هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۰۱:۰۵ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۲
#31
سوژه: ماموریت
کلمات: آلاستیا ایواناسکا، یادواره، غرق، خون، سینما، نیش، محترم.


نیمه شب، منظره ی ساختمان های مکعب مستطیلی همسان زیر نور بی رمق ماه و آلاستیا ایواناسکا که لبه ی پشت بام یکی از همین ساختمان ها ایستاده بود و با چشمان خاکستری سرد و نافذش همه جا را به دقت زیر نظر داشت.

دندان های نیشش بی قرار فرو رفتن در گردن شخص خاصی بود، کسی که اسمش مدت های مدیدی در لیست سیاه آلاستیا به انتظار نشسته بود و حالا، امشب بالاخره وقتش بود.

همان طور که آلاستیا مشغول دیده بانی بود، توجهش به راهب قدبلندی که داشت به سمت ساختمان سینما می رفت، جلب شد. خودش بود!

آلاستیا با سرعت فوق انسانی اش از پشت بام پایین آمد و با فاصله ی کمی از راهب مشغول تعقیبش شد. قلبش از شدت هیجان می تپید و صحنه هایی در ذهنش ظاهر می شد:
صحنه های آتش گرفتن و سوختن دوستان خون آشامش.
صدای ضجه های جگرخراششان در گوش های آلاستیا می پیچید.

او دندان هایش را با خشم به هم فشار داد.
- دیگه چیزی نمونده، تقاصشو پس میدی.

راهب وارد ساختمان سینما شد و آلاستیا هم پشت سرش رفت. نام فیلم امشب یادواره ی قدیسان محترم بود و تصویر چند راهب با چهره های بی روح بر روی پوستر آن خودنمایی می کرد.

راهب وارد سالن تاریک شد و آلاستیا هم پشت سرش رفت. در سکوت کامل، بدون آن که بقیه ی افراد حاضر در سالن متوجه چیزی شوند، دریایی از خون به راه افتاد و راهب در آن غرق شد.

کلمات نفر بعدی: صلیب آتشین، محراب، تسبیح، دعا، راهبه، تذهیب نفس، شکنجه.



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: بهترین تازه‌وارد
پیام زده شده در: ۰:۳۳:۲۰ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲
#32
روندا فلدبری رو انتخاب می کنم، به خاطر رولای خیلی قشنگش و فعالیت بالاش.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۰ ۱۸:۱۸:۵۹


نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: فعال‌ترین عضو
پیام زده شده در: ۰:۳۱:۰۳ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲
#33
نیوت اسکمندر رو انتخاب می کنم، به خاطر ایده های بسیار خلاقانه اش، رولای خیلی جذابش و فعالیت بالاش.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۰ ۱۸:۱۷:۱۵


نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: جادوگر فصل
پیام زده شده در: ۰:۲۷:۱۹ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲
#34
لینی وارنر رو انتخاب می کنم، چون خیلی با مسئولیت و پرشور و فعاله و واسه سایت خیلی مایه میذاره.



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: بهترین نویسنده
پیام زده شده در: ۰:۲۴:۱۰ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲
#35
ایزابل مک دوگال رو انتخاب می کنم، چون تو رولاش احساسات مختلفو خیلی خوب نشون میده و قشنگ قلب مخاطبو لمس می کنه و فضاسازیاش خیلی جذابه.



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: گذرگاه شهر زموت
پیام زده شده در: ۱:۲۹:۲۵ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۲
#36
کلمات: نیم‌روز، زیر‌ پله، قلم پر، گرسنگی.
عنصر: زمان.


گادفری در حال دیدن رویای نیم روزش بود. در میان دریاچه ای با موج های آرام، زیر نور ملایم و نقره ای رنگ ماه، بر قایقی بزرگ سوار بود و همه ی کسانی که دوستشان داشت هم کنارش بودند، هم رزمی های محفلی اش، پروفسور دامبلدور، ریموس، جو، آلنیس، روندا، گابریل، سیریوس، پیکت و نیوت، خالقش، بنجامین و معشوق هایش رزالی و ناتان. همه خوشحال بودند و با هم می گفتند و می خندیدند.

