خرابی روی زمین یا دروازه ها دیده نمیشد.
بچه ها که کمی به وجد آمده بودند. به سمت جاروهایشان رفتند. غول عظیم الجثه ای که تقریبا نصف صندلی تماشاگران را گرفته بود پرچم سریع و خشن کوچکی را در دستش گرفته بود و انهارا تشویق میکرد. ان طرف تر یک غول لاغر نشسته بود. در جایگاه رو به رو هم یه جفت غول دوقلو ریونی هارا تشویق میکردند این ها تمام تماشاچیان ورزشگاه غول هارا تشکیل میدادند.

-یـــــــ. با سلام خدمت تمام تماشاگران و غول های دوست داشتنی خودم.

همه بازیکن ها جا خوردند و به سمت صدا برگشتند. صدای گزارش گر از داخل اتاقی که سقف ان فرو ریخته بود در طبقه ی دوم ورزشگاه می امد.


-بازی بین دو تیم محبوب سریع و خشن و بچه محل های ریونکلاو آغاز میشه. من غولابرکرومبی گزارش این بازی رو به عهده دارم.

ارنست و آریانا پرواز کردند و سر جای خود رفتند. تام جاگسن هم نگاهی به اعضای تیمش انداخت، نگاهی به رئیس غول ها که توی اتاق وی ای پی بود و نگاهی هم به ارنست. یاد حرف های او افتاد!

فلش بک به چند ساعت قبل

-منظورت چیه که میخوایم کوییدیچ بازی کنیم؟ به نظرتون الان وقت کوییدیچه؟ با این همه غول که به خونمون تشنه ان؟
-گوش کنید. ما یه نقشه ای داریم که بتونیم از اینجا فرار کنیم. اما برای عملی کردنش نیاز داریم که کوییدیچ بازی کنیم.

اعضا تیم ی ب.م.ر همگی صورت هایشان را جلو اوردند و به ارنست خیره شدند.
-گفتی یه نقشه؟ چه نقشه ای؟

فلش فوروارد


جاگسن با یک ضربه ایستگاهی توپ را از بالای سر اریانا برای جرالد انداخت که کاملا آماده بود توپ را داخل دروازه ی سریع و خشن بکند. اما مافلدا جرالد را دور زد و دور زد و دور زد تا سر جرالد گیج رفت و کمی از سرعت و ارتفاعش را از دست داد و توپ را به مافلدا لو داد. مافلدا توپ را برای کاتانا پرتاب کرد. براک لزنر با سرعت به سمت کاتانا شیرجه زد و موفق شد لبه ی ان رو بگیرد اما کاتانا از توی قلاف بیرون زد و بدون قلاف توپ را روی لبه ی تیزش تا دروازه ی ریونی ها برد و داخل انداخت و هیچ کس حتی جرئت گرفتن او را هم نداشت.

-مامان بهت افتخار میکنه کاتا.

غول ها پیاپی تشویق میکردند و در میان فریاد و نعره زدن هایشان اشغال و آب دهانشان که مثل خودشان عظیم الجثه بود از وسط زمین رد میشد و به بیرون ورزشگاه پرت میشد.
آریانا و رکسان به هم نگاهی کردند. وقتش بود که نقشه را عملی کنند. دروئلا که دنبال اسنیچ طلایی بود توپ سرخگون که از جلوی او رد میشد را با نوک جارو به سمت کاپیتان پرایس پاس داد.

-بازی به اوج خودش رسیده. بچه محل های ریونکلاو دست به ضد حمله زدند. کاپتان پرایس یه فلش بنگ ول میده از خودش و تام روپ رو برای چند لحظه کور میکنه. اون نزدیک دروازه است! شوت میکنه و توپ ... گل نمیشه. واو. عجب بازی شده. توپ با اختلاف کم و با شدت زیاد از کنار دروازه رد میشه. یکی از بازیکنان داره با داوغول که وظیفه ی داوری این بازی رو بعهده داره صحبت میکنه.
داور بلافاصله به سمت بلند گو میره.

-رئیس جان. این ها میگن توپ ذخیره کمه باید یکی بره دنبال توپ هایی که از ورزشگاه شوت میشن بیرون.

رئیس که دو چشمانش از خوشحالی به شکل ستاره در امده بود و اصلا در حال خودش نبود با صدای بلند گو از حس بیرون پرید و تازه متوجه شد که بازی متوقف شده است.

-خب بگو یکی بره دنبال توپ لعنتی. فقط مسابقه رو شروع کنید هر چه زود تر.

داور به گزارشگر اشاره کرد تا ظرفی اماده کند و اسم همه ی تماشاچیان را داخل ان بریزد.

-خوب بچرخون. اسم یکی رو دربیار.
-نوشته جاینت.

داور دوباره سراغ بلند گو رفت و به سمت غول بزرگی که که ستون های ورزشگاه دیگر بیشتر از این تحمل وزنش را نداشتند و میلرزیدند گفت:
-نوبت توعه. تو برو توپ رو بیار.

غول بزرگ اخمی کرد اما با دیدن چهره خشمگین رئیس اش ترسید و به سمت در ورزشگاه رفت که برایش خیلی کوچک بود. با خوابیدن گرد و خاک هایی که از نابود شدن دروازه ی ورزشگاه و رفتن جاینت به وجود امده بود. بار دیگر بازی از سر گرفته شد.

