محفلیا اول به هم دیگه نگاه کردن، بعدشم به ایمان و همکاریشون نگاه کردن. بعدشم همگی با هم از پنجره برج به ارتفاع نگاه کردن... و نفسشون حبس شد.
- زشته با این همه سابقه کوییدیچ ترس از ارتفاع داشته باشیم؟
- اصلا نترسید فرزندانم. ترس و خشم و نفرت راه هایی هستن به سمت تاریکی. من مطمئنم که با همکاری و ایمان و عشق میتونیم با این نردبان انسانی به پایین برسیم. اصلا خودم اول شروع میکنم.
و دامبلدور با حالت پدرانه و مهربونش اول جیمز رو بغل کرد، و بعد هم ساق پاش رو قاپید و با سرعتی که از جسم نحیف و پیرش بعید بود، به سمت پنجره شیرجه زد... طبیعتا همراه با ساق پای جیمز.
جیمز جیغ کشید. و با ایمان و عشق به زندگی و بقا، ساق پای تام رو چسبید. و البته تام در حین کشیده شدن توسط وزن جیمز، نتونست کاری کنه جز اینکه خودشو به نرده های پنجره بچسبونه تا از سقوط جلوگیری کنه.
- تام، فرزندم، میتونی رها کنی پنجره رو... من و جیمز میگیریمت.
تام به دامبلدور و جیمز که رسیده بودن به زمین و ریش دامبلدور رو مثل تخت نرمی برای فرودش باز کرده بودن، نگاه کرد... و دستانش رو رها کرد.
تام توی ریش های نرم دامبلدور فرود اومد، و بلافاصله توسط دامبلدور به آغوش کشیده شد.
- من واقعا زیاد علاقه ای به بغل کردن ندارما.
- فکر میکنی فرزندم... قطعا فکر میکنی. بریم دنبال مقر بگردیم حالا.
و رفتن دنبال مقر بگردن. همونطور داشتن میرفتن که یک عدد فنریر رو دیدن که گوشه خیابون وایساده و داره شیپیش میپرونه. شیپیش هایی که خیلی زود با شیپیش های توی ریش دامبلدور رابطه دوستانه ای برقرار کردن و کوچ کردن به ریش دامبلدور و به فنریر خیانت کردن. اما این باعث نشد فنریر هم بهشون خیانت کنه، همراه با تام، دامبلدور و جیمز همراه شد.
گروه چهار نفره شون رفتن و رفتن تا اینکه رسیدن به پاتیل درزدار. دامبلدور لبخند پهنی زد و گفت:
- اینم از مقر جدیدمون برای عضو گیری.
- کجا؟ کو؟
در جواب سوال تام، انگشت دامبلدور به سمت چند عدد کارتن کوچیک و بزرگ دراز شد.
- اوه.
- با نیروی عشق و امید همیشه موفق میشیم فرزندانم. بریم داخل مقر جدیدمون که خیلی خسته شدم. بدنم دیگه انرژی جوانیش رو نداره.