همان طور که داشت از رویایش لذت می برد، ناگهان انقباضی در ماهیچه های شکمش حس کرد. نگرانی و اضطراب وجودش را گرفت و منظره ی زیبای خوابش در برابر چشمانش تیره و تار شد. با خودش فکر کرد همه چیز عالی به نظر می رسد، چرا باید چنین حس شومی داشته باشد؟

در رویا نه، در واقعیت. در عالم واقعیت بود که مشکلی وجود داشت و گادفری باید زودتر خودش را از سرزمین رویا بیرون می کشید تا ببیند چه اتفاقی افتاده. با بی قراری در تابوتش تکان خورد، به ذهنش فشار آورد و سرانجام موفق شد چشمانش را باز کند.

در تابوت را با عجله کنار زد و به محض این که در کنار رفت، فریاد گادفری بلند شد. عکس العمل اولیه اش این بود که دوباره فورا در تابوتش بخزد و در آن را ببندد.

چند لحظه بعد دوباره در را کنار زد، از تابوت بیرون پرید، با سرعتی بالا به سمت پرده ی اتاقش دوید، آن را کشید و بعد نگاهش را پایین آورد و با موجود نیم سوخته ای که کف اتاقش نشسته بود و با قلم پر روی کاغذ پوستی نقاشی می کرد، مواجه شد.

وحشت زده به سمت موجود رفت، به چهره اش نگاه کرد و وقتی فهمید او چه کسی است، فریادزنان گفت:
- بنجامین! چه بلایی سر خودت اوردی؟

بنجامین به نقاشی اش اشاره کرد و با صدای دردآلودی گفت:
- می بینی؟ عکس همون جسدیو کشیدم که گذاشتم زیر پله.

گادفری از جایش بالا پرید، با عجله از اتاق بیرون رفت و وقتی اشعه ی خورشید از پنجره ها بر پوستش تابید، فریادی زد و خودش را روی زمین انداخت و زیر فرش رفت و سینه خیز خودش را به زیر پله رساند، اما هیچ جسدی در آن جا ندید.

در همان حالت خودش را به اتاقش رساند، ایستاد، در را پشت سرش بست، به سمت بنجامین رفت و بغض در گلویش شکست.
- چرا این کارو با خودت می کنی؟

بنجامین که هم چنان مشغول نقاشی کردن بود، جواب او را نداد و سرش را هم بالا نیاورد. گادفری سراغ کمدش رفت و یک بطری خون از آن بیرون آورد و چوب پنبه اش را باز کرد و آن را به سمت لب های بنجامین برد، اما بنجامین بطری را کنار زد.
- من می خوام یه مدت گشنگی بکشم.

گادفری به هق هق افتاد.
- می خوای خودتو به کشتن بدی؟ این اجازه رو بهت نمیدم. باید اینو بخوری.

و بنجامین را محکم در آغوش گرفت و لبه ی بطری را روی لب هایش گذاشت و به زور خون را به او خوراند.

کلمات نفر بعد: آمفی تئاتر، سنگ جادو، اواسط سال ۱۵۳۱ میلادی، عذاب وجدان.
عنصر نفر بعد: مکان.




ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۴ ۹:۱۳:۵۹


نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳:۵۰ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۲
#37
سوژه: ماموریت
کلمات: نفیلیم، آزکابان، شناسایی، متفرقه، تنهایی، دردسر، حق السکوت.


ناتان پشت میز آرایشش نشسته بود و سعی داشت طلسمی اجرا کند که پف پلک هایش کمتر به چشم بیاید. شب قبل نگرانی و استرس مثل خوره به جانش افتاده بود و نتوانسته بود بخوابد. همان طور که چوبدستی اش را می چرخاند، ناگهان فریادش بلند شد و خون از پلک هایش جاری شد.
- خراب کردم... از شانس خوبم آرایشگر امروز مریض شده و نمی تونه بیاد. شاید بهتر باشه اون کلاه نقابداره که شکل نفیلیمه رو بکشم رو کله ام.

با دستمال خون را از روی پلک هایش پاک کرد و بعد کلاه را از داخل کشو بیرون آورد و روی سرش کشید و خودش را در آینه برانداز کرد و شروع کرد به خندیدن.
- خوراک فیلم ترسناک شدم.

در همین لحظه در اتاق با صدای قژقژ باز شد. ناتان بدون آن که رویش را برگرداند، گفت:
- تویی فیلیپ؟‌ تا دوربینو آماده کنی، میام. فقط باید لباسمو عوض کنم.

صدایی زمخت و نخراشیده که کوچک ترین شباهتی به صدای نرم و آهنگین فیلیپ نداشت، پاسخ داد:
- خوبه! بدم نمیاد موقع لباس پوشیدن نگات کنم.

