- از این زندگی متنفرم!
رون با چهره ای بی احساس این را گفت و ماتیلدا با هق دیگری، دماغش را در دستمال فرو برد تا نرمی و لطافت سافتلن را به همگان نشان دهد.
- الان با زر .... گریه مشکلی حل می شه؟
- آره! حداقل هر چی رو صورتمون جاری می شه می خوریم تشنگی و تا حدودی گرسنگیمون برطرف می شه!
پنی چشم غره ای به طرف هاگریدِ چندش رفت و ادامه داد:
- شما فیلم نمی بینین؟ الان باید چوب گیر بیاریم سرشو تیز کنیم برای شکار و محافظت از خودمون.
- چاقو از کجا بیاریم؟
پنی غافلگیرشده به نظر می رسید.
- خب... از کلاه گادفری!
- کلاه من کیف دستی هرمیون نیست آ...
- خب می گین چیکار کنیم؟ دست روی دست بذاریم تا از گرسنگی تلف بشیم؟ فکر می کنین هدف از این ماموریت همین بوده؟ یکم به مغزتون فشار بیارین خب! من دیگه خسته شدم! الان یک و نیم روز گذشته و ما هیچی نخوردیم!
ملت محفلی تحت تاثیر قرار گرفتند.
- غصه نخور پنی! ما الان کاملا متاثر شدیم پس همراهیت می کنیم!
- اوهوم!
- خب... من می رم دنبال میوه های جنگلی!
- منم می رم ببینم جایی برای خواب پیدا می کنم یا نه؟
- منم باهات میام!
با رفتن رون و ادوارد و سوجی، هاگرید احساس بیهودگی کرد.
- پَ من چیع؟
ماتیلدا با کمی فکر به نتیجه رسید:
- خب تو می تونی شاخه هایی که من میارم رو با دندونات تیز کنی به جای چاقو!
پنی از تکاپوی محفل در حظّّ تمام بود.