ارنست و اریانا چشمکی به هم زدند. اریانا با بازدارنده چند رو چوبی با توپ زد و جرالد را هدف گرفت. جرالد هم کل قدرت خودش را ذخیره کرده بود و منتظر امدن توپ شد، با پرتاب اریانا، سریع جایش را عوض کرد و ضربه ی پرقدرتی به توپ زد که توپ را درافق محو کرد.

سووووت.
-جناب رئیس یه توپ دیگه هم رفت بیرون.
-یکی رو بفرستین بره بیاره.

بعد از قرعه کشی و انتخاب شدن نفر بعدی و خوابیدن گرد و خاک هایی که از رفتن فرد ایجاد شده بود بازی از سر گرفته شد.
اعضای دو تیم به هم نگاه کردند و چشمکی زدند. اما نقشه شان برای شکست غول ها باعث نمیشد مسابقه را جدی نگیرند. دروئلا روزیه پشت مافلدا که در تعقیب اسنیچ طلایی بود از هیچ فرصتی برای پیشی گرفتن از مافلدا نمیگذشت. اسنیچ یک دفعه مسیرش را عوض کرد. به محض اینکه مافلدا از جلوی روزیه کنار رفت او تازه توپ بازدارنده که با سرعت به سمتش میامد را دید. برای جاخالی خیلی دیر شده بود. دودستی نوک جارو را به سمت بالا کشید.

-شدت توپ خیلی زیاده. دروئلا نتونست دفنش کنه و تعادلش به هم ریخت.

غول ها همه با هم نعره میزدند و تشویق میکردند.

یک ساعت بعد

گزارشگر آرام پای رئیس غول هارا تکان داد و اورا از خواب بیدار کرد.
-جناب رئیس . جناب رئیس.
-چیه چی میخوای؟
-بازی... بازی... .
-بازی چی؟ چند چند هستن؟ ما خوابمون برد.
- راستش قربان تا اون موقع که توپ توی زمین بود که 20-30 به نفع سریع خشن بود. اما الان دیگه توپی نمونده که باهاش بازی کنن.
-چی گفتی؟
-دیگه تماشاگری نمونده تو ورزشگاه! داورهم که چهل دقیقه پیش رفت. چیکار کنیم حالا؟

رئیس با شنیدن این حرف از جا پرید و به سمت اعضای دو تیم که الکی توی هوا ویراژ و با هم مسابقه میدادند رفت و از پایین فریاد کشید.
-هی شماها. یالا بازی رو شروع کنید وگرنه میخورمتون ها.

ارنست قیافه اش را دلسوز کرد و رو به رئیس گفت:
-اما جناب رئیس توپی نداریم دیگه. بهتره شما هم به همراه گزارشگر برید و چند تا از این توپ ها رو برگردونید.
-اما ما رئیسیم.
- اگه دوست نداری کوییدیچ ببینی... باشه مشکلی نیست... .
-نه. نه. میخوام. همین الان میرم.

رئیس جلوتر رفت و یقه ی گزارشگر را هم گرفت و به دنبال خودش کشید. چند دقیقه بعد ورزشگاه عاری از هر غولی بود و اعضای دوتیم با هم تنها شدند و از جاروهایشان فرود امدند.

-وای باورم نمیشه. ما موفق شدیم. ما اون احمقا رو فرستادیم دنبال نخود سیاه.

ان ها با خوشحالی همدیگر را بغل کردند و دست هایشان را به هم کوبیدند که دروئلا روزیه چراغ خطری بالای سرش بلند شد.

-بچه ها؟ اما برای همیشه که نرفتن باز برمیگردن اون موقع چیکار کنیم؟
-نگران اونش نباشید.

ارنست با لبخندی به لب، عینک دودی اش را زد و ابروهایش را تکان داد.
-فکر اونشم کردم.

و به بالا اشاره کرد.
از داخل ابر ها جسم متحرک و چرخداری شروع به چرخیدن و پایین آمدن کرد.

-عه اونکه اتوبوس شوالیه است. اما چطوری ؟ کسی که سوارش نیست!
-گذاشتم روی خلبان خودکار شوالیه رو. این بهترین موقعیته. بهتره هر چه زود تر از اینجا بریم.

لزنر اولین نفری بود که سوار اتوبوس شد.
-اخ جون. غول ها رو که ضایع کردیم. کوییدیچ مونم که بازی کردیم. دیگه بهتر از این نمیشه.

همه به نوبت داخل اتوبوس شدند. ارنست چند دکمه را روی فرمون زد و اتوبوس اوج گرفت و از ورزشگاه بیرون امد. در راه بازگشت همه از پنجره ها غول هارا می دیدند، که در حال بازگشت به ورزشگاه بودند و دیگر هیچوقت دستشان به آنها نمیرسید.


ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۲۲:۵۷:۰۲


پاسخ به: دفتر رئیس فدراسیون کوییدیچ
پیام زده شده در: ۸:۵۷ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۸
#40
جاگسن جون هاگرید اگه بذارم تو حساب کنی.
اقا یه روز تمدید به حساب من.
تامی هم موفقت کرده.


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.