ناتان رویش را برگرداند و با مردی قدبلند و هیکلی رو به رو شد که پوستش سبزه بود، سرش را از ته تراشیده بود، لباس راهب ها را به تن داشت و با چشمان اریب و سیاهش مثل گرگی که به گوسفند نگاه کند، به او خیره شده بود.

- امم، ندیدی رو در زده ورود افراد متفرقه ممنوع؟

جواب راهب به این سوال ناتان کشیدن سریع چوبدستی اش و روانه کردن طلسمی سرخ به سمتش بود.

ناتان با وجود این که به خاطر بی خوابی دیشب مغزش به سرعت همیشه کار نمی کرد، موفق شد به موقع چوبدستی اش را بیرون بکشد و طلسم مهاجم را دفع کند.

حالا ناتان و راهب در حالی که با قدم هایی فرز و چابک در آن اتاق کوچک از این سوی به آن سوی می جهیدند، طلسم هایی را به سمت هم روانه می کردند.

- میگم برادر راهب، فکر نکردی تنهایی اومدن به این جا واست دردسر میشه؟

راهب پوزخند زد.
- موقرمزی قشنگم، اونی که تو دردسر افتاده، تویی.

راهب اشتباه می کرد. ناتان که از قبل انتظار رسیدن او را داشت و خودش را برای این لحظه آماده کرده بود، یکی از کلیدهای روی دیوار را فشار داد و گازی زرد رنگ و سمی از دریچه های سقف وارد اتاق شد. راهب سعی کرد طلسمی حبابی روی دهان و بینی اش ایجاد کند تا گاز وارد ریه هایش نشود، ولی سرعت عملش کافی نبود. گاز وارد گلوی راهب شد و او در حالی که به سختی سرفه می کرد، روی زمین افتاد و از هوش رفت.

ناتان به سمت راهب رفت، روی زانوهایش نشست، شانه های مرد را گرفت و برگرداند و به زخم صلیب مانندی که پشت گردن او قرار داشت، نگاه کرد.
- علامت شناسایی مامورای مخفی معبد... نمی تونیم امیدوار باشیم که بندازنش تو آزکابان. احتمالا فقط یه پولی به عنوان حق السکوت از معبد می گیرن و قضیه رو تموم می کنن.

کلمات نفر بعدی: سردخانه، تابوت، جسد، کرم های خاکی، تجزیه، شکنجه، کره ی چشم.





ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۱۵:۲۷:۵۱
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۱۵:۳۰:۴۰
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۱۵:۳۷:۳۳
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۱۵:۳۹:۳۳
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۱۷:۵۳:۰۵


نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۲۹:۳۷ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
#38
سوژه: لذت
کلمات: خداحافظی، باران، ترنم، لبخند، نور، چشم، ماه.


ناتان در میان باغ عمارتشان ایستاده بود و به آسمان می نگریست. هلال باریک ماه خاطره ای را ذهنش زنده کرده بود، خاطره ی اولین باری که خون آشام عزیزش به او ابراز عشق کرده بود. دست راستش را بالا آورد و جای سوراخ های دندان های نیش گادفری روی گردنش را لمس کرد و لبخند زد.
- هر بار که باهات خداحافظی می کنم، یه چیزی قلبمو می لرزونه و به خودم میگم بازم می بینمش؟ چرا باید همچین فکری کنم؟ چی منو ترسونده؟

ماه خودش را پشت ابرها پنهان کرد و تاریکی بر باغ حکم فرما شد. ناتان چوبدستی اش را درآورد و طلسم روشنایی را اجرا کرد.
- تو همیشه میگی نور عشق به تاریکی غلبه می کنه. من به حرفت اعتماد دارم، ولی حس می کنم شرارت تو یه نقطه کمین کرده و با چشمای بی رنگش بهمون زل زده.

در همین هنگام ابرها شروع کردند به باریدن و ترنم باران فضای باغ را در خود گرفت. ناتان شروع کرد به قدم زدن و به این فکر کرد که آیا جویبار اشک ابرها نگرانی هایش را می شوید و با خود می برد یا خیر؟

کلمات نفر بعدی: پری دریایی، قصر کف اقیانوس، پادشاه آب ها، اعدام، اشک های خونین، غروب خورشید، رویای شیرین.



ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۳ ۱:۴۹:۱۷


نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷:۵۷ جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲
#39
سوژه: لذت
کلمات: چوبدستی، عشق، قلم پر، معجون سازی، قالیچه، وزارتخانه ی سحر و جادو، کوچه ی دیاگون.


صدای هم سرایی قمری ها روی شاخه های درخت، آن هم در ساعات تاریک نیمه شب، زمانی که انتظار می رفت در خواب عمیق باشند. بنجامین پشت میز تحریر فرسوده ای در اتاق محقرش نشسته بود و با قلم پر مشکی اش گزارش کار ماموریت آن شب را می نوشت، ماموریت قتل، قتل مرد خون آشامی که حالا جنازه اش گوشه ی اتاق قرار داشت و انگار با چشمان آبی روشن و نافذش به بنجامین خیره شده بود، چشمانی که انگار هنوز زندگی در آن ها جریان داشت، چشمانی که هنوز مرگ را نپذیرفته بود.

بنجامین که سنگینی آن نگاه آزارش می داد، سرش را از روی گزارش کار نیمه تمام بلند و به چشمان جسد نگاه کرد. از جایش بلند شد، به سمت جنازه رفت، کنارش نشست و در حالی که زیر لب برای آمرزش روح خون آشام مرحوم دعا می خواند، دستانش را روی پلک های او کشید تا چشمانش بسته شود، ولی چشم ها با سرسختی باز ماندند. بنجامین چوبدستی اش را بیرون کشید، آن را به سمت چشم های جنازه گرفت، تکانی به آن داد و بالاخره موفق شد پلک هایش را ببندد.

باید بلند می شد، سر میزش برمی گشت و گزارش کارش را زودتر تمام می کرد و برای اسقف اعظم می فرستاد. ولی به جای آن بی حرکت سر جایش ماند و به پوست سفید، گونه ها و لب های سرخ و موهای طلایی و درخشان جسد خیره شد، پوست سفیدی که به زودی پلاسیده، چروک و خشک می شد، گونه هایی که سرخی خود را ازدست می دادند و در استخوان های صورت جنازه فرو می رفتند، لب هایی که عاری از طراوت می شدند و موهایی که درخشش خود را از دست می دادند.
- یه چهره ی معصوم. الان مثل یه هیولا به نظر نمیای... ازم پرسیدی که چرا می خوام بکشمت؟ بهت میگم. چون عشقم به آدمایی که شکارشون می کردی، بیشتر از عشقم به تو بود، به تو که هم نوعمی. اما آیا واقعا گناه تو از یه خفاش شکارچی بیشتره؟ خفاشی که دندونای تیزشو تو پشت نرم و مخملی موشا فرو می کنه و خونشونو می مکه؟

بنجامین برای چند لحظه طوری به جسد خیره شد که انگار انتظار داشت او دهان بگشاید و پاسخش را بدهد. بعد از جایش بلند شد، قالیچه ی رنگ و رو رفته ی زیر پایش را جمع کرد، آن را روی جسد انداخت، به سمت میز رفت، پشت آن نشست و مشغول تکمیل گزارش کارش شد.

گزارش که کامل شد، آن را لوله کرد، به سمت جغد سفید سیاهی که روی بند رخت گوشه ی اتاق نشسته بود، رفت، گزارش را به پایش بست، به طرف پنجره ی باز اتاق رفت و جغد را پرواز داد.

حالا باید دوباره می رفت سراغ جنازه، قالیچه را از رویش برمی داشت، آن را روی میز می گذاشت، لباس هایش را درمی آورد، با چاقو به جانش می افتاد، اندام های داخلی اش را جدا می کرد، آن ها را داخل صندوقچه می گذاشت و به مغازه ی معجون سازی ای که در کوچه ی دیاگون قرار داشت، می برد، مغازه ای وابسته به معبد، معبدی که زیر نظر وزارتخانه ی سحر و جادو کار می کرد.

ناگهان احساس کرد چنگال هایی تیز به قلبش آویخته شده اند و می خواهند آن را از سینه اش بیرون بکشند. اولین بار نبود که بعد از ماموریت این حس به او دست می داد و می دانست که آخرین بار هم نیست. ولی او راه حل این مشکل را بلد بود، راه حلی که بارها و بارها به کار بسته بود، راهکاری که در ازای درد جسمانی درد روحی اش را با خود می شست و می برد.

دستش را روی سینه اش گذاشت، روی زانوهایش افتاد، خم شد و سرش را پایین آورد و آن را محکم به کف زمین کوبید، دوباره، دوباره، دوباره...

کلمات نفر بعدی: آلاکلنگ، کارناوال، دلقک، شعبده باز، مار پیتون، شام لذیذ، تماشاچی ها.





ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۷ ۱۹:۴۶:۱۵
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۷ ۲۰:۲۱:۲۵
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۷ ۲۲:۳۶:۲۹


نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷:۵۷ چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۲
#40
هدیه ی ولنتاین

گادفری ناگهان از خواب پرید. دلیلش مثل همیشه گرسنگی یا اتمام طبیعی خواب روزانه اش نبود، بلکه کمبود شدید هوا بود. داشت نفس های طولانی می کشید و سعی می کرد اکسیژن را وارد ریه هایش کند، ولی انگار اصلا اکسیژنی در کار نبود. خواست از جایش بلند شود، ولی سرش محکم با چیزی برخورد کرد. با دست هایش اطرافش را لمس کرد و متوجه شد در چیزی محصور شده.
- این یه تابوته؟!

با دستپاچگی سعی کرد درب آن را کنار بزند، ولی نتوانست.
- باید آروم باشم.

دوباره سعی کرد، ولی باز هم با شکست مواجه شد.
- دارم... خفه میشم!

حالا داشت وحشیانه نفس می کشید و اندک اکسیژن موجود در فضای کوچک تابوت را به سرعت تمام می کرد.
- بنجامین... گفته... بود... فقط... نور خورشید... و آتیش... می تونن... خون آشاما... رو... بکشن.

پس چه بودند این چنگال هایی که او را در آغوش گرفته بودند و می فشردند؟ آیا این چنگال ها متعلق به مرگ نبودند؟
***
رزالی و ناتان در آشپزخانه ی گریمولد نشسته بودند و نوشیدنی کره ای می خوردند.

- ناتان، اصلا فکرشو نمی کردم بیای این جا. فکر می کردم چشم نداری منو ببینی.

- خب، باید اعتراف کنم قبلا ازت خوشم نمیومد. ولی بعد سعی کردم از یه زاویه‌ی دیگه بهت نگاه کنم. اون موقع بود که فهمیدم تو یه راهبه ی خفن باحالی!

رزالی خندید.
- خوشحالم که به این نتیجه رسیدی.

- خوشحالم که خوشحالی. خیلی خوبه که یه حس مثبت بین من و تو باشه، هم واسه من، هم واسه تو و هم واسه گادفری.

رزالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
- این جوری میشیم یه خانواده ی خوشبخت.

- دقیقا... راستی فکر می کنی گادفری از هدیه ولنتاینی که واسش گرفتیم، خوشش بیاد؟

رزالی سرش را به عقب گرداند و به هدیه ی گادفری که پشت سرش قرار داشت، نگاه کرد.
- مطمئنم عاشقش میشه.
***
گادفری در حالی که به شدت نفس نفس می زد، از خواب پرید و با رزالی و ناتان که رو به رویش روی تخت نشسته بودند و با حالتی دلسوزانه نگاهش می کردند، مواجه شد.

ناتان:
- گادفری بیچاره ی من...

بعد نگاهی به رزالی انداخت و با لحنی شیطنت آمیز حرفش را تصحیح کرد:
- منظورم گادفری بیچاره ی ماست... داشتی کابوس می دیدی؟

گادفری در حالی که از دیدن رزالی و ناتان کنار یکدیگر مغذب شده بود، نیم خیز شد.
- فکر نمی کردم بیای این جا، ناتان جان.

ناتان خودش را جلو کشید و کنار گادفری نشست و دستش را دور شانه های او انداخت. رزالی هم لبخندزنان این کار را در سمت دیگر گادفری تکرار کرد.
- من و ناتان تصمیم گرفتیم با هم دوست باشیم.

گادفری با لحنی که کاملا برعکسش را نشان می داد، گفت:
- عالیه.

رزالی:
- عزیزم،‌ ما به مناسبت ولنتاین یه هدیه واست گرفتیم.

رزالی و ناتان چوبدستی هایشان را بیرون کشیدند و تکان دادند. یک جسم مکعب ذوزنقه ای باشکوه و فلزی به رنگ های قرمز و مشکی و با کنده کاری های ظریف و مجلل وارد اتاق شد. گادفری با دیدن آن نفسش بند آمد و لرزه ای بر اندامش افتاد.
- فوق العاده ست. واقعا ازتون ممنونم، عشقای من. این تابوت محشره!






ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۵ ۱۳:۳۲:۲۳
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۵ ۱۳:۳۷:۵۱
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۵ ۱۳:۴۱:۱۸
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۵ ۱۸:۳۰:۰۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۵ ۱۸:۳۳:۳۲
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۵ ۱۸:۴۰:۴۹


نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.